روی زمین نشسته ام . زمین یعنی کاشی ، نه خاکدانی پُر ریشه و جَسَد . نشسته ام . روی زمین خون شَتَک زده است . یک جوری کاشی ها خیسِ خون شده اند . در اتاقِ کناری یک نفر دارد ذره ذره میمیرد . یک نفر که میشناسم اَش . آن یک نفر را دارند میکُشند . قاتل را میشناسم . خودم راهش دادم به اتاقِ زیر شیروانی اَم . با دست های خودم در را باز کردم . کلید را در کلیدانه چرخاندم . خودم ، منظورم دست هایم ست . همان که به شوخی گفته میشد :" من نبودم ، دستم بود ، تقصیر آستینم بود . " آستینم از جنس ِ حریر است . چین دار و منقش با نخ به گُل و بلبل . حریر تنم کردم که قاتل خوشش بیاید . فکر میکردم ( احمق را ستایش خوش می آید . ) میخواستم برایش مطبوع و مطلوب باشم . حالا قاتل در اتاق کناری دارد یک نفر را میکُشد . من روی زمین نشسته ام . زمین یعنی کاشی . نشسته ام و به خونی که گُنگ و زنده روی زمین جاری ست نگاه میکنم . اقرار میکنم که انکار نمیکنم . من میدانستم که او میخواهد بکُشدَش . با تمام وجودم . در را باز میکنم تا بیاید به خانه ام . صدایی که میشنوم ، صدای قاتلِ عزیز است . لباس حریرم خونی میشود . خون مثل موجودی زنده و مکنده ، تار و پودِ لباسم را تسخیر میکند و چون پایی از نردبامی بالا میرود . از نردبان تار و پود . صدای اتماس میشنوم . صدایی که شبیه صدای خودم است . کسی که دارد میمیرد میس شانزه لیزه است . خودش خواست که این بازی را در بیاوریم . خودش این لباس را تنم کرده ست . خودش خواسته است . خودخواسته ی مغرور با اراده ی خودش شبستانش را به زمستانی سرخ تبدیل کرده . خود کرده را نیز که تدبیر نیست . اما این همه خون از کدام سرچشمه بیرون می آید . میس شانزه لیزه دارد داد میزند . صدای چخاچخ ِ تیزی شمشیر ها را میشنوم که به هم میخورند . میس شانزه لیزه قبل از اینکه لباس ِ حریر چین دارش را تنم کند گفته بود :" من سنگ اَم . سنگ ساو . به من میگن چاقو تیز کن . " لب هایش کبود شده بود و روی تنش چند گاز گرفتگی کبودش کرده بودند . میان لب هایش سیگار میسوخت . آنقدر که فکر میکردم لبهایش را یک روز با همین سیگار میسوزاند و ته دیگش میکند و میچسباندش به پوست . حالا دارد داد میزند . من روی کاشی های خونین نشسته ام و منتظرم .
میس شانزه لیزه موهایش را زده بود . موهای نارنجی رنگش را از یک سو به قرمزی میزد و از ریشه ها به خرمایی یا کهربایی . پرسیدم که چرا مدام این کار را میکند ؟ چرا مدام با قیچی باغبانی به جان ِ موهایش می اُفتد ؟ گفت که میزنم تا دیده بر هم زنم مرا با خواب میانه ام شکرآب است و کارد و پنیر ، میزنم تا این در و آن در نزنم ، میزنم تا وقتی سر بر دیوارِ یار میزنم نیفتم به زانو تا مجبور نشوم به سنگ زدن بر دلم تا که سنگ نشوم و نشوم آنکس که روزگار زدَتَش ، میزنم تا زنگ نزنم . نمانم در غَم و نَم نگیرم ، کپک نزنم از بی نوری ، از دوری و از بی دیداری داد نزنم . در خماری عشق من فرهاد را نام ، صدا هی نزنم . " و همین طور گفت و گفت . دستش را گاز گرفته بود . میخندید . دستش که میگویم منظورم مُچ دست است . میخندید و دور خودش میپیچید و لباس حریرش هم چین میزدند دورش . میگفت :" قشنگ ترین ساعت دنیا دستمه ؟ بی عقربه . نیست ؟ قشنگ نیست ؟ اینکه زمانی نیست ؟ " قشنگ بود . بی زمانی ، غباری از خماری میزدود . وهم را میدرخشاند و عیان میکرد . ساکت بودم .
قاتل داشت میرسید . از ایستگاهِ قطار زنگ زده بود . وسایل سلاخی اش را آورده بود . از میان هزار ریل ِ نا متوازی عبور کرده بود . از روی سنگ ها گذر کرده بود . خسته هم بود . میس شانزه لیزه و من قهوه دَم کردیم . انگشت به ته فنجان زدیم . ساعتی نبود که بدانیم کی میرسد ؟ در بی زمانی بودیم . انگشت که زدیم نیت مان این بود که کی میرسد ؟ انگشت کشیدیم . سفیدی محسوسی کف فنجان قهوه پیدا شد . او پشت در بود . مردِ ابدی ازلی . که مرد ابدی ازلی ، صورتش را نمیدیدی ، شال گردن سیاهی دور گردنش بود . شال گردن را تا نزدیک چشم ها بالا آورده بود . یقه ی کتش را نیز . سرد بود بیرون . سرد و سوز . سازِ کُشتار در این هوا جورِ ور بود . مرد کلاهی داشت به قدمت تاریخ ، یک کلاه ِ مقوایی سیاهِ استوانه ای که انتهایش انگار که لوله شود و تیز شود . مثل کلاه امیر کبیر . شبیه عروسک های صحنه بود بیشتر . کلاهش را که برداشت گُل های نارنجی خشک از سرش بیرون ریخت . گُل هایی که الان کنار ِ من روی زمن توی خون رفته است . گل هایی که دیگر نارنجی نیست . بالهای پروانه ایست انگار که یارای پروازش نیست . مرد من را ندید و از من رد شد . نشست روی صندلی . رو به رویش میس شانزه لیزه بلند بلند کتاب میخواند . میگفت این آخرین نوشته ام ست . صورت مرد دیدنی نبود . آهسته نزدیکش شدم . میخواستم به کت سیاهش دست بزنم . میس شانزه لیزه بلند بلند میخواند و زیر چشمی من را میپایید . به کت مرد دست زدم . سرش را برگرداند . صورتش اسکلتی بود با دندان هایی قوی و جمجمه ای محکم . خندید . ترسیدم . با میس شانزه لیزه به اتاق رفتند . توی اتاق شمشیرش را از کیف بزرگش بیرون آورد . در را بستند . میس شانزه لیزه شده بود سنگ ِ ساو . . . او سوهانش میزد و میس شانزه لیزه تراش میخورد . من این بیرون به تماشای هزار حرف که میان خون جاریست نشسته ام . میان خاطره هایی که از ذهن ِ میس شانزه لیزه پاک نمیشوند . میس شانزه لیزه میگفت این اره کردن ، شاید که خاطره را پوست بکند . مثل پوست کن خاطره را کندن . بیرون انداختن . مثل دندان کرم خورده . مثل چنبرانداختن ِ طناب دور مغزِ گذشته و خفه کردنش . حالا مغز میخواهد دستهایش را بالا بیاورد و دهانش را باز کند و بگوید هیچ گاه در هیچ بی زمانیی هیچ خاطره ای کشته نمیشود ای میس شانزه لیزه ی نادان ! روی زمین این ها را میخواندم . چشم هایم میسوخت .
به خودم که آمدم دفترچه ای دستم بود . دفترچه ای با نوشته هایی کج و کوله از میس شانزه لیزه که با روان نویس قرمز رویش نوشته بود . از روزی که گُل های نارنجی قرمز شدند .
پی نوشت :
دوستان نمایشی و غیر نمایشی ، تماشای خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی به کارگردانی دکتر علی رفیعی در تالار وحدت را از دست ندهید .