(بدون عنوان)
سر بی تن
دوست داری سرت روی تَنِ چه کسی باشد ؟ دوست داری تَن اَت ، سَرِ چه کسی را داشته باشد ؟ چقدر خودت را دوست داری ؟
دروغ نیست . هنوز دوره ی آخرالزمان فرا نرسیده است . . . اما میشود خیلی فراتخیلی زندگی کرد . . . لابه لای شاخه های بی قرارِ زندگی که ریشه ی سُستش از خاک هم بیرون زده است میشود هزار آرزوی محال کرد و شُد . چرا نه ؟! این کثرت الاراجیفِ محال ، در روزگارِ نو میشود ممکن . شاید دوست داشتی سُر بخوری در دل تاریخ ِ سَرت روی سَر ِ ملکه ی الیزابت قرار میگرفت . با تَن او به تئاترهای شکسپیر میرفتی و نمایش های شکسپیر را روی صحنه میدید ی ؟ شاید دلت میخواست پیکره ات ، روی سَر زنی بود که در آغوش معشوق تو خزیده است .در صورتش خبری از چهره ی تو که خودت دوستش نداری نبود . . . چهره ی تو ، شبیه همان زنی بود که (او ) میخواست و تو با پیکره ات همه ی حس هایی که ازش محروم بودی را لمس میکردی . . . جا به جا میشدی . تن ات یک جا بود و سرت جای دیگر . . . شاید دوست داشتی روی تَنِ یک ورزشکار ِ ورزیده و چابک قرار میگرفتی . . . با تن او میدویدی . . با تن او اسکی میکردی . . . با تن او دوچرخه سواری میکردی یا در رینگ بوکس بودی . . . . میتوانستی راه بروی . . میتوانسی لاغر یا چاق بودی . . . یا اینکه بدنت سر جای خودش بود و سر یک آدم دیگر رویش سوار میشد . مثلا سرِ یکی از بازیگران معرفو سینما . . . مثلا تو میشدی شهاب حسینی یا آلن دلون . . . شاید هم سوفیا لورن یا مدونا . . . کفلمه کردن ِ این آرزوها ظاهرا در عصر مدرن محال نیست و میشود جا به جا شد . . . جای دیگران فرار کرد از خود حقیقی خویش . . . خیلی راحت دیگران را چراغپا کرد و در قرشمال آمدن باکی نداشت . . . با چشم دیگری راه رفت و با پای دیگری پرید . . .در این عکس که تزئینی است خبر از پیوند سر یک بیمار سرطانی با بدن ِ شخص در حال کما که مغزش از کار افتاده آمده است . ۱۹ ساعت این عمل جراحی فجیع به طول انجامیده . میتوان تصور کرد که یک روزی میشود که تو سرت را بگذاری روی سر سیندرلا با پادشاه ازدواج کنی و بقیه ی زندگی ات را توی کارتن با جادوگز شهر از و پلنگ صورتی سپری کنی . . . میتوانی با تن ات به تن فروشی بروی و سودای کجی بپزی که فکرش هم ترس بر اندامت می اندازد . اما به راستی ادامه ی این زندگی چگونه خواهد بود . دیگری که راه میرود من نیست . من مرده ام . سالهاست که در زیر زمین مثل یک هسته در حال تجزیه هستم . سرم این جاست . در حال جویده شدن ِ مورچه ها . . موهایم این جا ست و دندان هایم هنوز سرجایشان باقی است اما تن ِ من دارد روی قبر راه میرود . به دیدنم آمده است . سلول های گردن و دست و پایم حافظه ی همه ی زندگی ام را در خودش حفظ کرده است . آن کسی که سوار گردن ِ من شده است کیست ؟ نمیشناسمش . میتواند خیلی خوش شانس باشد . . . سنبه ی پر زوری داشته که هنوز میتواند آفتاب را ببیند و مهتاب را توی کاسه بی اندازد . میتواند با بدن من سوار هواپیما بشود و دل صد ضعیفه را به دست آورد . . . میتواند هر کار که دوست دارد انجام دهد . اما توی سرش ، توی سلول های سرش چقدر از من ِ زیر خاک میدرخشد . . . اگر پیش فالگیر ِ دم قبرستان برود و کف دستش را نشان بدهد . . . حتما به او میگوید :” قند شکن بیاور تا سابقه ی صد ساله ام را با دو میخ بر کف دو دستم بکوبانم و خودم را همین جا به صلیب کشم که هیچ نمیدانم . ” کف بین از کجا بداند که هردنبیلی که میبیند . . کف دستش مال یکی است و چشمانی که در آن دقت میکند مال یک تَن دیگر ! گاهی فکر میکنیم میشود جای دیگران زندی کرد . . . تصور میکنیم اگر جای دیگران بودیم چه میشد ؟ برای خودمان قصه میگوییم و کلاف کسل کننده ی روزمرگی میبافیم . . . تصور میکنیم دیگری بودن بهتر از اینی هست که هستیم . دیگری را دوست تر داریم . همیشه مرغ همسایه غاز است . دوست داریم همان غاز باشیم . . . برای دور شدن از بلا حاضریم همه کار کنیم . مثل سگ از سرطان میترسیم . میخواهیم گیاهخوار شویم . قرص بخوریم ، خوام خوار بشویم تا فرار کنیم از دست سلولی که بی اجازه توی بدن ما میخواهد دهن باز کند و غذا بخورد . میخواهیم از از این ترس بگریزیم . . . هزار پیاله خیال را سرمیکشیم . . . اما سرنوشت ما در میله هایی ست که بافنده اش به هر گره آشناست و هر گره ی کورش را میتواند صد گره کند و هز گره ای را زیر یا رو کند . . . کافی است که بخواهد . این طور میگویند . . . در دل هزار بار نهیب میزنیم که که کاش . . . هنوز نمیدانیم که با ترس ِ تنهایی و بیکسی . . .ترس مریضی چه کنیم و نمیدانیم که دنیا چقدر کوتاه و کم عمر است . نمیدانیم که عدالت در همین فاصله ی کوتاه است و مرگ تنها حقی است که بر همه ی ما واجب است . . . نمیدانیم که میمیریم . میخواهیم هزار سال سرمان را جای تن دیگران بگذاریم . مثل عروسک های نمایش . . میخواهیم ابدی شویم . . . از این تَن به تن دیگر سفر کنیم . . . میخواهیم تا آخر دنیا را ببینیم . میخواهیم نصفه و نیمه باشیم اما خودمان نباشیم . دلیلش این است که دیگران با ما این کار را میکنند . ما را نصفه و نیمه میبینند و قبول میکنند . . . گاهی تنمان را آنقدر دوست دارند که چشمانمان را نه . چشمان ما پنجره ی دل های ماست . دیگران برای ما مهم شده اند . اهمیتمان را روز به روز از دست میدهیم . . . به هر قیمتی شده باید دیگران ما را تحسین کنند . . . به هر قیمتی شده میخواهیم بهرتین باشیم . . . جایی باشیم که جای ما نیست . علم به داد ِ این بیداد رسیده است . سر سوار میکند.
از سایت جزیره در کهکشان
بازم سیب داری؟
بازم سیب داری؟
در دوره زمانه ای که کی به کیه ؟ و هر کسی دارد خرِ خودش را میراند و خوب میتازد ، میتازد و میگازد و از زرنگی اگر بختی داشته باشد هر آشغال و کاه محصولی را به خورد ِ سینمابین ها میدهد ، اتفاق های عجیب ، کَم و دُردانه ، کَم پیش می آید و کَم که پیش آید تو را جلب میکند ، البته تو که میگویم منظورم هر تویی نیست ، منظور تو (ها) یی ست که دقیق میشوند و عمیق و عمیق یعنی گام به گام و اندک اندک در کاوش های فرهنگی ، قلاب انداخته اند و در اصل ها رحل اقامت گزیده اند و اقامات را در قصه و زیستن را در خوانشِ آن و صد بار خواندنِ آن دیده اند و پسندیده اند و همان جا لنگر انداخته اند . لنگر را جایی انداخته اند که دور از هیاهو هایی برای هیچ و پوچ ، وعده های داستان های اصیل را چسبیده اند و ول نکرده اند . . . در این داستان ها ، مقداری خرده فرمایشاتی است عجالتا به آن ها میپردازم . . . خرده قصه هایی که میشود برای صد بار و صد جور از میان ِ رنگ و بویش تفسیر کرد و تعبیر . . . در همین میان که درحال ِ انجماد بودم و مدت ها بود هیچ آنونسی از فیلمی متحیرم نکرده بود ، ( بازم سیب داری ؟) را در شبکه های مجازی دیدم . دیدم یعنی یک جوری بیشتر از مشاهده ی همین طوری و سرسری . . . در واقع فضا و رنگ ِ بازم سیب داری ؟ من را در دنیای خالقش برد و برگرداند . . . برگرداند چراکه این بوی کویر و خاک و بیابان ، این رنگ ِ قهوه ای و خشکی و سختی همراه با رنگ های قرمز ِ لباس ها و سیب ِ سرخ ِ دیده شده در آنونس کمی به فکرم انداخت . . . صحنه هایی میدیدم که ناخودآگاه یاد ِ آثار ِ پرویزِ کیمیاوی می اُفتادم . . . در تیزرِ دیگر ِ فیلم ، نماهای نشان داده شده . . . بد جوری من را به رنگ ِ انار پاراجانُف میبرد و این باعث میشد یک سمپاتی یا همحسی غریب و قریبی با این تیزر داشته باشم .
گمان کردم این کار میتواند یا خیلی خوب باشد یا خیلی بد . از چند و چون ِ داستان ِ فیلم هیچ اطلاعی نداشتم . . . از پیشینه ی فستیوال ِ ونیز نیز همچنین . برای زیرآب زدن این تیزرِ خوب باید که مغول های کیمیاوی را میدیدم . پس شروع کردم به دانلودِ مغول ها که خوشبختانه ی در دنیای جادویی مجازی یافت میشود . . . مغول ها ، از مغولانی میگوید که می آیند ، میسوزند ، خراب میکنند و میروند . . . در این تیزر هم ، داس به دستانی این چنین بودند . . . اما دیدن ِ مغول ها ، تنها یک فضا را به من معرفی کرد . فضایی که دوست داشتم . هنوز ربط داستان بازم سیب داری به مغول ها را کشف نکرده بودم که فکر کردم بی هیچ وقت هدر دادنی به تماشایش بنشینم . . . این فیلم که در سینما تجربه گنجانده شده . . . با توجه به فیلم های سینما تجربه میتوانست خیلی خوب یا خیلی بد باشد . . .در پسِ افکارم با توجه به دیده هایم از آنونس فیلم . . . مردی را میدیدم که مدام میدود . غول آساست . کچل است . در صحرا ست . صحرا نشین است . زنی سرخ پوش را میدیدم که تمام بدنش منهای سر در خاک رفته . . . که البته این صحنه را در یک فیلم روسی هم دیده بودم . . . بعدها اکبر عبدی هم همین طور تمام بدنش منهای سرش رفت زیر خاک . . . زنی که زیر خاک بود و سرش پیدا بود میان ِ جمجمه های ولِ توی صحنه ، زنی بود ایرانی . . . نه روسی . . .نه ساختگی . . . زنی بود که به دلیلی که میخواستم بدانم شکنجه شده بود . اما چرا ؟ لحن ِ مرد ِ دونده کمی برایم عجیب بود . انگار که درست صحبت نمیکرد . . . موتورها و سیاه پوشان ِ آنونس برایم این سئوال را پیش اورده بود که این داستان دارد در دوره ی مدرن میگذرد یا تخیلی است یا هیچ کدام ؟ با همه ی این سئوال ها رو به روی فیلم قرار میگیرم . فیلمی که در شروعش من را یاد ِ قصه ی عامیانه ی حسن کچل می اندازد . حسن ِ تنبل و بی کاری که ننه ی بیچاره اش دست به هر کاری میزند تا او را به کار وادارد . . . اهل ِ اجتماعش کند . . .اهلی اش کند . . . از رخت خواب گرم و نرم بیرونش آورد . . . این حسن کچل ِ ما توی فیلم از خانه ی مادری طرد میشود و وارد ده های اطرافش میشود . ده هایی که در فیلم میبینم . . . ساخته ی ذهن ِ سازنده است . . . ده هایی است که استیلیزه شده . . . تراش خورده و نشانمایه هایی از آنها باقی ست که کافی ست . هر ده برای خودش مردانی عجیب دارد .
در هر دهی زندگی عجیبی در جریان است . . . دهی را میبینیم که همه ی مردم خودشان را به خواب زده اند و خوابند . . . حسن کچل ِ فیلم که از گشنگی دارد میمیرد و روده بزرگ و کوچکش همدیگر را خورده اند و او حرص خوردن دارد به این دهات میرسد . خیلی خنگ مابانه و بی دریافتی از عدم ِ زیست ِ طبیعی و روال ِ عادی زندگی مردم فقط فکر ِ شکمش است . . . :” من گشنمه ؟!” . . . هنوز در ۵ سالگی باقی مانده و از این تن و بدن ، این حرف زدن بعید است . . . او هیچ توجه و تمرکزی روی مردم ندارد . . . اصلا برایش سئوال هم مطرح نمیشود که چرا همه خوابند . تصور کنید که وارد دهی میشوید که همه ی مردم . . . زن و بچه و پیر و جوان خوابند . . . حتی اگر خانه شان هم خراب شود خودشان را به خواب میزنند ؟ اما چرا ؟ این ( چرا ؟) برای ما مطرح است اما کچل ِ پخمه ی فیلم فقط فکر ِ شکم مبارکش است . :” من گشنمه .” هیچ کس بیدار نمیشود . هیچ کسی کمک نمیکند . میبینیم که مردم آنچنان هم خواب نیستند اما کسی نانی دست این حسن کچل ما نمیدهد مگر زنی . . . این زن همان زنی است که در تیزر دیده بودم . . . نانی که برای مرد میاورد به نظر خوشمزه است . . . کچل قصه انچنان با وجد و اشتها میخوردش که به او حق میدهی که این قدر خنگ باشد شاید مریض است . . . شاید ننه ی خرش این را نفهمیده که او عاقل نیست . . . حتی تشکر هم نمیکند . . . برایش هیچ سئوالی مطرح نمیشود . . . زن قصه که به نظر خوشگل است یک دل نه صد دل عاشقش میشود . . . شاید البته . . . چون میخواهد همه ی خوابزده های ده را رها کند و با کچل ِ پخمه ی ما بزند به چاک . در این زن یک آگاهی هم هست . . . شاید این آگاهی همان جنس ِ زنانه و هوشمندانه ای دارد که مادر ِ حسن هم داست . . . او حسن را یا کچل ِ فیلم را همراهی میکند تا فرار کنند . . . زیرا مدت هاست که همه چیز دست ِ داس به دست هاست . . . کسانی که کنترل همه چیز دستشان است و از شلوغی میترسند . . . کسانی که داس دارند و زور دارند . . . کسانی که مثل مغول های کیمیاوی این طور تعریف میشوند که میسوزانند و خراب میکنند و میروند . . . به اصطلاح زور دارند و مخشان تعطیل است . اما مردم ِ بی فکرِ ده تصور میکنند اگر خودشان را به خواب بزنند . . . میتوانند این رد را گم کنند . . . میتوانند موقتا کشته نشوند . . . مرده فرضان کنند بهتر است . . خواب فرضشان کنند بهتر است . . . مثل معتادهایی که در رویاهای خوششان غوطه ورند . . . این طور بهتر است . . . اما زن و کچل پا به فرار میگذارند و از این ده به ده دیگر میرود . . . در جایی مردمانی را میبینیم که خاک بر سر هستند . . . واقعا خاک برسری به آنها مهلت ِ زیستن میدهد . . .وانمود کردن به گدایی . . .
راهگشایی برای آنها این است که وقتی داس به دست ها می آیند وانمود کنند که همگی گدا و کور و کچل اند . . . کچل ِ ما که همین طور با این گشنگی مداومش به ده دیگر میرسد . . . مردمی را میبیند که دارند دعوا میکنند و تا یک غریبه میبینند میروند سر کار و زندگی خودشان و نمایشِ زندگی را اجرا میکنند . . . جگر کباب میکنند . . . کچل . . . چشمش سیخ های گوشت را میگیرد . . مرد گوشت را میان نان میگذارد و به او میدهد . کچل بی اینکه پولی بدهد با کمال پر رویی نان را میخورد . . . لقمه را خوب میجود . . . ازش پول میخواهند . . . مثل خنگ ها جواب میدهد :” چقدر گرون . . .ندارم که . . . ” . . . مردم میریزند سرش و میخواهند بزنند و بکشند . . . اما این وسط باز هم داس به دست ها می آیند و کچل غیب میشود و ما میبینیم مردم همه چیز را یادشان رفته . . .اینکه حقی از آنها پایمال شده است را فراموش کرده اند و دوباره به جان هم افتاده اند غافل از اینکه کچل غذاشان را خورده و داس به دست ها هم ممکن است ویرانشان کنند . . . در جایی از فیلم کسی دست ِ کچل یک اسلحه ی شکاری میدهد و کچل خیلی بی حس و بی مخ اسلحه را دست میگیرد . . . به او میگویند :” یکی رو بزن . . . ” فرقی ندارد . . . کچل هم یکی را نشانه میگیرد و میزند . . . طرف می افتد و میمیرد . . همه ساکت میشوند . . . نگا ه ها سنگین میشود . . .اما یک هو همه برای کچل دست میزنند . . . کچل کم کم دارد جز نشخوار کردن . . . با مردمانی آشنا میشود که از خودش هم عق افتاده ترند . . . البته این آگاهی توسط زن دانای قصه به او داده میشود . . .زنی که هر از گاهی میبینیم . . . برای اینکه زنده بماند حاضر است خاک بر سر کند . . نوزادی را در آغوش بگیرد و گدایی کند . . . گاهی برای زنده ماندن باید نمایش داد . . . شاید . . اما همین یعنی وارد یک تفکر شدن . . . دست از خوردن برداشتن . . . وقتی کچل را میبینم که به هر جا پا میگذارد . . حریصانه میخواهد به او غذا بدهند یاد ِ درس های تاریخ می افتم و اینکه انگلیس ها آمدند و چگونه مرکبات و محصولات ما را مفت خوردند و نفت را با دیگری بردند . . . و ما هم یک جوری خواب بودیم و نفهمیدیم . . . یا خودمان را به خواب زدیم یا جرات جنگ نداشتیم . . . شاید این بومی بودن قصه و بی نام بودن آدم ها و بی تاریخ بودن این هوای فیلم . . . میتواند برای همه ی کشورها یک الگوی تکراری سیاسی باشد از این منظر که همیشه یک احمق میتواند چپاولتان کند و شما هم از ایستادگی ترسیده اید . . . فرار کرده اید . . . مثل زمانی که میبینیم دهی در حال نابودی است . . . پیرمردها دارند کوله بارشان را میبندند و میروند . . . همه میخواهند قبل از آمدن داس به دست ها جانشان را دو دستی بردارند و بروند . . . کچل این وسط میفهمد که توانیی این را دارد که خوب بدود . . . آدم بکشد . . . نمایش بدهد . . . با بی رحمی نوزادی را پرت کند روی زمین . . . کمی از آن کچل پخمه ی اول در آمده و یک کم عوض شده است . . . عوضی شده است شاید . . . او به زن میگوید . . . گشنه است . . . زن میگوید باید رفت تا داس به دست ها نیامده اند . . . کچل میگوید خب بیایند . . باهاشون میجنگیم . . . کچل را هوا بر میدارد . . .میرود بالای تپه و شروع میکند با یک ادبیاتی که تا آن لحظه نشنیده ایم سخنرانی کردن . . . خیلی ادیبانه و مثل معلم ها میگوید مردم نروید . بمانید و از ناموستان دفاع کند . از خاکتان دفاع کنید . . . اما کو گوش شنوا ؟ همه دارند جمع و جور میکنند بار و بنه شان را . . .دارند میروند . . . کچل میگوید خاک برسرتان که دارید میرید . . . همین تکه انداختن . . . مردم را به خودشان می آورد . . . .انگار که باید لگدی زد و فحشی داد و نمیشود مثل آدم حرف زد تا فهمید . . . مردم شعار میدهند . . :” خاک بر سرمون اگر بریم . . ” . . . به خودشان فحش میدهند . . . یک جورهایی شبیه غلط کردم که لعنت بر خودم باد . . . خودشان را لعنت میکنند . . میمانند . . . به کچل غذا میدهند . . . اما کچل گشنه که دارد این وسط به شکمش میرسد میبیند که زن داستان بچه ها را دارد برمیدارد و توی گاری میگذارد و میخواهد برود . . .او میخواهد در جنگ بچه ها نمیرند . . . پیرها که رفته اند و بچه ها نباید صدمه ببینند . . . کچل کم عقل ما میشود عاقلِ ده . . . شروع میکنند به نیزه تراشی با چوب البته . . . داس به دست ها که می آیند . . . حریفشان نمیشوند و کچل هم میزند به چاک . . . در این میانه . . . داس به دست ها . . . خودشان . . رئیسشان . . . سرکرده شان . . . کچل را شناخته اند . . . او خنگ است . . .خوب میدود و بی اینکه بداند به مردم برتری دارد . . .مردم هم یک جورهایی حاضرند او مالشان را بخورد و بهش بخندند و همین طوری خوشان خوشان بگذرد . . . ما در قسمت هایی از این ده به ده رفتن ِ شکنجه گری را میبینیم که در یک ده دیگر ریس گدا ها میشود و با داس به دست ها هم دست است و . . . اوست که سر همه را بیرون گل گذاشته و خاکشان کرده . . . او یک جورهایی زرنگ است و کچل را هم شناخته . . . در ده های مختلف این شکنجه گر میتواند در یک لباس دیگر و با نوع ِ دیگر شخصیت پردازی تبدیل به یاغی شود . . .کسی که مردم را دوست ندارد . . .کسی که حریصانه سیبی را گاز میزند . . . از مزه اش میگوید . . . با کله هایی که زیر آفتاب سوزان مانده اند حرف میزند . . . به زن میگوید بیا این سیبو بخور . . یک جورهایی مثل آدم و حوا . . . برعکسش . . . سیب قرمز . . .مثل اناز سرخ پاراجانف برای من دومعنی میدهد . . .میوه ی بهشتی و همین طور میوه ی ممنوعه . . . بستگی دارد کجا این نشانمایه قرار بگیرد . . . این سیب و خوراکی دست کیست ؟ . . . چه کسانی از بهشتشان رانده شده اند . . . پیرمردهایی که فرار کرده اند و وقتی زن با گاری میرسد میگویند چرا بچه ها را آوردی ؟ کاش میماندند و میمردند و مثل ما زندگی نمیکردند . . . قصه مثل هزار و یک شب با ساختاری مشابه اما دایره ای به جایی ختم میشود که داس به دست ها مردم را میبرند و در صورتی میخواهند آزادشان کنند که کچل تا غروب به قبرستان برسد . . . کچل را با دو نگهبان میگذارند و مردم را میبرند . . . زن زیبا . . . که البته این زیبایی هم توسط کچل به عنوان یک مذکر کشف نشده و از زبان دیگران شنیده است و بعد دوزاری اش افتاده . . . به کچل امید میدهد . . . تو میتونی . . .تو قبلا هم دویدی . . . نجاتمون میدی . . . میبینیم که کچل . . . تلاش میکند . . . برای هدفش . . . برای زنده نگه داشتن بچه ها و پیرمردها و زن حاضر است بدود تا غروب برسد به قبرستا ن . . .
این همان کچلی نیست که مادرش مثل افسانه های عامیانه و بومی آذربایجان ، از خانه یا از منزلگاه گرم بیرونش کرد این کچل هدف دارد و میخواهد گشنه هم که هست به هدفش برسد . . . حتی مثل اسب بدود . . . او به قبرستان میرسد . . .مردم را نجات میدهد . . . دیالوگ پایانی فیلم یک تو دهنی است . . . سردسته ی داس به دست ها میگوید که کچل را نکشند . . . قبرستان را به او و مردم بدهند و حالا که همه به او اطمینان دارند و او هم کمی خنگ است و میان مردم محبوب است میشود که به نیابت از آنها داس به دست نامحسوس بماند و قصه ی ما به سر میرسد . بی شک این فیلم نگاهی فولکلور دارد و هر داستان فولکلور نگاه به اجتماع خود دارد و ما در طول تاریخ نمونه های این کچل ها . . . این تاراج ها را دیده ایم . . . این آز و سیری ناپذیری را . . . این ستم ها را دیده ایم . . . فیلمبرداری . . .کادرها . . موسیقی . . بازی ها . . نورپردازی فیلم به شدت جذاب است . . . صحنه هایی که میبینم . . . شبیه تابلوی سورئالی هستند . . . خیلی دوستشان دارم و خوشحالم که یک تابلوی اصیل ایرانی میبینم . . . که ماه میان آتش افتاده است . . . و دو نفر رو به رویش با هم حرف میزنند . . . و همه جا شب است . . و همه چیز خوب است . . . اما بد میشود . . . متاسفم که این فیلم ده سال طول کشید تا امروز ببینمش . . . ظاهرا بخش هایی از این فیلم حذف شده است و امروز بالاخره میتوان دیدش . . .روی پرده دیدن . . . خیلی بهتر است . . . بعضی فیلم ها را باید در سینما دید . . . و دیدنش مهم است . . . این که نشانمایه هایی از سینمای پاراجانف یا کیمیاوی داشته باشد . . . باز اصلِ فیلم . . داستانی قدرتمند دارد که مخاطب را با خودش نگه میدارد . . .ایرادی بر فیلم نیست . . . ساده و روان و به یاد ماندنی است . دوست دارم این بازم سیب داری را ببینید . توصیه اش میکنم . . . بهتر است کمی از سینمای تعریف شده برایمان دور شویم . . . باشد که سینما با ما مهربان باشد و ما را به قصه خوانی و به فرهنگ عامیانه و باورهای قومی ما برگرداند و ما ببینیم که در خورجین تاریخمان چه چیزها داریم .
کارگردان و نویسنده : بایرام فضلی
بازیگران :ذبیح افشار ، لیلا موسوی و . . .
مدال هایی بی آمیغ
پا روی چین چین ِ سنگ های بی قاعده ی فرش شده میگذاری ، پا میگذاری برای برداشتن ِ دست از مانیده چیز های هر چه که هَست . هَست های روزمره . پا که میگذاری روی چین چین ِ سنگ های بی قاعده ، نورهای معکوس ِ گردیده مُندَرَج از شیشه های بی قوام میگذرند . تو از گذرشان رَد نمیشوی ، پی گذر را میگیری . . . پی نورِ گردیده مندرج را که میگذرد و تو از آن نمیگذری . پشت ِ شیشه دست از سوز از دهان برمیداری و ها کنان توی جیبت میگذاری . دو دست ِ بریده را میبینی که روی یک سطح آویزان شده اند و سری که شاید بریده باشند که میان ِ دو دست است و تو به چشم های نگران ِ مات برده مینگری . در میان ِ ازدحام ِ کوچه که پژواک ِ ارواح است و شب و ستاره ، میان ِ این همه هیچ ، تنها تویی و یک کوچه ی نم کشیده ی مرطوب ، کوچه ای که شیشه شیشه های نور نور بارانش پُر از تکه تکه های تَن آدم هاست . شاید اسم این شیشه دان ِ پُر از نقش ِ مزین به خون و سکوت و سیاهی و مه نام اش نمایشگاهی چیزی باشد . تو نمیروی ای میس شانزه لیزه که همین بیرون به جهالت و نبود ِ کیاست و و حدانیت ِ شعور در حواس بر همگان سخره ای . . . میان جمعِ خوبان را جای تو نیست . جمع کجاست ؟ در شیشه دان ؟ خیر . شیشه دان که نامش را نمایشگاه میگذارم . تنها نورهایی پر زور و هیز بر تابلوهایی انداخته اند که دل کندن ازشان را نمیتوانی . باران که بگیرد . سرت را به شیشه نزدیک تر میکنی ، گردن خم میکنی ، چشم ها را باریک ، به خط های باریک بین ِ خالق ِ این همه تلخی نگاه میکنی و ردشان را توی ایهام ِ تابلو گُم میکنی . خالق هر که باشد آیینه است . هر چه که میبینی جهانی ست که از آن فرار کرده ای ، که در خواب هایت می آیند و تو از خواب به خواب دیگر و از زهری به زهری دیگر میروی تا از حقیقتش درگذری . شِکَنجِ شکنجه ، مذبح ِ کپک زده ای ست که بوی تکرار میدهد و بوی نا . . . بوی تاریخی ، بازوهایش قدرت گرفته با طوفان ِ بمب . یادگاریش تکه تکه هایی که سنگ میشوند . ای میس شانزه لیزه شاید روی یک فسیل ایستاده ای از بازمانده ی جنگی که در آن آه ها نهفته است . چکمه ی قرمزت را در میاوری . به کف خیابان نگاه میکنی و به علف های هرزی که از میان این همه سختی بیرون آمده اند و به پنجره هایی که پرده ندارند و کوچه ای که معماری ندارد و تنها سنگ های بی قاعده ی کف پوشش ، به آن تاریخ داده اند . به مردمی می اندیشی که دیگر با تو نیستند . دیگر در کوچه پرسه نمیزنند . دیگر به همدیگر نگاه هم نمیکنند . مردمی که نبضِ هم را نمیگیرند . که طبیب ِ قلب ها نیستند و طبیب ها هم سالهاست که در جهالت گریستند و از اشک ِ بیماران غرق شدند . هیچ کسی در این شهر نیست . جز بوی قهوه ای که از کافه ی دور دست ِ کنج می آید و کوچه ای که باید در این جزیره خراب شود . کهکشانی که به دورش و به دورت میگردی و میگردد همگی زیر بار ِ بارش ِ بمب های اتمی ، از بین رفته اند و برای زیستن هیچ بخیه ای کارساز نیست . نیست . نیست . نگاه میکنی که نور از گوشه ی تابلو تو می آید . شاید روی دیوارها نقش خون است که شتک زده و مانده و ماسیده . ماسیده . به نورهای دور دست و به تصویری نگاه میکنی که پنداری انعکاسی از توست . از تو که کلاه بر سر میگذاری و دست در جیبت کرده ای از سرما و از دیدن ِ مثله شدن ها گه گاه کیف هم میکنی . از کشته شدن ِ آدم های قصه ات . دور دست کیست ؟ زن است یا مرد ؟ اهمیت جنسیت اش در چیست ؟ در ایستایی و استواری ش . شروع میکنند دستانت به درد کردن . مچ دستت را انگار قطع کرده باشند . از شیشه دان میگذری و نام ها را به خاطر میسپاری . به کافه ی کنج ِ همیشگی که تاریک است و مردان بی سر و یک دست و نیم تنه پشت صندلی هایش نشسته اند نگاه میکنی . گاهی تو تنها زنی . . . هم زن و گاهی هم تنها و گاهی فقط تو . . . .یعنی ( همیشه ) . مردهای جزیره ی تو یا سر ندارند یا نام . . . این هیچ کس و بی نام ها از مچِ خیالت باز شده اند و روی جزیره ات مثل مورچه راه افتاده اند و دیگران برشان می دارند و با آن ها نمایش بازی میکنند . کبریت میکشند به جانشان . قهوه که برایت می آورند تویش الکل میریزی تو دردت تسکین یابد . میگویند دواخانه دیگر دوایی ندارد که شفا کند . قطع امید میکنی از همه چیز . قطع امید میکنی از همه کس . سیگارت را روشن میکنی و به باران گوش میدهی . از این تگرگ ِ باران و شب های بارانی و عاشقانه و تنفرانه های بارانی هم حالت به هم میخورد . با تصویری که دیدی خیالبافی میکنی . فکر میکنی که فردا میتوانی با ذهن ِ باز به شیشه دان ِ نورانی روی . الباقی کارها را از نزدیک تر ببینی و ببویی . فردا روز دیگری ست . توی کافه ی مرطوب ِ همیشه کنج ، یک نوکتورن از شوپن گذاشته اند . دیگر حال و هوای سرحال ِ موتسارت رخت بسته است . نوکتورن را میشناسی . اپوس شماره ی نه است . دوست نداری بقیه اش را بشنوی . چاره نداری . میز پشتی شروع میکند به تکان خوردن . مردی که تنش را توی وطن جا گذاشته است دارد با بازوها و انگشتانش روی پیانوی خیالی اش که میزش باشد ساز میزند . . . میخندد . . . این تن کجا مانده . . .
تَنی بازمانده ی حوادث ، بی دفاع و سرکش با دنده هایی جان دار و استخوان هایی خون دارنده که در گوشه ی دیگر جهان مرده است ، در گوشه ی دیگر ِ جهان مانده است و شاید دارد کَپک میزند و کسی صدای قلبی که میان ِ قفسه س سینه اش میتپد را نمیشنود . دیگر کسی نمانده . دیگر دیگرانی نیستند . دیگر دیگران نگرانمان نیستند . میس شانزه لیزه قهوه اش را برمیگرداند روی نعلبکی سفید و تفاله ی قهوه خبر از آتیه ای میدهد که سردرآوردنی نیست . سکه ای روی میز میگذارد و میرود به دل ِ شب و مرد بازمانده را به حال خود رها میکند . باران میبارد و چرخ فلک چرخ میزند و میان چرخ دنده اش چوب و خرده آهن و براده هایی ست که چرخ گردون را بر عده ای در سازِ کوک نمیچرخاند . . . پی در پی ناکوک و بی گام و لنگ لنگان . . . این گونه میرود پیش . که گر نرود ترازوی عدالت نمی ایستد سر جایش . سر جایش یعنی تعادلی در بی انصافی . کسی که این طور ایستاده و این تازیانه و بمب ها را چاشنی کرده است روزی مهرطلبی بیش نبوده است . او خود مظلوم ترین ست و دل سوختنی ترین .
به پله های پیچ در پیچ اتاق زیر شیروانی میرسد . بالا میرود . جیر جیر چوب های خشک سلام همیشگی این مکان است . داخل که میشود برق نیست . پنجره باز است و پرده برای خودش توی هوا میرقصد . مچ های دست میس شانزه لیزه همچنان درد میکنند . او به مردی می اندیشد که نگاهش به ناکجا ست و دستانش کنار گوشهایش افتاده اند . این تصویری ست که بعدها میفهد جایزه ای هم بهش رسیده .
پی نوشت :
ما در کشوری زندگی میکنیم که درودها و گُل هایمان سر قبرِ دیگرانی ست که مرده اند و یاد میکنیم . ما دائما در حال یاد داشت هستیم و پاس داشت ِ یاد ها . ما در کشوری هستیم که مرده خوری را به کفایت معنی کرده ایم و کارمان درست است . در سرزمین هنر و مهد ِ خلاقیت هستیم . در جایی هستیم که اگر ورزشکاری خوب بورزد و بدود و توپی را توی دروازه کند شهر را آشوب و شلوغ میکنیم . خبرها را پر میکنیم . بوق توی دست میگیریم و از دود پِفی میسازیم و هوا میکنیم . از بادکنکان بت میسازیم و بعد در سازه ی خود هاج و واج میمانیم . . . و . . . اگر هم کسی بهمان بگوید که خدای نکرده بالای چشممان ابروست با حرف های مفتمان تیزکی به رگ حواس این و آن میزنیم . ما از کنار هم عبور میکنیم و نمیبینیم . نگاه هم نمیکنیم . در تقسیم تنفر استاد و در ضرب ِ عشق خنثی هستیم و در هوش خدا میداند که چقدر هستیم ؟
ما آنقدر که به جعلی ها و مردمان دغاباز فکر میکنیم که خودمان هم قلابی شده ایم .
کسب ِ مقام ِ نخست ، جایزه ی فیبرنوس ایتالیا از آن یک ایرانی به نام مهرداد ختایی شده است که هنوز در خبرگزاری ها شهرت ِ ختایی و خطایی ش را درست نمیدانند و در این میان فقط در پی صفحه پر کردن های آبکی هستند . اگر این مقام و مدال ، مثلا مدال ِ دوم یا مقام دوم ِ سه سالانه ی چاپ دستی توکیو را در مقیاس ِ بازیگری ، فیلم کوتاه ، فیلم ، ورزش ، نرمش و . . . میگرفتیم همه ی صفحات مجازی را به آن اختصاص میدادیم . این عدم ِ پوشش خبری برای این مدال ها برای چه بود نمیدانم . حال که مدال ها کسب شده و کسی به فرودگاه نیامده و پهلوانی را بر گردن سوار نکرده و گلو از داد و خوشی جر نداده است باید این سئوال را از طرفداران هنر های تجسمی پرسید ؟ خیر ؟ من در این عرصه جز چاقو کشی و غلط کشی و غلط غلوط چیزی نمیبینم . دانش و علم ِ یک هنر ، میتواند سالها و حتی یک عمر وقت نیاز داشته باشد اما حساسیت روی اتفاق های ناب و اصیل بانگ جرسی است که همیشه در جزیره در کهکشان بوده و خواهد بود . متاسفم برای چهره هایی پر نقاب ، نقابشان سراپا گوش و هوششان بی گوش و خودشان مدهوش ِ هیچ . جز تبریک وظیفه ی اخلاقی و هنری هنرمندجماعت ، که مثلا عشق و هنر را سپر دل شکسته شان کرده اند وظایف دیگری هم بوده از ارکان های دیگر که هیچ نه دیده ام و نه شنیده ام . این مدال ها ، دالِ بر سادگی و ناب بودن و اثر بودن ِ یک پیشه است که پیشینه اش ممارستی ست دیدنی . دیدنی ها .
میتوانید برای دیدن ِ این آثار به سایت مهردادختایی بروید و کسب فیض کنید . باشد که سلامت باشید !
روزی که گُل های نارنجی خشک ، قرمز شدند
روی زمین نشسته ام . زمین یعنی کاشی ، نه خاکدانی پُر ریشه و جَسَد . نشسته ام . روی زمین خون شَتَک زده است . یک جوری کاشی ها خیسِ خون شده اند . در اتاقِ کناری یک نفر دارد ذره ذره میمیرد . یک نفر که میشناسم اَش . آن یک نفر را دارند میکُشند . قاتل را میشناسم . خودم راهش دادم به اتاقِ زیر شیروانی اَم . با دست های خودم در را باز کردم . کلید را در کلیدانه چرخاندم . خودم ، منظورم دست هایم ست . همان که به شوخی گفته میشد :" من نبودم ، دستم بود ، تقصیر آستینم بود . " آستینم از جنس ِ حریر است . چین دار و منقش با نخ به گُل و بلبل . حریر تنم کردم که قاتل خوشش بیاید . فکر میکردم ( احمق را ستایش خوش می آید . ) میخواستم برایش مطبوع و مطلوب باشم . حالا قاتل در اتاق کناری دارد یک نفر را میکُشد . من روی زمین نشسته ام . زمین یعنی کاشی . نشسته ام و به خونی که گُنگ و زنده روی زمین جاری ست نگاه میکنم . اقرار میکنم که انکار نمیکنم . من میدانستم که او میخواهد بکُشدَش . با تمام وجودم . در را باز میکنم تا بیاید به خانه ام . صدایی که میشنوم ، صدای قاتلِ عزیز است . لباس حریرم خونی میشود . خون مثل موجودی زنده و مکنده ، تار و پودِ لباسم را تسخیر میکند و چون پایی از نردبامی بالا میرود . از نردبان تار و پود . صدای اتماس میشنوم . صدایی که شبیه صدای خودم است . کسی که دارد میمیرد میس شانزه لیزه است . خودش خواست که این بازی را در بیاوریم . خودش این لباس را تنم کرده ست . خودش خواسته است . خودخواسته ی مغرور با اراده ی خودش شبستانش را به زمستانی سرخ تبدیل کرده . خود کرده را نیز که تدبیر نیست . اما این همه خون از کدام سرچشمه بیرون می آید . میس شانزه لیزه دارد داد میزند . صدای چخاچخ ِ تیزی شمشیر ها را میشنوم که به هم میخورند . میس شانزه لیزه قبل از اینکه لباس ِ حریر چین دارش را تنم کند گفته بود :" من سنگ اَم . سنگ ساو . به من میگن چاقو تیز کن . " لب هایش کبود شده بود و روی تنش چند گاز گرفتگی کبودش کرده بودند . میان لب هایش سیگار میسوخت . آنقدر که فکر میکردم لبهایش را یک روز با همین سیگار میسوزاند و ته دیگش میکند و میچسباندش به پوست . حالا دارد داد میزند . من روی کاشی های خونین نشسته ام و منتظرم .
میس شانزه لیزه موهایش را زده بود . موهای نارنجی رنگش را از یک سو به قرمزی میزد و از ریشه ها به خرمایی یا کهربایی . پرسیدم که چرا مدام این کار را میکند ؟ چرا مدام با قیچی باغبانی به جان ِ موهایش می اُفتد ؟ گفت که میزنم تا دیده بر هم زنم مرا با خواب میانه ام شکرآب است و کارد و پنیر ، میزنم تا این در و آن در نزنم ، میزنم تا وقتی سر بر دیوارِ یار میزنم نیفتم به زانو تا مجبور نشوم به سنگ زدن بر دلم تا که سنگ نشوم و نشوم آنکس که روزگار زدَتَش ، میزنم تا زنگ نزنم . نمانم در غَم و نَم نگیرم ، کپک نزنم از بی نوری ، از دوری و از بی دیداری داد نزنم . در خماری عشق من فرهاد را نام ، صدا هی نزنم . " و همین طور گفت و گفت . دستش را گاز گرفته بود . میخندید . دستش که میگویم منظورم مُچ دست است . میخندید و دور خودش میپیچید و لباس حریرش هم چین میزدند دورش . میگفت :" قشنگ ترین ساعت دنیا دستمه ؟ بی عقربه . نیست ؟ قشنگ نیست ؟ اینکه زمانی نیست ؟ " قشنگ بود . بی زمانی ، غباری از خماری میزدود . وهم را میدرخشاند و عیان میکرد . ساکت بودم .
قاتل داشت میرسید . از ایستگاهِ قطار زنگ زده بود . وسایل سلاخی اش را آورده بود . از میان هزار ریل ِ نا متوازی عبور کرده بود . از روی سنگ ها گذر کرده بود . خسته هم بود . میس شانزه لیزه و من قهوه دَم کردیم . انگشت به ته فنجان زدیم . ساعتی نبود که بدانیم کی میرسد ؟ در بی زمانی بودیم . انگشت که زدیم نیت مان این بود که کی میرسد ؟ انگشت کشیدیم . سفیدی محسوسی کف فنجان قهوه پیدا شد . او پشت در بود . مردِ ابدی ازلی . که مرد ابدی ازلی ، صورتش را نمیدیدی ، شال گردن سیاهی دور گردنش بود . شال گردن را تا نزدیک چشم ها بالا آورده بود . یقه ی کتش را نیز . سرد بود بیرون . سرد و سوز . سازِ کُشتار در این هوا جورِ ور بود . مرد کلاهی داشت به قدمت تاریخ ، یک کلاه ِ مقوایی سیاهِ استوانه ای که انتهایش انگار که لوله شود و تیز شود . مثل کلاه امیر کبیر . شبیه عروسک های صحنه بود بیشتر . کلاهش را که برداشت گُل های نارنجی خشک از سرش بیرون ریخت . گُل هایی که الان کنار ِ من روی زمن توی خون رفته است . گل هایی که دیگر نارنجی نیست . بالهای پروانه ایست انگار که یارای پروازش نیست . مرد من را ندید و از من رد شد . نشست روی صندلی . رو به رویش میس شانزه لیزه بلند بلند کتاب میخواند . میگفت این آخرین نوشته ام ست . صورت مرد دیدنی نبود . آهسته نزدیکش شدم . میخواستم به کت سیاهش دست بزنم . میس شانزه لیزه بلند بلند میخواند و زیر چشمی من را میپایید . به کت مرد دست زدم . سرش را برگرداند . صورتش اسکلتی بود با دندان هایی قوی و جمجمه ای محکم . خندید . ترسیدم . با میس شانزه لیزه به اتاق رفتند . توی اتاق شمشیرش را از کیف بزرگش بیرون آورد . در را بستند . میس شانزه لیزه شده بود سنگ ِ ساو . . . او سوهانش میزد و میس شانزه لیزه تراش میخورد . من این بیرون به تماشای هزار حرف که میان خون جاریست نشسته ام . میان خاطره هایی که از ذهن ِ میس شانزه لیزه پاک نمیشوند . میس شانزه لیزه میگفت این اره کردن ، شاید که خاطره را پوست بکند . مثل پوست کن خاطره را کندن . بیرون انداختن . مثل دندان کرم خورده . مثل چنبرانداختن ِ طناب دور مغزِ گذشته و خفه کردنش . حالا مغز میخواهد دستهایش را بالا بیاورد و دهانش را باز کند و بگوید هیچ گاه در هیچ بی زمانیی هیچ خاطره ای کشته نمیشود ای میس شانزه لیزه ی نادان ! روی زمین این ها را میخواندم . چشم هایم میسوخت .
به خودم که آمدم دفترچه ای دستم بود . دفترچه ای با نوشته هایی کج و کوله از میس شانزه لیزه که با روان نویس قرمز رویش نوشته بود . از روزی که گُل های نارنجی قرمز شدند .
پی نوشت :
دوستان نمایشی و غیر نمایشی ، تماشای خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی به کارگردانی دکتر علی رفیعی در تالار وحدت را از دست ندهید .
زبان ناجی
گوشتِ حیوان را به میخ ِ بزرگی کوبید. حیوان نیمه جان بود هنوز . از خرخره اش ، خون شَتک میزد روی پرده ی چشم . مرد گفت :” تشبیه تسویه ، محاکاتِ ما شده در ترجیع بندی مکرر، هر روز و دَم دمه !” گفت و ساندویچ اَش را گاز زد . میس شانزه لیزه پنجه های چنگال قصابی را در گلوگاهِ حیوان فرو کرد . گفت :” یک دیلماج و منجم باشی باید بباشد تا بفهمم که تو چه میگویی . ” گفت و بعد دستانِ بی دستکشش را که خونی شده بود به پیشبندش مالید . پیشبند ، شُد بوم ِسفیدی با مُهرهایی از خون ِ زنده . غذا در دهان ِ مرد و میان ِ دندان هایش جان میداد . میس شانزه لیزه رو به طرف ِ مرد کرد و پرسید :” خوش مزه است ؟”... ادامه را درسایت جزیره در کهکشانبخوانید .
خاطرات و کابوس های یک جامه دار از زندگی و قتل میرزا تقی خان فراهانی
هدف ِ من ِ مخاطب از رفتن به تالار وحدت چیست ؟ تماشای نمایشِ خاطرات و کابوس های یک جامه دار . . . ؟ مقایسه ی این نمایش با اجرای پیشینش در ۳۸ سال پیش ؟ مقایسه ی این نمایش ( به دلیل ِ داشتن ِ درون مایه ی تاریخی ) با شاهکارِ دکتر رفیعی نمایش ( شکار روباه ) ؟ دیدنِ بازی بازیگران ؟ دیدنِ میزانس؟ دیدنِ رنگ ، موسیقی ، صدا ، دکور ، نور ؟ کشف ِ لحظات ِ تازه ؟ یا دیدن ِ دوستان و قوم و خویش و تفریح ؟ با شنیدن و دیدن ِ نقد ها ، یا بهتر بگویم نظرهای غیرتخصصی و گاهی تخصصی، اهالی هنرِ نمایش در فضای مجازی ، برنامه ی زنده تلویزیونی ( اشاره ام به سخنان گهربار خانم سهیلا نجم در برنامه ی زنده ی نقد تئاتر )شبکه ی چهار میباشد ، دلنوشته های فیس بوکی و وبلاگی و . . . پیش فرض های عجیب و ناهمگونی به دست میآورم . چرا از این نمایش این همه خوب ، بد ، متوسط، خیلی خوب و خیلی بد میشنوم . . . !!! با همه ی پیش فرض ها به تماشای این نمایش میروم و از ته دل میخواهم اثری باشد که مرا آنچنان که شکار روباه مسحور کرد مسحورم کند . دلیلی برای این مقایسه دارم . . . زیرا شکار روباه ، نمایشی برگرفته از زندگی آغامحمدخان قاجار بود و اثری درخشان ، و این نمایش هم با اسمی که دارد حتما درموردِ میرزاتقی خان فراهانی ( امیرکبیر) خواهد بود و پس باید و باید اثری بهتر باشد . . . چراکه دوباره دارد اجرا میشود و پشتوانه ای شکارروباهی هم دارد به اضافه ی سیامک صفری که در هر دوی این نمایش ها مشترک است . . . همین طور با سریال امیرکبیر و فیلم ها یی که از این شخصیت ساخته اند همین طور پیش فرض میبافیم و به انتظار یک اثر جدیدیم که دارد خودش را تکرار میکند . . . پس با همه ی این تفاسیر با چند پیش فرض در انتظارم . آنچه که مهم ست . . . ادامه ی مطلب را در سایت جزیره در کهکشان . ( جزیره در کهکشان ) بخوانید .
از (من ) چه خبر ؟
از من چه خبر ؟ مدتی ست صدایم را بریده اند . نه فقط صدا ، که جان ِ صدا را نیز . تکه تکه اش کرده اند . گذاشته اند توی یخچال تا یخ بزند . به شکلِ مربع های کج و کوله . نشسته ام روی زمین ، زانوها را بغل کرده ام و دارم با صدای سرم فکر میکنم . از سرم صدا در نمیاید . فکر ها لال شده اند و من به سایه ها خیره مانده ام . او رفته است . یادم نیست کی اما رفته است . بلند میشوم و تلفن را برمیدارم . صدای بوق آزاد را میشنوم . با اینکه کسی پشت خط نیست اما من همان طور ایستاده ام و دارم به بوق ممتد گوش میدهم . میخواهم با بوق ممتد حرف بزنم . پیش تر بهانه ای جور میکردم و به 110 زنگ میزدم و سئوالی را در مورد پرونده ی جنایی فرضی که در لحظه از خودم میساختم ، مطرح میکردم و مامور بنده ی خدا را وادار میکردم برای نوشتن کمی الاعات به من بدهد . . . این بازی خیلی وقت است تمام شده است . . . دیگر همه چیز کوچک شده ، زندگی رفته است توی محدوده ی مربع های رنگی یا سیاه و سفید و با رد کردن نگاهی تمام میشود . من داخل این مربع ها خودم را تکرار میکنم که فراموش نشوم . از من چه خبر؟ موبایلم را برمیدارم . خاموش و روشن میکنم . شاید گوشی ام خراب شده که هیچ کسی صدایم نمیزند ؟ شاید اشتباهی شده . . . دفترچه ی حافظه ام را میاورم . . . نوشته ام که چه کسانی حذفم کرده اند . . . حذف شدن به معنای راندنِ تو در حاشیه . . . مثل نخاله ای که باید گوشه ای بماند تا جارو شود در دهان خاک انداز و برود به سطل آشغال . . . میبینم که خاک انداز دست کسی است که نقل و نبات م بود . اسمش نه که در ذهن من دست کمی از شکرپنیر و عسل و شهد و شیر نداشت ! حالا او که جزوی از همه است ، خاک انداز دستش گرفته تا من را توی زباله بیاندازد . فکر میکنم چرا این طور شد ؟ وقتی یک بی ظرفی ، بی ظرفیتی میدهد ، همین میشود تو دریایی و در کوزه ی آن ها جا نمیشوی . . . آنها ، خاک انداز به دست ها ، شکر پنیرها ، در یک شکل رنجورنمایی ، با بهترین سیاستِ نادانسته ی بایسته در قاموسِ زیرکشان ، تو را سرزنش میکنند و سوزن در جانت میکنند تا خودشان نفس بکشند . آنها یخچال های زیر زمینی بزرگی دارند . آنها ثروتمندند و برای منور ساختن خودشان نور ِ تو را میگیرند ، صدایت را در یخچال میکنند و راحت با پاشنه های پهنشان و پوتین های سنگینشان از تو رد میشوند . روی زمین نشسته ام و نگاه میکنم به آبی که روی زمین در حال بالا آمدن است . فرش و مداد و کاغذ رویش بی قرار تکان میخورند . خیال میکنم خواب میبینم . خیال میکنم . . . اما فرقی هم بین خیال و واقعیت نیست . . . زندگی در قبری به اندازه ی زمین . . . که تکرارش درس عبرت است و مرگ هر فصل و سال اش . . . سکوت ، میزاید و حجم غلیظش باعث میشود پلک نزنم . شیر آب چکه میکند . . . باد توی توری میچرخد و به زور میخواهد از پنجره داخل شود . . . زوزه میکشد . . . تنها کسی که به استقامتش شک میکنم و به استقبالش از من همین بادِ گذراست . . . من هم باد باید که باشم . . . نه شکر پنیر درست کنم نه زهر و زهرماری . . . فقط بروم . . . بزنم همه را له و لورده و ویران بکنم . . . این شرطِ بقا در این زمانه ی بی وفاست . او رفته است . گوشی تلفن دست من اشغال میزند . . . گوشی را میگذارم . یک سیگار روشن میکنم و به فیلترهای تلنبار شده زل میزنم . مکافات ِ رنج کشیدن در این ست که زبان ِ حاضر به یراقت را ببرند و بخواهند که نشنوند . پس زده شدن و طرد شدن یک منش کاملا عادی ست . از همه ی کسانی که خوابشان را دیده ام میترسم . موبایلم روی آب بالا آورده و نام های دوستانم را عق میزند . هر دامشان پی رخت خواب خودند و من ان میان نیستم . شاید من مرده ام . باید که موسی بیاید و عصایش را بزند بر این اقیانوس تنهایی تا راهی برایم باز شود . دود روی هوا ایستاده . آن هم تکان نمیورد . دود مُرده است و مثل جنازه خودش را و سنگینی اش را به رخ میکشد . او رفته است و اسم مرا جا گذاشته است . دست میکنم توی قفسه ی سینه ام و میبینم که قلبی توی قفسه نیست . در کشو های دنده ام هیچ نیست . . . صدای تپش های قلبم را میشنوم اما قلبم را پیدا نمیکنم . بلند میشوم و توی آب که هنوز به گردنم نرسیده است راه میروم . قلبم باید جایی افتاده باشد . . . پایم را روی جسم لزجی میگذارم . مثل قورباغه ست . . . له میکنم . . . قلبم است . . . دهلیز و بطنش میترکند و توی آب خون به پا میشود . خیال میکنم خواب میبینم . موبایلم را پیدا میکنم و شروع میکنم به ارسال انوع و اقسامِ پیام ها و زنگ ها . . . همه خوابیده اند یا جواب نمیدهند یا من را توی لیستشان ندارند یا حذفم کرده اند . به او زنگ میزنم که رفته . . . اثر انگشتش مثل مِهری مُهر شده روی پوستم جا خوش کرده است . جوابم را نمیدهد . توی آب شنا میکنم و به آشپزخانه میرود . آشپزخانه پرده ندارد . روی کابینتش درختچه های کوچک گذاشته ام و برای هر کدامشان یک اسم انتخاب کرده ام . . . از پشت شیشه ، برج های بلند رو به رو که تک و توک چراغ هایشان روشن و خاموش میشود دیده میشوند . مثل مربع های خوش آیند ِ اینستاگرام . مثل زندگی مربعی محدود دلخوش کنک . شیشه ی زهر ماری را از روی کابینت برمیدارم و میخواهم سر بکشم که همه اش میریزد روی آب . . . مستاصل مانده ام . . . خودم را جمع و جور میکنم . سعی میکنم روی زانوهایم پایین بیایم و دهانم را باز کنم تا یک کم زهرماری که روی آب شناور است بخورم . . . قلبم برای خودش ترکیده . . . و . . . من صدای ترکیدنش را نشنیدم . . . صدایش زیر این آبِ لعنتی ماند و ته نشین شد . این آب از جایی می آید که میدانم نامش (عاطفه ) است . و خودم کردم که لعنت بر خودم باد . . . دلم را هیچ کسی جز عاطفه ام له نکرد . . . جز اعتمادی که به دیگری داشته ام . . . یکی از آن دیگران همان اوست که رفته و جواب زنگ ها را هم نمیدهد .
این اوی بی وفا ! او دزد است . مقداری از خاطره و اعتماد و عشق مرا با خود برده است و به هیچ پلیسی نمیتوان زنگ زد و از این او شکایت کرد . سر جایم نشسته ام . نمیدانم روز چندم است . شبیه فیلم بلاتار شده ام . مثل اسب تورین ، در یک دور باطلی میگردم که نمیدانم چیست و چرا هست . من که دعوتش نکرده ام . روی زمین پر از کاغذ پاره ست . دارم داستانی را برای چندمین بار بازنویسی میکنم و این کار خیلی سخت است . . . یک جور تراش دادن است . . . عضله های روح ات خسته میشوند . همین طور خود انگشتانت . . . به داستان هایم فکر میکنم . به کتاب آخرم . یکی گفت :" کتاب تو رو چطور میشود پیدا کرد !" به این فکر میکنم که از وقتی 17 ساله بودم گوشی تلفن را برمیداشتم و هر کتابی که میخواستم را به شهر کتاب نزدیک خانه مان سفارش میدادم . . . یعنی این کار انقدر غیر عادی بوده ؟ خیلی اوقات میرفتم در به در زیرزمین های خاک نشسته میشدم دنبال دنبال شماره ی شماره ی به خصوصی از یک ماهنامه ی به خصوص ! فایده ی این کارها چیست . بلند میشوم و همه ی کاغذ ها را میریزم توی سطل آشغال و شروع میکنم به باز کردن مربع های زنگین . . . و شمردن تعداد ِ لایک های دلبر زیر این محدودیت ِ فریبنده . . . که خالقش و خودش دست به دست ِ فیلتر ، تنظیم شده و ریز شده اند . . . او که رفته بود با نقاب دیگری برمیگردد . . . شروع میکنیم به بازی کردن و تاس میریزیم . . . دوست دارم مارس شود و همه ی خانه هایش را ببندم . به همین که فکر میکنم میبینم که رو به رویم نیست . بلند شده و مداد گرفته دستش و دارد روی دیوارم یک چیزی مینویسد . خیلی به من ارادت دارد اما دارد میرود به دورترین نقطه ای که باید و نمیتواند این بازی را تمام کند . از من میخواهد یکی از تاس ها را برای همیشه به او بدهم . به او یادآوری میکنم که یکی از تاس ها هم مثل یک دست از ورق ها و نصف موهای سرم که چیده بودشان همه متعلق به رفت و امد های خود اوست و حالا هم میخواهد به این بازی پایان بدهد . باد توی توری می آید . مثل موجودی که مدام حجمش زیاد شود و بخواهد از پنجره تو بیاید زوزه میکشد . بیرون غبارآلود است . . . هیچ چیز از شهر معلوم نیست . او یک تاسم را گرو برده است و معلوم نیست کی برگردد . شاید هیچ وقت . سعی میکنم فکرش را از یاد ببرم . . . اما احتیاج به چند دست دارم تا کمکم کند . . . برای بردنش از یاد یک جرثقیل لازم است و دستهای ورزیده . . . تمام کسانی که شهد و عسل بودند عضلات ضعیفی داشتند که حتی اگر بودند هم نمیتوانستند کمکم کنند و برای همین رفتند که زیر وزنه ی من له نشوند . از من چه خبر؟ هیچ سنگین مثل یک بغض ِ لجباز مثل اسب سرکش . . . نشسته ام روی سنگی که نام من رویش حک شده است .
تنها فرق من با زندگان ، داشتن ِ یک شماره ی یازده رقمی است که شانسی هم کسی نمیگیردش . . . بگیرد هم اشتباه است . . . اشتباهی ها سیریش ترین و ول نکن ترین و نفهم ترین موجودات روزگارند . نفهم ها خیلی خوب آبشان را از گلیمشان بیرون میکشند . آنها با دزدیدن ِ وقت ِ دیگران و صدای دیگران و گوش دیگران خلوت خود را پر میکنند و تا ابد نفهم میمانند . . . نفهمی میکنند و روی جهلشان هم یک مهر میزنند . . . باید فرار کرد . . . سراغ سیخ و تیغ رفت و این من عاطفی را کشت . باید روباه شد . . . یا که دزد . . . وقتی از خیر تو شر میرسد . . . باید با بازی آنکه رفت و یک تاس را با خودش برد به بازی رفت .
فیلمِ اسب تورین اثر بلاتار یکی از تاثیرگذار ترین فیلم هایی بود که تا به امروز دیدم . به جای نوشتن بیهوده شما را به لینک اینجاا یا ادامه ی مطلب ارجاع میدهم تا اگر دوست دارید بخوانید و من بیهوده ننویسم که این نوشته تحلیل دقیقی از فیلم است .
کتاب ملت عشق را میخوانم و صدایم را ضبط میکنم تا آقای -م- ازم بخرد . ترجمه ی ارسلان فصیحی متاسفانه ترجمه ی درهم و برهمی است که خوانش اثر را کمی مشکل کرده است . هرچند واقعا خسته نباشد . . . خانم الیف شافاک تا این جای کار ، هنری به خرج نداده . . . کتاب را دارم تمام میکنم و حتما بعد از اتمامش نقد مفصلی درباره اش مینویسم . . . .اگر باشم البته . . . حقا که ملت ما هرچه به خوردش دهند میخورد ، میخورد ، میپوسد و میبیند و میپسندد . . . و حق اش همین است که دور از اعماق بماند و هوای سرب گرفته سکته اش بدهد .
فیلم ارغوان جناب بنکدار و کیوان علیمحمدی یکی از بدترین فیلم های جشنواره پارسال بود . در عجبم چگونه اجازه ی ساخت گرفت ! نه تنها داستان پردازی ضعیفی داشت . . .نه تنها شعارگونه بود بلکه تصویر اشتباهی از هنر و موسیقی و سینما را ارائه میدهد و خیلی جاها به خنده ات می اندازد و باز درعجبم که از دوستان بازیگر خواسته میشود بیایند و دیگران را تشویق کنند که فیلم را ببینند !
هَک
هَک
هَک شدم … گویی حیاتِ فرهنگى من و چیستى اَم به باد رفته است … براى میس شانزه لیزه اى که خالق اش بودم دلتنگم … براى زبانِ تیز و اشک هاى بى ترمزِ ریزش که پُشتِ آیینه میریخت ، براى نک و نالش دلتنگم … مثلِ نقاشى که از تابلویی که نُه سال طول کشیده تا بِکشدش و یک آن ببیند جز قاب خالى چیزى بر سه پایه نیست ! مثل آهنگسازى که برود سرِ پارتیتورش و جز پنج خط حامل چیزى نبیند … مثل بازیگرى که نه سال براى نقشش و از برکردن دیالوگهایش عرق ریخته و با نقش آمیخته و وقتى روى صحنه ست ببیند تماشاچى ها نیستند و آکساسوار غیب شده و بازیگران پودر شدند و به هوا رفته اند … مثل مادرى که رو به روى مدرسه ایستاده و منتظر است ، زنگِ آخِر خورده ... همه میآیند ، جز دخترش … که در نه سالگى غیبش زده … مثل باغبانى که بیدار شود و ببیند نهالِ ریشه دارش را از خاک درآوردند و برده اَند … دلم براى میس شانزه لیزه تنگ شده … براى همه ى قیقاج هایی که ذهنِ پُر حرفم میزد و او مودبانه ذکرش میکرد و نمیگذاشت به من بر بخورد … انگار سپردفاعى اَم را از دست داده ام … توى تابوتِ خوشرنگِ قرمز … مُرده ام و از سنگ لحدِ شیشه اى میگویم :" خداحافظ" من غیرقابل دسترس اَم … من نیست شده ام … آتشى درونم رو به خاموشى ست … مدت هاست سعى در محافظت و حضورش هستم امّا دیگر خسته ام از این همه تقلا ... بد جورى به تک تک ِ پیام ها ، نوشته ها دل بسته بودم ، ابریقِ خوش رنگ و رویم محو شد ، مثل روح ، این پوسته تنها دلخوشى کوچکِ من بود تا همه ى حواسم را از روزنامه نگارى و ادبیات و تیاتر و موسیقى به دیگران وصل میکرد … البته ( دیگران ) ى که این اواخر جز نگرانى چیزى برایم نگذاشتند … خیلى کم ، دوستانى که دوستم داشتند و این سالهاى حیاتِ مجازى به همه شان تبریکِ اجراهاى خوب گفته ام و به من براى کتاب و نوشته هایم تبریک گفته اند … حالا همه ى پیشینه ام در گورى ست که نمیدانم کجاست … همه ى پچ پچه ها … چه چیز مرا از من جدا میکند جز رویاهایم که همه شان یک شبه پاک شدند . دیالوگ ( بودن یا نبودن ؛ مسئله این است ) از زبان هملت و از دلِ شکسپیر که ذکرش خلط مطلب و دم دستى گشته ؛ عمیق تر از آنچه ست که ظاهرش میگوید . هرگز به بودنِ خود آنقدر باور نداشتم که مادرِ میس شانزه لیزه اى شدم سر مست و مجنون و ولگرد که کولى وار کوچه هاى بى نام و نشان ِ ( جزیره در کهکشان ) را طى میکرد و همه ى شخصیت هاى نمایش ها و سینما را میدید و دم خورشان بود ، زنى خطرناک و گاه شکننده و بى دفاع . حالا از دستش داده ام . بیشتر از قبل مرده ام .
میس شانزه لیزه روی درخت
الان که دارم این نامه را مینویسم تو خوابیده ای . من کُنجِ زاویه ی کتابفروشی نشسته ام . حتما میدانی کجا را میگویم ، همان کتابفروشی که بیست و چهارساعته باز است و طبقه ی بالاش مثل نشر ثالث یک کافه دارد . تو خوابیده ای لابد که چارطاق مثل همیشه و عینکت را روی روزنامه ی کنار پاتختی گذاشته ای . دارم تو را تصور میکنم . . . . . سعی میکنم برایت بنویسم که چرا میخواهم از این شهر بروی . این جا مال ِ من است و تو حق نداری برای مراودات هنری و گشت و گذار سر بزنی به این جا . ما با هم توافق کرده بودیم . قرار بود که بروی . . . اما قرار بود که هرگز برنگردی ، از وقتی توی شهر چو افتاده که آمده ای مثل بید دارم میلرزم . باد می آید و نمیتوانم این کاغذ لعنتی را درست نگه دارم با این حال دست خط ِ مرا از بری . . . پس ادامه میدهم . . . شاید رفتم بالا عوض تو بعد از سالها یک چیز داغ خوشمزه هم خوردم و میگذارم به حساب تو . . . به چه حقی برگشتی ؟ تو خوب میدانی که ما با هم قرار گذاشتیم . . . همه ی سنگفرش های این شهر مال من است . . . قرار بود روی یک وجب اش هم راه نروی . . . اما انگار که برگشته ای که توجه همه را به خودت جلب کنی . تو عاشق خودنمایی هستی . از تو متنفرم . ار تو صدبار که متنفرم . . . از تو صدهزار بار متنفرم که باز هم کم از کمتر است . . . تو یک . . . باید بروم بالا . . .موسیو ی فربه این جا با آن سبیل های سفید و شکم بزرگش توصیه میکند که ممکن است با این لباس نازکم در این هوا پس بی افتم . من سخت مریضم . . . اما اصلا به تو ربطی ندارد . موسیو میگوید بروم بالا . . . / الان بالا هستم . باد به پنجره ی کتابفروشی میخورد . کاش همان گوری که هستی و لابد چارطاق خوابیده ای بیدارت کند . . . همیشه مجبورم برای اینکه حرفم را به تو حالی کنم ، این همه کلمه خرج کنم ، بنویسم تا تو با آن عینک اَت . . با آن عینک ِ پیزوری اَت جمله هایم را بخوانی . تو حرف حالیت نمیشود . فکر کرده ای از زیر بته بیرون آمده ام و تو هم از دهان آسمان افتاده ای . من از تو بیزارم . . . . با این حال باید به تو بگویم اگر بیشتر از فردا . . . بیشتر از یک روز بعد از رسیدن این نامه در شهر من بمانی ، به راسپوتین اعلام میکنم ، جیک ثانیه جانت را از دماغت بکشد بیرون . میدانی که او کیست ؟ هی تو . . . جایت خالی . . .اگر کاغذم را بو کنی . . . بوی وانیل می آید . . . این بوی نوشیدنی ماست وقتی که تو جوان بودی و من خیلی جوان تر و می آمدیم این جا و با هم از این قهوه های وانیلی میزدیم توی رگ و تو مثلا از کتابت تعریف میکردی و من مثلا تَر محو ِ تعاریف تو میشدم و فکر میکردم که واقعا آسمان شکاف برداشته و تو افتاده ای وسط شانزه لیزه . خیر آقا . . . میبینی که شهر دست من است . . . هر جا بروی نام من است . . . بی خود برگشتی . . . عارضم خدمت شما جناب ِ پنبه زن باشی ، از وقتی سرِ راسپوتین دعوایمان شد ، من بدجوری عاشقش شدم . اصلا انگار تو هر وقت به هرچیزِ بی خودی گیر بدهی من از آن بیخودی یک چیز با خودی میسازم . . . مثل این نوشیدنی که هیچ وقت طعمش را خودم دوست نداشتم فقط چون تو گیر دادی که این خیلی هم خوش مزه نیست ، از سر لج تا همین الان که دارم این نامه را مینویسم و این نوشیدنی هم دم قلم و کاغذم هست عاشقش شده ام . یک نوشیدنی هوس انگیز داغ با کارامل و وانیل و قهوه و دارچین و نمیدانم شیر و این چیزها که تو برایت اصلا مهم نبود اما چون آن روزها مُد بود و تو نویسنده شده بودی و نویسنده ها از این نوشیدنی کتابفروشی خوب میخوردند تو هم خوشت آمده بود به زور در حلقت کنی اما میگفتی همچین مالی هم نیست ، تا این را گفتی برای من عزیز شد . . . نمیدانی با چه لذتی دارم زیر نور این لامپا ، در این بالای کتابفروشی ، در این شب پر سوز و سرد و با چه عشقی میخورمش . . . فقط چون تو لج کردی . . . آن روزها هم بی خود و بی جهت به نجار ِ خانه ی رو به رویمان شک کردی . . . حتما یادت هست ؟ امیدوارم آنقدر پیر نشده باشی . . . همان نجاری که قدش نزدیک دو متر بود و تو میگفتی مثل نردبان است و مثل خلال دندان . . . همان نجاری که وقتی من دوست داشتم پابرهنه توی شهر نصف شب راه بروم . . . آمد و همراهی ام کرد و تو سرت توی آن کتاب های لعنتی ات بود . . . همان نجاری که وقتی میخواستم خودم را از دست تو توی رودخانه بی اندازم ، جلوتر از من خودش را توی رودخانه پرت کرد . . . هما نجاری که موهای پرپشتش مثل شیر بود و چشم هایش مثل تیله و دست های عضلانی اش توجهم را جلب میکرد و اصلا شبیه تو نبود . . . همان نجاری که قاب های نقاشی میساخت ، میز درست میکرد . آواز میخواند و ویالن سل میزد . تو از اینکه او اینقدر ماهر بود بیزار بودی . او دایم در حال حرکت بود و از من هم که دائم در حرکت بودم خوشش می آمد . . . باید چند چیز را اعتراف کنم . او و من . . . منظورم همان بدبختی ست که بهش گفتی - راسپوتین - بارها و بارها با هم تنها شدیم . . . توی شانزه لیزه بارها و بارها زیر باران خیس شدیم . . . با هم آواز خواندیم . . . از کنار مجسمه ها رد شدیم . سایه ی همدیگر را با دست روی دیوار میگرفتیم و با هم مست میشدیم . . . اما تو در آن لحظه ها کجا بودی ؟ با ما . . . بله . . . تعجب نکن . . . من همیشه در همه ی این شب ها که تو نوک قلمت را توی تخم چشمت میزدی تا در مورد نویسندگان گم نام و فیلم های کهنه مردم را مطلع سازی ، من در موردت با راسپوتین حرف میزدم . او و من همیشه کنار مجسمه ی برنزی لب رودخانه استراحت میکردیم و سیگار میکشیدیم . زیر نور چراغی که مجسمه را و ما را روشن میکرد . او از من میپرسید"چطور این مرد را دوست داری . او یک مجسمه است ." راست میگفت تو با یک آدم آهنی هیچ فرقی نداشتی اما من همیشه فکر میکردم که یک جوری به تو مدیونم . همیشه دلم برایت میسوخت . به خصوص بعد از آن شبی که با هم فیلم دیدیم و تو با عینک آفتابی ات نشسته بودی . دست به سینه . عین یک تندیس . . . نشسته بودی کنارِ من و انگار این من اصلا وجود ندارد . . . انگار تو هستی و فیلمی که روی دیوار دارد پخش میشود . تو من را دیوانه میکردی . . . شاید برای همین و از سر لج دوستت داشتم اما همیشه از سر لج بود . من از تو متنفر بودم . من از تو متنفر هستم و من از تو متنفر خواهم بود و خواهم ماند . تو با آن عینک آفتابی ات هرگز حاضر نشدی برای من چتر بالای سر م بگیری . . . یا هر وقت که اشربه به رگ و جان میزدم و دیوانه وار توی کوچه ها به آواز میزدم تو کنارم نبودی . . . من یک آوازه خوان درجه یک شده بودم که همه جا و توی همه ی بروشورهای تئاترها و اپراهای خیابان محبوبت شانزه لیزه اسمم را زده بودند اما تو اصلا توجه نمیکردی . . . تو عین یک بچه ای که مدرسه برود . . . سر ساعت بیدار میشدی . . . اصلا اهل هیجان نبودی . . . به نظرم تو شبیه خود کتاب بودی . . . شبیه خود کتاب هستی . . . کتاب خواهی شد آخر سر . . . از وقتی به حرف آمدم و گفتم . . . و غلط کردم و گفتم . . گفتم که این مرد همسایه رو به رویی وقتی نجاری میکند صدای اره اش گوشم را نوازش میدهد تو لج کردی . . . من این جمله را گفتم تا تو من را نگاه کنی . . . کله ی کچلت را از روی کتاب برداری و برای یک لحظه هم که شده به من توجه کنی . . . که لب هره ی پنجره نشسته بودم و وانمود میکردم دارم به خانه ی رو به رو که البته چراغ اش خاموش بود نگاه میکنم و وانمود میکردم دارم به آن مردی که نجار بود و خوش تیپ هم بود توجه نشان میدهم . . . که به جای تو چند بار من را از کافه ها و از زیر دست و پا جمع کرده بود و خانه آورده بود و تو جای تشکر او را دم در شبیه یک ابژه ی کلاه به سر خاک بر سر دیده بودی . . . تو سرت را بالا نیاوردی . . . تو همان طور که داشتی با دستانت روی کاغذ از تاریخ سینمای قبل از تاریخ مینوشتی به من گفتی :" آن راسپوتین را خواهی کشت ." . . . خیلی ترسیدم . حتی یک ذره هم حسادت نکردی ... حتی با من دعوا هم نکردی . . . حتی یک نخ سیگار هم نکشیدی . . . حتی از آن شراب کوفتی نخوردی . . . حتی بلند نشدی گردنت را کج و ماوج کنی و یک چایی بخوری . . . تو مثل یک رباط نشسته بودی پشت میز چوبی خانه و زیر نور آباژور داشتی در مورد سانتی مترهای راش ها و فیلم ها مینوشتی . . . . من از تو متنفر بودم . . . حالا اسم مرد نجار را راسپوتین گذاشته بودی و من میترسیدم بی خود و بی جهت بروی و او را بکشی . . . از تو بر می آمد . . . تو قبلا هم آدم کشته بودی . . . از نوشتن این ها خسته ام . . . اما باید به تو بگویم نامه ای که اعتراف کرده بودی آدم کشته ای را هنوز دارم . . . توی جیب دامنم هر جا میروم . . . لب سکوی هرخانه ای مینشینم . . . در اتاق گریم که میروم . . .توی هر مهمانی که هستم ، حوصله ام که سر میرود آن نامه را میخوانم . . . فکر میکنم . . . تنها حرفی که با من زده ای . . . در این نامه است . . . از بس خوانده ام حفظ شده ام . . . یک جورهایی از برم . . . "میس شانزه لیزه ی عاصی ! باید اعتراف کنم که من سالها پیش یک آدم کشته ام . یک آدم را با دست های خودم کشته ام . شاخه های دستهایش را بریده ام ، سر پر برگ اش را بریده ام ، از آن تنها ریشه ای مانده ، در خاک . بذری مانده در خاک . . . خاک را توی گلدان کرده ام با بذر اَش ، در شیشه ای گذاشتمش . . . در شیشه ای که نخشکد . . . که نمیرد . . . آن درخت تویی ، هرگز نمیری و هرگز زنده نشوی . . . پس در این عاصی بودن جان بده . . . من از هزار نجار تیغم برنده تر است . . . " بعد از اینکه این نامه را به من دادی حسابی خندیدی و من بار اولی بود که خنده ی تو را میدیدم . چشم هایت را نه . . . که همیشه زیر آن عینک دودی پنهان بود . . . لابد حالا که همسایه مان نجار از آب درآمده بود پکر شده بودی . . . فکر کرده بودی از آن نجار هم کمتری و میخواستی راست راستی سرش یک بلایی بیاوری . . . من همیشه از اینکه با یک تبر مثل راسکولنیکف جانم را بگیری یا جان اطرافیانم را میترسیدم . . . از آن به بعد همه اش غرق فیلم و نوشتن بودی تو با هر چه که دستت می آمد مینوشتی با دگمه با سوزن با دوربین . . . از وقتی از هم جدا شدیم و تو رفتی . . . به همه ی درخت های خیابان شانزه لیزه با دقت نگاه میکردم . . . اگر یک برگ هم ازشان کم میشد فکر میکردم کارتو بوده است . . . ما عهد کردیم که تو دیگر پایت را این جا نگذاری . . . حالا برگشته ای . . . همین امروز که این خبر را شنیدم . . . داشتم توی خیابان پابرهنه راه میرفتم . . . داشتم بادکنک میفروختم . . . از دور برج قد بلند شهر دیده میشد و کاسکه هایی که توی برف گیر کرده بودند و مردمی که توی باد ایستاده بودند و جلو نمیتوانستند بروند . . . همین خبر که به گوشم رسید و توی شهر مثل باد هرزه گرد رفت و توی گوش ها پیچید همه خوشحال بودند . . . شما برایشان سینما پارادیزو آورده بودی . . . اما من میترسیدم . . . بادکنک ها یک جایی از دستم رها شدند . . . رها که شدند توی باد و بوران مثل نقطه های قرمز متحرک ِ ول شده رفتند به هوا . . . قیقاج وار . . . روی درختی دیدم که نام من با دست خط تو حک شده است . . . مثل علامت خطر . . . مثل یک نشانه که بدهی که آمده ای و میخواهی دستهایم را و سرم را ببری . . . یا شاید دوباره برایت مهم نیست . . . اما من ترسیدم . . . آن قدر رو به روی آن درخت ایستادم که برف روی لباسهایم نشست و من را بردند یک جای گرم . . . همین نزدیک . . . توی همین کتابفروشی شبانه روزی . . . نزدیک همین شومینه که بارها به آتشش فحش داده ام . . . گرم شدم . . . ترسم آب شد . . . مثل بستنی . . . چون میدانستم که مرد نجار همه ی داس ها و ساتور ها را جمع کرده است و تنها ابزاری که داشتی همان مداد است . . . همان زغال . . . برای همین . . . با همان من را هرس میکردی . . . من همه ی نشانه ها را میگیرم . . . حالا برگرد . . . چون من همه چیز را فهمیده ام . . . الان باید بروم خانه . همان خانه ی زیر شیروانی . نامه را میدهم دست شاگرد کتابفروش برایت به هتل بیاورد . اگر تا فردا نروی . . . . با مرد نجار برایت تابوتی می آورم . . . تا تمام خودت را که کتابی ست جمع کنم و به موزه ببرم و برای همیشه به تماشا بگذارم . . . تو یک کتابی که من از خواندنش عصبی میشوم . . . چون همیشه لجم را در میاوری . . .همیشه جلوتری . . . صفحه هایت تمام نمیشود . . . من از خواندن این کتاب که صفحه ی آخر ندارد بی زارم . . . تو به درد موزه میخوری . . . نه این جا . . .نه این شهر . . . بله ، هرکتابی عفریت را ، راسپوتین را و حتی میس شانزه لیزه را خواهد کشت . . . /
برای (پ.ج)
تکه های تیز
به تقدیر ، شُد قطعه قطعه ، مُثله زَن . زَن تیغ برآورد از غلاف . گفتا :" بباید که برید برید، جهید و کرد گذر از این ناف ." پس تبر اندر خموشی کشید ، دست و پا و چشم و پوست را یکجا درید .
میس شانزه لیزه، بیدار شد . باند را برداشت . میخ را هم . میخ و باند را روی دیوار کشید و کوبید برهم . میس شانزه لیزه خانه را از نور کرد کور . کرد کور و کر از صدای باد . داد بر هر منفذی دَم . تا بیدادی رسوخ نکناد . بیدادی ، بلند بود . قامتش چو سرو . بود بلند بیدادی به اندازه ی پیکره اش . به اندازه ی پیکره ای اضافی . اضافه ها را باید میتراشید . تراشیدن ، جلای جان است . صیقل ِ روان . پس تَن بر تخته بی انداخت . تبر برداشته بلند کرد دست . گردن بچرخاند و شاهرگ را به تیزی کشید . خون شتک زد ، پرید . روی باند و میخ و زمین چکید . خرخره به خرخر افتاد . داد اَش به جایی نرسید . رسید دست تبر به دست به مُچ به پا و به هر چه در پیکره است . . . تکه تکه کرد انگشت را به پنج و مچ ها را از پا ، دست و زانو را کرد جدا و خون تمامی نداشت از هر رگی ، شلنگ اندازِ جاری خون بود . . . بطن اش پر از حفره و حفره ها خوانِ خانه ی خاطره از جنون بود و جنون را جان ِ جهی نیست که نیست . پس تکه تکه هایش را روی دیوار گذاشت . شد یکسره روح و سرکشید رمق . نشست روی زمین . زمین که سطحی بود آیینه ای ، انعکاسش سقف اریبِ اتاق . شیشه اش کج و رو بآفتاب . میس شانزه لیزه روی آفتاب نشست . بالهایش را بلند کرد و بر خود درنشست . او که بود . پیکره ای از دو دست و دو پا ، گردن و سر . چشم هایی بینا و گوش هایی شنوا . باید با این پیکره خندق میساخت . بالهایش را باز کرد و بالا سرش پیچ بداد . . . پرپرش سست بود و پروازش نه وقت . . . آنش نبود . به پیکره اش نگاه کرد و در دود و تیغ درفشی را به ناگاه او دید . . . .روی آن بنوشته بود :" ای مجسم ، مجسمه ! آنگاه که دیو درون اَت بمرد تندیس شدی . من شدی . " دیو کجا بود . . . کجا ؟ صدایی بیامد . از رو به رو فرصت را کرده بود مهیا . دوربین شروع کرد به داد . از 10 تا به 0 وقت داد . میس شانزه لیزه ژست گرفت . . . خودش را بر آیینه و خورشید را زیر گرفت . جا به جا شد و بر دوربین ِ یاوه گو جاری شد . یک لحظه شد سرتا پا دروغ . آنچه باب بود عکس بود . . . تکه هایی از زمان در چارچوبِ کوچک بود . تکه هایی فتح شده در سانتی مترهای محدود . . . سیاه و سفید با تنی قطعه قطعه و لبخندی که قیر از آن بیرون میریخت و نگاهی که داد از گوشه اش کرم میداد و گُل از مژه اش به خار میپیوست و این تاری را به عکس میبست . میبست به طناب . می انداخت تا خشک شود عکس . . . . . این صنعت ِ یاوه گو ، تنها زمانی بازگوی حقیقت بود که تصویرش از خود در میگذشت . سوژه بال زنان بر پهنای افق به دریا و آسمان مینشست . آنگاه از مجسمه تندیسی میسازیم . . . از بت ها خود را . بت از خود میسازیم .
*این نوشته برای اغلبِ ماست که تقلیدی بیهوده و واضح از دنیایی داریم که فرسنگ ها دور از جهان ِ عمیق فرانچسکا وودمناست . در هر تصویری غمی دروغین . . . سیاه و سفیدی بی دلیل . . . تکرار مکررات . . . میبینیم به دور از غمزه ی جادو . که جادو دیو درون است سازشگرش . . . ما از غم میترسیم . ما از ترس میترسیم . . . ما نمیترسیم که باشیم و در ثبت خود گه گاه بی محابا و عجول ، حاضریم . حال آنکه اگر سودای غم و باروی شکسته ی دل داشتیم و تراز نبودیم به هر دلیل از تکرار خود دست برمیداشتیم . . . این ما عاشقان ِ خویش که از تن نمیکنیم . . . بال نداریم و به قلب آیینه دست نمیزنیم . . . مبادا که تیزی شکننده اش دستمان را ببرد . ما از خون میترسیم . از تکه تکه شدن از هرآنچه عذاب بشری است و زمین ازان پر درد . . . به اذان ِ مغرب اش نمیرسیم . . .ما در میانه ی عبادت همه چیز را رها میکنیم . . . که عبادت ، چنگ بر روان است و قلاب بر توان . . . توانایی ما بازوی ماست . . . بازوی ما گیسو نع . . . کمتر از چوب و سنگیم . . . در ما خونی نه . . . نه . . . از غمی ساختگی ، وسعت حضور میخواهیم در عکس های متکثر . این فریب را دیدنش بصیرت لازم ست . خندق دور خود نمیکنیم . . . ما از چاه ها هراس داریم . . . پا در آب نمیزنیم . . . مبادا که خیس شویم . . .
عکس ضمیمه شده از دیوار Brian Booth Craig Sculptor میباشد .
تصادف
الان ، ساعت 3:34 نیمه شب ست . باور نمیکنم که هنوز زنده اَم و دارم تایپ میکنم . هیچ چیزی توی ذهنم نیست . اینکه نمیدانم قرار است در نهایت چه قصه ای سر هم بندی کنم و این جا بگذارم . فقط میدانم پشت گردنم درد دارم و بالای گوشم . پنجره را باز کرده ام و درجه ی چیلر را در بالاترین حد ممکن ، برای خودم بوران ساخته ام . ذهنم تند تر از خودم پیش میرود . قیقاج میزند اما . گیج شده . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد پیانو میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد روی اینستاگرام لایک میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد سیگار میکشد . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد با ایکس حرف میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد توی قوری را پُر میکند . من دارم تایپ میکنم و همزمان توی موزه ای در امریکا قربان صدقه ی یک مجسمه میروم که شبیه خودم است . من دارم تایپ میکنم و همه جا هستم جز این جا . پس چه کسی در حال نوشتن است . من دارم تایپ میکنم و میدانم که درد دارم . صدای تصادف هنوز توی گوشم و به خصوص بالای گوش چپم ویراژ میدهد . اسباب ِ غنبرک چنبرک هایم را زیاده دیده دارد توی سرم پیاز داغش را زیاد میکند . دلخوشی هایم زیاد بود دارد با این صدا زیادترش میکند . موتسارت را خفه میکنم . میگذاشرمش توی تابوت شیشه ای . همان جا بماند . همین صدای بوران بستم است . همین کافی است . پایم خواب میرود اما باکی نیست من که دارم لاطائلات سر هم میکنم بگذار ان هم بخوابد مثل همه ی مردم شهر که منتظرشان هستم و آن ها هم خوابند . . . این وقت ، وقت خوابیدن نیست ؟ این ساعت ساعت ِ غرایز فعال است و هیجانات بی قرار و احیای روان . . . من دارم تایپ میکنم . قرار است از تصادفی که کرده ام بنویسم . خودم این قرار را با میس شانزه لیزه گذاشته ام . با من قهر کرده . دیشب بی اجازه ی من کنج دیوار نشسته و با مداد فحش برایم نوشته است . فعلا قهر است اما برایم دیگر اهمیتی ندارد . به دیوار نوشته اش بعدا نگاه میکنم . فعلا میخواهم فهرستی بنویسم از کارهایم . . .تا برسم به تصادفی که کرده ام . خروس نخوانده بود که ( اونی بابا ) را دیدم . دیدم و توی ذهنم و توی یادداشت هایم یک سری نکته یادداشت کردم که بیایم روی جزیره در کهکشان در مدح و ستایش فیلم بنویسم . اما کمی هپروت حواسم را گرفت و نفهمیدم که چطور خوابم برد . . . وقتی بیدار شدم . آفتاب انگشت هایش را توی چشمم کرده بود . من با چشمان باز میخوابم . حرارت ِ حضور ِ ماه و ستاره و حشره و صدا را نیز میبینم . میشنوم . لمس میکنم . بلند میشوم . به ساعتم نگاه میکنم . چهار ساعت بیشتر نخوابیده ام . باید بروم دستشویی . همسایه ی کناری عاشقم شده است . پشت دستشویی سیمان ها را کنده است و به من گوش میدهد . من توی دستشویی آواز میخوانم . گاهی وانمود میکنم که دارم با کسی در فرانسه حرف میزنم . برای قوی شدن عضله ی زبان فرانسه بلند بلند ترانه های ادیت پیاف را میخوانم و او عاشق من شده است . . . این بار دل و دماغ ندارم . . . همین طور که بی خود توی دستشویی منتظر اجابت مزاج هستم ، کتاب رویاهای بیداری را از قفسه ی بالای سرم که جای حوله و دستمال است بر میدارم . برای چندمین بار دارم گفتگوی همینگوی را میخوانم . . . دلم میخواهد به همه ی نویسنده های ایرانی بگویم شما هیچ چیز از هنر از ارتباط از دیدن نمیدانید . شما همه تان تولید میکنید و میخواهید تکثیر شوید و تثبیت شوید و در قطعه ی هنرمندان بخوابید هیچ کدامتان عاشق نوشتن نیستید . اگر سیگار را از شما بگیرند اگر عکس و اسم را از شما بگیرند قلمتان خشک میشود . عصبانی ام . بی خود توی دستشویی وقت گذراندم . ورق میزنم و بلند میشوم . اصلا برای چه آمدم دستشویی . . . رو به روی آیینه ایستاده ام به موهایم که با قیچی کوتاه شده نگاه میکنم . . . همین طور نامرتب هم جالب ست . . . شبیه مرده ها شده ام . میروم توی هال . . . یک سیگار روشن میکنم و سایه ی سنگین خواب فراموش شده را پس میزنم . . . با دود . . . سعی میکنم . . . یادم نمیآید اما حس اش میکنم . . . فکر میکنم اباطیل دنیوی زمان را فاسد کرده اند . هر لحظه که میگذرد ظهور یک بی قراری را دوام میبخشد . سیگارم که تمام میشود برمیگردم توی تخت . میس شانزه لیزه روی سقف دراز کشیده است و دارد موهایش را شانه میکند . او ماسکی را که در فیلم اونی بابا دیده ام به صورت ش زده است . دارد برای من ادای شیطان را در میاورد . دلم میخواهد فراموش کنم که چه میبینم و چه دیده ام . . . دلم میخواهد مثل اسکلت ها و جمجمه های ته چاه اونی بابا متلاشی میشدم . مثل نقاشی هایی که محصص پاره شان میکرد . . . کاش خدا داس در دست داشت و من را میچید . دلم میخواست یک مجسمه در موزه بودم . . . که برای دیدنم از همه جای جهان می آمدند . . . خرج میکردند . . . دورم میگشتند . . . حالا زنده ام و درونم سرد و یخ زده . . . چشمانم را میبندم . . . وقتی چشمانم بسته است بیدارترم و وقتی چشمانم باز است خواب . . . از این دنده به آن دنده میشوم . آقای -س- جوابم را نمیدهد . ویرایش کار آخرم مانده است . . . انگار که اصلا اهمیتی ندارم . . . بالش را روی صورتم میگذارم . . . به ندرت این کار را میکنم . میس شانزه لیزه خودش را پرت میکند رویم . میشود بختک . بزنم له و لورده اش کنم . . . یک نیزه توی خرخره اش کنم و جانش را بگیرم . به پهلو میشوم . . . به عکسی که توی اینستاگرام گذاشته ام فکر میکنم . شبیه روح شده بودم . یعنی تا حالا چند فقره لایک خورده است ؟!!! انبوه فکر و خیال نمیگذارد بخوابم بیدار میشوم . بیخودی به - ع - زنگ میزنم . از او میخواهم یک سری اسم آهنگ برایم بفرستد . . . همه ی موسیقی های پینک فلوید و متال ام را در فلشم پاک کرده ام . . . بی خودی حرافی میکنم و اینترنت موبایل را روشن میکنم . تا آنتن مخابرات زور بزند و وارد اپلیکشن ها شود و موتور نوتیفیکشن ها را راه بیندازد میشود یک نسکافه خورد . طبق معمول جلوی پنجره ام . منتظرم تا آب جوش بیاید . نسکافه ام را هم میزنم . یک صدای دینگ میشنوم و پشت سرش چند رینگ مختلف بندری میزنند . . . میایم روی کاشی هایی که آفتاب داغشان کرده مینشینم تا خودم را عذاب دهم . میس شانزه لیزه جای من توی تخت دارد کابوس میبیند . میگذارم به حال خودش باشد . صفحه ی موبایل را ورق میزنم . . . از این برنامه به آن برنامه میروم . . . همه دارند در مورد کاخ جشنواره و فیلم و تئاتر حرف میزنند . . . همه دارند در مورد مهم بودن خودشان و کارهایشان حرف میزنند . . . بیشترشان بی محلی میکنند . . . سینمایی ها و بازیگرهای عزیزدنبال جایزه هستند . دستم را میبرم روی آنفالو ها و چند سلبریتی را پرت میکنم در زباله دان . . . دوستانی که نان و نمک هم را خورده بودیم . . . به درد نخورهای متکبر . سکوت ذلت آوری که دوستش ندارم اما مدام میشنوم . . . از چشمانم میشنوم . میرم و میبینم همزمان با من دارند برای هم دیگر قربان صدقه میروند و کسی به فکر نویسنده ی مملکتش نیست که با نام مستعار حذفش کرده اند . . . کسی حتی یک خط اط نوشته هایش را هم نمیتواند بخواند . ناشرم هنوز فیلتر شکن ندارد . . . سرم درد میگیرد . . . باید برای فیلمم بروم سر یک قرار کاری . . . چند ساقه طلایی گاز میزنم و همین طور که تلگرام را چک میکنم از روزم متنفر تر میشوم . اینترنت را خاموش میکنم و سیگار بعد از ناشتایی را میکشم . . . همیشه میچسبد . . . پنجره را مثل الان که باز کرده ام باز میکنم . . . عینکم را میزنم . مینشینم پشت پیانو . به زور میخواهم قطعه ی شوپن را تمام کنم . نمیشود . میروم سر لج . . . شروع میکنم از اول گام ها را زدن . . . بعد شروع میکنم چند درس هانون را میزنم . . . بعد میروم سر درس های انوانسیون . . . سریع از دوره ی باروک عبور میکنم و میروم روی ترنومتر و موتسارت را حلزونی وار فقط دشیفر میکنم . . . حواسم پی ساعت است . باید بروم . ناراحتم . . . از داستانی که برای دوستم فرستاده ام و منتظر اظهار نظرهایش هستم خبری نیست . . . دلم برای نوشته های گم شده ام که در فیس بوک پاک شده اند تنگ شده است . . . میس شانزه لیزه را از روی تخت می اندازم پایین . بلند میشود و میزند توی گوشم . در بالکن را باز میکنم و می اندازمش توی بالکن تا آدم شود . با دامن بلند سورمه ای و موهای نارنجی اش داد میزند . میگوید آبرویت را میبرم . بگذار ببرد . اهمیتی نمیدهم ، تختم را مرتب میکنم حاضر میشوم که بروم . . . الان که دارم این ها را تایپ میکنم تازه دارد یادم می آید. . . باید بروم ببینم او هنوز زنده هست یا نه ... بعد از تصادفی که کردم همه چیز را درهم تر میبینم . فراموش کرده ام از بالکن بیاورمش تو . . . چند لحظه باید از پشت این لپ تاپ نکبتی بلند شوم . . . . . . . . . . . . . . . . .
توی بالکن رفته بود نشسته بود وسط کارتن ها . . . چشمهایش را توی دستهای مشت کرده اش گذاشته بود . نگاهم که کرد دو کاسه ی خالی صورتی دیدم که دورش را مژه گرفته بود . بغلش کردم آوردمش تو . سرش را روی کتفم گذاشت . موهایش ریخت پایین . موهای بلند حنایی رنگش . . . بعد بازویم را گاز گرفت . از دستهایش آب میچکیبد بیرون . نشاندمش روی کاناپه . مشتش را که سفت بسته بود باز کردم . چشمهایش را در آوردم و گذاشتمش توی چشمخانه . یکی زد توی گوشم . کلافه ام . انداختمش توی حمام و شیر آب داغ را روی سرش باز کردم و در را بستم . الان که پشت این لپ تاپ نشسته ام دارد توی حمام بلند بلند ادیت پیاف می خواند . ساعت نزدیک 5 صبح است . . . همسایه ی عاشق من . . . حتما دارد به صدای او گوش میدهد یا از سوراخی که در سیمان تعبیه کرده نگاهش میکند . داشتم تصویر شادمانی امروزم را به منصه ی ظهور میرساندم . . . میگفتم . . . حاضر شدم که بروم . . . کاپشن بلند نارنجی رنگم را میپوشم با کلاه افغانی روی سرم و یک شال گردن پشمی سبز دور گردنم انگار چه خبر است و مبادا آسمان یادش بیافتد که زمستان یعنی ابر برفش گرفته . . . خدای نکرده . . . کیفم را برمیدارم . توی کیفم فیلم و کیف پولم هست و سیگارم . . . همین کافی است . میپرم بیرون . آسانسور من را پایین می آورد . . . از پله های بیرون لابی میدوم تا خود پارکینگ . هشتاد و یک پله را باید پایین بروم و دو پیچ را رد کنم . . . سوار ماشین که هستم ضبط قفل کرده و سی دی بیرون نمیاید . . . هر کار میکنم صدای موسیقی اکسیژن قطع شود و سی دی اش خبر مرگش بیرون بیاید نمی آید . . . لج کرده اصلا . . . من هم دنگم گرفته که سی دی دیگری را توی حلق ضبط کنم اما اصلا ممکن نیست . پنجره را میکشم پایین . . . صدای موتور ماشین ها را میشنوم و صدای اذان مغرب را . . . میروم سمت میدان سرو . . . خیلی آهسته . . . شلوغ شده و ماشین ها دارند میروند یک جایی از جایی برمیگردند . . .همه جا ماشین ماشین . . . باید بپیچم سمت راست . . . قرارم همین خیابان است . . . تا میایم که بپیچم صدا و ضربه ی هولناکی گوشم را و جانم را توی دستش میگیرد و میکوباندم به شیشه ی سمت چپ . میزنم روی ترمز . محکم فرمان ماشین را توی دو دستم گرفته ام . چشم هایم را بسته ام . صدا توی گوشم ادامه دارد . نمیدانم من به کسی زده ام یا کسی به من زده است . نمیخواهم چشم هایم را باز کنم . . . مطمئن نیستم سرم روی شیشه است یا از گردنم افتاده است . . . قلبم تند تند میزند . زانوهایم درد میکند و مچ پاهایم قفل شده اند . میدانم که حرکت نمیکنم . هیچ نمیبینم . میدانم که ایستاده ام . اما نمیدانم که من به جایی زده ام یا جایی ماشینی کسی به من زده است . . . سرم گیج میرود . کسی پنجره ام را میزند . . . صدا میکند . . . :" خانم !" . . . کیست ؟ چشمم که باز میشود یک پرده ی طوسی رو به رویم هست . . . تار میبینم . . . پلیس دم چهاراه میگوید :"خوبید ؟ . . . پیاده شید خانم . . . در رو باز کنید لطفا ." جلو را نگاه میکنم . . . نه من به کسی و چیزی نزده ام . . . نکند یک جنازه روی زمین مانده . سرم در میکند . نمیدانم چطور در را باز کردم و پیاده شدم . . . یک ماشین شاسی بلند سفید پشت سرم اریب ایستاده است . . . دختری با ابروهای رنگ شده ی زرد و ساعت طلا و لب های پروتزی رو به رویم ایستاده است و در حالی که آدامس میجود با تاسف ساختگی میپرسد :" وای ببخشید ؟" دستم را از روی سینه ام بر میدارم . . . چی شده ؟ . . . پلیس یک لا قبا ی لاغر مردنی با ماسکی که به کناری زده با مهربانی میگوید . . . خدا رحم کرد . . . بیایید ببینید . . . دور ماشین آدم جمع شده است . . . همه نگاه میکنند . . . فشارم پایین ست . . . کمتر این را فکر میکنم چون اغلب فشارم کم ست . . . میبینم روی زمین تکه های قرمز و لاکی ماشینم خورد شده و افتاده است . . . صندوق عقب ماشینم با پلاکم یکی شده و صندلی های عقب از جا در رفته اند . . . دختر میگوید :" من نمیدونم آخه ماشین شما پرپریه . . .پس چطور مال من چیزیش نشد . . . میدونید . . . شما یه هو زدید روی ترمز ! " اگر جانش را داشتم . . . یکی توی گوشش زده بودم یا پوستش را وسط خیابان میکندم . . . ریمل هایش را با انگشتش بالا میدهد . . . انگار که توی ریمل هایش خرده های شیشه ی چراغ ماشینم رفته باشد . . . توی هوا فوت میکند . . . برای خودش شماره میگیرد و با موبایل حرف میزند . . . یک نفر دستم آب نمیدهد . . . پلیس می آید . . . میخواهد به تفاهم برسیم . . . قرار شده دختر کارت ماشینش را به من بدهد . . . ماموری که سر چهارراه ایستاده بود به چراغِ سمت راست ماشین اشاره میکند و میگوید . . . شما نمیدونید با کدوم سمت ماشین تصادف کردید ؟ چراغ خودتون رو ببینید . . . دختر میگوید :" اوا . . . ندیدم . . . ای وای . . . " . . . تلفنش را میدهد . . . لبش را کج و ماوج میکند و میگوید من نمیتونم سر ساعتی که شما میگید بیام تعمیرگاه . . . من سر کار میرم . . . من که حواسم سرجا نیست . . . دلم میخواهد فقط یک لیوان آب بخورم . . . دستهایم میلرزند . . . کارتی که دستم میدهد را میگیرم و خداحافظی میکنیم . دوستم خودش را به چهارراه رسانده . بغلم میکند . میخواهم وسط خیابان توی بغلش بمانم . . . . فیلم را به او میدهم تا ببرد برای ترجمه و با فلشر روشن و یک ماشینی که از سپر و صندوقش چیزی نمانده برمیگردم خانه . دست از پا دراز تر . . . سرم درد میکند . . . دستهایم میلرزد . . . بعد از اینکه چند دقیقه روی کاناپه ام ول میشوم بدو میروم دستهایم را میشورم و شروع میکنم به درست کردن آب میوه . . . تویش فلفل سبز هم میریزم تا مخم سوت بکشد . . . یک سیگار روشن میکنم و زنگ میزنم به آنا جانم . . . گریه میکند . . . یاد فیلم هامون می افتم . . . همان جایی که مادربزرگ هامون وقتی پشت پرده ست به هامون میگوید :" دیگه غمخواری نداری . . تنها موندی " . . . خداحافظی میکنم . . . میخواهم تنها تر باشم . .. شوهر یا دوست پسر یا یک مردی از طرف زن آدامس جو به من زنگ میزند . . . قربان صدقه ام میرود . . . مشکوک ست . . . میگوید به او زنگ بزنم . . . میگوید خودش توی کار تعمیرات ست . . . در صورتی که دخترک وقتی که حرف تعمیرگاه شد گفت که خودش هم برای چراغ ماشینش میایدپیش تعمیرکار من . . . اما ناگهان شوهر یا هر کسی که از طرفش بود خودش را این کاره و بلد کار وانمود کرد و به من گفت که اصلا نگران نباشم . . . شماره اش را اس ام اس کرد و سریع صدای اتصالش به شبکه ی ایمو و غیره را شنیدم . . . مثل مرغ پر کنده بودم . . . حالا ماشین قرمز قشنگم له و لورده شده و صدای خورد شدنش هنوز توی سرم ست . . . میبینم که همان همیشگی . . . یک مسج ارسال کرده که برای کاری به یک جایی در شوروی سابق بروم . . . خیلی کوتاه برایش مینویسم که تصادف کرده ام . . . خیلی کوتاه نگرانم میشود و بعد زنگ میزند . . . میداند که چت کردن کار بچه هاست و وقتی میشود همدیگر را شنید چرا باید نوشت . . . تا زنگ بزند . . .کوتاه و عمیق به خواب میروم . . . روی زمین افتاده ام . . . وادارم میکند بروم از توی کیفم کارت ماشین دختره را بیاورم و رویش را بخوانم . . . بلند میشوم . . . در کیفم را باز میکنم . . . میبنیم اصلا کارت ماشین به من نداده . . . گواهی نامه اش را داده است . . . پشت خطی . . . میگوید خودم را ناراحت نکنم . . . میبیند که صدایم دارد میلرزد . . . میگوید خودش دهنش را سرویس خواهد کرد و پدر شوهر یا دوست پسر یارو را هم در خواهد آورد . . . خیلی نا ندارم که پای تلفن حرف بزنم . . . کاش به جای پشت خط میشد مستقیم به هم وصل میشدیم . . . از ایران به فرانسه یا امریکا یا یوسف آباد یا شهرک غرب . . . اما امکان پذیر نبود . . . همیشگی میگوید . . . :" اعتبار گواهی نامه رو بخون " . . . کاشف به عمل می آید که دو سال هم ا ز روی اعتبارش گذشته . . . نام دختره را میبینم . . . بتول . . . فکر میکنم اصلا به جمالاتش نمیخورد که بتول باشد . . . بیشتر آناستازیا و کریزیلا به وجناتش میخورد . . . همیشگی که صدایم را درب و داغون میبیند . . . عصبانی شده . . . اما دعوا نمیکند . . . میخواهد برود از دست همه شکایت کند . . . همیشه دوست دارد زورش را به همه نشان دهد . . . صدای خودش خسته است . . . کلافه است . .. باید برود . . . گشنه است . . . خداحافظی میکند . . . . . خیلی وقت شده که او رفته و از خداحافظی اخر خیلی وقت است که گذشته و هیچ چیزی برای من معنا ندارد . . . فقط میدانم که ماشینم له نشده . . . خودم له شده ام . . . صدای تصادف هنوز بالای سرم یک جایی توی گیجگاهم میچرخد . . . صندلی را میبرم توی آشپزخانه مینشینم پای چای و سیگار و . . . به بیرون نگاه میکنم . . . به بخاری که پنجره را گرفته و نمیدانم صدای ریکویم موتسارت از کجا می آید . . . پشت پنجره ، ماسکی که توی فیلم اونی بابا بود آویزان شده است . . .
با شاخ هایش و چشم های زل و ثابتش . . . با لبخند شیطانی اش . . . دلم میخواهد توی دود محو شوم و بروم لای علفزار . . . برای اینکه باور کنم ضربه ی مغذی نشده ام میروم پشت پیانو . . . شاید انگشت هایم عقلشان را باخته اند . . . نه هنوز یک چیزهایی توی یادم و یادشان هست . . . حالا علیرضا شجاع نوری و برنامه ی بعدی . . . بهروز افخمی . . . فیلم های جشنواره ای . . . مشهورهای سینمای ایران . . . دوستانی که دورند و وقتی نزدیکند دور تر . . . به همه شان فکر میکنم . . . به کسانی که نیستند . . . نمیدانم این فضای زمین چرا با ادم هایی پر شده است که بودنشان مثل زباله هایی جا گیر است . . . دست کم برای من بد بو متعفن . . زشت . . . پر از دروغ و فریب است . . .کسانی که هرگز خودشان را نمیبینند و همیشه رو به روی آینه اند . . . دلم میخواهد در مورد یک تصویر مطلبی بنویسم جانش را ندارم . . . چند تلفن جواب میدهم و مینشینم به خواندن کتاب . . . بانوی نابینایی در مقابل ضبط کردن رومان به من پول میدهد . . . بانوی مشهوری که زمانی خیلی سر زبان ها بود و امروز چشمش نمیبیند . . . دارم رمان را میخوانم . . . فکر میکنم وقتی نویسنده ها توی گلفروشی کار کنند مثل آناگاوالدا و یا شغل های مختلف را امتحان کنند چرا من از این کار طفره بروم . . . روی کمد کتاب خانه ام برای قصه ی بعدی یک سری یادداشت کرده ام . . . حوصله و دل و دماغش را ندارم . . . میگذارم برای فردا یا پس فردا . . . فعلا منتظرم . . . فکرم ثابت نیست . . . فکرم توی خیابان لای رنگ های متالیک قرمز ، کف خیابان افتاده است . . . دارم تایپ میکنم اما پشت فرمان نشسته ام و دارم سی دی را از توی ضبط به زور در میاورم . . . دارم تایپ میکنم اما میس شانزه لیزه توی وان هنوز دارد ادیت پیاف میخواند و کتری روی گاز میسوزد . . . دارم تایپ میکنم و این جا نیستم . من تقسیم شده ام . میان خودم . میان فیلمم . . . میان ترجمه اش . . میان تصویر های کوچک اینستاگرام . . . میان گفتگوی ارنست همینگوی . . توی علفزار اونی بابا . . . توی چاه افتاده ام . . . دارم تایپ میکنم اما هنوز به چشم های میس شانزه لیزه که توی مشتش بود و من فقط سر جایش گذاشتم و هیچ نپرسیدم فکر میکنم . . . دارم تایپ میکنم اما توی بالکن ایستاده ام و به خانه های رو به رو به برج میلاد نگاه میکنم . . . دارم تایپ میکنم ولی سر پیچم و سرم به شیشه ی سمت چپ خورده است .
سوزن های زیر کاه
نخوابیدم که بیدار شَوم . فقط چشم هایم را باز کردم . روی کاناپه ی آبی رنگم گیج میزدم . توی خانه ، شتر با بارش گُم میشد . نمیدانم ساعت چند بود . از جایم به زور بلند شدم . کتاب ( ملت عشق ) از رویم افتاد زمین . کتابی 500 صفحه ای که هنوز چند صفحه اش مانده بود تا تمام شود و به هیچ وجه دوستش نداشتم . فقط از روی مرضی که دارم باید کتابی را که دست میگیرم ، تا انتها تمامش کنم ، وقتی به نیمه اش رسیده بودم تکلیف ِ بلاتکلیف ِ نویسنده اش برایم روشن بود . روی زمین پر از کاغذ و یادداشت بود . سرم درد میکرد . دیشب ، قضا قورتکی ، عکس و فیلم هایی به دستم رسیده بود که از دیدنشان شاخ درآورده بودم . دست زدم روی سرم ، هنوز دو برجستگی روی سرم بود ، دویدم سمت ِ آیینه ی قدی . دیدم شاخ ها برگ و گل درآورده اند . رفتم توی اتاق و یکی از کلاه هایم را که بزرگ ترین کلاه بود روی سرم گذاشتم . گاز فندک تمام شده بود . کبریت را کشیدم به سیگار و همین طور که دور خودم مثل مرغ سرکنده میچرخیدم و بلاتکلیف بودم داشتم به چیزی فکر میکردم که فراموش کرده بودم . انگار در انبار کاهی دنبال سوزن بگردم . . . فکرهایم مثل سوزن های ریز و ظریفی بود که در این انبار زیرِ خاشاک و کاه گم و گور میشد و من باید پیدایشان میکردم . اگر کنار هم میگذاشتمشان میتوانستم نمایشگاهی از مجموعه ی تیزی هایشان بگذارم . هنوز غروب نشده بود . گوشی موبایل را برداشتم و به چند پیام جواب دادم و با یک ارگان مهم صحبت کردم . ارگانی که برای من مهم بود ، حدیث ِ ندانستن ِ برگه ی اعلام وصول کتاب و ناشر و این حرف ها . . . مخم داشت سوت میکشید . سرم را بین دست هایم گرفتم و روی زانو خم شدم . چند روزی بود زهرِ یک جمله ، مثل تیر توی قلبم خلیده بود . پشتم داشت غوز در میاورد . تمام دق و دلی ام را توی دستشویی رو به روی آیینه وقتی مسواک میزدم سر ِ لثه هایم در آوردم . طوری که ازشان خون میپاشید بیرون . همان طور که گریه میکردم به حرف های مفت ِ طبق طبق ، حس کردم روی گرده ام زنی سنگینی میکند . زنی مثل بختک . پیش خودم گفتم . . . همیشه یک نفر هست که جلوتر از تو روی پله ایستاده . . . همیشه یک حضور نامرئی هست که وقتی میخواهی نزدیک یک نفر شوی هویدا میشود ، مثل کوه جلوی تو را میگیرد تا دریا را نبینی . . . مسواک را پرت کردم توی سطل . دهانم را شستم . . . هنوز دود سیگار توی ریه هایم حرکت میکرد . هر کار کردم اشک هایم پاک نشد . کلاه روی سرم را برداشتم تا ببینم هنوز شاخ ها سرجایشان هست یا نه . دیدم که هست . . . شکوفه ها دارند جوانه میزنند . کلاه را دوباره روی سرم گذاشتم . یک نسکافه درست کردم و نشستم پشت میز کارم . باید تا وقتی زنده ام داستان آخرم را ویرایش کنم . انگار این زندگی دارد برایم تمام میشود . یادم افتاد . . . میخواستم به جایی زنگ بزنم . . . به تازگی متوجه شده ام قبل از اینکه بخواهی خودت را بکشی میتوانی به 123 زنگ بزنی . . . ظاهرا میایند . . . برت میدارند . . . میبرندت جایی . . تیمارت میکنند . . . چند روزی بود که در خودم نمیگنجیدم . . . میخواستم به همین سه رقتم ساده اکتفا کنم و سه بار روی دکمه های تلفن فشارشان بدهم و خودم را از شر همه ی فریب ها ، همه ی روزهای عاشقانه و همه ی تنهایی ها خلاص کنم . . . میگویند آنکسی که دائم میگوید میخوام خودم را بکشم ، وضع و حال اش خراب تر از کسی است که بردارد تیغ بکشد روی رگ اش . . . سالهاست مرگ طلب شده ام . . . دنیا را دوست ندارم . . . باورها را و مردمانی را که موصوف و صفت شان به هم نمیخورد . . . اه چه نویسنده ی وراج ملال انگیزی شده ام . این طور نمیشود داستان را تمام کرد . ضعیف و لاغر شده ام . . .چیزی میخورم و شروع میکنم مثل جن زده ها به تمیز کردن خانه . کاغذ پاره ها را بر میدارم . چرک نویس ها را با غضب پاره میکنم . می اندازمشان توی سطل آشغال ، زیر سیگاری را ، توی یخچال را ، هر چه تاریخش گذشته را درسته می اندازم دور . به همه جا جرم گیر میزنم . . . تی را بر میدارم و همه جا را تمیز میکنم . این کاشی ها ی شکسته ی روی زمین را . . . این کاشی هایی که رگ های سیاه توی بافتشان نفوذ کرده را . . . همه جا پر از خاک است . . . همه اش را تمیز میکنم . حالم بهتر نمیشود . سرم درد میکند . دیشب دروغ هایی را در تصویر دیدم که دیگر باورش برایم سخت بود . سالها مثل باران ، دروغ روی سرم میریزد و قدر آتشپاره جان و قلبم را میسوزاند . زخم میشوم . تاول بر میدارم . خوب میشوم و دوباره میبارد . . .دوباره میریزد . . . هیچ چتری ندارم تا از این ابرِ ریاکار در امان باشم جز میس شانزه لیزه . حالا او توی اتاق است . رو به روی من ایستاده است . مثل قدیم ها که دیوانه میشد ، پابرهنه میزد توی دل شب به من میگوید بیا پا برهنه بزنیم توی دل شب و بدویم . حاضر میشوم . او لباس حریر سیاهی تن کرده و موهای سرخش را توی تور ریخته و ناخن هایش را لاک سیاه زده است . با هم از خانه میزنیم بیرون . نمیدانم کجا هستیم . فقط میدانم که تا جان در بدن دارم برای فراموش کردن فصاحت و طبع روان ِ نمایشی دیگران باید بدوم تا از این صحنه دور شوم . من این سیرک را دوست ندارم . میس شانزه لیزه پابرهنه راه می افتد . . . میرود توی محوطه ای که برج های سیمانی احاطه اش کرده اند . به پشت سرش نگاه نمیکند . طوری میدود انگار دنبالش کرده باشند . یک ساعت میدود . تمام بدنش خیس عرق است . گوشه ای می ایستد . نفس نفس میزند . میرود روی یک نیمکت . چشم هایش را میبندد و هر کسی از کنارش عبور میکند به این ظاهر کشیده و مرموزش نگاه میکند . میس شانزه لیزه سیگارش را روشن میکند . میخواهد قبل از اینکه به کلبه ی محقرش برگردد به اندازه ی یک نخ سیگار درست فکر کند . فقط یک کبریت مانده . بوی گوگرد بلند میشود و دود سیگار به هوا میرود . این جا شمارش معکوس است . . . باید بدانی درس اول این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . درس دوم این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . درس سوم این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . به خودش میگوید باید این اپرای فریاد را خاموش کند . سیگار را زیر پای بی جوراب و کفشش می اندازد و با پنجه ی پا خاموشش میکند . برمیگردد به خانه . حالا زیر دوش آب گرم است . انگار که غسل کرده باشد . همه چیز تمیز شده . میس شانزه لیزه مینشیند پشت میز کارش . روی صندلی لهستانی و شمعی را روشن میکند تا نور روی کاغذ هایش برود . . . برود تا دروغ ها را بسوزاند . . . این طور بهتر است . . . مهم نیست آن بیرون چقدر یاوه وجود دارد . . . مهم همین ست که نوشته شده . . . نوشته ها را مرتب میکند . . . داستان دختری که از تعجب روی سرش شاخ درآورد را خط میزند . از نو مینویسد . دختر دیگر از هیچ چیز تعجب نمیکند . دختر قصه ی میس شانزه لیزه ، جنون نوشتن دارد و جرات داد زدن . . . از بیرون پنجره ، صدای موسیقی میاید . . . انگار کریستف کلمب امریکا را کشف کرده است . موسیقی همان فیلم است . . . با ضرباهنگی امید بخش و موج هایی که از نت ها به گوش میرسند . فکر میکنم چقدر خوب شد که میس شانزه لیزه شاخ هایم را کند و انداختش دور و حالا دارد من را از نو مینویسد . دلم میخواهد توی کاغد هایش راه بروم . . . به هر کجا که دوست دارم . . . سر بزنم و هر کسی را دوست دارم با خودم با خیمه گاه چنگیز خون ریز ببرم . . . بزنمش بعد ببوسمش و بعد بکشمش . دلم میخواهد تمام ترسوهایی که دور و برم هستند را برایم بشکند . مثل شاخ سرم که شکاندش . میس شانزه لیزه دارد سوزن هایم را پیدا میکند . دارد برایم یک نمایشگاه از همه ی سوزن هایی که زیر کوه ِ کاه گم کرده ام میسازد . من در این دست و پا زدن ِ میس شانزه لیزه که در سکوت خودش دفن میشود دخالتی ندارم . من دارم چشم هایش را میبینم که همین طور که من را ترمیم میکند و می تراشد گریه اش را قورت میدهد و قورت قروت آب میخورد تا آب بدنش تمام نشود . او دارد میل گنگی که به مردن دارم را از دل و جگرم بیرون میکشد . میخواهد یک داس دستم بدهد . . . میخواهد خودم انگیزه های حقیر زندگی دیگران را که در اطرافم ترس ایجاد کرده اند از ته ببرم . . . به کوچک و کم قانع نباشم . . . او چتری بالای سرم گذاشته که خودش است . میدانم که اگر من هم نبودم او امروز نمینوشت . حالا که دارد مینویسد شبیه ناخدای جوانی شده که زن قدرتمندی است . . . میخواهد از دریای کریستف کلمب بگذر . . . میترسم . . .شاید میخواهد به جهان دیگر برود . دست من به او نمیرسد . من هم باید یک روز او را بنویسم . فعلا دارد زنجیر هایی که به دست و پایم بسته اند به نام نامی نام خانوادگی پاره میکند . دارد من را به یک زهدان دیگر میبرد . میخواهد من را از نو و در زمان دیگری بگذارد .
مهرگیاه
میس شانزه لیزه، توی دکان ِ عطاری نشسته بود . نشسته بود روی صندلی راکینگ چیر . صندلی راکینگ چیر تکان میخورد و مثل ِ ننو عقب و جلو میرفت . میرفت که چشم هایش هَم برود ، که بخوابد ، عطار پرسید :" هی ! زن ! بیدار باش و هوشیار ! هنوز وقتش نیست . " خاکسترِ سیگار از لای انگشتان ِ دست ِ میس شانزه لیزه ریخت روی زمین . روی زمین پُر بود از کیسه گونی های برگ های شفا دهنده . شفا دهنده که آن بیرون بود . هر چه بیرون بود ، در درون رخنه کرده ، زخم شده بود و ناسور . سور در خیال بود که بی وقفه جولان میداد با صدای دنبک و طبل یک جور ِ ناجور ، یک جور ِ خوب ، مثل زخمی که بخواهی بخراشیش ، با زخم الک دولک بازی کنی ، رسوایش کنی ، بخارانیش و حیرانش کنی ، از دردش خود را خوش و ناخوش کنی ، صدا بود و سور و سات ِ ریسه ریسه خنده ، بر باد دست داده هر هر و کِر کِر ببرد برساند به گوش ِ هر آنکس که بود چشم اش شور . شور ، عشق بود و شیرین عشق ، شور ، مزه بود به شراب و شیرین ، کنارِ بساطِ تریاک ، کاک بود و باقلوا ، هوا ؛ نسیم ِ بهاری بود و بهار ، تنِ رها در آغوش ِ مستر غول ! غول ، دست و پایی داشت و شاخی میان ِ پیشانی و چینی بین ِ دو ابرو و فِری در حلقه مو و غوزی بر بینی و خالی در سفیدی چشم و مژگانی پر پشت و چشمانی به رنگ ِ یشم ، بازوانی چند تکه و عضلانی ، کمری چون کمر ِ آفتاب ، قد و بالایی رعنا ، بگو برود کنار رستم تا باد بیاید ان شالا ! که ناگاه گفت عطار :" ای میس شانزه لیزه ، برپا " برپا شد زن . از آغوش غول بیرون آمد . پا برهنه چون همیشه . چون همیشه با موهای افشان و لباسی چروک و چشمانی تیز و خمار ، عار نبود ، راستی گفتارش به نیش ِ کنایه که دروغ را فریبی میدید حیله ی زنانه . عطار بگفت :" تو که هستی ؟" میس شانزه لیزه مسخ شده بود . مسخ شده ، راه افتاد و دو دست را جلو گرفت و راه را از سر و بگفت :" من هیچ هستم . من هیچ ." عطار بخندید و سر بخاراند و کراواتش را شل بکرد . در های شیشه ای عطاری را ببست و کرکره پایین بداد . از میان برگ و عطر و ریحان بگذشت ، از میان گونی های کوچک روی زمین بگذشت و دستش را به شانه ی میس شانزه لیزه زد و او را سمت خود برگرداند . میس برگشت . برگشت پلکش ، پلکش رفته بود در خواب ِ هزار افسان ، باز کرد چشمانش را و از چشمانش دو تیر ِ آتش نشاند بر قلب ِ عطار و او را تا ابد سوزاند . سوزاند نه اینکه سوخت خیر . خیر یعنی کشتش ، به تیر غیب و انرژی و این حدیث های مجهول . مرد بیفتاد . افتادن همانا و التماس و زاری همان . . . عطار بگفت :" تو را صد قطره از عصاره ی فلان بدادم و از شیره ی بهمان چطور است که هنوز زنده ای ؟" میس شانزه لیزه نشست روی زمین . بخندید . . . روی زمین نشست . . زمین ِ پر از چرک ، چرک ِ صد خاطره ی آزارنده ی هزار دختر ِ شهر . . . دختران شهر از عطار پیر بودند دلگیر ، میس شانزه لیزه نشست روی زمین و شد خم . . .خمره ی شراب را کردخَم روی عطار پیر و بگفت :" ای پیرِ ریغماسی ، عنان در سوگند ببند تا ابد ، تا همیشه که دست ِ عطرآگین ات بر مونث نرود به خطا ، بر نگاهی و بر صدایی و بر سئوالی ؟ شدی حالی یا دوباره بگویمت ؟ " عطار که چشمش میسوخت و دلش و تنش را صابون زده بود به خیال و شده بود بی حال و زمین میخایید و خیال قبا بسته بر چیرگی اش بر میس را در سراب میدید بگفت :" ایدون که نیش میزنی ای زن مرا خوش تر است . . . بزن . . .من همینم . . همین هیز ِ ناپرهیز . . . " و بزد زیر خنده . میس شانزه لیزه لباس برکند و زیر لباسی ها را ایضا و زد زیر خنده ، لامپا ترکید و هزار پشه از دل ِ پوچش بریختند توی فضا و ویز ویز کنان چرخ میزدند در میدان ِ عطاری ، میس شانزه لیزه روی تن عطار ، خم بشد . استخوان هایش را ، از راه راه و دنده دنده به دست ِ چرک و چروک عطار بداد و لب های داغ اش را بر پوست ِ چَغَر پیر مرد بگذاشت و نیش دندان فرو بکرد بر جان ِ او . گوشتش را بکند و شروع کرد با مگس ها تن ِ عطارِ مشک بود و عنبر اندام را جویدن . . . تو گویی این عطر و رایحه در رگ و پی ، پی در پی در استخوان و خون آن رخنه کرده بود . بود آنچه در دهان میس شانزه لیزه ، انتقامی از عطاری که کرده بود هزار زن و دختر را معطل ِ شفای گیاهی به نام ِ مهرگیاه ، گیاه نگو ، راه ِ ارتباط ِ این پیر با هزار آرزوی زنان در دل و راز آنان در ذهن . . . عطار همه اش را مینوشت و صبح ها با هزار کاغذ کاهی به انتشارات ِ خیابان شانزه لیزه که شهره ی خاص و عام بود میرفت و میداد نوشته ها را و در ستونی میکرد چاپ و با اسم ِ نویسنده موسیودست قیچی ، میکرد چاپ ، او عطار نبود ، نبود آنچه میجوید میس شانزه لیزه ، که یک تَن نبود ، به ساعت هر تن ، روان میکرد بدل ؛ او چند نفر بود در این کالبد . نویسنده ای جاه طلب ، عصرها میشد طبیب و میرفت مطب ! جای طبابت شیره ی خلق الناس را میدوشید ، غروب ها می شد شیر فروش و میرفت بقالی و سر آخر شب ها میشد عطار و میکرد عطاری و این بود که کار و بارش گرفته بود و به قول معروف پیازش کونه کرده کار و کاسبی خوبی داشت و همه اش را از راز مردم داشت . داشت را باید کاشت تا کسی نکند اینگونه برداشت . میس شانزه لیزه لباس بپوشید و مگس ها همه بر شانه هایش بچسبیدند ، یک پیاله آب شنگولی بالا رفت و رفت بیرون و زد به دل شب و هنوز داشت زبان ِ مرد را میجوید و مزه مزه میکرد . . . مگس ها بال زدند و وز وز کنان تن سست میس شانزه لیزه را بلند کردند و رفتند هوا . . . میس شانزه لیزه نه استخوانی گذاشت بر جا و نه ناخن و رگ و جانی هر چه بود خورد و روح را کرد توی چاه . درب چاه را ببست . بسته شدن ، همانا فریاد عطار چند کاره همان . . . امان، رنج ِ هزار حسرت باشد در دهان و نرود بیرون حتی با آنکه بگفت :" مرو ، با من بمان ."
انگشت ِ آز در چشم و چال اینستاگرام
اندر احوالات ِ آز !
میس شانزه لیزه جامه ای نو تَن بکرد ، سرتا پا ، پوششی لاستیکی ، بی هیچ منفذی ، روکشی کاملا چسبناک و امن با پوست ! بعد از این جامه تن کردن ، به لطف و سعی استادش جناب ِ اوستا همه فَن حریف باشی الدوله سوار صندلی مخصوص شد . صندلی شروع به حرکت کرد و میس شانزه لیزه را وارد دنیای هش ال هفتی کرد که بیشتر شبیه میدان ِ نبرد بود تا شهرِ نقاشی و حوض نقاشی و چه بدانیم از این شهر های مدینه ی فاضله ی پر از فلسفه ی تو را شعورمند کننده ، در میان ِ آماج ِ تیرهایی به نام ( لایک ) و ( آن لایک ) ، جان بر کف گرفت این میس شانزه لیزه و رفت توی خانه های در بازی که آدرس هایشان را روی دستش نوشته بود مثل تقلب های دوران کودکی ، از قضا مصادف شد با دیدن ِ دید زدن های دوستان و اصلا کسی نفهمید که مهمان وارد خانه شده است . پیش تر ها مهمان حبیب ِ خدا بود و حرمت و رحمت ِ سفره و نان و نمک ، بها و ارجی داشت ، این روزها تو بگو به لعنت یزید هم نمی ارزد . . . میس شانزه لیزه با پوششی که سر تا پایش را گرفته بود وارد خانه ی دوستان میشد و یادگاری قلبی بر دیوارشان میکشید و اگر خیلی میخواست میزبان را از الطاف خود سرشار کند یادداشتی روی در مینوشت که ( ما آمدیم نبودید ، رفتیم ) البت که این یادداشت به فراخور ِ انسانیت ِ آدم ها فرق داشت . . . زیر هر یادداشت امضایی کوبیده و مهر میشد که نام اش همانا همان میس شانزه لیزه بود ، به مروز در این فضا ، در امواج ِ تیر های نامرئی دوستت دارم ها و دوستت ندارم و متنفرم ها ، ملتفت شد اوضاع پس معرکه است و خیلی ها قافیه باخته اند و از اصل ریشه شان را مورچه خوار و مورچه و موریانه خورده است . . .در این اوضاع ِ تصادفی و هردنبیل ، متوجه شد که دانشمندان ِ دود چراغ خورده و اساتید اهل فن نصف شب ها چراغ خانه شان را روشن کرده و شروع میکنند به سر زدن به ابژه های عجیب . . . همانا این ابژه ها تنها - چیز- ی بود که در این دنیا وجود داشت انگار ! البته تنها چیز نبود میدیدی که همگی ، همه چیز را در یک چیز ، چیز میکنند و برسبیل تصادف هم نیست ، از برای شهوتی مهارنشدنی است ، توگویی هر فلسفه ای با همان سه حرف همان چ ی ز ، همان - - - همان - - - شروع و خاتمه میابد و از برای همین بود که استاد همه فن حریف باشی به او اکیدا توصیه کرده بود لباس ضد خطر بپوشد که مبادا باردارِ این دنیای بیمار شود . ذات ِ هستی تنها در اشکالی هویدا میشد که به امور ِ اولیه ختم میشد و لا غیر ، از حیوان و گل و بلبل و شعر و فقر و ثروت و امور دول خبری نبود از نگاه ها ، همه ی دوستان اهل ِ شنا بودند و مثل کوه سر جایشان ایستاده بودند و تیر ِ قلب خود را نثار مستهجن ترین ابژه ها میکردند و خود را فربه ، اینک میشد به جوابی برسی که کَلکِ الک کردن ِ مردها و زن ها هم کنده شده ، کم مانده دوربین های موبایل را در مستراح برده از اجابت مزاج خود نیز عکسی بگیرند و بر طاق دیوار شان بکوبانند . . آنچه در این حصار معنی نداشت ، یادداشت بود و نگاه و قلب . . . همین سه حرف -ق،ل،ب - . . . همین سه حرفی که جای خود را با آرامشی محسوس به سه حرف دیگر میدهد و از بس هنوز در دوره ی لیبیدو در مانده ایم و هنوز در معاشقه مشکل داریم که همه چیز را فراموش کرده ایم و به تصویرها سخت دل بسته ایم چون قلب ها را له کرده دوربین به دست شده ایم . میس شانزه لیزه از توی دنده اش ، چاقویی بیرون کشید و لاستیک دور خود را درید و چاک داد . وسط میدانگاه ی اینستاگرام شیپور به دست گرفت و مدام به این و آن گفت اغور به خیر ، ببخشید این من هستم ! سلام عرض شد . . . . هی گفت و گفت تا کسی نشنید . ای بسا این عدو ها شدند سبب خیر و میس شانزه لیزه پا روی اصوات ناموزون بگذاشت ، پا روی لب های پروتز شده و پلک های جذاب ِ آراسته شده با سایه ، یا نی تنه های آن چنانی . . .پا رویشان بگذاشت و رفت تا دُم ِ همه ی باورهایش را قیچی کند ، آنجا که اهمیت ِ یک اندیشه کمتر از تصویر یک پوشک است باید هاراگیری کرد . این روز افتادن ها محصول ِ توقع جامعه ی نخوابده است . . . جامعه ی بی عشقی که ، لذت را توی خانه نمیتواند در آغوش بکشد و دنبالش توی موبایل است . پس میس شانزه لیزه با قلمش که از ماتحتش بیرون آمده بود روی اسامی پر اهیمت ضربدری کشید و رفت .
**
پ.ن : بی ربط به نوشته :
وارد داروخانه شده ام ، سرگیجه دارم و مثل همیشه با دکترهای متشخص سلام علیک میکنم ، کلونازپام میخواهم ، نسخه ای که یکی از نسخه های طویلم هست ، قیمتش خوب دستم است . . .اصولا قیمت داروهای پام دار و زهرمارها را خوب میدانم . . . میگوید 5000 تومن ، روی بسته بارکدش خورده و قیمت زده 3000 تومن ، میپرسم ، دکتر داد میزند ، پولم را پرت میکند ، دارو را از دستم میگیرد و میگوید :" عشقم میکشه ندم بهت ." عشقم میکشد که بحث را ادامه دهم . :" چون بهتون گفتم چرا دو تومن کشیدید روش؟" . . دکتر چشم هایش را براغ میکند و صدا بند کرده میگوید :" نسخه نداری نمیخوام بدم . برو بیرون . " صدایم در نمیاید که با دکتر هم داد شوم میگویم :" اگه نسخه ندارم چرا دفعه های پیش دادی؟" . . . توی داروخانه شلوغ است و پسر ژیگولی کنارم ایستاده که قرص ضد حساسیتی میخواهد و تاکید دارد که خوا ب آور نباشد و سر و لباس جذابی دارد بوی ادکلونش توی مشامم رقته و شلوار بگی قورباغه ای اش را دوست دارم و موهای بلندش را و که مشکی است و چشم های سبزش را خوب رصد کرده ام اما بحث با دکتر اجازه نمیدهد تا به امور حساسیت پسر برسم . . . ادامه میدهم :" نسخه دارم الان می دم اما شما دوای منو برای این گرفتید که دارید دو هزار تومن روش میکشید " . . . نسخه را پیدا میکنم . . . دکتر میگوید :" با نسخه هم نمیدهم . . . " پسر قرص مخصوص ضد حساسیت اش را میگیرد و میرود و من با این دکتر پولدوست هنوز در حال بحث هستم . سر آخر دارویم را مییگیرم و بیرون میروم . همه ی اهالی از دست این دکتر گران فروش شاکی هستند . به پلیس زنگ میزنم . . . کمک میخواهم که در این موارد تخلف باید به کدام شماره زنگ زد . . . ایشان راهنمایی میکنند که بخاطر دو هزار تومن که مامور نمیاید . . . بنده اظهار میکنم اگر این صدا را برای یک شبکه ی خاک بر سری بفرستم خجالت نمیکشید ؟ دو هزار تو من برای شما پول نیست برای من هست . . . همان موقع میفرمایند بگویید کجایید تا بیاییم و دهن داروخانه را سرویس کرده و دکتر را جر بدهیم . . . البته نه به این شکل که من گفتم . . . مسئله این است . . .همان قدر راحت از تخلف های مالی میگذریم که از تخلف های نگاه به ابژه های کثیف . . . برای همین قلب های ما جای خود را به حفره هایی داده که مکانیکی تنها میزند و نمیتپد .
1395
و اینگونه شُد که اولین نبشته ی یک هزار و سی صد و نود و پنج ِ ماه در پنج ِ صبحگاهِ سه شنبه ، سوم فروردین ماه به رشته ی تحریر در آمد . همینک که انگشتانم روی کلیدهای الفبا حرکت میکنند نمیدانم از چه میخواهم بگویم ، پس بهتر ازاین نمیشود تا به پیش از این نبشته اشاره ای کنم ، برق که زد و رعد که داد صدا ، هنوز پرده های حریرِ این سرای محقر، پرواز نکرده بودند . من در مطبخ بودم ، ایستاده بودم به تماشای سر ریز شدنِ قهوه از قهوه جوش ! پنجره ها ی بی پرده باعث میشد، نگاهم به ساختمان ِ سیمانی رو به رو برود . ساختمان ِ صد پنجره ی رو به رو ، با چراغ های خاموش و بعضی ، تک و توک همیشه روشن . ما شباهنگان همگی یک مَرض داریم و آن این است که بیشترمان در عالم ِهپروت به سر میبریم . در این رصد کردن های شبانگاهی ، متوجه شده ام ، در بلوکِ سیمانی رو به رو ، چراغی همواره روشن است و این چراغ ِ روشن از آن ِ اتاقی است که صاحبش مرد نقاشِ بی خوابی است بدتر از من . یک سه پایه ی بزرگ دارد و من همیشه او را از پشت سر میبینم ، چپ دست است و این را خوب میدانم ، وقت هایی که تکان نمیخورد نگران میشوم که مبادا مرده است . با این همه او هم با من بیدار است . گاهی فکر میکنم برایش علامتی بفرستم ، متوجه شده ام که او هم همین را میخواهد ، البته توی خیالم این طور می اندیشم ، مثلا اگر چند بار چراغ را روشن و خاموش کنم شاید او هم به صرافت افتاد و چراغش را خاموش و روشن کرد و بعد مثلا رفیق میشویم . یک مدل دارد که او هم مرد است ، اصولا دست و دلش فقط در شب است که به کار میرود . . . بد جوری دلم میخواهد ببینم چه دارد میکشد ، افسوس که راه دور است و خیال من راه به جایی نمیبرد . قهوه از قهوه جوش بیرون میریزد و گاز را مزین میکند به تهوع خوش عطرش . فنجان را بر میدارم تا پُرش کنم که از دستم می افتد و تکه تکه میشود . روی زمین و روی کاشی ها خورد خاک شیر میشود . دم صبح اگر جاروبرقی را روشن کنم ممکن است کس بیدار شود . . . برای همین شروع میکنم با خاک انداز تکه ها را جمع کردن ، تکه تکه ها را جمع میکنم یاد قلبم می افتم . قلبی که شبیه همین فنجان شکسته ، خورد شده است . مدت هاست عهدی با خود بسته ام ، آن اینکه از ( شکنجه گر ) ها دور بمانم و به علوم ِ روان شناختی ایمانم را قوی تر کنم . از کجا این همه در جهالت استاد شده ام ؟ ای بسا گُل و بلبل های شعر و نوبشته هایم را دو دستی تقدیم ِ طاغی هایی کرده ام که هرگز و هرگز و هیچ گاه ، قدر یک ( آه) دردم را تخفیف نداده اند . نمونه اش همین (چنگیزِ خون ریز) آنقدر بدان بها دادم ، پوست ها کنده ، سرها از تن جدا بکردم برای اینکه بداند در یاغی گری همتایش ام ، چه میداند کسی شاید که از همتایی به بالاتر هم صعود کرده باشم . فی الواقع عروجی از برای دیده شدن ، از چشم و نگاه ِ این چنگیز ِ خون ریز . . . حالا برگردم سر حرف ِ اصلی . . . اینکه چرا شکنجه گرهایم را این همه دوست دارم . آیا این تنها من هستم که این همه در دور باطل تک چرخ زده ، به نقطه ی مبتدا میرسم ؟ بلی . اما چرا ؟ به دنبال ِ این چرا ، مدتی است کتاب خوانده ام . . . سعی کرده ام این قدر با دد و دیو ها اُخت نشوم . در این میانه با کتاب ِ ( عصبیت و رشد ادمی ) اثر کارن هورنای ، ترجمه ی محمدجعفر مصفا رو به رو شدم ، عصاره ی سخن اش انکه ، دیگری مقصر است که تو دیوانه میشوی . همیشه در هر اعصاب خرابیی یک - دیگری - وجود دارد و بالقوه دیوانه نیستیم و عصبی نیستیم البته در این کتاب اشاره میکند که چگونه - دیگران - میتوانند تو را (مهرطلب ) ، ( برتری طلب ) و ( عزلت طلب ) کنند و در این هر سه عجز و ضعف و درماندگی است این هر سه - عصبی - نامیده میشوند و در انتها متوجه میشویم که باری همین عصبی های بنده خدا خود قربانی دیگرانی هستند که با نقاب ِ مهر و عطوفت در جان بشر رخنه میکنند . باری همزمان بعد از اتمام این کتاب به طور تصادفی با کتاب (بازیچه ی دست دیگران نشوید ) اثر ژآک ریگارد ترجمه ی پیمان حسینی آشنا میشوم . آن شب که این کتاب را خریدم ، هنوز سال نود و چهار رخت از جهان نبسته بود و همه برای مرگش پایکوبی میکردند ، در این پایکوبی به شهر کتاب الف میروم . از در که وارد میشوم ، دوستان چاق سلامتی کرده و من به استقبال کتاب های نوروزی میروم . مدام توی دلم میگویم که برای - فلانی - چه بخرم ؟ او که اهل ِ خواندن نیست . معمولا - فلانی - ها ی زندگی ام از خوانش گریزانند چونان جن و بسم الله . . . در این میان سراغ شبکه ی آفتاب میروم که سر جایش نیست و تمام شده . . . سراغ کتاب های خودم میروم که از هر کدام یکی بیشتر نمانده است . دفعه ی پیش سه جلد از کتاب هایم را برای مشتری ها امضا کردم و احساس خوبی نداشتم . . . از اینکه با مهر نگاهت میکنند . . . احساس میکنی که در جایگاه بالایی هستی . . نمیدانم در این مواقع یک نویسنده ی حرفه ای در سنت ِ عفیف بودن چه لبخند متظاهرانه ای به کسی که کتابش را میخرد و از امضایش تمجید میکند میزند ؟! چرا باید به زور تبدیل شویم به چیزی که در آن لحظه حس نمیکنیم . . . کتاب با جلدی شروع میشود که بیشتر از عنوانش ، عکس روی جلد ش جلبم میکند مرد و عروسک . . . بازیچه شدن . . . کتاب را دو روزه تمام میکنم . انگار از ته دل بنده همه چیز را گرفته اند و در چارچوب روان شناختی تکه تکه اش کرده اند و میگویند بیا و ببین . در این کتاب هم تصادفا در مورد اینکه بیایید و (کنترل چی ) ها را شناسایی کنید و زمام امور زندگی و خود را دست این کنترل چی ها ندهید سخن میراند . . . همانا این کتاب آنقدر جالب بود که مارا به خنده نیز واداشت ازیرا که کتاب به ما میگوید کنترل چی های نامرد روزگار را که با دل سنگ میخواند با تو بازی کنند را بشناس و بیا و من اسلحه دستت میدهم و بگیر و به طرفش شلیک کن . . . در نهایت از خود مخاطب یک کنترل چی میسازد و این من را به خنده می اندازد که نگارنده به جایی میرسد که خود متوسل به این میشود که کنترلچی را باید کنترل کرد . از حربه ی هر کسی علیه او استفاده کرد . در دلم به کریشنا مورتی و ذن فکر میکنم و اینکه چقدر جهان این ادم ها با هم متفاوت است و میخواهم بنشینم خود را با نام مستعاری دکتر خطاب کرده و یک کتاب روان شناختی بنویسم ! هرچند که خوانش این کتاب ها باعث شد بفهمم ، دیگران میتوانند با مهارتی آگاهانه یا ناآگاهانه تو را به جنونی برسانند که جوهر قلمم میشود .
بیمارت میکنند تا عظمت و جلال و شکوه خود را دوچندان کنند و نمیدانند که با این تحقیر ، میتوانند آسیبی به تو بزنند که نتوانی از جا بلند شوی . . . پس همانا باید پیشه ی میس شانزه لیزه را پیش گرفت ، نیزه بر دست بود و سر بالا گرفت ، قلب ها را نشانه کرد و قلب خود را زیر پا . . . میگویند خیالات ، اوهامی است که چشمان تو را از حقیقت ِ انسان ها کور کرده و خاک بر سر میشوی . . . حال آنکه خیال تنها آبشخور کار ماست . کار من ، کار آن مرد نقاش بلوک رو به رویی . . . شکسته ها را توی سطل میریزم . مینشینم گوشه ای و سیگار میکشم . شقیقه هایم درد میکنند . به استقبال هیچ میروم . هیچ منتظر من است . دلنگرانش میشوم . . . مبادا به هیچ نرسم و بترکد ؟ به صدای بلندی فکر میکنم که گوشم را پر کرده و پژواکش در جانم میچرخد و بیرون نمیرود . . . بیشتر از گوش چشمانم را ترسانده است . ترس در من رخنه کرده . آنگاه که نیزه ام دست میس شانزه لیزه است ، خود بی سلاح میشوم و تنها چیزی که برایم میماند صدایم در دادی است که میزنم و شرمگنانه اشکی که میریزم که هرگز دوست ندارم دیده شود اما دست من نیست دست چشمانم است . اشک هایم روی زمین افتاد . . . افتاد و کسی از رویش رد شد . کسی از روی من رد شد . . . این طور فکر میکنم که تکه تکه های جا مانده ام در جایی تبخیر شد که دوستم ندارند . یک جایی جا مانده ام . . . با جمله هایی که زیر ِ یک قاب بزرگ چسبیده اند همچون خرچنگی سرسخت . میخواهم میغ و ماه برود و خورشید بیاید من را بسوزاند تا تمام شوم . او سرنگی در دست دارد . ان را به من تزریق میکند . آمپولی پُر از ( چرا ؟ چرا هستی ؟ چه کار داری ؟ تو کی هستی ؟ چرا حرف میزنی ؟ ) سرم را به دیوار میکوبم . دوست دارم خودم را توضیح دهم ، دوست دارم باور کنم که این جملات را نشنیده ام . بین ابهام ِ حرف و کلام ِ گوینده دور میزنم و سر خودم گیج میرود . توی دلم میشکنم . کسی حرف من را باور نخواهد کرد . گاه وقتی روان از درون مچاله میشود هیچ اتویی کفایت آن را ندارد که چروک روح را صاف کند . هیچ داغی . . . تو میمانی و تیغ و میخواهی خودت را بزنی . . . از این کارها که همه میگویند تو روانی هستی . . . در چرخ زدن های قیقاج وارانه ی اعتیاد ، بین عکس های شبکه ی ملعون اینستاگرام میبینم که عده ای دست و پایشان را با تیغ زخم کرد ه اند . انها نمیخواند خود را بکشند . . انها میخواهند بگویند که چند خراش غصه دارند و بیرون شان مهم نیست . بدن شان مهم نیست . درد باید از جایی بیرون بزند . . . مثل هورمونی که اگر کار نکند سر به رسوایی میزند . . . میایند تن و جان خود را با تیغ هاشور میزنند . . . در این کار دلیلی است . . . هرگز کسی که در صحنه حاضر نیست پاسخگو نبوده است . . . ان کسی که با خود این کار را میکند . . . ضعیف و ترسوست و پشت ترس هایش صداقتی است که از صدقه ی سر جهالت سر به دعوا زده ، دیگری را فراری داده یا اینکه دیگری فراری بوده و نشده که دهن مبارکش را سرویس کنیم و چیزی درون ما چنبره زده حال بد را در ما ایجاد میکند . میزان حساسیت این روان مریض ، تیغ را گسیل میکند به بافت ِ پوست تن . . . تنی که یارای حمل روان سنگین را ندارد . هرچند این توصیه نمیشود شما گل گاو زبان خورده بخوابید اما خواب را با بعضی ها چه کار ؟ . . . بعضی ها ، باهوش ترند ، حساس تر و رئوف ترند و در دفاع بس موش ترند . . . میمانند و از خود انتقام میگیرند . انچنان همیشه از شکنجه گران دفاع کرده ام که امروز وا میمانم . . . عاشق عذاب هایی میشوم که روا میدارند . . . چرا یش را میدانم و نمیدانم . . . باید که اگر شکنجه ای در کار است . . . عاملش من باشم نه معلولش . . .
شکنجه گر همیشه تو را وادار میکند فکر کنی اشتباه کرده ای و به دیگری صدمه زده ای و توی مهربان مدام میخواهی مهری که به تو روا نشده را نثار یک طاغی روانی کنی و چون این مهر را خود میخواهی و بر تو نشده است چه کسی بهتر از شکنجه کر حقه باز ؟
ramsay bolton یکی از شکنجه گرهای جذاب و کاربلد و اوستای سریال Game of Thrones از این دست یاغی های سرکش است که قربانی اش عاشقش اش میشود و امرش را اجرا میکند چونان که نام اش را از یاد میبرد و از این که شکنجه گرش او را ستایش کند لذت میبرد او دل و ایمان باخته . . . بعدها میبینیم که همین شکنجه گر میتواند چه ضعف و ترس هایی داشته باشد . . .وانگهی استدلالهای اینچنین ، کشف کنترل کننده های نامحسوس نامرئی بلدیتی میخواهد که از ان مانیست . ما از پس یک فنجان قهوه بر می امدیم خودش کلی می شد . حالا باد می آید و دو مرد رو به رویی توی بالکن دارند سیگار میکشند و من بی خود و بی جهت گمان میکنم حواسشان پی من است . . . سراغ چاقوی تیزم میروم . برش میدارم و با جرات عجیبی که در بنده حلول کرده است فرش را کنار میزنم و به جان زمین می افتم . از دلش ، صندوقچه ای بیرون میکشم . درش را باز میکنم . نفس راحتی میکشم . جمله ی رمز را میگویم و میپرم تویش . توی صندوقچه پر است از آرزوهای پر پر که به م بخیه شان زده ام . می افتم توی دم دستی ترین اتفاق های دور دست . زنی رو به رویم ایستاده است . او را میبینم . با من حرف میزند . او روی صخره ای ایستاده است و بادی که از روی اقیانوس میوزد موهایش را تکان میدهد . او من را میشناسد و میخواهد برایم صحبت کند . قد بلندی دارد و صورتش ترکه است . چشمان نافذی دارد و انگار او را میشناسم . میگوید :" میس شانزه لیزه شما اهل اش هستید میدونم ازتون مشخصه ." . . . با هم وارد غاری میشویم . زن را میبینم که با دستش به نقاشی های نقش بسته شده ی روی غار اشاره میکند و میخواهد انها را برایم تعریف کند . اما من خوابم میبرد . با صدایش . . . . . بیدار که میشوم همچنان توی غار هستم و نقاشی ها ، زنده شده اند و خبری از زن نیست . من مانده ام و نقش ها و زن را میبینم که بیرون از جهان ما دارد به دختری با موهای قرمز درهم و چشمانی پف کرده از اشک میگوید :" نگاه کن . "
ملت عشق
ملت عشق
ملت عشق ، نوشته ی الیف شافاک با ترجمه ی ارسلان فصیحی از نشر ققنوس وارد بازار کتاب شد. این رمان پانصد صفحه ای تاثیرِ کتابِ ( ملت عشق ) بر زنی به نام اللا است . ملت عشق ، در واقع نوشته ی عزیز .ز.زاهارا ست که توسط یک انتشارات به اللا – که زنی عامی و زندگی روزمره ای دارد - داده میشود تا بررسی شود. این رمان زندگی اللا را چنان تحت تاثیر قرار میدهد که او دست از زندگی روزمره اش بر میدارد و سراغ عشق میرود . حالا این ( عشق ) چقدر زمینی یا آسمانی و ملکوتی است به عهده ی برداشت ِ مخاطب . کتاب شامل پنج بخش است . بخش اول : خاک ، بخش دوم : آب ، بخشسوم : باد ، بخشچهارم : آتش و بخش پنجم : خلا . هر بخش نیز به داستان های کوتاه یا اپیزودیکی تقسیم میشود که مارا با شخصیت های مختلف آشنا میکند . اپیزودهای دو سه صفحه ای تا ده صفحه ای ! معرفی شخصیت ها ، داستان هایی که در این اپیزودها بیان میشود چقدر ضروری است ؟ ؟؟؟نویسنده ی کتاب با هوش فراوان میخواهد کتابش از آن ِ شخصیت ِ اصلی امروزینش عزیز زاهارا باشد نه خودش . ( البته نویسنده ی به هیچ روی نمیتواند ادای رمون کنو را در پرواز ایکار در بیاورد ) خودش از سوی دیگر دارد روایت های مختلفی را در قصه می آورد . نویسنده دست میگذارد روی قصه ی شمس و مولانا . از آنجا که ارتباط این دو ، اشعار مولانا و همین طور مقالات شمس سالها و سالها توسط اساتید مختلف در کتابخانه های استانبول و ایران و ... مورد بررسی قرار گرفته است و مریدان زیادی دارد میتواند سوژه ی جذابی برای یک رمان باشد . اگر مقالات شمس تبریزی که تصحیح و تحقیق مفصل استاد محمدعلی موحدرا نمیخواندم متوجه برداشت های نعل به نعل نویسنده نمیشدم !!!!!!!! هرچند تحقیق در این موضوع باید انجام میشد . یک ضرورتی هولناک . . . اما وقتی با یک رمان رو به رو هستیم ، باید بعد از پنجاه صفحه بفهمیم که مسیر کتاب دارد به کجا میرود تا ادامه ی رمان برایمان جذاب باشد . ما همچنان تا صفحه ی سی صد کتاب بلاتکلیف می مانیم . مدام داریم شخصیت های مختلف را ، خیلی مقطعی و سطحی میشناسیم اما این شخصیت ها چقدر پرداخت شده اند ؟ چقدر عمیق اند ؟ چقدر داستانشان به کل رمان وابسته است ؟ ما به چه رمانی رو به رو هستیم ؟ آیا از نظر ( ساخت ) رمانِ حوادث است ؟ رمان شخصیت است ؟ بر حسب موضوع چه ؟ رمانی است تاریخی ؟ به راستی رمان ملت عشق دارد تاریخ یادمان میدهد یا میخواهد در این تاریخ تخیلش را دخیل کند تا موضوعش شبیه داستان ِ آقای هاشمی کلاس سوم دبستان نشود ؟ ؟؟؟؟برویم سراغ ( پلات ) چقدر تجربه ، جدال ، حادثه در کل رمان موجود است ؟ گذشته ی یک آدم ، که بود و نبودش به کل رمان صدمه ای نمیزند، چقدر مهم است ؟ ما در طول رمان حوادثی را میبینیم که از زاویه دید های مختلف دارد بیان میشود . محض رضای خدا نه لحن ِ خاصی دارد و نه داستان ِ غریبی . همه ی آدم ها چه در بوستون چه در قونیه و بغداد دارند با یک ادبیات با هم صحبت میکنند . نقطه ی قوت کل این رمان ، بخش هایی است که مربوط میشود به خواب دیدن ِ شخصیت ها .... در این بخش های خیلی کم میتوان در چند صفحه تخیل و ذهن سیال نویسنده را دید . . . اما در باقی رمان ، نمیتوانی تا دو سوم رمان تمام نشده هیچ قضاوتی از کتاب داشته باشی . این میزان از حجم و این همه اضافه گویی اگر در جایی به درد میخورد یا اگر به درد نمیخورد ولی خوب روایت میشد ، میتوانستیم با راحتی و آسودگی آن را تا انتها بخوانیم اما این طور نیست . . . نویسنده ی سعی میکند پیچیده باشد اما خیلی دستش رو است و نمیفهمیم چرا این همه لعاب میدهد . . . نویسنده از زبان شمس و صوفی ها ، چهل قاعده ی معنوی را بیان میکند . در انتها چهلمین قاعده را زنِ رمان بیان میکند . یک همذات پنداری و یک برخورد زمانی عجیب که پیش از نوشتنش کاملاقابل حدس است . . . پیش از خوانشش . . . معرفی شخصیت های داستانی شاید به نظر خیلی ها واجب است و این لازمه ی رمان ، اما چقدر این معرفی در بطن نوشتاری قدرتمند است ؟؟؟؟حتی اگر برای رمان لازم نباشد . . . معرفی شخصیت های کرا ، اللا ، گل کویر ، سلیمان مست و ... و البته جد و آباد همه ی این ها . . . چقدر جالب که این سوژه با مدرنیته آمیخته میشود . این هوش نویسنده ، به کمک او می اید تا بگوییم بله با رمانی طرف هستیم که دارد ارتباط مجازی دو آدم امروزی را که با اینترنت در تماس هستند پیوند میدهد به دنیای شمس و مولانا . . . جذابیت این روایت موازی همین است اما هرچقدر ضرورت این شاخ و برگ ها بیشتر باشد ، در لحن و در ساختار قصه به درستی بیان نمیشود . رمان شبیه یک کتاب دینی است که دارد قصه ای معنوی را با زرنگی بیان میکند و از این زرنگی نمیشود اثرادبی ساخت . . . حرکت ، درام و لحن . . . آمبیانس و فضا به قدری ضعیف است و آنقدر دم دستی و سطحی ذکر میشود که ما با پیش فرض های خود آن ها را در ذهنمان ادامه میدهیم نه با تخیل نویسنده . . . بیشتر قسمت های کتاب از پیشگفتار مصحح جناب محمدعلی موحد می آید . داستان هایی که ذکر میشود و شمس آنها را مثل هزار و یک شب بیان میکند ، داستان های ذناست . که البته ناگفته نماند که ذن و شمس و خیلی از عرفا هم عصر و هم دوره بوده اند . بار عرفانی قضیه بسیار میلنگد . . .نمیدانی نویسنده ی ملت عشق که جناب زاهارا است دقیقا چرا وجود دارد ؟ او هست چون نویسنده به تنهایی از عهده ی نوشتن این رمان بر نمیآید و با مهارت خاصی رابطه ی او را با اللا عاشقانه میکند . . . از نوع با دست پیش کشیدن و با پا پس زدن . . . حتی میبینیم که شمس تبریزی هم در عشق خودش به کیمیا ، با طنازی او را عاشق خودش میکند با اینکه میداند دارد چه میکند اما همین آدم پیشگوی عجیب ِهمه چیز فهم با ناآگاهی میرود با زنی که از عشقش میمیرد ازدواج میکند و زن هم در نهایت از اینکه شوهرش جناب شمس او را پس میزند تب کرده میمیرد . چرا واقعا ؟؟؟؟؟ چطور شمس که قهرمان عزیز زاهارا و یا خانم الیف شافاک هست ناگهان اینقدر احمق میشود و چرا لحظه ی مرگ شمس اینقدر سطحی ،زودگذر و کوتاه است ؟؟؟؟ میتوانستیم منتظر این لحظه بمانیم و همه ی گزافه گویی نویسنده را تحمل کنیم تا به این جا برسیم . . . اما میبینیم که خیلی عادی مثل یک انشا و یا گزارش از روی کشته شدن شمس تبریزی هم گذر میکند . . . از این بازی خوشم نمی آید . . . از بی لحنی و از حضور نویسنده ی زرنگ اصلا حس خوبی ندارم . از این که فکر کنم دارم کتاب دینی میخوانم و نه رمان حس خوبی ندارم . از این بابت سنگینی پانصد صفحه ای کتاب بیشتر میشود . اینکه اللا در نهایت عاشق نویسنده میشود و زندگی اش را رها میکند کاملا قابل پیش بینی است . . . فقط در بخش نهایی کتاب است که با لحنی کاملا گزارشی و نه با پرداختی عمیق از حس ها از رنگ ها از فصل ها از عمق ها ، میبینیم که بله حدسمان درست از آب در آمد که ناگفته نماند در مقدمه ی کتاب هم این انتها ذکر شده است . پس ما با چه رمانی طرف هستیم ؟ رمانی که باید در مدارس جزو علوم دینی تدریس شود ؟ یا رمانی که میتواند مثل – یک مرد – اثر اوریانافالاچی تو را به اعماق تاریخ ، زنانگی ، عشق از خود گذشتگی ببرد . . . در تو انتظار را صد برابر کند ؟ . . . این رمان را دوست نداشتم . . . سرمجموع . . . از کلش ده صفحه اش را می شد قابل تامل دانست . . . حال آنکه خیلی ها میتوانند بیایند و این اثر را با رمان هایی مثل مرشد و مارگاریتا یا مرگ قسطی مقایسه کنند . . . شخصیت و داستان های نصف و نیمه ی بی جان این رمان آن قدر نالازم و فاقد جذابیت هستند که فراموششان میکنی . . . بعضی جاها رها میشوند و این روده درازی را نمیفهمی . . . اما میتوانی مدت های طولانی به یک رهگذر در آثار سلین فکر کنی چون طرح دارد . . . پلات دارد . . . شخصیت دارد . . لحن دارد . . .شکل دارد و قوام دارد شاید تکه کلام دارد و همان حضور کم اما ناکارآمدش ضروری به نظر میرسد . هیچ چیز بدتر از خواندن یک کتاب بد نیست به خصوص که تا سی صد صفحه نفهمی مقاله است یا گزارش . . . دست نویسنده برای موازی نویسی رو است . . . اما باقی اش همه از روی کتاب های دیگر کپی شده و یک درس اخلاق درش هست که دوست ندارم . یک قضاوتی که نویسنده عامدانه آن را به مخاطب تزریق میکند و نمیگذارد خودش فکر کند .
ابد و یک روز
ابد و یک روز
چرا به دیدن ِ ( ابد و یک روز ) میروم ؟ آیا برای تبلیغات ِ شبانه ی شبکه ی غول آسای اینستاگرام است ؟ آیا (ابد ) و پیمان معادی یک جوری به هم ربط دارند ؟ مثلا پیمان معادی به طور ابدی در ذهنم خواهد ماند این را مطمئنم ! توی دلم میگویم پیمان معادی ، پیمان ابدی ! آیا به دلیل استقبال تماشاگران میروم که این فیلم را ببینم ؟ را دوست دارم در این هم شکی نیست ، از وقتی توی نمایش (( بالاخره این زندگی مال کیه ؟)) فقط با سرش بازی کرد و همه ی بدنش فلج بود یک دل نه صد دل مطمئن شدم که دوستش خواهم آن هم تا ابد . . . اما آیا فیلم را برای جایزه ای که گرفته میبینم ؟ میخواهم کارگردان فیلم ، سعید روستایی را بشناسم ؟ چه چیزی باعث میشود که پنج شنبه وقتم را بگذارم برای دیدن این فیلم ؟ میدانم دلیلش تقریبا همه ی این ها با هم و هیچ کدام است . اگر بخواهم با اندکی ملاحظه کاری و صداقت با خودم رو به رو شوم باید بگویم ترکیبِ گروه این فیلم ، ترکیب جذابی است و پیش خودم فکر میکنم حتما باید آش دهن سوزی باشد . . . دهنم سوخت . . . یک جایی در تبلیغ تیزر پانزده ثانیه ای . . . کجا ؟ یک جایی که نوید محمدزاده را میبینم ، توی یک مغازه ی کثیف و متلاشی با یک جمله و دو نگاه ِ خمار ، یک طوری میگوید :" . . انگار میخواد شاهرخ خان رو از دست بده ..." که گیر ِ آن نگاه می افتم . نگاهی که به دو جهت میرود و هدف را گم میکند . پلک های سنگین رویش افتاده ، فکرش خیلی شفاف از دهنش بیرون می آید اما نگاهش اعتیاد دارد و کلمه هایش کش می آید . معتاد زیاد دیده ام . حتما شما هم معتاد زیاد دیده اید . از دور و برم تا توی کوچه خیابان تا توی سینما . . . همیشه بهترین معتادها را با بهروز وثوقی در فیلم گوزن ها مقایسه میکنیم . . . یا بی اختیار یاد بهرام رادان در فیلم ِ سنتوری می افتیم . . . شاید هم یاد ( آقا تقی ) آیینه ی عبرت بیفتیم . . . یا اینکه اگر سراغ زن ها بروم . . . یک کم یاد فریماه فرجامی و یک کمتر یاد باران کوثری می افتیم . . . اعتیاد های مختلف به انواع و اقسام مواد مخدر ِ ماشالا فراوان خوش زرق و برق ، شکل و شمایل متفاوتی دارد . . . شهاب حسینی هم در سوپر استار یک الکلی بود . . . البته چقدر اعتیاد الکل با اعتیاد مواد فرق دارند را در مقوله ای جداگانه باید بررسی کرد . از چرتکی بودن و مشنگ بازی تا بی حافظگی و رئوف شدن مبسوط شتر در خواب بیند پنبه دانه . . . فکر میکنم اولین قلابی که من آویزانش میشوم . . . نگاه نوید محمد زاده است . . .
پیمان معادی را ول میکنم ، بازیگران دوست داشتنی دیگر را هم ول میکنم و سراغ نویدی میروم که پیش فرض تئاتری ازش دارم و میخواهم ببینم چرا معتاد است و این نئشه گی را ببینم . دست خودم نیست . . . امان از دست مقایسه . دروغ چرا میخواهم ببینم چرا این نقش را بازی کرده و چطور بازی کرده ! برای اینکه خودم را زجر کش کنم و حس نوستالژیکم را نمک بزنم هوس سینما عصر جدید میکنم . میزنم توی کوچه ، پنج شنبه است و فکر میکنم باید خیابان ها شلوغ باشد . انگار گرد مرده ریخته اند . خیلی زود میرسم . یک ساعت زودتر . بلیطم را میگیرم و میروم تو . بنای سینما عصر جدید که خدا حفظ کند و سیستم پخشش را اندر مزید نعمت کرده بهش رسیدگی شود را دوست دارم . کیفم را روی سکو میگذارم . هیچ کس نیست . دوربین های فیلم برداری قدیمی بزرگی به صورت ماکت درست شده اند که مینشینم کنارشان و با موبایل از خودم عکس میگیرم شاید برای کلاژ عکس هایم به درد خوردند . بعد میروم گوشه ترین نقطه را پیدا میکنم و از توی کیفم کتاب بیرون میاورم . . . با روان نویس صورتی زیر جمله های مهمی که میخوانم را خط میکشم . این طورم که گاهی میبینم دارم بلند بلند میخوانم . . . حواسم نیست . . . همه نگاهم میکردند . . .انگار روی سرم شاخ دارم . . . مطمئنم که همه فکر میکردند دارم ادای روشنفکرها را در میاورم . . . به خصوص اینکه برخلاف خانم هایی که ناگهان لباسهای لب دریا دارند میپوشند پوتین جیرم پایم بود و شالم را مثل عمامه دور سرم بسته بودم و در شکل و شمایل یک کمی با آنها فرق هم داشتم . مهم نبود . من تنها نبودم خانم م . م و م . خ هم به صندلی های کنار دستم ملحق شده بودند که هر دو سینمایی هستند . . . ما وقتی فیلم شروع شد ، فیلم را نیدیدم . . . انگار دو سه تا لامپ سوخته بود و سینما عصر جدید با تکنولوژی پیشرفته ی فیلم همخوان نبود . صدا هم اصلا واضح نبود . اوایل فیلم مثل شبکه های ماهواره ای روی تصویر زیکزاک می آمد . . . از هم میپرسیدیم این ها دارند چی میگن . . سعی کردم همه ی حواسم را بدهم به فیلم چون هفت هزارتومن ناقابلم را داده بودم که مثلا نوستالژی ام در این سینما تبلور پیدا کرده حال کنم اما میدیدم که بنای به این زیبایی با بی امکاناتی دارد زجر کشم میکند و نمیخواستم از فیلم عقب بمانم . فعلا سر و صدای تماشاچی ها را بی خیال شدم و گوش سپردم به صداها و تصاویر . شروع فیلم مثل همان سالن پر همهمه ، پر دیالوگ . . . پر دیالوگ . . .در واقع بیش از اندازه پر دیالوگ . . . دیالوگ های نالازم . . . بود . . . یک انتروپی بیخود . . . شوخی نمیکنم . . .ما تا بیست دقیقه ی اول فیلم نفهمیدیم نسبت قم و خویشی بازیگران چیست . . . فکر میکردیم سمیه ی توی فیلم عاشق برادر معتادش است و مانده بودیم ماجرای خواستگار چیست . . . فیلم من را یاد – دایره زنگی – انداخت . . . بی شک که فیلمساز تحت تاثیر پریسا بخت آور و اصغر فرهادی ست . . .در مکانی ثابت با این همه دیالوگ . . . فیلمی تهیه کننده راحت کن . . . شلوغ پلوغی و مرتب کردن اتاق برادر معتاد که لبخند خواهرش روی قاب عکس او شبیه لبخند یک خواهر نیست و انگار لبخند یک معشوقه است گم و گورم میکند . . . این بازی و این نگاه درست نیست . من اگر جای کارگردان بودم حتما ازخیر ِ این نگاه میگذشتم . . . این نگاه ، سهیم کردن ِ تماشاگر در دلباختگی زنی است که هنوز نمیدانیم خواهر برادرش است یا معشوقه ی او . . . ازدحام جمله و فیلمبرداری ناشیانه ی اول فیلم ، ریتم یکسانی تا انتها ندارد . . . یعنی فیلم به لحاظ تدوین باید خیلی سختی و مشقت کشیده باشد . . . فیلم ریتم خودش را گم کرده و دور تند و دور کند و بالا پایین زیادی پیدا میکند . . .
با این حال میفهمیم با خانواده ی بیچاره ای رو به رو هستیم – کلیشه ی معروف و باب شده ای که حتما باید به لحاظ اقتصادی قشر مرفه نباشی و جنوب شهر نشین باشی تا معتاد بودن ، استرس داشتن و بدبختی را بفهمی – با تعداد زیادی خواهر و برادر ، مادری پیر و فرسوده و شوخ ، کمی از جنس مادربزرگ فیلم مرهم و البته کلهم فیلم و شلوغ کاری و جمع و جور کردن اول فیلم ما را یاد دایره زنگی و مهمان مامان هم میاندازد . . . شلوغ کاری این خانواده که خیلی اضافه تر از اتفاق است . . . خیلی بلند بلند است . . . بلندی تئاتر گونه نه لزوم پرداخت شخصیت داد بزن . . . اصلا جالب نیست . . . فکر میکنم همه دارند داد میزنند . برادری را فرستاده اند کمپ که ترک کند . برادر فرار کرده است ؟ خواهری قرار است با یک افغانی ازدواج کند ؟ جمله ی مشهور فیلم این است – میری ؟ قراره بری دیگه ؟ نری ها - جمله ی جالبی است اما خیلی دیر در فیلمنامه به ضرورتش در فیلم میرسیم . . . پرداخت شخصیت ها درست نیست . . . خیلی دیر و بی هیچ نشانه ای میفهمیم – آن هم از طریق دیالوگ که یک برادر( پیمان معادی )- معتاد بوده است و ترک کرده . . . ماموران میخواهند حمله کنند . . . خواهر برادرها همه ی مواد را که تریاک و شیره هایی است روی نایلن های مربع مربع وسط اتاق در توالتی که قبلا بهمان معرفی شد که چاهش گرفته خالی میکنند . . . مادر توی لباسش شیشه پنهان کرده است . . .
وسط فیلم چاشنی پرتاب این کیسه ی حاوی شیشه توسط پیمان معادی به خانه ی همسایه میخنداندمان چرا که بیشتر شبیه پرتاب نیزه است . . . البته شاید این خنده هم اشکالی نداشته باشد . . . اما جایش در آن لحظه نیست . . . فیلمنامه نویس نمیگذارد ما بفهمیم خود ش معنا را توی دهان ما می اندازد . . . " داداش بدبختی های مردم رو برای این با خنده تعریف میکنه که ما فک نکنیم خیلی هم بدبختیم – توی فیلم میبینیم که برادر کوچتر که از همه باهوش تر است و در مدرسه هنگامی که زود ورقه اش را تمام میکند و به همه هم تقلب میرساند از آی کیوی بالایی برخوردار است . . . او لقهمه یکم جانی که دورش پر نان است از دست خواهرش میگیرد . . .میفهمیم که باهوش ها مثل همیشه از قشر بدبخت ها میایند . . محض رضای خدا در این سینما صداقتی در خصوص تفکر طبقه های مختلف اجتماع نیست . خانه زندگی خیلی ها را توپ تکان نمیدهد اما میزان بدبختی و شکستگی هایشان از شکستگی توالت این خانواده بیشتر است . با این حال دارم سخت میگیرم . . . چون فیلم را دوست داشتم . . . دارم یک جوری سخت میگیرم که اگر این فیلم را با این مضمون با خلاقیت دیگری میساختند چقدر بهتر میشد . چقدر بد است که آمبیانس یک فیلم تو را یاد صد فیلم دیگر بیندازد . . . میفهمیم خانواده بدبخت هستند . یک خواهر معلوم الحال . . یک خواهر تو سری خور و شوهر کرده و حاشیه نشین . . . یک خواهر وسواسی یک خواهر اما سیمیه یا سیندرلا . . . خوب . . . قهرمان فیلم . . . یک برادر که بزرگتره ست . . پیمان است . . . ما را یاد نقشش در جدایی نادر از سیمین می اندازد . چرا صرفا به دلیل ارتباطش با مادر علیل . . . به دلیل داد زدن های یک شکلش در فیلم . . . نوید محمدزاده . . نقش متفاوتی دارد که بهش توجه بیشتری شده است . . . این تنها باری است که معتادی میبینیم که نه خیلی سیاه است نه خیلی بی رحم و پدرسوخته و خانه خراب کن . . .او از همه ی اعضای خانواده اش صادق تر است . . . اما ما اول گول میخوریم . . .با برچسب بد اعتیاد او را مقایسه میکنیم اما خیلی طول نمیکشد که میفهمیم برادر میتواند آنقدر خوب باشد که دل سمیه ی خیلی خوب فیلم را برده . . . غیرتی شبیه سریال های ترکی و عشقی خواهر برادری شبیه سریال های ترکی . . . این دوست داشتن های قشنگ خواهر برادری . . .من را یک لحظه میبرد استانبول و یاد کوزی – گونی می افتم . . . زیادی میگویند : تو میری ؟ میری دیگه ؟ نکنه نری ؟- برادر کوچک خانواده به خواهرش سمیه وابستگی دارد . . . او میفهمد دارد اتفاقاتی می افتد . . . او میفهمد که خواهرش دارد میرود و دلش میلرزد . . . تنها جایی از فیلم که نمیتوانم گریه نکنم سکانسی است که برادر کوچکتر قلبش مثل گنجشک میزند و به خواهرش میگوید اینا میگن تو میخوایی بری همیشه میترسم از بیرون که میام . . . ببینم تو نیستی . . . سمیه میگوید . . من میخوام وضع خونه زندگی درست شه دارم اینها رو گول میزنم . . . وقتی میبینیم که سمیه که این همه در فیلم مظلوم و خوب است میتواند اینقدر هیولاباتشد که برادر کوچکش را این طور شیطانی و با کلام مهر آمیز گول بزند حالم به هم میخورد . چون او به برادر کوچکش هم دروغ میگوید . . . او چمدانش را هم بسته . . . این وسط یک مغازه ای هم هست . . .
بزرگ تر میشود . . . فلافلی یا رستورانی شبیه هانی میشود . . . در نما های تیره و کم و آبکی حدس میزنیم که مغازه فروخته شده و رستورانی باز شده است . . . برادر معتاد که گمان میکند برادر دیگرش در نبود او از طریق مشتری های عزیزش پولدار شده شک میکند . . . چطور این رستوران را باز کرده است ؟ یک جایی خیلی خوب در فیلمنامه وجود دارد که رو دست میخوریم . . . آنجا که به شخصیت معتاد عادت کرده ایم و صداقتش را شناخته ایم فکر میکنیم حق دارد به پیمان معادی شک کند واقعا او چطور یک هو پولدار شد ؟ ماجرای موبایلی که دست برادرش نمیدهد و تلفن های یواشکی چیست . . . ؟ . . . دعوا و مشاجره ی آخر فیلم در نقطه ی درستی تمام میشود . . . میبینیم که همه یک جوری حق دارند . . برادربزرگتر هم قربانی بوده . . پدر معتاد داشته . . . خود ش معتاد بوده . . . میخواهد زن بگیرد . . قوم و خویشش مایه ی بی آبرویی هستند . . .از خدا خواسته خواهرش را – ظاهرا – فروخته است . . . معتاده را هم روانه میکند که برود . . زنگ میزند بیایند ببرندش در صورتی که خطرناگ تر از خواهر وسواسی اش نیست . . . او میخواهد زندگی کند . . . با حذف دیگری . . . اینجا از پیمان معادی متنفر میشوم . . . اما دوست داشتم . . . این شخصیت در زیر لایه هایی زودتر من را گم میکرد و به بازی میگرفت تا اینکه در نتیجه گیری سر راست . . . داستان های اضافی فیلم حوصله سر بر نیست گیج کننده است . . . به درد نخور است از اضافی اضافی تر . . . ماجرای خواهر زاده ای که دایی اش را میزند . . . نمیدانم چقدر ضرورت نشان دادن این ها به فیلم کمک کرده یا به ضررش تمام شده است . . . وقتی خانواده ی افغانی وارد میشوند . . . میبینیم که از قشر بسیار مرفهی هستند . . . بسیار شیک پوش تر . . . بارها و بارها اافغان هایی دیده ام که در سطح طبقاتی خودمان ، بسیار روشنفکرترند . . . تنها مشکل آنها ماجراهای انقلاب های متعدد و جنگ و فقر است . . . شک ندارم که آنها از مای (هنر نزد ایران است و بس ) بسیار عمیق ترند و به زودی از نظر تکنولوژی هم از ما جلو خواهد زد . . . فاصله ی زمانی رفتن سمیه ی عزیز و سیندرلای فیلم تا دیدن برادرش در آرایشگاه به لحاظ عقلی و زمانی و منطقی کاملا ایراد دارد . . . برگشتن خواهر کاملا ضروری است . . . دوست داشتم . . سمیه هم برنمیگشت . . . او دروغ گفته بود . . . بهتر بود نقش کوتاه دروغگوی ماسک زن را در همان دستشویی حفظ میکردیم . . . البته پای انتخاب میان بهتر و چاه و چاله هم هست . . . بله اشکا ل زیادی ندارد . . . میتوانم همه ی این ها را ببخشم . . . به بازی خوب نوید محمد زاده از اینکه در اعتیادش اغراق نکرد . . . اینکه مثل علی سنتوری کش نیامد . . . مثل بهروز وثوقی خاکستر سیگارش نریخت . . شاید بتوانم او را با پارسا پیروزفر در فیلم اعتراض کیمیایی یا در فیلم مهمان مامان مهرجویی مقایسه کنم . .. بازی معتادی کم خطر اما مهربان . . . لات و عربده بکش نه . . . فکر میکنم همان قدر مینیمال و جزئی در نگاهش بازی کرد که اغراق شده در تئاترهایش . . . این همین نوید محمدزاده است که التماس های آخرش وقتی توسط برادر بزرگتر فروخته میشود با آن دستهایی که به پله قلاب شده اند من را نگه میدارد . . . بی شک رقص و شادمانی کوتاه و موقتی فیلم که حضور پیمان معادی بیشترش هم کرده ما را یاد در باره ی الی می اندازد . شاید پیمان معادی نه اگر یک بازیگر دیگری این نقش را ایفا میکرد کمی از این قیاس ها میتوانسیتم فاصله بگیریم . . . اما چرا اسم فیلم ابد و یک روز است . . . ذکر خیر ِ اصطلاحی است رواج یافته برای کسانی که محکوم به اعدام اند و یک روز بعد از مرگشان هم باید در زندان بمانند و این جمله کجا ذکر میشود بروید فیلم را ببینید . . . وقتی از سینما بیرون می آیم . . . هنوز خوشحالم که ریشه ام از تئاتر است . . . همه ی سینمای ما به همین بسته است . . . چیزی که داشتیم و از فرنگستان نیامد . . .
مرد کیست و به چه چیزی مرد میگویند ؟
حاضرم بخاطرِ تو چمدانم را زمین بگذارم . . . تا اَبد و همین جا دستت را بگیرم و چشم بدوزم به نگاهت . . . تا اَبد ، از بس که جاذبه اَت - که از توی خون و نگاه و تن و پیکره ات ، نحوه ی ایستایی و ظاهرت ، از نجابت و جذبه ی نگاهت برون میریزد- گریزی از این همه جاذبه نیست . . . انگار که میتوانی جادویم کنی ، انگار که میخواهم خودت با دست خودت من را به ریشت ببندی . خودم میخواهم . . . تصویری که میبینید ، مردی است ، ایستاده توی فرودگاه ، این فقط یک مرد نیست . اصلا بگذاریم از اول توضیح دهیم . . . یا این طور بگویم بهتر است . . . توضیح میدهم که مَرد چیست و به چه کار می آید ؟
مقدمه ای برای این - مرد - لازم است . آن این است که اچرا سراغِ این بحث ِ انحرافی در جاده ی اصیل ِ چنگیز و نقد های خون ریز شده ام . از آنجا که توسط دنیای مجازی ، متوجه میشوی که (( توجه )) مرد و زن بیشتر بر سوژه ی زن و ابژه ی مونیکابلوچی وارانه ی زن هاست و میزان قلب های اینستاگرامی روی پیکره ی زن ها - در هر حالتی ، ایستاده ، نشسته ، در حال سرخ کردن پیاز ، در حال لاک زدن ، در حال سیگار کشیدن ، در حال عبادت و . . . - هست برایم جالب بود که بدانم به چه دلیل دنبال ِ مردهای خوش تیپ ، خوش چهره ، احیانا جنتلمن و در بدترین شکل ممکن دن ژوان نیستیم ! از دوست مجسمه تراشم پرسیده بودم چرا این همه زن میتراشد و او پاسخ دقیقی نداد . آیا این اندام ِ زن است که جالب است ؟ چرا یک زنبور عسل در ابعاد یک ساختمان با آن همه بافت های میکروسکوپی جذاب را نمیتراشند ؟ چرا محض رضای خدا و به لطف وجود رم و ایتالیا تنها چند - واقعا تنها چند مجسمه ی مرد میبینیم که ایستاده یا در حال تفکرند - اما حتی در سقف کلیساها تعداد توجه و میزان زیادی از نگاه ها ی تماشاچی ها و خود نقاش ها و یا خالقان اثر روی زن است . . . واقعا جهان مجازی و دنیای پر سرعت و پر شتابی که از عشق میگذرد و له و لورده اش میکند و مثل تراکتور تمام ظرافت ها را نادیده میگیرد گزینه ای ندارد جز نگاه سطحی به زن ها و نه مردها . خیلی ساده است شما به فرش قرمز و اسکار و مراسمش هم که نگاه کنید بیشتر از خانم ها عکس میگیرند . . . یک دلیل دارد . مدت هاست - مرد - ی نیست . واقعا مرد به معنای واقعی . مرد چیست و چگونه است و به چه کار میآید ؟
بهتر از به جای حاشیه و حرف مفت ، طبق طبق یک راست تیرم را بزنم . دروغ چرا ؟ مدت هاست مردی پیدا نیست . کافی است به دور و بر خود نگاه کنید . خیلی ساده است . . . اگر ظاهر و باطن را در نظر بگیریم به هر مذکری که یک دهم از ویژگی های آلن دلون عزیز و یا کلینت ایستوود دوست داشتنی را داشته باشد ، لقب - مرد- داده ، او را هم پایه و همردیف خود میدانیم . خود چیست ؟ ( خود ، زنی است که به دلیل هزار و یک دلیل مردانه باید خودش را با بوتاکس و ساکشن به زور شبیه باربی یا شبیه فلان هنرپیشه کند یا سایه بزند و دلبرانه باشد ) این مردهایی که در این دهه های اخیر ظهور کرده اند و پا به عرصه ی جهان گذاشته اند - دست کم در سرزمین هنرپرورم- چند درصد از جاذبه ی نگاه آلن دلون را دارند ؟ چند درصد میتوانند وقتی سر ساعت ، سرقرارشان باشند ، مودب و ساکت باشند و مثلا این ژست های خاص ِ خودشان را که منحصر به کاراکترشان است بگیرند که دلت زمین بی افتد . چقدر دارند ادا در می آورند ؟ اصولا دن ژوان بازی هایشان تا چند ماه طول میکشد ؟ چند در صد از مردانی را که میشناسیم از باطن آن قدر حقیقتشان آشکار هست که عجالتا ظاهر ناصحیح و بد تیپشان را ببخشی ؟ مثال میزنم . . . مثلا - مرد- ی پیدا میشود که خیلی خیلی درون گراست - خودش این را میگوید شما نمیفهمی - خیلی خیلی با ادب است - در سخن راندن - خیلی خیلی کتاب میخواند - در اتاقش - خیلی خیلی سیگار میکشد چون - روشنفکر است - خیلی کم حرف میزند - چون گوش هایش حساس است - خیلی خیلی عبادت میکند - چون ترک دنیا کرده است و از همه چیز بریده است - خیلی خیلی یادداشت بر میدارد - چون میگوید که نوشته هایش مهم هستند - خیلی از اجتماع بی زار است - چون همه را ریز میبیند یا چون همه او را درک نمیکنند - خیلی اهل جمع نیست . . . در چشم به هم زدنی ، بعد از گذشت زمان میبینی همین مرد ِ باطنش غنی ، که احساس مسئولیتی نسبت به واژه ی دوستی هم ندارد - مهم نیست این رابطه میتواند پدرانه ، عمو و دایی وارانه و برادرانه هم باشد - بعد از یک اتفاق کوچک دیو درونش را چنان نشان میدهد و ماسک بر میکند که تو در هیچ سیرکی همچین وحشی صفتی ندیده ای . . . البته بیچار ه حیوانات ! داشتم میگفتم که اصولا پشتکار ِ یک جنس - به عنوان مرد - برای - بودن اش - چقدر است ؟
خب این مرد ، میتواند در دو دقیقه چایی نخورده پسر خاله شود ، میتواند از برادر بودن به دوست بودن ، از عاشق بودن به دوستِ عادی بودن ، از پدر بودن به ناپدری بودن و از دایی بودن به سرکرده ی تیر طایفه ی دا ع ش تبدیل شدن خود را تغییر دهد . فرقی نمیکند . راه دور نمیروم . مردهای نزدیک خودمان ، بگیریم انتلکتوال ها ، باسواد ها ، دور از جون - هری - ها دکترها - پروفسورها ، استادها ، آرتیست ها . . . که از طبقه ی اجتماعی خوب و جالبی برخورداند ، در کوچکترین رابطه ی انسانی وا مانده اند . مثال میزنم : انها بلد نیستند ( یا اینکه یادشان نداده اند ) وقتی غذا میخورند از دهنشان برنج بیرون نریزد و قاشق- چنگال خود را بعد از تمام شدن غذا کنار هم یا روی هم بگذارند . انها بلد نیستند وقتی غذایشان تمام میشود اضافه ها ، را گوشه ای جمع کنند و بشقابشان را کثیف روی میز ول نکنند . آنها فکر میکنند خیلی هم مهم نیست صدای ملچ ملوچ و آروغشان معلوم و شنیده شود . شاید آنها فکر میکنند میتوانند چایشان را هورت بکشند و همین طور که راه میروند و سیگار توی دستشان است و دارند به مسائل هنری فکر می کنند ، دود سیگارشان را فوت کنند روی صورت تو . آنها اصلا و اصلا فکر نمیکنند که حق ندارند بعد از یک سلام و علیک عادی - به تو - تو نگوید خیلی راحت از - شما - شما را به - تو - تقلیل میدهند و اسمش را اصالت و مدرن بودن و جهان سومی نبودن میگذارند . آنها فکر میکنند اگر قدشان کوتاه است مشکل از شماست که بلند هستید . ببخشید البته . . قصد توهین ندارم - کوتاه ترین مرد سریال گیم آو ترونز انقدر جذاب است که به کوتوله بودنش باید نازید منظورم تحقیر نیست - مردها فکر میکنند اگر کچل و بی مو هستند ، مشکل شماست که کچلشان کرده اید و ارثی هم هست و خب کچل ها هم همه شانس دارند و اگر شما خوشتان نمی آید مشکل شماست چون یک شهر است و این مرد کچل که همه عاشقش هستند . مردها فکر میکنند اگر به تو بی محلی کنند یا صدایشان را بلند کنند خیلی غرور دارند و خیلی خشمگین هستند و دارند تو را ادب میکنند و چون مرد هستند و قدرت دارند - که خدا میداند این قدرت در کمرشان است یا در کارشان - پس حق دارند داد بزنند چون این جا ایران است و چون این جا میشود تف هم انداخت روی صورت همه . مردها فکر میکنند میتوانند این تُف را چند جور بیاندازند . تف میتواند نامرئی باشد . میتواند با کلمه ای ریشخندانه ، با تهدیدی اسیدپاشانه ، با تحقیری از زاویه ی دید بالا با کلماتی پر طمطراق یا خیلی هم چاقوکشانه و زورگیرانه باشد . . . حالا بگذریم . . . مردها برایشان خیلی هم مهم نیست اگر بوی ادکلن ندهند ، چون مرد هستند و کار میکنند گاهی باید هم بوی بد بدهند و اصلا اگر زنی مرد ژولیده ای را دوست نداشته باشد مخیله اش درست کار نمیکند . مردها فکر میکنند اگر شکمشان بزرگ شود و چربی ها فربه شان کنند خیلی هم بد نیستند اما زن هایشان باید شبیه باربی باشند . . . مردها فکر میکنند باید مثل هم و همکسوتی هایشان لباس بپوشند مثلا اگر فلان دکتر کراوات میزند این آقای دکتر هم کراوات بزند . . . اگر فلان بازیگر سولاریوم میرود و شکلاتی رنگ میشود او هم باید خودش را برنزه کند ، اگر فلان مهندس ریش پرفوسوری میگذارد و دستمال گردن میبندد او هم باید بالاخره ریشی بگذارد و دستمال گردن یا دستبندی چیزی به خودش وصل کند . . . مردها کمتر فکر میکنند که اصولا ژست خودشان چیست . بیشتر کپی های دست چندم بازیگرهای سینما هستند که در ظاهر یک دهم آنها را ارائه میدهند و آب از لب و لوچه ی همه میریزد حال اینکه این مرد که یک دهم آلن دلون هم نمیتواند باشد بعد از گذر دو سه صباح چنان شلنگ تخته بازی و چاله میدان بازی از خودش در میاورد که فکر میکنی از پشت کوه آمده و رویت نمیشود بپرسی آن ژست زیبا و این سخنان گستاخ ! ازیرا که باطن شان - بیشتری ها نه شما - غنی نیست . در کنه ذاتشان آن قدر ها هم مقدس نیستند . ببینید برعکسش هم هست . . . خیلی ها ساعت پنج صبح دوش میگیرند و با بوی ادکلون گران قیمتشان میروند سر ساختمان و کار میکنند اما کافی است تا با آنها معاشرت کنی و این معاشرت از خوردن یک لیوان چای یا استکانی قهوه شروع میشود تا به جاهای باریک برسد . . . در این مسیر تنگ و تاریک میبینی که بوی ادکلون جایش را به بوی فاضلاب میدهد . . . حالا این مردهایی که در تفکر هنری نصف کلینت ایستوود هم نیستند و به لحاظ ظاهری حتی نمیتوانند آنقدر جذاب باشند چرا این همه ادعا دارند نمیدانم . برویم سراغ بازیگران سینما . . . در طول تاریخ سینمای ایران . . . بهروز وثوقی یا فردین یا خسرو شکیبایی یا در این نسل وامانده شهاب حسینی و بهرام رادان و پارسا پیروز فر و . . . های دیگر چند دهم ِ آلن دلون هستند ؟ . . . در مصاحبه هایشان ، در شکل ایستادنشان و در برخوردهای نزدیکشان و در غذا خوردنشان چقدر - رت باتلر - هستند . . . اصولا ما چون چیزی نداریم میاییم از همه کسی بت میسازیم . . . من تا به حال ندیده ام کسی به شلوار سفید خسرو شکیبایی که در ابلیس محمدرضا درویش هم تنش بود گیر بدهد . . . چون خسرو شکیبایی انقدر در درونش غنی بود و انقدر نقش را نشان میداد که تو از ظاهرش دل میکندی . . شاید چشمان سیاهش را سبز میدیدی یا شاید حتی او را جذاب میپنداشتی . . .اما معیارهای امروز برای زیبایی چیست ؟ این مرد که این همه کم لایک میخورد بدبخت چرا پیکره ای ندارد که نقاشان مدام در کنه آن بروند و عضلاتش را دریابند . . . در مسائل سوق الجیشی هم همین طور . . . اندام زنان همیشه جذاب تر بوده . . . اصلا له له زدن مردها برای همین است . . این له له را با همه ی کچلی و کفِ سواد و شعور و ارتباط و تحقیر میخواهند و بعد از گوشی های موبایلشان کلی اسم خانم بیرون میریزد . . .مردهای ما بیشتر (( سلطان سلیمان )) هستند تا رت باتلر یا آلن دلون . . . آنها به لحاظ استتیک و اصول و اسلوب هم -مردانگی - ندارند . . . شرافتی که در حرکت هست نه در حرف . . . زیبایی که در مهربانی و احترام ست نه در یاوه و داد و بی داد . . . عاطفه ای که با پول میشود طاقش زد که عاطفه نیست . . . مردهای امروز دور از هر جاذبه ای حتی نمیتوانند گیشه ی سینما را تضمین کنند و این زن ها هستند که بار همه ی این مسائل را به دوش میکشند . . .
تعجب و حیرتم در این است که مردهایی که به لحاظ ظاهری بسیار هم در سطح نرمالی نیستند زن های خود را در اشکال مختلف با فیلم های مبتذل مقایسه میکنند و میخواهند زن ها آن طور باشند که آنها میخواهند . . . زن زیبا ، زنی ست که حتما بر و رو و ران و . . انش . . . شبیه سوفیا لورن باشد . . . خود ِ این مرد چقدر شبیه کیست !؟ . . چرا انقدر سطحی نگری وجود دارد که با یک کانال مبتذل ، رابطه های ج ن س ی را هم با همان پوزیسیون میخواهند و شما نمیدانید که زن ها در حرف های درگوشی شان چقدر به هم میگویند که :" ما دروغکی ادا در آوردیم . . .ما از این تخت . . . و رابطه هیچی نفهمیدیم ." طی آمار اطرافم بیشتر شوهر ها یا یاران خانم ها ، حتی به اناتومی طرف مقابل توجهی ندارند . . . اصلا اصول رابطه را بلد هم نیستند . . . زحمت توجه و کشف سرزمین به این زیبایی را به خودنمیدهند . . سیستم دنده عوض کردن و گاز دادن و کلاج گرفتنشان هم در راه باریک چراغ خاموش - مثلا عاشقانه - انقدر حیوانی و ابتدایی است که گویی تازه به بلوغ رسیده و اصلا نمیدانند که یک زن میتواند شبیه آن فیلم مبتذل نباشد . چرا شما مردها فکر میکنید باید با یک زن که دوستش هم دارید وقتی که توی خیابان قدم میزنید دستش را بگیرید ؟ چرا باید همه جا با هم باشید ؟ زن رابطه هم مشکل دارد . . - ناگفته نماند که زن ها یی هم هستند که دوست دارند مردهایشان حتما با انها به سینما و تئاتر و اپرا و باله و کافه بیاید که خودم اصلا و ابدا با دوستان نزدیکم در این وادی داخل نمیشوم و به شخصه از اینکه عشق و شریک و - یار- عزیزم را در ملا عام ببرم حس خوبی ندارم - اما اکثر زن ها دوست دارند پنج شنبه دست در دست یار به پالادیوم رفته و شام هم چلوکبابی بخورند و ولنتاین کادویی و شکلاتی و خارج از هر خلاقیت فکری به روزمرگی کثیف ادامه میدهند . . آنقدر که در انتها الکی و بی خودی بچه داری میشوند و بعد هم جدا می شوند چون خودشان نیستند . گاهی فکر میکنم . . . چقدر عاشق هنرپیشه های سینما شده ام . . . یک زمانی فکر میکردم محمدرضا فروتن در این آسیای خسته ی روزگار وانفسا عجب - چیزی - هست . . . شاید برای آن صدا و داد زدنش سر هدیه تهرانی یا چشم های رنگی اش در فیلم قرمز و کم سن و سالی ام بود که فکر میکردم آسمان باز شده و این بازیگر را به عرصه ی جهان نشان میدهد و هرگز فکر نکردم این بازیگر یا یان بازیگران میتوانند خارج از وادی کاری همینی نباشند که هستند - اصلا منظورم شخص محمدرضا فروتن نیست - اما واقعا سئوال این است ابوالفضل پور عرب و فریبرز عرب نیا یا شهاب حسینی چند درصد ِ ( آلن دلون ) هستند . کسی که در زیبایی بینهایت خاص است . . . کسی که در ژست و اسلوب و اقعا خودش هست . . . کسی که ترکیبی از چهره ی زن و مرد را در خودش دارد و تو گویی جد و آبادش یوسف پیامبر است . . . ما مردهای نیم وجبی و یا دراز و بی قواره . . یا باقواره ای میبینیم که اگر هم قواره ای داشته باشند در باطن انقدر خراب و ویران هستند که همه ی جمالشان حرامشان باد . . با این همه یک هنرپیشه - چون دم دستی تر است - نشانم بدهید که دل ببرد . . . قدر همین یک ژست آلن دلون ؟ . . . اصلا بلد باشد . . . بلدیت میخواهد . . . ما از خیر نگاه های عاشقانه در سینما و ...گذشته ایم . . . الگوهای عاشقانه مان ، تصورات اشتباه ما از اشعار حافظ و مولاناست ما هرگز بلد نیستیم چطور خودمان باشیم . . . همه را به چند درصد بودن از یک الگو ی تمام و کمال و اسطوره میبخشیم اما چرا ؟ واقعا توی کوچه خیابان های تهران -مرد- های خوش تیپی هم هستند که اگر دهنشان باز شود باید فرار کرد . . . حرف زدن بلد نیستند . . . بیشتر مردها حتی در نواز کلامی و یا حسی به شدت ضعیف هستند . . . شاید بی خود نیست که این همه زیر نویس فیلم و تلویزیون میشود که مشکل دارند و بروند فلان چیز را بخرند تا بلکه کمی درمان شوند . . . اما همین مردان کوتوله ی نیم وجبی از شریک جنسی شان مثلا میخواهند که همیشه پوست تنشان بی مو باشد . . . بگذارید رک بگویم . . . مسئله ی بهداشتی بودن با قیاس اعضای - دارای موی اضافه - فرق دارد . . . شاید خیلی ها نمیدانند که این اضافه اگر باشد چقدر میتواند در زیبایی شناسی و در جذابیت پیش برنده باشد اما چون الگو فاح ش ه ی توی تلوزیون است آن را میخواهند . . . مردان نیم وجبی بسیاری که خودشان نیم تنه شان با لاو پایین مساوی است همیشه کمبودهای خودشان را با لفاظی پنهان میکنند طوری که زن قصه فکر میکند باید برود ماتیک بزند و لاک بزند و خالکوبی کند که جذاب باشد از بس که از درون هم بی خبریم . . . میشود البته مرتب بود و جذاب هم بود . . . میشود تیپ هیپی وارانه داشت و خیلی بی نظمی نظام مندی داشت . . . اما مسئله این است . . . در اطراف خودمان چند مرد جذاب به لحاظ بصری دیده ایم ؟ . . . کدام بازیکن فوتبال ما واقعا ستاره ی زیبایی است مسئله جذابیت است . . . وارد فلان نشر میشوم . . . آقایان نویسنده یا کت شلواری اند . . . یا همه سیگاری اند یا همه شلخته اند . . از این سه حال خار ج نیست . خیلی حوصله سر برند . . . هیچ کدامشان اصل و اوریجینال نیستند . . . - البته منظورم شما نیستید- ( چون حتما مخاطب من کسی است که جذاب است و الا مطلبم را نمیخواند ) اما واقعا نگاهی به جامعه ی موسیقی هم بندازیم . . . اصلا از تیپ های مرسوم یک نفر را نشان دهید که خودش خالق تیپ و زبان و لحن خودش باشد . ادا در نیاورد . . . واقعا جذاب باشد . . .
فکر میکنم ژن زیبایی - از نوع مردانه ، خوش تیپی - از میان قشر مردها رخت بربسته است . . . مجری های تلویزیون ، مردهای توی کوچه و خیابان ؛ مردهای مثلا اشرافی پولدار . . . به چه دلیل حتما باید شکل هم باشند ؟ . . . گاهی فکر میکنم . . . چگونه میشود این همه سال بازیگری مثل آلن دلون این چنین دلربا باشد . . . و وقتی همچین مردی روی زمین هست اصلا بقیه چطور جرات میکنند به خودشان بگویند مرد . . . صرفا عضله و باطن خوب هم نیست . . . بد هم نیست هر دو با هم یک جا باشد تا تازه برسیم به اول داستان ! . . .
یک چیزی وجود دارد خیلی علمی . . . خیلی روان شناسانه . . اینکه به طور غریزی بعضی از ما با چشم رابطه برقرار میکنیم . . . بعضی با صدا و بعضی با تماس . . .حواس مختلف در این رابطه - میتواند خویشاوندی و برادرانه هم باشد - مهم هستند ما هنوز نمیدانیم دخترمان ، پسرمان دقیقا بساوایی ست ؟ شنیداری است ؟ دیداری است ؟ مزاجش چیست ؟ هیچ جیز نمیدانیم . . . از خون و فرزند و پدرمادرخود شروع کنیم تابرسیم یه یار و مار و غار . . . اینکه مردها خیلی سطحی شده اند - شما را نمیگویم - واقعا حال به هم زن هست . . . واقعا از اینکه مردهای روشنفکری را میبینم که طبیعت غریزی یک زن را که میتواند مثل گرگ یا پرنده ، مثل خرس یا فیل باشد را کشف نمیکنند ، از فکر روشن شان انگشت به دهان میمانم . . . زیرا که انگ میزنند . . . چون کشف نمیکنند . . . دوست ندارم وقتی در محضر یک نر یا مرد هستم . . . خیلی خودمانی با نا آگاهی اش به جای شنیدن - حرف - و دیالوگ ، همه اش به یک چیز دودقیقه ای یا بیست دقیقه ای فکر کند . . . دوست ندارم - مرد- هایی را ببینم که گمان میکنند به دلایلی خیلی بلد هستند . . . همه چیز را میدانند . . . همه چیز دان هستند . . . اصلا ته همه چیز را در آورده اند . . . از اینکه سینمای ما ، تئاتر ما به لحاظ ظاهری اسطوره و بت اش میشود مثلا ل.ح . . . به دلیل نگاه سرد و ثابت عسلی اش - که کش می آید - و شهوتی که زیرش نهفته است وا مانده ام . . . . از اینکه یک بازیگر نداریم که در جامعه ی جهانی باعث شود جای لئوناردو دیکاپرو را هم بگیرد واقعا شرمنده ام . . . البته شهاب حسینی تا حدودی میتواند این کار را کند . . . قطعا دل دخترهای اروپای شرقی و اروپا را خواهد برد . . . اما واقعا از سینما و تئاتر بیرون بیاییم و ببینیم مردهایی که دور و برمان میبینیم چقدر بلندند حتی مریض باشند ؟ چقدر هنور بچه نیستند . . . توی گوش ما خوانده اند ( مردها همه بچه اند ) ! . . . و لابد زن ها هم همه یا مادر ترزا یا مریم مقدس هستند . . . نمیدانم اما در این وانفسا که حتی کسی نمیداند زنی ، به لحاظ پیکره در کدام نقطه حساسیت دارد . . . چرا موی سرش را رنگ میکند ؟ چرا رنگ نمیکند ؟ چرا نگران وزنش است ( شاید خودش راحت باشد اما برای یک مرد نیم وجبی که یک صدم آلن دلون هم نیست چقدر حرص میخورد ! ) مردی که نداند چرا زن زندگی یا دخترش یا خواهرش نگران سن یائسگی ست ، نگران سرطان سینه است ؟ نگران چروک روی پیشانی است ؟ نگران پرز های پشت لبش هست واقعا مرد نیست . ما فریدا کالو را میبینیم . . . که دقیقا خودش هست . . . از اینکه دیده شود و طبیعتش آشکار شود هیچ مشکلی ندارد . برای همین خیلی خاص هست . ما میخواهیم همه فریدا باشیم . ما میخواهیم همه سوفیا لورن بشویم اما زود میترکیم . چون نظر مردها ما را خراب میکند و این ضعف و حساسیت زنانه است . . . البته مهم ترین نکته ی این نوشته این است . . . میزان ضربه ای که یک زن به زن میزند از صد تا مرد نیم وجبی هم بدتر است .
زن هایی که خودشان را نمیشناسند . .. زن هایی که بهای شجاعتشان را در عاشقیت پرداخت نکرده اند و به مردهای روزمره و الگوهای تلویزون های جم و فارسی وان عادت کرده اند میتوانند به تو یک طوری نگاه کنند - که چرا در این جا لباس فلان نپوشیده ای . . . یا اگر شالت را عمامه کرده ای داری جلب توجه میکنی - این زن ها که سماجتی در پیمودن راه هیجا انگیز زندگی را ندارند ، دوست دارند تو را تحقیر کنند تا خودشان باد کنند . . . اگر دوستت باشند به تو بی محلی میکنند . . . بی محلی از صد تا فحش ناموس بدتر است . . . یا درگوشی کنار تو حرف میزنند و زیرجلکی میخندند . . . زن هایی که دوست دارند بگویند خیلی خوشگل هستند . . . می آیند و زیبایی شان را با آرایش رو به روی مخاطب قرار میدهند . . . در برنامه های تلویزیونی آن سوی آب . . . این همه خواننده و بازیگر میبینیم که دو ساعت آرایششان طول دارد . . . اما کافی است کانال را بزنی روی شبکه ی خبر یا شبکه ی هنر فرانسه یا سویس و ببینی که حتی موهای ساده ی مجری ها وقتی به دست باد تکان میخورد دیده میشود و البته ظاهر مرتب و لباس مارک شاید مهم باشد اما نه این قدر که در اطراف ما دارد جیغ میزند . . . حالا برسیم سر اینکه مرد چیست ؟
باب شده . مرد کسی است که در نامردی حرف اول را بزند . در ناملایمات جاخالی داده و فوتبالیست خوبی باشد در گل زدن به نقطه ضعف هایت . . . مردی که رویاهای شبانه و نوشته ها و یا فعالیت های - حتی دم دستی - دوستش - چه زن یا مرد - را نبیند و خیلی سطحی ازش بگذرد . . . با دقت گوش کنید . . . خیلی سطحی یعنی با جمله هایی مثل - آفرین چقدر خوب غذا میپذی . . .آفرین چقدر خوب لباس میپوشی . . . واقعا عجب خوب مینویسی - مردی سطحی ، بی سواد و بی شعور است . . . میشود با عکس العمل مردها را شناخت . . . مردی که در وراجی یکه تاز باشد مشکل دارد . ان مرد از تماس با زندگی حقیقی وامانده و بلد نیست تو را سورپرایز کند . . . و لطف و یا مهربانی کند . . . ما ایرانی ها شعار و شعر و حرف زیاد میدهیم اما کم بلدیم پر و بال به هم بدهیم . . .مردها گمان میکنند قدرت دارند . . . در زندگی و در کار . . . کمان میکنند میتوانند مثل مگس بیایند و بروند . . . حق دارند دروغ بگویند . . . حق دارند داد بزنند . . .حق دارند بو بدهند . . . حق دارند فضولی کنند . . .حق دارند - زشت 0 باشند - حق دارند . . . چون مردسالاری از ویژگی های ماست . . . میایم دو تا زن را از توی شاهنامه بیرون میکشیم و یک اسطوره را علم میکنیم که یک زمانی این زنان فرمانده را داشته ایم . . . خب که چی ؟ الان زن قوی . . زنی است که به تنهای متعهد باشد به خودش و کارش . . این کار میتواند اتو کشیدن باشد اما اگر با خلاقیت خودش نباشد . . . فایده ای ندارد . زنی که هر روز پیاده روی برود . . . سر ساعت بخوابد و بیدار بشود . . از خودش بدش بیاید . . . - فکر- نکند . . . علاقه هایش را نشناسد . . . داد نزند و خواسته هایش را بلند نگوید ترسو ست . . . معمولا این زن ها مردهای نیم وجبی که یک هزارم آلن دلون هم نیستند را میپرستند و افتخار میکنند که همسری دارند . . . اما خشمی درون آنها مثل سرطان رشد میکند . . . خشمی که نمیتواند بگذارد ببیند که زن دیگری دارد خیلی ساده . محکم راه خودش را میرود و حرفش را میزند . از همه ی روزمره ها بی زارم . . . مثل دروغ ، تکراری هستند . . . از همه ی ژست ها . . . آدم دوست دارد بمیرد به دست کسی که موقع مرگ نگاه و قیافه ی آلن دلون را داشته باشد . . . حتی قاتل زیبا داشتن نعمت است . . . عمرا حاضرید شریک جنسی و یا همسری داشته باشید که دوستش ندارید ؟ برای همین است که دایم به هم خیانت میکنیم . . در ذهنمان . . دائم دروغ میگوییم . . . از اعتراف کردن میترسیم . . از ترسیدن میترسیم . . . عشق را فریاد نمیزینم . . . از قضاوت شدن میترسیم . . . چه اهمیتی دارند ؟ چه اهمیتی داد که که انها چه بگویند . . . ما گاهی . . . ما بیشتر اشتباه میکنیم . . . اما همه ی ما تشنه ی مهربانی هستیم و این میتواند از پس چهره ای زشت و گوژ پشتنتردامی بر بیاید که درونی غنی دارد آن قدر که برایش قصه می سازند . . . میتواند دیوی باشد که دلبر عاشقش میشود و اصلا حرف همین است . . . اما از زن ها میترسم . . . کاسه ی زن ها . . . و جسم و روحشان . . . از مکری ساخته شده . . . که میتواند بزرگ ترین اسلحه باشد . . . خودخواه . فریبنده ، شریک دزد . دروغگو . . . و ضد حرف های خودشان . . . از کسی که مانیفست بدهد . . از کسی که حرفی بزند که میگوید به آن ایمان دارد اما در عمل محافظه کار و ترسو و لوس هست بیزارم . . .دوست دار م اگر کسی حتی افسرده و رو به انهدام است . . . درست ویران شود . . . خلاصه جذابیت . . . آن چیز جعلی دنیای مدرن نیست . . . جذابیت شعر نیست . . . جمله های شاملو و فروغ نیست . . . جذابیت عمل های شگفت انگیزی است که در خمیر مایه ی همه ی ما هست . . . باید پیدایش کرد .
چگونه با هومن خلعت بری میتوان ( اول ) شد .
اینکه چطور سر از آکادمی موسیقی گوگوش در آوردم ، خودش مثنوی هفتاد من است ، اما اینکه چطور نفر اول شدم و داستانم به این جا کشید را باید گفت ، چون من که همین طور الکی الکی نفر اول نشدم که بگم یه هو دری به تخته خورد و هوس سیرِ آفاق و انفس به کله ام زد و هوایی شدم و از اینجا کوله بار سفر بسته و رحل اقامت در فرنگستان گرفتن را ترجیح دادم ! گفتم مثنوی هفتاد من است ، اما یک کمش را هم که شده به زور اما با ملایمت میگویم ، چون شنیدنی است . . . من خیلی خیلی توی زندگانی ام سختی و مشقت کشیده ام ، البته همه ی این ذکر مصیب ها را ، همه ی ظلم و ستم ها را برای هومن خلعت بریتعریف کردم . بماند . . .اما نه چرا؟ بگذاریم خیلی هم نمانَد، بگذارید بی رودربایستی بگویم درواقع اصلا ذکرخیر همین روزگار سگ صاحاب من باعث شد که دل هومن خلعت بری به حال من شود کباب و بیفتد به تاپ و تاپ ! خواستم قافیه اش جور در بیاید . . . دروغ گفتم . . . کدام دل و تاپ و تاپ ! من خودم به شخصه و با کمک و لطف خداوند قادر و قاهر و جابر و ماهر و با زور بازوی تارهای صوتی و با استعداد ژنتیکی که داشتم نه برای عیش و عشرت بلکه برای شهرت در مسابقه ی آواز اکادمی گوگوش شرکت کردم . البته بعد از همه ی داستان هایی که سر من در آوردند به غلط کردم افتادم . به خصوص که این وسط هومن خلعت بری نقش به سزایی داشت . الان تعریف میکنم . وقتی توی حمام میرفتم ، از همان دوران طفولیت وقتی میزدم زیر آواز ، وقتی توی مطبخ مینشستم و به جای دیگ شستن ، سرم را توی دیگ میکردم و بلند بلند :" ای یار جونی ، دیوانه ی تو هستم " میخواندم فهمیدم یک چیزی در من هست . یک استعدادی ، یک نشانه ای . یک جهش ژنتیکی چیزی . . . از همان اول بسم الله ، از وقتی خودم و خدا را شناختم عادت داشتم جلوی آیینه ی خانه ی مادربزرگ هرچیزی دم دستم میرسید را دست بگیرم و ادای خواننده های مشهور و روی جلدی ها را در بیاورم و قری به کمر بندازم . تصور میکردم خیلی ها دارند من را دید میزنند . حتی بعدا توی خیال به خیلی ها امضا هم میدادم . بگذریم . . . خلاصه که کشفِ شخص ِ شخیص خودم بود که میتوانم در قبیله ی شاعرها و ترانه سراها و خواننده ها و روی صحنه ای ها ستاره ای چیزی بشوم و داشتم میشدم . . . در واقع ستاره شدم اما الان عرض میکنم چه اتفاقی افتاد . این طور ادامه بدهم . . . بعد از اینکه کلی با خودم توی ماشین ، توی حمام و وان ، توی کوچه - خیابان آواز میخواندم از دشتی به صحرا و کربلا میزدم و سر از اصفهان و شور در میاوردم و گاهی حتی دعا میخواندم ، مطمئن شدم که جای من روی صحنه است . . . سرکار علیه گوگوش را خیلی دوست داشتم اصلا خیلی ها به من میگفتند بدجوری شبیهش هستم . به خصوص وقتی موهایم را توی دبیرستان تیفوسی زده بودم که دیگر خیلی شبیه شده بودم . بعدا گرفتم هر چه فیلم های زمان استکبار بود را دیدم و واقعا دیدم که نه تنها خیلی شبیه گوگوش هستم ، بلکه شاید که من خود ِگوگوش هستم و این باعث شد که میزان اعتماد به نفسم تزلزل یافته در انزوا بمانم . . . خیلی طول نکشید ، این انزوا یکی دو روز بیشتر دوام نداشت ، فکر میکردم یک نفری یک زمانی به دنیا آمده و جای من را گرفته . . .حالا هم رفته آن سر دنیا و با یک جوانی دارد برنامه میگذارد . ما که تلویزیون نداشتیم . من حتی نمیدانستم این دایره زنگی ها چیست روی بام ملت
کارم این بود که برم مدرسه و از مدرسه بیایم خانه . همین . عین بچه ی آدم نه مثل این جاهل و جوان های امروزی . . . استغفرالا توبه . . . اصلا اصلا . . . تنها چیزی که میدانستم این بود که رادیو گاهی برنامه های تیاتر هم میدهد . تئاتر رادیویی . . سرتان را درد نیاورم ، بروم سراغ اصل مطلب ، اینکه چه طور شد من که تا سر کوچه هم تنها نمیتوانستم بروم ، سر از اروپای جهانخوار درآوردم واقعا مثنوی را توی جیبش گذاشته . شما این طور تصور کنید که بعد از تحمل مشقت زیاد و کباب شدن جان ، رفتم سراغ انگلستان . میدانستم که پشت سر همه حرف هست . اصلا وقتی رفتم آنجا یک شب و روز تمام زیر باران همین طور راه رفتم ، آنقدر که شدم یک هویی زکام . . . همه از این هومن نام خلعت بری میگفتند و بعضی ها هم از آن آقای تازه کار و بیشتری ها هم که از من یا همان گوگوش سابق میگفتند . . . حالا چه کار باید میکردم ؟ . . دیدم دخترها و پسرها را رنگ و لعاب میزنند و همه میروند تست صدا میدهند و من که مشقت فراوان برای این سفر کشیده بودم انگار توی دلم رخت میشستند . . . بعدا فهمیدم نه تنها باید تست صدا بدهی بلکه اگر بخت یارت بود و خیلی باحال بودی میروی مرحله ی بعد و باید چیزی به اسم سلفژ که نمیدانستم چیست را یاد میگرفتی و همه ی این مشقت ها را همان هومن خلعت بری یاد میداد . از وقتی چشمم وسط جمعیت به چشمش افتاد نگاهم ناخودآگاه رفت توی زیر و بم سیبل و سر بی مویش و البته انقدر با طمطراق حرف میزد که از همان اول دلم زده شد . دروغ نگویم بین همه ی ما فرق میگذاشت و خبری از عدل و داد نبود . در یک اسارتی گیر افتاده بودم که مپرس . . . ترجیح میدادم چرنده یا پرنده بودم اما این طور نمیشد . به خصوص که با شروع سفر سختم به دیار نکبت بار انگلستان ، رفته رفته هم صدایم آب رفت و هم قیافه ام از گوگوشی بودن خارج شد و شبیه یک آدم دیگر با یک صدای دیگر شده بودم . . شب ها که سر جایی که گفته بودند نمیخوابیدم چون بدجوری خُر خُر میکردم ، یعنی رنگ از رخ کنار دستی و اتاق بغلی میپرید و میترسید . در این حد . همیشه من را توی انبار میخواباندند . . . زمانی که دبیرستان میرفتم هم جای من توی انباری بود چون خودم از خودم میترسیدم . یک هو چنان خروپفی میکردم که از ترس دندان هایم کلید میکرد و دنیا دور سرم میچرخید . اما خدا رو شکر دوباره در یک چشم بر هم زدن باز میگشتم به آغوش خواب . اصلا یک مشکلی که داشتم این بود که زبانم دراز بود . منظورم زبان دراز بودن نیست ، زبانم دراز بود و توی حلقم می افتاد موقع صحبت کردن هم نصفش بیرون می آمد و همه نگاهش میکردند . حالا من با این وضعِ زبان و صدا و قیافه جلوی این جماعت همه خوش سر و صدا و خوش چهره چطور عرض اندام کردم تا اول شدم برایتان میگویم . اینکه از هومن خلعت بری متنفر شدم اما داستان این طور ادامه پیدا کرد که ایشان باعث شد – خدا عمر باعزت بهش بدهد – که من با کلی حیله و نقشه روی صحنه بروم و اول بشوم و همه برایم کف و هورا بکشند و دست و پایکوبی و این حرف ها . . . اولین بار که هومن خلعت بری را یواشکی دیدم از هفت خوان رستم گذشتم و کلی دوربین مخفی را رد کردم و وقتی ایشان داشتند با سرکار خانم گوگوش راه میرفتند و برای لحظه ای خانم گوگوش از کنارشان دور شدند تا بروند با بچه های گروه عکس بگیرند همان جا خِر هومن خان خلعت بری را گرفتم و آویزانش شدم . کتش را گرفتم و روی زمین زانو زدم . ایشان خودش را عقب کشید و گفت :" خانم ای بابا دارید چی کار میکنید ؟" گفتم :"میگویند که شما خیلی مهم هستید و سری توی سرها دارید و با این حال همه را با تقلب و دستهای پشت صحنه و از این چیزها اول و دوم و سوم میکنید من همه ی صدا و قیافه ام را توی سفر از دست داده ام و اصلا رویم نمیشود بین بچه ها بیایم تست صدا بدهم چه خاکی توی سرم کنم ؟" هومن خلعت بری که کتش را از دست من نجات داده بود و سرش را با نکوهش تکان میداد یک جوری که انگار رئیسی چیزی باشد گفت :" البته که خانم ، دست بالای دست بسیار است . " نفهمیدم منظور از این حرف چی بود . . . البته بعدا فهمیدم چی بود و چرا گفته شد ، اینکه دست های پشتِ سرِ برنامه خیلی قوی تر از ایشان هستند . . . آقای خلعت بری یک لحظه من را یاد هرکول پوآرو انداخت . . . خانه ی دوستم که بودم این سریال خارجی انگلیسی لعنتی را دیده بودم، پوآرو را از آنجا میشناختم . . . خوب تر که نگاه کردم دیدم مدل ابرو ، چانه ، نگاه کردن ، ایستادن همه و همه یک یغماگری کامل از هرکول پوآرو ست. برای همین هم میخواست حرف حرف خودش باشد . . . یا برای همین هم همه جلوش ( بله قربان گو ) بودند . .. من با انگشت اشاره به سرش اشاره کردم و گفتم :" شما هیچ میدونید من کی هستم ؟" ایشان سبیلش را چرخاند و پاپیون همیشه مرتب ِ مرتبط با لباسش را از دو طرف کشید و با خنده ی تمسخر آمیزی عرض کرد :" به به افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟ خانم کی باشن ؟" من از روی چمن بلند شدم و اصلا یک جوری ناراحت شدم که نگو ، توی لب رفتم ، بدم آمد ، فکر میکرد که ختم کلامی چیزی است یا آسمان باز شده ایشان افتاده است روی زمین . . . و لابد من هم که حالا سر و وضع مناسب نداشتم و قیافه ی گوگوشی ام و صدای قشنگم را از دست داده ام از زیر بته ای چیزی در آمده ام . . . گفتم :" من تخم نابسم الله هستم ، دست راست شیطون و دست چپ ِدیو سه سر سه گوش هستم ، اگر به حرفم گوش نکنی ، اگر منو توی مسابقه نفر اولم نکنی، اگر مجیزم رو نگی و هی این پا اون پا کنی و تیکه های غلیظ بندازی ، لحاف ِ خوابت کفن تابوبتت میشه ، همچین نفرینت میگنم که بیا و ببین . . . ذکرت میشه یا مصیبتا ، ذکرت میشه یا قدوس بیا و هی بهم التماس میکنی که یالابه کمکم بیا ، ذکرت خیر نمیشه هرچی بگی شر میشه ، من یه همچین چیزیم . . . گفتم حواست باشه همه جا توی گوش همه میخونی که من از همه سرتر و بهتر و مهتر و خوش صداترم . . . اصلا غلط هام رو هم به روم نمیاری . . . اگه نه دق ات میدم . من آیینه ی دقت میشم . " خلاصه همین جور که روی منبر نشسته بودم و هومن خلعت بری با سکوت و بی پلک زدن به من نگاه میکرد و دست راستش را به چانه اش گرفته بود فرمود :" شما که این همه بلدی چرا یه دعا برای خودت نمیخونی ؟" خواستم یک جوابی از توی لنگم در بیارم و بگم که خانم گوگوش وارد معرکه شدند . . . یک حس تنفری سراپای وجودم را گرفته بود . . . ایشان به هیچ وجه حق نداشتند قبل از من به دنیا بیایند و این همه قر توی کمر بدهند و با بهروز وثوقی دوست باشند و توی فیلم ترک موتور بهروز نشسته ، اون هم در جاده ی چالوس بخندند و دل بدهند و قلوه بگیرند . البته من این فیلم ها را بعدا دیدم . . .خیلی سر از فیلم و سینما در نمیاوردم . خانم گوگوش که به طرز عجیبی شین هایشان به شین های سوزان روشن میزد و یک جورهایی شب شب شعرو شوره شده بود من را دید و پرسید که این جا چه کار میکنم و چرا من را ندیده بودند . من هم به طرفه العینی جواب دادم :" فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره . " گوگوش به هومن خلعتبری که در لباس فراک خود جا گرفته بود و نور آفتاب از سرش توی چشم من منعکس می شد همچنان زیر نظرم داشت بدون پلک زدنی به گوگوش گفتند که :" گوش شیطون کر چشم شیطون کور خدا رو شکر شما هم ایشون رو میبینید خانم گوگوش؟" . . خانم گوگوش که موهایشان را باد این ور و آن ور تکان میداد و لباس تنگی پوشیده بود نزدیکم آمد . . خیلی هم قد نبودیم . . من کمی عقب رفتم . . . زبانم را تا جایی که جان داشتم بیرون آوردم و چرخاندم و بردم به نوک دماغم چسباندم . همان موقع بود که دست و پایم را گرفتند و بردند . از پشت مثل گوسفندی که بخواهند ذبح کنند . همین شبکه ی هزارتوی انگلیس همین دستهای نامرئی من را با خودش برد به یک جایی که نتوانم از این کری ها بخوانم و رسما بمیرم و ریغ رحمت سر کشم . القصه ... نکره های غربتی من را بردند و در یک چاهی نزدیک شبکه ی منوتو انداختند که گفتنی نیست میخواستند تنبیهم کنند . . .در این مدت هم به واسطه ی راهپیمایی هایی که در لندن داشتم توانسته بودم زبان خارجی ام را گسترش و وسعت داده ، به خصوص فحش های رکیک و غلیظ خوبی یاد گرفته بودم که فکر کردم حتما باید نثار جان این ستمکاران کنم اما عجالتا سکوت کرده صدای رها اعتمادی را شنیدم که فکر میکرد خیلی خوشتیپ و خوشگل است و یک گردان دختر این و ر و آن ور برای ادا ها و ابرو بالا اندازهایش میمیرند و پرپر می شوند . . . برنامه داشت شروع میشد . . . بوی پن کیک و ریمل تا توی چاه می آمد . . .خیلی غصه خوردم . . .برای چی این همه چرت و پرت به آقای خلعتبری گفته بودم ؟ الان همه ی روستاها و شهرهای کنار روستاها که میدانند من چه مشقتی را برای این سفر تحمل کرده ام نشسته اند جلوی تلویزیونشان و دارند میبینند که خبری از من نیست . من که ته چاه نشسته ام . . . نه وردی بلدم نه از بس دادن فحش بر می آیم . . . در همین اوضاع و احوال بودم که جناب خلعتبری رو به روی درگاهی ظاهر شدند . فی الواقع پاپیون مبارکشان به بلوزشان چسبیده بود یا نمیدانم چی اما با یک کمالات و ادبی وارد شدند که نه از پس مدح و ثنا گفتنش بر می آمدم نه از پس ادامه دادن به داستان شعبده بازی ام . . . همین جور زبان درازم را در حلقم گرد کردم و سرم را توی کاسه ی زانو پنهان کرده زدم زیر گریه حالا گریه نکن کی گریه کن . . . جناب خلعتبری دستش را بالا برد و میله های زندان باز شد . . .مثل بازی پرینس که وقتی از یک مرحله ای عبور میکردی میله ها خود به خود بالا میرفت . . . ایشان وارد شد و من هیچ حرفم نمی آمد . . . همین جور که توی خودم رفته بودم توی لک و شرمنده بودم و از این هرکول پوآروی پیچیده که موجبات تحول خوانندگی و برازندگی میشد سر در نمی آوردم ناگهان دیدم از پشت سرم نوری وارد چاه شد . جناب خلعتبری رفته بودند روی یک سکویی وایستاده بودند و من مثل بز اخوش داشتم نگاهش میکردم . ایشان یک پوزخند برایم ارسال فرمودند و از پشت سرشان یک ترکه چوب درآوردند . مطمئن بودم که قرار بود از این ابلیس کتک بخورم . . . نخودی خندید و گفت :" خانم شما برو یه سنگ بنداز بغلت واز شه این چرت و پرت ها چی بود توی باغ به ما گفتی ؟" . . . حرف حساب جواب نداشت . . . فکری به مخم خطور کرد شروع کردم لال بازی کردن . . . با نمایش و ادا اطفار گفتم غلط کردم گه خوردم . با اینکه با لال بازی این ها را میگفتم جناب خلعتبری عصبانی شد و انگشت به دماغ برد و گفت :" هیس خانم هیس . . . " . . .من هم ناغافل گفتم :" مگه شما صدای منو میشنوید ؟" بعد آقای خلعتبری که در شعبده بازی یکه تاز بود و از همین هیس دروغم را در آورده بود ترکه اش را بالا برد . بالای سرمان کلی نور روشن شد . دیدم ایشان روی سکو دارند با یک زبانی که نمیدانستم چی ست با یک عده ای که پشت سرم تجمع کرده و کلی بوق و کرنا توی دست و بساطشان داشتند حرف میزنند . . . ایش و پیش و میش اختون و ماختون . . . . یک چیزی در این مایه بود . . .یک هو سنج ها به هم خورد و خانمی وارد گود شد که سینه های ستبرش مثل شکم ماهی باد کرد و دهانش را باز کرد و یک صدایی از حلقش بیرون آمد که نگو و نپرس . . . من سوار صدایش شدم و رفتم بیرون . . . انگار که قاصدک شده باشم . انقدر سبک بودم که نگو . . . رسیدم بالا سر نقشه ی ایران . . . هنوز ترکه ی آقای خلعتبری بالا پایین میرفت و با هر تکانش کلی ستاره توی آسمان چپ و راست میشد . . . وقتی به خودم آمدم توی انباری بودم و خروپف میکردم . بیدار شدم . مثل بید میلرزیدم . تصمیم گرفتم به جای اینکه بیفتم به جان خانواده ام و بخواهم عازم فرنگ شوم بشینم توی خاک خودم و خاکی بر سرم کنم آجری خشتی بسازم . . . مگر بنده چه چیز کمتر از هومن خلعتبری داشتم فرق ما این بود که من زن بودم ایشان مرد بود . من شبیه گوگوش نبودم ایشان شبیه پوآرو بود . . . من هنوز اول راه بودم ایشان آخر راه بودند . . . صبر کنید قصه ام تمام نشده . . . بالاخره از درس و مشق کندم و زدم به سیم آخر و یک روزی پایم توی برنامه ی آکادمی باز شد اما اینکه چطور اول شدم و همه اش کار خود آقای هومن خلعتبری بود داستانش این است که وقتی وارد این برنامه شدم . توی اتاقی نشسته بودم . یک آیینه ی بزرگ رو به رویم بود و توجهم را به خودم جلب می کرد . . . کاغذ های جلو رویم را میخواندم و ضبط صوت هایم را امتحان میکردم . . ." یک دو سه امتحان میکنیم ". . . منتظر بودم آقای خلعت بری بیاید تا با ایشان یک گفتگوی اساسی داشته باشم . . . حالا از آن زمانِ اولِ قصه خیلی گذشته . . . من چهل ساله ام و آن موقع دختری چهارده ساله بودم . . حالا آقای خلعتبری که در آن زمان (رهبری اپراهایی مثل ازدواج فیگارو ، دون پاسکوال ، دون ژوان ، فلوت سحر آمیز ، توسکا ، همه ی زن ها اینگونه اند ، دستبرد به حرمسرا ، سیندرلا ، لاتراویاتا ، ریگولتو و ...را برعهده داشتند و دستیار ارکستر و رهبر کر فستیوال اپرایی شهر شهر گراتس در جنوب اتریش بوده و تازه این همه اش هم نیست او یکی از بنیانگذاران و مدیر هنری و رهبر فستیوال بین المللی موسیقی کلاسیک قصرکیرشتتن در شمال اتریش بود و همین طور رهبر ارکسترفلارمونیک متروپولین پراگ و ....) به من افتخار داده بودند برای مصاحبه . بعد از بیست سال شبکه ی منوتو با کلی تمنا و ناز و نیاز از ایشان درخواست کرده موجبات رونق برنامه هایشان شوند و حالا من در این جا هستم که خوابش را میدیدم ، نه خواب این شبکه و کشور غربی را . . . خواب یک دیدار واقعی را . . . بعد از اینکه ایشان با پشت خمیده و ریش و سبیل سفید وارد اتاق شدند . . . به چین و چروک هایشان نگاه کردم . چین و چروک هایی که دور چشمانشان روی هم افتاده بود و نشان از گذر بیست سال میداد . از خیلی وقت پیش میدانستم اولین سئوالی که باید ازشان باید بپرسم چیست ؟ شروع کردن به پرسیدن . . . گفتگوی ما چهار ساعتی طول کشید و از فرط خستگی هر دو داشتیم به دیار باقی میشتافتیم، اما من همین یک روز را وقت داشتم و همین فرصت غنیمت بود . ضبط ها و رکوردرها را که خاموش کردم ،ایشان گفتند :" آفرین خانم این یکی از بهترین مصاحبه هام بود من همیشه به قابلیت های شما ایمان داشتم . هیچ کدوم این ها نفر اول و آخر نیستن اما شما واقعا اولی، نفر اول . " بعد از شنیدن این جمله دیدم که چشم هایم دارد بسته میشود و مردی دارد دستم را به زور فشار میدهد . گفتم : ببخشید آقای خلعتبری یه سئوال دیگه هم داشتم . . . میشه دستم رو ول کنید . . . " مردی گفت :" به هوش اومد ، نبضش داره میزنه . . . " یک مرد با موهای فرفری رو به رویم ایستاده بود . لباسش یک تیغ سفید بود . . . گوشی توی گوشش بود و داشت صدای قلبم را میشنید. . . یکی دیگر داشت توی رگم آمپول میزد . نفهمیدم چرا در این دارالمجانین بودم اما یادم آمد آخرین بار که توی انباری خوابیده بودم ر میکردم که یا باید مرد یا باید موزیسین شد و کروکی همه ی این راه و چاه ها به دست هومن خلعت بری است . . چون دست و بالم تنگ بود و راه سفر مثل سنگ . . . مرگ موش خورده بودم . . . اما بعدها فهمیدم کافی نبوده و درجا نمردم . . . دردسرتان ندهم فعلا زنده ام و نه خواننده شده ام و نه مصاحبه ای کرده ام و نه مسافرتی فقط خواب به خواب شده ام .