Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

خاطره ، خَطر دارد .

$
0
0

آسوده چیست ای میس شانزه لیزه ؟ که دیدارَت با دادار را با دار بکنی آشکار میان ِ جنگل ِ بلونی !؟ هرگز نفهمیدی که خاطره خطر دارد و درد در هر تصویر ِ گذشته ، جا دارد و به آن زنگوله ای وصل است ؟ ای تو ، تمنای زنده کردن ِ هر چیز که نیست شده است . . . . بیهوده چه کار میکنی ؟ ای بیهوده کوش ! بیش مَکوش که آب در هاون کوبیدن است و از مرده آواز خواندن و صدا شنیدن است . . . کیف میکنی وقتی بین ِ زمین و آسمان یا زمین و زمان ، ره به آفتاب ، استوار گشته ای ، یک حس ِ سبکی ، یک زورکی اشتباه ! تو را چه به سیب ِ کال گاز زدن میس شانزه لیزه !

***

میس شانزه لیزه با پاهایی که در سطل ِ رنگ ِ آبی رفته بود برای خودش همین طوری خوش بود ، از آن خنده هایی از دلش می آمد که از دل کودکی که قلقلکش بدهند . . . با پاهایش روی روزنامه های کف ِ اتاق راه میرفت و به انگشت ِ پاهایش و پاشنه ی پایش میخندید. آفتاب ِ کج تاب از پنجره ی اتاق زیر شیروانی سرش را تو آورده بود و همه ی شمع های داخل خانه را آب کرده بود . . . روی دیوار ها عرق نشته بود و از سقف باران میبارید ، . . .میس شانزه لیزه داشت برنزه میشد اما این جاپاهای آبی رنگ او را یک جوری میبُرد به بچگی . . . یاد چیزهایی که از یادش رفته بود . . . از اتاق با چترِ ِ قرمزش بیرون آمد . . . بیرون هوا سرد بود . . . تار عنکبوت های کنج ِ راه پله ی چوبی از گرمای اتاق ِ میس شُل شده بودند و عنکبوت ها به زور به تار ها چسبیده بودند . میس شانزه لیزه از پله ها پایین رفت . . . روی هر پله جای یک پایش می ماند . . . بیرون سرد بود . خورشید افتاده بود توی اتاقک زیر شیروانی میس و مرده بود . بیرون یخ زده بود . چیزی که تنِ میس بود یک پیرهن ِ بچگانه ی سفید رنگ بود . مثل کفن یا از جنس کَفَن . . . هنوز مردی که ساز دهنی میزد سرما را حس نکرده بود . داشت به شدت و با عشق سازدهنی میزد . . . میس رویش را از مرد برگرداند . . . به او قول داده بود که کلاه ِ پاره اش را یک روز بدوزد اما هر روز فراموشش میشد و آن یک روز نمیرسید . از خجالت رویش را برگرداند . . . مرد اما به دنبالش آمد . . .بوی ویسک ی میداد . سرش را به چپ و راست هی تکان میداد . صورتش سرخ شده بود . چشمان ِ چپِ او باعث شده بود هیچ زنی نزدیکش نرود . میس شانزه لیزه بی توجه به او به راه افتاد . . . ناگهان دید رد پاهایش جلو تر از خودش دارند حرکت میکنند . به ناچار روی رد ِ پاهای خودش راه رفت . . .  پیرزنی که اول پارک بافتنی میبافت هیچ وقت کامواهایش تمام نمیشد . . . میس شانزه لیزه میدانست که او مادرش است اما پیرزن هنوز هم باردار بود و میگفتند هزار تا بچه زاییده است . میس میدانست او مادرش است . . . آن ها یک خال مشترک روی صورتشان داشتند . اما نمیدانست پدرش که بود ؟ رد پاها زرد شدند . . . کنارشان پر از برگ های سرخ . . . 

 

 حوالی ریشه قلبش احساس کرد یک بوی آشنایی می آید .  . .مرد هنوز ساز دهنی میزد و از پشت سر می آمد . . . بوی خوشی که شنیده بود از یکی از برگ های روی زمین می آمد . برگ را که برداشت دست خط معشوق سابقش بود . معشوقش حالا یک بچه در بغل داشت و میگفتند همه ی موهای سرش هنوز سیاه است و دندان هایش مال خودش میباشد . . . روی برگ نوشته بود " این جا جاده چالوسه و تو مال خودمی. دوباره میایم این جا . . .یه روز که مال هم میشیم ." میس شانزه لیزه فکر کرد مال شدن چه معنی دارد . برگ را با خود برداشت و قلبش تند تر میزد . . . .صدای نوزادی او را داخل جنگلی برد که در دل تابستان پاییز بود . . . همه جا پر از برگ بود . . . دیگر رد پایی نبود . . . . میس برگشت تا به مردی که ساز دهنی میزند تذکر دهد که گوشش دارد کر میشود و دست نگه دارد . وقتی برگشت . . . مرد ِ ساز دهنی به دست را ندید . . . ضبطی را دید که به گردنش از پشت وصل شده . ضبط را چرخاند سمت خودش و تکمه ی استاپ را زد . نوار تویش را جا به جا کرد . شنید که صدای ان روی نوار صدای خودش است . .  اما گریه ی نوزادی که توی پارک ِ پاییز بود تمرکزش را گرفته بود . . . دختر بچه ای بود که توی گهواره مانده . . . گهواره توی یک چاه بود . . . میس برگ ها را با پا و دستش هل میداد و دنبال صدا میگشت . . . چاه را پیدا کرد . . . نردبانی کنارش بود . همه ی چوب هایش را بریده بودند . . . بچه داد میزد خاله منو بیار بیرون . . . میس از بچه ترسید و فرار کرد . . . به گوشه ای پناه برد که صدای جیرجیرک می آمد . . . آرام نشست . . .تکمه ی ضبط را زد . . . شنید که به پسر بچه ای در بچگی میگوید :" بیا خیال کنیم این دیوارها مال ِ خودمونه . . . مداد شمعی هامو بده . . . آهان این خونه ی منه . . . ببین چه قشنگه . . . این جام بشه سینما مون . . . " میس یادش افتاد که در کودکی روی دیوار حیاط خانه شان همه ی داستان هایش را میکشیده . ضبط را باز کرد . کاست  را در آورد و نوار را از تویش بیرون کشید و پاره کرد . . . 


به مناسبت ِ مقام سوم میس شانزه لیزه برای فیلم برف روی کاج ها

$
0
0

نامه ی سرگُشاده

جناب ِ آقای سیدجمال ساداتیان عزیز

جناب ِ آقای نوید رجایی پور ارجمند

و جناب آقای حامد حقانی گرامی

سلام !

روزی که کُلَنگ ِ (( جزیره در کهکشان )) را در دنیای مجازی زدم ، هیچ گاه فکرش را نمیکردم که یک وبلاگ بتواند این قدر تاثیر گذار باشد . . . روزی که از سیاهی روزگار سنگ ِ صبر بر دل بستم و دیدم گوش ِ شنوا فقط جهت ِ شنیدن است و نه گوش سپردن ، احساس کردم که باید تنهایی و غم و اندوهم  ام را در جایی نعره بزنم که کسی بعدش از آن سو استفاده نکند . . . از ابتدای امر در پرشین بلاگ نوشتم . . .سه سال از آرشیوم را این جا ندارم ، شاید اگر از پُست های اولیه ی این بلاگ نوشته های یک میس شانزه لیزه ی راوی دنبال میشد . . . متوجه میشدید که این میس شانزه لیزه کیست و از کجا آمده و چرا اسمش این است و چرا در جزیره ای در کهکشان ساکن است . . . ابتدا ، دنیای مجازی برایم مرهمی شد برای نوشته های یلخی و همین جوری ، سپس میس شانزه لیزه خلق شد و سه پس اش ، خودم شدم میس شانزه لیزه ، زنی که در اتاق زیر شیروانی یک جای دور افتاده زندگی میکند و گه گاه هم در خیابان پهنی شبیه شانزه لیزه با کالسکه دنبال قصه هایش میرود . . . 

من امشب خیلی خوشحالم . نه برای اینکه نوشته ام که به زعم ِ خودم و همان طور که همیشه گفته ام نظرم در مورد سینماست ، در جلسه ی نقد فیلم پرشین بلاگ مقام سوم را آورده . . . خیر . . . بلکه بعد از دیدن ِ هدایا . . . و اینکه احساس کردم در دنیای واقعی کسی من را میبیند و این چنین به خیال من احترام میگذارد و نامه مینویسد و هدیه میدهد اشک شوق از چشمانم سرازیر شد . . . 

بله . . . من در طی سالهایی که وبلاگ مینوشتم ، از زمانی که اُدیپ حمید پورآذری در فرهنگسرای سوله اجرا میشد ، از شهرستان تماشاچی برا این کار بردم . . . از پیش از آن بسیاری از کسانی که اهل ِ کتاب و تئاتر نبودند را اهل کردم . . . شاهد ِ من آرشیو من در آؤشیو پرشین بلاگ است . . . کسانی که بعد از و نوشتن نقد من در زمینه ی تئاتر که شغل من است ، به دیدن ِ تئاتر میرفتند . . . کسانی که امروز دانشجوی نمایش شده اند . بله من چند دانشجوی تئاتر از طریق همین وبلاگ دارم . . . 

گه گاه حالم دگرگون میشد ، می آمدم و از حال خودم مینوشتم . . از داروهایی که مصرف میکردم و میزدم به صحرای کربلا . . . یکی دوبار شنیدم دوستانی از کار بنده تقلید کردند و برای تفنن و خلاص شدن از افسردگی فلان قرص آرامبخش را خورده اند . . . این موقع بود که فکر کردم هی میس ! باید حواست را جمع کنی . . . چون داری دیده میشوی و نباید هر چیزی را بنویسی . . . و این در حالی بود که دوست داشتم در جایی هر چیزی که میخواستم را بنویسم . . . از جهتی خوب بود از جهتی هم مسئولیت نوشتن را سنگین میکرد . دو تا از داستان های این وبلاگ به زبان انگلیسی و یکی به زبان فرانسه ترجمه شده . . . شاید باور نکنید در سورئالیسم چنان پیش میروم که برای روتوش نوشته ام هم به ابتدای نوشته رجوع نمیکنم . . . حتی در نوشتن داستان . . . فقط میگذارم پیش برود و همانی به ثبت برسد که باید و همان (آن ) ِ من است . 

من در جزیره در کهکشان بسیاری از مخاطبانم را علاقمند کردم که کتاب مهم و کمیاب (( پرواز را به خاطر بسپار)) یرژی کازینسکی را بخوانند . . . در این جا اتفاقات خوب زیاد رخ میدهد . . . پهنای دامنه ی دنیای مجازی آن قدر وسیع شده که مخاطب را ناخود آگاه به کم خواندن و شاید در یک عکس دیدن ِ همه چیز میکشاند و بنا بر این مخاطبین من از یک زمانی به بعد که (کامنت دونی ) این جا را قفل کردم برایم ای میل میفرستند . 

باری

هدف از گفتن این حرف ها این بود که . . . از وجود ِ این دنیای مجازی مسرورم 

از بها دادن به نوشته هایی که شاید کسی گمان نمیکند جدی گرفته شود 

و از همه مهم تر از اینکه 

نامه ای دریافت کردم که اینگونه شروع میشد سرکار خانم میس شانزه لیزه نویسنده ی محترم وبلاگ جزیره در کهکشان . . . . 

این خیال را پرواز دادن است و من ممنونم . 

آقای ساداتیان عزیز . . . .برف روی کاج ها فیلمی نبود که از پیمان معادی انتظار داشتم هرچند ایراداتی که بر آن گرفتم را خوانده اید . . . هر چند من کارشناس نمایشم و مثل هر بیسوادی خودم را تحلیلگر فیلم یا منقد تاریخی فیلم نمیدانم اما خوب میدانم که خیلی جدی به اثری نگاه میکنم شاید از اصطلاحاتی که دوست داشتید یا نوشته ای که باید اسم نقد رویش باشد در پُست برف روی کاج ها اثری نبود اما نوشته ام صادقانه بود و از اینکه نشان دادید تهیه  کننده ای هستید که این را به سخره نمیگیرید به شدت حیرت کردم . . . در این دنیا همه با این وجه نگاه کردن مشکل دارند و من بسیار خوشحالم که دوستان نزدیک تر و بهتری پیدا کردم . 

امیدوارم پرشین بلاگ همان طور که برای بسیاری از هنرمندان عزیزمان محفل انس شده برقرار بماند و به این گونه جشن ها و مناسبت ها جدی نگاه کند . . . ما این جا هفت قسمت داستان ِ جنگی هم نوشتیم اما کسی یادش نیست . . . 

باید به همه چیز این طور نگاه شود . شاید وبلاگ من قصه و نگاه به کتاب و فیلم باشد اما وبلاگ دیگری مطلبی علمی باشد . این گونه مراسم . این گونه جدی گرفتن و اهمیت دادن به نویسنده ی بلاگ کاری است ارزشمند . 

دوستتان دارم 

میس شانزه لیزه 

فرشته ی گُم شده

$
0
0

دَر آمد ماه . از دَرزِ ِ اُفُق . شب ،  یعنی شده بود . درخشیدن ِ ستارگان ، مثل ِ پولک های لباس نور می انداخت بر سقف ِ آسمان . مثل ِ پولک های لباس ِ میس شانزه لیزه که بر سقف ِ اُریب اتاقش . . . نورها کش می آمدند . آبی و صورتی و قرمز و زرد . . . ابریشمی هزار رنگ . ماه که در آمد و شب شد و خورشید برفت . همه چیز برای میس شانزه لیزه پایان گرفت . از وقتی که مرد ِ کوتاه قد ِ قدیمی ، دم ِ دروازه ی کهنه ی خانه ، حدیث ِ ناشیگری میس را به رُخ ِ او کشید و داستان هایش را روی صورت میس پرت کرد و برفت . هیچ کسی نفهمید که داستان ها خاطره بود یا که داستانی واقعی . میس شانزه لیزه خم شد . شُد که خم ، پشتش پرنده بنشست و راه برفت . خم که شد ، کلمات برای خودشان توی کوچه راه میرفتند . بعضی هاشان توی جوب آب می افتادند و بعضی از هم وا میرفتند . در راه پله ی پیچ در پیچ ، مثل ِ دلپیچه ی مضحک ، با صدای قیژ ِ چوب ِ موریانه خورده ی پوسیده ، با صدای کهنگی پابرهنه بالا میرفت . بالا که میرفت پا برهنه ، انگشتانش در میان ِ کاغذ کاهی ها فرو رفت و سوارخشان بکرد . . . انگار که دل ِ خودش را با سیخ ِ کباب به نیش بکشد . تار عنکبوت ها در چشمانش پذیرنده بودند . . . کاش خودش را در ان تارها پرت میکرد و لقمه ی عنکبوتی میشد که نمیخواست عنکبوت باشد و به حکم ِ تقدیر شده بود عنکبوت . پیش ِ خودش فکر کرد ، مرد کوتاه قد چقدر بی ادب بود . . . چقدر حرکاتش با مناسبات ِ کاری اش جور نبود . گنجشک ها روی شانه ی میس شانزه لیزه با هم قایم با شک بازی میکردند . هوا سرد بود . سردی بود که باید برف می بارید و شومینه و هیزم هایش تا آسمان آتش میگرفتند  . . . اما ماه دَر  آمد و پیشگویی های هواشناسی  اشتباه . درِ خانه نیمه باز بود . برخلاف ِ بیرون ، توی خانه سرد بود . مثل سردخانه، سرد بود . سرد بود مثل قطب . از سقف،  قندیل آویزان شده بود. روی زمین بعضی از قندیل ها شکسته شده بود ، از سقف افتاده بودند و شکسته شده بودند . . .  صدای پیانوی مرد ِ همسایه می آمد . خوش به حالش چه آرامشی دارد ! میس شانزه لیزه که چشمانش دیگر پلک نمیزدند  باورهایش را از دستش انداخت زمین . . . کنار پنجره نشست و حس کرد شکمش قدر شکم ِ زنی پا به ماه شده است . . . ماهی هاتوی روده هایش شنا میکردند . . . کنار پنجره چمباتمه زد و به نور چراغ ِ دیواری که سکسکه میکرد اهمیتی نداد . گنجشک ها مثل پروانه ی دور ِ شمع دور ِ نور میرقصیدند . از روی شانه ی میس شانزه لیزه بلند شده بودند ، پر زدند و دور ِ نور برای خودشان جشن گرفتند . . . صدای کلاویه های پیانو شنیده میشد که فقط کوبیده میشدند . دیگر آهنگی در کار نبود . . . مثل ِ اینکه کوک میکردند ساز را . 

شاید برای همین کیف ِ گنجشک ها هم کوک بود . . . میس شانزه لیزه سیگار خامش را با کبریت روشن کرد . کبیرت سوخته را انداخت روی زمین . . . فکر میکرد روزی نوشته هایش برای همه ی جزیره مهم خواهد شد اما همه ی فکر و خیالش بیهوده بود . بیهوده بود چون مرد ِ قد کوتاه گفته بود . مرد ِ قد کوتاه چه کسی بود ؟ مردی بود شبیه یک آشنا . . . شبیه یک کَسی که در کودکی هایش بود . . . دستهایش را مثل رهبر ارکستر تکان تکان میداد و موهای لَختش مثل ابریشمی که باد بهش بخورد این سو و آن سو میرفت و دهانش بوی تعفن میداد و دستانش بوی هرزگی . . . به خودش لرزید . در بطری را باز کرد و همه ی قرص ها را خورد . پلک زد . مارها از دور نافش ول نمیکردند معاشقه را . . . اُفتاد روی زمین . . . قندیلی از بالا سرش اُفتاد . جلوی چشمانش شکست و آب شد . مثل یک خاطره . آب رفت توی کاغذ های کاهی . . .میس شانزه لیزه ، دوست داشت مثل یک قطره آب باشد . قطره آبی که بخار شود ، بخارکه شَوَد به آسمان برود ابر بشود . . . .ابر که شد سایه بان ِ یک گرما زده شود و بچلاند خودش را روی سر کسی که دلش خیسی میخواست و تر شدگی . . . بی اینکه بداند اشک از چشمانش بیرون میریخت . . . . . کرخت و بی حس شده بود . شاید که مرده بود . . . گوشهایش میشنیدند هنوز . هنوز پرنده ها با هم دل و قلوه میگرفتند . گنجشک های نازنین . . . این گنجشک ها توی قصه ی میس شانزه لیزه آدم ها یتناسخ شده بودند . خودش یکی و دیگری ، دیگری بود . . . گوشش به زنگ بود و زنگ زنگ زده بود . . . هیچ کسی زنگ نمیزد . هیچ کسی هیچ کجا منتظر میس نبود . . . همین موقع یک رنگ طوسی همه جا را گرفت . یک حس سبکی . انگار شکمش درد نمیکرد . . . انگار حضور کی را حس میکرد . . . 

فرشته ی کوچکی کنار میس ایستاده بود . برایش دعا میکرد . میس شانزه لیزه با لب هایی که خشک شده بودند از بی آبی گفت : به من آب میدی ؟ 

فرشته حرف نمیزد . . . میس شانزه لیزه گفت :" بابابزرگ منو میبری؟ " فرشته قندیلی که بین زمین و هوا معلق بود را قاپید . مثل بچه ها شروع کرد به میک زدن . فرشته بوی خاصی میداد . فکر کرد . . . بوی دستهای بابابزرگش را میدهد . فرشته لال بود . حرف نمیزد . گریه میکرد . بالش را بالای سر میس شانزه لیزه گرفت . . . یک لحظه میس شانزه لیزه حالش بد شد . از دهانش دو مار بیرون آمدند . . . توی اتاق خزیدند . از زیر در در رفتند . . . سبک شد . . . صدای کوک ِ پیانوی همسایه ی رو به رو قطع شده بود . فقط نت ِ لا زده میشد . . . لا . لا . لا لایی . لالا . . . فرشته گفت :" من رو یه جا قایم میکنی ؟"

میس شانزه لیزه از روی زمین بلند شد . نیم خیز . تنش را با یک دست گرفته بود که نیفتد زمین . روی زمین پر از گل های یاس شده بود . میس شانزه لیزه فرشته را بغل گرفت و گفت :" کوچولوی من . . . تو رو قایم میکنم به هیچ کسم نمیدمت ." فرشته را محکم توی بغلش گرفت . . . فرشته گفت :" من فرار کردم " میس نگاهش کرد . :" از کجا ؟" فرشته گفت :" از اون بالا ، مامانم منو دعوام کردش . " میس شانزه لیزه گفت :" مامان ها هیچ وقت بچه هاشونو دعوا نمیکنن. اسمت چیه ؟" فرشته بالهایش را به چشمانش گرفت و گریه کرد . میس شانزه لیزه توی دلش گفت : کاش من مامان تو بودم . از کجا اومدی . . . " فرشته بلند بلند گریه کرد . من مامانمو میخوام . . . .

میس شانزه لیزه گفت : " خیلی خوب باشه یعنی نمیخوای قایم بشی پیش من ." فرشته کوچولو با تکان دادن سر گفت که نع ! میس پرسید چطور تو رو به مادرت تحویل بدم و فرشته گفت باید بریم وسط دریاچه . . . 

میس شانزه لیزه از جا بلند شد . شالش را انداخت و شنلش را تن کرد . پوتین هایش را به پا کرد و سیگار دیگری روشن کرد . گنجشک ها لانه گذاشته بودند . فرشته مثل سایه دنبال میس شانزه لیزه می رفت و می آمد . بریم . بیا برو توی کیفم . پله ها را دوتا یکی کرد و رفت پایین  . . . کالسکه ای در کار نبود . . .تا خود ِ صبح باید روی سنگ فرش ها میدوید . . . ابر آسمان را پوشاند و رعد و برق زد . باران گرفت و هنوز به رودخانه نرسیده بودند میس و فرشته . فرشته گفت این مامانمو داره منو صدا میکنه . . . میس داد زد : مامانش ما داریم میایم . . . بس کن بارونو من دارم میمیرم از سرما دارم میارمش . . . فرشته را از کیفش در آورد او همچنان با بالهایش چشمانش را گرفته بود . میس گفت :" داریم به رودخونه نزدیک میشیم . بگو حالا چی کار کنم ؟" فرشته گفت :" پشت سرت رو نگاه کن . " میس دید که از  وسط رودخانه رنگین کمانی بیرون امده است . . . میس پرسید :" عزیز دلم تو با این بالهای قشنگت هنوز نمیتونی پر بزنی تا اون بالا ها ." فرشته سرش را تکان داد . قایقی آن گوشه پیدا بود . سوارش شدند . پارو زدن شروع شد . . . به سرعت به رنگین کمان رسیدند . فرشته مثل یک پروانه که از شیشه بیرون بیاید از دستان میس روی رنگین کمان پرید و کشیده شد وسط آسمان . . . میس شانزه لیزه حس کرد دوباره تنها شده است . توی قایق یک پر ِ فرشته مانده بود . پر را برداشت و به خانه برگشت . به خانه که برگشت دید گنجشک ها تخم گذاشته اند . 

جناب ِ آقای اموزش و پرورش

$
0
0

پَروَرِش

 

سلام آقای آموزش و پَروَرش

طاعت (بندگی ) و عبادت (پرستش ) شما قبول ِخداوند 

در این جا ، در این جزیره در کهکشان ، عارض شدم  به خدمت ِ شما تا چند نکته ی مهم را خاطر نشان کنم تا در آینده از مهلکه بیرون آیید .

میخواستم به شما یادآوری کنم نام ِ شما به چه معنی ست تا به قامت ِ نامتان مسئولیت خطیری که دارید را انجام دهید وگرنه همه میتوانند پشت میز بنشینند ، و البته آداب ِ نشستن هم مهم است . آموزش از تعلیم و تادیب و آموختن میاید و پرورش از پروردن ، تیمار و غم خوردن و ادب یاد دادن . . .

یک زمانی ، یک روزهایی ، وقتی که آلبوم ورق میزنی و به مقنعه ی خودت نگاه میکنی و به روپوش سورمه ای ات و موهایی که زیر ِ آن چرک شده و کش ِ دمب اسبیی که یک وری شده ، هم خنده ات میگیرد هم گریه ، بعد فکر میکنی فرق تو و پسر همسایه چیست ؟ او که راحت کوله پشتی اش را می اندازد و برای خودش راحت میرود مدرسه ! طی تحقیقاتی که شده است ، اینکه آمار ِ سن ازدواج پایین و آمار هپاتیت و ایدز بالا رفته ، ندانستن ها و مجهول ماندن بدیهیاتی است که برای ما از کودکی میساختند . تفکیک جنسیتی در مدارس به چه دلیل است ؟ چرا با این همه اعمال فشاری که از طرف شما میشود در مدارس این همه بی امنیتی وجود دارد ؟ صحبت و بحث ِ من فراتر از این هاست . شما چه کاره هستید که به این سئوال پاسخی بدهید . من از شما میخواهم در این فصل گرما و ماه رمضان خیلی چیزها را به یاد بیاورید و درستش کنید و اگر بلد نیستید به من بگویید . ببینید آقای اموزش و پرورش ، سایت شما را خیلی خوب بررسی کرده ام . . . پیش از هر چیز ، به هنر و زیبایی شناسی اهمیتی بدهید و سایت ِ خود را با گرافیکی طراحی کنید که با شبکه ی مثلا قران یا سایت خبری اشتباه گرفته نشود و وحشت آدم را برندارد . . . شما از مدال ها و رقابت ها گفته اید در صورتی که این رقابت ها و مدال ها خیلی بی اهمیت هستند . خود ِ من در همین سرزمین درس خوانده ام . یک سئوال از شما دارم . خیلی ساده است ببینید فکر میکنید چرا امروز نسل دهه ی60 هنوز زبان انگلیسی که زبان دومشان باید باشد را درست بلد نیستند ؟ در صورتی که مادران ما که مدرسه ی ژاندارک و رازی میرفتند هنوز فرانسه را به یاد دارند . . . خیلی عجیب است ، حتما آموزش شما و کتاب هایی که به ما میدادید درست نبوده و این درس و زبان دوم سر کلاس ها جدی گرفته نمیشده . به ما علوم را با ادبیات فارسی درس میدادند هیچ اشکالی نداشت به زبان ِ انگلیسی هم درس میدادند . . . البته این درست هست که آموزش زبان عربی که زبانی کامل است هم به دروس افزوده شده است اما باید به این فکر کرد که وقتی میروی جلوی تلوزیون میشینی و یا وارد کشور دیگری میشوی یا میخواهی کتاب علمی بخوانی کدام در اولویت هست . . . در مورد زبان دوم کوتاهی شده اما در مورد زبان اول چه ؟ ادبیات فارسی را عرض میکنم ها ! این ادبیات خارج از نثر مسجع و غزل و قصیده  و شاعران و کتب های مهم اش چیزهای دیگری هم دارد که کاربردش را برای کسی معین نکرده اید . برای همین هست که معلم های مدارس هیچ کدام نمیتوانند نه درست صحبت کنند نه درست تدریس کنند . . . باز هم این شامل احوال همگان نمیشود اما ازا ن جا که تنبیه و ترساندن همیشه روش بوده و بر هر منشی غلبه داشته این ادبیات به بی ادبی کشیده میشده . . . کاش هر روز صبح بعد از سلام و قران و ورزش یک بیت شعر هم سر صف خوانده شود . . . یا یک ضرب المثلی چیزی گفته شود یا لطیفه ای از ملا نصرالدین تا دل همگان شاد بشود . . . بد نیست نه؟

 قرار نیست این آموزش ها به قیمت رفع تکلیف تمام شود . باید برای تکلیف و همان نان حلالی که میگویید انجام شود نه برای دم گاو به دست آوردن ! بگذاریم در مدارس دخترانه حداقل آزادی هایی باشد تا دختران به جای بند انداختن توی دستشویی و ابرو برداشتن از سن 12 سالگی شنا کردن یاد بگیرند و با لباس راحت ورزش کنند . . . این ها باعث میشود که پس فردا خدای نکرده کسی برای پوشش لباس شنا قهرمان ما را فیتیله پیچ ِ نظر ِ ناپاک خودش نکند . . . بگذاریم این همه از جنس نر و مونث نترسیم . همه ادم هستیم . البته گفتم این حرفم اصلابا شما نیست . یادتان نرود که خیر های زیادی دارند مدرسه درست میکنند شما هم نیرو ها را به کار بگیرید ؟ خیلی افراد بی لیاقت بر سر کلاس هایی میروند که تخصص آنها را ندارند . مادربزرگ بنده در یک مدرسه ی خیلی معمولی ، استاد موسیقی اش حسینعلی وزیری تبار بود . . . احتمالا شما اصلا نمیشناسیدش . در مدارش کمی موسیقی پخش کنید . این (لینک ) را بخوانید . اگر اشتباه است برایش توضیحی بدهید . بو علی سینا مریض های خود را علاوه بر نسخه هایی که میداد و میگفت مریض ها بپیچند برایشان موسیقی تجویز میکرد . مثلا مریض صفراوی برود چهارگاه گوش بدهد حتما کتاب شاغول را بخوانید آقای آموزش و پرورش . . . به شما اکیدا توصیه میکنم . . . در مدارس به جای اینکه بخواهید قانون های جدید بگذارید و پشت میزتان یک کاری کنید جلوی فساد را بگیرید . 

آقای آموزش و پرورش چه معنی دارد بچه ی دبستانی موبایل داشته باشد ؟

در کلوپ ها اجازه ی نشان دادن آی- پد و اسکوتر و لپ تاپ به هم را داشته باشند . چرا نمی آیید بگویید این کامپوتر ایران ِ خودمان است ( حالا من نمیدانم چند هزار سال بعد از ساختن چیزهای دیگر میتوانیم یک لپ تاپ استاندارد بسازیم ) یا همه لپ تاپ ِ فلان مدل ( که ارزان تر ) هست را بخرند و با آن کار کنند . . . موبایل ممنوع شود . . . بین بچه ها این روزها در مدارس دولتی اختلاف طبقاتی زیادی دیده میشود . . . این درخواست ها از جانب بچه ها از والدین خود از نحوه ی پرورش شما ست آقا . 

پروراندن . آیا شما تا به حال شد یکی از والدین ِ کودک آزار را شناسایی کنید و جای کتک و لگد پدر عوضی کسی را شناسایی کرده به دادگاه ارجاعش دهید ؟ معلم های پرورشی شما به جای تعریف افسانه ها یا روزهای عاشورا که به عهده ی معلم دینی است باید حقوق دان ها و روان شناسانی باشند که بیایند مشکلات بچه ها را با هم حل کنند . . . از زیر میز ها سر در بیاورند . . . بیایند ترس را بگیرند از بچه ها . . . 

شما بی زحمت سفرهایتان را گسترش دهید و به گرما و سرما و امکانات اولیه ی مدارس سر بزنید . . . نخواستیم مثل 50 سال پیش یا چهل سال پیش موز و شیر و ... در مدارس پخش شود . شما بیایید کمی رنگ و روح به مدرسه ها بدهید . . .شاهد اتفاقات تکراری نباشیم . پزشک بفرستید به مدرسه ها . . . به روستاها . . . نه اینکه فقط این کارها بعضی مناطق انجام شود . البته خدا به داد آمپول ها برسد . . . بیایید بروید بگویید ما برای قشر محروم ویتامین میخواهیم . ویتامین داخل وطنی که گچ است . دو هفته ی پیش کسی بر اثر خوردن قرص روی معده اش ترکیده . . . نخواستیم ویتامین ای های بی بو را . . . بیایید از کمبود ها بگویید ببینید چقدر بودجه میدهند . . . شما آتیه ی این بچه ها  را میسازید . . . 

البته من میتوانم موی لب و دماغ شما بشوم و مستند ات بیاورم تا شما ببینید که مدارسی مثل ربانی و مهدوی با همه ی امکانات هنوز درون بچه هایشان سخت گره اندر گره است . . . شما در این تابستان زمستان و پاییز ِ امنی را برای بچه ها بسازید . 

کمی در مورد حقوق ِ بچه ها ، کودکان و نوجوانان بگویید . . . به جای جلسه ی اولیا و مربیان که بیشتر اوقاتش هدر میرود برای پدر مادرها جلساتی بگذارید تا بفهمند رفتارشان باید چگونه باشد و این مهم را به مسئولش واگذار کنید به کسی که روان شناسی و حقوق بلد است نه اینکه از علوم غریبه سخن بگوید . 

همان قدر که واجبات مهم است و در ان ها تاکید میکنید در بهداشت هم به بچه ها لطف کنید . . . در روستاها بروید و بگذارید پرورش در آنجا هم رشد کند بگذارید زمین های کشاورزی شان را دوست داشته باشند . از ده به تهران نیایند . . . بگذارید قدر درخت هایشان را بدانند . . . بگذارید بچه ها نمایش را بشناسند . . . بگذارید موسیقی را بشنوند . . . بگذارید به جای پز موبایل و ای - پد هایشان ، همدیگر را دوست داشته باشند . . . دوست داشتن را یاد بدهید اگر بلدید . 

با صدهزار مردم تنهایی

$
0
0

با صدهزار مردم تنهایی

باد دَمید از بامداد . از دَمیدن ننشست از پای و بچرخید . . . بچرخید و  درختان بِکند و دور ِ خود بپیچید ، چرخه زَن و پرسه زن.  چون  اسب ِ سرکشی ، رَم کرده ، گردنکِش ، سَرکِش . . . از بامداد باد دَمید و سرکشید بر هر خانه ای و ویرانه ای بر جای بگذاشت و برخود بغرید و غَره شدبر خود  و بدمید بر هر آبادی و برجَهید ، دانه های برنج را از شالیزار ها . . .غبارها . . . سنگریزه ها در هوا، از باد به غباری و از غبار به دیاری برفتند و از کاروانسراها بگذشتند و به دیارِ دیگر برفتند و بر یک جای نَنشستند . باد بدمید تا به غروب و بی انداخت دخترِ قالی باف را از پشت ِ دار ، به روی زمین ، زمین ِ سفت ، بی انداختش بر سنگفرش ِ خیس ِ غروب گرفته ی نم . . . مغز، شکافت و از شکاف ِ آن جنس ِ خمیری شکلی همچون روده ، بیرون بیامد . . . روی زمین به دور خود و همچون ماربپیچید . . . به کناری رفت و شروع کرد به سخن گفتن به خونی که از سر ِ دخترک بیرون جهیده بود :" ای دختر ، به یک بار و یک به دو و دو به ده و ده به هزار بار به تو گفتم که مغز در سر کن ، سکوت پیشه کن ! که صد بار به تو گفتم " سَر بده وسِر مده" ! ای دختر! به در گر گفتمی این راز ، قفل ِ هزار بندش میشد باز، حیف که تو در گوشت نسپردی سخنم را که  سر خواهی به سلامت ، سِر نگه دار. . . آه ای دختر! که بر روی زمین افتاده ای و خون ِ تو بر جوی آب میرود . . . اینک  تو نمیبینی که چه آسان  دست به آن یازیدی، به خون ات . . . خودت با اندیشه ات... که تو همانی که به آن می اندیشی ای دختر ! "

خون روی زمین میرفت ، سنگریزه ی بادِ بامدادی یاغی را میرُفت و در جوی آب می انداخت رد ِ پای خاطره را . باد ایستاد بالا سر ِ دختر . نامش را کسی نمیدانست . دو مار بالای شکمش چمره زده بودند و سر در دُم هم به چرخیدن مشغول بودند و چشمانش از حدقه به بیرون زده به باد ِ بالا سر زُل زده . باد موهای دختر را بدید که رنگش بپرید روی رنگین کمان ِ فرش ِ قالی . نقش ِ قالی ، دهی بود با درختانی تنومند . باد به پشت سر نگاه بکرد و به یاد ِ درختانی که کندیده سر بچرخاند و به فراموشی سپرد پشت ِ سَر نگاه کردن همانا و سنگ نمک شدن همان .

باد، کوه ِ نمک شد و خون ِ دختر روی کوه، نقش ِ عشق کشید . دهان ِ دختر میجنبید :" ای مغز ِ تحلیلگر ، ای تو فهم و قدرت ِ همه ی تجزیه ها ، سنگ صبورانم ترکیدند و دست نوشته هایم را کسی نخواند ، آنگاه دفترخاطراتم در دستان ِ معشوق توی آتش افتاد و هیچ کسی در هیچ کجا من را نفهمید ، نقش های دار ِ قالی ام را و صدایم را نشنید کسی و نقش هایم در تار و پود قالی فرار میکردند تو چه میگویی که من این همه تنهایم . "

مغز راه افتاد تا به سر کوچه برود . . . همین طور که روی زمین بدن ِ روده مانندش را میکشاند و مثل جنس ِ لزجی خودش را به کف زمین میمالید گفت : با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی ، با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی " 

مغز غیب شد و دختر از خواب بیدار شد . دختر دید بادی ، یا گردبادی میتوفد . از دیار دیگر بر ده آنان میشود نزدیک . دار قالی اش را برداشت و به اتاقش پناه برد . در این مدت که زانوهایش را در آغوش گرفته بودتنها صدایی که در یادش بود که در خوابش بود این بود : 

با صد هزار مردم تنهایی

بی صدهزار مردم تنهایی*

*رودکی

دهلیز

$
0
0

دهلیز

چند ساعتی گذشته است از دیدن ِ فیلم ِ دهلیز . . . هنوز نگاه ها و صداها و نماهایی در ذهنم مانده است . 

این سالها مشتاق ترم تا به دیدن ِ فیلم اولی ها بروم . این سالها انگیزه ی ساختن ِ فیلم در این بحران و عدم امنیت مالی و جانی در فیلمسازان و تک تک ِ عوامل ِ پشت ِ صحنه ی فیلم اولی ها آنقدر قوی است و آنقدر درش عشق هست که تو را لبریز میکند . . . . این سالها هرگز پلان ها و سکانس های فیلم هایی مثل ِ سیمای زنی در دور دست یا تنها دوبار زندگی میکنیم از یادها نمیرود . . . معمولا باید بدانیم اگر اتفاقی در سینما می آفتد باید آن را در اکران های تک سانسی پیدایش کرد . . . همین طور فیلم های مستندی که عاشقان ِ این حرفه با جان ِ خود به انگیزه ی ساخت آن تولید و درستش میکنند در یاد ها میماند . . . همه ی این ها را گفتم که به بهروز شعیبی تبریک بگویم . 

خب ، فیلم ِ اول و این همه اتفاق ِ خوب خارج از قضاوت ِ داوران ِ جشنواره ، اما واقعا اتفاق خوب در اولین فیلم بلند بهروز شعیبی واقعا خوشحال کننده است . 

اگر بخواهم خط داستانی فیلم را توضیح بدهم باید یه چند جمله ی ساده برسم . به اینکه بله . . . این فیلم روزهای سختِ زندگی زنی که شوهرش در حال قصاص است و البته فرزندی هم دارد را به نمایش میگذارد . اما همین یک خط خودش به چند زیر مجموعه تقسیم میشود . چه اتفاقی افتاده است ؟ چرا مرد داستان در زندان است ؟ چرا میخواهند قصاصش کنند ؟ این فرزند و حضورش مهم است ؟ بله ؟ چرا در فیلم این قدر محور میشود ؟ چرا ؟ آیا قصاص انجام میشود ؟ آیا این فیلم هم قرار است زنجه موره های پشت در ِ همه ی قوم و خویش قاتل را نشان دهد و در نهایت بخشش خانواده ی مقتول را ؟

 

من با دیدن ِ اسم ِ هانیه توسلی و رضا عطاران در فیلمی غیر طنز ، پیش فرضم درست از آب در آمد . یک انتخاب ِ درست . اینکه عوام گمان میکنند طنز جدی نیست و رضا عطاران بازیگر مسخره کردن هاست ! خیر . . . هنوز فرق هجو و هزل را نمیدانیم و عمق طنز را نمیفهمیم . . . هرچند رضا عطاران در همه ی این ها خودش را نشان داده است اما او بازیگری است که در کارگردانی هایش نگاه جدیی دارد . . . او در کوچه ی اقاقیا مجموعه ی خنده آور اما جدیی را ساخت که خاطره اش در ذهن آدم میماند . . . پس رضا عطاران در فیلمی نقشی متفاوت بازی میکند . چرا ؟ هانیه توسلی چقدر در گریم متفاوت است . هانیه توسلی را دوست دارم . . . او در فیلم ِ شام ِ آخر با نگاه هایش و در برخی بازی هایش نشان داده است که با خشک بودن و تک بعدی بودن نگار جواهریان خیلی فرق دارد و شبیه باران کوثر هم نیست و مثل خودش است و ادای کسی را در نمیآورد . . .ریسک انتخاب این نقش برای مادر شدن ِ او . . . با این گریم تنها از کسی بر می آید که پیش زمینه ی تئاتر او را قدرتمند کرده باشد . . . و اما بازیگر های تئاتری دیگر که جای خود دارند اما بازیگر نقش ِ کودک . . . امیر علی که اسمش محمدرضا شیرخانلوست . . . باید به بهروز شعیبی برای انتخاب درستش ، بازی گرفتن از این پسر تندیس داد ! ضمن اینکه فیلمنامه نویس این فیلم ( علی اصغری ) هم در نوشتن ِ این فیلمنامه کار مهمی انجام داده است . . . تعلیق هایی که در فیلم میبینیم . . . . جاهایی که موسیقی روی تصویر است و نمیدانیم چرا بچه را از مدرسه میخواهند بیرون کنند تا در مدرسه ی دیگری درس بخواند . . . شیطنت های پیش از آن . . . مخاطب را کمی در حال و هوای قضاوت اشتباه میبرد که این بچه ی شیطان مادر و مدرسه را به جنون کشانده است و حتما دفعه ی چندمش است که دارد به مدرسه ی دیگر میرود . 

اما چنین نیست . اتمسفر و فضای سرد ِ حاکم بر فیلم ، مثل زندانی است که شیوا (هانیه توسلی ) و همسرش همدیگر را در آن ملاقات میکنند . دیوارهای بلند سفید و هوای سوزناک و برفی که ابتدای فیلم باریده میشود . . . شیوا زنی است که 5 سال است زیر نظر سرپرست خانواده و بنیادی با این نام و کار خودش دارد نون بخور و نمیری در میاورد . . . پسرش در مدرسه درس میخواند . در مدرسه ای که بچه های آن مثل هر کجای دیگر پز آی پد و ماشین مامان و بابا به هم میدهند . . . بغض و نگاه های این بچه دل آدم را به درد می آورد . . . انگار یک روزهایی ا ز گذشته ی خودت را توی سرت خراب میکند . . . یک حس های کوچکی که زیر خاکستر خاطره ها گم شده است . از بین ِ گروه دوستان دور شدن و تنها نشستن . توی دل خود را مقایسه کردن . . . با کوچک ترین چیزها خوشحال شدن . . . با یک مسابقه ی کوچک با یک شعر و سرود خوانی کوچک خندیدن . . . زندگی کردن . . . و محروم شدن از چیزهایی که حق است و مال تو نیست  . . . و جلوی چشمت در دستان دیگران است . . . من بازی این پسر را تحسین میکنم . . . . . حتی بازدم هایی که در بازی دارد . . . ارتباطی که این فرزند خانواده برای اولین بار با پدر خود دارد . . . به مرور شیفته ی پدر شدن . . . پدر دار شدن . . . سردی رابطه از طرف رضا عطاران . . . یک  پروسه ی طبیعی . . . فیلمی که دروغ نمیگوید . . . این را دوست دارم و موسیقی فوق العاده ای که در جاهای ( لازم ) ِ فیلم به کار برده شده بود نه همین جوری و الکی . . .  بهزاد عبدی ! خیلی فوق العاده بود . . . کاملا موسیقی فیلم روی این فیلم بود . . . نه سر تر از فیلم نه درشت تر از فیلم نه کمرنگ تر و  بی روح تر . . . موسیقی درستی روی فیلم بود که حال و هوای  (امیر علی ) را به گمان من توی دل آدم  به غلیان می آورد . . .دوست دارم این طور بگویم که این فیلم کودک محور است . . . .شاید  در سکانس آغازین و انتهایی و در طول فیلم نماهایی را میبینیم که بازیگران نام آشنای فیلم در آنها در کادر حضور کمتری دارند . . . 

روان شناسی کودک را به شدت در این فیلم دوست داشتم . . . همراه ِ امیر علی توی فیلم سرگردان بودم و دنبال ِ پدر میگشتم . . . با او میترسیدم و از ترس او هراس داشتم . . . .حتما این فیلم را دوباره خواهم دید . شاید سکانس آخر را پیش بینی میشد کرد . . . یک لحظه . . . میفهمی این درون گرایی پسر برخلاف حرکات بچه گان هاش چقدر درست است . . . پس اوست که میتواند . 

فیلمبرداری / نور و صداگذاری و تدوین فیلم همه بی نقص بود . مرسی و خسته نباشید عوامل فیلم ِ دهلیز . 

گرانی وجود ندارد

$
0
0

بی هیچ مقدمه میخواهم بگویم واقعا گران شدن ِ اجناس ، بی کیفیت شدن ِ کالا ، نبودن ِ دارو ، عدم ِ سواد ِ پزشکان ، کشتار ِ غیر عمد ِ بیماران اتاق عملی بر اثر آمپول های تاریخ گذشته ، آمپول های بی حس نکننده ی دندان سازی ، گرانی خلال دندان ، نبودن ِ نوار بهداشتی چشمک ، گرانی کاندوم ، نایاب شدن ناگهانی قرص ویتامین ب 1، 300 در داروخانه های اطراف خیابان شیخ بهایی ، وارد نشدن ِ قرص های ضد بارداری یاز و یاس و الباقی ، گرانی لپ تاپ و یخچال و گوشی ، گرانی نان همه و همه دارد بر من ِ نویسنده فشار می آورد . . . 

زمانی که در مدرسه درس میخواندیم ، درس جغرافیا پُر بود از این که چغندر ایران ال است و بل است . . . مرکبات ایران حرف ندارد ، لبنیات که اصلا نگو و نپرس . . . سرسبزی استان گیلان و مازندران چه کم از سویس دارد ! رود پر آب ِ فلان در دنیا یکه خروش است . . . ما سرزمین چهار فصلیم و واقعا به خودم میبالیدم . . . .من بعد از خواندن این چیزها فکر میکردم واقعا ایران سرزمین است که کویر دارد ، کوه دارد ، جنگل دارد ، واقعا تمام دنیا در وطن عزیزم بود . 

امروز چی ؟

از حرف های مامان و بابا و زمان ِ شاح وقیح  بگذریم ! اصلا همه اش دروغ بوده . . . ما نه میخواهیم در امجدیه فرهاد را ببینیم نه اسکورپیو سه شب برایمان بخواند نه در چاتانوگا غذا بخوریم نه در استخر هتل اوین و . . . شنا کنیم نه فانفار برویم نه گوگوش را نگاه کنیم ، نه میخواهیم برویم جشن هنر شیراز ، اپرا هم خیلی بد است . موسیقی و تئاتر زنده بدتر است . از همه ی این ها بگذریم . من از زمان مدرسه دارم حرف میزنم . . . 

آقایان متصدی و راس کار نشین من نمیدانم حقوق ِ شما چقدر است ! واقعا نمیدانم من از خودم دارم صحبت میکنم به عنوان یک نویسنده ی بیکار ! این شما نبودید که مسخره میکردید زمان پیش از انقلاب را که صادق هدایت سرش را نمیتوانست بالا بیاورد که بگوید من نویسنده م . . . بگذریم از اسم شریف شغلی که دارم . . . یا شغلی که داریم . . . من به عنوان یک نویسنده ، مدت هاست به رادیو ی شما متن ها یم را نمیدهم . . . قدرنشناس و ناسپاسید . . . جای تشکر و احترام ، حرف مفت و گفتار ژاژ به ریش آدم میبندند . . . نمایش نامه ی رادیویی دفاع مقدس کار میکنیم ، سردبیرش دارد میزاید . . . کارگردانش گردنکش و سرکش شده یک خبر نمیدهند ، پول آدم را میخورند چون نویسنده را آفیس نمکنند و میخواهند با خط خودشان  یک چیزهایی را خط خطی کنند تا سهمی در پول داشته باشند . . . این هیچ . . . این آخری بود . . . بگذریم از پرسنل کلافه . . . وضعیت تلویزیون و برنامه ها چی ؟ یک زمانی مثل امسال ماه رمضان بود و همه نمیدانستند کنترل را چه جوری در دست بگیرند و این کانال اون کانال بزنند ببینند الیاس چه کرد ، علی نصیریان با هانیه توسلی ازدواج کرد ؟ سیروس گرجستانی به ده اش برگشت ؟ رضا عطاران و دوستان از مالزی آمدند ؟ آتیلا پسیانی چه کرد ؟ امسال چه خبر ؟

تکلیف نویسنده ی این سرزمین چیست ؟ یک قبر ؟ تکلیف یک کارگر ساده ی شهرداری که نان و پنیر نذری را میقاپد و یک گوشه ای کز میکند و سیگارش را هم برایش آتش میزنی چیست ؟ تکلیف زن سرایداری که بهش گفته اند نمیتوانی طبیعی زایمان کنی و باید سزارین شوی و پول ندارد چیست ؟ تکلیف این آب ِ پر از املاح چیست ؟ 

چه کردند که این همه خدا عذاب میدهد . شاید باید توبه ای کنند ؟ چه کسانی باید توبه کنند ؟ کسانی که جان و مال و عمر من و من ها را خورده اند . . . چرا این همه تکبر دارید ؟ آیا حضرت علی ع هم این گونه بود ؟ کی هستید ؟ من با کی دارم درد و دل میکنم ؟ با خودم در کوهستانی که صدایم به خودم برمیگردد . . . هیچ معنی ندارد بلیط سینما 6000 تومن بشود ، بلیط تئاتر 20 هزار تومن بشود . . . من مانده ام در این گرانی چطور این همه مردم ِ ما همان کسانی که از همین سالن ها بیرون می آیند و مینالند باز برمیگردند و سیگار بعد از تئاترشان را از تو میخواهند و ماشبن هم ندارند تا خانه بروند چون بنزین هم گران شده . . . ترافیک که بی داد میکند . . .رودخانه ی ماشین و دیوار آهن شده . . . خسته شدیم . . . خفه شدیم . . . تب به تنمان آمد از افسردگی . . .چه معنی دارد پول بلیط اتوبوس این همه بالا برود . . . این همه جیب زنی بشود ؟ 

چرا هنرمندان ِ این سرزمین از توی ناف ِ مادر هنرمند ، باید با تیغ بروند حمام که خودشان را بکشند یا فکر خودکشی کنند یا باید فکر کنند که متواری بشوند یا همه بخواهند که ترک وطن بکنند . 

اندازه ی یک کیسه خرید کردیم دیشب . چیزی نخریدیم . . . نسکافه ، چای و چسب درد و نوار بهداشتی بی کیفیت خارجی و قهوه و یک نرم کننده ی مو شد 90 هزار تومن . . . همه اش توی یک کیسه جمع میشد . 

عدم امنیت جانی و روانی هم نداریم ، پرونده ای اگر بخواهیم علیه پدرسوخته ای که پولمان را توی شکمش میزند باز کنیم 7 ماه طول میکشد . . . کتاب زیر سانسور جان میدهد . سینماگران ما در این عصر جدید باید توی کوچه ی سمنان زیر آفتاب جمع شوند و طلب کنند و دعوا کنند و حرف بزنند و فحش بشنوند ....هی ! شما باید به این سینما گران احترام بگذارید . اعتبار شما را در دنیا و اعتبار ما را همین ها درست کرده اند . . . به چه حقی کسی گمان میکند که پلیس است و حق این همه نظارت دارد و میخواهد پشت میزی بشیند که لایقش نیست ؟ کدام حق ؟ حق در آن بالا این را نمیخواهد . پدر و مادرهای این انقلاب بچه هایشان را خوب تربیت کرده اند که چه ببینند و چه نبینند . . . خوشبختانه ی خدا صحنه ی تماس جنسی نداریم اما با این وجود چه دلیلی دارد که کسی بخواهد بر ممیزی فیلم این همه ادای پلیس در بیاورند و این همه را از نان خوردن بی اندازد . . . دوستانی میشناسم که سالهاست منتظر ساختن فیلم اولشان هستند اگر سر موقع همان فیلم را ساخته بودند الان فیلم چهارمشان را میساختند . . . الان در دنیا به ما بیشتر میبالیدند . . . الان بیکار کم تر داشتیم . اگر به ما احترام میگذاشتید که در عرصه ی تئاتر با عشقی خود جوش کار میکنیم همه سرطانی نمیشدند . . امروز مرشد ترابی نیز رفت . . . 

مرشد ترابی عزیز . . . پارسال همین موقع میخواستم از ایشان گفت و گویی بگیرم . . . ایشان به علت حضور شاگردهایشان و عدم وقت و اینکه اگر به من وقت دهند ممکن است چقدر تومن از پولشان کم شود در لفافه این بی پولی را به من گفتند . . . خواستم با دوست عزیزم (م ) برای فیلم کوتاه سراغشان برویم . . . چه اشتباهی کردیم کاش میذاشتیم این هنرمندان نعره هایشان را در جایی بزنند . . . مگر چند تا سیاه و سعدی افشار و مرشد ترابی داریم . . . پایتان را از خرخره ی هنرمندان بردارید بگذارید نفسی بکشیم . من به هیچ چیز امیدوار نیستم .

من به هیچ بهتر شدنی امیدوار نیستم . من به هیچ ارزان شدنی امیدوار نیستم . من به هیچ اعتباری امیدوار نیستم . 

من میترسم . 

من هر روز با خواندن اخبار میترسم . 

من دیگر این دیار را دوست ندارم . هیچ معنی ندارد که بلیط کنسرت اساتید شجریان ها و شهرام ناظری ها این همه بالا باشد . . . هیچ معنی ندارد که در سالن های اصلی تئاتر برای کسانی باز باشد که لیاقت ندارند . . . بیشتر وقت ها چنین است . . . من . .. عکس نمیگرم که میلیونی از من بخرند یا نقش نمیزنم که ملیونی از من بخرند . من ابراهیم گلستانی دور و برم ندارم . . . من سایه و پشت و پناهی ندارم . . . نمیتوانم بفهمم بازیگر تئاتری که پرسه میزند توی اروپا و برمیگردد با چه وقاحتی حضور مدام خودش را در دنیای مجازی برای کسانی میگذارد که با کمترین در آمد ها دارند جان میدهند تا جان ندهند . . . من پول ِ باد آورده ی کسی که لیاقتش را نداشته باشد را حرام میدانم اگر این کلمه درست باشد . . . .من برای زنی که در داروخانه کار میکند و شب ها توی مانتو فروشی در دو شیفت و گاهی نصف شب ها زیر پل پارک وی هم می ایستد بیشتر احترام میگذارم . باید چه کند ؟  ؟   ؟ هزینه ی درمان ، ازدواج ، نفس کشیدن به قیمت جان آدمی دارد تمام میشود . . . شوهر میدزدند مردم تا اموراتشان بگذرد . . . خسته شدیم . . .  شاید هم این یک خواب است . گرانی وجود ندارد . من یک پیانو خریده ام . دارم دوباره درس هایم را تمرین میکنم . اگر دفترچه بیمه ام هم تمام شود مشکل پول سونوگرافی ندارم . میتوانم آخر هفته با دوستانم بروم جاده چالوس همه دنگی ماهی بخوریم . . . یا 30 هزار تومن برای تله کابین توچال ندهیم همان 3 هزار تومن بدهیم برویم بالا . . . آب تهران را بخوریم . . . از آلودگی سرب قطره توی کیف نگذاریم و دنبال رانیتیدین نباشیم که محصولات درجه یک معده مان را توی سرمان آورد . . . شبش هم نماز شکر میخوانیم . گرانی وجود ندارد و من آخر هفته توی پاریس هستم . برای اینکه داستان آخرم را با هموطنان دیگر یا با مردمان دیگر دنیا به همان زبان در میان بگذارم . . . نه من خواب میبینم .  

27 آگوست کِی بود ؟

$
0
0

میس شانزه لیزه کاغذ را در میان ِ انگشتان ِ استخوانی اش مُچاله بِکَرد ، دهان باز و آن را در حلق فرو بردش . کاغذ را خوردش ، خوردن مشتی کلمه ، که نمیدانست که میداند راست است یا که نه دروغ ، مثل ِ صدای کالسکه ای تویش بود ، صدای چرخ هایی که روی سنگفرش ِ خیس خود را لت و پار میکردند و مِه میشکافتند تا به جلو بروند . . . راست مثل ِ شیهه ی اسب ها ، میس شانزه لیزه کلمات را قورت داد . . . کلماتی که هضمش چه دشوار بود ، کلماتی که یکسره فریاد بود ، یاد بود از تصویری گُنگ . عصایش را به سقف ِ کالسکه بزد . اسب ها ایستادند و مرد ِ کالسکه چی جامه دان ِ میس شانزه لیزه را به دستش داد . در ایستگاهی بودند که بودن ِ درش مثل ِ در ماندن بود یا خود ِ ماندن معلوم نبود ! موهای قرمز ِ میس شانزه لیزه به دور ِ سرش بافته شده بود با دامنی صورتی رنگ و چشمانی مرعوب از حضوری نامعلوم . مرد ِ کالسکه چی جامه دان را که بداد ، کف ِ دستش سکه ای دید و برفت . اسب ها شیهه کشیدند و چرخ ِ کالسکه چون چرخ ِ زندگانی حرکت کرد و برفت . قرار بود مردی که برای میس شانزه لیزه نامه مینوشت به ایستگاه بیاید . چشم که دواند دید میان ِ مه و ابر ، ابری تیره تر از شب و نور ِ ستارگانی روشن تر از روز مردی با گردنی کج صدایش میکند : " میس شانزه لیزه " میس شانزه لیزه جامه دان به زمین بگذاشت و برفت . چشمان ِ مرد،  دو برگ ِ سبز بودند و تن اش از جنس ِ درخت که در آغوش ِ او ، زیر ِ گردون ِ شب ِ سیاه ، عطر ِ تازه ای داشت که میس نمیدانست که چقدر غریب است یا قریب میدانست که هر چه که هست تَنی رد شده از میان ِ کلمات و نت های روان می آید . . . شب که شد ، میس شانزه لیزه مرد را دید که خواب به جان و به روان نداشت و آرام نمیگرفت ، مردی با دو چشم ِ برگ ، هر شب چهار بار جان میداد تا جان بدهد بر خواب که بگیرد آرام . جان ِ اول ، هر لرزش اش ، زلزله ای بود بر تخت ، تختی چون کوه خاکستری ، پر از غار ودر هر غار پر از راز . . . زیر ِ تخت ، پُر بود از بادبادک . . . بادبادک هایی که با برگ ِ تقویم ساخته بودند . . . یک برگ اش 27 آگوست بود که بادبادکی بود رنگین پر از پولک های قرمز ، جان ِ دوم ِ مرد ، برادری بود که در او زنده بود و هر شب با او میخوابید و قبل از او میخواست که بیدار بشود و تا جان ِ چهارم همه از جنس ِ درختی بودند با ریشه های بزرگ و عظیم . میس شانزه لیزه روی تخت هر شب درختی را میدید که میلرزد که از هر لرز یک جان میدهد تا که آرام بگیرد . . . شاخه هایش را به دستش میگرفت و در این شاخه مثل قناری میخفت . صبح که میشد از یک خواب بیدار میشد . بیدار می شد یعنی که خواب نبود و برگه های تقویم سر ِ جایش بود و هوای اتاق از جنس اکسیژن نبود ، اتاق ِ مرد پر از آب ِ اقیانوس بود ، در یک کابوس در شبی ، میس شانزه لیزه بی اینکه مژه بر هم بزند بدید که بر اقیانوس با مرد نشسته است بر زورقی و مرد با قلاب ماهی گیری نهنگ شکار میکند ، از خواب که بیدار بشد ، فهمید که در اتاق ِ آبی آنجا هشت نهنگ مخفی شده اند . . . نهنگ هایی که در دنیا همه دنبال ِ آنها میدوند و به ان نمیرسند و هیچ کس نمیداند که مرد چشم برگ ِ تن درخت ِ تنومند آن نهنگ ها را آورده به چنگ . . . با چنگ و دندان بالش را فشرد و تن  فسرد و عرق ِ سرد بر تن ِ گرم اش بنشست . بر تن ِ مرد ِ چشم برگی . . . میس شانزه لیزه در رویا پوست ِ درخت را بکند و در آن زخم هایی عمیق به عمر ِ سی ساله بیافت از دلش نیامد که نمک بپاشد بر آن ها ، فکر کرد آن دم و باز دم ِ بخار آلود ِ بویش الکل همه مرهمی است بر زخم هایی عمیق و سی ساله و تنی خسته که در درونش جغدی هوهو میکند و کوکو کنان شب را سحر میکند و سحر را تا شب در دل ِ تن ِ درخت به شک مینشیند و سنگینی میکند . . . آغاز هر صبح غلغله و پایان هر شب زلزله ، روی خاکی از اتاق که بر پاهای میس شانزه لیزه ریشه اضافه میشد و روی دستانش برگ میروئید و شکوفه . . . از خواب ِ چندم که بیدار شد ، روی سنگفرش خیابان داشت با ضرب ِ پسرکی میرقصید از مستانگی یا شیدایی ، چرخ میزد چون زمین ، رو به رویش درختی ایستاده بود مردی با چشم ی از برگ . . . با نگاهی سبز و دلی که رویش زخم است و از هر زخم ِ آن سوز که نع ! صدای ساز میزند بیرون و نوا ی هوای روزهایی که نیست یا که نیست شدند و نیست که نیست اش تن ِ مرد را تنومند و روحش را قدرتمند کرده بود . . . آن ایستاده بود رو به روی پای کوفتن ِ میس . . . پای میکوفت بر تاریخی که تاریکی اش را چشمان ِ مرد هر روز آفتاب بارانش میکند باران ِ چشمانش آفتاب را خام و خورشید را رامش میکند خود را هویدا میکند میشود خورشید خود هر روز را کامش میکند این کام زهر میشود یا نه خود میداند و خود اش . . . غرق که شد میس شانزه لیزه میان ِ شاخه های درخت بیدار شد از خواب شب هفتم و بدید که هشت نهنگ روی هشت شاخه ی دست مرد درختی با چشمانی با برگ یا برگ گل ، آویزان شده اند . میس شانزه لیزه دستش را برد توی دنده اش قلبش را بیرون آورد و آن را به قلابی انداخت و در قلب زخمی مرد جای بداد . . . جایی که از آن ِ هیچ کس نیست و هیچ کس نمیداند کجاست . . . توی خون ِ بطن و دهلیزش برفت . . . روی تن ِ مردی با چشم ِ برگ گل خانه ای بساخت از جنس ِ سیمان و بر فرازش سایه بانی ایمن با بادبادک هایی که برگ های تقویم بودند و بیست و هفت آگوست بر فرازش میجنبید و سر میخورد و تن به باد نمیداد و کج میرفت و با نور ِ کج تاب ِ خورشید سازش نمیکرد و میخواست که بیفتد روی زمین . . . از دست باد میخواست که بزند فریاد . . . مرد برگ ها را از روی چشم هایش بر میداشت و هر شب زخم هایش را با الکل میشست و هیچ کسی نمیفهمید که عمق زخم ها چقدر زیاد است و روح مرد چقدر خسته و هر شب توی وان پر از خون میشد و قرمزی همه جا را فرا میگرفت . . . آن یک روز بود . میس شانزه لیزه از خواب که بیدار بشد موهایش را بدید که به اندازه ی ده سال بلند شده اند و پوست تن اش شل شده است و روح اش پیر شده است . . . در اقیانوس ِ اتاق ِ مرد شنا کرد و به حمام که رسید خون چشمانش را بگرفت و با دهانش زخم ها را ببست مثل زالویی چسبید تا که بمیرد اما زخم ها جان ِ درخت را نگیرند . . . همه چیز ایستاد . نهنگ ها خوابیده بودند . . . خواب ِ چندم بود معلوم نبود . . . باد می آمد . . . میس شانزه لیزه قاصدکی شده بود که با بادمیچرخید . . . توی چمدان اش یک گربه نشسته بود ، رو به رویش آیینه همه جا خودش بود و درخت و بادبادکی که رویش عدد27 حک شده بود . . . اشک هایش در آب ِ اتاق غرق شده بود و ریشه هایش را با دست خودش بر داشت و توی چمدان گذاشت و خودش را در اقیانوس اتاق مثل هر چیز دیگر غرق بکرد . . . به ساحلی که رسید ...شن نگهش داشت و گرمای آفتاب کلافه اش کرد . . . بیرون که آمد داشت گوشت میجوید . . . شکم اش پر از گوشت جویده شده  شده بود و کلمه های کاغذ با آن گوشت می آمیختند و چاشنی خوش مزه ا ی به آن میدادند . . . مرد روی شانه اش جغدی بود و از دور دودی تبر به دست جلو می آمد تا درخت را تبر زند . . .درخت اسرار آمیز که شکست از درونش کلی صدا و آوای مهربانی به گوش رسید و کلی نوا و عکس . . . صدف و خاکستر آتش . . میس از خواب چندین باره اش بیدار شد . . . ریشه ی پاهایش به ریشه ی پاهای مرد گره خورده بود هیچ تبری در کار نبود و همه چیز کابوس بود تا اینکه برگه های تاریخ پیدا شدند و بادبادک ها از زیر تخت به سخن در آمدند و 27 آگوست بادبادکی شد که دست میس را بگرفت و با خود ببُرد .   



پیچازی خیال

$
0
0

میس شانزه لیزه جایگزین شده بود . جایگزین بدین معنی که بَدَل ِ آدم ِ دیگر... بدل شده بود و روی صحنه رفته بود . صحنه نه زمینی فراخ ، منظور ، صحنه ی تئاتر است در این جا . روی صحنه همه چیز به رویا میمانست ، توهمی که پا به پای تو می آید ، با تو هم نوا ، هم آغوش و آمیخته میشود ، نورهایی که در ثانیه از آن ِ تو میشود . روشنایی کوتاهی که در عمر ِ کوتاه ِ ثانیه از آن ِ کسی میشود . لباس هایی که مال ِ تو نیست اما از آن ِ تو میشود ، جملاتی که نمیخواهی بگویی یا بلدشان نیستی اما از دهان تو بیرون میزند . صورتی که نمیخواهی داشته باشی اما به چهره میکشی اش . میس شانزه لیزه در سفری از خیال ، از خیالی به دیگر خیالش صعود میکرد .  هر صعودِ خیالی او سقوطی در عالم ِ واقع بود . . . وقتی میس شانزه لیزه جایگزین ِ بازیگر اصلی شد که خوابش او را به خود آورد . خواب دیده بود که روی زمینی پیچازی با مردی که نقاب به چهره زده در حال ذکر و خیر ِ دیالوگ به سر میبرد . مه همه جا را گرفته بود ، هوا از این بابت نیز گرفته بود و گرفتگی صدای مرد شاید از این بابت بود . . . میس شانزه لیزه که روی مربعی مشکی ایستاده بود داد میزد و چیزی میگفت . صدایش را مرد نمیشنید . از بالا سر دو تاس ریخته شد بر سرآنها . سر ِ آنها مثل ِ مجسمه تکه تکه شد و روی صفحه ی پیچازی ریخت . . . سر ِ مرد افتاد در خانه ای سفید رنگ . رنگ به رُخ نداشت صورتش . دهان باز کرد و گفت : تو منو میبینی ؟ تو منو میشنوی ؟ . . . میس شانزه لیزه که کور شده بود فقط میشنید . . . دهانش را با نخ ِ بخیه بسته بودند . . . از چشمها خون بیرون میریخت . مثل سرچشمه ی تازه متولد شده ای خون میجوشید . . . سر ِ میس شانزه لیزه در پیچازی چرخید و افتاد . . . تن ِ آن بیکار نبود . دستهایش قطعه ای مینواخت از بتهون ، انگشتانش اشاره به پاته تیک میکردند . دستش را برد جلو و تنش را با دستش به جلو راند و سر ِ مرد را بر سر ِ خود بگذاشت . . . شدند یک تن . دو تن و دو روح در تنی واحد . . . . گشتند به دنبال ِ سری که دهانش را با نخ ِ بخیه بسته بودند و تنی که از آن ِ سر ِ مرد بود . . . در همین حین که میجهیدند . . . علف های هرز مثل دروغ زیر ِ پاصدا میداد . . . . در دور دست میس شانزه لیزه ایستاده بود ، لباسی که بر تَن داشت و در روشنی خانه ای ایستاده بود . لباسش مثل لباس عروس ها پر از تور و دانتل و گیپور و پولک و مونجوق و نور بود .  .  . داشت با روی تابی که به درخت بزرگی وصل شده بود تاب بازی میکرد . . . موهایش را جمع کرده بود یک جا و گردنش از نازکی کش می آمد . . . زیر پایش چشمه ای خون بود . . . توی چشمه سر ی در حال غلطیدن بود و روی آن امده بود . . . سر ، سر ِ میس شانزه لیزه بود با دهانی که بخیه زده شده بود . . . تَن سر را از چشمه بیرون آورد و بخیه را باز کرد . . . میس شانزه لیزه روی طناب میگفت : خدا منو نندازی . . . خدا منو نندازی . . . تاب تاب عباسی . . از دور بدن مردی که ابتدا روی پیچازی گُم شده بود دوید و تاب را محکمتر  تکان داد . میخواست میس شانزه لیزه را بی اندازد روی زمین . می خواست که او را بکشد . 

در این خیال بود که میس شانزه لیزه با مداد ِ سیاه دور ِ قسمت ِ بالا نوشته را خط کشید و متن رازیر ِ پوستش حس کرد . گوشی تلفن را برداشت و زنگ زد به پیرزنی که عمرش مثل نوح بود و کارگردان تئاتر بود و گفت : باشه خانم هاویشام من به جای (س) میتونم بیام . سریع توی وان رفت و آب بر سر و شانه روان شد . لوسین همیشگی وانیل را به تنش زد و پیراهن گشاد قرمزی به تن کرد و رفت به دپارتمان تئاتر جزیره . . . پیرزن سیگاری به دست داشت که اندازه ی یک بیل بود و چشمانش مثل تیله آبی رنگ بودند . . . او از میس شانزه لیزه خواست نقش ِبازیگر دیگری را روص صحنه ایفا کند . . . نقش ، مترسگ بود . مترسگی که پشت یک پیانو مینشیند و با نخ از بالا هدایت میشود . میس شانزه لیزه گفت : "  خانم هاویشام از این بهتر نمیشه . " وقتی روی صحنه بود و کنترلش دست ِ لعبتکباز ها . . . یادش اُفتاد که دیشب خواب دیده است کسی به او دروغ گفته است . برای همین کابوس مجبور بود فرار کند و این نقش را بپذیرد هرچند که در زندگی جایگزین شدن خیلی راحت و جای خود بودن کار دشواری است .

میقات ِ مکرر

$
0
0

 

من ، در این جَنگ ِ تَن به تَن ، به باختَن سَر نکرده ام خَم . گاه گاه نع، که هر شامگاه ، تَن ِ تنهایم ، رو به روی آیینه ، سخن تَر کرده است از حرف  ، با او ، من .که آیینه ، دوست ِ من ، شنوده ای نیکوست ! آنگاه که هر خزانم را ایوان میشود و هر فریادم را امان . دادَم میشود .  این روح ِ سَرکش ، با هر ارمغانی که بوی سَراب میداد ، تن بِداد و به دادش نرسید کسی جز همین آیینه ، همین  صیقل ِ منعکس کننده ی شفاف ، همین شنونده ی پاک . روشن کننده ی شب ها یم ، میداد نشانم از اوهام ، خیالاتم که تاب میخوردند روی کرکره ی خواب . خوابی گس . تعبیرش را در خودش بباید جست . من در این جنگ ِ تن به تَن رو به روی این آیینه چه میخواهم جز ذکر ِ یک لالایی پاک یا رازی را گفتن از ابتدا تا انتها ! به خود که بیایم شاید آیینه ای در کار نباشد ! بفهمم که آیینه اوهام بوده در دستانم و سر ِ من در رنگ ِ پریده ی شب در پژواکی نامعلوم منهدم شده است . این رویا ی زیبا سیما ، پرواش نیست که تکه ی شکسته اش بر گردن من خنجر بکشد . خون بریزاند . هیچ اعتمادی به آیینه هم نیست . . . او نه دوست ِ مهتری ست نه شنونده ای بهتر که هر تری تر میکند چشمانم را به سادگی یک نت در میزانی چهار ضربی . که ضرب میزند بر بیخوابی ام . . . ضربدر میزند بر همه ی آرزوهایم که زخمه هایش بر تَنَم نشان میگذارد به سادگی یک نگاه در آیینه . تیزی تیغ ، شوری شیرینی به خونم و به پوستم می آورد ، گوشت را از هم وا مینهد . رگ را میشکافد و بیرون میریزد . مشت که باز میکنم خورده آیینه ها در دستانم مثل ستارگان ِ آسمان چشمک میزنند هنوز . هنوز به سخره ام میگیرند . . . خُمار ِ شکارم ! شکاری که قطار ِ زمان آن را با خود ببرد و از خاطره ها زدود . این آیینه ی خیال ! ای تو به گُمانم وصف ِ محال ! این گونه با من به جنگ میروی ؟ ای تو خود ِ من ! در کف دستانم سرنوشتم را بریده بریده راه را به بیراهه بدل میکنی . شکسته آیینه ها را از دستانم میشورم ، خون میرود . مثل رنگی بر بوم . آرام میرود ، راه ِ خود را در بیراهه و در چاله ها پیدا میکند میشود مرداب ، دستم را در آن بند میکند . بند ِ مردابی خورنده ، عکس های ذهنم را در آن میبندم ، که تاب بخورند با باد ِ هوس ، همین طور که میروم فرو ، آن بالا رویاهایم بند شده اند . قصه هایی که در دام ِ من چون حشره ای بر نخ ِ عنکبوت صید شده اند . . . دستم را که بشورم . رد ِ سرنوشتم را با آن به چاه می اندازم . به هیچ بازتابی ایمان ندارم . دیگر به هیچ آیینه ای نگاه نخوام کرد . گاه ها و آه هایم را بر آن قسمت نخواهم کرد  . گوش های این آیینه ها خیلی امروزی شده است . . . جیوه ای بر پشت ِ آن نیست . پشت و نَسَبَش اصیل نیست ، رگ و ریشه اش قدمت ندارد . . . همه اش جعلی است . رو به روی هر آینه ای که منم ، شلیک خواهم کرد ، خودم را در هر لحظه اش به قتل خواهم رساند . تا دروغ دوبار تکرار نَشود بر این میقات ِ مکرر ، شبانه های بی ثمر . 

چه خوبه که برگشتی ( !!!! )

$
0
0

 

چه خوبه که برگشتی ؟

عکس هایی از فیلم «چه خوبه که برگشتی»

سلام آقای داریوش مهرجویی 

اُمیدوارم که موجب ِ سلب ِ آسایش ِ خاطر ِ شریف شما نشده باشم . 

حقیقت این است که با دیدن ِ فیلم های شما خاطره دار شدیم و نمک گیر و خُب فیلم های شما رو خیلی دوست داشتیم آقای مهرجویی ، واقعا هیچ نه و نو یی توی کارهاتون نبود ، یعنی مو لای درزش نمیرفت ، این طور بگم که راست راستی رد خور نداشت که شما اقتباس های درجه یکی میسازید ، مثلا (گاو ) که از مجموعه داستان های عزاداران بیل غلامحسین ساعدی بود هنوز توی ذهن ِ ما مونده ، همون صدای (( من مش حسن نیستم ، من گاو مش حسنم ! )) یا مثلا آقای هالوی علی نصیریان را ساختید و ما واقعا یک (( هالو )) ی به تمام  معنا رو مشاهده کردیم ، چطور بگم خودتون بهتر میدونید ، مثلا  دایره ی مینا ، هامون ، سارا ، تسخیر شدگان ، سارا ، پری ، درخت گلابی  مهمان مامان . . . واقعا دست مریزاد و خدا قوت و ای ولا . . . 

اما آقای مهرجویی تو رو خدا ناراحت نشید ، شما دقیقا از ( سنتوری ) به بعد ، ما رو انگشت به دهن گذاشتید ، انگار دهنتون دور از جون چاییده و توی خواب تشریف دارید . چطور ممکنه داریوش مهرجویی که این همه کارهای به یاد موندنی داره فیلم شیش در هشتی به نام ( چه خوبه که برگشتی ) رو بسازه ، استاد شما فیلم میساختید ما از تتیراژش دیونه ی اسم کار و چه جوری اومدن ِ اسم ِ بازیگر توی تیتراژ و موسیقی و بازیگرها و قصه و . . . همه رو دیونه وار دوست داشتیم و یه جور ناجوری انگشت به دهن میموندیم . . . اما این روزها . . .این سالها واقعا حواستون کجاست ؟ شما نباید بذارید بیان بهتون فحش دو سر قاف بدن آخه . . . انگار براتون رمق نمونده . . .توی سنتوری که ، با وجود همه ی سر و صدایی که سرش شد و موسیقی محسن جون و ساز اردلان جون ( که خدا حفظش کناد ) و بهرام جون و گلی ( هنرپیشه ی ایرانی هجرت گزیده به دیار غربت از برای شکستن ِ تابو ها ) و صدای ساز و سر و صدا ، آخه اون چه فیلمبرداری و نورپردازیی بود؟ چرا این همه از دنیای خودتون دور افتادید ؟ چهار پنج تا دیالوگ خوب داشت این سنتوری ، باعث شد ما فکر کنیم از دست شما خارجه بعضی چیزا . . .اما خدا وکیلی آقای مهرجویی آسمان محبوب و نارنجی پوش فاجعه بود . انگار که توی زمین بمب بذارن و بعد از ده سال بترکه . . . این قدر خبر ساز و فاجعه . . . انگار شما یک هو یک پتانسیل رو آوردن به چرندیات داشتید که یک هو زده بیرون . . . چرا ؟ آخه این دهن کجی به مخاطب بدبختی که با تصور فیلم هامون و اون موسیقی باروک و خاطره ی حسین سرشار و خسروشکیبایی و بیتا فرهی و دنیای فدریکو فیلینی میاد و هی فیلم های شما رو میبینه گناه نداره ؟ یعنی دیگه ما از شما قطع امید کنیم آقای مهرجویی ؟  یعنی شما همون آقای مهرجویی هستید که گاو رو ساخت ؟

عکس هایی از فیلم «چه خوبه که برگشتی»

تعجب ِ من از این بستر ِ . . . فیلمی ساخته میشه ، فیلم نگو آش شله قلم کار ! یعنی یک خاک تو سری کامل توی رزومه ی شما ! مثل سنگ قبر . . . فاجعه ای به نام چه خوبه که برگشتی ؟ تعجب میکنم از اینکه  اساس ِ فیلمنامه از  داستان نیکولای گوگول میاد و طرح ِ اون رو گلی ترقی نازنین میزنه ! ای خدا همون گلی ترقی بی همتای بی تا ی هژیر داریوش و نوشته های بی ادا اصولش که اون رو برای من از هر چیزی و هر کسی و هر نوشته ای متمایز میکنه داریوش . . . همون گلی ترقی که داستان هاش با کلمه های قلمبه سلنبه و خرده اطوار استعاره آرایش نشده . . . چطور برداشتید با خانم محمدی فر این رو . . . این طرح رو به این شکل در آوردید ؟ از زمانی که ایشون در کنار شما هستند کارهای شما خیلی ناجور شده آقای مهرجویی این رو همه دارن میگن ، اما من مستقیما به خودتون میگم . . . این فیلم ِ رنگ و وارنگ که با تیتراژ ِ سریال های آبکی ماه رمضون این سالها هیچ فرقی نداشت ، شروع میشه و چون من میدونم که شما به شلوغی و غذا در فیلم هاتون خیلی علاقه دارید ، با ملات ِ خیلی کم رمقی از هیاهو حامد بهداد رو وارد فیلم میکنید ، اصلا بماند که شروع فیلم و حضور رضا عطارانِ دوست داشتنی با دیالوگ های نیمچه و نصفه و کم جون ، هنوز ما رو توی هیچ عالمی نبرده که ناگهان  عالم ِ بُزکی حامد بهداد در فیلم چپانده میشه اون هم بد جوری . با یک شکم مصنوعی به اصطلاح تابلو و موهای یک دست سفید ِ خنده آور ِ عجیب ! . . . میز شطرنج ! اون هم با اون بدسلیقگی ، اصلا آقای مهرجویی ، فضای شمال در مشام ما حس نشد ، انگاری اگر دریا نبود ، ویلا ، اصلا از اصالت یک ویلا برخوردار نبود ، شبیه هیچ اتاقی در فیلم های قبلی تان نبود به خدا . وجود بشقاب پرنده و خاله خام باجی بازی خانم تیموریان که بنده خدا رو خیلی هم دوست داریم و البته ، مهناز افشار که نوستالژی گوگوش هم هست . . . معلوم نبود با ما در این فیلم چی کار دارد . . . والا دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ . . . ما نفهمیدیم با فیلم کمدی یا خنده دار یا مضحکه یا جدی یا چی رو به روییم ، خیلی چهار میخه فقط میدونستیم که این فیلم رو شما ساختید و همین جور ماتمون برده بود که یعنی چی ! این دیالوگ ها از کجا می آن و این باز یها  ی بین دو همسایه ی فیلم ، چرا این قدر باسمه ای و آبکی بود . والا میخندیدیم از نوع ِ خنده ی قبا سوختگی ! . . . .یعنی شما مردم رو خر حساب کردید !!!؟؟؟ دارالمجانین ِ شلخته ای که بی هیچ ربطی . . . کنار هم چیده شده بودند . . . نه فکری پشتش بود نه دهن به دهن گذاشتن ِ ادم های قصه باور پذیر بود ، نه کشش فیلم . . .اصلا کش و کششی وجود نداشت . . . .نشسته بودیم ببینیم شما بالاخره معجزه ای چیزی میکنید یا نه آقای مهرجویی . . . احیانا کاری میکنید که فیلم رو از بدبختی نجات بدید و کار دهن پر کنی باشه و اصلا شبیه خودتون باشه آقای مهرجویی دیدیم که نه . . . همین جور آدم های فیلم کارهای شلخته ای میکنند و در حد یک فیلم درجه چهار شبکه ی به خانه بر میگردیم  هم نبود . . . آقای مهرجویی یک زمانی کنار این دریا ، خسروشکیبایی رو توی تور انداختید و افکار فلینی وار داشتید و موسیقی باروک . . . زمانی که خانم بهزاد در کنار شما و شاید در زندگی شما بود شما داریوش تر بودید تا امروز . . . .حضور زنی قدرتمند پشت کارهای شما دیده شده . . . .هیچ کار قاراشمیشی نداشتید . . . حضور خانم بهزاد حتما شما را درست هدایت کرده . اما امروز میشه دیگه فیلم نسازید ؟ ما همون نارنجی پوش رو هم که دیدیم فیلم سفارشی خوبی که بگیم از صدقه ی سر شهرداری یحتمل ساخته شده باشه هم نبود . . . .واقعا حضور بازیگر های اسم و رسم دار باعث دیدن فیلم های شما شده . . . یک زمانی این طوری نبودید داریوش خان یا داریوش جان . . . سوژه قحطی نبود و کار های شما ایماژی به یاد موندنی داشت . دیالوگ ها . . .ادم ها . . . مردم ادای آدم های فیلم های شما رو در می آوردند آقای داریوش . . . حالا میخواهی دو تا عینک بزن . . . یه سه تا . . . اما تیم خوبی دور هم داشتید . . . عکس های ساتیار امامی از فیلم شما . . .به شدت عالی و خیلی بهتر از فیلم شماست . بازیگر ها بهتر از فیلمنامه ی شما بودند . . .طراحی لباس خیلی بد بود آقا . . . .یعنی شما همون داریوش مهرجویی لیلا و بانو و هامون و پری هستید !!!!!! چهره پردازی ! نگم بهتره . . . . تدوین که . . . بیچاره تدوین گر ِ این فیلم چی بگم آقا . . . .موسیقی هم که بیچاره آقای رضاعی ! . . . اصلا کسی فهمید تم چی هست که بر اساسش کاری بکند ؟ . . . .آقای مهرجویی یک مدتی برید استراحت کنید . ما دوستتون داریم . . . .دوغ زیاد بخورید . مایعات زیاد بخورید . چیزهای مقوی و غذی زیاد بخورید . حرص نخورید . ان شالا که بهتر شدید بیایید فیلم بسازید که ما شوک زده نشیم . 

عکس هایی از فیلم «چه خوبه که برگشتی»

من سه هزار تومن پول فیلم ِ شما رو دادم . 

کار اشتباهی کردم 

خیلی . 

خانه ی حلزون

$
0
0

 

آبگیر بود . میانه ی حیاطمان ، برگ برگ ریخته بود ، خزان . رنگ رنگ دویده بود ، میان ِ سنگفرش ِ خیس ، خیس شده بود برگ برگ ِ پاییز و زمستانمان ، دور ِ آبگیر ، آبگیر گیر ِ برگ ها ، اُفتاده بود . هوا سرد بود . مثل تن ِ مرده ، سرد بود ، مثل ِ فاصله ، سرد مثل ِ انتظار ، سرد مثل ِ هدر هدر ثانیه ، قطره قطره اش به در شود ، در به در و در به درد شود و درد سرد شود و سردی به عادت تبدیل ، سرد بود هوا ، میغ ِ نرم ، نرم نرم دور ِ آبگیر را حصار کشیده بود ، نمیشد درختان ِ همیشه سبز ِ پا برجا را دید ، صنوبران ِ همیشه پایدار را . ماهی ها در آبگیر ، گیر افتاده بودند . دور هم سردشان بود ، ماهی ها یک خانواده بودند ، چند تایی باد کرده و ترکیده بودند . . . روی آب جنازه شان یخ زده بود . . . روی آب پُف کرده بودند . چشمهایشان میخ کوب ِ آسمان شده بود و پولک هایشان را مه گرفته بود و مثل شبنمی روی پولک ها فروزندگی میکردند . . . مه . . . همین بخار ِ سرد . . . روی چشم ِ ماهی مرده ها میلغزیدند . . . میچرخیدند و آب میشدند و در مردمک آنها منجمد . ماهی ها در آبگیر گیر افتاده بودند . قرمز و نارنجی ، همرنگ ِ برگ های مفروش ِ دور ِ آبگیر ، رنگ ِ برگ ِ خزان ، زیر ِ سقف ِ ضعیف ِ منجمد ِ آّب . امیدشان به هیچ بود آوَنگ ، وَنگ نمیزدند به غرور ، چنگ میزدند به امید و سنگ به سینه ، تا بکنند عادت به آمدن ِ زنی که در هر سرمایی میشکند حوض را و آنها را میدهد نجات . نا امیدی شان بود ننگ . . هرچند بودند دلتنگ ِ خواهر ِ مرده ای که روی آب پُف کرده بود ، تکان نمیخوردند از عادت به وفا ، میخواست می آمد هرچقدر که بلا ، دختر ِ قرمز پوش همیشه میزد تبر بر سر ِ این حوض و انها را در تنگ ِ بلور میبرد به اتاقش . . . این بار نیامده بود . . . در حیاط ِ بزرگ ِ خانه عنقا مرده بود ، هیچ کوکویی نبود ، هیچ صدایی نبود جز صدای باد . . . دختر ِ قرمز پوش ، مدتی بود شده بود خموش . . . خودش را زندانی کرده بود ، دیوار ها را سیاه زده بود رنگ . سقف را پر از ماهی کشیده بود و میخواست بشود غرق . 

عصای پدربزرگ را به دست گرفته بود و به صدای کاج هایی که می افتادند به زمین و پژواک صداشان میترساند همه را میکرد گوش . توی اتاق سردش بود . . . زمین رنگش آبی بود مثل ِ سقف . . . پر از ماهی بود . پا برهنه روی زمین میرفت راه ، میکشید آه  و خاطراتش را با گچ ِ سفیدی بر دیوارهای اطرافش مینوشت . میخواست که با ماهی ها بمیرد و در اتاق دفن شود . خبرش نبود که امید ماهی ها به اوست . . . میعاد را بر باد داده بود یا به فراموشی سپرده بود معلوم نیست . موهای قرمز رنگش روی سر ماهی های کف ِ اتاق کش می آمدند . مثل ِ تار عنکبوتی او را در خود بند کرده بودند . . . در خاطرات ِ سفید روی دیوار که رنگ باخته بودند . . . به راست که پیچید در موهای خود گرفتار شد . یک لحظه فکر کرد ماهی های حوض لابد مرده اند . . . یکی از ماهی های نارنجی روی سقف از بالا افتاد روی زمین . گچ ِ دیوار ریخت کومه کومه . . . ماهی توی حصار تارهای عنکوبتی موهای دختر غلتید و با لب های پف کرده ی جلو امده اش گفت : من نهنگم میخورمت " دختر مو قرمز داد هم نزد . . . ماهی ، را خودش کشیده بود . . . بوی آشنای سال ِ پیش می آمد . . .از پولک های ماهی عطر ِ خاطره ی ماری می امد که پاییز ِ گذشته بود عاشق ِ دختر . دختر را دل ربوده بود و با دل اش خانه ای ساخته بود از جنس ِ بلور و به آن میفروخت فخر طبق طبق . . . ماهی با فلس های معطرش نزدیک شد . . . از چشم های ور قلنبیده اش آتش ِ خشم بیرون می جهید . . . شعله هایی که اتاق را گرم میکرد . . . آتشی که بوی هیزم ِ چهارشنبه سوری میداد و خاطره ی بته های بابابزرگ را . . . سقف شروع کرد به ریختن . . در اتاق ، دری نبود ، مفری نه . خودش را از در ِ مخفی اتاق که گوشه ی اتاق بود به زیرزمین رساند و از دست ِ ماهی خزنده فرار کرد . فراری که کیما بود برایش . چون رها شدن از دست ِ خاطرات ِ پر خطر یا از دست ِ دشمنان ِ پر شرر . . . پا به باغ که گذاشت پوشش اش موهایش بود و صنوبرها او را دید میزدند . . . قیچی باغبانی را از رف ِ باغبان برداشت و موهایش را برید . جلو رفت و با مشت توی آبگیر ِ همیشگی زد . . . دستش را خون پوشاند . . . یخ دستش را گاز گرفت و گردن ِ دستش را رگ پاره بکرد . . . ماهی ها را توی گودال ِ دو دستش که به هم چسبیده بودند و کاسه با هم ساخته بودند نگه داشت و آنها را برد خانه . خانه نه شاید که کلبه ، کلبه ای که  روی رودی سوار بود ، سواری میکرد روی رود . . . مثل ِ زنی روی اسب . . . تاخت میزد . . .  جنس ِ دیوار و سقفدِ کلبه  از صدف بود و سرما و مه و مرگی بر آن نفوذ نداشت . . . صدای هیزم هایی که میسوختند و میترکیند در آتش ِ کلبه موجبات آرامش بود وصفا . . .ماهی های مدهوش ِ بیهوش در تنگِ پاییزانشان با هم لاف میزدند و تخته . . .خوش و بش میکردند و گاهی به هم لگد میزدند . دختر که دیگر مویی به سر نداشت . رو به روی آتشکده ی کلبه اش به تماشای جهنمی که خود ساخته بود محو بود . به اکران ِ آنچه که خود کرده بود که خود کرده را تدبیر نیست . . . توی آتش برگ میسوخت و خاطره و گچ و مو . . . کاغذ و عکس و رنگ ِ او . . . بوی او در آتش میسوخت . . . آنچه بود تمنا بود و تقاضا ی خودش ، دور شدن و کور شدن ِ آن دیگری . . . انگار بعد از ان نباشد سحری . دست به باند آلوده شده بود . باند به خون و خون به گوشت و پوست شده بود خشک . مثل برگ های پاییز . . . گلشن در تُنگ بود و دختر بیرون ِ تنگ به گرمای آنها نگاه میکرد . . . ماهی ها با هم بودند . . . ماهی مرده چند لحظه پیش توی آتش ِ شومینه با گوشت و فلسش ذره ذره پخته شد و سوخته شد و به ابدیت پیوست . . . ماهی های داخل تنگ قلب نداشتند انگار . دختر یکی از آنها را از تنگ به در آورد و با ناخن ِ بلندش پوست ِ نازک فلسی ماهی را شکافت و دید به جای قلب سنگ در آن گذاشته اند . . . تف انداخت به صورت ماهی و زیر پا لهش کرد . . . ماهی را کشت . . . روده ی ماهی بیرون زد و فلس هایش به کف پای دختر چسبید . در همان لحظه مردی که توی خیابان ِ شانزه لیزه همراه میس شانزه لیزه لاس میزد و مستانه زیر آواز زده بود پایش را روی حلزونی گذاشت که در آن زندگی جاری بود هرچند تلخ هرچند زننده اما جریان داشت در آن روحی که از دل ِ سنگ بی زار بود . . . مرد لگدی به حلزون زد و با چندش آن را از خود دور کرد . . . 

خنجران قفا

$
0
0

 

می سُراندم در خواب ، نشیب ِ رویایی پُر شتاب . پرتگاهش میعادگاه ِ غوکان ، خنده هایشان به تحقیرم پُرآب و تاب ، در پژواکی چون آفتاب ، واضح و شنیدنی . میگریستند مرغان ِ آسمان ، جدا میشد از گوشت ِ تن ام استخوان . در کلام قدرتی نبود . در بیان تقلایی به زبان ، لکن حرکتی نبود ، صدایی نبود ، هر چه بود ، خواب بود ، نه نیمخواب ، هر چند جام ِ خالی معطر به تاکستان ، رو به روی شمعی فروزان شکم گشوده بود به سلامتی و به خواب رفته بود در تاریکی اُتاق و پلاس اندازی میس شانزه لیزه در اُتاق اش ، قبر ِ بزرگش ، به خواب رفته بود گیلاس ِ معطر به تاکستان . تاکستانی که انگورهایش در دستانی که در خاک کاشته شده بودند در خمره رفته بودند و می شده بودند به سلامتی و نوش ! اُتاق زیر ِ سقف ِ شیشه ای مورب ِ زیر شیروانی ، مثل ِ ستاره بود برای آسمان که چشمک میزد بر ماه . ماه بالای پنجره ی مورب ایستاده بود . ایستاده اما آهسته به سخن لب گشوده بود ، ماه . ماه به سخن لب گشود و میس شانزه لیزه ، پلک هایش را از هم جدا بکرد ، چون دریچه ای به جهان ، همچون زایشی طبیعی از تنِ مادران . ماه آهسته لکن آشفته بود سخنانش ، ماه او را به خود آورد ، که تَنی زیر ِ آب ِ رودخانه ی شهر در انتظار بود . دستانش بیرون از آب ، یخ زده بود و میس شانزه لیزه مامور شده بود به داد ِ ماه . دست به زمین گرفت ، قوتش را به دو دستش هدیه بداد و تن بجنباند و بلند شد . از روی کاغذ پاره های چرک نویس رد شد . شالی به دور ِ گردن بپیچید . آنچنان که معده و روده هایش در هنگام ِ رویا در هم میپیچیدند ، مثل ِ رگ هنگام ِ در تله افتادنش بر حلقه ی دار .شال را باز بکرد و دوباره روی تن اش بی انداخت . صدای غوکان ِ خندان در گوشش هنوز چرخ میزدند در مجاری شنوایی میزدند رج میزدند شلاقی بر رویایی که سالها بود منتظرش بود تا آن که نشیبی زیر پایش سوق بدادش سوی مرداب . میس شانزه لیزه صورتش را با برفی که بر طارمی بیرون ِ اتاق زیر شیروانی نشسته بود سرد کرد . سرد چون که مثل ِ کوره بود از گرمای رویایش. باقی برف را به دهان گذاشت و پون پوره های برف پیش از آب شدن در مری اش باریدن گرفتند و در دل اش ذوب شدند . پله ها را دو تا یکی پایین آمد . 

هیچ کالسکه ای نبود ، هیچ چراغی در مغازه های اطراف روشن نبود ، هیچ نوری ، شمعی در حباب ِ چراغی نمیسوخت و نور نبود . نبود ِ نور و روشنایی ، به کفایت جانفزا بود . همین تاریکی ، همین سکوت ، آرامشش ستودنی بود . همین نبود ِ امید ی به آفتاب ، به بی تاب شدن بر هر جمله ی تو خالی ، نبودن ِ سایه خودش گرمابه ی سنگی بود که دل اش ! که خنجران ِ قفا در هر آفتاب ِ امیدبخشی حضور داشتند . تاریکی و شب و سکوت خود ، برکتی بود که هر ثانیه اش قدر داشت و باید درش بذر عاشقیت کاشت و به برداشتش فکر نکرد آنچنان که به طلوع ِ خورشید و آفتاب ِ سوزان ِ دل گرم کن ، به هر روشنایی نوید بخش نباید خوش دل بکرد و به سرخوشی ، خوش خوشان لی لی بازی کرد و مهره ی تاس تخته را از شش خوان رها کرد . شب برای خودش عالمی داشت . شبی بی سایه . با بوی خون ، بوی زن ، بوی راز ، بوی نیاز ، بوی اعتراف و بوی جنینی در حال مرگ ، بوی دستانی آلوده ، بوی عاشقانه های عمرش شکوفه ، شب بود و برف روی زمین گِل شده بود . صدای تیک تاک ِ ثانیه دست بر دار نبود از سر ِ میس شانزه لیزه . پایین هر پنجره ای لنگری از پاندول تکان میخورد و پرده های پشت شیشه بسته میشدند . . . میس میدوید به طرف ِ رودخانه . . . دو دست ِ در حال انتظار ِ در حال ِاحتضار ، از حلقه های دورش شکاف خورده بودند و آب را بریده بودند و بیرون در انتظار بودند که میس آن دو دست ِ سفید را بدید و با زوری که داشت  آن دو دست را از آب بیرون کشید . آن دو دست دستهای تندیسی بودند مرمرین. روزها با تندیس قهوه میخورد و شب ها سرش را روی پاهای تندیس میگذاشت و سخن میگفت تا تندیسک ترکید و از دل ِ ان هزار غورباغه بیرون بیامد که شروع کردند به اواز خواندن . بعضی ها میپریدند و بعضی ها آروغ زنان دور و بر را دید میزدندچون تیر ِ خدنگ . سمفونی غوک ها همه جا را گرفته بود جای لزج پایشان روی شیشه ی مورب خانه که میس شانزه لیزه مجبور بشد از اتاقش ، قبر کوچکش فرار کند و سر به کوچه بزند . با وجود ِ آفتاب . . . رفت و نشست پیش رودخانه و حرف هایش را با رودخانه بزد . حرف هایش از دل ِ گرفته و بخت ِ کج اش بود و رودخانه خشکش زد . کف ِ رودخانه ماه افتاده بود . . . میس شانزه لیزه ماه را از کف ِ خشک ِ دریاچه برداشت و توی لباسش پنهان کرد تا شب شود . 

شب که شد ، میس شانزه لیزه توی اتاقش روی ماه داشت مینوشت . آرزوهایش را تا به دست ِ نیرویی نامرئی در آسمان بسپرد . پلکان را بیرون آورد و پنجره ی مورب را باز کرد و در میان ثانیه های پر صدا یکی یکی رفت بالا . . . ماه را از لباسش بیرون بیاورد و به دست ِ باد ِ شمال داد تا آن را ببرد روی جای اش . . . 

در میان ِ مرگ هر لحظه ، هر ثانیه که میمرد و ثانیه ی دیگر زنده میشد . میس شانزه لیزه یاد ِ تندیسی بود که دل به او باخته بود . 

نامه ای به جناب آقای شهردار عزیزم

$
0
0

 

به نام خدا 

جناب آقای ِ رئیس ِ شهرداری تهران ِ خیلی بزرگ و بی در و پیکر سلام 

این جانب بنده ی خدا و اسیر ِ خاک ِ گیرای تهران 

ضمن ارادت و خسته نباشید خیلی فراوان چو بوی خوش ِ قورمه سبزی و سیر توی برنج ِ ماهی پلو یک مقدار عرض داشتم خدمت منور و عزیزتون

در این روزهای اوایل آبان که در چهارمین روزش باران ِ نعمت ِ خدا با بوی سُرب و خاک به پنجره های تازه شسته شده ی احمد آقا خورد و غبار رو پراکند به شیشه ی ماشین ِ تاره از کارواش درآمده و بوی خاک و سیمان ِ خانه های مثل ِ غول از زمین در آمده را به مشام رساند بهتر دیدم به جای اینکه این مهم رو در دل بیچاره ام نگه دارم به خود ِ شما خیلی یواشکی و درِ گوشی بگم که از همه چیز بهتره . . . نکته چیست ؟ عارضم که نکاتی هست که خیلی انگشت شمار هست و باید بگم تا شما هم بدونید از بس که سرتون گرمه و حق میدم به خدا ، یه ماساژی ، فیزیوتراپی درمونی چیزی . . . این وسط ها به ما بنده خدا ها هم گوش کنید . . . 

بله با همین یه ذره بارون ، ترافیکی در محله ی ما ایجاد شد که از توی کوچه نمیشد بیرون اومد آقا . یعنی این طور خدمت گرامیتون عرض کنم که از بس توی این کوچه های باریک ِ بالا شهر ، دست رو دست زیاد شده و آقایون ِ معمار بعد از این و بساز و بنداز های پول جارو بکن و از خدا بی خبر بی اجازه ی شما دارن یواشکی و دور از چشم خداوند خونه باغ ها رو پدرسوخته ها میخرن گرون گرون و زمینش رو با چهارتا حلبی و تیر و تخته ی ضد زلزله دارن برج میسازن اونم فراوون . . . خدا به سر شاهده که عشاق زیادی زیر پنجره ی ما شب ها به قصد آواز خوانی می آمدند و خاک بر سر و آهن بره سر شهید میشدند و بخت ما بسته میموند و ساختمون ها بلند تر میشد و دراز تر و انگار که کودی چیزی بهش میدهند هنوز آهن نزده پنجره ی طبقه ی پن هاس بالایی رو نصب میکردند و میکنند و زیبایی شهر ما رو گلاب به روی مبارک خسته و کوفته تون به گ - میزنند. یک طوری که به بوی پشکل میگوید زکی ! خلاصه این معمارهای دانشگاه نرفته جناب آقای شهردار عزیز دارند دور از چشم شما شهر رو بد جوری مزین میکنند . . . من نمیدونم این زیبایی شناسی رو کسی به این ها توی دانشگاه یاد نمیده ؟ همین طور که دارید خستگی در میکنید و دهن دره میکشید خوب گوش بدید ، اگر یک خونه ای بر فرض آجر سه سانتی خونه ی کناریش کاشی کاری کنار دستیش شیشه ای باشه و توی هر کدوم 100 نفر باشن و درخت نباشه همین میشه دیگه مرد حسابی . . . توی کوچه با یه بارون آسفالت عین لحاف ور میاد و آب روی آسفال وای میسته و سفره ی زیر زمین یکه هیچی هر چی روغن روی زمینه روی خیابون ها لیز میخوره و ما به زور فقط به خاطر اینکه بچه تهرونیم میخندیم و چتر میگیریم به دستمون و میریم زیرش وای میستیم و سیگار روشن میکنیم و سعی میکنیم الکی بگیم آخیش عجی هوایی . . . راستش حالا که آقای شهردار دارم غر میزنم و شما م دارید یه استراحتی میکنید و چایی میخورید بذارید بگم که محله ی زعفرانیه و میرداماد و قلهک و فرشته و تجریش و نیاوران به شدت زشت شده . . . انقدر که نمیتونم تشریحش کنم . چون شما عاقلید و کم مایه و احتمالا توی این محله ها سکونت ندارید عرض میکنم میدونم که شما جایی نمیخوابید که آب از زیرش رد شه خدای نکرده . . . پس حالا که مرکز شهر میرید به نقل از آقای آتیلا پسیانی فرزند مرحومه سرکار خانم جمیله ی شیخی نازنین ، در برنامه ی تیارتی همین هفته ، واقعا یک نگاهی که به اطراف تئاتر شهر بندازید دلتون باز میشه یا نه میگیره ؟ پر از معتاد و صدا و . . . بگذریم که قرار بود مترو نزنید و زدید حالا شما اینم زرنگی کردید ما به روی مبارکمون نیاوردیم . . .بگذریم که اطراف این میراث رو جهت لطف و تلاش بیکران و نخوابیدن شبانه روزی و فکر به اینکه مردم چه جوری به تئاتر برن اومدید مترو زدید که همه رو فرهیخته کنید و مام نمکدون شکستیم از بس دور از جون شما ما خریم و نفهمیدیم اما کار درستی نبود . . . حالا یادم بمونه راجع به خانه ی پدری صادق خان هدایت که روحش شاد باد هم حرف بزنیم چی شد قرار بود موزه بشه سرکار علیه فرح خواست و نشد یا شما نخواستید و نشد ؟ ما که نفهمیدیم . . .راستی آقای شهردار چرا ترافیک توی تهران انقدر داره زیاد میشه یه طوری که میخوای وسط اتوبان همت پیاده بشی و با چاقو راه بری یا رقص شمشیری کنی یا عربده بکشی . . . قربونتون برم همین طور که دارید گردنتون رو میشکنید این رو هم گوش کنید که این پارازیت های یکه شایعه شده چی هست ؟ دقیقا پارازیت چیه آقا ؟ ما فک میکردیم اسم یه برنامه ی از خدا بی خبریه . . . بعد دیدیم نه یه چیزهاییه جهت چنگول انداختن روی فریم فیلم های شبکه های کثافت و بی پدر مادر اون ور آب . . . میگن خیلی هم بده حالا شما بهتر میدونید . راستی میگن بعضی داروها ساخته نمیشه . . .این رو که دیگه همه میگن شما چون خرتون خیلی میره یه زنگ یا اس ام اسی چیزی به رئیس بهداشت بزنید که بذارن کارخونه ها همون طور که توی کتاب بچه مون نوشته شده کار کنن و مواد اولیه بیاد و کمر ما خم نشه و دستمون توی سطل آشغالا نره . . . میگم .. . آقای شهردار و رئیس تهران . . . یک درس و واحد زیبایی شناسی برای آرشتیکت های جوان از خدا بی خبر بذارید که کوچه ها رو درست ببینند . . . انقدر آز نداشته باشند . . .میخوان این همه پول رو توی گور ببرن ؟ راسته که 15 ملیون متری توی زعفرانیه خونه است ؟ یعنی هر دستشویی که برای اجابت مزاج میری 60 ملیونی می ارزه . . . شهرک غرب که متری 24 ملیون . . . قربون عدد و رقم ها برم . . . حالا نه اینکه با چشم گریون و دل بریون بخوام بگم ها نه اما یه فکری برای گیر نکردن باد لای تیر آهن های شهر و حرکت باد ِ معتاد ِ خمار بکنید که عین مرده وسط واستاده و نمیذاره کوه دیده بشه . . . جونم براتون بگه . . . . . دستمال کاغذی هم گرون شده اما میگن شایعه است ؟! حالا که ما توی تهرون بزرگ رحل اقامت گزیدیم و نمیریم بیرون شما یه حرکتی بزن و مثلا نذار دیگه از دهات اطراف و شهرستان ها بیان در گوشی بهشون بگو این جا هیچی نه کار هست نه توی داروخان ها دارو هست خبری نیست . . . راستی به اس ام اسی هم به این آقای بهداشت بزنید میگن شیر ها همه کشکه ؟! راسته ؟ یعنی اون شیر هایی که بچگی میخوردیم و آلومینیومش رو باز میکردی اه یه بویی میومد که سر شیر هم داشت دیگه نیست و این هایی که کلی قیمتشه همه با شیرخشک درست شده و آب توش داره و کشکه . . . خب آقا کلسیم رو چی کار کنیم یه تیر آهن بیفته رومون که همه جامون رو باید پروتز بذارن . .. میگم آقای شهردار. . . دستتون درد نکنه . . . این زیبایی تهران رو بسپرید دست این آقایون هنرمندایی مثل آقایون آغداشلو و اینها که میدونم خیلی زیاد بهشون بها میدید و تا دم مرگ و بهشت زهرا باهاشونید بذارید یک کم به مدل اتوبوس ها و زیبایی شهر توجه بشه البته دروغ نگم اون سرامیک کاری های اتوبان ها خیلی قشنگه اما از بس هوا بده و هواپسه دیگه وقت نمیشه ببینیم . . . میگن انقدر داره ترافیک زیاد میشه که وسط اتوبان سی دی و مواد میفروشن راسته ؟ چرا ما این همه همدیگه رو دوست نداریم . . . همه که مثل شما سر حوصله نمیشینن آدم رو نگاه کنن و بله بگن به خدا اعصابتون از فولاده . . . کاش همه مثل شما بودن ! خیلی خسته میشیم همه اش میریم کافی شاپ دیگه عادت کردیم . . . جایی نست ادم پارازیت میندازن بره . .. دور هم جمع بشه . . . حال کنه خوش باشه . . . دعا به جون شما کنه . . . . دیگه ما بنده خدا ها میمیریم این شمایید که عمر نوح دارید از ما گفتن اگر یه روزی تناسخ شد و ما رئیس شدیم تهران رو از بیخ با بیل میکنیم و از نو میسازیم . کاش میشد تاریخش رو هم کند . . . عرضی نیست . همینم خیلی زیادی بود . 

قربون شما . بنده خدا

میس شانزه لیزه ی قاتل

$
0
0

میس شانزه لیزه روی پله های چوبی چُندَک زده بود . چوب ِ پله ها ، مزین به ریشه بود و رگ ، ناگهان سر ِ زمستان برای خودش ، الابختکی میدیدی که شکوفه داده است ، شکوفه هایی مثل ِ پولک های ماهی ، ریز ریز و کنار ِ هم ، سر در شانه ی هم ، با هم با همهمه ای بین کاسبرگ و نافه ، یک صمیمیتی در هم ، انگار که روی چوب های موریانه خورده را قالی انداخته باشند . . . گه گاه روی شکوفه ها پروانه هم مینشست به نجوا ، با بالهایی به هم نزدیک مثل دستانی به هم چسبیده در محراب ، بی صدا ، پچ پچه هایی ، در رکاب ِ رگ و ریشه ی سبز و چوب ِ بارور و شکوفه هایی نورَس . . . پروانه هایی که با هر صدایی بال بال میزدند و از آن همه نزدیکی دور میشدند ، دور ِ دور در غبار یا مه ِ همیشگی محو میشدند ، از دیده ناپیدا . میس شانزه لیزه روی پله های چوبی چمباتمه زده بود و به زنی می اندیشید که هرگز نمیدید ، زنی که تا یک ساعت ِ پیش زنده بود و حالا جنازه اش توی اتاق میس شانزه لیزه بالای طناب . میس شانزه لیزه اول نمیخواست او را بکشد ، به هیچ وجه ، اگر صورتش را میدید و گودی زیر ِ چشمانش را و نگاهی که از ترس سکته میزند در حیات این را میفهمیدی از سیگاری که دودش شکل ِ روح بود و دستهایی نامتعادل داشت و در مرور زمان میخواست گردن میس شانزه لیزه را بگیرد و خفه کند و تا به او برسد در فسردگی هوا منهدم میشد و از شکل می افتاد . در ِ اتاق ِ زیر شیروانی باز بود و میس شانزه لیزه به نوری که اُفتاده بود روی زمین و کش آمده بود تا روی پله ها نگاه میکرد که روی شکوفه ها هم افتاده و این را دوست نداشت . شکوفه ها پلاسیده شدند و پروانه ا ی که رنگین کمانی بر بالهایش بود پر زد و رفت . . . بالهایش روی سایه ی جنازه ای که بر طناب حلق آویز شده بود سایه می انداخت . پهن میشد و نور را پر از تاریکی میکرد و بعد میرفت . . . این حرکت طول کشید . . . همین چند لحظه ی کوتاه . زنی که هرگز نمیدید برای عروس بازی به خانه ی میس شانزه لیزه آمده بود . زن ، سالها در همسایگی او زندگی میکرد . هیچ کسی از او شکایتی نداشت ، هیچ شکایتی از او نشده بود . سر به زیر و زبر و زنگ بود و رنگ ها را از مشامش تشخیص میداد . غذا را از بوی ادویه هایش ، سنش را کسی نمیدانست ، خودش میگفت از وقتی که اولین درخت خیابان به بلوغ رسید او در خانه ی رو به روی میس شانزه لیزه زندگی میکرده و اولین درخت ِ آن خیابان دویست سالی بود که پیر شده بود و حلقه های عمرش دور هم طواف میکردند . زن ، عصرها با عصایش روی زمین ضربه میزد ، توی بالکن مینشست و به رو به رو نگاه میکرد و زیر لب حرف میزد ، موهایش آبی رنگ بودند و چشمانش سفید بی هیچ مردمکی ، پوست بدنش کک مک داشت و ابروهایش پهن و پر پشت ، گاهی پروانه های پله های مارپیچ که فرار میکردند روی ابروهای زن مینشستند . . . .ابروهایی مثل شاخه ی درخت . گوش های بزرگی داشت و آبی موهای پرپشتش تا زانوهایش می آمدند . . . دستهایش روی ویالنی تخیلی ساز میزدند .  . . زن نابیناشاید هر شب اگر نه یک شب در میان توی بالکن برای مردم کنسرت میداد . از کسانی که زیر ایوانش نبودند تشکر میکرد و میرفت تو . . . گاهی به پنجره ی دیواری میخورد و برمیگشت عذر میخواست و راه راست را که پیدا میکرد میرفت تو و پرده را میکشید . میس شانزه لیزه همیشه دوست داشت او را در بازی هایش سهیم کند . اینکه زن نابینا نمیدید خودش حسن بود . او لباس عروس زیبایی همیشه به تنش داشت که شاید به عمر اولین درخت کوچه میرسید . لباس را در بازی از او قرض گرفت و میخواست که برایش ماجرای جشن عروسی خودش را تعریف کند و زن در حوله ی صورتی میس جای گرفته بود و میگفت بله میس جان ادامه بده عجب داستانی ! میس که تمام مدت با هیجان از عروسی اش با قهرمانی که تا خرخره می زده بود و چشمهایش کور شده بود و گوش هایش کر میگفت . اینکه داماد بعد از اینکه عروسی کردند برای همیشه او را ترک کرد تا الکل را ترک کند . بعد ها در روزنامه مه نوشتند که او قهرمانی ست که لنگه ندارد و کیلینیک ترک اعتیادش همه را با عشق میپذیرد ، البته میس شانزه لیزه بعد ها که شرلوک هلمز را پیدا کرد از او خواسته بود تا پیش مرد برود و تقاضای طلاق را توی پیشانی مرد قهرمان بزند . همین جا بود که شرلوک هلمز فهمیده بود قهرمان ِ میس غیابی او را طلاق داده و به هیچ وجه به یاد او هم نیست و دارد به مردم رسیدگی میکند . . . زن ِ نابینا در این لحظه سیگاری خواست . میس شانزه لیزه که لباس ِ زن نابینا را به تن کرده بود برای او سیگاری روشن کرد .  میس شانزه لیزه هرگز نمیخواست زن ِ نابینا را با طناب حلق آویز کند ، اما توی این عروس بازی اش . . . زن نابینا وقتی فهمید توی اتاق طنابی از سقف آویزان است که میس شانزه لیزه هر وقت بخواهد آن را میگیرد و زنگوله اش را تکان میدهد فکری به سرش زد . در واقع این کلک ِ زن نابینا بود . . . میس شانزه لیزه همین طور که موقع تعریف کردن از خود ش و مرد قهرمان بود و رو به روی آینه ایستاده بودو با خودش حرف میزد ناگهان زن را دید که خودش را حق آویز کرده است . . . وقتی صورتش را با ترس برگرداند . دید با ته سیگار روی دیوارِ رو به رو نوشته است ، " تو من رو کشتی . " حالا میس شانزه لیزه ، نمیدانست با جسد زن نابینا که مثل پاندول ساعت تکان تکان میخورد چه کار کند ! . . . هر کاری کرد نتوانست او را پایین بیاورد . زن با موهای آبی بلندش مثل عروسکی بی مهره و ستون ول شده بود میان زمین و هوا ! حالا میس شانزه لیزه با چمباتمه زدنش و فکر های بیهوده خودش را آزار میدهد . . . پوست دستش را با ناخن میکند و لبش را پاره میکند . . . زن ِ نابینا قبلا به او گفته بود که قلب اش توی لباس کار گذاشته شده است . در واقع قلب ِ زن از باتری بود و باتری توی لباس بود . پشت ِ لباس هم کوکی بود که باید همیشه چرخانده میشد تا چرخه ی روزگار ِ زن نابینا بچرخد . . . حالا همه چیز تمام شده بود . . . عروسک باز ، از بالای قوطی لعبتک بازش زن ِ نابینا را از طناب در آورد و لباس را از تنِ میس . . . و چراغ ها را خاموش کرد . . . در تاریکی مطلق زن ِ نابینا گفت : "اگر صدامو میشنوی بیا آواز بخونیم . " . . . میس شانزه لیزه گفت :" دوستت ندارم  برو گم شو . " لعبتک باز آمد و موهای میس شانزه لیزه را کشید و رنگ قرمز به آن زد ، مفصل ها و سر و صورت میس را مثل همیشه درست کرد و او را پشت ِ لپ تاپش نشاند و زن ِ نابینا را برد توی اتاقی که مال ِ دانشجو ها بودند و در را از پشت بست . 


علف / Grass

$
0
0

علف ، نبرد یک ملت برای زندگی

Grass 1925.jpg

کتاب ِ علف ، داستان های شگفت و ناگفته ، نوشته ی بهمن مقصودلو ، از انتشارات هرمس در سال 1389 روانه ی بازار ِ کتاب شده است . همان طور که پیش از مقدمه آمده است ، کتاب ِ علف ، داستانهای شگفت و ناگفته در باره ی سه امریکایی ماجراجو به نام های مریان سی.کوپر ، ارنست شودساک ، و مارگاریت هریسن ، چگونگی آشنایی آنها با یکدیگر ، و سفر ِ شکوهمندشان به ایران در سال 1924 است که به ساخته شدنفیلم علفانجامید . 

دو فیلم علف و نانوک شمالی به عنوان ِ پیش آهنگان نوع نوینی از سینما ، استانداردهای جدیدی را در سبک های نو آورانه ی فیلم سازی تثبیت کردند. همچنین نگاه نامتعارف ، اگزوتیک و جدا از موضوع ، که مشخصه ی فیلم های مسافرتی بود نیز به مرحله ی جدیدی وارد شد که عبارت بود از اکتشاف دراماتیزه شده ی موضوع و ارائه ی آن با نگاهی دقیق و مستند . نتیجه همان چیزی بود که بعدها (( درام طبیعی )) خوانده شد .  (همان کتاب / صفحه ی 409و 410)

کتاب که میخواهد در مقدمه ی طولانی اش تا رسیدن به چگونگی ساخت ِ این فیلم به صورت دقیق و ظریفی به زندگی سه نفری که ذکر شد در روزگار جنگ جهانی بپردازد از لحظه ای که امریکا وارد جنگ جهانی اول میشود یعنی سالهای 1918-1914 شروع میکند به توصیف ِ اتمسفر ِ جهان و موقعیتی که مارگاریت و کوپر و شودساک داشتند . در واقع در این کتاب بیش از هرچیز به یادداشت ها و اسنادی که از مارگاریت باقی ست اشاره شده است . هرچند که هم کوپر و هم شودساک نوشته های زیادی در این زمینه داشته اند اما به نظر میرسد نوشته های مارگاریت دقیق تر است . 

مارگاریت هریسن ، نویسنده ، روزنامه نگار ، جاسوس ، کاشف ، و تهیه کننده ی فیلم در 8 اکتبر 1878 در شهر بالتیمور ایالت مریلند به دنیا آمد . . روحیه ی ماجراجویانه ی مارگاریت از همان کودکی با او رشد کرد . او که به علت عصبی بودن مادرش با مادربزرگ  مادری اش و پدربزرگش زندگی میکرد از همزیستی با آنها چیزهایی هم برای زندگی کردن یاد میگرفت . او علارغم میل خانواده اش با تام هریسون در سال 1901 ازدواج کرد و خیلی زود در سال 1902 صاحب پسری شد که نامش را تامی گذاشتند .  او درگیر کارهای خیریه شد و بعد در سازمانی که ( مدرسه ی بیمارستان کودکان ) نام داشت که مراقبت های پزشکی را آموزش میداد مشغول به آموزش شد . تام شوهر او در سال 1915 به علت تومور از دنیا رفت و پس از آن مارگاریت که باید بدهی هایی کهب رای شوهرش مانده بود را پرداخت میکرد در روزنامه مشغول به کار شد . او ضرب المثل عاشق شدن و از دست دادن بهتر از عاشق نشدن است را به سخره میگرفت و سعی کرد هرگونه عشقی که در زندگی اش میخواهد شکل بگیرد را سرگوب کند . او ابتدا به نقد نویسی در زمینه ی نمای شو موسیقی در روزنامه کار میکرد و سپس گفت و گوهای فراوانی با اشخاص مهم آن زمان داشت از جمله چرچیل تا رضاخان ( پیش از شاه شدنش )همچنین وارد سازمان جاسوسی امریکا شد و به دنبال آن سفرهای زیادی انجام داد که برای همین مدتی را در روسیه در زندان سپری کرد . در این کتاب زنان ، شهر و واکنش مردم نسبت به اتفاق های پیرامونشان را میتوانیم از نقطه نظر مارگاریت بفهمیم . زیرا او زنی که به ژاپن و ترکیه و بیشتر کشورها سفر کرده و زنان ِ شهر ها را بیشتر بررسی کرده است . میتوانیم هنگامی که او در زندان روسیه بود ببینیم که زنان ِ روسی در زندان سیاسی چگونه با هم برخورد میکردند ، حتی چگونه غذا میخوردند ، چگونه به مادیات بی اهمیت بودند ، در زندان چگونه دعوا میکردند و به هم شک میکردند ، در زندان غیر سیاسی ها هم زنان هرزه و یا ... چگونه برخوردی با محیط خود داشتند . آنها صبح گیس کشی میکردند و شب پایکوبی . مارگاریت به نه زبان زنده ی دنیا تسلط داشت و همین دلیل میشد تا بتواند در این جنگ جهانی هم خوب رل بازی کند هم سازمان جاسوسی را به خودش مطمئن سازد . 

مریان . سی . کوپر ، نویسنده ، مخترع ، خبرنگار ، خلبان ، کاشف ، کارگردان و تهیه کننده در 4 اکتبر 1893 در شهر جکسون ویل ایلت فلوریدا به دنیا آمد . او در خانواده ای نظامی بزرگ شد و ماجراهای دوران خلبانی اش و بارها و بارها زنده ماندنش در پی حادثه هایی که برایش رخ میداد در این کتاب خواندنی است . همچنین دورانی که مانند مارگاریت اما به طور دیگری در زندان بوده است در این کتاب شرح داده شده . او در کتابش ( آنچه مردان به خاطرش میمیرند مینویسد: " . . . آن شب دعا کردم خدا در این جهان پر از ماجرا نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد . به او گفتم مرا بشکن ، رنج بده ، بکش  اما بگذار مزه ی زندگی را بچشم . " خب واقعا با شخصیت قدرتمندی رو به رو هستیم که ساخته ی تخیل نویسنده نیست بلکه همچین ویژگیی درش هست تا او را متفاوت کرده . او در پروازهای جنگی خود حادثه های زیادی را از سر گذرانده است و جان سالم به در برده . سپس ارنست شودساک در 8 ژوئن سال 1893 در شهر کانسیل بلافز در ایلت آیو ا به دنیا آمد . او ذاتا هیجانی بد و بارها برای ماجراجویی از خانه گریخته بود و 4 بار دور کره ی زمین را چرخیده است ! اینکه چگونه به جبهه میرود و چگونه با مقوله ی عکاسی و فیلمبرداری آشنا میشود در کتاب توضیح داده شده است . آن چه که مهم هست . استناد به اسناد باقی مانده و بی هیچ دخل و تصرفی در مورد شخصیت ها میبینیم که نویسنده چگونه کتاب را شروع و به پایان رسانیده است . اینکه این سه نفر چگونه به م میرسند و چگونه  ایده ی اولیه ی ساخت فیلم ِ علف شکل میگیرد بسیار جالب است . ( صفحه ی 288)     " آنها در مورد عشایر و ایلات کوچ نشین ، بویژه عشایرکردستان خاورمیانه ، چیزهایی شنیده بودند  و فکر میکردند زندگی این اقوام همه ی آنچه که به دنبالش هستند دارد . "آنها عزم سفری میشوند به سرزمینی که نمیشناسند و پیش از آن کتاب هایی که ممکن است در این مورد کمکشان کند را مطالعه میکردند . همچنین هزینه ای که برای این فیلم بنا بود پرداخت شود را خودشان تهیه کردند شاید بتوان این طور گفت که  اولین زن تهیه کننده ی فیلم مستند مارگاریت هریسون است . اینکه این سه تن چگونه به سرزمینی ناشناخته با مردمانی که به جنگ طبیعت میرفتند رسیدند در این کتاب خواندنی ست . در واقع همه ی تلاش این کتاب رسیدن به فصل ساختن علف است . عبور از کوهستان ها و راه های صعب العبور و دیدن مردمی که کوچ میکنند . مردمی که غذا و خانه شان و همه چیزشان از دام و گوسفند است و حیات آنها به دلیل وجود علف است . 

آنها مدتی با مردم ایل زندگی میکنندو غذای آنها را میخورند . . . مارگاریت به دلیل داشتن مقداری اطلاعات پزشکی به مردم آنجا کمک میکند . . . خودش داستانی شنیدنی ست . اینکه او را حکیم خانم صدا میکردند و مارگرایت خیلی زود به زبان آنها مسلط میشود . همین طور مردم ایلات برای آنها مردمی عجیب بودند که بیشتر اوقات مردانشان استراحت میکردند و کار و ... را بچه ها و زن ها انجام میدادند . اما موقع کوچ قدرت مردان را میبینیم که گیوه از پای در میاوردند و برف ها را در دل زردکوه میشکافتند تا به جایی برسند که علف و زندگی در آن است و ابتدا به نظر رفتن به آن سوی کاملا غیر ممکن است . به دلیل شیب کوه اما میبینیم که از الاغ و اسب و گوسفند و بز و زن و بچه همگی به این کار به شکلی طبیعی عادت کرده اند وهمچینین به عبور از رودخانه یاپر بار ..کارون . . . البته مارگاریت و کوپر و شودساک هر لحظه بیشتر مطمئن میشدند که ایلاتی ها زندگی شان در طول هزاران سال گذشته تغییری نکرده است . در این دوران رقص ، موسیقی ، بازی و چگونگی زندگی این مردمان در طول کتاب شرح داده شده است اینکه بعد از عبور از برف و کوچ به دامنه ای پر از شکوفه و گل های بنفش میرسند که از زیبایی لنگه ندارد و این از دهان کسی روایت میشود که بیشتر کشورهای دنیا را دیده است . ص 370 : کوپر مینویسد : این فیلم گواه چیزهایی است که ما به چشم خود دیدیم . علف زندگی سخت مردمی را نشان میدهد که با همه ی داراییشان بر فراز کوه های بلند اردو زده اند و هنوز قله های برف گرفته ی بسیاری را تا رسیدن به مقصد پیش رو دارند . سرما به علف ها اجازه ی رشد نمیدهد و علف برای این مردم کوچنده که زندگی شان وابسته به احشام است به معنی زندگی ست . ". . . 

دین این فیلم پر از پلان های شگفت انگیز و تصاویری ست بکر که به نظر میرسد برای ان زمان خیلی شاهکار بوده است . عکس هایی که در این وبلاگ گذاشته شده اند کوچتر از آن است که در کتاب شرح داده شده و در فیلم ضبط شده است . 

بعد زا اتمام فیلمبرداری و رفتن به شهر های دیگر و رسیدن به تهران روایت مارگاریت از رضاخان خواندنی ست . ص 385 ....به نقل از مارگاریت "  ... چیزی نگذشت که مردی بلند قد در حالی که دست پسر کوچکی را که لباس سربازی به تن داشت گرفته بود از راه رسید . اگر نمیدانستم این مرد رضاخان است حتما او را به جای یکی از سربازانش میگرفتم . او یک اونیفورم ساده به تن داشت ... بی هیچ مدالی و نشانی . لباس به تنش گشاد مینمود و ریشش را هم نزده بود . سر و ظاهر او  با امان الله میرزای ریز نقش خوش پوش خیلی متفاوت بود . با همه ی این احوال رضا خان مردی بود که در میان هر جمعیتی پیدایش می شد ، آدم میخواست برگردد و یکبار دیگر نگاهش کند . صورتش گرفته و عبوس مینمود. . . . ( صورت سنگی . ..  )چیزی که در این کتاب ناراحتم میکند این است که این سه تن که در طی جنگ دنیا را دیده اند اظهار داشته اند که  اغلب ایرانی ها به شدت از جهان بی خبرند و این در صورتی است که در ترکیه مردم را این طور تصور میکردند که به استقبال مدرن شدن میروند . . .- چیزی که به نظر من تا به امروز هم باقی مانده است . و همین طور است . - 

گذر از رودخانه با باد کردن پوست بز و به زیر چوب بستن آن 

 

امیدوارم خواندن این کتاب را ازدست ندهید و اگر توانستید فیلم جذاب آن را نیز پیدا کنید و بارها ببینیدش. 

برای شرح حال نویسنده ی کتاب بهمن مقصودلو به ( ادامه ی مطلب ) رجوع کنید . 

 

زندگی نامه ی  بهمن مقصودلو

 

دکتر بهمن مقصودلو منتقد، نویسنده، پژوهشگر سینمائی، تهیه کننده و فیلم ساز بیش از  40 سال است که در عرصه سینمای جهانی فعالیت دارد.  ایشان به عنوان ژوری، سخنران و تهیه کننده و یا فیلمساز دربسیاری از جشنواره های معتبر جهانی شرکت کرده است.   اضافه  برآن، به عنوان نویسنده ، منتقد و سردبیر برای نشرکتب " ویژه سینما وتئاتر" جایزۀ  فروغ فرخزادرا  درسال 1353 ازآن خود کرده است.  کتاب  "سینمای ایران "یکی  ازکتاب های  ایشان  است که در سال 1987 توسط دانشگاه نیویورک منتشر گردید.   این اولین  کتاب ایشان به زبان انگلیسی  در مورد تاریخ  سینمای  ایران است که  توجه جهانیان را  به  سینمای  ایران جلب  کرد.  از کتاب های  دیگر ایشان  می توان  "این سوی ذهن، آن سوی مردمک " 1999 و " آزادی و عشق در سینما "را نام برد که در سال 2003 منتشرشد.  کتاب جدید ایشان "علف: ماجراهای شگفت و ناگفته"  به زبان انگلیسی درژانویه  2009منتشر شد، سرگذشت  سه آمریکایی (سازندگان فیلم کینگ گنک) است که در سال 1924 به ایران رفتند و فیلم مستند فوق العاده ای بنام علف ساختند که توسط پارامونت در سال 1925 به نمایش در آمد.نسخه ی فارسی آن در بهمن ماه 1389 درایران منتشر شد.

 

دکتر بهمن مقصودلو تهیه کننده بسیاری از برنامه های هنری تلویزیون ملی ایران بوده و بیش ازپانزده  فیلم سینمائی و مستند را در آمریکا تهیه کرده است که نه تنها دربیش از صد جشنواره معتبر و بزرگ جهانی به نمایش درآمده اند، جوایز بیشماری هم کسب کرده اند.   فیلم "هفت مستخدم" با شرکت آنتونی کوئین هنرپیشه بزرگ جهانی برنامه اختتامیه جشنواره معتبر لوکارنو بوده که درحضور بیش از هشت هزارنفر با موفقیت در سال 1996 به نمایش گذاشته شد.  فیلم "خواستگاران" (بازیگر) در جشنواره کان 1988وفیلم "منهاتان به روایت ارقام"در سال  1993 در جشنواره های نیویورک ، ونیز و تورنتو به نمایش در آمد. دکتربهمن مقصودلو با همکاری بهروز مقصودلو با تهیه فیلم کوتاه "زندگی درمه" 1998 اثربهمن قبادی، با دریافت بیش از 15 جایزه بین المللی رکورد دریافت جایزه و انتخاب در جشنواره های معتبر بین المللی فیلم های ایرانی راشکسته است. دیگر فیلم ایشان به عنوان تهیه کننده "خاموشی دریا" ( 2003) نام دارد که بیش از شش جایزۀ بین المللی  دربیش ازبیست جشنواره جهانی را  کسب کرده است و منتقد مجله معتبر "ورایتی"به مناسبت نمایش آن در جشنواره ساندنس  آمریکا، فیلم را یک شاهکار خوانده است.

 

اولین فیلم دکتر بهمن مقصودلو به عنوان کارگردان، فیلم "اردشیر محصص و صورتکهایش"است که در سال 1972 ساخته شد و درسال 1996 درجشنواره لایپزیک آلمان بعنوان یکی از بهترین فیلم های کوتاه مستند ایران قبل از انقلاب به نمایش در آمد.  بهمن مقصودلو با تهیه فیلم احمد شاملو: شاعربزرگ آزادی (1999-1996) تولید و پخش جهانی یک سری فیلم مستند بلند در باره بزرگان ادب و هنر ایران را بنیان گذاشت. دومین فیلم از این سری احمد محمود نویسنده انسانگرا (2004) وسومینایران درودی:نقاش لحظات اثیری(2010) استکه در بسیاری از جشنوارها، مراکز فرهنگی، دانشگاه ها و تلویزیون های دنیا به نمایش در آمده است و دی وی دی آنها هم در جهان منتشر شده است . فیلم جدید ایشان ،اردشیر محصص: هنرمند سرکش(2012)،  که هنر و زندگی اردشیر محصص  را به نمایش می گذارد همراه با فیلم مستند بلند  کیا رستمی: یک گزارش(2013) به زودی وارد جشنواره های جهانی خواهند شد. دکتر بهمن مقصودلو هم اکنون درحال ساختن فیلم مستند بلند زندگی دکترمحمد مصدق است.

 

دکتر بهمن مقصودلو فارغ التحصیل فوق لیسانس مطالعات سینمااز دانشگاه نیویورک و دکترا از دانشگاه کلمبیا است.  ایشان عضو انجمن قلم آمریکاهستند و در نیویورک زندگی می کنند.

  • ·        از بهمن مقصودلو منتشر شده است :
  • ·         انگلیسی :

 

Grass: Untold Stories, Mazda Publishers, 2009 (Foreword by Kevin Brownlow)

International Short Film Festival: Independent Films on Iran, catalogue, Editor:Ziba Foundation,New York, 2007

              Iranian Cinema: Near Eastern Studies,New YorkUniversity, 1987

Foreword by Andrew Sarris (out of print)

  • فارسی:
  • فیلم "علف" : داستانهای شگفت وناگفته ، انتشارات هرمس ، تهران، 1389
  • -   احمد شاملو: بزرگ شاعر آزادی، فیلمنامه (فارسی/انگلیسی)، شرکت کتاب - لوس آنجلس، 1387
  • -   آزادی و عشق درسینما ، انتشارات معین ، 1382
  • -   این سوی ذهن، آن سوی مردمک ، انتشارات نیلا ، 1378 (نایاب)
  • -   333 چهرۀ درخشان (باعلیرضا تبریزی)، سه جلد، امیرکبیر، 1345                (نایاب)
  • -    اطلاعات عمومی   (باعلیرضا تبریزی و حمید همتی)، انتشارات اندیشه، 1343)نایاب)
  • به کوشش همین نویسنده منتشر شده است :
  • -   ویژه سینما و تئاتر شماره  یک ، انتشارات بابک ، 1351                   (نایاب)
  • -   ویژه سینما و تئاتر شماره 2 و 3،  انتشارات بابک، 1351                 (نایاب)
  • -   ویژه سینما وتئاتر شماره 4 : وسترن ، انتشارات بابک، 1352           (نایاب )
  • -    ویژه سینماوتئاتر شماره 5  انتشارات بابک ، 1352                        (نایاب )
  • -   ویژه سینما وتئاترشماره 6: نقد فیلم در ایران ، انتشارات بابک ،1352 (نایاب)
  • -   ویژه سینما وتئاترشماره 5 و6،  انتشارات بابک، 1353                    ( نایاب)
  • -   هفتمین هنر(انتشارات طهوری، 1354                                          (نایاب)
  • -    بهمن مقصودلو بخاطر ویراستاری وانتشار سری کتابهای "ویژه سینما وتأتر" دربهمن ماه 1353

              (1975) برنده جایزه ادبی فروغ فرخزاد گردید.

  • ·        ازهمین نویسنده منتشر می شود:
  • ·         -  شعر، زندگی و مرگ در سینما: نگاهی به سینمای جان فورد، هوارد هاکز و آلفرد هیچکاک
  • -   گزیدۀ مقالات ویژه سینما و تئاتر در یک جلد
  • -   سینمای امیر نادری، فیلمنامه "منهاتان به روایت ارقام": چگونه فیلم ساخته شد (به زبانهای فارسی و

           انگلیسی)

 

 

 

بهمن مقصودلو:  فیلم شناسی

 

 1 -* اردشیر محصص و صورتک هایش (نویسنده / کارگردان ، تهیه کننده ، فیلم مستند کوتاه ، ایران ، 1972)

2 - * خواستگاران (بازیگر، فیلم  بلند،  آمریکا، 1988)

3 - * منهاتن به روایت ارقام (تهیه کننده مالی، فیلم بلند، آمریکا، 1993)

4- *  هفت خدمتکار (تهیه کننده، فیلم بلند، آلمان/آمریکا،  1996)

5- *  زندگی در مه (تهیه کننده مالی، فیلم مستند کوتاه ، ایران/ آمریکا، 1998)

6- * احمد شاملو:  بزرگ شاعر آزادی (تهیه کننده ، فیلم مستند بلند، ایران/ آمریکا، 1999)

7-    راز بهشت (تهیه کننده ، فیلم بلند، آمریکا ، 1999)

8-    تعزیه  به روایت دیگر (تهیه کننده مالی ، فیلم مستند بلند،  ایران/ آمریکا، 2001)

9- * خاموشی دریا (تهیه کننده /تهیه کننده مالی، فیلم بلند، ایران/ آمریکا ، 2003)

10-* احمد محمود:  نویسنده انسانگرا (کارگردان / تهیه کننده، فیلم مستند بلند، ایران / آمریکا، 2004)

11-  آنسوی دیوار شکسته ( تهیه کننده، فیلم داستانی کوتاه، ایران/ آمریکا، 2006)

12- اسموکینگ (تهیه کننده ، فیلم کوتاه داستانی ، آلمان / آمریکا، 2007)

13- آسودم (تهیه کننده، فیلم بلند، آلمان / آمریکا ، 2007)

14-* ایران درودی: نقاش لحظات اثیری (کارگردان/ تهیه کننده، مستند بلند، ایران / فرانسه / آمریکا،2010)

15- اردشیرمحصص: هنرمند سرکش (نویسنده/ کارگردان/ تهیه کننده، مستند بلند، ایران/آمریکا، 2012)

 

فیلم های در دست ادیت:

16- کیارستمی: یک گزارش (نویسنده/ کارگردان/ تهیه کننده، مستند بلند، ایران/آمریکا/فرانسه، 2012)

17- فرخ غفاری (فیلم ساز/ ایران شناس) در مرحله ی ادیت.

18- ناصر ملک مطیعی (بازیگر) در مرحله ی ادیت.

19-  سینمای ایران ،در جستجوی ریشه ها: 1979 – 1900 (نویسنده / کارگردان/ تهیه کننده ، فیلم مستند بلند در دست تهیه، ایران / آمریکا )

20- زندگی و میراث  دکترمحمد مصدق ( کارگردان/ تهیه کننده، فیلم بلند مستند در حال تهیه، ایران / آمریکا)

 

 

*

دی وی  دی این فیلم ها در بازار موجود است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معجون بخور و نمیر واویلا

$
0
0

کاسه ی معجون ِ بخور و نمیر واویلا را دست ِ درویشی داد که سَرایش را چند صباحی گُم کرده بود و اندر پی مکانی آواره شده بود ، درویش کاسه را از دست ِ میس شانزه لیزه گرفت و همان طور که سر به زیر داشت و نگاهش دیده نمیشد با صدایی که از اعماق ِ دلگرفتگی اس بیرون میخزید گفت : از این بخور و نمیر واویلا ها به خورد ِ ما ندهید بانو ، نمک گیر میشویم و این جا اطراق میکنیم . " میس شانزه لیزه پوزخندی زد و کلاه ِ شنل ِ سیاهش را روی سرش انداخت و گفت :" درویش ، خودت را صد هزار به حساب نیاوَر که تو یک نَفری و من هم . " درویش که سرش پیدا نبود زیر ِ خرقه ی چند تکه زیر لب حرفی زد و از میس شانزه لیزه دور شد . دوری که دیگر پیدا نشد ، جوری که دوری اش از نیامدنش خبر میداد . در میان ِ دو خط موازی کوچه به نقطه ی اتصال رسید و از تیررَس هر تیر افکنی خارج و محو شد مثل دودِ سیگار .میس شانزه لیزه با سبد بزرگی که زیر شنلش پنهان کرده بود به اتاق ِ زیر شیروانی اش پناه برد . در شومینه هیزم ها میسوختند ، آتشکده ی همیشه برقرار ، نورش را به سقف ِ اریب اتاق می انداخت و سایه ها در رقصی هولناک روی دیوار میخندیدند . روی شومینه دیگی در حال ِ کباب شدن بود . میس شانزه لیزه توی دیگ مقداری آب ریخته بود و چند تایی کلمه . بعد هم میزد ش و زیر لب چیزی میگفت و میخندید . روی زمین ، تار های کِش دار به پایش میخوردند و میس شانزه لیزه را کلافه میکردند . پاورچین از روی تارهای روی زمین که مثل ِ حصیر افتاده بودند و جنسی لزج داشتند رد شد . روی صندلی قدیمی چوبی اش نشست و در سکوتی که برقرار بود احساس بی قراری میکرد . معجون هنوز آماده نبود . . . . میس شانزه لیزه قیچی را از روی میز برداشت ، شروع کرد به بریدن ِ روده هایی که روی میز بود و ازشان خون و کرم میریخت بیرون . روده ها را قیچی کرد با هر برخورد تیغه اش خواهشی در وجودش شعله میکشید . باران گرفته بود . هم او را و هم خاطره ها را . باران که گرفته بود بند آمدنش با خدا بود مثل روزی که تمام نمیشود مثل کابوسی که وِل نمیکند . . . باران به شیروانی میخورد و از ناودان پایین می آمد . . . روده ها ی تکه شده روی میز روی هم افتاده بودند . . . برای معجون مقداری رگ هم لازم بود ، میس ، رفت توی حمام و به وانی که توی آب نمک اش مقدار زیادی رگ سیاه و قرمز در هم تنیده شده بودند نگاه کرد . خم شد و یکی از سیاهرگ ها را برداشت و به نیش کشید . مزه ی خوبی میداد مثل ِ گوشت ِلب وقتی که رویش نمک بزنند شور بود . رگ ها را در بغلش گرفت و برد روی میز اش . . . میل بافتنی را آورد و شروع کرد همین طوری به بافتن . دست ها از بافتن خسته نمیشد . . . سایه ها روی دیوار با هم حرف میزدند و کش می آمدند و تکان تکان میخوردند . . . میس شانزه لیزه مربع های کش بافی از رگ ها بافت آنها را توی دیگ مسی انداخت و باز هم زد و زیر لب جدول ضرب خواند . . . مواظب پایش هم بود که به تار های لزج هی نخورند . تارها به دار قالی بسته میشدند . معجون در حال آماده شدن بود . میس شانزه لیزه سیگاری روشن کرد و در بخارِ اتاق زیر شیروانی عرق میکرد اما مهم نبود . . .صدای باران و هیزم که با هم در سرعت نواختن مسابقه گذاشته بودند شدید تر میشد مثل فیلمی که در دور ِ تند باشد . . . میس با سیگار گوشه ی لبش پشت دار نشست و تار را بافت . . . تار از خانه ی عنکبوت آمده بود . عنکبوتی که پشت ِ سوراخ ِ دودکش خانه درست کرده بود به جاش به میس تار میداد . . . . . هوا که عوض شد و خورشید که ابرها را بُر زد و بادها را کنار کشید طلوع کرد . میس شانزه لیزه بیدار که شد پشت دار قالی خوابش رفته بود . بیدار که شد ، معجون بخور ونمیر واویلا حاضر بود . عطر اش همه جا را گرفته بود . مدت ها بود در محله این بو شده بود حرف درگوشی مردم . . . تا شب بشود و درویش بی سرا باز بیاید که نمک گیر شده بود . باز از آن دو خط موازی مثل گلوله ای که به چشم نزدیک میشود . برمیگشت . هر شب همین کار را میکرد . میس شانزه لیزه مرد را میشناخت . . . میخواست این بار با او شرطی بگذارد . شرط برای این بود که این گم کرده راه در حالی که خودش را نمیشناخت و خانه اش را به میس گفته بود دستت را به من بده تا با هم در کلبه ی محقری زناشویی کنیم . . . میس شانزه لیزه که مرد را میشناخت و به نمایش هایش عادت داشت میخواست غافلگیرش کند . . . آن شب مثل همه شب ، درویش آمد و میس شانزه لیزه معجون رگ و روده را به کاسه ای ریخت و رفت پیش اش . درویش دوباره گفت : "از این بخور و نمیر واویلا ها به خورد ِ ما ندهید بانو ، نمک گیر میشویم و این جا اطراق میکنیم ." میس شانزه لیزه به او گفت "با تو به هر کلبه خرابه ای می آیم ، شاید که جبران این گیرِ نمک ات شدم و تو هم از گیر هایت کاستی ای مرد . که مردی به حرف نیست و به عمل است . ضمن اینکه تو که هستی که این همه گستاخی و کوتاه که نمی آیی هیچ هر شب همین ها را میگویی و میروی و برمیگردی مثل خورشید . " درویش کاسه را سر کشید و انداخت روی زمین . او که قد بلندی نداشت و دیده نمیشد آهسته گفت من برای تو پلکانی میسازم تا آسمان و ستاره ها را به تو میدهم که یک دل نه صد دل عاشقت شده ام . میس شانزه لیزه کبریتی ما بین دو صورت شان روشن کرد و گفت :" من هم عاشق تو شده ام . صد دل . . . نه یک دل . . . برویم . " در راه که از سنگریزه ها گذشتند و به پشت ویرانه ای رسیدند درویش لام تا کام حرفی نزد . کلاغی روی شانه ی راست میس شانزه لیزه نشسته بود . مرد در کلبه ای را باز کرد که سقف نداشت . فقط دیواری بود و بس . رفتند تو . درویش خرقه بکند . صورتش دیده نمیشد . . .  یک سیاهی غلیظی که مثل قهوه ی ته فنجان بود تکان میخورد و یک جا نبود . ته نشینی بود از غلظتی بد بو . دستهایش بزرگ بودند و انگشتانش مثل شن کش . . . بوی روده همه جا را گرفته بود . همه ی تنش رگ به رگ شده بود و به هر بندش رگ وصل شده بود و از دنده های نحیفش رگ هایی که خورده بود آویزان بودند . . . گفت : از من هر چه بخواهی به تو میرسد . فقط دوستم بدار . " میس شانزه لیزه که در پناه کلاغ امینت داشت گفت: " ای درویش از تو یک چیز میخواهم آن دو ستاره ی بالا سرت را به هم بچسبان . آن وقت وقتی ست که تو و من در یک جا به هم رسیم . " درویش کاسه ای از گوشه ی چهار دیواری برداشت و از چاهی که میان خرابه بود آب پر کرد . دو ستاره در کاسه افتادند به انعکاس . میس شانزه لیزه خندید و پشت سرش کلاغ پر زد و رفت روی طره ی اتاق بی سقف نشست و غار غار سر داد . میس شانزه لیزه داد زد که "این دروغ و دنگی ها که از خودت در میاوری مال قصه هاست من همان دو ستاره ی بالا سرم را میخواهم و اگر این کار را نکنی تو را خواهم کشت که تو سالهاست به من عاشقی و در بند ِ ذکر ِ تو هر کسی را که دوست داشتم از من بشد و برفت . " درویش خرقه اش را بر تن نحیفش انداخت و نزدیک میس شانزه لیزه شد که میس ، از توی شنلش توری را که از دار قالی بافته بود به یمن ِ حضور عنکبوت ، بیرون درآورد و روی درویش بی انداخت . مثل ماهیی که در تور ماهی گیری گرفتار شود . او را در این تور حبس کرد و در اتاق را پشت سر بست و کلیدش را داد تا کلاغ بخورد . از آن به بعد درویش دیگر سرایش شده بود چهار دیواریی که دورها دور آن کلاغ ها هر روز تکه ای از تن ِ او را بوی رگ و روده میداد میخوردند و او نمیمُرد . هفت جان داشت و هفت جانش در هفت صد سال دیگر به پایان میرسید . با این همه میس شانزه لیزه یک بار دیگر از شومی لعبتکباز جان سالم به در برد . 

تربت معطر

$
0
0

بابا جونم سلام 

الان که دارم این نامه رو برات مینویسم ساعت 2:45 شبه ، نشستم روی صندلی لهستانیی که تو روش میشستی و پیپ میکشیدی و رادیو گوش میدادی و حرف نمیزدی . همونی که گُل ِ روی چوبش رو با رنگ روغنِ آبی رنگ کردم و تو عصبانی شدی . گُل ِ سر ِ جاشه بابا ، صندلی سر ِ جاشه ، اما تو نیستی . همیشه این صندلی رو یه جوری جدای صندلی ها میذارم ، یعنی سواش میکنم ، مثل گُل سرسبد ی  که یه جور ِ دیگه دوستش داری .  . . انگار که قراره یه روزی از اون سالمندان ِ لعنتی برگردی خونه ، پشت ِ خمیده ت رو صاف کنی وبا چشم های با نفوذت به من نگاه کنی و من مثل ِ شمع هی آب برم ، هی کوچیک بشم ، در مقابل ِ تو هیچی بشم ، برم یه گوشه ای و سر و صدا نکنم و دور و برت نپلکم . کاش برگردی بابا جونم . . . این صندلی رو برای اون روزی که توی خیالم تو قراره بیای کنار گذاشتم . . .  اما امشب بعد از سه سال روش نشستم  ، کاشکی گرما ی تو از این چوب های چِغِر مثل ِ بُخار ِ چایی دورِ همی،  بیاد و توم نفوذ کنه . . . بره توی خونِ تَنم . . . بابا جون ، میدونم دختر ِ خوبی برات نبودم ، اما همین یک دفعه رو بذار خود ِ خودم باشم . بذار همون طوری صدات کنم که میخوام . . . همین جوری ، بگم "بابا جونم". توی خیالم بغلت کنم ، توی خیالم فکر کنم تو منو میبخشی ، فکر کنم که  تو رو سربلند کردم و توی مهمونی ها تو هم به دخترت افتخار میکنی و به دوستهای کلاس بالات  میگی دخترم برای خودش کسی شده . . . اما من چی شدم بابا ؟ باباجون ، الان چشماتو بستی و موهای لَختِ سفیدت رو میتونم از همین دور بو بکشم . . . یه جوری انگار توی مجاری بویاییم هنوز بوی تو رو،  بوی موهات رو حس میکنم  . . . من هیچ وقت بهت نگفتم چقدر دوستت دارم . تو یه تیمسار ِ شیک و با اتیکت و اتو کشیده بودی که دخترِ سر به هوای عصیانگری مثل من قسمتت شد . حالا این دختر میخواد برات یه درد دلی کنه . همین یه بار رو . همین دفعه رو گوش کن به من بابا جون . . . کاش بعد از این نامه صورتم رو توی دستات بگیری و بگی دختر جون خواب بود بیدار شو . . . اما بابا جونم خواب نیست . . . چیزی که برات میخوام بگم یه واقعیته . . . تو همیشه میخواستی ما خودمون رو دوست داشته باشیم ، من الان خودم رو دوست ندارم بابا . . . من الان هیچ کسی رو هم ندارم که باهاش دو کلمه حرف بزنم . . . دارم فکر میکنم یعنی اگر الان واقعا خونه بودی میتونستم این درد ِ بی زبون رو برات بازش کنم ؟ اگر برات همه چیز رو میگفتم اون وقت تو چی کار میکردی ؟ تو چی کار میتونستی بکنی ؟ هیچ کار ؟! اما تو همیشه برای همه ی مشکل ها یه راه داری بابا جون . . . تو رو خدا این بار روت رو از من بر  نگردون به من بگو باید چی کار کنم ؟ از روزی که مامان تصادف کرد و رفت توی کُما تو هم باهاش رفتی توی کما . . . کسی نفهمید که من چقدر تنها شدم . . . بابا جون میدونم که مامان رو چقدر دوست داشتی . . . نه اینکه الان بخوام دق دلی خودم رو با این حرف ها سر تو خالی کنم ها نه ! اما بابا جون ارزشش رو داشت این همه خودت رو بخوری و روزه ی سکوت اختیار کنی ؟ مگه من اون موقع چند سالم بود ؟مگه من بابا نمیخواستم ؟ چرا این قدر سنگ بودی ؟ همیشه فکر میکردم تو میتونی یخ بزنی . .  گاهی که دزدکی نگات میکردم ، وقتایی که داشتی با عمو تخته بازی میکردی فکر میکردم چطوری تو همه چیز بلدی و من نه ،چطوری اون ها میخندن و تو نه . چطوری همه باباهاشون بغلشون میکنن و تو نه . چطوری باباها بچه ها رو پارک میبرن و تو حتی با من حرف هم نمیزدی . همیشه به من میگفتن یکی یه دونه ، لوس ِ دردونه . . . هیچ وقت منو لوس نکردی . . . بابا جونم حالا دیگه مهم نیست از همون روزا به خودم گفتم اگر یه روزی بچه دار شم انقدر بچه م رو لوسش میکنم انقدر ننرش میکنم انقدر نازش رو میخرم که حالم ازش به هم بخوره . آرزوی بغل کردنِ بچه ی خودم رو داشتم . . . از وقتی که خونه ی ساکت و سردمون منو از همه چیزهایی که دوست داشتم پس میزد دلم خواست بچه داشته باشم ، که همه چیزهایی که تو خیلی راحت میتونستی به من بدی و ندادی  رو بهش بدم . . . بچه . . . باباجونم ، قربونت بشم ، میدونم که الان که این نامه رو میخونی داری زیر لب یه چیزهایی میگی که هیچ کسی دور و برت نمیفهمه و میخوای بدونی چی میخوام بهت بگم ، اصلا چرا برات نامه نوشتم ، چرا گلایه دارم میکنم ، میخوای بدونی این چرک نویس بدخط که بعد از این همه وقت از دخترت بهت رسیده چیه ؟ خُب خبر ِ خوش این جاست که . . . بابا جون . . . گریه ام گرفته . . . تو هیچ وقت گریه ی منو دیدی ؟ نمیخوام نامه م رو خط بزنم . . . برای همین باید برم سر و صورتم رو بشورم بیام . . . . .  

باباجانم الان که دارم بقیه ی این کاغذ رو مینویسم ساعت 4 صبحه . رفتم دستشویی بالا آوردم . تو هیچ وقت گریه ی منو ، خنده ی منو ، بالا آوردن منو ندید ی ، توی همون آینه ای خودم رو دیدم که تو رو به روش شق و رق وای میستادی و به خودت نگاه میکردی ، انگار که صورتت از سنگ بود . من  توی همون دستشویی بالا آوردم . نمیدونم چطوری بگم . . . چطوری این نامه رو تموم کنم ، یه پاکت سیگار کنارم گذاشتم هر نخی که روشن میکنم هی میگم باید که خاموشش کنم چون که . . . باباجانم بذار این طور بهت بگم که تو الان بابابزرگ شدی . . . من بچه دار شدم . آخی خدا . . . آره . . . خوشحال شدی یا ناراحت ؟ نمیدونم . نمیتونم تو رو توی این وضع تصور کنم . . .بابابزرگ خاموش !  شاید اگر نوه ای داشتی هیچ وقت اون طور که همه ی مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها میگن که  نوه توی بادومه و این خزعبلات   برای تو این طور نباشه  . . . نمیدونم اصلا . . . همیشه دلم میخواست بچه ای داشتم بابا جون . . . که توی همین خونه ، از سر و کولم بالا بره ، قلم موهام رو برداره بی اجازه روی بوم نقاشیم گَند بزنه به بوم یا چه میدونم نقاشیم رو خراب کنه و نفت و تربانتین رو بریزه زمین و صدای هِر هِر و کِر کِرش از پنجره بریزه بیرون و عین بادبادک رها باشه روی ابرا . . آزاد و رها . . . من هر شب با بوی تنش خوابم ببره اونم منو دوست داشته باشه . یه همچین چیزی بابا . . . یه همچین موجودی به نام بچه الان توی منه . . . هیچ وقت فکر نمیکردم وقتی این خبر رو میگیرم . . . وقتی میفهمم واسه خودم یه پا مامان شدم باز دوباره توی خونه ی تو باشم . . . زیر ِ این طاق ِ سفید ، زیرِ این لوسر ِ عتیقه که چهلچراغ ِ کم فروغش هنوز همه جا رو روشن نمیکنه و واسه خودش الکی لوسریه ! یه چهچلراغ ِ بلورین ِ فقط گرون اما بی نور اما بی کار  ، من الان زیر ِ همون لوسر، زیر اون طاقی نشستم . . . هنوز توی بالکنمون پرنده ها میان . . . دور هم خوشن بابا . . . کاش حال ِ منم خوش بود . الان پرنده ها پناه گرفتن . . . چقدر خوشن با هم . . . میگم  حالا که خدا بهم یه بچه داده ، حالا که یه موجودی توی تنِ من وایساده و میخواد بیاد توی این دنیا و با مشت داره به شیکمم میکوبه من نمیخوامش . این رو از الان دارم میگم . نه اینکه من اون رو نخوام نه کلا من  خودم رو با این زندگی رو نمیخوام . . . این نامه رو هم همین جوری مینویسم شاید آخرش پاره اش کردم . دارم فکر میکنم خدایا چرا ؟ همه ی شور و نشاط رختش رو بسته از این خونه رفته . فکر میکنم این جا شومه بابا . . . دستم میلرزه . . .ببخشید که این قدر بدخط و بدبختم . . . حالا من تنها تر از قبلم . چه تو باشی بابا چه تو نباشی . . . شاید خودم رو از این لوسر حلق آویز کنم !؟ شاید این برای تو بهتر باشه . برای این بچه هم همین طور . . . بابا جون بارون داره میاد . . . دارم تو رو توی خونه تصور میکنم. روزی که با موهای بافته شده م جلوت وایسادم و گفتم اگر نذاری من با بابک ازدواج کنم موهام رنگ دندونهام میشه . . . میمونم روی دستت . . . تو رو یادم میارم که یه آه کشیدی . . . صدای آهت رو یادمه . . . آه ِ تو هنوز توی گوش ِ منه بابا . . . هنوز شعله میکشه . . . گاهی روزی چندبار میشنومش . . . تو که حرفت برو داشت و بران و غران بودی یه هو هیچی نگفتی . . . گذاشتی دست بابک رو بگیرم بیارمش توی خونه ی خودمون . . .راستی بابا بابک به تو َسر میزد ؟ یه وقت هایی به من میگفت از پیش تو برمیگرده راست میگفت بابا ؟ هیچ وقت فکر نکردم بهم دروغ میگه . حتی الان که دارم برای تو این حرف ها رو میزنم باز فکر میکنم که داره راست میگه . . . خُب بابک رو من نیاوردم توی خونه خدا آوردتش . مگه نمیگن پیشونی نوشته . . . مگه نمیگن هر چی خدا بخواد . . . مگه ممکن بود تو اجازه بدی من با بابک ازدواج کنم ؟! پس حتما خدا خواسته بوده . . . این بچه رو هم خدا زده پس سرش . . . حتما دیگه . . . یه سوزی از لای درز ِپنجره تو میاد . . . بارون ریز ریز میزنه به پنجره . . . تو نیستی که کسی دلش برای این شیشه ها بسوزه بخواد فرداش احمد آفا رو صدا بزنه که بیاد لک بگیره و پنجره ها و بالکن رو تمیز کنه . . . همین جوری عین خونه ی عنکبوت مونده این جا . . . منم توش موندم . . . این جا شده خانه ی عنکبوت و منم دارم خودم رو لای تار های کش دارو لزجش میکُشم . . . نمیخوام از این کارتُنَک بزنم بیرون و همه چیز رو درست کنم چون کاریه که شده . . .بمونم و بپوسم انگار بهتره .  راستی بابا . . . تو میدونی من چقدر بابک رو دوست دارم ؟ حتی همین الان که فهمیدم  تو چه  وضعی گیر افتادم . . . یعنی بگم ندارم ؟یعنی بگم که دوستش ندارم ؟ اگر بگم تو باور میکنی ؟ دیگه دیر نیست ؟دیر هم که باشه برای این بچه زود نیست ؟ این صدای من رو میشنوه بابا ؟ این، منظورم نوه ی شماس . . . کاش چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم با همون موهای بافته پام رو بزنم روی زمین و بگم بابا من با بابک میخوام ازدواج کنم و تو بزنی توی گوشم . . . کاش میزدی توی گوشم . . . رعشه اومده توی اعضای بدنم . . . خودکارم رو باید عوض کنم . . . 

ببخشید که رنگ ِ خودکارم عوض شد . . . میدونی که من عاشق این رنگ رنگ بازی هام . . . آخرش هم دختر آقا تیمسار ِ معروف، دکتر و آرشیتکت نشد ، نقاش از آب دراومد . . . اونم نقاشی که باباش کارهاشو دوست نداشت .  یه نقاش دوزاری . میدونم که دوست نداشتی من نقاش بشم  . . . میدونم وقتی پشت سرم از دانشگاه با یک دوجین آدم میومدم خونه و فکر میکردم که چقدر دختر بزرگی شدم چقدر ناراحت میشدی . . . از اینکه اینقدر خلوت ِ تو رو درک نمیکنم . تو بخاطر مامان هیچی نمیگفتی . . . میدونم . میدونم . . . آخی . . .جای مامان چه خالیه . . . دلم تنگ شده . . . بابا جون فکر میکنم یه جوریم . انگاری خون توی رگ هام یخ بسته و دارم میمیرم . .. ازت خجالت میکشم . . . میبینی نمیتونم حرفم رو بزنم . . . از بس همیشه صغری کبری میبافم و هی حاشیه میرم . . . همیشه همینم . . . . . همه ی پوست ِ لبم  رو خوردم . . . چند ساله وسواسم بیشتر شده . . .البته خب میدونستی که  من هم مثل مامان اضطراب و وسواس دارم . . . نگو که نمیدونستی . . . . . . همه ی آزمایشگاه های تهرون من رو میشناسن . . . فک میکنن من دیوانه شدم . . . اون موقع که میخواستم با بابک ازدواج کنم فهمیدم که یه تیروئیدم یه عددش یه ذره بالاتر نورماله . . . هیچ وقت به شما نگفتم ولی میدونی چی کار کردم ؟ چون الهه گفته بود که آزمایشگاه خوبی نرفتم ، من هم رفتم یه آزمایشگاه دیگه . از ترس اینکه یه وقت چاق نشم . . . تیروئدم بالا پایین نشه . . .یه وقت نکنه  بابک منو نپسنده . . . نگنه همون اول کار بگه زنم مریضه . . . دیدم جواب آزمایشگاه دومیه بدتر از اولیه س . . . بعد با خاله ی نغمه رفتم دکتر... آخه اون هم تیروئید داشت من از همه پرسیده بودم ...تا تهش رو رفته بودم . . . این هایی که دارم میگم همه مال قبل از عروسیمه ها بابا . . . نمیدونی دکتره انقدر خنیدید . . . هیچیم نبود اما من که برام کافی نبود . . . فکر کردم داره دروغ میگه و با خاله  ی نغمه ساخت و پاخت کردند که من چاق بشم یا لاغر بشم بابک من رو ولم کنه . . . برای همین رفتم یه دکتری که بابای احسان ، همون پسره که تو دوست داشتی من باهاش معاشرت کنم چون خونواده ی حسابی دارن . . . همون . . . بابای اون میرفت این دکتر تیروئید و من هم رفتم اون دکتره و خلاصه از این دکتر به اون دکتر . . . آخر سر بابک شک کرد من چرا این قدر با احسان پچ پج دارم میکنم و یه بار توی دانشگاه دعوا راه  انداخت . . . میدونی بابا خب حق داشت . . . باباجون وقتی بابک رو دیدم که مردمک چشمش کوچیک شده بود و صداش میلرزید و داد میزد سرم . . . فک کردم خیلی عاشقمه که بخاطر من این همه غیرتی شده . . . هر دختری دوست داره مردی که میخواد باهاش  باشه اون قدر دوستش داشته باشه که بخاطرش بزنه حتی یکی دیگه رو بکشه  یه مدل قیصری . . . نمیدونم شایدم من این جوری بودم . . . چقدر جای بابک خالیه تو خونه بابا . . . میخوام برم اتاق خودمون . . . اون جا بقیه ی نامه رو بنویسم . . .

الان روی تخت خوابی نشستم که مال تو و مامان بود . بعد شد مال من و بابک . . .حالا من و این بچه روشیم . . . لاله های صورتی هنوز روی طاقچه ان . . . آیینه ی عقد مامان که دورش قلمکاره روی دیواره . گاهی میرم جلوش . منو نشون نمیده بابا . . . بعد با دستم روشو پاک میکنم . . . . دستمال میارم . . . با دستمال ِ نم هی میسابمش . . . شفاف میشه . . . تمیز میشه. . . . همه چیز رو نشون میده اما من رو نه . . . وای خدا دندون هام داره میخوره به هم . . . دو روزه غذا نخوردم . پیش ِ خودم میخوام این نامه رو فردا برات بفرستم و بعد هم . . . بعدش منتظر میشم . . . تا یه روز . . . فقط یه روز موبایلمو روشن میذارم .  .  . شاید تو مثل اسطوره های شاهنامه اومدی به دادم رسیدی ؟ نه ؟یعنی آفتابی هم هست . . .  ؟ . . . قلبم نمیزنه . . .یه خط در موین میزنه . . . نامیزونه . . . مرتب نمیزنه . . . ریتم نداره بابا جون . . . سرم گیج میره . . . دلم میخواد تنها باشم . . . میدونم که توی دلت داری میگی تو مستحق این تحقیری . . . توی این جا که الان شده اتاق خواب بابک و من، دیوار سمت ِ چپی که به بالکن باز میشه روش پر از خطاطی های بابک ِ . . . خیلی قشنگه . . . نگاهشون میکنم . . . کاش این جا بود ! . . . واقعا ؟ نمیدونم . . . راستی بابا بابک نمیدونه بابا شده . . . بابک ِ بابا . . . چقدر (ب) ! ؟ ازش خبر ندارم . . .پارسال منو ول کرد و رفت . . . میدونستم هر از گاهی پای بساط لهو میشینه .. . اما نمیدونستم چقدر داره این کارشو جدی میگیره . . . میگفت براش لازمه . . . بعدش باهام مهربون میشد . . . انگار ایده های شل و ول ِ کارهای نقاشی و خطاطی یه هو میماسید روی بوم . .. تند و تند، کار و کار . . .دو تا نمایشگاه مشترک داشتیم با اسم ِ ( تربت ِ معطر) توی فرانسه و آلمان خیلی استقبال شد . . . همون جا بابک رو شناختم . . . توی فرودگاه . . . وقتی به قول خودشون داشت خودش رو میساخت . . . وقتی فهمیدم اعتیادش سخت و سنگین شده . . . توی  سفر هم که حسابی سنگ ِ تموم گذاشت . . . از این نظر که خودم  رو زدم به در ِ بیخیالی و گفتم بذار حالا که همه ی شبکه ها دارن ازمون تعریف میکنن و خبر ساز شدیم  و  با همیم و حالمون خوبه بذار خوب باشه . . .بعدا درستش میکنم . هر شب میومد زانو میزد دستم رو توی دستش میگرفت ، گریه میکرد و میگفت هر چی داره از من داره و اگر من نبودم اون میمرد و میگفت وقتی برگردیم ایران ترک میکنه . . . اون روزها مامان توی کما بود و من میخواستم به هیچ چیزی فکر نکنم . . .

بابک از شکاف ِ پلکش نگاهم میکرد . . . نور ِ مهتاب رو روی صورت من شکار میکرد و توی هر حالتی میتونست ازم عکس های درجه یک بگیره . البته اون دوربین ها رو همه رو با پول من خریده بود . با پول شما باباجون . . . راست میگفت اگر من نبودم اون هیچی نداشت . . . الان دارم به خطاطی روی دیوار نگاه میکنم . . . فکرم به قلم مو میره . . . فکر میکردم قراره این دیوار رو   با یه قلم مو ی یک متر و نیم ی  شعر نویسی کنه . . . تکنیکش رو نمیدونستم . . .توی ذهنم فکر میکردم روی قلم موش میشینیم و الاکلنگ بازی میکنیم . خودم با لباس ِ کار توی آتلیه کار میکردم . . . روی بوم همینا رو میکشیدم . . . همه ی تخیلم رو . . . اینا همه مال ِ زمانیه که مامان حال نداشت  . . .  تو برده بودیش بیمارستان و اون توی کما بود  . . . از وقتی مامان رفت کما ، لنگر ساعت هم وایساد . . . انگار زندگی وایساده . . . مامان دوستم داشت . . .من این طور فکر میکنم . شایدم این طور نبوده .  اما هیچ وقت خونه نبود . همون زنی بود که  تو دوست داشتی . سر به زیر و با حیا و آروم . . . با ناخن های سوهان کشیده  لاک زده و بدنی در قواره ی باربی و حرف زدنی که از توش کلمات ِ تاریخ بیهقی و شعر ِ فروغ فرخ زاد و نیما میزد بیرون . . . زنی که سرِ ساعت بیدار میشد و به خدمه و چاکر هاش میگفت که برای تو تخم مرغ عسلی درست کنن و جلوتر از آفتاب طلوع میکرد  ، هر صبح دوش میگرفت و به خودش عطر میزد و عصرها قهوه میخورد و همه ی اپراها و تئاترها رو میدید و خونه ی هیچ کدوم از دوستهاش نمیرفت مگر با تو . زنی بود محیای تو . . . دوستت داشت . . . عاشق خشن بودن تو بود . . . هر جور تو دوست داشتی بود . . . من میدونم مامان نمیخواست تو رو از دست بده . . .مثل من که نمیخواستم بابک رو از دست بدم . البته مقایسه ی تو و بابک خیلی اشتباهه. . .  تو کجا و اون کجا . . . راستی بابک کجاست بابا ؟ کاش قبل از مردنم یه بار ببینمش . . . دیگه دستم داره خسته میشه . بذار به جای این حاشور زدن ها با این کلمه ها برم سر اصل مطلب . . . بابا جونم من دارم آب میشم . مثل همون شمعی که بهت گفتم . وقتی تو منو میدیدی . . . نمیدونم چند وقت دیگه زنده ام . نمیدونم . . . با این بچه باید چی کار کنم . . . کاش خواب باشم . . . از اینی که دارم میگم مطمئنم ها . . . شک ندارم . . . آخه بعد از سفری که با بابک رفتیم و برگشتیم همه چیز عوض شد . . . .بعد از اون نمایشگاه تربت معطر . . . بابک اعتیادش زیاد شد یعنی این طور بگم که کلمه ها از دهنش بیرون نمی اومد . مدام ازم پول میخواست . . . اولش گفتم آستینم رو بالا میزنم و زندگیم رو نجات میدم . . . من که تازه مامانم رو از دست دادم و بابام هم خود خواسته کوچ کرده به سالمندان چون که دیگه حرف نمیزنه . . . انگار زده با کلت مامانم رو کشته من هیچ کسی رو ندارم جز بابک . . . باید کمکش کنم . . . عین مادر ترزا . . . شب ها میلرزید . . . تنش مثل ِ رعد و برق میشد . . . روی بازوم با انگشت هاش پیانو میزد . . . فردا که بهش میگفتم یادش نبود . . . لب هاش خشک میشد . . . سه ساعت توی دستشویی میموند . . . دنده هاش داشت دیده میشد . هر روز میگفت ترک میکنه و میخواست کمکش کنم . . . یه هفته خوب بود یه هفته بد . . . مگه چقدر درآمد داشتیم . . . شاگردهاش کم شدن و من هم مدام دنبال مشاور بودم . . . خدا میدونه چه کارها که نکردم . بیشتر دکترهای تهرون رو گز کردم بردمش . . .کیلینیکی نبود که نبردمش . . . خون بدنش رو عوض کردیم . . . بردمش فرادرمانی . . . همه جا پا به پاش بودم . توی اینترنت مدام میگشتم ببینم چه طوری باید باهاش رفتار کنم گاهی منم از کوره در میرفتم . . . هی میخواستم کنترلش کنم . . . یه روز سر اینکه یکی از بچه های خلافی که باهاش میگشت رو آورده بود خونه دعوام شد ، حسابی کتکم زد . . . یه جوری منو زد که نمیتونم تعریف کنم ، عینکش از صورتش پرت شد بیرون افتاد روی زمین . لوله ی جاروبرقی رو برداشت و محکم باهاش منو زد . . . حالش خوب نبود . . .رفتم توی حیاط نشستم کنار شمعدونی ها انقدر گریه کردم که نگو . . . هوا خیلی سرد بود . . . فکر میکنم برگ ها زود تر از موعد یخ زده بودن . . . سریع اومدم خونه رفتم توی آتلیه تابلوی زمستان سبز رو کشیدم . . .یه درختی که از ش کلی قندیل آویزونه و یه شمع کنار تنه ی تنومندش روشنه . همون موقع فکر کردم برم امام زاده ای جایی . . . پاشدم رفتم تجریش . . . امام زاده صالح . . . دم در باید چادر میگرفتم . . . یه چادر سرم کردم رفتم تو . بوی گلاب میومد و محو آیینه کاری ها شدم . . . یه دل سیر توی امام زاده گریه کردم و با دل سبک و امید زیاد اومدم بیرون . بوی سمنو میومد . بوی ماهی و سبزی . .  یه کم خرید کردم . . . اومدم خونه دیدم بابک یه یادداشت گذاشته که برای همیشه رفته . همه ی خرید ها از دستم افتاد . ماهیه با اون عظمتش از توی کیسه افتاد روی زمین . . . زیر پام . . . یه لحظه فکر کردم  ماهیه زنده شده . . . داره روی زمین سینه خیز میره . . . خط های بابک و تراش ها و قلم موها سر جاش بود . . . فکر کردم داره خالی میبنده . . . ببخشید یعنی داره باز هم من رو سر میدونه . . . پاشدم خونه رو مرتب کردم . . . حموم رفتم یه تلنگری به خودم زدم . از اون روز توی آتلیه  شمع روشن میکنم . انگار آتلیه م شده یه جور سقا خونه . . . باباجون باور میکنی یه سال تمام تنها بودم . . . شروع کردم درس طراحی دادن و دنبال بابک گشتن . . . هیچ خبری ازش نبود . . . هفت سین پارسال تک و تنها بودم . . . دو تا از دوستهام میدونستن . . . رفتیم پیش یه فالگیر . . . یه زنه بود . . . گفت شوهرت با یه زنی فرار کرده و برنمیگرده . . . این مدت خون ریزی کردم و کارم به بیمارستان کشید و یه مدتی کار رو ول کردم . . . رفتم شمال . . . وقتی برگشتم دیدم هیچ چیزی عوض نشده . فقط برگه های سونوگرافی و آزمایش و دکتر ها اضافه شده . همه رو سوزوندم . . . انقدر دکتر رفتم و هر دکتر یه چیزی گفته که دیونه شدم .  .  . یه روز در زدن . دیدم از پله ها بابک داره میاد بالا . . . از همون پله هایی که تو با اون قامت ورزیده ات بالا میومدی و مامان دم در منتظر بود تا کتت رو بگیره و کنار گوشت رو ببوسه . . . منم همون جا وایساده بودم اما یه جور دیگه . . . با لباس خواب و تن ِ خسته و موهای چرب . بابک خیلی عوض نشده بود . . . فک کنم یه ذره چاق هم شده بود . . . دلم براش خیلی تنگ بود . . . وقتی رفت حموم و اومد بیرون دیدم روی دستش جای آمپوله فهمیدم تزریق میکنه . ای بابا . . . چی بگم بابا جونم . . . چی رو چطوری بگم ؟! . . . البته برای من منبع الهام شد . . . خب میگفت اشتباه کرده و کلی به پام افتاد و شروع کرد ناز و نوازش کردن و این که همه جا از من گفته و بعد خودش هم شروع کرد به کار کردن و یه مصاحبه باهاش کردن . ازمن خیلی تعریف کرد و از این جور حرف ها که اگه زنم نبود . . . و زن ِ هنرمند ِ من و . .  .اما خب . . . واقعیت این بودکه یه خط در میون خونه بود . . . یه روز یه تابلو کشیدم  که توش پر از آمپول بود و سورنگ هایی که توی یه چرخ ِ تراکتور رفتند .. . . کارهای منم فروش میرفت . اما نه مثل سابق  . . نمیشد به بابک گفت :" کجا بودی ؟" نمیتونستم برم پیش خانواده ش . . . پدر مادرش از وقتی هنر خونده بود ترکش کرده بودند . . . میخواستند حجره ی آقا صادق رو بگردونه اما گل پسرشون شده بود خطاط و هنرمند . . . سایه ی منو که با تیر میزدند . . . اما من رفتم دنبالش . . . خواهرش انقدر به من فحش داد بابا . . . رفتم ته تهرون ، زیر یه تیر چراغ برق که نورش سکته میکرد و هوا هم پر از خاک بود چون ساختمون ِ کناری رو داشتن میکوبوندن . . .توی خونشون منو راه ندادن . . .  من داشتم فرو میرفتم . . . به من میگفتن تو پسر ما رو معتاد کردی . . . تو بهش پول این کثافت کاری ها رو دادی . . . عروس ما نیستی . . .  . . . بچه ها میگفتن باید ازش جدا شم . . . اما بابک رو دوست داشتم . . . یه روز وقتی بعد از یه هفته برگشت با حنا روی تن من یه شعر قشنگ نوشت و عکس گرفت . . . اون روز نه بساطی برپا شد و نه دعوایی . . . همون شب زنگ زدم نایب برامون چلوکباب آوردن . . . گفتم یه ذره جون بگیریم . . . تلفن ها رو هم از برق کشیدم . . . انگار من تک و تنها باید این قایق ِ زندگی رو راش مینداختم و به یه ساحلی میرسوندم . . . تلفن ها رو کشیدم و از همون نایبی که تو دوست داشتی برامون غذا آوردن . . .همون شب بود که نطفه ی این بچه بسته شد . . . یه ریشه اضافه شد . . . یه ریشه ی پوسیده . . . وقتی فهمیدم حامله شدم که برای تیروئد و این چک اپ ها رفتم آزمایشگاه . خیلی بی اشتها شده بودم و دوست ِ یکی از بچه ها میگفت یه چک آپ کن . . . خیلی لاغر شدی . . . شاید یه ویتامینی چیزی کم داری . . . البته راست هم میگفت خیلی وقت بود مولتی ویتامین که نمیخوردم هیچی همه اش داشتم با قرص اعصاب خودمو آروم میکردم . . . فقط قرص اعصاب . . . خودم رو به در و دیوار میکوبیدم که بابک بار دیگه :" دوستت دارم . اشتباه کردم ." اون موقع فکر کردیم دوباره بیایم تربت معطر 2 رو شروع کنیم . . . هموننشونه ها  و همون موتیف و کار ها رو انجام بدیم . منتها با یه تکنیک جدید . . . من خیلی خوشحال بودم بابا جان تا اینکه همه چیز دست به دست هم داد و نه تنها فهمیدم تیروئید ندارم بلکه فهمیدم حامله ام و از اون بدتر اینکه ایدز دارم . وقتی جواب آزمایش رو گرفتم توی آزمایشگاه بودم . دختری که جواب ِ آزمایش رو به من میداد ، مثل ِ همیشه نگاهم نمیکرد . . . انگار ترسیده بود از من . . . موهای فر فریش رو دوست داشتم . . . لبخند به لب نداشت . . . دیگه باهام سرِ شوخی و حرف رو باز نکرد . . . پرسیدم چیزی شده ؟ یه جوری سنبلش کرد و رفت . . . خودم همون جا برگه رو از توی پاکت در آوردم . .خوندمش  . باورم نمیشد دارم چی میبینم . انگار یه سطل آبِ سرد ریختن روم . . . نشستم روی صندلی . . . یه دختری با یه کلاه بره و شال گردن اومد و منو یاد دوره ی دانشجویی خودم انداخت گفت برای عمل ِ زیبایی دماغش اومده آزمایش بده و . . .من اصلا نمیشنیدم چی داره میگه . . . مدام میگفت که توی تئاتر خورده زمین و غوز بی نظیر دماغش کج شده و خیلی هم خوشگله اما باید عمل کنه چون نفس نمیتونه بکشه . . . من همون جا بی هوش شدم . بعد از اینکه به هوش اومدم دیدم بهم ِسرُم زدن . به یکی از بچه ها زنگ زدم .اومد . . . همه میگفتن اشتباه شده . . . مگه میشه من ایدز داشته باشم . . .باباجانم نزدیک دوازده بار تست دادم . . . خدا میدونه هر بار چقدر نذر کردم . . . چقدر توبه کردم . . . هر بار جواب مثبت بود . . . حالا چهار ماه گذشته . . . من مامان شدم . . . بچه ی منم ایدز داره . . . نخواستم بدونم بچه  دختره یا پسر . . . میخوام خودم رو سر به نیست کنم . نمیخوام خیالبافی کنم بابا جان .  از این زندگی خسته شدم . . . همه ی خوشی ها رو مفت باختم . . . کاش تو پیشم بودی . . . روزهایی که بچه بودم و زیرزیرکی نگات میکردم . . . کاش تو توی گوشم میزدی و نمیذاشتی ازدواج کنم . . .کاش هیچ وقت بابک رو نمیدیدم . . . حالا اگررگم رو با تیغ بزنم   . . . این مریضی از توی پوستم . . . از زیر پوستم میاد بیرون و میره . . . من یه آدم دیگه رو به دنیا بیارم یا نه ؟ گناه نداره ؟ بابا تو بگو . . . تو بهم بگو چی کار کنم ؟ کجا برم ؟ میگن میشه یه جاهایی رفت متوقفش کرد . . . چطوری امیدوارم باشم بابا ؟ تو بهم بگو . . . میشه گوشی رو برداری به من زنگ بزنی . . . میشه ؟ میشه بیای پیشم اگر بخوای سکوتت رو بشکنی . . . به خدا من خیلی تنهام . . . سردمه . . . پنجره ی اتاق هنوز خرابه . . . قفلش با هر بادی باز میشه . . . میرم ببندمش یه وقت سرما نخورم . . . ممکنه با یه سرماخوردگی نابود بشم . . . اما مگه من همین رو نمیخوام ؟ بابا جان . . . باباجان من چی میخوام تو به من میگی ؟ تو من میشی باباجان؟ من میشی بگی چی کار کنم . . . باباجانم ؟

رزتا

$
0
0

رزتا 

رزتا ، فیلمی از برادران داردن ، این فیلم برنده نخل طلای جشنواره فیلم کن سال ۱۹۹۹ برای بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اول زن شده است.

بعد از دیدن این فیلم ، مقداری گیج شدم ، هرچند نوشته ها و مدیحه سرایی ها و سرایش ها و شعرها و دکلمه ها در باب ِ این فیلم شنیده و خوانده بودم اما تازه موفق به دیدنش شدم . خُب اینکه رُزتا ، دختری است با جثه ای نه چندان ظریف در همان سرآغاز ِ فیلم اقبال ِ بدش را میبینیم که با توسری و تیپا از بیمارستانی که کار میکرده بیرونش میکنند و بیرونش می اندازند . . . همین جا دو دستی چسبیدن ِ رزتای بیچاره به شغل و ناراحتی اش را درک میکنم به خصوص که خودم یک سال و نیم است بیکارم . . . بعد همراه رزتا با دوربین دستی فیلمبردار عزیز به محله های پایین شهر میروم . . . یک کاروان کوچک که نشان میدهد رزتای طفلکی در کجا دارد زندگی میکند . . . یک مادر الکلی هم با اوست . الکلی بودن مادر را نه از لحن و نمایش حرف زدنش میفهمم نه از بار اول دیدنش . . . از موهایی که مدت هاست رنگ نکرده . . . شبیه همه ی ایرانی هاست . . . همه ی زن هایی که کار میکنند و به خودشان نمیرسند مگر اینکه عروسی و بله برونی چیزی برپا باشد ! نه عمل نه عکس العملی میبینم که خیلی بفهمم مادر رزتا الکلی ست اما در نقد ها که این طور گفته اند . . . رزتا که بار زندگی نکبتی را به دوش میکشد مدام از این ور شهر در حال پیاده رفتن به محل زندگی اش است و هی چکمه هایش را که در جایی در جنگل جاسازی کرده عوض میکند و کفشش را در می آورد و آنها را میپوشد . . . میرود از زمین چیز میز میکند و آنها را توی بطری شکسته ای می اندازد و با سیمی چیزی آن بطری را توی دریاچه پرتاب میکند . ماهی در حال جان دادن را بیرون میکشد و دوباره پرتش میکند توی دریاچه . . . البته من واقعا نفهمیدم این کار نماد است ؟ رزتای بیچاره دنبال چه چیزی میگردد و آیا این همان معنای سینمای معنا گراست که در بطری بال بال میزند ! سپس رزتا در حال درد کشیدن است . . . سشوار را دور کمرش میگیرد . . . از لای درزها سوز می آید . . . رزتا لای درزها را با دستمال کاغذی میپوشاند . . . در این میان که دنبال کار میگردد و بیچاره تا کار پیدا میکند که در کیک سازی مشغول شود مشغول نشده اخراج میشود و مجبور میشود به پسری که در دکه ای کار میکند و به او مهربانی میکند و دست نوازش بر سرش میکشد وموتو دارد پناه بیاورد . . . تا یک جایی فکر میکردم رزتا شاید پسر است ! اما بعد دیدم دردی در شکمش او را هی به خود مشغول میکند . . .شاید این همان درد و مرض های روزمره ی همه ی ما هست که اصلا فیلمساز از کنارش خیلی شیک گذشته است و مهم نیست . . . او شبی که در خانه ی دوست جدیدش میخوابد بابالشش حرف میزند . اسمم رزتاست . من شغل دارم . من یه دوست دارم . خب چگر ادم کباب میشود . اما این کار یک روز هم دوام ندارد . در آن هوای سرد و خشک . . . در آن گل و لای . . . در آن بی کسی . . . میفهمم که خارج که میگن جای جالبی نیست و شغلی جز آشپزخونه هم قسمت خودشان نمیشود چه برسد به مهاجرانشان . . . بعد در این بحران سال1999 که فیلم ساخته شده میبینیم که رزتا مثل رسم ِ روزگار زیر آب دوست پسرش را میزند و خودش جای او در دکه کار میکند اما از انجا که وجدانش درد میگیرد با کارت تلفن به آقای رئیس اعلام میکند که دیگر سر کار نیم آید . او که از ولنگاری مادرش خسته شده و البته ما در این بین به دلیل اینکه برادران داردن تشخیص میدهند دوربین یک چیزهایی را نگیرد که ما میخواهیم تصاویری را نمیبینیم و نمیفهمیم و این از جمله معنا هاست . . . روزمرگی فیلم و بدو بدو کردن این رزتای بیچاره در جنگل و هوای سرد وصف حال خود ماست . شاید وصف حال خود من . . . این وسواس و لال مونی گرفتن از بدی روزگار . . . سر آخر رزتا ظاهرا میخواهد با باز کردن شیر گاز خودش و مادرش را از قید زندگی خلاص کند که گاز هم تمام میشود . . . یعنی باید برود پول بدهد تا خودشان را بکشد . . . بیرون که می رود . . . دوست پسر که هنوز هم خیلی دوست نیست و رزتا یک بار میخواسته او را غرق کند تا کار او را بقاپد سر از راه میرسد و او را در حالی میبیند که کپسول گاز در دست دارد و به زور و با درد زیر شکم دارد آن را به خانه میبرد . دیگر کپسول و درد شانه های عریض رزتا را کنار میزند و او را روی زمین میکوباند . پسرک رزتا را بلند میکند و رزتا به او نگاه میکند و فیلم تمام میشود . در یکی از نقد هایی که از این فیلم خوانده بودم دیدم نوشته شده که این فیلم به شدت میخواهد به سینمای ایران نزدیک شود و راست گفته منتها ما این مرحله را پاس کردیم و الان در مرحله ی صبر ایوب به سر میبریم و امید بهتر از نا امیدی است !!!!  این فیلم را نسبت به سکوت لورنا و پسر از کارنامه ی برادران داردن بیشتر دوست ندارم . . . برای ما که همه ی سینمایمان این است این شکل فیلم ضعیف هست و من مخالف تمجید اضافی از این فیلمم . . . 

پرونده:Rosetta Poster.jpg

نِگروگیس

$
0
0

نِگروگیس

سنجاق قفلی ها رو دستم میگیرم ، سرِ دیگری را در حلقه ی پایینی دیگری می اندازم و دوباره قفل میکنم ، آن قدر این کار را تکرار میکنم تا از این سنجاق قفلی ها رشته ای درست شود . قطارِ سنجاق قفلی ها روی لحاف ِ چهل تکه ام با هر تکانم بالا و پایین میروند ، دهان ِ بعضی هاشان باز مانده و بعضی های دیگر بسته مانده است . . . دیگر کافی ست ، حلقه ای که میخواستم را درست کرده م . درست مثل ِ گردن بند ِ خانم ِ عشق ِ روباه . خانم عشق ِ روباه ، همسایه ی رو به رویی ما بود که هر شب با روباهی که چشم های سبز براقش  مثل چراغ سبز ِ راهنمایی بود برق میزد این ور و آن ور دیده میشد  ، او با آن روباه سفید معروفش توی بالکن می آمد ، روی صندلی مینشست و هیچ وقت روباه را از خودش دور نمیکرد . . . آن را مثل ِ چسب زخم به خودش چسبانده بود . خانم ِ عشق ِ روباه چکمه های پاشنه بلندی میپوشید . همه میگفتند خودش هم یک پا روباه است . یک بار که برای دوچرخه سواری رفته بودم پیش ِ بچه های رو به رویمان ، خودم خانم ِ عشق ِ روباه را دیدم که صورت خیلی سفیدی داشت ، مثل ِ صورت آنا جانم ، آنا جانم سفیدآب به صورتش میزد و گیس هایش را حنا میبست و دو شب با آن ها میخوابید و بعدکه  حمام میرفت و سه ساعت بعد که بیرون می آمد به کل قیافه اش تغییر میکرد . رنگِ ناخن های دست و پایش نارنجی میشد . رنگ موهای پر پشت بلندش که قبلا سفید بود کاملا حنایی میشد . حنایی یعنی رنگی بین نارنجی و قرمز . . . مثل برگ های پاییزی که زیر پای خانم ِ عشق ِ روباه با بی رحمی تمام خورد و خمیر میشدند و میشکستند . صورت ِ خانم ِ عشق ِ روباه هم مثل صورت آنا جانم شده بود ، اما وقتی داشتم با بچه ها دوچرخه سواری میکردم و حواسم رفته بود پی خانم عشق ِ روباه که با روباهش به سمت ِ رنوی سیاهش میرفت ، گردنم در حال پیچ خوردن بود و جلو رویم را ندیدم و به ستون خوردم و مثل تخم مرغی که روی زمین بشکند وا رفتم . چند روزی سر و صورتم و زانویم کبود بود و درد داشت و من به روباه ِ دور گردن خانم ِ عشق ِ روباه فکر میکردم . . . بچه ها میگفتند روباه راستکی است و شب ها هو هو میکند . . . یکی از بچه ها که دوچرخه اش را دم در اجاره میداد میگفت خودش با چشم های خودش دیده است که خانم ِ عشق ِ روباه حتی از روی لباس خوابش هم این حیوان ِ بدجنس را دور نمیکند . مادر ِ من میگفت این یک جورپوست هست و به زودی باباجانم از سوئیس دو تا روباه برایش می آورد تا چشم خانم ِ عشق ِ روباه در بیاید ، اما من همه ی روزهایی که به دلیل کبودی و ورم دست و پایم نتوانسته بودم بیرون بروم و از تکلیف درس و مشق مدرسه هم معاف شده بودم فکرم رفته بود پیش ِ صورت ِ خانم ِ عشق ِ روباه . . . فکر کردم آردی که آنا جانم برای پختن کیک روسی با همان دستان چروکیده ی ناخن دارِ حنایی اش با مقدار زیادی آرد ور میرفت که سر انجامش کیک های کوچک اما خوشمزه ای شد که میشد باآنها تنیس بازی کرد . کیک ها توی فر برشته میشدند . توی کیک یک جور شکلات و پسته بود و روی آن هم کنجد داشت . مادر جان برای اینکه روی خانم ِ عشق ِ روباه را کم کند چند تایی از آن را توی یک ظرف ِ چینی قدیمی گذاشت و یک زرورق شیشه ای رویش کشید که در جا بُخار کرد و چکمه هایی که از خیابان ِ گاندی خریده بود را پوشید و رفت دم در خانه ی خانم عشق روباه . فکر میکنم خانم ِ عشق ِ روباه به صورتش آرد میزند . یک چیز ِ دیگری هم که خیلی ذهنم را درگیرش کرده بود گونه های این زن بود . واقعا خودش شبیه روباه بود . اما همه میگفتند از بدجنسی روی روباه را سفید کرده ! در صورتی که من فکر میکنم رویش را نه با سفیدآب سفید کرده نه با آرد . . . چون اگر آرد روی صورتش بود زیر آفتاب حتما شبیه کلوچه روسی های آنا جان میشد و برشته میشد . . . نمیدانم چرا همه از این زن بدشان می آمد . چند روز و شبی که گذشت و بهتر شدم و کبودی ها باعث شد بتوانم مدرسه بروم ، فکر کردم من هم باید یک روز از در و دیوار بالا بروم و شب یواشکی از بیرون پنجره توی خانه اش را نگاه کنم . . . چطور شب ها هم با این پوست روباه میخوابد و اگر گفته ی همسایه ها راست باشد که روباهش راستی راستی واقعی هست باید از دستش فرار کرد . . . اما من چشم های هیچ روباهی را سبز ندیده ام . خیلی توی فکر بودم حتی سر ِ صف و موقعی که پای تخته باید میرفتم که درس پس بدهم . باید قبل از رسیدن ِ فصل برف و تمام شدن فصل دوچرخه ته و تو قضیه را در می آوردم . بچه های رو به رو میگفتند که خانم ِ عشق روباه هیچ وقت مهربانی بلد نیست برای همین بی شوهر مانده . . . یک روز که مادرجان داشت با معلم ِ زبان فرانسه ام به زبان فرانسه در مورد سفرهای دور دنیایش صحبت میکرد و فنجان ِ قهوه هایشان را برگردانده بودند از فرصت استفاده کردم و رفتم و دوچرخه ام را برداشتم . . .رفتم پیش بچه های رو به رو . . . موهایم بلند شده بود و این بار بافته بودمشان . . . چتری هایم زیادی بلند شده بود و بدون اینکه مادرجان بفهمد با قیچی کجکی زده بودمشان و برای اینکه کسی نفهمد من چه کار بدی کرده ام هی موهایم را با آب خیش میکردم و میگفتم صورتم را که میشستم این جوری خیس شده اند . آنا جان زیر لب نخودی میخندید . . . شاید بو برده بود . داشت گوبلن میبافت . پدر میگفت چشم های آنا جان حرف ندارد . . . سوی چشمش بی نظیر است . . . اما من نمیدانم چرا باید در این سن عینک بزنم .


خلاصه با عینک فریم قرمز و موهایی بافته شده و چتری های خیس رفتم پیش بچه ها . . . دوچرخه ی من از مال بقیه ناز تر بود . بابابزرگم خریده بود. کادوی تولدم بود . . . خیلی بهش مینازیدم و پزش را میدادم مخصوصا به مهرداد . مهرداد از همه بزرگ تر بود . بچه ی سرایدار بود و باباش آقا شکرالله صاحب همه خانه های رو به رو بود . هر کس هرکاری داشت آقا شکرالله را صدا میزد . . . قفل و کلید همه جا دست آقا شکر الله بود . تا اینکه من فکری به سرم زد و رفتم پیش آقا شکرالله و گفتم آنا جانم میخواهد ظرف مان را از خانم عشق روباه پس بگیرم من را ببر خانه ی او . آقا شکر الله که چشم هایش یک جوری بود . عرقچین سبزش را گذاشت و به زنش خورشید گفت جیک ثانیه برمیگردد . . . به خیال خودش . من را برد طبقه ی دوم . بوی یک چیز خوش بو در طبقه ی دوم بود . آقا شکر الله صلوات میفرستاد . در خانه ی خانم روباه را زد . یک کمی گذشت تا خانم عشق روباه در را باز کرد اما خودش نبود . شکر الله گفت بچه جون واستا الان میاد . من برم پیش خورشید . گفتم شما برید من برمیگردم خونه مامانم کارم داره درسم مونده . خورشید خانم کمرش شکسته بود و هر دقیقه آقا شکرالله را صدا میزد . خلاصه محو تماشای خانه ی خانم روباه شدم . . . رفتم تو . . . روی در و دیوار تابلوهای عجیبی با نقش و نگارهای جور واجور وصل بود . . .پیش خودم گفتم انقدر سنگین است شاید بی افتند یا دیوار را از جا بکنند . آن بوی عجیب از خانه ی خانم عشق روباه می آمد . . . یک میز گرد وسط بود که رویش پر از پوست لیمو بود و زیر آن شمع کوچکی قرار داشت . یک موسیقی قشنگی هم پخش میشد از همان موسیقی هایی که معلم زبان فرانسه ام توی ماشینش گذاشته بود . . . .وقتی داشت ما را میبرد تئاتر تیو ماشین هی این موسیقی را از اول میگذاشت . . . دستش را روی دگمه ای میگذاشت و نوار را ویژ برمیگرداند به اولش . . . میگفت این یک والس است . . . خانم عشق روباه با روباه سفید یا لیمویی یا شیری رنگش آمد جلوی در . موهای قرمزش توجهم را جلب کرد . همیشه کلاه سرش میگذاشت و من ندیده بودم موهایش چه رنگی است . . . سرفه ای کرد و گفت بیا تو نانازم . خیلی ترسیدم . یک هو در را از پشت سر بست و من ماندم توی خانه . . . دستی کشید به موهای بافته شده ام و گفت . . . بیا تو ظرفتون رو میخوایید . من که آب در دهانم خشک شده بود گفتم میشه یه لیوان آب بدید . با لبخندی که بیرون خانه ازش ندیده بودم گفت :" البته " بعد توی یک لیوان خیلی خوشگل که رویش پر از گل صورتی بود برایم آب آورد . یک عطسه کردم . آنا جان همیشه میگفت صبر اومد تکون نخور . من همتان جور ماندم . خانم عشق روباه گفت :" عزیزم تو باید خیلی مواظب خودت باشی هوا سرده مریض میشی ها ببین من الان چند وقته خوب نشدم . " پیش خودم فکر کردم چقدر مهربان است . . . بعد برای من آب میوه گرفت و گفت لیموی تازه دارد و زود بخورم . بابا گفته بود هیچ وقت از دست غریبه هیچ چیزی نگیردم اما تا آمد لیوان را بگیرم چشمم خورد به گردن بند عجیبی که از گردن نازک همین زن همین خانم عشق روباه آویزان بود . انگار سنجاق قفلی هایی را به هم وصل کرده باشند . . . ترسیدم نزدیکش شوم . گفت بیا جونم . یک مرتبه گفت :" از این میترسی." بعد روباه را کند و انداخت روی صندلیی که تکان میخورد و عقب و جلو میرفت . . . بوی قهوه این جا هم می آمد . آب لیمو را سر کشیدم  و گفتم نه من نمیترسم . خانم عشق روباه گفت یک کم صبر کن الان ظرفتون رو پس میدم . توی این مدت فضولی کردم و خوب به همه جا نگاه کردم . . . فکر کنم خانم عشق روباه باید معلم پیانو باشد . چون پیانوی قهوه ای قشنگش باز بود و کلی نت روی زمین و این ور و اون ور ریخته بود . هی سرفه میکرد اما با این حال سیگارش هم توی زیر سیگاری برای خودش قلوپ قلوپ دود میداد . . . . . .تلفن خانه به صدا در آمد یک هو میخواستم بپرم رویش و برش دارم انگار که خانه ی خودمان باشد . . . دیدم که خانم عشق روباه گوشی را برداشت و قرار کلاس شاگردش را گذاشت درست فهمیده بودم . بعد ظرف ما را آورد و تویش شکلات هایی گذاشته بود و رویش را با یک زرورق خیلی نازک بسته بود . دستم داد و گفت تو اینا رو نخوری ها اینا مال بزرگ تر های خونه س . . . پرسیدم چرا ؟ گفت :" اخم نکن " خندید و لپم را کشید . گفت :" توی این شکلات ها یه شربتیه که مال بزرگ ترهاست ." سریع فهمیدم که از همان شکلات هایی هست که توی مسافرت مامان خریده بود و هی میخورد و میگفت تو نخور جوش میزنی . . . بعد به من نگاهی کرد و چشم های درشت سیاهش را ریز کرد و پوست لبش را کند و گفت :" نگروگیس دوست داری؟" گفتم :" نگروگیس؟" گفت الان برات میارم . . . صبر کن . . . داشتم فکر میکردم صورت این معلم پیانو این دفعه آردی نبود عین صورت همه بود . . . روباه روی صندلی داشت به من نگاه میکرد . دلم میخواست بهش دست بزنم اما فکر کردم بهتر است به روباه هایی که بابا قرار است بیاورد دست بزنم . . . مطمئن شدم روباه مرده و این یک پوست است  که خانم عشق روباه برای گردن نازکش که یک وقت کنده نشود دور خودش میپیچاند . . . برایم بستنی زمستانی آورد . . . خیلی خوشحال شدم و توی دلم آبشاری از هوس شروع کرد به ترشح کردن . . . هومم. . . همان جا خوردم و دور دهنم را با دستمال صورتی رنگی که خانم عشق روباه به من داد تمیز کردم . وقتی میرفتم پرسیدم :" اسم شما چیه ؟" گفت :" عزیزم من میس شانزه لیزه ام ." من که قبلا تیو این خیابان راه رفتم فکر کردم اشتباه شنیدم . بعد سه جلد کتاب هم زیر بغلم گذاشت و گفت این ها رو بده به باباجانت . خم شد و بند کفشم را بست . گفت :" حواست پرته ها " گفتم من هم قراره پیانو دار بشم . خانم عشق روباه که همان خانم میس شانزه لیزه بود گفت :" چه خوب . . . بیا من خودم بهت ساز یاد میدم . . ." گفتم میشه یه چیزی بزنید .گفت نه جانم برو دیرت نشه . آمدم بیرون . پشت در گوشم را چسباندم . دیدم بلند بلد ساز میزند و با صدای خیلی زیری مثل صداهای اپرا که آقاجان میگفت اپراست این اهنگ را میزد و میخواند :" تو که ماه بلند آسمونی . . . منم ستاره میشم ، دو دو دو دورت رو میگیرم . . . اگه ستاره بشی دورم رو بگیری منم ابر میشم رو رو رو روتُ میگیرم . . . " همین جا آقا شکر الله دستم را کشید و گفت مامانم از نگرانی همه ی کوچه را گشته حتی توی سطل آشغال ها را . 

شب که خانه دور هم جمع بودیم و همه شکلات میخوردم فکر کردم چقدر بچه های رو به رو چرت میگویند و خان میس شانزه لیزه خیلی هم مهربان و با نمک است . دلم ترش کرد یک هو هوس نگروگیس کردم . بلند گفتم بابا جان میشه فردا برام نگروگیس بخرید ؟

 

تقدیم به هنگامه مفید (یاشار)

Viewing all 198 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>