من همان کتاب ِ نخوانده ام ، توی کارتُن های بسته .
وقتی به من دست زد ، تازه فهمیدم که وجود دارم . مدت ها بود روی زمین ، توی اتاقی که چهار طرفش آیینه بود خوابیده بودم . موهای سرم خیس بود و در هم گره خورده بود . من هر روز با همین موهای خیس که هیچ وقت خشک نمیشدند زندگی میکردم . با همین موهای خیس مینشستم جلوی آیینه و مدام حرف میزدم . در آیینه انعکاسی از من نبود ، انعکاس و این حرف ها اصلا در میان نبود . مسئله من بودم و مردمی که مدام با هم بلند بلند حرف میزدند . صداهایی که تنهایم نمیگذاشتند و مترویی که مدام از زیر ِ چهارچوب ِ آیینه ای زندگی ام میگذشت و صدایش دلم را ریش میکرد و من مجبور بودم دلم را از قفسه ی سینه به در آورم و با میل بافتنی و سوزن و نخ به هم وصلش کنم و دوباره سرجایش بگذارم . گاهی از چسب هم استفاده میکردم . به آنها چسب میزدم تا دهلیز و بطنشان به هم بچسبد . . . یک روز از توی این متروی ترسناک که صدایش مثل صدای غرق شدن کشتی ته دریا می ماند ، یک مرد وارد خانه ی من شد . . . او که روی شانه هایش ستاره بود و چشمانش هم ستاره بودند و میدرخشیدند به من لبخند ملیحی تحویل داد و بار و بنه اش را انداخت وسط مکعب آیینه ای شکل من . تار عنکبوت هایی که روی آیینه ها بود باعث میشد او خودش را درست نبیند . یک لحظه خدا را شکر کردم . . . چون از انعکاس ِ هر چیزی وحشت داشتم ، یک جورهایی زیر پایم خالی میشد یا اینکه ته دلم شور میزد و صبح همه جا را نمک میگرفت . . . انعکاس جلای این مرد ستاره ای برای من چندان جالب نبود تا اینکه او پیدا شد و به من دست زد و من را از این مکعب ِ آیینه ای شکل بیرون آورد . آنگاه فکر کردم که واقعا زنده ام . من هر روز روی زمین دراز میکشیدم و به پژواک صدای کلاغ ها که از آینه ای به آینه ی دیگر میخورد گوش میدادم . من شاید که مرده بودم اما او من را از آن مکعب آینه ای شکل و مرد ستاره نما بیرون کشید . صدایم زد . فکر کردم با من نیست . من توی دستانش جا گرفته بودم . همه ی باورم به هم ریخت یعنی من یک عروسک بودم ؟
به من گفت راه برو . من شروع کردم راه رفتن . دیدم که دختر ، که موهای حنایی رنگی داشت با ذره بین دارد من را با دقت نگاه میکند . خیلی سردم بود . گفت زود باش تند تر . . . . بعد من شروع کردم به دویدن روی خط های کف دستش . . . او من را نگاه میکرد و چیزهایی یادداشت میکرد . حسابِ کار از دستم در رفته . او مدام این را میگفت . " حساب کار از دستم در رفته . " من را از روی دستش بلند کرد و انداخت روی شوفاژ . دیدم نشسته جلوی آیینه و با خودش حرف میزند . همین طور که موهایم داشت خشک میشد دیدم که دارد با خودش همان حرف هایی را میزند که به من زده بود . بعد شنیدم که دارد حرف هایی را میزند که من میزدم . حرفهایی که از آیینه های درون مکعب منعکس میشدند به هم و به هیچ جا نمیرسیدند . دختر ، کاموایی برداشت و شروع کرد به بافتن . او جلوی آیینه نشسته بود و با هر یک زیر و یک رو یک جمله ی دیگر میگفت . . . شاید نق میزد یا شاید گله میکرد مثل ِ خودم . وقتی به خودم آمدم دیدم روی آیینه به صورت افقی ایستاده ام بی اینکه بی افتم زمین . دیدم که دختر روی زمین دراز کشیده . نور ِ آفتاب ِ کج تاب از روزنه ای که نمیدیدم افتاده بود روی جانش . دیدم که میخندند . . . میگفت که خواب نیستم و بیدار هم نیستم . پرسیدم تو که هستی ؟ گفت من نه مرده ام نه زنده . گفتم یعنی چی؟ زانوهایش را به هم مالید . انگار که استخوان هایش درد بکند . شروع کرد به عرق کردن . . . هوای اتاق را بخار گرفت . او نفس نفس میزد . میگفت که نمیداند در کدام برزخ افتاده است . من روی آیینه راه رفتم میخواستم کمکش کنم . . . گفت همیشه تشنه ام . دستانم آن قدر کوچک بود که نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم . روی کف دستش راه رفتم . فکر کردم همه اش تقصیر من است . باید برای اینکه خوشحالش کنم اشتباهی راه برم . شاید فکر کند مسیر زندگیش جای دیگری است . . . شروع کردم روی تنش راه رفتن . گفت . . . برو . از من دور شو . من بوی کافور میدم . گفتم . . . من یک دروغگو هستم ، راهی که تو باید با ذره بین میدیدی این بود . کف دستش را به سختی بلند کردم . مشت کرده بود . مشتش را به زحمت باز کردم . توی مشتش خرده های آیینه بود و خون آبه . کف دستش دیگر خطی نداشت . چند ستاره از آسمان رد شد . دختر موحنایی گفت :" آرزو بکن . " تا آمدم آرزو کنم ، همه جا روشن شد . انگار کسی بخواهد تو را از خوابی عمیق بکشد بیرون . اما این نور ِ چراغ یا خورشید نبود . این نوری بود که از قفسه ی سینه ی من بیرون می آمد . مدت ها بود که من او شده بودم و او من . من و دختر موحنایی هر دو گیر این اتاقک های آیینه ای شده بودیم . چیزی شبیه تقدیر . یک تکرار بیخود و یک زندگی کوتاه . جایی که نه صدایی هست و نه خبری .گاهی یک ستاره می آید و رد میشود .
برای بیرون رفتن از این آیینه ها تنها چاره شکستن آن ها بود . هر کجا آیینه بود صیقلش خاکستر و انگار که گوری بود و نه نوری و همه جا تکرار بود . حتی وقتی آیینه ها را میشکستیم . . . وقتی فکر کردم دیدم بهتر است خودم را با کامواهایی که دستم مانده به دار ِ میل بافتنی ببافم تا همه چیز تمام شود و میان ِ گره های زیر و رو گره بخورم تا از خودم راحت شوم . از این که هستم و شاید از اینی که نیستم . باید سفر میکردم به نقش های بافتنی . . . تا شاید یک روز . . . کسی پیدا شد و من را از این بافته شکافت . . . . ان وقت فِر بخورم . . . مثل سیم تلفن . صدا بشوم . بروم توی گوش کسی که دوست دارم . با صدایم به همه ی اعصاب ِ او رسوخ کنم . ان ها را از آن خودم کنم . رویشان سوزن بزنم و با یک سنجاق به خودم ببندمشان . صدا که بشوم همه چی تمام است . آن وقت کسی را اسیر خودم میکنم . دست و بالش را میبندم و پرهایش را میچینم و پاهایش را به هم میبندم و تا میتوانم کتکش میزنم . از اینکه این همه وقت من را از توی آن مکعب ِ آیینه ای بیرون نیاورده است . از این که این همه دیر کرده است . باید بروم میان کاغذها . مرکب بشوم . با موریانه ها بیامیزم . خورده بشوم . تمام بشوم . پودر بشوم . من همان کتابم ، خاک گرفته و نخوانده توی مقوا های بسته .
*