گوشتِ حیوان را به میخ ِ بزرگی کوبید. حیوان نیمه جان بود هنوز . از خرخره اش ، خون شَتک میزد روی پرده ی چشم . مرد گفت :” تشبیه تسویه ، محاکاتِ ما شده در ترجیع بندی مکرر، هر روز و دَم دمه !” گفت و ساندویچ اَش را گاز زد . میس شانزه لیزه پنجه های چنگال قصابی را در گلوگاهِ حیوان فرو کرد . گفت :” یک دیلماج و منجم باشی باید بباشد تا بفهمم که تو چه میگویی . ” گفت و بعد دستانِ بی دستکشش را که خونی شده بود به پیشبندش مالید . پیشبند ، شُد بوم ِسفیدی با مُهرهایی از خون ِ زنده . غذا در دهان ِ مرد و میان ِ دندان هایش جان میداد . میس شانزه لیزه رو به طرف ِ مرد کرد و پرسید :” خوش مزه است ؟”... ادامه را درسایت جزیره در کهکشانبخوانید .
↧
زبان ناجی
↧