Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

ویتسک

$
0
0

ویتسک

آشنایی با بوخنر ، زمانی که من دانشجوی نمایش بودم ، امری بود واجب و وضروری . مهم ترین نمایشنامه ی بوخنر با ترجمه ی کامران فانی را به سختی پیدا کردم و خواندم . شخصیت اصلی نمایش ، که اگر اسمش را بگذاریم ویتسک ! یک پروتاگونیست است،  به معنای پیش برنده ی نمایش و داستان و نه قهرمان . شاید او به نوعی ضد قهرمان که نه اما anti- hero باشد . ویژگی  ویتسک ، بلاهت و سادگی او  در برابر جامعه ی یاغی و وحشیی که دور و بر ش را احاطه کرده اند، او را تنها ، بی دفاع ، منفعل ، گاهی به شدت ضعیغف و تو سری خور میکند . با او در این زمانه به شدت همذات پنداری میشود کرد !!! ویتسک از طبقه ی واخورده ی جامعه می آید . او مثل یک موش آزمایشگاهی به هر آدمی اعتماد میکند خلافش به او  ثابت میشود و همه از پشت به او خنجر میزنند . حتی همسرش . این توی سر خوردن و واخوردگی از جامعه ی کوچتر یعنی خانواده اش است که به بیرون جامعه درز میکند . که او خود را به دستِ افسر و پزشک و هر عنصرِ بالا دست خود میسپرد و سپس پس میخورد تا به جایی که همه ی دارایی و روح و روانش به تاراج میرود . این نمایشنامه را به شدت دوست داشتم و اما اجرایی از آن که به درستی در  بروشور آن نوشته شده بود ( ویتسک بر اساس ِ ویتسک گئورگ بوشنر (بوخنر) ) کار بسیار پسندیده ای بود ! ضمنا اسم دراماتورژ کار که در واقع بر اساس شیوه ی اجرا متن اصلی را با توجه به شرایط سالن و صحنه و اجتماع به روز کرده بود حذف شده بود که در خبرها خواندم  ( نون . دال ) مترجم و دراماتورژ کار بوده که به دلایل عجیبی اسمش حذف شده خودتان پیدا کنید میوه و میوه فروش را . . . 

نویسنده ، طراح و کارگردان : رضا ثروتی 

تهیه کنندگان : آرمان جعفری ، محمد عقیلی ، مجید رحیمی جعفری

بازیگران به ترتیب حروف الفبا :

مرتضی اسماعیل کاشی /ماکان اشکواری/حمیدرضا الله بخش / پانته آ پناهی ها / اصغر پیران / بابک حمیدیان ( به دلیل شکستگی پا نقش او را شهرام حقیقت دوست بازی میکند ) / مهدی کوشکی  /آرمین هایراپتیان

تالار حافظ که در واقع طراحی آن بلک باکس است و برای نمایش های خاص و آوانگارد طراحی شده ، با طراحی عجیب و شگفت انگیزی از خود رضا ثروتی رو به روی تماشاچی دلبری میکند . فضای اجرای بازی ، نعل اسب وارونه است میان تماشاچیان ، شاید شبیه نیم دایره ای که دوچره سواران یا اسکیت بازان برای مسابقه روی آن سرعت و شتاب میگیرند و در هوا چرخ میزنند و دور میزنند و برمیگردند . . . دو دریچه نیز در آن تعبیه شده . زیر آن دریچه شاید حکومتی توتالیتری یا فراماسونری حکمفرماست . نحوه ی ادای دیالوگ ها ، همان طور که فضا ایجاب میکند ، به شیوه ی معمول و مرسوم نیست . مکث دارد . کش دارد . تاکید دارد . سکوت دارد . موسیقی هم در جای مناسبی قرار گرفته . در ابتدای نمایش  صحنه ی سلاخی مردی توسط پزشک شهر را میبینیم . صدای اره . یک جورهایی ژانر وحشتی :) . . . یک جورهایی واقعیت اطراف ما . . . . زنی که سطل آبی در دست دارد و سطل صدای بچه میدهد . همان بچه اش است . این نماد را دوست دارم از همین سطل کلی استفاده ی بهینه در بازی و اجرا گرفته شد . همسر ویتسک که زنی است پول دوست و هرزه . . . با بازی درخشان پانته آ پناهی ها ، همه چیز را تسخیر میکند . اما آن حس ِ پول دوستی ، آن به سخره گرفتن ِ ویتسک آن چنان که در متن  مشهود بود،  در اجرا در نیامده بود . شاید مخاطبی که متن را نخوانده است از این نمایش چیزی سر در نیاورد . ما تئاتری ها گاهی خیلی فقط به خودمان می اندیشیم . من دو ویتسک دیدم . یک جور دیدگاه کارگردان از این نقش . دیدن گاهی فلش بک . . . شیوه ی جالبی بود . برای گمراهی مخاطب بد نبود اما ضرورتش چه بود نمیدانم . جامعه با شیطنت خودش و با بی رحمی ویتسک را سلاخی میکند و او را دور خودش میچرخاند . در نهایت زن ویتسک هم زندگی چندان جالبی ندارد . همه قربانی جامعه ای هستند که بر آن ها حکومت میکند . مهم ترین نکته ی نمایش . 

تمام این فشارها باعث میشود ، در یک لحظه ویتسک که عاشق همسرش است او را بکشد . البته خودش را نیز غرق میکند . تا آن جا که به یاد دارم این نمایشنامه بر اساس زندگی واقعی شخصی به همین نام نوشته شده است . 

امیدوارم کسانی که فرصت دیدن این نمایش را پیدا نکردند برای دیدنش به تالار حافظ رو به روی تالار وحدت بروند .

خرید تلفنی 

09364144060

09109097181

خرید اینترنتی:www.sayehtheater.com/ticket

 


چه راحت خیانت میکنی !

$
0
0

تو که هستی که بخواهی با من نباشی ؟

دنیای اسرار آمیز خیانت ! 

آیا روحی که دادار ِ این جهان ، در کالبد ِ انسان دمید میتواند این همه فریبنده باشد؟ یا این بنده ی فرومایه است که آن را نمیبیند و از خودش دور میکند ؟ چگونه است که ترفند های عیارانه ی یک روح ِ پلید میتواند ، جسم و روح ِ دیگری را مسخر کند ؟ هر وقت که بخواهد با او بماند و بخوابد و هر وقت که نه ! پس برود پی کارش . که این یک عادت شده! آنگاه که معصومانه خیال ِ ترک همدیگر را داریم چقدر همدیگر را میشناسیم ؟  در این گاه ها آن که ترکمان میکند چه مهربان میشود ناگهان ! بیگمان هر کس که خیانت کند نیرنگ باز است و هر روز با هر کس و ناکس میتواند رنگ به رنگ شود . این تنهایی تنها قسمت ِ من میشود .  تنها . میبینم که این روزها همه عادت کرده اند زن های خود را با مردهای دیگر ببیند و مردها زن های خود را . نوعی بی شرافتی که باب شده . این عدم ژرف نگری در شناختِ بنی آدم و تنها به غریزه فکر کردن و نه به جان ، از بی فکری است و نه روشنفکری . 

همیشه و همیشه به هر کس که شدم مایل ، از ته دل چیزی از آب در نیامد جز جاهلی و کاهلی که نه در حد و نه در قواره ی من بود . من چه ساده ، دلم را میکَنم . . . من دلم را گمراه میکنم به سادگی  و میشوم دلخواه ِ هر آنکس که ناکس است . که به صبرش در شبانگاه و سحرگاه منتظر میشوم و پلک نمیزنم .  نمیزنم پلک . نه یک لحظه هم . یا به شنیدن صدایش،  کوک میکنم ساعت را . تیک / تاک . . .  میبرد خوابم . ساعت ها . شاید من مرده ام و این ساعت بارها زنگ زده  است . کسی پیامی نگذاشته . . به راستی زمزمه های دروغین را نشانی نیست تا از آن گریزی باشد . هر گاه قلبم را از جا در آورده ام چونان که مسیح در آخرین وسوسه های مسیح ، و در دست گرفتم و به او دادم ، . . قلبم لا به لای قیچی بی رحمانه ای تکه تکه شد . آنگاه ، گاه بود که روحم را مرهمی لازم بود از نوع ِ شیشه و ترامادول و بایومادول و زاناکس و کوک و همه ی مخدرات تا بشود این خاطرات پاک ِ پاک . . . آنگاه که من برهنه ایستاده ام در برابر خودم . رو به روی آینه ای که با من است  . سنگی برش میزنم تا بشکند که نشانم ندهد . تا تنم را هر تکه ی تیزش بشکافد . آنگاه که هر پیمانی به سادگی میشکند . . .  هر تکه ی تیز آینه هم تن من را  بشکافد . آن گاه مرهم یک قلب سوخته نه آب است و نه پُماد . . . یک جور کشیده شدن به بی بند و باری است . . . یک جوری خود را خرج هر کسی کردن که مقابله ی به مثل را تجربه کنی . آنگاه که عشق از بین رفت یا شاید هرگز وجود نداشت دوست داشتم برای همیشه تنی باشم نه برای خودم . تقسیم شده بین همه ی کسانی که دوستم ندارند . یک جورهایی انتقام از بی عقلی خودم یا که نه از دلدادگی هایم .  آنگاه که همیشه روی پله ی آخر ایستاده ام و دیده م با چشم که همیشه بوده اند کسانی که از من بهترند . بهترین ها و. . . ا ز منظر اخلاق و منش و شعور از نقطه نظر آن دیگری که از من بالاترند . آن روزها برای یک شب هم که شده میخواهم از همه ی این آدم ها انتقام بگیرم . آه ای ذهن این هذیان ها چیست که میبافی ؟این خزعبلات . . . دور باد هر گونه فکری بدین گونه . که من این نیستم و نخواهم بود . آنگاه من زن شدم و بر من خیانت ها روا گشت از برای اینکه من زنم . که ستاره ای هستی سوخته که به نظاره نمینشیند هیچ دل سوخته ایا تو را . باری عشق از زمین رخت بست و با سنگواره ها معاشقه کردن چنین تاوانی دارد .

ای نرینگانی که بر خود حلال و روا میدارید زنبارگی را به حکم ِ تاریخ و شاید دین که هوس و نفس تنها در زیر کمر تو جست میزند و خیز ، این خیز و این مد و جزر در اندام زن از سر و مو و گوش تا به کف پا خود را مثل ما ر میپیچاند . چونه است که بر زن حرام است این حس و باید بر خود ساتور زند و اخته شود و تو بتوانی هر ضعفت را جبران کنی به سادگی و با هر سگی . . . ای تو مایه ی رنج !گهگاه از این چهره ی دلقک وارت بیزار میشوم . توی مواد غرق میشوم . خودم را با خودم میبینم که در معاشقه ام . آنگاه که دنبال هیچ جفتی نیستم . آنگاه که از خودم بچه دار میشوم و در زمین ریشه میدوانم . 

روی تخت خواب ِ من غریزه ی تو حکمفرما میشود و زن دیگری با تو که خود ِ منی در معاشقه به سر میبری . این تو که بر من عاشق بودی . . . که از تن ِ سگ ِ خیابان هم نتوانی گذشت و گذر کردن . . . . آنگاه که تو لویی آراگون را نمیشناسی و نه من را و نه شعرهایم را . . .آنگاه که تو با رفیق ِ همکلاسی من . . .با دوست من همبستر میشوی و آن هم با تو عشق چه معنا دارد . وقتی که دلتنگی مایه ی تمسخر است و این عالیترین و مدرن ترین رابطه ها حکم می فرمایند . بگذار بشکنم تا تو هرگز من را نبینی . تا مثل مادر ادیپ سنجاق در چشم فروکنم تا نبینم که چگونه در مقابل من طنازی میکنی و من را میفروشی . ای تو که من را حراج کرده ای به جسم و ذهن . . . هر گاه که گمانم رفت تو را سخت عاشقم و نگاهت را دوست داشتم در حفره ی دلم و روحم نگهت داشتم و ترسیدم که بروی . این آن گاه بود که از من روی گرداندی . که نه اسیرت بمانم و نه اسیرم بمانی . فنون ِ تو سکون بود و دروغ . 

آنگاه که افق های محدودِ دیدگاهت ، تو را و جربزه ات را در این حد کوچک میکند . تو نمیتوانی مردی باشی با معیار های زنی با این ذهنیت که منم . که خیالم به پرواز و روحم به غوغا فروخته شده . 

تو که هستی که بخواهی با من نباشی ؟

؟

هه! ( آیا این جملات را در خلسه ای خود خواسته نوشته ام . همین جمله ی آخر را . مرگ بر هر چه دل و دلبستگی و دلتنگی و هرآنچه با دل است و سلام بر سیخ و سلاخی و سلام بر تکه تکه شدن هر چه سودمند است و درست است . )

گم شدن یا پیدایی !

$
0
0

ما به یک مهمونی دعوت شده بودیم . یک مهمونی که قرار بود توش بازی کنیم و نمایش اجرا کنیم و هر کسی در بدو ورودش باید تکست ِ خودش رو  و دیالوگ هایی رو که بهش میدادند رو میخوند و  اجرا میکرد . در جایی که گفته بودند مینشست . آخر شبِ این مهمانی ها همیشه به دعوا و داد و بی داد و زد و خورد ختم میشد . یا کسی عربده میزد و مست میکرد و بازی نمیکرد . . . یا هم عده ای ناپدید میشدند و از بازی بیرون میرفتند و همه چیز را به مسخرگی میگرفتند در صورتی که این بازی برای من خیلی جدی بود ، به طوری که همیشه مداد رنگی هایم را با خودم میبردم . میبردم تا روی دیواری که اسمش ( جمله ، آزاد  ) بود نقاشی کنم . وقتی لوسر های پر از شمع را روشن میکردند و سایه هایمان روی دیوار می افتاد و کش می آمد ، همه ی نجوا ها و صدا ها کم میشد . انگار همه از دیده شدن میترسیدند در صورتی که می بایست همه ماسک میداشتیم این شرطش بود . در این مهمانی آقا محمدخان قاجار و برادران کارامازوف و اسکارلت اوهارا و همچینین خانم وولف و خیلی ها شرکت میکردند . گه گاه چند روح هم به جمع ما افزوده میشد . ارواحی که مدت ها بود بهشان سر نزده بودیم و برایشان دعا نخوانده بودیم . مثل آقای نیچه که از سیبیلهایش همیشه قابل تشخیص بود و همچنین چارلی چاپلین که در این نمایش هم دست از آن راه رفتن ِ نقش ِ گدایش برنمیداشت و از زیر ماسک لو میرفت . بوی بهارنارج و گل ِ یاس می آمد . . یک طوری که میخواستی دائم عطسه کنی . هوا پر از شبنم و شب پره بود . کسی از پشت سر به من گفت :" هی ! میس . . . میس . . . " سر جایم ایستادم اگر تکان میخوردم باخته بودم . من نباید نقش میس را بازی میکردم یا وانمود میکردم که من میس هستم ما زیر نقاب بودیم . صدای ریختن تاس ها می آمد .

روی دیوار مربع های بزرگی کشیده بودند و مار- پله بازی میکردند . من در صف مار- پله بودم . میخواستم به خانه ی آخر برسم . این بازی را دوست داشتم . رعد و برق که میزد یک لحظه نور می آمد و میرفت . لوسر مثل پاندول ساعت چپ و راست میشد و کومه کومه گچ میریخت زمین . سایه ها با هر برقی که می آمد و میرفت کم و زیاد میشدند . عده ای در دور دست میخندیدند . واقعیت این بود که من در این مهمانی کسی را نمیشناختم . من همیشه از طرف آقای ( هیچ کس ) نامه ای دریافت میکردم . ( هیچ کس ) همیشه من را مورد نوازش روحی قرار میداد و من هرگز نفهمیدم این هیچ کس کیست . یک جورهای بابالنگ درازی بهش فکر میکردم . توی پیراشکیی که دستم بود قارچ و پنیر و گردوی له شده و سس سیر ریخته بودند ، نانش برشته شده بود و دوست داشتی با یک نوشیدنی خوشمزه مز مز ه اش کنی . . . گارسون ها مدام تعارف میکردند . گیلاس هایی که خالی بود . این یعنی تو یک مرحله عقبی هستی و باید فعلا تشنه بمانی . خوراکی مال برندگان بود . من در بازی قبلی که سنگ /گاغذ / قیچی بود برنده شدم و این پراشکی را هدیه گرفتم . خُب آقای نیچه باخت و من باید تاس ها را به دست میگرفتم . خانمی که باید باهاش دوئل میکردم ، زنی بود که قلا در مهمانی این هیچ کس دیده بودم . بسیار لاغر ، موهای لخت بلند . بسیار ساکت . مثل یک روح . با شانه های پهن و گونه هایی برجسته . انگشتانی که مثل شن کش بودند و صدایی که به زور شنیده میشد . توی یک تنگ تاس ها را میریختیم و می انداختیم باید یک 3 میآوردم . تاس من عددش 3شد . رفتم جلو . . . نردبانی بود . نردبان را بالا رفتم . زن لاغر تاسش 4 بود . به هیچ جا ربط نداشت . . بعد از اینکه نردبان را بالا رفتم کسی دستم را میگرفت . کمان میکنم هیچ کس بود . شاید از ادکلونش این را فهمیدم . من را یاد پدرم انداخت . موسیقی آشنایی پخش شد . شاید با این موسیقی خاطره داشتم . سرم گیج رفت . توی یک سیاهی پایین رفتم . مثل چاه . پاهایم مثل دوچرخه سواری به حرکت درآمده بود و لبم را گاز میگرفتم . لحافم را پرت کردم یک گوشه . از زیر ِ در یک نامه آمده بود . نامه را شناختم . از پاکتش شناختم . دعوتنامه ی بازی ماهانه ی همیشگی بود . روی شیشه ی اتاق زیر شیروانی شبنم نشسته بود و یک کبوتر راه میرفت و صدای پایش را میشنیدم . دوست داشتم . از روی تخت پایین آمدم . سیگارم را روشن کردم و بیرون را نگاه کردم . همه چیز منجمد شده بود . هیچ چیز در حال حرکت نبود . مجسمه ی وسط  میدان با من بای بای میکرد . برایش دست تکان دادم . پنجره را بالا کشیدم و داد زدم  (سانکین ) جان میام پیشت . از روی لباس خوابم که بلوز شلوار پر دار ِ سفیدی بود که شبیه کبوترم کرده بود رب دوشامبری پوشیدم که پر از پولک ماهی بود و کلاه قرمز را سرم گذاشتم . یک پاکت سیگار و یک بسته بیسکوئیت مادر توی جیب های بزرگم انداختم و با سرعت از روی نامه ی ( هیچ کس ) گذشتم . چکمه هایم را دستم گرفتم تا پله ها نشکند . 

آهسته مارپیچ ِ چوبی را پایین آمدم . ها که میکردی بخار دهانت در هوا میماند . توی تنم خون جریان داشت . یک جور شیرینی . میخواستم در این سکوت با مجسمه ای که باهاش کلی عکس دارم باشم . با هم حرف بزنیم . شاید فقط ما زنده بودیم . همه جا را برف گرفته بود . من دیگر هیچ آدمی را دوست نداشتم . پول هایم ته کشیده بودند . من هیچ کسی را نداشتم . مدت ها بود به کافه ی کنج خیابان جنوب شهر که معروف بود هم نرفته بودم . من مدت ها بود مرده بودم . در صورتی که خواب میدیدم و بیدار میشدم . یک لحظه سرم گیج رفت . ایستادم . دوباره به حرکت چرخدار ادامه دادم . " اومدم ساتکین اومدم . ) توی دلم این صدا بود که خونم را به جوش می آورد . در راه باز کردم زنگوله ی آهنی بالای در صدا زد . مثل زنگ کلیسا . همه جا یخ زده بود . باورم نمیشد .

دختر ِ جوانی که کنارِ دیوار یک پایش را به دیوار تکیه داده بود و پز عکس گرفته بود با عکاسش همان طور منجمد مانده بودند و روی سرش کلاهش یخ زده بود . روی کلاهش یک جغد نشسته بود . وقتی جغد را دیدم سرش را چرخاند و پرید روی سر من . گفت : سلام میس شانزه لیزه ." گفتم :" این ها رو تو فیریز کردی ؟ گناه دارن ؟" گفت :" من نه"همین طور که به طرف ِ مجسمه ی وسط میدان میرفتم و با جغد روی سرم حرف میزدم پوسترهای افتتاحیه ی نمایشگاه عکاسی ( رنسانس ، بیرون از قاب /سروش میلانی زادهدر گالری محسن را دیدم ) یک کمی جلوی پوسترش مکث کردم .

خوب به ترک های روی عکس نگاه کردم . انگشتری که دست زن توی پوستر بود را یک نفر به من هدیه داده بود . باید جمعه بروم یه این نمایشگاه و این انگشتری که این همه سال گمش کردم را پیدا کنم . خودش بود . پوستر را از روی دیوار کندم و توی جیب روب دوشامبرم کردم . جغد گفت :" یخ نزنی ؟" گفتم :" از جلدت بیا بیرون من که میدونم تو کی هستی ؟" جغد گفت :" تو همیشه اشتباه میکنی تو خیلی خودخواهی ." به طرف مجسمه رفتم . سفت و سخت و منجمد سر جایش ایستاده بود . هر چقدر صدایش زدم تکان نخورد . یک بیسکوئیت مادر خوردم . جغد پر زده بود و رفته بود . شبنم های معلق ِ توی هوا داشتند پوره های برف میشدند . صدایی از دور دست گفت :" کمک " من .. . دویدم . چکمه هایم را محکم بستم و به طرف چاهی که میدانستم کجاست رفتم . بچه ای بود که توی چاه افتاده بود . نمیدیدمش . به چاه که رسیدم فقط صدایش بود . . . یک صدا که نشان میداد جان داری آن پایین است . داد زدم " صدامو میشنوی ؟ " گفت :" آره . بیا منو از این جا ببر. من سردمه . من مامانمو میخوام . منو ببرید . کمک ." دنبال طناب گشتم . هیچ چیز نبود . این پا آن پا کردم . خودم را انداختم توی چاه . بچه ای که دیدم . دختری بود نزدیک شش سال . چتری داشت . چقدر شبیه کودکی های من بود . بغلم کرد . به من گفت : مامان . مامان تو اومدی ؟ من فک کردم منو این جا تنها گذاشتی رفتی ؟! مامان . 

 

***


""رنسانس، بیرون از قاب"" در گالری محسن....
زمان: جمعه، ۲۷ بهمن ماه ۱۳۹۱ ساعت ۴ تا ۹
مکان: خیابان ظفر شرقی، کوچه ناجی، خیابان فرزان، خیابان نوربخش، بلوار مینای شرقی، پلاک ۴۲.

the possession

$
0
0

همیشه ایزابل آجانی رو دوست داشتم . اوبه من حسی رو میده که میتونی زن باشی و کارهایی که من میکنم رو  انجام بدی . میتونی این جوری نگاه کنی ، این طوری راه بری ، میتونی هرگز پیر نشی ، میتونی دوربین رو همین قدر که من میشناسم بشناسی ، میتونی نابغه باشی ، میتونی از ایزابل هوپر و سرکار علیه ژولیت بینوش سر باشی و برتر و تَر تر باشی . . . .ایزابل آجانی همیشه برای من مثل ِ یک زن ِ فقط بازیگر است . انگار برای هیچ چیز دیگه ای ساخته نشده . وقتی به اطلاعات ناقص ویکیپدیا رجوع میکنم ایزابل آجانی رو (این طور ) توصیف میکنه . او پدری الجزایری و مادری آلمانی داشته و اصالتا ربطی به فرانسه و آدم های اون جا نداره اما فرانسه او رو به خودش چسبونده و از آن ِ خودش کرده . بازی فراموش نشدنی او در ملکه مارگو و همین طور کامیل کلودل واقعا بینظیر و یکتاست .  در مورد این فیلم در (این جا ) نوشته ام . به واقع این نقش ها مال او نیستند او خودش این نقش ها هست . او نقش ها رو بازی نمیکنه شاید او تاریخ رو هم تحریف میکنه . نقش  کامیل رو بازی نمیکنه بلکه خودش کامیلی میشه که در درونشه . آه و این زنان . . . زنانی مثل ِ کامیل کلودل با این همه توانایی ، زنانی که عاشق میشوند و این عشق اون ها رو ویران میکند . اون ها رو به اوج نمیرساند . شاید این خاصیت عشق هست . در ادل اچ هم همین طور . زنانی که عاشق میشوند . فروغ فرخزاد هایی که برای خودشون آدمی هستند و عشق اون ها رو نابود میکند . فریماه فرجامی هایی که عشق اون ها رو به سمت و سوی آبادی نمیبرد . ملکه هایی که ویران میشوند و به روی خودشون نمی ارند . حتی فریدا با اون همه جسارت و بی پروایی در عشق سوخت و آثارش با همین عشق بود که این همه غم زده و زنانه و بازگو کننده ی زندگی ش شد . این زنان عاشق . . . شاید کسانی که دیگر وجود هم ندارند . قبلا فیلم  the possession رو دیده بودم . فیلم رو دوباره در یوتویوپ دیدم و دوباره چند روز پیش روی سی.دی دیدمش . شاید اسم این فیلم تسخیر نباشد . باید اسم این فیلم رو مالکیت یا تصاحب گذاشت . این فیلم به کارگردانی آندری زولافسکیاست . 

 

رابطه ی بین مارک و آنا بسیار پیچیده است . طوری که فیلم پیش میرود گمان میکنم ، ان دو آنقدر هر دو عاشق یکدیگرند که از این عشق به نوعی جنون رسیده اند . مارک که بعد از مدت ها از جنگ برگشته میداند که انا از او تقاضای طلاق کرده است . او مدام به سربازهایی که از دور منزل آنها را نگاه میکنند یا شاید جای دیگر را دید میزنند مشکوک است و گمان میکند همسرش با همه ی آنها در ارتباط است . از طرفی بازی و نقش ایزابل آجانی طوری طراحی شده که در ابتدا گمان میکنیم او به ستوه آمده اما بعد ذهنیات مارک را به شکل بصری میبینیم اینکه گمان میکند زنش با مرد دیگری در ارتباط است . بله در ارتباط است مردی که هاینریش نام دارد . مسئله این است که این هاینریش و مادرش که با هم زندگی میکنند و ظاهرا این مرد برتری دارد نسبت به مارک ساخته ی ذهن بیمار مارک است یا نه ؟ در این جا میتوانم لینچ را و پولانسکی را ترکیب کنم و در این فیلم همه را ببینم . دیالوگ های معنویی که از دهان مارک بیرون می آید و همین طور دوئلی که آنان مارک و هاینریش دارند بر سر انا نیست بر سر حضور خدا است . یکی فکر میکند تنها چیزی که باید از ان ترسید خدا است و برای مارک خدا یک بیماری است . مارک خودش بیمار است این را در نیمه ی دوم فیلم میبینیم . آنجا که کارگاهی را استخدام میکند تا زنش را تعقیب کند . روی صندلی بیتابی میکند . مرد جوراب صورتی نمادی است از آنچه که بارها و بارها در زندگی انها به وجود آورده . شاید برای همین این دو دیوانه شده اند . از فرط بدگمانی به هم به مرهم خیانت پناه میبرند . آنجا که شیطان در آن لانه کرده . مارک با معلم فرزندش میخواهد رابطه برقرار کند او در عین حال به شدت شبیه خود آنا است . شاید شبهی از اوست . شاید مارک دوست دارد او را شبیه زنش ببیند . معلم به مرد میگوید همه ی زن ها یک جورهایی شیطانند . همین طور هاینریش وقتی با آنا دوست شده خودش را از همه ی خیانتی که به همسرش کرده ملامت میکند . چیزی که در انتهای داستان از دهان مادر هاینریش هم میشنویم . برای همین است که او میچسبد به این عشق که او را میکشد . مارک او را به طرز وحشیانه ای میکشد . مادر هاینریش به او زنگ میزند . :" منتظر پسرم هستم . آدرسی که شما داده بودید چاهی بود که از آن آتش بیرون می امد - مثل جهنم - در رستوران کنارش دنبال هاینریش گشتم . جنازه ای را دیدم که خودش بود اما ان فقط جسمش بود روحش کجاست . به من زنگ نزده . " این قسمت و این دیالوگ ها رو به شدت دوست داشتم . این اعتقاد به روح و روح بودن جدای تن بودن است و شاید این تن دادگی را نباید این همه مهم دانست . مهم روحی است که تو به کسی میدهی وقتی عاشقی هر دو را باید بدهی و وقتی خیلی عاشقی حس مالکیت بر تو حکم میکند . صحنه های خود آزاری و دست انا در چرخ گوشت و بازی شگفت انگیز سقط ِ یکی از دو خواهر ( ایمان و شانس ) در متروی نمور واقعا تکان دهنده است . همین طور اعتراف انا برای این سقط .

 

ظاهرا انا که منزل را ترک کرده و در خانه ی متروکه ای زندگی میکند . در ذهن مارک با مردانی در ارتباط است . شاید این واقعی باشد . تصویری که فیلمساز از این همه به ما میدهد مثل تصویر ادم های برزخی است . بد بودن این کار یا گناه و جهنمی شدن این کار را به ما نشان میدهد و در نهایت این دو هر دو و در کنار هم میمیرند و سرنوشت تلخ همه ی ان ها که حس مالکیت بر عشق انها را دیوانه میکند را میتوانیم ببینیم . 

اشتیاق آدم ها برای مال ِ کسی بودن . مال ِ کسی شدن . حلقه در دست کردن و نشان دادنش به همه برای اینکه من صاحب دارم . . . نمیدانم شاید این نشانه یک از دست دادن عشق است . شاید همین زخمی که این دعوا های شک بر انگیز عاشقانه به بعضی آدم های سادومازوخیزم میزند نوعی لذتی درش هست که فقط میشود ان را در فیلم دید . یک جور طاهر شدن توسط ِ اتفاقات . . . اعتراف به اینکه ایمان در مترو سقط میشود . حضور انا در کلیسا و بعد از ان این سقط شدن . . . شاید خدا صبرش همیشه زیاد تر از بنده ها است . شاید گاهی دعا ها جواب نمیدهند و دیوانگی و جنون بیش از اندازه حکم فرماست . تصویر و ابژه ای که از این فیلم میبینیم بی نظیر است . مخاطب فیلم شاید نتواند خودش را با این فیلم یکی کند . . . همذات پنداری کند یا ازش لذت ببرد . برای این است که نمیتواند به درونش نزدیک شود همه ی ما گناهکاریم . همه ی ما هم دوست داریم مال ِ کسی باشیم هم از این مالکیت که نام فیلم است بیزاریم . 

آس

$
0
0

1392/مار

آس* - دوست جدیدم - مدت ها بود کارهایی میکرد . نمیتوانستم ا ز کارهایش سر در بیاورم . مثلا من را توی تور ِ ماهیگیری می انداخت و به سقفُ خانه میکشید ، آن وقت فکر میکردم که من عنکبوتی هستم که در تله ی خودم گرفتار شده م . بعد مینشست کُنج ِ  خانه ی نمورمان و سیگارش را روشن میکرد و بی اینکه من حرفی بزنم یا اوحرفی بزند  ، دود سیگارش را فوت میکرد طرفم . من تسلیم بودم . آس را تازه شناخته بودم .از روزی که  با لباس ِ گیپوردار ِ مادر ِ مادربزرگم که کمر ِ سفتی داشت و از پهلو فنر داشت ، ایستاده بودم تا مرد ِ نقاش ِ جوانی تصویرم را بکشد . مرد ِ نقاش انقدر در کارش غرق شده بود که نفهمیده بود بالای سر ِ من یک عقاب در حال چرخ زدن است . من روی زمین سایه ی متحرکی را حس میکردم که دورم مثل پرگار چرخ میزند . اما نمیتوانستم نگاهش کنم . پشت ِ سرم رودخانه جریان داشت و مردی که به تازگی خودکشی کرده بود را نجات میدادند . نامش صادق هدایت بود . من حتی فرصت نکردم تا به این ماجرا نگاه کنم . من مثل ِ مونالیزا با یک لبخندی که هیچ رمزی هم درش نبود ایستاده بودم. باد موهای لختم را با خودش هر جا که دوست داشت میبرد . دامنم را تکان میداد . همه چیز تکان میخورد . چراغ کنار نیمکت هم داشت از جا در میامد اما مرد ِ نقاش انگار چسبیده بود به زمین . نه بومش تکان میخورد و نه کلاه بزرگ حصیری بالا سرش . آس را همین لحظه شناختم . وقتی که دهان عقاب باز شده بود تا به چشم های من نشانه رود . او با پرتاب ِ یک تیر به خرخره ی عقاب آن را نقش زمین کرد . مرد ِ نقاش تاکید کرد که پلک هم نزنم . فهمیدم که آس کنار ماست و دور نشده . لاشه ی عقاب را برداشته بود و پرهایش را کنده بود و گوشتش را خام خام میخورد . کم کم ابرها آسمان را پوشاندند و باران گرفت . من همین طور با بلندای دامنی که گیپور  و ژپونش داشت همه ی خیابان را میپوشاند ایستاده بود م . انگار نقاشی من تمام بشو نبود . آس سرفه ای کرد و سیگاری کشید . دوست داشتم برگردم و نگاهش کنم . چهره اش را ببینم . سردم شده بود . همه ی فکر و ذکرم رفیق ِ جدیدم بود که توی خانه برای خودش لانه کرده بود . میرفت میان عشقه های دیوار خانه ام و تا میامدم خودش را دور گردنم میانداخت و سر میخورد به وجودم . باران که باریدن گرفت . لباسم خیس شد اما مرد نقاش خشک سر جایش ایستاده بود . ناگهان آس گفت : "  شما نمیخواید از اون جا بیاید پایین ؟ " آهسته گفتم : " شیش ! " آس ، جلو آمد و دست من را گرفت و فهمیدم که روی یک بلندی ایستاده ام . آس گفت : " شما منتظر بودید ؟ " گفتم : " نه . " گفت :" چرا شما منتظر بودید . " بعد پوزخندی به من زد . گفتم :" من منتظر هیچ کس و هیچ چیز نبودم خیلی دیرم شده . " صدای پارو زدن توی آب را شنیدم . آس گفت : " مردی که خودکشی کرده بود رانجات دادند . " بعد پالتویش را انداخت دور شانه هایم . میخواستم از دست نگاه ترسناکش فرار کنم . باید به خانه میرفتم . کالسکه ای در کار نبود . باید همه ی راه را پیاده میرفتم . 

آس که همین طور دنبالم راه افتاده بود گفت : " شمام میخواستید خودتون رو بندازید توی اون رودخونه ی ملعون ؟ " گفتم : " نه من یک مدلم . " آس خندید . گفت :" مدل ِ یک مجسمه ی نقاش ؟ " بعد پر های عقاب را نشانم داد که به تیر های  کَمانش چسبانده بود . 

همین طور که رد میشدیم کافه ای بسته میشد که بوی نسکافه و قهوه و وانیل و کاراملش را هیچ باد و بارانی نمیتوانست از بین ببرد . فوری رفتیم تیو کافه . شمع کوچکی روی یک میز روشن بود . آس نشست رو به رویم . چشمهایش سرخ بودند و سیه چرده بود شاید مردی بود هندی . بهمان گفتند گورمان را گم کنیم اما بالاخره یک چای داغ خوردیم . گرممان شد . آس گفت خیلی چیزها راجع به من میداند . من مدت ها بود فراموش کرده بودم چه کسی هستم . فقط میس شانزه لیزه نامی در ته ذهنم مثل پره های آسیا چرخ میزد . من چه کسی بودم . من مدت ها بودم با یک مار در خانه ی زیر شیروانی زندگی میکردم . این مار 5 سر داشت و من را خیلی دوست داشت . پوست ِ مارم را نگه میداشتم توی یک گنجه . هر یک معاشقه ای که با آن داشتم او پوست میانداخت . او یک تن بود و سه سر و هر سرش دو چشم داشت و ده چشم در برابر دو چشم من و لحظاتی که نمیدانم چقدر به اساطیر برمیگردد چقدر به واقعیت اما میدانم که دوستم دارد . شب ها دور گردنم خودش را میپیچد و زهرش را برای دشمنانم بیرون میریزد . او با من حرف میزد . گاهی اوقات صدای آدمیزاد از دهانش بیرون می آمد یک بار با هم رفتیم تا بنک تازه تاسیس شده ای را بزنیم . او از صد اسلحه کارساز تر بود . آس که مردی بود هندی با چشم های سرخ تیر و کمانش را برداشت و بی اینکه من بدانم مستقیم رفت به خانه ی من . . . لباس خیس من روی پله ها میچسبید و نمیتوانستم پا به پای او بالا بروم . موریانه ها به لباسم میچسبیدند . در خانه باز بود . آس با یک تیر مار را کشته بود . در دستانش گرفته بود . به من میخندید و آب دهانش روی زمین میریخت . حالا من بازیچه ی او شده بودم . من گرفتار آس شده بودم . او از مار هم بدتر بود . تیرش را که شنانه میرفت تسلیمش میشدم . او سایه ی حشرات را هم شکار میکرد او مثل یک وهم بود . من را توی تور ماهیگیری انداخته بود و از دهان من زمرد بیرون می آورد . سالها بعد فهمیدم ، او همان پسر جیپوری بوده که در جوانی در هندوستان عاشقش شدم . میگفتند یک فیل را خورده و از دیوار چین دو سر بیرون آورده که داشتند حرف میزدند . میگفتند او وجود ندارد اما اشتباه است . او همین پایین . نشسته دارد سیگارش را میکشد . 

*آس به زبان هندی یعنی تیرانداز ماهر

اتاق سیگار

$
0
0

تفلیس / گُرجستان

میس شانزه لیزه کنار ِ شومینه دراز کشیده بود که یک نامه از زیر در خانه سُر خورد و آمد تو . در نامه نوشته شده بود که شما در قرعه کشی برنده شده اید و میتوانید به تفلیس بروید . میس شانزه لیزه که از شهر ِ خاکستری بی روحی که درش زندانی شده بود و میلیون ها سال ِ نوری با جزیره در کهکشان فاصله داشت ، دل خوشی نداشت و حس ِ  خفگی یا چیزی در این مایه گلویش را فشار میداد ، با خودش فکر کرد که چه عجب ! یک اتفاق شگفت انگیز . میس شانزه لیزه از جا بلند شد . شعله های شمینه لهیب میکشیدند ، نزدیک بدن . انگار که میخواستند میس شانزه لیزه را درون خودشان ذوب کنند . میس به صورتش دست کشید و احساس کرد صوتش سوخته است . فوری به طرف پنجره رفت . چهارچوب را بالا کشید ، سرش را بیرون برد تا نفسی بکشد . مقدار زیادی سُرب و خاکستر روی صورتش نشست و او را به سرفه انداخت . میس به ناچار پنجره را پایین کشید و خودش را به سمت حمام رساند . در بین راه پایش به زیر سیگاری خورد و تمام فیلتر ها و خاکسترها روی زمین ریخت . خودش را به حمام رساند و شیر آب را باز کرد .آب  ، نارنجی رنگ بود .آب  پُر از جرم . پر از املاح . میس شانزه لیزه تصمیم گرفت خودش را به تفلیس برساند تا از شر این همه خاکستر و همه روزهای تیره و تار و تارعنکبوتی نجات دهد . انگار که در خواب ِ بدی غرق باشد . رسیدن به فرودگاهی که پسوند ِ ( بین المللی) به اسمش چسبانده اند باعث افسوس است . فرودگاهی که در مقابل ِ همان سن و سال ِ مهرآباد و افتتاحش ، هیچ نیست نه از نظر زیبایی نه از نظر ِ معماری نه از نظر عظمت ، نه از نظر جهانی بودن . مردمان ِ فرودگاه بین المللی که در صندلی هایشان خمیازه کشان با لباس های  خاکستری ، سبز لجنی یا سورمه ای ، بی هیچ لبخندی خمیازه کشان نشسته اند و از جواب دادن هم در میروند و اخم همیشگی از صورتشان محو نمیشود . آدم هایی که منتظرند تا مسافرین خارج از کشور را دستگیر کنند و فقط سگ و گُرز آهنین شش پره ندارند تا خوش آمد بگویند . برای مثال شما میتوانید به اطلاعات ِ این فرودگاه زنگ بزنید و مثلا بخواهید تا شما را به بانک ِ فرودگاه متصل کند یا از آن ها سئوالی بکنید تا با کوبیدن گوشی که یک جور درگوشی هم میتواند باشد ، را تجربه کنید . یا اینکه با تاکسی ها ی رو به روی در های شیشه ای فرودگاه کمی به درد و دل بنشینید تا از کل گلایه هایشان آگاه شوید . خیلی غم انگیز است دیدن عکس ِ پایین برای اینکه بفهمی در چه عظمتی در حجم ِ بین المللی بوده ای !

 

وقتی که میس شانزه لیزه چمدان ِ فیروزه ای اش را به دست ِ دوستان ِ ساکت و نگاه های سردشان سپرد ، برای خودش یک نسکافه سفارش داد و کیک ، بلکه از صبحانه ی هواپیمایی در برود و گشنگی نکشد . صبحانه هایی که هنوز شبیه سی سال پیش هستند و توی بسته های یک بار مصرف با هیچ ذوقی روی میز مسافر کوبیده میشوند . مهماندارهایی که ریمل از سر و روی بی روحشان میریزد و مهماندارهایی که با آن لباس های غیر ایرانی و بی اصالت در راهروی باریک هواپیما رژه میروند و حواسشان به خودشان است تا به مسافر ها و گه گاه داد هم میزنند . کیک که از گلوی میس پایین میرود خشکی روی صورتش مثل ِ کویر ترک برمیدارد ، مثل ِ قلبش که شکسته و میخواهد با هر سفری درمانش کند . به اتاق سیگار میرود . اتاق ِ سیگار فرودگاه ِ بین المللی ، شبیه بارهای درجه ی سه ی یک کشور درجه چهار است . سقف ِ کوتاه و هواکش های ضعیف و مردهایی هیز . برعکس ِ اتاق ِ سیگار فرودگاه ِ دهلی که دیوارهای چند جداره ی شیشه ای اش و سقف ِ بلندش و سنگ های زیر پایت تو را و دود و دمت را میخواهد در آنجا نگه دارد و حس امنیت به تو میدهد . بله . دل به دریا میزند میس شانزه لیزه و وارد ِ اتاق سیگاری میشود که سقف ِ کوتاهی دارد و دیوارهای کاشی قرمزش چرک و کثیف است و صندلی هایش سر جایش نیست . با  دو دختر هم سن و سالِ خودش رو به رو میشود . نشسته اند روی صندلی و سیگار را میجوند . همه نگاهشان میکنند . هیچ امنیتی نیست شاید سیگار کشیدن توی توالت بهتر باشد . با آن چاه های عمیق و طراحی بینظیری که بیشتر برای مردمان غار نشین مناسب است تا انسان های امروزی . هیچ موسیقی بین المللی در این فرودگاه ِ بی روح بین المللی شنیده نمیشود . تنها صدای مجری شبکه ی خبر است و بس . وارد هواپیما که میشود از این که از این خاک ِ خاکستری نفرین شده ی خشک میگریزی خوشحالی . از این که چند روز شاید مجبور شوی به بیکاری ات فکر نکنی . از اینکه قرص های آرام بخشت را شاید که نخوری . از اینکه شاید هوای سرزمین دیگر لای منافذ ِ پوست تن تو بلغزد و تنت را تازه تر کند . خوشحال و شادی . میس شانزه لیزه وقتی وارد فرودگاه تفلیس میشود . جلوی دوربین چک پاسپورت ، با موهای ریز ریز بافته اش لبخندی میزند و زخمش را روی صورتش به کسی که نمیداند ممکن هست که باشد نشان میدهد . شاید این زخم را هر کس ببیند تب بکند یا که دلش شعله بکشد . میس لای موهایش باد را حس میکند و مه را و هوایی را که از کوهای قفقاز فر میخورد . . .به ابرهای بالا سرش نگاه میکند . ابرهای پر بار ِ مهربانی که به او خوش آمد میگویند و مردمی که در گرجستان ، مثل قبل ، هنوز لبخند به لب دارند و هنوز دوست دارند که انسان باشند و در تکنولوژی به آدم آهنی تبدیل نشدند . 

 

خیابانی که عدالت ، شادی ، هنر ، عشق در آن حاکم است . جایی که کلیسا و مسجد و کنیسه و آتشکده در یک جا جمعند . مهم نیست که تو چه کسی باشی . مهم قلب ِ آدم هاست . مهم این است که در کوچه پس کوچه های سنگ فرش آنجا میتوانی شراب یا آبجو بخوری و لی مست نشوی چون مست ِ هوا شده ای . این مست کننده است . مهم این است که مردمی را میبینی که وقتی با آنها فرانسه یا انگلیسی یا پارسی حرف میزنی و نمیفهمند باز با ا تو دیالوگ برقرار میکنند . آنها با نگاهشان و با قلبشان با تو حرف میزنند . اشاره میکنند . پیرزنی که دم ِ خانه ی جنگ زده ای نشسته و روسری سرش کرده و مداد چشم را چند بار دور چشمش پرگار زده است و لباسهایش پاره است تو را دوست دارد بی اینکه بداند کیستی برایت از گربه هایش حرف میزند . پیرزنی که خانه ی جنگ زده اش را برای سگ و گربه های ولگرد توی خیابان اقامتگاه کرده و با گربه هایش دوست است و نازشان میکند . بویشان میکند . اگر سکه ای ناچیز کف دستش بگذاری چشمانش برق میزند . 

میس شانزه لیزه دوست دارد سنگ های زمین را بکند . غم هایش را توی آن بکارد یا اینکه از یک جایی از روحش غصه ها و طالعش را بریزد بیرون و آتش بزند . وقتی توی کیف دستی ات پول و توی اتوبوس خوابت میبرد دزدی نیست که به آن دست بزند یا به تو . وقتی نصف شب بیرون میروی و دوست نداری خانه ای داشته باشی یک امنیت عجیبی را حس میکنی که فقط از آن ِتفلیس است . هیچ کس در آنجا مریض نمیشود . هیچ کس نمیمیرد . هیچ کس به دنیا نمی اید آدم ها مثل کارتون تکرار میشوند . همه سر جایشان در نارین قلعه هستند . همه همان جا باقی مانده اند اما این تویی که از سرزمین خاکستری بیرون زده ای از میان مردمک و نگاه و حافظه ات میبینی که چقدر با آنها فرق داری . چقدر عوض شده ای . همه چیز سر جای خودش است . همه چیز ساده است . وقتی که باید برگردی به سرزمین خاکستری . . . دلت میگیرد . دلت جوش میزند . مرهمی نیست . ناچاری . توی هوا نمیشود خود را پرت کرد پایین . هواپیما به اندازه ی کافی توی چاله می افتد . وارد فرودگاهی که بین المللی است میشوی . باز موسیقی ملایم بین المللیی نیست . شبیه بیمارستان است . نور نیست . رنگ نیست . با لباس نظامی و نه لباس این کار همه میخواهند مچ بگیرند . چمدان زنی که شاید واقعا برای هشت خواهرش عطر آورده را میریزند زمین . قفل چمدان ها میشکند . شاید که نوشیدنی الکلی آورده باشی . مبادا که شاد شوی . شادی به این آسانی حرام است . ناگهان میس با صورتی عرق کرده از خواب بیدار میشود . خوشحال است که در هیچ کجای این خواب نیست . نه شهر خاکستری نه در تفلیس . جزیره در کهکشان با درختهای تنومندش و اسکله ی بینظیرش و مردمان فانتزی اش بهترین شهر دنیا هستند . باید اتاق سیگار را نقاشی کند . شاید هیچ کس حدس نزند که چیزی که در خواب دیده وجود خارجی داشته باشد . 

پله ی آخر

$
0
0

پله ی آخر

 

با پیش فرضی که از فیلم ِ قبلی علی مصفا ( سیمای زنی در دوردست ) داشتم ، و البته با سر و صدای زیاد و جهانگردی های جایزه بگیریی که برای فیلم ِ ( پله ی آخر) شد ، با خوشحالی و بدون ِ تردید از دیدن ِ یک فیلم ِ ( بد ) به سینما رفتم . 

چیزی که برایم در ابتدا جالب و شاید ناخوش آیند آمد این بود که روی تصاویر اولیه ای از فیلم که نشان داده میشد ، علی مصفا برای گیج نشدن ِ مخاطب ِ فیلمش میگوید که درهم ریختگی زمانی شما را گیج نکند و داستان روایتی خطی دارد ( البته جمله ای با این مضمون و نه نقل به عین ) ، خُب ترجیح میدادم از تدوین و همین درهم ریختگی منظم در ذهنم داستان را بسازم و جلو بروم و این جمله را نشنوم . شاید این جمله ی کارگردان ِ فیلم ِ فیلم بوده که در ابتدا گفته شده و تقصیر علی مصفا نیست . آنچه که در چند ثانیه ی آخر فیلم و در یک سکانس کوتاه با آن مواجه میشویم که اگر یک چشم به هم بزنیم و نبینیمش از دستش داده ایم و به نظر به شدت کوتاه می آمد . شاید انتهای فیلم که کارگردان ِ فیلم کات میدهد و سه شخصیت اصلی فیلم را کنارِ ِ هم میبینیم ، من را یاد هشت میلیمتری دو می اندازد که  چشم دختردر مترو ناگهان چشمش به متروی ایستاده ی رو به رویش که جهت خلاف آن را می افتد و میفهمیم کل فیلم یک بازی بوده البته در آن فیلم ریتم به شدت رعایت شده بود . اتمسفر و فضای پله ی آخر من را یاد ِ علی مصفا ی سیمای زنی در دوردست نینداخت . من را بیشتر یاد ِ داریوش مهرجویی و ساند اسکرین و صدای روی صحنه که شخصیت روی فیلم حرف میزند انداخت . اتفاقی که در بانو ، هامون ، لیلا، پری هم افتاده . . . بریز بپاش های مراسم ِ ختمی که شبیه مراسم ختم نیست و شلوغی این صحنه ها من را یاد ِ شلوغی فیلم های مهرجویی انداخت نه علی مصفایی که خودش باشد . . . به هر حال او و لیلا و پری تاثیر گرفته از داریوش مهرجویی اند و شاید کاریش هم نمیشود کرد . البته خود داریوش مهرجویی هم وام گرفته از فلینی و گه گاه تورناتوره است و من نمیدانم اوریجینال ترین کارگردان در ایران واقعا کیست !؟ 

از آنجا که در فیلم و در همان لحظاتی که به نیمه نرسیده با داستان مردگان جویس رو به رو میشویم که البته در چشمان باز  کاملا بسته ی کوبریک ، این مضمون را به زیبایی به تصویر میکشد ، در پله ی آخر با روش های خلاقانه ی دیگری همین مضمون را با شگردهای کارگردانی و نه فیلمنامه نویسی میبینیم . این که داستان ِ فیلم از زبان شخصی که مرده روایت میشود و روح ِ مرد ذهن ِ همه را میخواند و یک دوم شخص درست و حسابی هم نیست . او گاهی با لیلی و گاهی با امین صحبت میکند . توی دل همه را میبیند یا تصور میکند یا اینکه ذهنیتش این است . شاید بهتر بود خسرو ( علی مصفا ) دوم شخص ثابتی در فیلم صحبت کند تا کمی تعلیق بیشتر بشود . اینکه در هامون و بانو و ...میبینیم که شخصیت ها با همه در دلشان حرف نمیزنند . . . معمولا با گفتگوی درونی دارند یا اینکه با یک نفر صحبت میکنند اما در این فیلم خسرو چون مرده است میتواند توی ذهن همه را بخواند . صحنه ای که لیلی چیزی را بعد از خورد کردن نوار به صورت خسرو میکوبد که در ابتدا نمیبینیم و بعدا دوباره کاملا میبینیم خب به شدت همان جدایی نادر از سیمین بود و ابتکار ِ جدیدی نبود . حضور ِ بعضی سکانس ها در فیلم گاه اضافی و بعضا بی مصرف بود و همین زیبایی تدوین و کارگردانی را کم کرده بود . 

 

اعتراف ِ لیلی برای اشک ریختنش با شنیدن موسیقی خیلی زود صورت میگیرد . شتابزده . . .کاش کمی تردید را در فیلم باقی میگذاشت . کاش خسرو را گیج میکرد . . . نه اینکه بلافاصله اعتراف کند که عیسی نامی در تفرش زیر پنجره اش عاشق او بوده و در سرما یخ میزند و میمیرد به خاطر او . . . در اکثر نقدهایی که از این فیلم شده همه اشاره به مثلث عشقی بودن این رابطه ی شخصیت ها کرده اند . کجای فیلم این عشق دوم پیداست ؟ نگاه لیلی به دکتر ِ خودخواهی که عمدا یا از روی مرض به خسرو میگوید تو سرطان داری و کیفور میشود ؟ همین یک نگاه ِ لیلی که البته اکثر نگاه های خانم حاتمی همیشه همین طور است . . . یا قسمتی که در کافه با دکتر امین قرار میگذارد و ما به عنوان ِ مخاطب نمیشنویم که آن ها به هم چه میگویند و فقط صحنه ای میبینیم که لیلی ناراحت میز را ترک میکند و فنجان نسکافه اش را ناخواسته میشکند . شاید در این صحنه دکتر دارد اعتراف میکند که من به دروغ به خسرو گفته بودم که سرطان دارد و حدیث عشقی در میان نبوده ! نمیدانم شاید همه ی این ها برای تعلیق بوده و هر دو میتواند درست باشد . شاید هم عاشق لیلی بوده ! من ترجیح میدهم این سکانس را بهترین سکانس فیلم بدانم . صحنه های تفرش و فیلمبرداری و شوخی هایی که جدی بودن فیلم را قرار است بگیرد به گمانم چندان به جا نیست چون فیلم آن قدر تلخ و جدی نیست . عمیقا اسکیت بازی خسرو را بخواهیم نگاه کنیم میتوانیم به شیبی که بی پروا با موسیقی ملایم به سمتش میرود و جایی که در جاده به خطر مرگ میپیچد درک کنیم . که این شخصیت مثلا مردنی میتواند از درون چقدر افسرده باشد و واقعا چقدر از همسرش دور و همسرش نیز از او دور تر . . . به هر حال لوکشن های تکراری ، کافه نادری و کافه رومنس و خیابان چرچیل و البته حوالی خرمشهر و استفاده از موسیقی سنتی و خب البته تار شهنازی خودش هزینه ی کم و شاید خلاقیت جدیدی باشد . اما انتظار من از فیلم خیلی بیشتر از این بود . بازی لیلا حاتمی خود همیشگی اش بود ، حتی خنده های بیمعنایش تصنعی بود و واقعا نمیدانم جایزه ای که به ایشان تعلق گرفته دلیلیش چیست . . . برعکس علی مصفا در بیان دیالوگ هایش مثل همیشه نبود . شاید خیلی صمیمی تر . نزدیک تر . متفاوت تر . نگاه هایی که قبلا در فیلم هایی که بازی کرده کمتر دیده ایم . چرا اسم او نباید اول در تیتراژ بیاید ؟ با این همه من سیمای زنی در دور دست را بیشتر دوست دارم . 

قرار و فرار

$
0
0

قصه 

 

میس شانزه لیزه ، به خودش که آمد ، خون روی کاشی های سفید ِ حمام ِ دیر در حال چرخیدن بود و چوشیدن ، میچرخید و با آب ِ دوش می آمیخت . مثل ِ خونی که رفته رفته داغ تر شود . . . اره توی دستان ِ میس میارزید . به  هر دندانه اش تکه ای از جگر ِ زن ِ پیر دیر آویزان بود . میس شانزه لیزه اره را ول کرد و نفس زنان پا به فرار گذاشت . هوا سوز داشت . سوز ، زیر ِ گونه ها را و نوک بینی را و پیشانی را سیلی میزد . موها را با خودش میکشید و عقب نگه میداشت . باد که میوزید موها با گردن عقب تر میماند . انگار که جاذبه ای بکشاندش عقب . سوز و باد زوزه میکشید . صدای زنگ ِ کلیسا زده شد . آن هم چه بی وقت ! میس شانزه لیزه که کلاه ِ سفیدش را باد با خود برده بود با آن لباس ِ یقه بسته ی بلند ِ سیاه میدوید . باید میرفت به قبرستان . پشت ِ هیچستان . پدر آلن ، قول داده بود که بیاید . باید می آمد . او هم باید امشب دخل ِ  پیرمرد ی که نگهبان ِ قبرستان بود را در می آورد و کارش را یک سره میکرد . پدر آلن ، یکی از سرسخت ترین و متعصب ترین مردان ِ دیر بود . وقتی میس شانزه لیزه برای تفنن ، یلخی و همین جوری پشت ارگ ِ کلیسا نشسته بود تا توکاتا بزند ، چشم ِ پدر آلن او را گرفت . از آنجا بود که آتش ِ عشق در آن دیر ِ ممنوعه زبانه کشید . تنها جایی که برای با هم بودنشان پیدا کرده بودند اتاق ِ نمور ِ پر از موش ِ پیرمرد نگهبان ِ قبرستان بود . مردی گوژ پشت با بینی عقابی و صدایی که از ته چاه بیرون میآمد . پیرمردی که تمام صورتش زیگیل و لک بود . همان که آلن را از کودکی از زمانی که پدرش او را در دیر رها کرد همه چیز را به یاد داشت . او میدانست که آلن فرزند نامشروع ِ مرد متشخص و صاحب نام شهر است . . . میس شانزه لیزه زیر درخت بید آمد و مثل بید شروع کرد به لرزیدن . دستهایش بوی خون میداد . خودش را در آغوش پدرآلن انداخت و گفت :" اصلا پشیمون نیستم . " آلن به او گفت :" میدونستم . " صدای چاقویی که از غلافش بیرون بیاید شنیده شد . کلاغی بالای سر درخت غار زد . با هم از روی چمن های خشک قبرستان رد شدند . پیرمرد نگهبان ِ قبرستان که داشت با نور شمع اتاقش حرف میزد و الکل میخورد و میخندید پشتش به پنجره بود . او میس شانزه لیزه و آلن را لو داده بود . آن شبی که این دو راهب با هم تنها بودند . دو تن که مثل دو جنازه ی سرد به هم میخوردند تا آناتومی هم را بشناسند . . . پیرمرد ِ نگهبان قبرستان آنها را از پشت شیشه دیده بود و به مادر روحانی خبرش را داده بود . بنا بود آنها را دار بزنند . اما نقشه ی میس شانزه لیزه این بود که باید در این زمان بالای دار نرفت و بالای دار برد . . . در واقع این فکری بود که پدر آلن به سر او انداخته بود . . . . چوبه ی دار را برای آنها داشتند برپا میکردند و این در حالی بود که میس و آلن فرار کرده بودند . آلن وارد کلبه شد و با یک ضربه ی کاری خرخره ی پیرمرد را برید و سرش را پرت کرد بالای درختی که پرنده ی عجیبی خانه ساخته بود . . . . آنها سخت همدیگر را بوسیدند و از بوی خون نترسیدند . آنها از اینکه به هم میگفتند :" دوستت دارم " نترسیدند . قبل از روشن شدن هوا . . . از میان جیرجیرک ها گذشتند و لباس سیاهشان را توی رودخانه انداختند . آنها با زن ِ کافه چی نزدیک رودخانه قرار گذاشته بودند تا لباس های گدای محله را برای انها بیاورد و زیر درخت ی که به آن سیب وصل بود بگذارد . میس شانزه لیزه و پدرآلن مدتها با همین لباس اما خوشحال زندگی کردند . تا اینکه میس شانزه لیزه با صدای ضربه ی در بیدار شد . از پنجره ی کوچک ِ اتاق ِ دیر صدای زنگ کلیسا می امد . . . .چوبه ی دار بر پا بود . 

*

این هفته به تماشای نمایش غبار رفتم . خیلی دیر اما رفتم . بهاره ی رهنما برای من موجود رک و بی شیله پیله ای است که مثل قصه های مادربزرگش صاف و راحت حرفش را میزند در بند ِ هیچ چیز نیست نه دوست دارد نویسنده ای شاخص شود نه دوست دارد کار عجیبی کند دوست دارد روایت کند . این را از روی بلاگش هم میشود دید و از روی ظاهرش او همین است که هست و من همین را دوست دارم . نمایش غبار به سه قسمت تقسیم میشود . نمایش / بازگویه / اپیزود آخر . . . واگویه های شخصیت های نمایشی از زبان بازیگران (الهام پاوه نژاد / نسیم ادبی / سپیده گلچین ) به شدت زنانه و راحت و بی پروا بود . کاش میشد بی پروا تر و حقیقی تر هم باشد . من این حس کنجکاوی زنانه این دنیای زنانه را دوست دارم حتی در زمان جنگ هم که باشد . در ان تحریم روزهای سخت . . . در آن بی آغوشی های سخت . . . .حرف هایی که همه گل در دهنشان گرفته اند تا نگویند را دوست داشتم . بازی ها و دکور صحنه را دوست داشتم . شاید میشد که متن بهتر باشد . . . .به خصوص در اپیزود اول . به هر سو به همه ی عوامل نمایش خسته نباشید میگویم . 

*

بعد از مدت ها نزدیک تر از نفسپریوش نظریهرا دیدم . فیلمی که کاش زودتر همان موقع که در خانه ی هنرمندان پخش شد میدیدم و همه ی دانسته هایم مربوط میشد به مجله ی هفت خدا بیامرز . صحنه هایی از غسالی زن ها از حس عمیق آنها به زندگی . از این کاتارسیسم روحی . . . از کوتاهی زندگی . . . از ضربه ای که به صدای شهرام ناظری در فیلم میخورد . از لقمه پیچ شدن آدم ها . از کوتاهی زندگی . از خدا . به شدت این فیلم را دوست داشتم به پریوش نظریه ی عزیز تبریک میگویم کاش مجال کار برای همه باشد . . . کاش !


درود ، سری در ویترین

$
0
0

درود ، سری در ویترین 


 

میس شانزه لیزه ، شب ِ چهارشنبه سوری وجب به وجب ِ جزیره در کهکشانش را گَز کرد و پابرهنه از روی ریشه های تنومند ِ از خاک بیرون آمده ی درختان پرید و پُشت ِ تنه ی درختان فال گوش ایستاد و میشنید که همه پچ پچه میکنند . . . فکر کرد شاید گوش هایش اشتباه میشنود . کلاهش را از سر برداشت و چشمانش را ریز کرد و به رهگذرانی که بوی گوگرد و فشفشه میدادند نگاه کرد ، آنها با هم حرف نمیزدند . آنها حتی پچ پچ هم نمیکردند مردمان شهر همه لال شده بودند و با زبان کر و لال ها با هم ارتباط گرفته بودند و گه گاه میخندیدند . میس شانزه لیزه کلاهش را روی سرش گذاشت و خودش را نیشگونی گرفت تا ببیند که خواب است یا نه ! بیدار بود . صدای خنده ی عده ای که طرف ِ اسکله بودند و بته ها رو روشن کرده بودند و از رویش میپریدند را میشنید . به طرف آنها رفت . . . شعله های آتش تا به ماه میرسید .


نورش همه ی سبزه ها را روشن کرده بود . سایه ها را روی دیگر کرات ِکهکشان ها پهن کرده بود . مردم دور ِ آتش ِ بته حلقه زده بودند و معلوم نبود چرا میخندیند و به چه میخندیدند . دخترانی که از روی آتش میپریدند شلیته های حریر به پا کرده بودند و موهایشان تا مُچ ِ پا میرسید . بعضی ها همین طور در هوا معلق مانده بودند و با دهان ِ باز مجسم شده بودند . آنها در این آتش نمیسوختند . شنل ِ سورمه ای تن ِ میس شانزه لیزه جنسی داشت از مخمل ، هدیه ای بود که خودش برای خودش فرستاده بود . میس شانزه لیزه آن را از یک فروشگاه ِ خیلی شیک که لوسر هایش پر از بلور و نورهای شمعش لاله های اطراف را روشن میکردند خریده بود . شنلی که پوشیده بود هدیه ی خود ِ میس به خودش بود . یک روز ِ سرد ِ برفی در فروشگاهی که همه چیزش بوی عطر مارک دار میداد و همه ی لباس هایش و طورهایش و پودرهای آرایشی اش مارک بود ، میس شانزه لیزه برای خودش دنبال چیزی میگشت که تَن ِ هیچ تنابند های ندیده باشد . دیدن ِ لباس های حریر و زری دوزی و ملیله دوزی شده و لباس زیر های مونجوق کاری شده و سینه ریزهای پر از جواهر هم چشمش را نگرفت . تنها چیزی که چشمش را گرفته بود همین شنل بود . در وااقع آن را توی کمد ِ شیشه ای جزیره پیدا کرد . توی کمد ، سر ِ یک آدم بود که بریده بودند و توی کیسه ای انداخته بودند . سر ِ بریده از پایین کمد شروع کرد با میس حرف زدن که اون شنل رو بردار و ببر وگرنه وای به روزت وای به روزگارت . . . میس شانزه لیزه سرش را داخل کمد برد و گفت : "تو کی هستی ؟ " . . . سر از توی نایلن جواب داد :" هر وقت که اون شنل رو خریدی میفهمی ." میس شانزه لیزه دید که چشم ِ مردی که سرش را بریده بودند خونین است پرسید :" اسمت چیه ؟" سر بریده گفت :" وقتی شب ِ چهارشنبه سوری فال گوش وایسی اولین چیزی که به گوشت برسه اون اسم ِ منه . " میس شانزه لیزه شنل مخمل را در آورد و قیمتش را نگاه کرد . گران تر از چیزی بود که تصورش را میکرد . سر بریده گفت :" میس ، پول توی جیب ِ شنل ِ برش دار و بخرش . بعد شب ِ چهارشنبه سوری بعد از اینکه اسم منو فهمیدی برو خونه م و طلسمی که توی خونه ی منه رو باطل کن تا من آزاد شم . " میس پرسید :" چی داری میگی ، چه طلسمی ؟" سر بریده گفت :" خونه ی من در نداره باید از دودکشش بری تو ." میس شانزه لیزه پرسید :" دوست داری تو رو توی کیفم بذارم ببرم خونه ی خودم باهم درست و حسابی حرف بزنیم . " سر بریده گفت :" نه . حالا برو . "


میس شانزه لیزه پول را از جیب ِ شنل در آورد و شنل را خرید و القصه شد شب ِ چهارشنبه سوری و هر چقدر فال گوش ایستاد تا اسم ِ سر بریده را بشنود همه لال شده بودند . تا اینکه پرنده ی بالا سرش شروع کرد به تکرار ِ کلمه ای مبهم . . . روود . . . دوووود . . .درود . . . میس شانزه لیزه گمان کرد کلمه همان درود است . به پرنده نگاه کرد . دید پرنده جغدی است که بالهایش را باز کرده . هر بالش به دو متر میرسید و دهانش مدام درود را صدا میکرد . میس شانزه لیزه از روی پلی عبور کرد که از زیرش رودخانه ی پر آبی رد میشد که ماهی هایش پولک های براقی داشتند و با هم بازی میکردند . . . زیر ِ پل دو نفر همدیگر را میبوسیدند . بوی بدی می آمد . بوی قلیاب سرکه بود ، پیرزنی دم ِ در کافه اش قلیب سرکه ای را که در قدحی میجوشید و به دستش بود ورد میخواند و میگفت " هر کس کرد عاطل ، من کردم باطل" میس شانزه لیزه فکر کرد این مادام که سالهاست شوهر نداشته حالا که موهای سرش ریخته و پوستش مثل ِ تمساح شده و دندانی به دهان ندارد و حافظه اش درست کار نمیکند پاک زده به سرش . . . رفت جلو ، پیر زن چشمانی به زیبایی چشمان ِ مشهورترین ستارگان هالیوود داشت . میس را نگاه کرد و گفت :" اومدی قاشق زنی ؟ " میس توی دستش قاشقی دید که به پیاله ی مسی مزند . لال شده بود تا آمد حرف بزند پیرزنی که چشمانش جوان شده بود و صبح ها قهوه ی بینظیری برای اهالی آن منطقه درست میکرد و نان های مخصوصی میپخت ، توی پیاله اش یک چیزی انداخت شبیه نانی که به شکل فلان جای مردان بود . میس شانزه لیزه دید موهای سر ِ زن سیاه میشود و نور ِ آتش که روی صورتش می افتد چین های صورتش از بین میرود . به دنبال پیدا کردن خانه ی بی در از آن جا دور شد . . . تا اینکه بعد از چرخ زدن دور جزیره . . .خانه ی بی دری را پیدا کرد که تا به حال ندیده بود . نردبانی کنار خانه بود . نردبان را برداشت و به دیوار تکیه داد . روی شیروانی رفت و از دودکش خودش را انداخت توی خانه . وقتی داخل خانه شد . ناگهان باران شروع به باریدن کرد . رعد میزد و همه فرار میکردند . سر و صدا می آمد . میس شانزه لیزه روی زمین آهسته راه میرفت . آهسته گفت " کسی این جا نیست ؟" بعد فانوسی کنج خانه روشن شد . از کنج ِ دیگر ِ خانه صدای مردی که سرش توی بوتیک بود آمد . :" من این جام ." میس برگشت و تن ِ مردی را دید که روی صندلی لهستانی نشسته و تیری در قلبش فرو رفته و به تیر کاغذی . تیر را از قلب کشید بیرون و کاغذ را باز کرد . روی کاغذ نوشته شده بود . باید ورد پایین این کاغذ را بخوانی تا سر ِ من به تنم وصل شود . چهل روز باید این کار را انجام دهی . میس شانزه لیزه تا چهل روز نوشته ی روی کاغذ را خواند و چهل روز نه قهوه خورد و نه سیگار کشید و نه به اتاق زیر شیروانی اش رفت و نه به دوستانش فکر کرد و نه کتاب خواند . عاشق مرد شده بود . روز چهلم که رسید . . . بیهوش پای تن ِ من افتاد . وقتی به خودش آمد . رو به روی دختر و پسری بود که زیر ِ پل همدیگر را میبوسیدند . داشت نانی را که پیرزن بهش داده بود میخورد . دختر ، خودش بود ، موهای نارنجی اش از شنل زده بود بیرون و پسر ، مردی بود که سرش توی ویترین بریده شده بود و نامش درود بود . میس نان را میجوید و به خودش و پسر که رو به رویش بود نگاه میکرد . 


من همان کتابِ نخوانده ام . . .

$
0
0

 

من همان کتاب ِ نخوانده ام ، توی کارتُن های بسته . 

وقتی به من دست زد ، تازه فهمیدم که وجود دارم . مدت ها بود روی زمین ، توی اتاقی که چهار طرفش آیینه بود خوابیده بودم . موهای سرم خیس بود و در هم گره خورده بود . من هر روز با همین موهای خیس که هیچ وقت خشک نمیشدند زندگی میکردم . با همین موهای خیس مینشستم جلوی آیینه و مدام حرف میزدم . در آیینه انعکاسی از من نبود ، انعکاس و این حرف ها اصلا در میان نبود . مسئله من بودم و مردمی که مدام با هم بلند بلند حرف میزدند . صداهایی که تنهایم نمیگذاشتند و مترویی که مدام از زیر ِ چهارچوب ِ آیینه ای زندگی ام میگذشت و صدایش دلم را ریش میکرد و من مجبور بودم دلم را از قفسه ی سینه به در آورم و با میل بافتنی و سوزن و نخ به هم وصلش کنم و دوباره سرجایش بگذارم . گاهی از چسب هم استفاده میکردم . به آنها چسب میزدم تا دهلیز و بطنشان به هم بچسبد . . . یک روز از توی این متروی ترسناک که صدایش مثل صدای غرق شدن کشتی ته دریا می ماند ، یک مرد وارد خانه ی من شد . . . او که روی شانه هایش ستاره بود و چشمانش هم ستاره بودند و میدرخشیدند به من لبخند ملیحی تحویل داد و بار و بنه اش را انداخت وسط مکعب آیینه ای شکل من . تار عنکبوت هایی که روی آیینه ها بود باعث میشد او خودش را درست نبیند . یک لحظه خدا را شکر کردم . . . چون از انعکاس ِ هر چیزی وحشت داشتم ، یک جورهایی زیر پایم خالی میشد یا اینکه ته دلم شور میزد و صبح همه جا را نمک میگرفت . . . انعکاس جلای این مرد ستاره ای برای من چندان جالب نبود تا اینکه او پیدا شد و به من دست زد و من را از این مکعب ِ آیینه ای شکل بیرون آورد . آنگاه فکر کردم که واقعا زنده ام . من هر روز روی زمین دراز میکشیدم و به پژواک صدای کلاغ ها که از آینه ای به آینه ی دیگر میخورد گوش میدادم . من شاید که مرده بودم اما او من را از آن مکعب آینه ای شکل و مرد ستاره نما بیرون کشید . صدایم زد . فکر کردم با من نیست . من توی دستانش جا گرفته بودم . همه ی باورم به هم ریخت یعنی من یک عروسک بودم ؟ 

 

به من گفت راه برو . من شروع کردم راه رفتن . دیدم که دختر ، که موهای حنایی رنگی داشت با ذره بین دارد من را با دقت نگاه میکند . خیلی سردم بود . گفت زود باش تند تر . . . . بعد من شروع کردم به دویدن روی خط های کف دستش . . . او من را نگاه میکرد و چیزهایی یادداشت میکرد . حسابِ کار از دستم در رفته . او مدام این را میگفت . " حساب کار از دستم در رفته . " من را از روی دستش بلند کرد و انداخت روی شوفاژ . دیدم نشسته جلوی آیینه و با خودش حرف میزند . همین طور که موهایم داشت خشک میشد دیدم که دارد با خودش همان حرف هایی را میزند که به من زده بود . بعد شنیدم که دارد حرف هایی را میزند که من میزدم . حرفهایی که از آیینه های درون مکعب منعکس میشدند به هم و به هیچ جا نمیرسیدند . دختر ، کاموایی برداشت و شروع کرد به بافتن . او جلوی آیینه نشسته بود و با هر یک زیر و یک رو یک جمله ی دیگر میگفت . . . شاید نق میزد یا شاید گله میکرد مثل ِ خودم . وقتی به خودم آمدم دیدم روی آیینه به صورت افقی ایستاده ام بی اینکه بی افتم زمین . دیدم که دختر روی زمین دراز کشیده . نور ِ آفتاب ِ کج تاب از روزنه ای که نمیدیدم افتاده بود روی جانش . دیدم که میخندند . . . میگفت که خواب نیستم و بیدار هم نیستم . پرسیدم تو که هستی ؟ گفت من نه مرده ام نه زنده . گفتم یعنی چی؟ زانوهایش را به هم مالید . انگار که استخوان هایش درد بکند . شروع کرد به عرق کردن . . . هوای اتاق را بخار گرفت . او نفس نفس میزد . میگفت که نمیداند در کدام برزخ افتاده است . من روی آیینه راه رفتم میخواستم کمکش کنم . . . گفت همیشه تشنه ام . دستانم آن قدر کوچک بود که نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم . روی کف دستش راه رفتم . فکر کردم همه اش تقصیر من است . باید برای اینکه خوشحالش کنم اشتباهی راه برم . شاید فکر کند مسیر زندگیش جای دیگری است . . . شروع کردم روی تنش راه رفتن . گفت . . . برو . از من دور شو . من بوی کافور میدم . گفتم . . . من یک دروغگو هستم ، راهی که تو باید با ذره بین میدیدی این بود . کف دستش را به سختی بلند کردم . مشت کرده بود . مشتش را به زحمت باز کردم . توی مشتش خرده های آیینه بود و خون آبه . کف دستش دیگر خطی نداشت . چند ستاره از آسمان رد شد . دختر موحنایی گفت :" آرزو بکن . " تا آمدم آرزو کنم ، همه جا روشن شد . انگار کسی بخواهد تو را از خوابی عمیق بکشد بیرون . اما این نور ِ چراغ یا خورشید نبود . این نوری بود که از قفسه ی سینه ی من بیرون می آمد . مدت ها بود که من او شده بودم و او من . من و دختر موحنایی هر دو گیر این اتاقک های آیینه ای شده بودیم . چیزی شبیه تقدیر . یک تکرار بیخود و یک زندگی کوتاه . جایی که نه صدایی هست و نه خبری .گاهی یک ستاره می آید و رد میشود . 

 

برای بیرون رفتن از این آیینه ها تنها چاره شکستن آن ها بود . هر کجا آیینه بود صیقلش خاکستر و انگار که گوری بود و نه نوری و همه جا تکرار بود . حتی وقتی آیینه ها را میشکستیم . . . وقتی فکر کردم دیدم بهتر است خودم را با کامواهایی که دستم مانده به دار ِ میل بافتنی ببافم تا همه چیز تمام شود و میان ِ گره های زیر و رو گره بخورم تا از خودم راحت شوم . از این که هستم و شاید از اینی که نیستم . باید سفر میکردم به نقش های بافتنی . . . تا شاید یک روز . . . کسی پیدا شد و من را از این بافته شکافت . . . . ان وقت فِر بخورم . . . مثل سیم تلفن . صدا بشوم . بروم توی گوش کسی که دوست دارم . با صدایم به همه ی اعصاب ِ او رسوخ کنم . ان ها را از آن خودم کنم . رویشان سوزن بزنم و با یک  سنجاق به خودم ببندمشان . صدا که بشوم همه چی تمام است . آن وقت کسی را اسیر خودم میکنم . دست و بالش را میبندم و پرهایش را میچینم و پاهایش را به هم میبندم و تا میتوانم کتکش میزنم . از اینکه این همه وقت من را از توی آن مکعب ِ آیینه ای بیرون نیاورده است . از این که این همه دیر کرده است . باید بروم میان کاغذها . مرکب بشوم . با موریانه ها بیامیزم . خورده بشوم . تمام بشوم . پودر بشوم . من همان کتابم ، خاک گرفته و نخوانده توی مقوا های بسته . 

*

جنازه ی عاشق

$
0
0

هرکاری میکردم تا عاشقش کنم بی فایده بود . . . مثل ِباد بر آهن ِ سرد زدن . . . اول ها فکر میکردم همان طور که خودش گفته بود واقعا عاشق صدایم شده است ، پس شروع کردم زدن زیر آواز و خواندن . . . یادم می آید اولین بار چهار روز ِ تمام برایش آواز خواندم بی آنکه حتی نفس کم بیاورم اما تو بگو ، تکان از تکان نخورد ، مثل ِ آبی که بهش سنگ نیندازی . عین یک دریاچه بود ، دریاچه ای که یک جای خیلی دوری گُم شده است ، نه سنجاقکی روی سرش پیچ میخورد نه قورباغه ای زیرش آروغ میزد . بعد شروع کردمکارهای دیگری کردن ، کارهایی که دوست داشتم دادش در بیاید ، شاید که دعوایم بکند ، دلم برای صدایش یک ذره شده بود . . . روی لب هایم را چرب کردم و پونز های روی دیوار را از توی دلِ گَچ درآوردم و همه را توی گوشت ِ لبم فرو بردم . با هر پونزی که به لبم میزدم یک قطره به درشتی مروارید از این دیدگانم میریخت پایین . . . میریخت روی سَرَش . . . او همان جا نشسته بود . گردنش ،شق و رق  و نگاهش به رو به رو . . . کاش که من آن رو به رو بودم . اشک هایم که با خون هایی که از لبم میچکید خونآبه ی شوری را درست میکردند و از آن ارتفاعی که من درش ایستاده بودم  خودشان را می انداختند روی سر ِ او . . . یک جورهایی لباسش و سرش و دستانش که روی زانوانش بود خیس شده بود . سرش را هم نچرخاند تا مرا نگاه کند . دلم برایش تنگ شده بود . شروع کردن به راه رفتن روی طناب . پاهایم تاول زده بودند . روی طناب که راه میرفتم شروع میکردند به ترکیدن . مثل بادکنکی که بترکد صدا میدادند . چرک از آنها میپاچید روی زمین . او همان جا نشسته بود و من را دوست نداشت . همه کاری کرده بودم تا او را عاشق خودم کنم .همه ی شهر این را میدانستند . آخرین باری که دیدمش دستم را گرفت . دستش سرد بود . هوای حرف زدنش هم سرد بود . توی بدنش همه چیز داشت یخ میزد انگار . به من گفت :" هیچ وقت دوستت نداشتم تو منو کشتی . " دروغ میگفت به خدا . من دوستش داشتم چون او دیوانه وار عاشقم بود . او میخواست من روی طناب زندگی کنم . من برایش دو سال تمام روی طناب راه رفتم ، خوردم و خوابیدم و از همان بالا که نگاهش میکردم عاشقش شدم . او سوت میزد و من باهولاهوپی که دورِ کمرم بود ،مثلِ انتری برایش قر میدادم و هولاهوپ را دور ِ کمرم میچرخاندم . . . وقتی مُرد هیچ کَسی را نداشت . ما برای خودمان یک سیرک درست کرده بودیم . مثل یک سگ برایش پارس میکردم . اگر میگفت خودت را با همان طناب دار بزن به خدا که دار میزدم . . . او همیشه من را روی طناب نگه داشت و خودش همیشه پایین طناب روی صندلی مینشست . نگاهش به پنجره ای بود که رو به رویش باز میشد . یک بار دزدکی از روی طناب پایین آمدم . پلک روی هم گذاشته بود . میخواستم بازدمش را بو کنم و ببوسمش اما رفتم طرف پنجره . یک زن را دیدم که بیرون پنجره ایستاده و دارد نگاهمان میکند . چشمهایش خیلی غمگین بود . ناراحت شدم . میخواستم دعوتش کنم بیاید تو تا برایش سیرک در بیاوریم تا آمدم باهاش حرف زدن دیدم دستی روی شانه ام گذاشته شد . از ترس مثل بید میلرزیدم . برگشتم . نگاهش کردم . دیدم که چشمانش پر از خشم است . توی چشمانش آتش شعله میکشید . صورتم از همین شعله ای که از چشمانش بیرون زده بود تا مدت ها سوخته بود . میخواستم خودم را بیاندازم بیرون پنجره . . . صورتم را برگرداندم به طرف پنجره . اما دیدم پنجره که بازتاب ِ خود ِ من بود . شکست . من را از نردبان فرستاد بالا . شده بودم عنکبوتی گوشه ی ذهنش . من را دوست نداشت . من را نمیخواست . همه ی حواسش به آن زن بود . یک روز برایش موهایم را بیگودی بستم و فر کردم و شروع کردم به رقصیدن . . . دیدم اصلا من را نمیبیند . آن روز که داشت میمرد همه ی مردم شهر میدانستند که من او را نکشته ام . . . او از عشق آن زن پشت پنجره مرده بود . من برش داشتم و او را در آب نمک انداختم . این آب نمک در واقع یک شوره زاری بود در ناکجا آباد که با اشک های چشم ِ من درست شده بود . او را سوار قایق کردم . جنازه اش بوی عطر زنانه میداد . تارهای عنکبوت را از دورم باز میکردم و میکندم اما آنها هی کش می آمدند و لا به لای مژه هایم میرفتند . طنابم را هم آورده بودم . قایقم یک درخت داشت که از آن گل های انگوری آویزان بودند . شروع کردم به آواز خواندن . جنازه روی قایق مثل دو تخته چوب که به هم بخورد صدا میداد . سرِ آخر انداختمش توی شوره زار . میخواستم نپوسد . حالا مدت ها بود که من زیر آب با او حرف میزدم و او را اسیر خودم کرده بودم . مرد ه اش را هم دوست داشتم اما او من را نمیدید . یک بار که با او درد و دل میکردم و باله هایم تکان میخوردند و فلس هایم را قر میدادم و خودم را لوس میکردم دیدم که خندید . دیدم زنده شد . مهره هایش صدا داد . شنا کرد رفت روی آب و زنی که همیشه و سالها پشت پنجره میدید را بوسید . من حواسم نبود که زن رد ِ ما را گرفته و تا این جا آمده . حالا دیگر من ماهی شده بودم و این دو تا آدم . 

رفتم که یواشکی به حرف هایشان گوش دهم . . . دیدم که به زن میگوید برایم آواز بخوان . صدای زن مثل صدای من بود . دیدم زن از توی جیبش پونز هایی بیرون آورد . . . نشانش داد . . .گفت "همه ی این ها رو توی گوشت لبم کرده بودم . . . فکر میکردم تو مرده ای . . . " . . . عجب زنی بود ؟! داشت من را کُپی میکرد . . . با هم نشستند توی قایق من . عشق ِ من شروع کرد به پارو زدن . من زیر ِ قایق خودم را پنهان کردم تا من را نبینند . چقدر همدیگر را دوست داشتند . . . . همه ی حرف های درِگوشی شان را شنیدم . آنقدر گریه کردم که بالاخره آب آن هارا در خود فرو برد و هر دو مردند و خفه شدند . حالا من ایستاده بودم بالای سر جنازه هایشان . 

وقتی همراه اول لاتاری راه می اندازد

$
0
0

همراه ِ اول و این کارها !

گاهی اوقات میشود که بنی آدم که شیر خام خورده است مینشیند و فکر میکند که چطور میشود این همه سرش کلاه میرود . همه اش از اطمینان است و اعتماد که در هر کدام باید شک کرد ، بسیار . . . و تا خلافش ثابت نشود نباید پا در حیطه ی خطرناک ِ اعتماد بگذارد . مثلا وقتی شما میفهمی حتی (همراه ِ اول ) هم دندانهایت را شمرده و میداند که چقدر ساده ای از طریق گوشی موبایل شروع میکند به خر کردن تو ! آدم هی میخواهد خود دار باشد و یک چیزهایی را نگوید که در مناسبات ِ لغوی اش نیست اما نمیشود . . . . 

آدمی را وارد میکنند که کاسه ی صبری که لبریز شده را بردارد و روی سر خودش بشکاند . مثلا مدام اس.ام.اس میاید که : خوش اقبال هستید و نام شما در لیست کسانی آمده است که به رایگان به قرعه کشی امروز یک لپ تاپ sony Vaio وارد شده اند و همچین و همچنان و .  .  . این مسج ها از شماره ی 2028 وارد گوشی ات میشود و بعد میفهمی که پاسخت به هر مسجشان 250 تومان است . 

آقایان ِ همراه اول ما روی گنج نشسته ایم ! شما که خودتان دارید همه چیز را خودتان تولید میکنید خیلی بی جا می فرمایید اولا تبلیغ سونی را میکنید . . . دوما مگر شما نبودید که قرعه کشی ها و تبلیغ ها را حرام اعلام کریدید حالا چه شده که وقت و بی وقت از کفش فروشی و قصابی و آجیل فروشی برای ایها الناس دارید مسج میفرستید . . . شما یک تبریک سال نو برای ما نفرستادید .

شما دندان را از بن برکندید جان من وقاحت تا چه حد . همین چند روز پیش ، بی اینکه قبض موبایل در خانه بیاید . . . از آنجا که شیرپاک خورده ایم و بس ساده . . . بدو بدو رفتیم دم ِ بانک و شبانه کارت کشیدیم و پولمان را دو دستی ریختیم توی حلقوم آقایان همراه اول که کنتر انداختنشان و همه کارشان از بیخ و بن پر از اشکال است . همیشه یک تشکر ی چیزی مسج میشد و به خصوص همه صف کشیده بودند تا 50 تایی اس ام اس رایگان بهشان تعلق بگیرد که امروز بعد از صحبتی که با کارشناس شماره ی - - - کردم متوجه شدمآن   هم حذف شده . عجب !

واقعا اعدادی که مدام ارسال میکنی تا جلوی سیل ِ این مسج های تبلیغاتی را بگیری هم کارگر نمیشود . . . راستی چرا انقدر همه دارند خودشان را تبلیغ میکنند ؟ چرا همه آتیش به مالشان زده اند ؟

مگر مشکلی چیزی پیش آمده ؟

خب این خیلی مهم نیست که باند ِ زخم از 200 تومن به 600 تومن صعود کرده این سیر صعودی همیشه خوب است . . . .این اصلا خنده دار نیست که رادیو نمایش به جای پخش رادیو و مثلا نمایشنامه های ما برمیدارد فیلم سینمایی پخش میکند . . . شاید این یک دروغ بزرگ است که نصف پول همه ی عوامل رادیو دیر پرداخت میشود و بودجه هم نیست و نویسنده هاریسک نمیکنند که بنویسند . . . .شب زنده داری و رفتار های کاملا غیر حرفه ای دیدن . . . مدام خط زدن روی نوشته از دست سانسور . . . انگار که چشم و گوش همه باز نیست و انگار که عشق حرام است و تئاتر و هنر و سینما حرام است . آقا جان این وصله ها نمیچسبد به ما . هیچ هم این طور ها نیست . هنر نزد ماست و بس !

باله در این جا هنری است شاخص و صدای زن و مرد در تلفیقی هنرمندانه نوازشگر روح است و دکتر رفیعی هم باید تئاتر کار کند و الباقی باید کار کنند زیرا که این یک موقعیت خاص است و خیلی چرند است که ما بخواهیم باور کنیم . . . .همه چیز صعود میکند جز هنر ما . . . .

این واقعا خیلی خنده دار است که ما باورکنیم  سریال رازهای پنهان شبکه ی ملعون فارسی وان عجب ساختار محکمی دارد و خاک بر سر پیرمردپیرزن ها و میانسالهایی که مینشینند سریال بی سر و ته حریم سلطان را نگاه میکنند آن ها میتوانند بروند کافه میامی یا چاتانوگا . . . یک قهوه بخورند و صدای مورد علاقه شان را گوش دهند یا به رسیتال پیانو بروند یا نه بروند فیلم های بزن بزن ببینند یا نه . . . بروند در خیابان های پر از درخت قدم بزنند و هوا بخورند . 

چه کسی میگوید که برج ها همه جا را از بین برده اند ؟ 

چرا این قدر افترا میبندید ؟ شهرداری ما آرتیست ترین و دنیا دیده ترین و بهترین هاست . این اوست که زحمتکش ها را برای ربودن و برداشتن خاک و سرب از زمین و برگ از زمین به خیابان ها فرستاده و ما باید هم قدرش را بدانیم . ببینید چقدر مترسک های قشنگی توی میادین است . . . .اسم خیابان ها را ببینید . . . .هنوز مجسمه ی سر صادق هدایت توی کوره مانده است . راستی . . . هنور باید وقت بدهیم و این قدر عجول نباشیم . از این پول توی جیبیها هم استفاده کنیم و برویم خوش بگذرانیم . برویم سفر . . . . . شاید آن وسط سفر به موبایل هم که نگاه کردیم یک لپ تاپ بردیم . . . .شاید !

ب هر حال خدا بزرگ است . . . .ما هم بنده ی خدا هستیم . 

 

 

 

 

 

من و آیینه

$
0
0

 

گاه گاهی ، مَن و مَن ، نه هر از گاهی . . . که هر شبانگاه و هر سبحگاهان ، من و تَن ، چَشم و نَم . . . در برابر ِ آیینه می ایستیم ثانیه به ثانیه ، گه گاه ، این من و آن دیگری ، این تَن و آن مثالی ، با هم حرف میزنیم ، از جنس ِ شیشه ، ما با هم از پشت ِ این آیینه می آمیزیم ، همدیگر را نگاه میکنیم ، او من را و من وی را که چقدر با هم حرف داریم هر زمان و هر وقتی که میشود . . . رو به روی هم . . . حتی با هم شام میخوریم شبانگاهان و عصرانه قهوه را با او مینوشیم و سیگار را برای هم فندک میزنیم ، من و او ، هر دو یکی هستیم یا هر دویمان یک نفریم این را نمیدانم . . . این تکرار من و او در آیینه ، این آبگینه ی جلا داده شده . . . این انعکاس چیست ؟ میپرسم ازش ؟ میپرست از من . . . گاهی تکرار ،  برای مثال ، تکرار ِ سرنوشت ِ خونبار ، پانوشت ِ سنگ قبر ِ زنده به گوری ست . . . وَهم ِ گُلزار و وعده ی هر دیدار ، کار ِ تقدیر ، نشان ِ سراب بود و هفت جفت کفش ِ آهنی و هفت جفت عصای آهنی بپوشیدم ، برفتم ، سنگ ها را بشکستم ، صحرا ها را گذر کردم ، آفتاب را سوزاندم ، شَبَش کردم . . . هر شب را صبح طلوع کردم ، نرسیدم ، کف ِ پاهایم سوخت و کف ِ دستم ، خط بر آن سوخت و سوختن همان نبودن بود و سرنوشت همان پانوشت ِ سنگ ِ قبری بود که زود ِ زود بر آن ختم ِ کلام میزنند و میبندند و از رویش میگذرند . . . زنجیر ِ این تقدیر بر گردن و دست ها بر دست بند و این زینت ها شده عادت و هر زشتی را به هر کلام تا کی تلقین کند ( بودن ) ؟ 

 

 

نگاه میکنم ، گذشته ای که تپیده ، رمیده ، جفتک چهارگوشی می اندازد ، لگدی چونان حمار ِ وحشی ، هر لحظه ی آن ام ، هر اینکم تَنَم میشود لگدکوب ِ سالهای خوبی هایش نچیده ، همه آرزوهایش پلاسیده ، روی درخت های خشکیده ، میوه های پوسیده نگاهمان میکنند . من را یا آن کسی که در آیینه است را ، نمیدانم . نمیدانیم . او فندکی را روشن میکند ، سیگارش را من میکشم ، من کبریت میکشم ، او همانند ِ شمع آب میشود . آّب ها خوبند ، آمیزش ِ یک لحظه هستند ، لحظه ای که مثل اشک میچکد ، تا لحظه ای بیاساید ، همچون اشک ، شور است و روی تن ، رد پای شورابه اش می ماند و خودش بُخار میشود . . . این آب ها ، دریا نمیشوند ، تا تو درش غرق شوی ، تا درونش ، سرد و گرم شوی ، تا موج شوی ، با طوفان ها بخوری بر موج شکن ِ عاشقی که سپر شد تا تو را با سینه ی ستبرش بگیرد ، تا مامنی ، جایی برای آرامش

. . . 

صیادی نیست تا شکارش شویم . من و تو یا تو و من . . . که ما سیرش بکنیم ، غذایمان شده خوردن ِ خون و غَم . . . مهر شده ، سحر و من دارم مدام صحبت میکنم با تو یا که خودم نمیدانم . هنوز نمیدانم که تو منی یا من تو ام ؟ ذکر مدامش همان به دوغآب بخیه زدن شده است ای تو که منی . . . در صحبت های من ، تکراری یا که یک جورهایی خود ِ پژواکی . . . یا که یک چهره ی نا آشنا . . .دور تر از من . . . مباد که فریبم بدهی . . . که بدانم آنکه در آیینه نگاهم میکند من نیست و تو دیگری هستی . . . 

شده است همه چیز خاموش . . . میبندد از شنیدن صدایم همه گوش . . . بارهایم را به تنهایی باید بکشم بر دوش . . . ای تو که دستم بر دستت میرسد . . . میلغزد بر آیینه . . . بشکافش و بیا . . . چونان صاعقه که آسمان را . . . بیا و بر من نشان بده عشق ِ بی منت چیست که محبت ِ بی دریغ و پدر یا که مادر چیست ؟ که همه ی این سخنانم از زهدانی میآید که دوستش نداشتم . زهدانی که چند بار در آن خودم را چونان مجسمه نگاه داشتم یا به دنبال رگ و پی و بند ِ نافی پی دار زدنی در توپ ِ زن ِ حامله . . . که من به این دنیا آمدنم از بحر چه بود ؟ حالا سی و یک سال گذشته است . . . نُت های موسیقی همچون قندیل بر نوک ِ موهایم آویزان است . . . بعض هاشان بر تار عنکبوت های درخت ِ خاطراتم . . . .باد که می آید گر باشد هوسی ، میخورند تکان . . . میشنوم صداهایی . . . طفلکی انگشتانم که در حسرت ساز سوختند . . . ای آیینه تو بگو شمع چگونه میسوزد . . . که آب میشود . . . آب میشوم . . . .طناز و خرامان . . . به روی خودم نمی آورم . . . .توی یک قوطی کبریت میروم . .  .لای پنبه ها میخوابم . . . دختری درِ قوطی کبریت را میبندد . . . گه گاه با من حرف میزند . . . من را با خودش میبرد مدرسه . . . . به دوستانش نشان میدهد . . . مدرسه ای که مرود نامش رازی است . . . همیشه دوست داشت روی پله هایش که بلند تر از قامتش بود بنشیند . . . قوطی کبریت را باز کند و با من حرف بزند و فکر کند که من زنده ام . . . 

من هنوز زنده ام . . . حالا آن دخترک ِ مدرسه رازی توی قوطی کبریت رفته است . . . من او را به دست گرفته ام . . .در قوطی کبریت را میبندم تا در آن خفه شود . مثل پروانه ای . . . .بال بال میزند . . . .صداهایی که به قوطی کبریت میخورد ضربه های خفیف ِ جانداری است در حال ِ جان دادن . . . ضربه ها که قطع میشود . او مرده است . خیلی وقت است که مرده . . . با همان قوطی توی سطل زباله می اندازمش . . . . آشغال ها را میبرند . . . او را لای زباله ها می اندازند . . . .او رفته است . . . .من عذاب وجدان میکشم . . . مینشینم جلوی آیینه دوباره حرف میزنم . این بار کسی رو به رویم در آیینه ننشسته است . 

***

عالیجناب سیاه پوش ( هم ) رفت . . . 

مثل دانه های رها شده از تسبیح میمانیم . 

چرا ؟

آهای نوکر !

$
0
0

به نام خدا 

جناب ِ آقای مخابرات 

جناب ِ آقای همراه ِ اول 

جناب آقای مبین نت 

سلام ، خسته نباشید . بهتر است خیلی زود بروم سر اصل مطلب 

باری 

شما را چه میشود ؟ آیا وجدان و شرفی در وجود شما به صورت بالقوه وجود دارد ؟ ؟ ؟ ماه هاست که کندی سرعت اینترنت این مرز پر گهر ، جزو محسنات نخودچی کیشمشش شده و داریم بهش مینازیم ؟ چگونه است که یک جواب درست و حسابی و استخوان دار و سر راست نمیدهید ؟ چگونه پول ِ من ِ نویسنده از گلوی شما پایین میرود ؟ چرا به مشتریان خود دروغ میگویید ، مگر نه این است که دروغگو دشمن خداست ؟ این قطعی ساعت به ساعت و 7 ساعت به هفت ساعت و هفته ای دو بار به چه دلیل است ؟ آیا عقل و درایت ِ راس ِ کاری های شما نمیرسد که برای کاربران ِ خود یک مسج بفرستند و اعلام کند خرابی شبکه داریم و گورتان را گم کنید به سمت شاتل یا پارس ان لاین یا مخابرات . . . آقایان ِ مبین نت شما نه تنها پاسخگو نیستید ؟ بلکه بین ساعت یک و نیم بامداد تا یک ربع به سه امشب که شبکه تان به هر دلیل قطع بود تلفن های محترمتان هم کار نمیکرد و معلوم نبود چه شده است ؟ میدانید کار و بار ِ چند نفر را از کار می اندازید تا کار و بار خود را بسازید . . . کمی هم انسانیت بد نیست . . . این محتویات ِ فرح بخشی که وعده ی آن کوپه کوپه توی سایتتان نهفته است همه پوچ از آب در آمد . . . حیف از پولی که برای اشتراکم به شما دادم و از آنجا که دوست دارم به همه توصیه کنم چه بخرند و نخرند از بس خاله زنکم و چون شما فرهیخته نیستم وظیفه ی خودم میدانم از همین جا به دوستانی که میخواهند اشتراک اینترنت بگیرند بگویم به هیچ وجه از مبین نت خریداینترنتی نکنید که مثل بید با هر بادی میلرزد . 

 

جناب آقای همراه اول 

هی 

هنوز رسید ِ پول ماه پیش جوهرش خشک نشده است که مسج فرستاده ای ( آن هم با رقمی گرد شده و کاملا رُند ) که یا مبلغ را بپردازید یا قطع میشوید . . . شما که مدعی هستید کارتان را وارید هزاران نفر از شما شاکی هستند تلفن 09990  و همین طور تلفن 1868 ساعت 9 الی 5 بعد از ظهر تنها پاسخگوی خدمات سیم کارت هستند و نمیتوانند برای نرسیدن قبض های موبایل حرفی بزنند . . . و همین طور مخابراتین شما بدانید که این موبایل ها دست پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها و بچه هایی هست که بلد نیستند اس ام اس شما را جواب بدهند . . . .مثلا هنوز از سیستم سنتی بانک رفتن برای پرداخت قبض استفاده میکنند . . ..این چه رسمی است که قبض نرسیده زنگ میزنید که تا 3 روز دیگر خط شما قطع میشوید ؟ شما گردن کلفت شده اید این خر گردنی را با کدام تبر میشود زد . . . شما خدمتگذار ِ بنده هستید باید بابت پولی که از ما میگیرید خدمت کنید و زبانتن را در دهانتان بگذارید کم زور بگویید و این بی نظمی را سامان بخشید . . . نرسیدن و قبض و تماس های تهدید آمیز . . . مدام اشتباه هایی که باید چشم پوشی کرد . . . چرا ؟ هالو گیر آورده اید ؟

بهتر است برویم و همگی ایرانسل بخریم ان هم با شناسنامه های دیگران و اصلا با همراه اول و آخر کاریمان نباشد و خط ثابت هم میخواهیم چه کار وقتی 020 اش یک ارزن نمی ارزد . . . 

این مخابرات به کجا میرود ؟

شما نوکر ما هستید . . . .یادتان باشد که باید مثل نوکر خدمت کنید پولی که دست شما می آید خیلی بیشتر از چیزی است که باید در استاندارد امروزی ما باشد . کاری که شما میکنید از همان استاندارد هم پایین تر است و مشتی داروغه شده اید . نخواستیم تلفن . . . نخواستیم اینترنت و موبایل . . . بروید درش را گل بمالید . 

برف روی کاج ها

$
0
0

برف روی کاج ها 

چشم داشت ِ من به پیمان معادی ، در مقام نویسنده و کارگردان ، بعد از حضور در فیلم هایی که مطرح شد خیلی بیشتر از برفی بود روی کاج ها . 

این خیلی عادت شده که سینما میرویم ، فیلم میبینیم و تیتراژ ها را از یاد میبریم . . . 

آیا کسی میتواند تیتراژ ِ فیلمهایی مثل ِ هامون ، کلوزآپ ، نرگس ، خانه ای روی آب ، قرمز ( به همین سینمای خودمان اشاره کنم که در مورد هالیوودی و سینمای مستقلش طوماری میشود ) را فراموش کند ؟

چرا انقدر توقع ِ همه پایین آمده است . . .

فیلم داستانی دارد که به کرات و بارها و بارها و بارها به صورت لاینقطع در سینما ی ما تکرار شده است .

موضوع ، مضمون ، روند داستان همه کاملا قابل پیش بینی بود . یک زندگی ساده ، شک ، افشای آن ، عکس العمل های کارکترهای فیلم که به نظرم اصلا نگاه عمیقی به جهان و دنیای زنانه نداشت ، پایان و اما این پایان و جمله ی انتهایی فیلم که از زبان مهناز افشار شنیده میشود تنها حس ِ خوش آیندی بود که در یک فیلم ِ پایان ِ باز میشد دید . تنها یک دقیقه ی آخر . . .

مکان های فیلمبرداری ، به شدت چشم را اذیت میکرد . . . واقعا برایم عجیب بود که آقای معادی چرا این لوکشن را انتخاب کرده است . این چیدمان ِ خانه را . . . .شخصیت ِ زن ِ فیلم چه پشتوانه ای دارد . . . معلم پیانوی حرفه ای است ؟ معلم پیانوی دوزاری و کاسب است ؟ معلم پیانویی ست که فیلم نگاه میکند  و موسیقی را نمیشناسد و دایره ی آدم ها و رفقایی که باهاشان در ارتباط هست این قدر این قدر این قدر محدود است . نگاهش این قدر منفعل است . . . که خب این بد هم نیست اما این نگاه باید از پشتزمینه ای بیاید که در فیلم مشهود نیست . خانم معلم پیانو که مادری دارد از جنس مادرهای سینمای ما ، مادرهای توی آشپزخانه . . . دختری دارد که عصیان کرده و ناگهان موسقی را انتخاب کرده بامردی که پزشک است ازدواج کرده ، با کسی که این قدر تفاوت سنی دارد ؟ مشکلی نیست اما این زن باید شخصیت پردازی بشود . . . تراش بخورد . برای من در خاطره بماند . رویا کیست ؟ دوستش از کجا امده ( ویشکا آسایش ) ؟ چرا میگرن دارد و سیگار نمیکشد ؟ چرا کهنگی رابطه ی با شوهرش را تحمل میکند ؟ این زنی است که معلم پیانوی سینمای ایران است و زن ِ معلم پیانوی آن سوی دنیا ایزابل هوپر یا شخصیتی است برآمده از کتاب آلفریده ئلینک ، که تمامی نگاه ها. . .دیالوگ ها . . . تحقیر ها لحظه به لحظه بهش فکر شده بود ؟ بعد از سالها آقای معادی معلم پیانوی خانمی را به تصویر کشید که . . . 

من واقعا متاسفم کاش آقای معادی عزیز که خیلی هم بازی اش را دوست دارم دو تا کلاس پیانو میرفت و 4 ساعت وقت میگذاشت و میدید که هیچ معلم پیانویی نمیگوید ( بد ) میزنی ( خوب ) میزنی . این رو نزن . . .اون رو بزن . . . یا هیچ شاگرد خصوصی ای از صندلی معلم پیانو کتاب در نمیاورد که بگوید ( این را بزنم ؟ ) واقعا خنده دار است بد نبود ما میفهمیدیم رویا جان میتواند بگوید فورته بزن . . . این جا فرمات شده . . . باید خط اتحاد ها رو این جوری بزنی . . . برگرد سر میزان . . . بگو ببینم گام چیه ؟ . . . چرا چرنی رو خوب نمیزنی ؟ من تشخیص میدم بیر بزنی . . .دوست داری با جان تامپسون شروع کنیم ؟ . . . معلم ِ پیانو . . . باید زنی باشد طغیانگر . . . مراوردات خودش را داشته باشد . . . اگر از خانه ی پدری می آید که بوی کپک سنت میدهد باید بتواند خودش را جور دیگری با اطرافش هماهنگ کند . . . چهار تا مجله بخواند . . . پس نتیجه میگیریم رویا معلم پیانویی است از همین دست معلم هایی که در وطن ریخته مثل نقل و نبات و تدریس شده کار و کاسبیشان . . . خب این یک چیزی . . . بهتر بود آن وسط سبزی هم خورد میکرد و به جای گل و گیاه با مغازه رفتن یا زیاد غذا خوردن یا کم غذا خوردن ناراحتی اش را نشان میداد . . .اما چون کاراکتری ندارد نمیدانم به کجا بروم . . . آیا این زن که همیشه با لباس خانه صبح ها استرلیزه پیاده روی میکند . . . دو تا خبر هنری دنبال نمیکند و از یک سری معذوریات هنوز میترسد باید زنی باشد که وقتی از خیانت شوهرش با خبر میشود یک کم واکنش نشان بدهد چون با شخصیتی متفاوت رو به رو نیستیم . . . پیانو و پیانو زدن در این فیلم مثل بانکداری است . وجه تمایز یک خانم بانکدار با یک آرتیست در برخورد با مسائل متفاوت است . . . میتوانست همین قدر سرد و عادی باشد . . . .میتوانست . . خشن باشد . . . 

اصلا چرا در سینمای ایران یک شخصیت هنجار گریز زن نمیبینیم . اصلا شخصیت زنی وجود ندارد . همه درگیر عشق هستند یا همه بچه دار نمیشوند یا همه هوی هم میشوند . . . آیا ما زن های قهرمان نداریم . زن دزد نداریم . زن معتاد نداریم . زن کودک آزار نداریم . زن گدا نداریم . زن دروغگو نداریم . زن وسواسی نداریم ؟ زن تنها نداریم ؟ زن شاعر نداریم ؟ زن پیش برنده ی یک زندگی نداریم ؟ زنی که اوریانافالاچی باشد نداریم ؟ زن مهماندار نداریم ؟ زن های سینمای ایران واقعا چی هستند ؟ ابزار ؟ زن جنایتکار نداریم ؟ . . . 

چرا همیشه مردها خیانت میکنند ؟

چرات همیشه این خیانت الزاما جسمی است ؟

در این فیلم شخصیت رویا به قدری سر خورده و سست است که بی تفکر و با دو تا جک و خنده عاشق کسی میشود که یک دنیا فاصله با همسر سابقش دارد ( همسری که سالهاست سابق شده ) چرا مردهایی که واقعا میروند و خیانت میکنند را نشان نمیدهیم . . . چرا شخصیت پردازی نمیکنیم که این زن ها چقدر میتوانند در همین خیانت سهیم باشند . چرا جامعه و خوراک ترافیک و آلودگی اجتماعمان را نمیگوییم . . . 

متاسفانه از تدوین فیلم هم راضی نبودم . از موسیقی فیلم بیشتر انتظار میرفت . سیاه و سفیدی فیلم مثل خون بازی . . .زندگی سرد را ارائه میکرد اما آیا لزومی داشت ؟ حضور ویشکا آسایش و حسن معجونی در فیلم ؟

چرا همه ی مسائل انقدر زناشویی است . برای همین هست که هیچ وقت هیچ بکتی در ایران زاده نمیشود . . . 

جامعه ی ما سرشار از مسئله و ناهنجاری هاییست که میشود سوژه ی الزاما یک فیلم تلخ هم نباشد . . . 

چرا روی این ها کار نمیشود ؟ چقدر تکرار . . . . . 

بازی مهناز افشار را دوست داشتم . شاید برایم این حفظ تعادل و سکون و سکوتش جدید بود . . .نع ! فیلم را توصیه نمیکنم که کسی ببیند . . . فیلم باید وقتی دیده میشود منتظر بیرون آمدن سی دی اش باشی . . .مثل تنها دوبار زندگی میکنیم . مثل در به در دنبال نرگس رخشان بنی اعتماد . . . مثل . . . .


قرارداد . . . با مرگ !

$
0
0

قرارداد با مرگ !

خیلی سال قبل ، نمایشی از اسلاومیر مروژک ، به اسم ِ پرتره به کارگردانی دکتر خاکی در تئاترشهر دیدم . نمایشی بود طولانی ، به شدت جذاب ، به شدت بازی های فوق العاده ای داشت و هنوز بخش هایی از آن در ذهنم مانده است . . . یک مونولوگ ِ عاشقانه در ابتدای نمایش چیزی شبیه اینکه دوستت داشتم،  تو حال و آینده‌ی من بودی، نمی‌تونستم گذشته‌ی خودم رو ببخشم که تو توش غایب باشی. حتی اگه اون‌وقت‌‌ها، این گذشته، خیلی کوتاه بود و بعد از اینکه نور وارد صحنه میشد میدیدیم که مردی این حرف ها را به استالین میزند . . . وقتی به دیدن ِ این نمایش میروم که خیلی دیر شده . . . 

شاید باید این پُست را چند هفته پیش مینوستم اما ننوشتن بد تر از همه چیز است . چطور میشود نمایشی ببینی که این قدر تحت تاثیر قرارت میدهد و ازش ننویسی . . . 

قبل از هر چیز همیشه دوست دارم این را بگویم که هر اجرایی که در تماشاخانه ی ایرانشهر به نمایش در می آید اصلا و ابدا حال و هوای تئاترشهری که قدمت بنا و حضور و آمبیانس نمایشی را داشته باشد ندارد و شاید گران تر بودن بلیط تئاتر در آن جا کمی مخاطب را پس میزند . حالا این که چرا شهرداری خیلی محترم شهر کمی به تاریخ رجوع نمیکند و کمی توی تئاترشهر قدم نمیزند و لوسر های فاخر و نمای پر ابهت تئاترشهر را که از صدقه سر گذشتگان و اجداد به ما رسیده . . . خدا داند . . . مهدی هاشمی در یکی از گفت و گوهایش گفت سالن ساخته ایم غلط است . . . سالن ِ تئاتر این نیست . . . این ها سالن کنفرانس است . . . که حرفش درست بود . 

قرارداد با مرگ نمایشی است که نویسنده و کارگردانش همان اسلاومیر مروژک لهستانی است که در ابتدای نوشته ام به آن اشاره کردم . برای روده درازی و کپی برداری از مقدمه ی کتاب و نقد های دیگران وقت ندارم . این نمایش بی نظیر بود . به چند دلیل . . . دلیل مهم و مهمترین دلیل نمایشنامه ی به شدت جذابی که محوریت ِ آن موضوعی است که بی هیچ حفره ی زمانی با پاسکاری دیالوگ بین تنها دو بازیگر کار ، نفس ِ آدم را بند می آورد . این که وقتی وارد سالن میشوی و پیش فرض تو این است که خب حالا داریوش مودبیان و کوروش سلیمانیمیخواهند بازی کنند و شاید این کار خسته کننده باشد . . . نه این یک اشتباه است . مگر نمایش روال عادی اثر ژان کلود کریر نبود که یک کمیسر با خبرچینش در حال بازجویی بودند و هرچند که کار خوب بود اما به لحاظ میزانسن خسته کننده شده بود . در این نمایش هم به نظر سالن بیش از اندازه بزرگ بود . شاید در یک سالن قاب عکسی یا بلک باکس کوچک تر و نورهای بهتر میشد این تجربه ی هم نفسی با بازیگر را در این محیط بیشتر لمس کرد . چون این نمایش به خودی خود سوژه ای را در فرایند کار به بار می آورد که شاید هر کدام از ما هر روز و شاید در بیشتر لحظات تنهایی و لحظات رو به بن بست خود به ان فکر میکنیم و آن ترس ِ از مرگ است . رو به رو شدن با مرگ . . . شاید فکر به خود کشی . . . شاید ترس از خودکشی . . استخدام شخصی برای کشتن ...اتفاقی که در فیلم بهرام بیضایی . . . در فیلم ِ وقتی همه خوابیم افتاد . . . شاید که بیضایی هم وام گرفته از  همین نمایشنامه بوده کسی چه میداند . . . نکته ی مهم دیالوگ های به شدت خوب و جذابی است که این نمایش داشت . . .چیزی که ایهام و ابهام را همچنان تا پایان نمایش با خود به همراه دارد . . . اینکه وقتی مردی به هزار و یک دلیل سالها ساکن هتلی است و میخواهد از دست خودش خلاص شود و ناگهان شخص دیگری به جای پیش خدمت قبلی هتل وارد قصه میشود . . . اینکه یک لحظه هایی از این فکر نمیتوانی بگذری که نکند خود پیر مرد دستی در کشتن ِ مستخدمه ی قبلی داشته . . . شاید از مرگ میترسیده و از رو به رو شدن با او . . . این مرد جوان کیست ؟ شاید او رسپشن قبلی را کشته . . . شاید دروغ میگوید . کی میشود به دیالوگ های او ایمان آورد . کی راست میگوید ؟موریس که نگهبان شب است . . . با حضورش چند تا دروغ میگوید . . .از هویت و کجایی بودنش تا اینکه میمیک و رفتاری را با ظرافت دور از چشم ِ مگنوس ِ پیر که سالهاست در هتل ساکن است از خود در می آورد . . . مست بودن و یا دائم الخمر بودن این نقش. . .  به گمانم باید مگنوس را خیلی سرخوش تر یا افسرده تر یا متشنج تر میکرد .. . .  چیزی که شاید در نمایشنامه نیست . . . اینکه مردی میخواهد همه ی دارایی ناچیزش را بدهد و طی قراردادی با موریس تازه از گرد راه رسیده ، که  طی 7 روز میخواهد از شر خودش خلاص شود میبندد  . . . او در این روزها در لحظات زیادی که در نمایش باید شاهدش بود از این رو به رو شدن با مرگ هراس دارد . . . موریس بازیی در می آورد که او پشیمان میشود و به روی خودش نمیآورد . حتی در انتهای نمایش نمیدانیم دقیقا موریس و مگنوس وقتی که نور روشن میشود و مگنوس ناگهان موریس از دل و جان کیفش چه میخواهد ؟ آیا واقعا قصد کشتن مگنوس را داشته آیا حضور مگنوس که غیر پیش بینی بوده برایش دردسری ایجاد نکرده ؟ روی هم رفته جدای از پرداختن به لحظه به لحظه ی این نمایش . . . موقعیتی که نمایش دارد ، یک تلنگری به خود آدم میزند . 

اینکه گاهی غرورت باعث میشود که بمیری یا از سر حرفت برنگردی اینکه سالها با یک سری افکار و یکدندگی هایت خودت را به هیچ جا رسانده ای . . . اینکه چقدر آدم ها شخصیت های متفاوتی دارند . اینکه چقدر به خودت دروغ میگویی . چقدر این دروغگویی میتواند سازنده باشد چقدر مخرب . . . این که دو شخصیت نمایش در نوع ِ خودشان دروغ میگویند . . . هر دو . . .هم به خودشان . . . هم به دیگری . . . و پایان نمایش پایانی بود که دوست داشتم . 

امیدوارم دیدن ِ این نمایش را از دست ندهید . 

این نمایش ساعت 9 در تماشاخانه ی ایرانشهر به نمایش در می آید . 

وقت رفت .

$
0
0

 

وقت رفت . 

 

وَ وَقت ، رَفت وَ پُشت ِ سَرَش در را بِبَست و دیگر ، برنَگَشت . وَ وقت که رفت جایش را نگرفت هیچ کَس و هیچ ناکَس ، هیچ حجم ِ رقیق و غلیظ ، هیچ وزن ِ کاه و وزن ِ کوه . وقت که رفت من در جا بماندم . شاید بمُردم . در یک جاده ی گِلی ، پاهایم بی جوراب است . و وقت رفته است و من در جا مانده ام . سرد میشود لابه لای ناخن های پایم از گِل ِ تازه . شاید در گِل مانده بودم گُل به دست . از وقتی که وَقت رفت ، خوابم نرفت ،بیخوابی همدم شد و در من خون فسرده شد . . . دَم و بازدمم در پَژواکی مبهم دورم میزد چرخ . چونان که زمین به دور خودش و دور از ستاره اش خورشید . . . گیج مانده ام میان ِ راهی که لای و گلش وا میرود و پایم را به خود میکشد . مثل زالو . . . هیچ صدایی نیست . زمین ِ زالو کف ِ پاهایم را میمکد . داد میزنم . . . صدایم را نمیشنوم . پوستم ور آمده ، از استخوان جدا شده است . دارم وا میروم . وقت که رفت ، موهایم سپید شدند و دندان هایم را کرم خورد. کرمی که حالا کنارم ایستاده است . به بزرگی مردی از جنس ِ افسانه ها . . . دوست دارم با او عکسی بیاندازم . دسته گُلم را به او بدهم و یا صدایش بکنم . خواب برفت و وقت هم . . . .از دور صدای مبهمی می آید ، شاید که نوایی ست یا که صدایی . . . مشتی نت ِ آشنا از بالا سرم . از روی ابرها چون تگرگ بر سرم میریزند . نُت های آوازی که همیشه میخواندم . . . آن هنگام که وقت نمیرفت و خواب میماند کنارم و گذرگاه ها را بسته بودند . . . وقت نمیمرد و خاطره نمیشد . سنگ قبر برایش ساخته نمیشد . مردی که دندان هایم به آن جان بخشیده به من میخندند . . . ناخن هایم میشکند . . . خیلی کند . آهسته از بافت ِ گوشت ِ تن جدا میشوند . منتظر کسی هستم . اسمش یادم نیست . از دور . . . خیلی دورِ دور تلفنی زنگ میزند .یک تلفن ِ سیاه بزرگ که روی کوه نشسته است . بالهایم را باز میکنم و گردنم را بالا میبرم و پاهایم را به شکمم میچسبانم و اوج میگیرم . . . تا به زنگش برسم . به زنگ . . . زنگ میزند زنگ ِ تلفن . . . من سر جایم هستم و زنگ ِ تلفن مدتهاست زنگ زده است . . . کسی من را نمیشناسد . در گذرگاهی که ایستاده ام لای و گل زیر پایم من را تا کمرم فرو برده است همچون باتلاق . . . دارم غرق میشوم . وقت میرود . . . ساعت شنی روی ماه، من را میترساند . شن های صورتی رنگش در انعکاس نقره فام ِ ماه میدرخشد و دانه دانه اش که میریزد گوشهایم را کَر میکند و پرده ی آن را خش می اندازد . . . صدای سنگین هر شن ِ ساعت را میگویم که با وقت همدست شده است . این دانه های ریزِ ریگ را میگویم که این چنین صدا میدهد همین شن های ناچیز ِ بی خرد که با وقت دست به دست هم داده اند تا من را در این زمین ِ گِلناک دفن کنند . . . انتظار کشیدن ، سخت ، سخت است . کشیدن آدم را ویران میکند ، چه از نوع ِ زجر باشد و چه از نوع ِ رنج باشد و چه از جنس ِ تریاک ، چه از نوع ِ درد ِ تن ، چه از نوعِ انتظارش باشد . . . هیچ کس یادش نیست که من هستم . شاید که ان ریگ ِ بی ارزش را به تمسخر گرفتم و نفرینش من را گرفته است . این مردی که از دندان های من این چنین استوار و تنومند کنارم ایستاده است چترش را باز میکند تا نت های سیمین بر سرم نخورد . هر سکوتی که بر سرم میخورد مغزم را تو میبرد . . . بعضی از چنگ ها به موهایم گره میخورد و ان را با چنگال ِ خودش پایین میکِشد . . . صدای زنی که حنجره اش را روی صحنه با وقت گره زد و در آن دمید . مرد با چتر از من دور میشود . . . روی سرم آواری آواز خراب میشود . دیگر هیچ کسی را ندارم . آسمان که بگیرد ، تقلید ِ مضحکی از دل ِ من میکند . دل من میگیرد . . . گیرش چیست ؟ ای دل تو چه میخواهی ؟ دردت چیست که همواره سرِ ناساگاری داری و دارت زده اند به جرم ِ عاشقی ، اهلی بشو همانند دیگران . سخت مثل سنگ هم نه که با آب روان صیقل بخورد سخت شو چون دل ِ آدمیان . . . مرد از من دور میشود . آرنج و دستانم توی گل رفته اند . خورشید می آید بالای سرم . . . باران ِ گرما به سرمای تنم جان میبخشد . لحظه ای زنده میشوم . میخواهم بخندم که زیر ِ پایم خالی میشود . دفن شده ام . ساعت شنی را کسی برگردانده است . از روی جایی که قبرم است همه ی کسانی که منتظرشان بودم رد میشوند . صدایشان را میشنوم . هنوز به خواب نرفته ام . گرچه وقت رفت و من محکومم به شنیدن ِ نبودن ِ خودم . وقتی که حضور ی نداری و حقیقی نیستی چگونه این همه انتظار . . . حالا تنم را موریانه ها میخورند . . . دستم را میکنند و میبرند یه شرق . . . هر تکه ام به یک جا میرود . دیگر صدای خودم را نمیشنوم . . . همه چیز خوب است . 

نسناس

$
0
0

نسناس

کی خوابم بُرد نمیدانم . این از قدرت ِ اشک است که جان را چون شمع به هیچستان میبَرَد . این اشک است که گُل های فَرش را تَر میکند و به ان ها جان میبخشد . گل هایی که ریشه میگیرند و تو را در خودشان همچون پیچک و عشقه میپیچند و به ناکجا میبَرَند . کی خوابم بُرد را نمیدانم ؟ وقتی دهانم از تعجب وا ماند و اشک قدرتنمایی کرد ، موهای تنم سیخ شد . پوست ِ تنم کش آمد و از گوشت ِ تنم جدا شد و از درون دچار خون ریزی شدم . . . مویرگهایم میترکیدند و بوی خون به مشامم میرسید . همه جا را قرمز میدیدم . . . همه ی صداها را قرمز میشنیدم . . . قیچیی که در دستم بود اُفتاد زمین . . . یک چیزی تنم را از درون سوهان میزد . مزه ی دهانم شور شده بود . مثل کویر نمک . . . .ترک خورده بودم از درون . . . میشکافتم . هر تکه ام به جایی می افتاد و من فقط نگاهم به زن ِ رو به رویم بود . او به من گفته بود : " نسناس " . . . سالها بود که با کلمه ی " نسناس " تحقیرم میکرد . سین ِ نسناس را چنان شفاف و سینش را چنان رسا بیان میکرد که حس میکردم از گفتنش دچار تخلیه میشود . سالها نمیدانستم " نسناس " چیست . . . گمان میکردم یک جور فحش است ، چیزی مثل ِ عوضی! تا اینکه از طرف ِ مدرسه رفتیم باغ وحش و در قسمت جانواران خشک شده چیزی شبیه تمساح بزرگ دیدم که رویش نوشته بودند نسناس . همان جا گریه ام گرفت . . . هیچ وقت نفهمیدند من برای چه در این گردش علمی گریه کردم . . . بعد ها که بزرگ تر شدم فهمیدم نسناس نوعی جن هست که یک پا و یک چشم و یک دست دارد شبیه نیمه ی ویکنت دو نیم شده . . . همیشه گفته بودم این من را ناراحت میکند . از آن وقت به بعد بیشتر من را نسناس خطاب میکردند . . . انگار که لای ریشه ها گل مگنولیا روئیده باشد بوی خوشی به مشامم میرسد و من را وارد هوای بهشتی میکند . . . یک جوری راحت و آسوده ام . آسایشی از نوع ِنشگی . . . انگار زیر سایه ی درختِ پر برگی خوابیده باشم و صدای موج دریا از دور گوشهایم را نوازش کنند و هر از گاهی توی گوشم صدف بریزند و ماهی ها روی بدنم راه بروند و قلقلکم بدهند . از آن خنده های توی خواب . . . خنده های کوتاه ِ حرام شده . چرخ میزنم . . . لای ریشه های گُل های فرش مانده ام و بوی شوریدگی را کنار پره های بینی ام حس میکنم . چشمانم باز نمیشوند . . . وقتی موهای تنم سیخ شد و قیچی را انداختم . . . دهانم از تعجب وا مانده بود . سوسکی آهسته آهسته وارد دهانم شد . با پاهای قهوه ای و پرز دارش روی زبانم راه میرفت . اول ، شاخک های بلندش بی اراده توی یکی از سوراخ های بینی ام رفت . حتی عطسه نکردم . بعد هر دوشاخکش وارد دهانم شد و لوزه هایم را لمس کرد . با آن دو چشم ِ بزرگش داشت حلقم را نگاه میکرد و بالهای قهوه ای نازکش به سقف ِ دهانم میخوردند . بالهایش را یک جوری باز میکرد انگار که میخواهد آرواره اش را باز کند و یکی از لوزه هایم را با همه ی وجود بخورد و این عضلاتش را باید منبسط میکرد و همین این باعث میشد تا باله هایش بالا برود . به سقف ِ دهانم بخورد و بچرخد و برعکس روی سقف دهانم بیاستد و پاهایش را در اسفنج ِ خشک سقف دهانم نگه دارد . دستهایش را به هم بمالد و آرواره اش را باز کند . از توی جیبم پیف پاف را در آوردم و توی دهانم خالی کردم . سوسک با حرکتی ماهرانه و سریع وارد مری و معده ام شد و شروع کرد به خوردن ِ لازانیا . بعد روی دیواره ی معده ام رفت و شروع کرد به جویدن . . . دیگر از یادم رفته بود که سوسک دارد بدنم را میخورد . شنیده بودم سوسک بوی خون را دوست دارد . سوسک جسد ها را دوست دارد . بی فایده بود . شاید توی معده ام تخم هایش ول میشدند و بچه هایش تا پنج سال زنده میماندند و من را میجویدند . . . اما این ها مهم نبود . من روی فرش افتاده بودم  و به این فکر میکردم که چطور این همه خودم را درد میدهم . وقتی قیچی افتاد و پوست تنم مور مور شد . . . کاسه ی صبرم بود که لبریز شده بودند . دیگر بریدن ِ مو و آمپول ترامادول کافی نبود . انگشت خودم را با قیچی بریدم . حالا که روزی زمین افتاده بودم پنج انگشتم روی زمین داشتند به غضروف و بند و پی دیگرشان که به تنم وصل بود نگاه میکردند . دیگر کاری نمشد کرد . با هیچ چسبی به دستم نمیچسبیدند . موج که آمد و توی گوشم یک صدف انداخت و از توی صدفش یک مروارید غلت خورد توی مجاری بدنم حس خوبی بهم دست داد . . . هیچ وقت گردن بند مروارید نداشتم . . . فکر کردم از خواب که بیدار شوم انگشت هایم را روی کلید های پیانو میچسبانم . روی دو و دو دیز . می و فا و لا . نت هایی که دوستشان دارم . بعد به هر کدام یک رومان قرمز میبندم و کنارشان شمع روشن میکنم . . . . توی خواب گریه ام گرفت . دلم برای پیانو م تنگ شده . حتما اگر درش را باز کنم کلی پروانه های رنگی از توی ان بیرون می آید . . . حالا بزرگ شده ام . هنوز به من میگوید :" نسناس " و من هنوز از شدت بغض روی فرش بیهوش میشوم . . .

استغاثه

$
0
0

استغاثه 

استغاثه ی کسی ، نیست ِ فریاد رسی ، در کوکوی فاخته به زوال . . . ذبح ِ ماه ، دیدنش دیگر به محال ، هر قصه ی ناتمام ، سبد سبد ، دام دام . . . استغاثه ی کسی ، ناله ی نای بی صدا ، طلسم ِ جرس ، یادها بِشد هَرس در بند ِ جادوی زمان . . . همه چیز ذبح ِ زندگی است ، در جاده ی مه آلودش ، جاده ای که پیچش و پل ِ شکسته اش  شده است غمزه ی دلدوز و خوشیم به ویرانه های پر دود و سوز . . . سوز خوب است . خوب ، وقتی ست که باران ببارد و برف . خوب جاده ای ست که پیچش تمام نشود ، مِهَش ، تو را در خود گم کند . گاهی گُم میشوی میان ِ این راه . مثل ِ گم شدنی در یک نگاه ، یا استغاثه ی یک بی گناه ، فرقی نیست در بسته ی درگاه ، بسته است . گاهی که گم میشوی ، جاده ی مه آلود چه خوب است . مثل ِ کوهی ، درآغوش امنش خفته ای ، پناه ِ یک آرزو ، تخیل ِ ماه در پهنای آسمان ِ شب . . . ای شادی زود گذر ، گذرت بر من نیفتد که افتادنش چون میوه ی کالی ست ، که نه خورده شود که نه پخته شود . ای شادی زود گذر ، گذرت بر من نیفتد ، آنگاه که جاده بی پل و متوقف میشود بر من پون باران مبار . که آمدنت چون باران ِ دروغگوی بهاری است که سه پس اش ، رنگین کمان شیطان بر سرم طاق ببندد . . . من ایستاده ام در جاده ای که نیمه اش نیست . کوهی که شکافش اندازه ی سن ِ من است . ادامه ی جاده از دور پیداست . زندگی در ادامه ی این جاده چه جاری است . میبینم که پرندگان بر درختان نشسته اند . برگ ها سبزند . چتر ها ، پوشش ِ سر تک نفر ها نیست . این سو ، ویرانه ایست . کوه ها غبار و خاک را به خود گرفته اند . خود را گرفته اند . در خود جغد ِ بینوا را حبس کرده اند . . . کسی نیست . حتی علفی که دلربایی بکند . . . هر چه بیاید شادی زودهنگامی است که مثل یخ آب میشود . مثل خوابی کوتاه . .  . شبیه تنی خیس که خشک میشود . هر شادی که میاید مثل عمر زود میرود . مثل سفر ِ ثانیه به ثانیه ی دیگر . . . مثل صبر . . . مثل کمتر از هضم غذا . . . کوتاه تر از فاصله ی سلام و خداحافظی . . . 

 

 

من در رویا به سر میبرم و سر را میبرم در قصه هایی که از آن کسی دیگر است . خودم را با هوایش زنده میکنم در هوایش نفس میکشم . تا نمردن راهی نیست . . . باید سر کشید . . . در خیال رفت و به زمینی چشم دوخت که پر از نامه های نخوانده است . نامه هایی که مرد ِ پست چی بدذات نمی آوردشان ، نامه هایی که تاریخ ِ آنها از عمر من بیشتر است . . . پست چی ، مردی بود یک چشم وبلند قد  . او عاشق من شده بود . از تمام  دنیا دارایی اش یک دندان طلا بود . میگفتند در دندان های دیگرش الماس کاشته است . میگفتند او به هر خانه ای سر میزند . . . مثل کلاغ دزدی میکند . اتاق زیر شیروانی در ته دنیا امن ترین اتاق بود . . . سقف اریبش و پنجره ای که در آن بود . . . برفی که از آن توی خانه میبارید . من با آدم برفی توی اتاقم خوش بودم که مرد ِ پست چی آمد . . . نامه ها را پرت کرد روی زمین و ایستاد . . . او گوش نداشت . نمیشنید . کم میدید . او مردی نبود حساس به ظرافت های اطرافش . . . نمیدانم چطور در خانه را باز کرده بود . من که پالتوی قرمزی به تن داشتم و با جوراب پشمی ام توی خانه ی کوچکم برف بازی میکردم از دیدن او یخ زدم . . . انگار پشت این چهره کسی است که میشناسمش .  .  . . . مرد دست کرد توی دهانش . دندان مصنوعی اش را در آورد و انداخت روی شکم من و رفت .  . همهی دندان ها را دیدم . بوی بدی ازآن بلند بود . بوی پول پرستی و کهنگی میداد . . . از دندان ها کرم هایی بیرون آمدند . . . شروع کردند به خوردن آدم برفی من . . . داد که میزدم هیچ کسی نبود . پله های مارپیچ را پایین رفتم . . . . پله ها سفت شده بود . . . .قندیل به آنها آویزان شده بود . . . با پایین رفتنم قندیل ها زمین می افتاد و میشکست . کسی این جا نیست ؟ حتی سنگ هم از من میگریزد . . .  توی دستم نامه ها بود . . . بازشان که کردم فقط اسم ِ زیر نامه ها باقی مانده بود . . . کلمه ها محو شده بود . نام دوستانی که سالها بود توی زباله دان تاریخ انداخته بودمشان . . . چقدر خوشحال بودم . . . .فکر میکردم نامه های مردهایی است که دوستشان داشته ام . . . موهایم که نارنجی شده بودند زیر برف یخ زدند و احساس کردم قلبم دارد یخ میزند و نامه ها از لای انگشتنم روی زمین افتادند . تنهای تنها . تنها صدایی که می امد صدای جویدن ِ کرم ها بود . آنها چوب ها را ، خانه ها را و خاطره ها را میخوردند . . . .آن ها را میجود . 

"Le passé" / The Past/ گذشته

$
0
0

 

گذشته 

 

 

قبل از دیدن ِ فیلم ِ (( گذشته )) ناخودآگاه یک حس ِ کنجکاوی داری ؟ حضور علی مصفا در فیلم ؟ آیا به زبان ِ فرانسه تسلط دارد ؟ چقدر تسلط دارد ؟ پس بنا بر این پیشینه حضورش در فیلم برای چه خواهد بود ؟ تصویری زنی میان ِ دو مرد در پوستر ! جایزه ی کَن ! آیا ماجرا مثلث عشقی است ؟ اصغر فرهادی در فیلم هایش همیشه با ریتمی درست مخاطب را به جایی میکشاند که قضاوت بی جا کرده است و ( دروغ ) محوریت اصلی همه ی درون مایه ی فیلمش را پُر میکند ، یا یک اتفاق ناچیزی که موجب بزرگترین چز ها میشود و از چشم مخاطب پنهان میماند یا کارگردان هوشمندانه از آن رد میشود و بعد مخاطب را دچار اندیشیدن میکند . همه ی این پیش فرض ها، چیزهایی که از فیلم های درباره ی الی ، چهارشنبه سوری / جدایی نادر از سیمین در ذهن می آید . . . با همین سئوال ها و تصور ِ یک داستان ِ پُر هیجان به تماشای گذشته مینشینم . 

خوشحالم که مثل ِ همه ی مردم ایران منتقد فیلم و دانش آموخته ی سینما نیستم و هر چیزی که دوست دارم فارغ از ترس مینویسم . فیلم ِ گذشته را نپسنیدم . نه تنها نپسندیدم بلکه دوستش نداشتم ، نه تنها دوستش نداشتم بلکه ایرادات زیادی بر آن دیدم . 

در لحظه به لحظه ی فیلم ، از شروعش ،  منتظرم تا مچ ِ فرهادی را بگیرم و ببینم در کجا میخواهم اشتباه کنم . خُب،  علی مصفا ( احمد ) ، فرودگاه ، بازی (بژوو ) ماری در پُشت ِ شیشه های فرودگاه ، بازی علی مصف (احمد ) از آن سوی شیشه ها ، حرف هایی که فقط خودشان میفهمند  ،زن ،  مچ ِ دستش را بسته . همین جا از خودم سئوال میکنم ( چرا این زن مچ دستش را بسته است ؟ چرا انقدر روی صورتش لکه است ؟ چرا انقدر از فرودگاه آمدن خوشحال است ؟ آیا این مچ بندی که بسته الکی و ساختگی است ؟ آیا قرار است بعدا دروغش در بیاید ؟/ خُب ، برگردیم سر ِ گفتگوی این دو نفر از پِشت شیشه . . . بازی هر دو چیزی بین زمین و هواست . . . مشخص نمیکند که همیدگر را دوست دارند یا نه . نمیدانم این از سانسورو ممیزی ای می آید که برای اکرانِ  فیلم در ایران  قرار است  اعمال شود یا از ترسِ علی مصفا از لیلا حاتمی می آید :) یا نه این دو تا اصلا همدیگر را دوست هم ندارند و دارند با هم حرف میزنند . شیشه ی ضخیمِ بین این دو ، مثل مرز میماند برای من . . . شاید شیشه ی فرودگاه را بتوان استعاره از مرزها دانست . ما هرگز حرف های  همدیگر را نمیفهمیم . ما از فرهنگ های مختلفیم . . . ما با گذشته ی مشترک باز هم نفهمیم . ما نمیتوانیم چیزی را در همدیگر کشف کنیم ، ما نسبت به هم بی تفاوت هستیم . . . .ماری و احمد در ابتدای فیلم طوری عاشقانه  زیر باران میدوند و در باران خودشان را به ماشین میرسانند که من دلم این جا یک بوسه ی آتشین میخواهد . ماری نمیتواند حتی دنده را عوض کند . به احمد میگوید بزن دنده 4 !خب تیتراژ فیلم را دوست دارم . . . گذشته با برف پاک کن از بین میرود . آیا پاک کنی هست که خاطره ها را به نیستی تبدیل کند و از ذهن  محو کند ؟ آیا گذشته از ذهن پاک میشود ؟ گذشته ،گذشته است اما این تنها در بیان و زبان است و نه در زمان حال گذشته چون باری بر ما سنگینی میکند و این به شیوه ی نگاه ما بر میگردد . . . برویم سراغ شیوه ی نگاه آقای اصغر جان فرهادی به فیلمی که باید در فرانسه ی قشنگ بسازد . . . خب احمد وارد خانه  میشود. دو تا بچه ی خیلی خیلی کم سن و سال را میبینیم که سر خراب شدن دوچرخه با هم بگو مگو دارند . یکی از آنها که به زووووور هفت سالش میشود علی مصفا (احمد ) را شناسایی کرده و با لحجه ی فرانسوی فارسی میگوید (احمد ) یعنی فکر کنید  این احمد که از چهار سال پیش در کنار این خانواده نبودهو  وقتی این بچه دو ساله بوده  و قنداق میشده آنها را ترک کرده ، دخترک باهوش آقای فرهادی او را چی ؟ میشناسد ! و شناسایی میکند  :) وا عجبا !  چنان گیج میشوم که گمان میکنم این بچه ،بچه ی خود احمد است . . . بعدا میفهمم که نه بابا . . . در ضمن این وسط متوجه میشویم که ماری جان برای احمد هتل رزرو نکرده است و او را برای اینکه اصغر فرهادی میخواهد دارد میبرد به خانه اش بگذریم که میشود از داخل وطن عزیز هم هتل رزرو کرد و احمد در این جا برایم این طوری میشود که برای طلاق برنگشته است برای صلح آمده . . . صحنه ی بازی ماری با موهایش که به نظرم میتواند حاکی از بغل و آغوش او برای احمد باشد انقدر زیاد است که به چیزی جز این فکرم نمیرود . . . هی موهایش را که خیس است خشک میکند به ان دست میزند  احمد با سشوار موهایش را خشک میکند ، در همین حین عکس رقیبش او را از پای در می آورد ( البته قبلا در ماشین هم این اتفاق افتاده بوده )و باز سیگار و این ها نماد های رابطه .... . . . حالا در این جا فکر میکنیم که  رابطه ای نیست و میگذریم و در ادامه خانه ای با دیوار های خیس از رنگ . . . . رنگ های کدر ، خانه ی به هم ریخته ، بی نظمی و آشفتگی و در هم و بر همی ،  حضور پسر ِ سمیر . . . حالا بعدا میفهمیم که این بچه ها کی هستند و اصلا چرا این همه بچه و از هر ازدواجی آیا بچه سند ِ ( بودن ) ِ در یک رابطه است ؟؟؟؟؟ کلا آقای فرهادی ببخشید وقتی که دختر بزرگ ِ ماری هویدا میشود باید نیم ساعت بگذرد تا بفهمیم کیست آیا این شده شگرد شعبده بازی شما ؟ برخورد احمد و لوسی طوری است که میگویم نه بابا این دختر احمد است . . . این را نه کشمکش میدانم ، نه لازم میدانم ، نه جالب میدانم ، نه عدم حضورش را حفره میدانم ، میشد این همه بچه نباشند و یک بچه هم کافی بود . . . گذشته زخم هایش از بارداری نمی آید . . . لکه هایی که در فیلم به آن اشاره میشود میتواند روی یک جای زخم روی صورت یا یک تیک عصبی یا شاید یک جا به جایی مکانی یا ترس یا یک اضطراب ریشه در روان شناسی . . . یا هزاران چیز دیگر بیاید . . . گذشته فرزند ِ آدم نیست . . . ماری زنی در حومه . . . .ماری زنی که در داروخانه کار میکند . . . کاری زنی که اصلا بازیگر خوبی نیست . . . ماری زنی که جیغ های خروس جنگی میکشد که اصلا روان شناسی حالیش نیست و همه را توی سینما به خنده میاندازد . . . .ماری باردار است . . . میفهمیم که باردار است . روز طلاق میفهمیم باردار است . دوست داشتم بعدا میفهمیدم ماری دورغ گفته . . . دوست داشتم لوسی بی دلیل این رابطه ی مستحکم ِ بی دلیل را با احمد نداشت . . . به نظرم تنها سمیر ، رقیب عشقی احمد :)بابای پسر کوچیکه ی فیلم ، مردی که در خشک شویی کار میکند ، معشوق ماری ، خوب بازی میکند ، خوب عصبانی میشود ، خوب است . . . شخصیت آشناست . . . عین مردهای ایرانی است . . . .عین خائن های در عین حال مظلوم و ظالم . . . برخورد اولش با ماری طوری است که انقدر سرد و یخ و یخچالی ست که گمان میبرم نه درست حدس زدم دست ماری الکی مچ بند  دارد . . . رنگ کاری توی خانه به دلیل یک رازی است که نمیدانم . . .شاید این دو کسی را کشته اند . . . .به نظر هر دو شریک جرم می آیند . . . سمیر نه متعصب است نه مغرور است . . . فقط عصبانی ست . در او عشق را نمیبینیم آقای فرهادی دوست داشتن ِ مردهای ایرانی فقط در خشم و داد و بیداد و غیرتی بودن آنها هویداست ؟؟؟؟؟؟ بعدا . . . در اواسط فیلم که متوجه میشویم دختر تازه به بلوغ رسیده ی ماری از شوهر اولش با ازدواج مادرش با سمیر ناراحت است به دلیل اینکه ای میل های عاشقانه ی مادرش را با سمیر برای زنش فرستاده . . . !!! . . . کاش یک کامپیوتری در خانه ، شما نشان میدادید .آقای فرهادی زن ها وقتی عاشق میشوند فقط بچه دار نمیشوند . . . زن ها برای حفظ یک رابطه در هیچ کجای دنیا این قدر تک بعدی نیستند تو رو خدا تکرار این را در فیلم های ایرانی هی نبینیم . . . .انقدر موضوع لوسی لوس بود که فکر کردم دارم اشتباه میفهمم . . . ناگهان با جانی دالر شدن احمد (علی مصفا ) رو به رو میشویم او تنها شرلوک هولمز فرهادی یک تنه میخواهد ا ز یک ماجرا رمز گشایی کند . آن هم خود کشی زن ِ سمیر است . زن سمیر کیست چیست ؟ سمیر او را دوست دارد . ندارد ؟ یک پا درهوایی که در همه است . . . اسم فیلم لنگ در هوایی رابطه . . . راه رفتن روی ابرها بود بهتر بود . . . همه در هپروت هستند . . . .آقای فرهادی . . . تا به حال با کسی که خود کشی کرده است صحبت کرده اید ؟؟؟؟ فهمیدیم در کلام که احمد هم خود کشی میکرده . .  انقدر این در فیلم تکرار شد که کلمه ی خودکشی شبیه سیگار کشیدن عادی شد . . . بله . این نقطه از فیلم که ماری با جریان لوسی و خودکشی زن سمیر میخواهد چه کند جالب بود اما چرا این همه کش و واکش و صغری و کبری کشیدن و کش ش ش ش ش دادن !!! این همه لفت دادن چرا ؟ تعداد بچه ها . . . .دیالوگ هایی در فیلم که دوست نداشتم . . . زن های ایرانی چه شکلی اند ؟. . . . .آقای فرهادی واقعا در اروپا و امریکا همه میدانند که ایران کجای جغرافیاست . همه در فرانسه ای که شما فیلم ساخته اید فرح دیبا را میشناسند . . . بچه ای که یک دوچرخه دارد چه به این سئوال ؟ . . .  نعیما . . . برخوردش با کارگاه احمد طوری بود که گمان کردم دارد دروغ میگوید . . . گفتم در یک سوم آخر فیلم خدا بخواهد اصلا همه چیز یک طوری میشود که میفهمیم خودکشیی در کار نبوده و همه چیز یک چیز دیگر بوده اما اصلا پرداخت خوبی نداشت . هیچ چیز از شخصیت احمد نمیدانیم . . . شخصیت پردازی  از فیلم ها رخت بربسته . . . تنها علی مصفا را با خود در لباس احمد در آورده . . . من از این شکل جلوی دوربین ظاهر شدن بدم می آید . . . سمیر یک پدر و بازیگر است . . . برایش شخصیت پردازی شده . . . اما برای شخصیت اصلی فیلم نه . راستی آقای فرهادی ما عادت کرده ایم که انقدر شخصیت اصلی در فیلم هایتان ببینیم که همه را با هم دنبال کنیم . . . این باعث میشود نگاهمان را از زیبایی شناسی سینمای شما کم کنیم . شما هنوز آلخاندرو گونزالز نشده اید . . . جدایی نادر از سیمین هم همین مشکل را داشت . . . آلخاندرو گونزالز شدن سخت است . . . در عشق سگی حتی به ترک روی دیوار کاراکتر داده میشد . . . .فیلمبرداری و نور پردازی در اختیار بازی نبود . . . اشیا هم شخصیت داشتند . . . گم نمیشدیم . . . بازی نمیخوردیم . . . فیلم که گیم نیست سینما ی جانی دالار و ماتریکس هم نیامدیم . . . شرلوک هولمز احمد که یک تنه از پس باز کردن گره ها بر می آید اصلا معلوم نیست چرا ازدواج کرده . . . چرا زود طلاق میدهد . . . .ماری چرا دارد ازدواج میکند ؟ . . . قصه ای در کار نیست شما صورت مسئله طرح کرده اید . . . . جوابش را دادید . . . .بهترین سکانس فیلم . . . فینال فیلم بود . بهترین بازیگر فیلم زنی بود که روی تخت خواب با بوی عطر سمیر در مقابلش اشک ریخت و انگشتش را فشرد . از همه ی این فیلم همین تک سکانس . . . دست شما درد نکند . 

 

دوست داشتم وقتی رنگ کردن خانه تمام میشود به یک کاتارسیسم برسیم . . . یک تحول . . .  اما انگار همه چیز یک حل معما بوده . . . چرا آقای اصغر فرهادی ؟

شما وقتی شهر زیبا را میساختید چقدر همه ی تک تک آدم ها رنگ داشتند ، چقدر فرامز قریبیان ، دختر فلجش و زنش و ترانه ی علیدوستی و دوست برادرش . . . چقدر حتی مردی که در بهزیستی کار میکرد شخصیت پردازی داشتند . . . از این مهم دست کشیده اید شاید به شما سریال اگر سفارش بدهند بتوانید هرکول پوآروی دیگری خلق کنید . 

 

 

 

مطمئنم که بعد از خواندن این نوشته اصلا ناراحت نمیشوید چون فیلم شما خیلی خوب فروش رفته . . . خب دلایل زیادی دارد . . . .فیلم آقای دهنمکی هم خیلی فروش رفت . . . البته من جسارت نمیکنم شما را با اشان مقایسه کنم اما واقعا از گذشته چه چیزی برایمان ماند جز بچه های دست و پا گیری که مادر قصه برای نشان دادن تعداد شوهر هایش پس انداخته . . . .آیا از گذشته میراثی برایمان میماند و آن صرفا بچه است ؟ 

امیدوارم که در فیلم بعدی تان حتما بدانید که مخاطب شما نمی آید تا صورت مسئله را ببیند . نمی آید که هرکول پوآرو بشود . . . معما یک چیز است و دروغ مصلحتی یک چیز . . . . اگر این دروغ و ریا را پر رنگ تر کنیم و داستان را بیخودی شلوغ نکینم و هی علامت سئوال درش نگنجانیم و بدانیم روتوش بیشتری میخواهد بهتر است . . . این فیلمنامه را به من میدادید نصفش را بازنویسی کرده و دور میریختم حتما کل فیلم در کن جایزه میگرفت . باری بازی بازیگر زن هم برای من قدرتمندانه نبود . . . .به هر حال تا به حال دیده نشده که فیلم ایرانی در یک فستیوال جایزه نگیرد و ما به این جایزه احتیاج داشتیم . . . .علی مصفا کی بود ؟ احمد کی بود ؟ چه کاره بود ؟ از کجا آمده بود ؟ به کجا میرفت ؟ موسیقی کجا بود ؟ آیا زنی داشته ؟ آیا زن را دوست نداشته ؟ آیا بی زن راحت تر بوده ؟  آیای جوب آب گشاد شده بود ؟ هر چی میخواهد باشد علی مصفا صد برابر دوست داشتنی تر از لیلا حاتمی در قیاس همیشگی مردمان ما به عنوان زن و شوهری بازیگر ، است . . . عالی بود . . . سیمر جان خیلی خوب بازی کردند و سکانس آخرین فوق العاده بود . . . همان سکانس را مبنا قرار میدادید . . . البته چقدر این سکانس را در فیلم ها ی زیادی دیده ام . . . بی خیال . خسته نباشید . 



Viewing all 198 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>