چاه مکن بهر کسی ! اول خودت دوم کسی
دیوارِ این خونه یه دیوارِ معمولی نیست که با گچ و سیمان درستش کرده باشن . سعی میکنم از کنارش رد نشم ، دستم بهش نخوره ، روش تابلویی نزنم ، بهش تکیه ندم ، روش سایه هم نندازم . دیوار این خونه یه کمی سنگین به نظر میرسه ، انگار دو تا چشم بزرگ پشتش داره منو میپاد ، انگار میتونه یه هو شکاف برداره ، تیکه تیکه بشه شروع کنه به کومه کومه ریختن و حرف بزنه . من از این دیوار میترسم . میس شانزه لیزه خیلی وقته افتاده روی کاناپه ی خونه م و خواب رفته . الان دفتر دستکشو برداشتم و میبینم با روان نویس آبی یه جاهایی یه چیزهایی نوشته که اصلا سر در نمیارم . نصف شعر و نصفش کلمه های بی ربطه . دلم میخواد شماره ای چیزی از توش پیدا کنم . هنوز خیلی مونده تا سرمش تموم بشه . چشماشو یه جوری بسته که انگار میخواد به من بگه خوابه . اما من میدونم که داره صدای منو ، صدای ورق زدن دفترخاطراتش رو میشنوه . دلش میخواد برم بشینم کنار دستش . کفشاشو که از پاش درآوردم با زانوهاش خورد زمین . به کف کفشاش کلی گِل و جنازه ی سوسک و کرم وصل بود . یه زره تنش کرده بود انگار از وسط تاریخ اومده بیرون . من فک میکردم باید این طوری نباشه . باید خیلی شیک و خوش عطر و لپ گلی باشه اما انگار از جنگ برگشته بود . یه نیزه دستش بود . توی جیب لباساش پر از تیر های ریزی بود که انگار برای روز مبادا قایمشون کرده باشه . رنگش شده بود عین همین دیوار سفید . دور چشماش یه حلقه افتاده بود سیاه سیاه مثل قیر . بلندش کردم بردم انداختمش روی کاناپه . میگفت :" واسه چی فک میکنی با من ایاق شدی ؟ برای چی منو آوردی این جا ؟" چرت و پرت میگفت . زنگ زدم دکتر بیاد بالای سرش . کوله پشتیش قدر یه چمدون بزرگ بود . نمیدونم چطوری اونو روی شونه هاش این ور و اون ور میبرد . کلی جیب داشت و توی جیباش پر از تیغ و تیر و چاقو بود . باید با قفل ، زنجیرش رو باز میکردی . . . توی کیفو سیاحت میکردی میدیدی بله چه خبره . . . همه چی بود . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد . کلی دفترو کاغذ و کتاب ، کلی استخون های خورد شده ، اصلا معلوم نبود چی به چی بود . توی یه کیسه کلی پر پرنده جمع شده بود . چیز به درد به خوری پیدا نکردم . همیشه یه جورایی طلبکار بود . حالا افتاده فک میکنه خیلی مریضه . . . البته یه چیزیش میشه نه اینکه نه . . اما من که باور نمیکنم . یه جفنگیاتی میگه که هیچ کسی باورش نمیشه . دکتر که بالا سرش اومد شروع کرد به کارهایی کرد که مردم از خجالت . کت دکتر رو گرفت و گفت :" من حالم خوبه میشه با هم بریم بیرون یه کم قدم بزنیم دکتر؟" دکتر به من نگاهی کرد و آمپول رو شکست وبه سرنگ کشید . بعد یه چشمک به من زد و آمپول رو ریخت توی سرم میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه که رنگ گچ بود با لب های خشکش گفت :" دکتر جون چرا یه کاری میکنی به این آمپول ها عادت کنم ، من جنگجویم ، من یه مبارزم ، من یه سربازم ؛ من باید برم . چنگیز منتظرم وایستاده ؛ یه لشکر آدم سر پیچ کوه منتظر من روی اسبهاشون نشستن . دکتر نزن این آمپول لاکردارو ." بعد خوابش برد . دکتر به من نگاه کرد و گفت :" زیر سیگاری نداری بازم ؟" گفتم :" بازم بازم نکن ، دم دستته . . . مگه میخوای بمونی یه سیگارم بکشی . . . پاشو برو الان بیدار میشه . " دکتر یه نخ سیگار روشن کرد و واسه خودش خیلی راحت نشست روی مبل عینکش رو در آورد و با گوشه ی کتش شروع کرد به پاک کردن شیشه ی عینک . دود سیگارش رو توی هوا فوت میکرد . اصلا بلد نبود سیگار بکشه . گفتم :" پاشو برو زودتر حوصله ت رو ندارم . " گفت : سر شب شده حوصله ت کجا جا مونده نکنه تو هم با این دیونه رفته بودی جنگ قوم و خویش دشمنای چنگیز خون ریز ؟" شروع کرد به خندیدن . میس شانزه لیزه عین جن زده ها یه هو عمودی شد و گفت :" شما میدونستید موبایل من همیشه آنتش خالیه ؟ فک میکنید چرا ؟ چرا من هیچ وقت آنتن ندارم ؟" بعد خود به خود دوباره افتاد . دکتر از جاش بلند شد و سرم رو روی دست میس شانزه لیزه درست کرد و گفت :" چه ضد حالیه بابا دوستاتت هم عین خودت میمونن همه تون حوصله سر برید ." رفت . در رو بست و رفت و من فک میکنم من حوصله سر برم یا میس شانزه لیزه . تلفن خونه رو برمیدارم و زنگ میزنم به موبایلش ، بوق میخوره . نمیدونم چرا فکر میکنه که هیچ وقت آنتن نداره . باید برم آشپزخونه ، هوا سرد شده . گازو روشن کنم . این طوری هر دومون میچاییم . یه صدایی اومد . مثل ترک . . . مثل باز شدن دو تا آجر از ملاطشون بخوان دل بکنن . میترسیدم از آشپزخونه بیام بیرون . پنج تا شعله ی گازو روشن کردم و یه کم وایسادم تا گرم شم . دلم چایی میخواست . یعنی توی دنیا هیچی چی جای چایی و یه نخ سیگارو میگیره ؟ نه والا . صدا بلند تر شد . یه هو دیدم . دیوار داره میشکافه . از هم داره باز میشه . از پادری نمیتونستم جنب بخورم . دیدم میس شانزه لیزه وایستاده رو به روی دیوار . داره با دیوار حرف میزنه . سرم رو از دستش انداخته بود و سوزن توی رگش پیچ خورده بود . خون روی زمین واسه خودش روون شده بود و من هم خفه خون گرفته بودم . میس شانزه لیزه که موهای نارنجی بلندش رو باز گذاشته بود مثل مترسگ سر جالیز رو به روی ترک های دیواری که تا آخر داشت از هم وا میرفت گفت :" میای جامونو عوض کنیم؟ من حاضم برم لای ملاط و خشت تو ، تو بیا بیرون و جا من برو وسط دنیای واقعی . باشه ؟" از دیوار یه صدا بیرون اومد عین فیلم سندباد و علی بابا . . . یه صدای زنونه گفت :" من این جا برای تو م جا دارم . . . ما این تو میدونی چند نفریم ؟ میدونی ؟ ما این تو میدونی چند نفریم ؟ چند نفریم رو میدونی ؟ میدونی که ما این تو چند نفریم ؟ " میس شانزه لیزه گفت :" من باید برم پیش چنگیز دلم براش تنگ شده ، باید با هم بریم شیر بکشیم ، بریم با هم مترسگا رو اتیش بکشیم . . . بالاخره بد یا خوب ما اینیم . الان ولی اینجام این جا کجاست ؟ نمیدونم . . . تو کی هستی توی دیوار منو توی دلت راه میدی ؟ از توی دلت نمیندازیم بیرون ؟ میتونم از توی دلت برم به بیابونی که چنگیز منتظرمه . . . " دیدم داره بحثشون بالا میگیره و زمین رو خون برداشته . رفتم دست میس شانزه لیزه رو گرفتم گفتم :" چی کار داری میکنی ؟" از بالای سرم از سقف ، یه تیکه گچ افتاد روم . از روم افتاد روی زمین و تیکه تیکه شد . دیوار با صدای بلند گفت :" تو عاطفه نداری . چرا با دکتر دست به یکی کردی و سر دوستت رو شیره مالیدی ؟ بهش بگم یا خودت میگی ؟" از ترس زبونم به تته پته افتاده بود و نفسم بالا نمی اومد . میس شانزه لیزه گفت :" همه رو خودم خبر دارم . منو چیز خور کرده که خودش تنها نمونه . منو بکشونه این جا و در کیفم رو باز کنه و از توی یادداشت هام ، یادداشت برداره و به اسم خودش این ور و اون ور بزنه . " من گیج و ویج و هاج و واج مونده بودم . . . دیوار باز شد و از دلش کلی خشت و گچ و سیمان های کپک زده و جنازه ی موش ریخت بیرون . دیوار گفت :" یکی از شما باید بیاد این تو . " میس شانزه لیزه گفت :" من که گفتم . . من میام . . . جای من توی این دنیا نیست . دلم میخواد برم یه جایی که واقعا قبر باشه . میشه منو با مفتول و سیم بپیچونی لای خشت و ملاط و نذاری برم . میشه ؟ این جوری مطمئنم چنگیز میفهمه نگرانم میشه و با لشکرش میاد این جا تا نجاتم بده و میزنه همه ی در و دیوار این جاها رو خراب میکنه . اما ممکنه تو ویرون بشی دیوار جونم . " موشا روی زمین زنده شدن و شروع کردن به خوردن کاناپه و وسایل خونه . صدای خنده ی عجیب و ترسناکی توی همه جا اکو میداد . . . داشتم از ترس میمردم . سرم میس شانزه لیزه تموم شده بود و همه ی خون بدنش خالی شده بود اما عین کوه وایساده بود جلوم . میگفت من یه مبارزم . من میجنگم . من میجنگم . . . نمیدونستم چی کار کنم . همون موقع بود که دیوار دهنش رو باز کرد و من رو دو لپی قورت داد . افتادم توی یه چاه گود . . . هنوز دارم سقوط میکنم . . . دور خودم توی هوا معلق میزنم و به بالاسرم نگاه میکنم به نوری که از خونه ی خودم توی چاه رو پر میکرد . سر میس شانزه لیزه رو میدیدم که داره منو نگاه میکنه . . . گفت :" چاه نکن بهر کسی ، اول خودت دوم کسی " وقتی افتادم ته چاه . تمام استخونهای بدنم درد میکرد انگار وسط گوشت تن خورد شده بود . سرم سنگین بود و نمیتونستم بلندش کنم . چشمم رو که باز کردم یه جفت پا رو به روم دیدم . سرم رو که بردم بالا تا نگاه کنم کسی نبود جز دکتر . یه سیگار دستش بود و یه سرنگ .