پا روی چین چین ِ سنگ های بی قاعده ی فرش شده میگذاری ، پا میگذاری برای برداشتن ِ دست از مانیده چیز های هر چه که هَست . هَست های روزمره . پا که میگذاری روی چین چین ِ سنگ های بی قاعده ، نورهای معکوس ِ گردیده مُندَرَج از شیشه های بی قوام میگذرند . تو از گذرشان رَد نمیشوی ، پی گذر را میگیری . . . پی نورِ گردیده مندرج را که میگذرد و تو از آن نمیگذری . پشت ِ شیشه دست از سوز از دهان برمیداری و ها کنان توی جیبت میگذاری . دو دست ِ بریده را میبینی که روی یک سطح آویزان شده اند و سری که شاید بریده باشند که میان ِ دو دست است و تو به چشم های نگران ِ مات برده مینگری . در میان ِ ازدحام ِ کوچه که پژواک ِ ارواح است و شب و ستاره ، میان ِ این همه هیچ ، تنها تویی و یک کوچه ی نم کشیده ی مرطوب ، کوچه ای که شیشه شیشه های نور نور بارانش پُر از تکه تکه های تَن آدم هاست . شاید اسم این شیشه دان ِ پُر از نقش ِ مزین به خون و سکوت و سیاهی و مه نام اش نمایشگاهی چیزی باشد . تو نمیروی ای میس شانزه لیزه که همین بیرون به جهالت و نبود ِ کیاست و و حدانیت ِ شعور در حواس بر همگان سخره ای . . . میان جمعِ خوبان را جای تو نیست . جمع کجاست ؟ در شیشه دان ؟ خیر . شیشه دان که نامش را نمایشگاه میگذارم . تنها نورهایی پر زور و هیز بر تابلوهایی انداخته اند که دل کندن ازشان را نمیتوانی . باران که بگیرد . سرت را به شیشه نزدیک تر میکنی ، گردن خم میکنی ، چشم ها را باریک ، به خط های باریک بین ِ خالق ِ این همه تلخی نگاه میکنی و ردشان را توی ایهام ِ تابلو گُم میکنی . خالق هر که باشد آیینه است . هر چه که میبینی جهانی ست که از آن فرار کرده ای ، که در خواب هایت می آیند و تو از خواب به خواب دیگر و از زهری به زهری دیگر میروی تا از حقیقتش درگذری . شِکَنجِ شکنجه ، مذبح ِ کپک زده ای ست که بوی تکرار میدهد و بوی نا . . . بوی تاریخی ، بازوهایش قدرت گرفته با طوفان ِ بمب . یادگاریش تکه تکه هایی که سنگ میشوند . ای میس شانزه لیزه شاید روی یک فسیل ایستاده ای از بازمانده ی جنگی که در آن آه ها نهفته است . چکمه ی قرمزت را در میاوری . به کف خیابان نگاه میکنی و به علف های هرزی که از میان این همه سختی بیرون آمده اند و به پنجره هایی که پرده ندارند و کوچه ای که معماری ندارد و تنها سنگ های بی قاعده ی کف پوشش ، به آن تاریخ داده اند . به مردمی می اندیشی که دیگر با تو نیستند . دیگر در کوچه پرسه نمیزنند . دیگر به همدیگر نگاه هم نمیکنند . مردمی که نبضِ هم را نمیگیرند . که طبیب ِ قلب ها نیستند و طبیب ها هم سالهاست که در جهالت گریستند و از اشک ِ بیماران غرق شدند . هیچ کسی در این شهر نیست . جز بوی قهوه ای که از کافه ی دور دست ِ کنج می آید و کوچه ای که باید در این جزیره خراب شود . کهکشانی که به دورش و به دورت میگردی و میگردد همگی زیر بار ِ بارش ِ بمب های اتمی ، از بین رفته اند و برای زیستن هیچ بخیه ای کارساز نیست . نیست . نیست . نگاه میکنی که نور از گوشه ی تابلو تو می آید . شاید روی دیوارها نقش خون است که شتک زده و مانده و ماسیده . ماسیده . به نورهای دور دست و به تصویری نگاه میکنی که پنداری انعکاسی از توست . از تو که کلاه بر سر میگذاری و دست در جیبت کرده ای از سرما و از دیدن ِ مثله شدن ها گه گاه کیف هم میکنی . از کشته شدن ِ آدم های قصه ات . دور دست کیست ؟ زن است یا مرد ؟ اهمیت جنسیت اش در چیست ؟ در ایستایی و استواری ش . شروع میکنند دستانت به درد کردن . مچ دستت را انگار قطع کرده باشند . از شیشه دان میگذری و نام ها را به خاطر میسپاری . به کافه ی کنج ِ همیشگی که تاریک است و مردان بی سر و یک دست و نیم تنه پشت صندلی هایش نشسته اند نگاه میکنی . گاهی تو تنها زنی . . . هم زن و گاهی هم تنها و گاهی فقط تو . . . .یعنی ( همیشه ) . مردهای جزیره ی تو یا سر ندارند یا نام . . . این هیچ کس و بی نام ها از مچِ خیالت باز شده اند و روی جزیره ات مثل مورچه راه افتاده اند و دیگران برشان می دارند و با آن ها نمایش بازی میکنند . کبریت میکشند به جانشان . قهوه که برایت می آورند تویش الکل میریزی تو دردت تسکین یابد . میگویند دواخانه دیگر دوایی ندارد که شفا کند . قطع امید میکنی از همه چیز . قطع امید میکنی از همه کس . سیگارت را روشن میکنی و به باران گوش میدهی . از این تگرگ ِ باران و شب های بارانی و عاشقانه و تنفرانه های بارانی هم حالت به هم میخورد . با تصویری که دیدی خیالبافی میکنی . فکر میکنی که فردا میتوانی با ذهن ِ باز به شیشه دان ِ نورانی روی . الباقی کارها را از نزدیک تر ببینی و ببویی . فردا روز دیگری ست . توی کافه ی مرطوب ِ همیشه کنج ، یک نوکتورن از شوپن گذاشته اند . دیگر حال و هوای سرحال ِ موتسارت رخت بسته است . نوکتورن را میشناسی . اپوس شماره ی نه است . دوست نداری بقیه اش را بشنوی . چاره نداری . میز پشتی شروع میکند به تکان خوردن . مردی که تنش را توی وطن جا گذاشته است دارد با بازوها و انگشتانش روی پیانوی خیالی اش که میزش باشد ساز میزند . . . میخندد . . . این تن کجا مانده . . .
تَنی بازمانده ی حوادث ، بی دفاع و سرکش با دنده هایی جان دار و استخوان هایی خون دارنده که در گوشه ی دیگر جهان مرده است ، در گوشه ی دیگر ِ جهان مانده است و شاید دارد کَپک میزند و کسی صدای قلبی که میان ِ قفسه س سینه اش میتپد را نمیشنود . دیگر کسی نمانده . دیگر دیگرانی نیستند . دیگر دیگران نگرانمان نیستند . میس شانزه لیزه قهوه اش را برمیگرداند روی نعلبکی سفید و تفاله ی قهوه خبر از آتیه ای میدهد که سردرآوردنی نیست . سکه ای روی میز میگذارد و میرود به دل ِ شب و مرد بازمانده را به حال خود رها میکند . باران میبارد و چرخ فلک چرخ میزند و میان چرخ دنده اش چوب و خرده آهن و براده هایی ست که چرخ گردون را بر عده ای در سازِ کوک نمیچرخاند . . . پی در پی ناکوک و بی گام و لنگ لنگان . . . این گونه میرود پیش . که گر نرود ترازوی عدالت نمی ایستد سر جایش . سر جایش یعنی تعادلی در بی انصافی . کسی که این طور ایستاده و این تازیانه و بمب ها را چاشنی کرده است روزی مهرطلبی بیش نبوده است . او خود مظلوم ترین ست و دل سوختنی ترین .
به پله های پیچ در پیچ اتاق زیر شیروانی میرسد . بالا میرود . جیر جیر چوب های خشک سلام همیشگی این مکان است . داخل که میشود برق نیست . پنجره باز است و پرده برای خودش توی هوا میرقصد . مچ های دست میس شانزه لیزه همچنان درد میکنند . او به مردی می اندیشد که نگاهش به ناکجا ست و دستانش کنار گوشهایش افتاده اند . این تصویری ست که بعدها میفهد جایزه ای هم بهش رسیده .
پی نوشت :
ما در کشوری زندگی میکنیم که درودها و گُل هایمان سر قبرِ دیگرانی ست که مرده اند و یاد میکنیم . ما دائما در حال یاد داشت هستیم و پاس داشت ِ یاد ها . ما در کشوری هستیم که مرده خوری را به کفایت معنی کرده ایم و کارمان درست است . در سرزمین هنر و مهد ِ خلاقیت هستیم . در جایی هستیم که اگر ورزشکاری خوب بورزد و بدود و توپی را توی دروازه کند شهر را آشوب و شلوغ میکنیم . خبرها را پر میکنیم . بوق توی دست میگیریم و از دود پِفی میسازیم و هوا میکنیم . از بادکنکان بت میسازیم و بعد در سازه ی خود هاج و واج میمانیم . . . و . . . اگر هم کسی بهمان بگوید که خدای نکرده بالای چشممان ابروست با حرف های مفتمان تیزکی به رگ حواس این و آن میزنیم . ما از کنار هم عبور میکنیم و نمیبینیم . نگاه هم نمیکنیم . در تقسیم تنفر استاد و در ضرب ِ عشق خنثی هستیم و در هوش خدا میداند که چقدر هستیم ؟
ما آنقدر که به جعلی ها و مردمان دغاباز فکر میکنیم که خودمان هم قلابی شده ایم .
کسب ِ مقام ِ نخست ، جایزه ی فیبرنوس ایتالیا از آن یک ایرانی به نام مهرداد ختایی شده است که هنوز در خبرگزاری ها شهرت ِ ختایی و خطایی ش را درست نمیدانند و در این میان فقط در پی صفحه پر کردن های آبکی هستند . اگر این مقام و مدال ، مثلا مدال ِ دوم یا مقام دوم ِ سه سالانه ی چاپ دستی توکیو را در مقیاس ِ بازیگری ، فیلم کوتاه ، فیلم ، ورزش ، نرمش و . . . میگرفتیم همه ی صفحات مجازی را به آن اختصاص میدادیم . این عدم ِ پوشش خبری برای این مدال ها برای چه بود نمیدانم . حال که مدال ها کسب شده و کسی به فرودگاه نیامده و پهلوانی را بر گردن سوار نکرده و گلو از داد و خوشی جر نداده است باید این سئوال را از طرفداران هنر های تجسمی پرسید ؟ خیر ؟ من در این عرصه جز چاقو کشی و غلط کشی و غلط غلوط چیزی نمیبینم . دانش و علم ِ یک هنر ، میتواند سالها و حتی یک عمر وقت نیاز داشته باشد اما حساسیت روی اتفاق های ناب و اصیل بانگ جرسی است که همیشه در جزیره در کهکشان بوده و خواهد بود . متاسفم برای چهره هایی پر نقاب ، نقابشان سراپا گوش و هوششان بی گوش و خودشان مدهوش ِ هیچ . جز تبریک وظیفه ی اخلاقی و هنری هنرمندجماعت ، که مثلا عشق و هنر را سپر دل شکسته شان کرده اند وظایف دیگری هم بوده از ارکان های دیگر که هیچ نه دیده ام و نه شنیده ام . این مدال ها ، دالِ بر سادگی و ناب بودن و اثر بودن ِ یک پیشه است که پیشینه اش ممارستی ست دیدنی . دیدنی ها .
میتوانید برای دیدن ِ این آثار به سایت مهردادختاییبروید و کسب فیض کنید . باشد که سلامت باشید !