درود ، سری در ویترین
میس شانزه لیزه ، شب ِ چهارشنبه سوری وجب به وجب ِ جزیره در کهکشانش را گَز کرد و پابرهنه از روی ریشه های تنومند ِ از خاک بیرون آمده ی درختان پرید و پُشت ِ تنه ی درختان فال گوش ایستاد و میشنید که همه پچ پچه میکنند . . . فکر کرد شاید گوش هایش اشتباه میشنود . کلاهش را از سر برداشت و چشمانش را ریز کرد و به رهگذرانی که بوی گوگرد و فشفشه میدادند نگاه کرد ، آنها با هم حرف نمیزدند . آنها حتی پچ پچ هم نمیکردند مردمان شهر همه لال شده بودند و با زبان کر و لال ها با هم ارتباط گرفته بودند و گه گاه میخندیدند . میس شانزه لیزه کلاهش را روی سرش گذاشت و خودش را نیشگونی گرفت تا ببیند که خواب است یا نه ! بیدار بود . صدای خنده ی عده ای که طرف ِ اسکله بودند و بته ها رو روشن کرده بودند و از رویش میپریدند را میشنید . به طرف آنها رفت . . . شعله های آتش تا به ماه میرسید .
نورش همه ی سبزه ها را روشن کرده بود . سایه ها را روی دیگر کرات ِکهکشان ها پهن کرده بود . مردم دور ِ آتش ِ بته حلقه زده بودند و معلوم نبود چرا میخندیند و به چه میخندیدند . دخترانی که از روی آتش میپریدند شلیته های حریر به پا کرده بودند و موهایشان تا مُچ ِ پا میرسید . بعضی ها همین طور در هوا معلق مانده بودند و با دهان ِ باز مجسم شده بودند . آنها در این آتش نمیسوختند . شنل ِ سورمه ای تن ِ میس شانزه لیزه جنسی داشت از مخمل ، هدیه ای بود که خودش برای خودش فرستاده بود . میس شانزه لیزه آن را از یک فروشگاه ِ خیلی شیک که لوسر هایش پر از بلور و نورهای شمعش لاله های اطراف را روشن میکردند خریده بود . شنلی که پوشیده بود هدیه ی خود ِ میس به خودش بود . یک روز ِ سرد ِ برفی در فروشگاهی که همه چیزش بوی عطر مارک دار میداد و همه ی لباس هایش و طورهایش و پودرهای آرایشی اش مارک بود ، میس شانزه لیزه برای خودش دنبال چیزی میگشت که تَن ِ هیچ تنابند های ندیده باشد . دیدن ِ لباس های حریر و زری دوزی و ملیله دوزی شده و لباس زیر های مونجوق کاری شده و سینه ریزهای پر از جواهر هم چشمش را نگرفت . تنها چیزی که چشمش را گرفته بود همین شنل بود . در وااقع آن را توی کمد ِ شیشه ای جزیره پیدا کرد . توی کمد ، سر ِ یک آدم بود که بریده بودند و توی کیسه ای انداخته بودند . سر ِ بریده از پایین کمد شروع کرد با میس حرف زدن که اون شنل رو بردار و ببر وگرنه وای به روزت وای به روزگارت . . . میس شانزه لیزه سرش را داخل کمد برد و گفت : "تو کی هستی ؟ " . . . سر از توی نایلن جواب داد :" هر وقت که اون شنل رو خریدی میفهمی ." میس شانزه لیزه دید که چشم ِ مردی که سرش را بریده بودند خونین است پرسید :" اسمت چیه ؟" سر بریده گفت :" وقتی شب ِ چهارشنبه سوری فال گوش وایسی اولین چیزی که به گوشت برسه اون اسم ِ منه . " میس شانزه لیزه شنل مخمل را در آورد و قیمتش را نگاه کرد . گران تر از چیزی بود که تصورش را میکرد . سر بریده گفت :" میس ، پول توی جیب ِ شنل ِ برش دار و بخرش . بعد شب ِ چهارشنبه سوری بعد از اینکه اسم منو فهمیدی برو خونه م و طلسمی که توی خونه ی منه رو باطل کن تا من آزاد شم . " میس پرسید :" چی داری میگی ، چه طلسمی ؟" سر بریده گفت :" خونه ی من در نداره باید از دودکشش بری تو ." میس شانزه لیزه پرسید :" دوست داری تو رو توی کیفم بذارم ببرم خونه ی خودم باهم درست و حسابی حرف بزنیم . " سر بریده گفت :" نه . حالا برو . "
میس شانزه لیزه پول را از جیب ِ شنل در آورد و شنل را خرید و القصه شد شب ِ چهارشنبه سوری و هر چقدر فال گوش ایستاد تا اسم ِ سر بریده را بشنود همه لال شده بودند . تا اینکه پرنده ی بالا سرش شروع کرد به تکرار ِ کلمه ای مبهم . . . روود . . . دوووود . . .درود . . . میس شانزه لیزه گمان کرد کلمه همان درود است . به پرنده نگاه کرد . دید پرنده جغدی است که بالهایش را باز کرده . هر بالش به دو متر میرسید و دهانش مدام درود را صدا میکرد . میس شانزه لیزه از روی پلی عبور کرد که از زیرش رودخانه ی پر آبی رد میشد که ماهی هایش پولک های براقی داشتند و با هم بازی میکردند . . . زیر ِ پل دو نفر همدیگر را میبوسیدند . بوی بدی می آمد . بوی قلیاب سرکه بود ، پیرزنی دم ِ در کافه اش قلیب سرکه ای را که در قدحی میجوشید و به دستش بود ورد میخواند و میگفت " هر کس کرد عاطل ، من کردم باطل" میس شانزه لیزه فکر کرد این مادام که سالهاست شوهر نداشته حالا که موهای سرش ریخته و پوستش مثل ِ تمساح شده و دندانی به دهان ندارد و حافظه اش درست کار نمیکند پاک زده به سرش . . . رفت جلو ، پیر زن چشمانی به زیبایی چشمان ِ مشهورترین ستارگان هالیوود داشت . میس را نگاه کرد و گفت :" اومدی قاشق زنی ؟ " میس توی دستش قاشقی دید که به پیاله ی مسی مزند . لال شده بود تا آمد حرف بزند پیرزنی که چشمانش جوان شده بود و صبح ها قهوه ی بینظیری برای اهالی آن منطقه درست میکرد و نان های مخصوصی میپخت ، توی پیاله اش یک چیزی انداخت شبیه نانی که به شکل فلان جای مردان بود . میس شانزه لیزه دید موهای سر ِ زن سیاه میشود و نور ِ آتش که روی صورتش می افتد چین های صورتش از بین میرود . به دنبال پیدا کردن خانه ی بی در از آن جا دور شد . . . تا اینکه بعد از چرخ زدن دور جزیره . . .خانه ی بی دری را پیدا کرد که تا به حال ندیده بود . نردبانی کنار خانه بود . نردبان را برداشت و به دیوار تکیه داد . روی شیروانی رفت و از دودکش خودش را انداخت توی خانه . وقتی داخل خانه شد . ناگهان باران شروع به باریدن کرد . رعد میزد و همه فرار میکردند . سر و صدا می آمد . میس شانزه لیزه روی زمین آهسته راه میرفت . آهسته گفت " کسی این جا نیست ؟" بعد فانوسی کنج خانه روشن شد . از کنج ِ دیگر ِ خانه صدای مردی که سرش توی بوتیک بود آمد . :" من این جام ." میس برگشت و تن ِ مردی را دید که روی صندلی لهستانی نشسته و تیری در قلبش فرو رفته و به تیر کاغذی . تیر را از قلب کشید بیرون و کاغذ را باز کرد . روی کاغذ نوشته شده بود . باید ورد پایین این کاغذ را بخوانی تا سر ِ من به تنم وصل شود . چهل روز باید این کار را انجام دهی . میس شانزه لیزه تا چهل روز نوشته ی روی کاغذ را خواند و چهل روز نه قهوه خورد و نه سیگار کشید و نه به اتاق زیر شیروانی اش رفت و نه به دوستانش فکر کرد و نه کتاب خواند . عاشق مرد شده بود . روز چهلم که رسید . . . بیهوش پای تن ِ من افتاد . وقتی به خودش آمد . رو به روی دختر و پسری بود که زیر ِ پل همدیگر را میبوسیدند . داشت نانی را که پیرزن بهش داده بود میخورد . دختر ، خودش بود ، موهای نارنجی اش از شنل زده بود بیرون و پسر ، مردی بود که سرش توی ویترین بریده شده بود و نامش درود بود . میس نان را میجوید و به خودش و پسر که رو به رویش بود نگاه میکرد .