هرکاری میکردم تا عاشقش کنم بی فایده بود . . . مثل ِباد بر آهن ِ سرد زدن . . . اول ها فکر میکردم همان طور که خودش گفته بود واقعا عاشق صدایم شده است ، پس شروع کردم زدن زیر آواز و خواندن . . . یادم می آید اولین بار چهار روز ِ تمام برایش آواز خواندم بی آنکه حتی نفس کم بیاورم اما تو بگو ، تکان از تکان نخورد ، مثل ِ آبی که بهش سنگ نیندازی . عین یک دریاچه بود ، دریاچه ای که یک جای خیلی دوری گُم شده است ، نه سنجاقکی روی سرش پیچ میخورد نه قورباغه ای زیرش آروغ میزد . بعد شروع کردمکارهای دیگری کردن ، کارهایی که دوست داشتم دادش در بیاید ، شاید که دعوایم بکند ، دلم برای صدایش یک ذره شده بود . . . روی لب هایم را چرب کردم و پونز های روی دیوار را از توی دلِ گَچ درآوردم و همه را توی گوشت ِ لبم فرو بردم . با هر پونزی که به لبم میزدم یک قطره به درشتی مروارید از این دیدگانم میریخت پایین . . . میریخت روی سَرَش . . . او همان جا نشسته بود . گردنش ،شق و رق و نگاهش به رو به رو . . . کاش که من آن رو به رو بودم . اشک هایم که با خون هایی که از لبم میچکید خونآبه ی شوری را درست میکردند و از آن ارتفاعی که من درش ایستاده بودم خودشان را می انداختند روی سر ِ او . . . یک جورهایی لباسش و سرش و دستانش که روی زانوانش بود خیس شده بود . سرش را هم نچرخاند تا مرا نگاه کند . دلم برایش تنگ شده بود . شروع کردن به راه رفتن روی طناب . پاهایم تاول زده بودند . روی طناب که راه میرفتم شروع میکردند به ترکیدن . مثل بادکنکی که بترکد صدا میدادند . چرک از آنها میپاچید روی زمین . او همان جا نشسته بود و من را دوست نداشت . همه کاری کرده بودم تا او را عاشق خودم کنم .همه ی شهر این را میدانستند . آخرین باری که دیدمش دستم را گرفت . دستش سرد بود . هوای حرف زدنش هم سرد بود . توی بدنش همه چیز داشت یخ میزد انگار . به من گفت :" هیچ وقت دوستت نداشتم تو منو کشتی . " دروغ میگفت به خدا . من دوستش داشتم چون او دیوانه وار عاشقم بود . او میخواست من روی طناب زندگی کنم . من برایش دو سال تمام روی طناب راه رفتم ، خوردم و خوابیدم و از همان بالا که نگاهش میکردم عاشقش شدم . او سوت میزد و من باهولاهوپی که دورِ کمرم بود ،مثلِ انتری برایش قر میدادم و هولاهوپ را دور ِ کمرم میچرخاندم . . . وقتی مُرد هیچ کَسی را نداشت . ما برای خودمان یک سیرک درست کرده بودیم . مثل یک سگ برایش پارس میکردم . اگر میگفت خودت را با همان طناب دار بزن به خدا که دار میزدم . . . او همیشه من را روی طناب نگه داشت و خودش همیشه پایین طناب روی صندلی مینشست . نگاهش به پنجره ای بود که رو به رویش باز میشد . یک بار دزدکی از روی طناب پایین آمدم . پلک روی هم گذاشته بود . میخواستم بازدمش را بو کنم و ببوسمش اما رفتم طرف پنجره . یک زن را دیدم که بیرون پنجره ایستاده و دارد نگاهمان میکند . چشمهایش خیلی غمگین بود . ناراحت شدم . میخواستم دعوتش کنم بیاید تو تا برایش سیرک در بیاوریم تا آمدم باهاش حرف زدن دیدم دستی روی شانه ام گذاشته شد . از ترس مثل بید میلرزیدم . برگشتم . نگاهش کردم . دیدم که چشمانش پر از خشم است . توی چشمانش آتش شعله میکشید . صورتم از همین شعله ای که از چشمانش بیرون زده بود تا مدت ها سوخته بود . میخواستم خودم را بیاندازم بیرون پنجره . . . صورتم را برگرداندم به طرف پنجره . اما دیدم پنجره که بازتاب ِ خود ِ من بود . شکست . من را از نردبان فرستاد بالا . شده بودم عنکبوتی گوشه ی ذهنش . من را دوست نداشت . من را نمیخواست . همه ی حواسش به آن زن بود . یک روز برایش موهایم را بیگودی بستم و فر کردم و شروع کردم به رقصیدن . . . دیدم اصلا من را نمیبیند . آن روز که داشت میمرد همه ی مردم شهر میدانستند که من او را نکشته ام . . . او از عشق آن زن پشت پنجره مرده بود . من برش داشتم و او را در آب نمک انداختم . این آب نمک در واقع یک شوره زاری بود در ناکجا آباد که با اشک های چشم ِ من درست شده بود . او را سوار قایق کردم . جنازه اش بوی عطر زنانه میداد . تارهای عنکبوت را از دورم باز میکردم و میکندم اما آنها هی کش می آمدند و لا به لای مژه هایم میرفتند . طنابم را هم آورده بودم . قایقم یک درخت داشت که از آن گل های انگوری آویزان بودند . شروع کردم به آواز خواندن . جنازه روی قایق مثل دو تخته چوب که به هم بخورد صدا میداد . سرِ آخر انداختمش توی شوره زار . میخواستم نپوسد . حالا مدت ها بود که من زیر آب با او حرف میزدم و او را اسیر خودم کرده بودم . مرد ه اش را هم دوست داشتم اما او من را نمیدید . یک بار که با او درد و دل میکردم و باله هایم تکان میخوردند و فلس هایم را قر میدادم و خودم را لوس میکردم دیدم که خندید . دیدم زنده شد . مهره هایش صدا داد . شنا کرد رفت روی آب و زنی که همیشه و سالها پشت پنجره میدید را بوسید . من حواسم نبود که زن رد ِ ما را گرفته و تا این جا آمده . حالا دیگر من ماهی شده بودم و این دو تا آدم .
رفتم که یواشکی به حرف هایشان گوش دهم . . . دیدم که به زن میگوید برایم آواز بخوان . صدای زن مثل صدای من بود . دیدم زن از توی جیبش پونز هایی بیرون آورد . . . نشانش داد . . .گفت "همه ی این ها رو توی گوشت لبم کرده بودم . . . فکر میکردم تو مرده ای . . . " . . . عجب زنی بود ؟! داشت من را کُپی میکرد . . . با هم نشستند توی قایق من . عشق ِ من شروع کرد به پارو زدن . من زیر ِ قایق خودم را پنهان کردم تا من را نبینند . چقدر همدیگر را دوست داشتند . . . . همه ی حرف های درِگوشی شان را شنیدم . آنقدر گریه کردم که بالاخره آب آن هارا در خود فرو برد و هر دو مردند و خفه شدند . حالا من ایستاده بودم بالای سر جنازه هایشان .