من بهت گفته بودم این زندگى عاریه است ؛ تو باور نکردى . من گفته بودم بیا همین ( هیچ ) و ( پوچ ) یه زندگى بسازیم ؛ یه نخ سوزن بگیریم دستمون و همه چیز رو به هم وصله پینه کنیم ؛ همه ى هیچ و پوچِ مون رو . حالا گفتنش دیره ... حالا من فقط این جا نشسته م منتظر . اما تو دیگه رفتى . روى همین صندلى که صدهزاربار تار و پودش رو بخیه کردم توى هم تا شد نشسمنگاه صندلى و من روشم . نشسته م . سرده این جا و فقط صدا میاد . اونم نه همیشه . گاهى . چیکه چیکه از توى لوله ى خرابِ زنگ زده ... آب از دوش میچکه ... دلم به صداش خوشه . دلم خوشه که تو برمیگردى و یه کم این جا سکوتش به هم میریزه . حالا من این جا نشسته م و میدونم که چرا رفتى . میدونم که خیلى ترسیدى . تو حق داشتى . وقتى کُشتیمش تا بپزیم و بخوریمش تو نمیدونستى که میتونى قاتل هم باشى . اما ما کُشتیمش . همین جا ... و تو ترسیدى و ما قبرشو پشت دیوارِ نمورِ صندلى کندیم ، اونم عمودى . حالا اون جنازه پشتِ سرِ من داره نفس میکشه توى دیوار و بوى مرده از سلول هاى خشک و پوک دیوار بیرون میزنه و تو رفتى . من بهت گفتم که نترس . تو رفتى و من نشستم و دست به سینه منتظر شدم تا برگردى . چقدر این جا سرده . نگاه کن که جاى من روى اون صندلى بازم خالیه . تقصیر توئه ... نخواستى به هیچ و پوچ قانع باشى ؛ نخواستى یه ذره شجاعت خرج کنى ؛ میدونستى که من بدم میاد ؛ میدونستى که نباید راهتو میکشیدى و میرفتى چون میدونستى که من دنبالت میام . حالا خیلى وقته که سرت رو روى این وان بزرگ تیز از تَنت جدا کردم . آخه من دیگه تیکه تیکه شدم از این زندگى عاریه اى ... از اینکه همه چى سرد و سخت و نصفه است مثلِ یه تخته ى ناتموم ، مثل یه شطرنجِ نیمه بازى شده و حیرون ... حالا تو رو کُشتم و از توى لوله خون چیکه میکنه . خواستم که دیگه نرى . من رو روى صندلى تنها نذارى . چشمام رو منتظر نگه ندارى . تو رو زیر کاشى ها لاى خشت و گچ چال کردم و خودم رفتم ... بهتره اونى که میره من باشم تا تو ... چقدر بهت گفتم بیا خودت رو به تنم بخیه بزن ، همین هیچ و پوچ رو وصله پینه بزن ... خواستم نگاهت رو با سوزن جوالدوز بدوزم به چشام و دستات رو به خودم بخیه کنم ... اما نمیشد روحت رو زنجیر کرد . آدم ترسو رو جون به جونش کنى همینه از درد میترسه . تو ترسیدى براى همین محکومى به موندن زیر همین وان و توى همون گچ . بذار من برم . من میرم و تو با جنازه ى افقى کنار دیوار نبودنم رو روى صندلى حس کنید . وزن داره . باور کن.
no:1
من رو به رویش ایستاده اَم ؛ میزنم رود رویش ، نقب میزنم ؛ مثلِ سه تار و صدایش که شُد خاطره ى عشقِ ناودان ِ گریان و بارانِ هراسان ؛ چِک چکانِ گذشته ؛ چِکه چکه از وجودم میرَود دَر . مثلِ روحى هنگامِ مرگ . شبیه سایه اى که از آن میترسم ؛ مثل کارِ اشتباه که از آن میلرزم به یادش . همه چیز در آیینه میسوزد ... میشود پاره و خاکستر ؛ میتکانم سیگارم را ؛ دود میشوم ، میروم زیر شیروانى ، صداى سه تار و باران ، بارور میشود از خاطره ى کهن ، سیگارم شعله میکشد در کنجى ؛ گرم خوب است ، اما خاکستر میشود از سوزش ... بیشترِ گذشته در رود میرود ... مثل فصل که تمام میشود . مثل تقویم که بسته میشود . مثل صبح که تمام میشود . مثل ابهامِ عمیقى که در نگاه گُم میشود من در آیینه پیدا نمیشوم ؛ چون ترکیبى از روزهاى خوب اما مشوش ... تر میشود آیینه گریه میکند . همه چیزهاى روشن را خیس میکند ... هیچ چیز در پشتِ جِرمینش نیست . آیینه ، من و خاطره ... همه گذشته ایم . مثل زنى که از خون اَش . مثلِ رودى که از خروشش .
no:2
ما داشتیم زندگی میکردیم ؛ همین کنجِ دنیا ؛ یه وجب خاک سهمِ ما بود ؛ هى ! ما داشتیم با هم می خندیدیم ، غذا میخوردیم ، قهر میکردیم ، عشق بازى میکردیم … همین جا ، زیرِ سقفِ خدا ، همین کُنجِ دنیا … که یک هو خدا بهمون یه بچه داد … نعمت بود بچه . . . برکت بود . . . دست و پاگیر نشد . . نه . . . حتی جامونم تنگ نشد …تازه پنجره هامون بزرگ ترم شد … خواب و خیالمون هم پر رنگ و لعاب تر که یک هو تو روی سرمون خراب شدى … تو ! . . . تو مَردِ منو گرفتى ، تو آسمون رو سنگِ لحدمون کردى ، تو خاک و خرمنمون رو به آتیش کشیدى … از ( ما ) من موندم و یه دلِ پُر درد ؛ یه سینه پر از شیر براى بچه اى که چراغِ خونه بود … حالا اون همین طور که داره سینه مو مِک میزنه داره میره که بمیره ؛ حالا خونفقط جلوى چشمامو نگرفته ؛ خوناز رگ و قلبم یه جون تازه ای بهم میده که با چنگالِ انگشتاى باقى مونده ام ، ریشو ریشه ات رو از همین یه وجب خاک بر دارم . من زنم … فک نکن همه کَسم رو گرفتى ؛ کَسى نیستى ؛ سیاهِ کلوخ اندازِ رویاها … تا تهِ دنیا با صداى هزار کابوس و بمب اتم و با صدای انفجار هزار بغض ، تا ته دنیای منهدم قسم میخورم ، قسم به همین جا که وایسادم ، پشت همین شیشه قسم ، به سینه ی پر شیر و دوری مردم قسم ، به رویاهای نرسیده ام قسم ، به خورده شیشه های توی اتاق خواب قسم به آرزوهای خراب شده . . . که تا تهش میام ؛ خرابشون میکنم توى سرت . تو کوچیکى … فقط بلدى فرار کنى … اما من هر ماه میفهمم که زن اَم … من هر ماه باروَرم … من هر ماه بزرگ ترم … من هنوز خاکِ داشتنِ بچه و خونه و زندگى رو توى زهدانم با لَش مرده ام این سو و اون سو میکشم . . . هستى منم ؛ ممتد من ام … (ادامه دارد ...) من اَم . . . تو بزن بچاک. از چنگال من اما گریزى ندارى … من مادرم !
no:3
من در صندوقچه ؛ مشتى دروغ دارم و کلید و رازِ گره هاى بسته ، اما در تو هیچ نشانى از جستن نیست ؛ زیادى به من اعتماد کردى … این اشتباه بود … همه ى ساحره ها شاخ ندارند ای نادان ! گاهى دلى از حسرت دارند ! دوستت ندارم . برو !
no:4
قبل از تو یه بچه ى دیگه هم بوده ... بهت نگفتن؟ خط عمرت درازه ، پیشونیت بلنده ... بختت رو یه مرد بسته ... مردجادوگر الان خودش یادش رفته ... یادش رفته که بختت رو بسته . . . یه نفر عاشقته اما تو ردش کردى . . . دو تا مسافرت دارى توى این چهار ماه . . . تا بیست روز دیگه ، یه سوغاتى چیزى بهت میرسه . . . عدد مهمه این رو یادت نره . . . بیستم هر ماه یه کار مهم میکنى . . . همینا رو میبینم خُب حالا انگشت بزن ببینم ؟ نیت کنی اول . . . به تو چه این فضولیا ... من همیشه همینم ... هر جا برم همه عاشقم میشن ... همین پسر جوونا ... از یه روزنه و سوراخى چیزى نگام میکنم ... گاهى دامنمو میرزنم بالا براشون . . . همه شون میخندن . . . نخند باور کن . . . دارم راستشو میگم . . . بازم انگشت بزن اما این دفعه نیتت خودت باشه نه من . تو که نمیتونی جلو روم بشینی و وانمود کنی عاشقم نیستی فکر کردی از سوراخ سنباهاییه که زاغ سیاهمو چوب میزنی بی خبرم ؟ میدونم که خوشگلمو یه جورایی منو دوست داری . . . یه جوراییم شبیه مادرتم . نخند .
no:5
ضرب خورده ، جراحه ! حالا دیگه فقط من موندم ، اما نمیذارم صدات ، سایه ات ، اسلحه ى فولادیت ، چشمهاى آزمندت تا ابد توى ذهنم بمونه . دریا آتیش گرفت و تو خندیدى ، نفت روى آب شعله کشید و رقصید . . . تو خندیدى ، پدرم و برادرم سوختند و غرق شدند . . . تو خندیدى ، اما من هستم ، هنوز به گِل ننشستم ، پشت سرت میشم یه حضور ابدى . . . دونه دونه ى مفصل هاتو و تیکه هاى تنت رو میندازم توى همون کشتی که غرقش کردى . . . من کشتی رو بیرون میارم ، میکِشمش بالا . . . یه جشن بى کران وسط اقیانوس میگیرم . تو رو تیکه تیکه لاى میخ و چوبهاش درز میگیرم . تو رو . . . از من بترس . . . سقوط تو توى دست هاى منه . . . یادت رفت ؟ ضربت خورده ، جراحه ! جراح منم .
no:6
غَرض از بازى، مَرضى بود به حُکمِ تمهیداتِ شیطنت ؛ نام اَش ( شنگول و منگول و حبه ى انگور ) … به شنبه شنگول و به دوشنبه منگول و جمعه ها حبه ى انگور می شدم ؛ که کلوخ اندازى که تو باشى با نقاب هاى غیر تکرارى بیایی و تقه زنى به در و من هر بار بازى کنم ؛ بزنم به على چپ کوچه اى خود را … به بیراهه زنم و نشناسمت از قصد . . . دستهاى تو از زیر ِ در، نشانِ خیال بازى بود ؛ راه هاى نرفته ات را نشانم دادى در آن آخِر هفته ى شوم … در انتهاى موقوف به انهدام … در که باز شد … ترسم از هوشیارى بود و نبودنِ حلقه ی نسترن ِ دور گردنت . . . گرگ که آمدى ؛ با همان دستمالِ ململِ نازک ، گشاده کام ام را قفل کردى به گره اى کور و هندسه ى تنم را به تراشى تیغ زدى . . . همه اَم را بُردى … حالا من نه تندیس ام نه خاطره ؛ من در نگاه این بازى پر غرض ... سر از بیابانى در آوردم که عرب نى انداخت.
no:7
سَردت نیست مَرد ؛ که خوب میدانم . سَر به سَرت هم نمیگذارم ؛ که خوب تر میدانى . . . نه تو سردت نیست مَرد . آن چشم ها اینک در زمهریرِ هیچ نیستند براى پوچ ؛ آنها در دستانِ گرم من ، به تیله بازى هستند خوب و خوش و مشغول . . . و آن سَرِ پُر بار ، جمجه اى با افکارى نابکار روى دیگدان در حالِ پُختنِ عواطف است. تو نگران مباش اى تَن . ای تَنِ گَرم ! دستانت در شانه هایم پیچ خورده ؛ زِ سُستى کاسته کمى هم دیج* ، از بَس خجالتى ست . فراموش کردم … پاها را نگران مباش که روى طنابِ رخت ها تمرین میکنند به شعبده و راه رفتنی مرتب و راست . . نه لیز خورده نه روی زمین افتاده . . . مرتب و راست . . . محکم و استوار . . . گام زدنی شاهکار … اى پیکره ! آرام بگیر … همین قلبِ خاموشت را امان ده تا در سکوت، شاعرى کند الباقى را بیخیال . . . گرمای تنت بس ! . . . رنج پرحجمت بس ! از ادامه خسته تویی. . . این را بدانی بَس !
* دیج : روی نهفتن . خود را دزدین .
no:8
" حرف به گوشت نمیره ؛ از این گوش میشنوى از اون گوش در میره . مثل ِ خودت ! خو کردى به طویله و دام و طیور ... دارن منو میبرن ؛ بهم میگن دیگه کارى به کارت نداشته باشم . دارن میگن تو دیوانه اى ؛ فاسدى ... من توى هر قرارى پا به دو گذاشتم که برم و بیام فقط واسه دیدن تو ، دیدنت میون خاک و کاهِ اون جا ؛ حالا دارن میبرنم ... میگن تو مریضى ؛ میگن ممکنِ منم مریض شده باشم ... برنمیگردى نگام کنى ؟ هى با تواَم ؟!؟ به زور و زورکى دارن میبرنم ... میگن میخوان دوا درمونم کنن ... دروغ میگن دست مردمِ آبادى سنگه . . . میخوان سنگسارونم کنن . . . میشنوى ؟ آقاجون عصبانى شده ... میخواد راحت بمیره ... وقتى راحت میمیره که اولش من مرده باشم . که تقاص پس داده باشم ... تو جونى ... من نه ... تو باید بدونى که اون بیرون میخوان سر به تنمون نباشه ... همه آماده ان ... مادرت ناراحت و منتظره اما تو دل بسته ى ماغ کشیدن و موندن توى اون طویله اى ... منو نگاه کن ... صداى منو میشنوى ؟ علف و یونجه رو نشخوار نکن به من گوش بده . . . نگام کن . راستى تو هیچ وقت فهمیدى اسمِ منو ؟ "
no:9
دریاچه خشک شده ، من هم همین طور . تو هم همین طور و او نیز . چشمم به در هم خشک شد تا که بیایی و و دهانم نیز از ذکرِ (کجایی) . . . گرسنه ى ماهى هاى شورِ دور همى . . . خوشى هاى ایامِ ماضیه . . . تو در را بسته اى . . . مارا نیز . . . هر کدامِ مادر یک جهتِ این اقلیم آرزو میبافیم در خیال . کلید را برده اى یا که خورده اى نمیدانم و فرقش چیست وقتی که زدن دق الباب جایز نیست . . . اجاق خانه ى ما سالهاست که نم برش داشته . . . کاش برگردى تا تمامت کنم . . . تمام، یعنى شروعی تازه . . . من از بچگى از بلوغ و جوانى زنجیرم در دستان توست . برگرد این چشم انتظارى زیر پوستم کش می آید . . . . زمان را کش می دهد و مکان را و دیوارها را بلند تر . . . سقف را بالا تر میبرد . . . حالا جنازه ی ماهی های ایام ِ ماضیه در این جا هویداست . . . من هر روز تیغ ماهى ها را نگاه میکنم و پس مانده هایی را که تفاله ی چیزی بود به نام اعتماد و عشق ای مَرد ! در این حصار که تو خواسته ای تنها شوره زار است . لطفا برگرد و کلید را با خودت بیاور .
no:10
* تصاویر آثار مهرداد ختایی است . *