اینکه چطور سر از آکادمی موسیقی گوگوش در آوردم ، خودش مثنوی هفتاد من است ، اما اینکه چطور نفر اول شدم و داستانم به این جا کشید را باید گفت ، چون من که همین طور الکی الکی نفر اول نشدم که بگم یه هو دری به تخته خورد و هوس سیرِ آفاق و انفس به کله ام زد و هوایی شدم و از اینجا کوله بار سفر بسته و رحل اقامت در فرنگستان گرفتن را ترجیح دادم ! گفتم مثنوی هفتاد من است ، اما یک کمش را هم که شده به زور اما با ملایمت میگویم ، چون شنیدنی است . . . من خیلی خیلی توی زندگانی ام سختی و مشقت کشیده ام ، البته همه ی این ذکر مصیب ها را ، همه ی ظلم و ستم ها را برای هومن خلعت بریتعریف کردم . بماند . . .اما نه چرا؟ بگذاریم خیلی هم نمانَد، بگذارید بی رودربایستی بگویم درواقع اصلا ذکرخیر همین روزگار سگ صاحاب من باعث شد که دل هومن خلعت بری به حال من شود کباب و بیفتد به تاپ و تاپ ! خواستم قافیه اش جور در بیاید . . . دروغ گفتم . . . کدام دل و تاپ و تاپ ! من خودم به شخصه و با کمک و لطف خداوند قادر و قاهر و جابر و ماهر و با زور بازوی تارهای صوتی و با استعداد ژنتیکی که داشتم نه برای عیش و عشرت بلکه برای شهرت در مسابقه ی آواز اکادمی گوگوش شرکت کردم . البته بعد از همه ی داستان هایی که سر من در آوردند به غلط کردم افتادم . به خصوص که این وسط هومن خلعت بری نقش به سزایی داشت . الان تعریف میکنم . وقتی توی حمام میرفتم ، از همان دوران طفولیت وقتی میزدم زیر آواز ، وقتی توی مطبخ مینشستم و به جای دیگ شستن ، سرم را توی دیگ میکردم و بلند بلند :" ای یار جونی ، دیوانه ی تو هستم " میخواندم فهمیدم یک چیزی در من هست . یک استعدادی ، یک نشانه ای . یک جهش ژنتیکی چیزی . . . از همان اول بسم الله ، از وقتی خودم و خدا را شناختم عادت داشتم جلوی آیینه ی خانه ی مادربزرگ هرچیزی دم دستم میرسید را دست بگیرم و ادای خواننده های مشهور و روی جلدی ها را در بیاورم و قری به کمر بندازم . تصور میکردم خیلی ها دارند من را دید میزنند . حتی بعدا توی خیال به خیلی ها امضا هم میدادم . بگذریم . . . خلاصه که کشفِ شخص ِ شخیص خودم بود که میتوانم در قبیله ی شاعرها و ترانه سراها و خواننده ها و روی صحنه ای ها ستاره ای چیزی بشوم و داشتم میشدم . . . در واقع ستاره شدم اما الان عرض میکنم چه اتفاقی افتاد . این طور ادامه بدهم . . . بعد از اینکه کلی با خودم توی ماشین ، توی حمام و وان ، توی کوچه - خیابان آواز میخواندم از دشتی به صحرا و کربلا میزدم و سر از اصفهان و شور در میاوردم و گاهی حتی دعا میخواندم ، مطمئن شدم که جای من روی صحنه است . . . سرکار علیه گوگوش را خیلی دوست داشتم اصلا خیلی ها به من میگفتند بدجوری شبیهش هستم . به خصوص وقتی موهایم را توی دبیرستان تیفوسی زده بودم که دیگر خیلی شبیه شده بودم . بعدا گرفتم هر چه فیلم های زمان استکبار بود را دیدم و واقعا دیدم که نه تنها خیلی شبیه گوگوش هستم ، بلکه شاید که من خود ِگوگوش هستم و این باعث شد که میزان اعتماد به نفسم تزلزل یافته در انزوا بمانم . . . خیلی طول نکشید ، این انزوا یکی دو روز بیشتر دوام نداشت ، فکر میکردم یک نفری یک زمانی به دنیا آمده و جای من را گرفته . . .حالا هم رفته آن سر دنیا و با یک جوانی دارد برنامه میگذارد . ما که تلویزیون نداشتیم . من حتی نمیدانستم این دایره زنگی ها چیست روی بام ملت
کارم این بود که برم مدرسه و از مدرسه بیایم خانه . همین . عین بچه ی آدم نه مثل این جاهل و جوان های امروزی . . . استغفرالا توبه . . . اصلا اصلا . . . تنها چیزی که میدانستم این بود که رادیو گاهی برنامه های تیاتر هم میدهد . تئاتر رادیویی . . سرتان را درد نیاورم ، بروم سراغ اصل مطلب ، اینکه چه طور شد من که تا سر کوچه هم تنها نمیتوانستم بروم ، سر از اروپای جهانخوار درآوردم واقعا مثنوی را توی جیبش گذاشته . شما این طور تصور کنید که بعد از تحمل مشقت زیاد و کباب شدن جان ، رفتم سراغ انگلستان . میدانستم که پشت سر همه حرف هست . اصلا وقتی رفتم آنجا یک شب و روز تمام زیر باران همین طور راه رفتم ، آنقدر که شدم یک هویی زکام . . . همه از این هومن نام خلعت بری میگفتند و بعضی ها هم از آن آقای تازه کار و بیشتری ها هم که از من یا همان گوگوش سابق میگفتند . . . حالا چه کار باید میکردم ؟ . . دیدم دخترها و پسرها را رنگ و لعاب میزنند و همه میروند تست صدا میدهند و من که مشقت فراوان برای این سفر کشیده بودم انگار توی دلم رخت میشستند . . . بعدا فهمیدم نه تنها باید تست صدا بدهی بلکه اگر بخت یارت بود و خیلی باحال بودی میروی مرحله ی بعد و باید چیزی به اسم سلفژ که نمیدانستم چیست را یاد میگرفتی و همه ی این مشقت ها را همان هومن خلعت بری یاد میداد . از وقتی چشمم وسط جمعیت به چشمش افتاد نگاهم ناخودآگاه رفت توی زیر و بم سیبل و سر بی مویش و البته انقدر با طمطراق حرف میزد که از همان اول دلم زده شد . دروغ نگویم بین همه ی ما فرق میگذاشت و خبری از عدل و داد نبود . در یک اسارتی گیر افتاده بودم که مپرس . . . ترجیح میدادم چرنده یا پرنده بودم اما این طور نمیشد . به خصوص که با شروع سفر سختم به دیار نکبت بار انگلستان ، رفته رفته هم صدایم آب رفت و هم قیافه ام از گوگوشی بودن خارج شد و شبیه یک آدم دیگر با یک صدای دیگر شده بودم . . شب ها که سر جایی که گفته بودند نمیخوابیدم چون بدجوری خُر خُر میکردم ، یعنی رنگ از رخ کنار دستی و اتاق بغلی میپرید و میترسید . در این حد . همیشه من را توی انبار میخواباندند . . . زمانی که دبیرستان میرفتم هم جای من توی انباری بود چون خودم از خودم میترسیدم . یک هو چنان خروپفی میکردم که از ترس دندان هایم کلید میکرد و دنیا دور سرم میچرخید . اما خدا رو شکر دوباره در یک چشم بر هم زدن باز میگشتم به آغوش خواب . اصلا یک مشکلی که داشتم این بود که زبانم دراز بود . منظورم زبان دراز بودن نیست ، زبانم دراز بود و توی حلقم می افتاد موقع صحبت کردن هم نصفش بیرون می آمد و همه نگاهش میکردند . حالا من با این وضعِ زبان و صدا و قیافه جلوی این جماعت همه خوش سر و صدا و خوش چهره چطور عرض اندام کردم تا اول شدم برایتان میگویم . اینکه از هومن خلعت بری متنفر شدم اما داستان این طور ادامه پیدا کرد که ایشان باعث شد – خدا عمر باعزت بهش بدهد – که من با کلی حیله و نقشه روی صحنه بروم و اول بشوم و همه برایم کف و هورا بکشند و دست و پایکوبی و این حرف ها . . . اولین بار که هومن خلعت بری را یواشکی دیدم از هفت خوان رستم گذشتم و کلی دوربین مخفی را رد کردم و وقتی ایشان داشتند با سرکار خانم گوگوش راه میرفتند و برای لحظه ای خانم گوگوش از کنارشان دور شدند تا بروند با بچه های گروه عکس بگیرند همان جا خِر هومن خان خلعت بری را گرفتم و آویزانش شدم . کتش را گرفتم و روی زمین زانو زدم . ایشان خودش را عقب کشید و گفت :" خانم ای بابا دارید چی کار میکنید ؟" گفتم :"میگویند که شما خیلی مهم هستید و سری توی سرها دارید و با این حال همه را با تقلب و دستهای پشت صحنه و از این چیزها اول و دوم و سوم میکنید من همه ی صدا و قیافه ام را توی سفر از دست داده ام و اصلا رویم نمیشود بین بچه ها بیایم تست صدا بدهم چه خاکی توی سرم کنم ؟" هومن خلعت بری که کتش را از دست من نجات داده بود و سرش را با نکوهش تکان میداد یک جوری که انگار رئیسی چیزی باشد گفت :" البته که خانم ، دست بالای دست بسیار است . " نفهمیدم منظور از این حرف چی بود . . . البته بعدا فهمیدم چی بود و چرا گفته شد ، اینکه دست های پشتِ سرِ برنامه خیلی قوی تر از ایشان هستند . . . آقای خلعت بری یک لحظه من را یاد هرکول پوآرو انداخت . . . خانه ی دوستم که بودم این سریال خارجی انگلیسی لعنتی را دیده بودم، پوآرو را از آنجا میشناختم . . . خوب تر که نگاه کردم دیدم مدل ابرو ، چانه ، نگاه کردن ، ایستادن همه و همه یک یغماگری کامل از هرکول پوآرو ست. برای همین هم میخواست حرف حرف خودش باشد . . . یا برای همین هم همه جلوش ( بله قربان گو ) بودند . .. من با انگشت اشاره به سرش اشاره کردم و گفتم :" شما هیچ میدونید من کی هستم ؟" ایشان سبیلش را چرخاند و پاپیون همیشه مرتب ِ مرتبط با لباسش را از دو طرف کشید و با خنده ی تمسخر آمیزی عرض کرد :" به به افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟ خانم کی باشن ؟" من از روی چمن بلند شدم و اصلا یک جوری ناراحت شدم که نگو ، توی لب رفتم ، بدم آمد ، فکر میکرد که ختم کلامی چیزی است یا آسمان باز شده ایشان افتاده است روی زمین . . . و لابد من هم که حالا سر و وضع مناسب نداشتم و قیافه ی گوگوشی ام و صدای قشنگم را از دست داده ام از زیر بته ای چیزی در آمده ام . . . گفتم :" من تخم نابسم الله هستم ، دست راست شیطون و دست چپ ِدیو سه سر سه گوش هستم ، اگر به حرفم گوش نکنی ، اگر منو توی مسابقه نفر اولم نکنی، اگر مجیزم رو نگی و هی این پا اون پا کنی و تیکه های غلیظ بندازی ، لحاف ِ خوابت کفن تابوبتت میشه ، همچین نفرینت میگنم که بیا و ببین . . . ذکرت میشه یا مصیبتا ، ذکرت میشه یا قدوس بیا و هی بهم التماس میکنی که یالابه کمکم بیا ، ذکرت خیر نمیشه هرچی بگی شر میشه ، من یه همچین چیزیم . . . گفتم حواست باشه همه جا توی گوش همه میخونی که من از همه سرتر و بهتر و مهتر و خوش صداترم . . . اصلا غلط هام رو هم به روم نمیاری . . . اگه نه دق ات میدم . من آیینه ی دقت میشم . " خلاصه همین جور که روی منبر نشسته بودم و هومن خلعت بری با سکوت و بی پلک زدن به من نگاه میکرد و دست راستش را به چانه اش گرفته بود فرمود :" شما که این همه بلدی چرا یه دعا برای خودت نمیخونی ؟" خواستم یک جوابی از توی لنگم در بیارم و بگم که خانم گوگوش وارد معرکه شدند . . . یک حس تنفری سراپای وجودم را گرفته بود . . . ایشان به هیچ وجه حق نداشتند قبل از من به دنیا بیایند و این همه قر توی کمر بدهند و با بهروز وثوقی دوست باشند و توی فیلم ترک موتور بهروز نشسته ، اون هم در جاده ی چالوس بخندند و دل بدهند و قلوه بگیرند . البته من این فیلم ها را بعدا دیدم . . .خیلی سر از فیلم و سینما در نمیاوردم . خانم گوگوش که به طرز عجیبی شین هایشان به شین های سوزان روشن میزد و یک جورهایی شب شب شعرو شوره شده بود من را دید و پرسید که این جا چه کار میکنم و چرا من را ندیده بودند . من هم به طرفه العینی جواب دادم :" فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره . " گوگوش به هومن خلعتبری که در لباس فراک خود جا گرفته بود و نور آفتاب از سرش توی چشم من منعکس می شد همچنان زیر نظرم داشت بدون پلک زدنی به گوگوش گفتند که :" گوش شیطون کر چشم شیطون کور خدا رو شکر شما هم ایشون رو میبینید خانم گوگوش؟" . . خانم گوگوش که موهایشان را باد این ور و آن ور تکان میداد و لباس تنگی پوشیده بود نزدیکم آمد . . خیلی هم قد نبودیم . . من کمی عقب رفتم . . . زبانم را تا جایی که جان داشتم بیرون آوردم و چرخاندم و بردم به نوک دماغم چسباندم . همان موقع بود که دست و پایم را گرفتند و بردند . از پشت مثل گوسفندی که بخواهند ذبح کنند . همین شبکه ی هزارتوی انگلیس همین دستهای نامرئی من را با خودش برد به یک جایی که نتوانم از این کری ها بخوانم و رسما بمیرم و ریغ رحمت سر کشم . القصه ... نکره های غربتی من را بردند و در یک چاهی نزدیک شبکه ی منوتو انداختند که گفتنی نیست میخواستند تنبیهم کنند . . .در این مدت هم به واسطه ی راهپیمایی هایی که در لندن داشتم توانسته بودم زبان خارجی ام را گسترش و وسعت داده ، به خصوص فحش های رکیک و غلیظ خوبی یاد گرفته بودم که فکر کردم حتما باید نثار جان این ستمکاران کنم اما عجالتا سکوت کرده صدای رها اعتمادی را شنیدم که فکر میکرد خیلی خوشتیپ و خوشگل است و یک گردان دختر این و ر و آن ور برای ادا ها و ابرو بالا اندازهایش میمیرند و پرپر می شوند . . . برنامه داشت شروع میشد . . . بوی پن کیک و ریمل تا توی چاه می آمد . . .خیلی غصه خوردم . . .برای چی این همه چرت و پرت به آقای خلعتبری گفته بودم ؟ الان همه ی روستاها و شهرهای کنار روستاها که میدانند من چه مشقتی را برای این سفر تحمل کرده ام نشسته اند جلوی تلویزیونشان و دارند میبینند که خبری از من نیست . من که ته چاه نشسته ام . . . نه وردی بلدم نه از بس دادن فحش بر می آیم . . . در همین اوضاع و احوال بودم که جناب خلعتبری رو به روی درگاهی ظاهر شدند . فی الواقع پاپیون مبارکشان به بلوزشان چسبیده بود یا نمیدانم چی اما با یک کمالات و ادبی وارد شدند که نه از پس مدح و ثنا گفتنش بر می آمدم نه از پس ادامه دادن به داستان شعبده بازی ام . . . همین جور زبان درازم را در حلقم گرد کردم و سرم را توی کاسه ی زانو پنهان کرده زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن . . . جناب خلعتبری دستش را بالا برد و میله های زندان باز شد . . .مثل بازی پرینس که وقتی از یک مرحله ای عبور میکردی میله ها خود به خود بالا میرفت . . . ایشان وارد شد و من هیچ حرفم نمی آمد . . . همین جور که توی خودم رفته بودم توی لک و شرمنده بودم و از این هرکول پوآروی پیچیده که موجبات تحول خوانندگی و برازندگی میشد سر در نمی آوردم ناگهان دیدم از پشت سرم نوری وارد چاه شد . جناب خلعتبری رفته بودند روی یک سکویی وایستاده بودند و من مثل بز اخوش داشتم نگاهش میکردم . ایشان یک پوزخند برایم ارسال فرمودند و از پشت سرشان یک ترکه چوب درآوردند . مطمئن بودم که قرار بود از این ابلیس کتک بخورم . . . نخودی خندید و گفت :" خانم شما برو یه سنگ بنداز بغلت واز شه این چرت و پرت ها چی بود توی باغ به ما گفتی ؟" . . . حرف حساب جواب نداشت . . . فکری به مخم خطور کرد شروع کردم لال بازی کردن . . . با نمایش و ادا اطفار گفتم غلط کردم گه خوردم . با اینکه با لال بازی این ها را میگفتم جناب خلعتبری عصبانی شد و انگشت به دماغ برد و گفت :" هیس خانم هیس . . . " . . .من هم ناغافل گفتم :" مگه شما صدای منو میشنوید ؟" بعد آقای خلعتبری که در شعبده بازی یکه تاز بود و از همین هیس دروغم را در آورده بود ترکه اش را بالا برد . بالای سرمان کلی نور روشن شد . دیدم ایشان روی سکو دارند با یک زبانی که نمیدانستم چی ست با یک عده ای که پشت سرم تجمع کرده و کلی بوق و کرنا توی دست و بساطشان داشتند حرف میزنند . . . ایش و پیش و میش اختون و ماختون . . . . یک چیزی در این مایه بود . . .یک هو سنج ها به هم خورد و خانمی وارد گود شد که سینه های ستبرش مثل شکم ماهی باد کرد و دهانش را باز کرد و یک صدایی از حلقش بیرون آمد که نگو و نپرس . . . من سوار صدایش شدم و رفتم بیرون . . . انگار که قاصدک شده باشم . انقدر سبک بودم که نگو . . . رسیدم بالا سر نقشه ی ایران . . . هنوز ترکه ی آقای خلعتبری بالا پایین میرفت و با هر تکانش کلی ستاره توی آسمان چپ و راست میشد . . . وقتی به خودم آمدم توی انباری بودم و خروپف میکردم . بیدار شدم . مثل بید میلرزیدم . تصمیم گرفتم به جای اینکه بیفتم به جان خانواده ام و بخواهم عازم فرنگ شوم بشینم توی خاک خودم و خاکی بر سرم کنم آجری خشتی بسازم . . . مگر بنده چه چیز کمتر از هومن خلعتبری داشتم فرق ما این بود که من زن بودم ایشان مرد بود . من شبیه گوگوش نبودم ایشان شبیه پوآرو بود . . . من هنوز اول راه بودم ایشان آخر راه بودند . . . صبر کنید قصه ام تمام نشده . . . بالاخره از درس و مشق کندم و زدم به سیم آخر و یک روزی پایم توی برنامه ی آکادمی باز شد اما اینکه چطور اول شدم و همه اش کار خود آقای هومن خلعتبری بود داستانش این است که وقتی وارد این برنامه شدم . توی اتاقی نشسته بودم . یک آیینه ی بزرگ رو به رویم بود و توجهم را به خودم جلب می کرد . . . کاغذ های جلو رویم را میخواندم و ضبط صوت هایم را امتحان میکردم . . ." یک دو سه امتحان میکنیم ". . . منتظر بودم آقای خلعت بری بیاید تا با ایشان یک گفتگوی اساسی داشته باشم . . . حالا از آن زمانِ اولِ قصه خیلی گذشته . . . من چهل ساله ام و آن موقع دختری چهارده ساله بودم . . حالا آقای خلعتبری که در آن زمان (رهبری اپراهایی مثل ازدواج فیگارو ، دون پاسکوال ، دون ژوان ، فلوت سحر آمیز ، توسکا ، همه ی زن ها اینگونه اند ، دستبرد به حرمسرا ، سیندرلا ، لاتراویاتا ، ریگولتو و ...را برعهده داشتند و دستیار ارکستر و رهبر کر فستیوال اپرایی شهر شهر گراتس در جنوب اتریش بوده و تازه این همه اش هم نیست او یکی از بنیانگذاران و مدیر هنری و رهبر فستیوال بین المللی موسیقی کلاسیک قصرکیرشتتن در شمال اتریش بود و همین طور رهبر ارکسترفلارمونیک متروپولین پراگ و ....) به من افتخار داده بودند برای مصاحبه . بعد از بیست سال شبکه ی منوتو با کلی تمنا و ناز و نیاز از ایشان درخواست کرده موجبات رونق برنامه هایشان شوند و حالا من در این جا هستم که خوابش را میدیدم ، نه خواب این شبکه و کشور غربی را . . . خواب یک دیدار واقعی را . . . بعد از اینکه ایشان با پشت خمیده و ریش و سبیل سفید وارد اتاق شدند . . . به چین و چروک هایشان نگاه کردم . چین و چروک هایی که دور چشمانشان روی هم افتاده بود و نشان از گذر بیست سال میداد . از خیلی وقت پیش میدانستم اولین سئوالی که باید ازشان باید بپرسم چیست ؟ شروع کردن به پرسیدن . . . گفتگوی ما چهار ساعتی طول کشید و از فرط خستگی هر دو داشتیم به دیار باقی میشتافتیم، اما من همین یک روز را وقت داشتم و همین فرصت غنیمت بود . ضبط ها و رکوردرها را که خاموش کردم ،ایشان گفتند :" آفرین خانم این یکی از بهترین مصاحبه هام بود من همیشه به قابلیت های شما ایمان داشتم . هیچ کدوم این ها نفر اول و آخر نیستن اما شما واقعا اولی، نفر اول . " بعد از شنیدن این جمله دیدم که چشم هایم دارد بسته میشود و مردی دارد دستم را به زور فشار میدهد . گفتم : ببخشید آقای خلعتبری یه سئوال دیگه هم داشتم . . . میشه دستم رو ول کنید . . . " مردی گفت :" به هوش اومد ، نبضش داره میزنه . . . " یک مرد با موهای فرفری رو به رویم ایستاده بود . لباسش یک تیغ سفید بود . . . گوشی توی گوشش بود و داشت صدای قلبم را میشنید. . . یکی دیگر داشت توی رگم آمپول میزد . نفهمیدم چرا در این دارالمجانین بودم اما یادم آمد آخرین بار که توی انباری خوابیده بودم ر میکردم که یا باید مرد یا باید موزیسین شد و کروکی همه ی این راه و چاه ها به دست هومن خلعت بری است . . چون دست و بالم تنگ بود و راه سفر مثل سنگ . . . مرگ موش خورده بودم . . . اما بعدها فهمیدم کافی نبوده و درجا نمردم . . . دردسرتان ندهم فعلا زنده ام و نه خواننده شده ام و نه مصاحبه ای کرده ام و نه مسافرتی فقط خواب به خواب شده ام .