" ای پا اَنداز ! من را جا اَنداخته ای . مثل ِ یک حرف ِ اضافه . من همان خاطره ی آخته ام ، ای هرزه گَرد ِ هرجایی پَسند ! از من تندیسی بساز ، بزن به آواز و دیوانه شو !"
مردِ بی سر ، نامه را در مشتش مچاله کرد و توی آتش کنار ِ نیمکت اش انداخت . نیمکت رو به روی مرداب بود و روی مرداب مگس های سیاهی دورِ همی گرفته بودند . مرد ِ بی سر قلابش را توی مرداب انداخته بود . شانه هایش را بالا داد و تخم مرغ های پوک از روی آن افتادند روی زمین . زیر ِ نیمکت زنی دراز کشیده بود که دهانش بوی ترشی میداد و موهایش هزار رنگ بود ، دستش را روی شکم برجسته اش گذاشته بود و با زنجیر پایش را به نیمکت وصل کرده بود . با دست ِ دیگرش پای ِ مرد بی سر را گرفته بود و با انگشتهای محکمش پای مرد را ول نمیکرد . چشمهایش به سیاهی نیکت مینگریست . روی سیاهی هفت جفت عصای آهنی و هفت جفت کفش آهنی دید که دارند با سر و صدا راه میروند و به جایی نزدیک ِ تفریح گاه ِ آنها میرسند . زن دهانش جنبید .وردی خواند و فوت کرد . دیگر اثری از سر و صدا و رد کفش و عصای آهنی نمانده بود . زن خندید . زبان ِ سبز لجنی رنگش را بیرون آورد . توی گلویش قورباغه های زیگل داری نشسته بودند . مرد بی سر حواسش پی قلاب بود . چیزی به قلاب گیر کرده بود . طعمه ای . به هر حال مرد به قلابش بهانه هایش را آویزان میکرد . او شکارچی خوبی بود . میس شانزه لیزه از او با نام ِ پا انداز خاطره دارد . توی مرداب پری های دریایی مریض دورِ کرم ِ خوش خط و خالِ قلاب حلقه زده بودند . کرم دور خودش میچرخید و میگفت :" این منم نه من منم ! " پری های دریایی بیمار که در ان باتلاق سوت و کور سر و صدایی زیبا تر از این مارَک خوش خط و خال نشنیده بودند سرِ گرفتن ِ کرم دعوا میکردند . سر ِ آخر یکی از آنها شکار شد . مرد بی سر قرقره ی ماهی گیری را چرخاند و پری دریایی را نگاه کرد . او یک مونث بود . او زن بود . او مرد نبود . او یک زنانگی داشت که حتی اگر از باتلاق هم بیرون می آمد به درد مرد بیر سر میخورد . زن ِ زیر ِ نیمکت خوابش برده بود . دستانش شل شده بود و مرد توانست به نوازش های نمایشی اش برسد و پری دریایی زشت را غرق دروغ و و عده کند . او به پری بیچاره در باغ ِ سبزی نشان داد که پشت ِ دیوارِ باتلاق باز میشود به باغی که در آن نهر هایی هست روان از شیر و شهد و درختانش سایه دار و ریشه دار و برگ های درختانش پهن و بزرگ و میوه ی آن پر آب و گوشت . پری دریایی که از باتلاق بیرون آمده بود و یک دل نه صد دل عاشق مرد بی سر شده بود به دور دست ها نگاه کرد و در باغ سبز را مجسم کرد . سرابی که مرد بی سر از آن وحی میگرفت ، مدیون ِ قلب هایی بود که شکانده بود . از هر شکستنی یک صدا بیرون میدوید و یک آرزو سبز میشد . او با این شکستن آرزوها را شناخته بود . پری دریایی در مه غلیظ طوسی رنگ پولک هایش را بیرون آورد و خودش را به مرد بخشید . مردبی سر که همه ی مغزش زیرِ نافش درهم رفته بود و نیمکره ی چپ در ت خ م چپ و نیکره ی راست در ت خ م راست اش گنجانده شده بود با همان اعضا می اندیشید که چقدر خوب میتواند از پس ِ همه ی دالان های نمور و تاریک بر آید و درباغ سبز را نشان دهد . . . میس شانزه لیزه از دور دست نمایان بود . سگ های کوچکی زیر درست و پایش پارس میکردند و نمیگذاشتند درست حواسش را جمه کند . دنیای مردبیر سر را میدید که چقدر کوچک است و به دنیای خودش فکر کرد و به بازو های نحیف مرد نگاه کرد که نمیتواند تسمه بلند کند یا پارویی برای سفر با قایق ، یا جانی در بازو ندارد که از بی پروایی اش دفاع کند . میس شانزه لیزه کفش هایش را در اورد و بندهایش را بست به هم و آن را به درختی که کنارش آویزان بود آویخت . صدای شن می آمد . شن های ساعت ِ شنی که از شیشه های کامجوی گلابی شکلِ به هم چسبیده عبور میکردند و روی هم می افتادند جیغ میزدند اما کسی صدای فریادشان را نمیشنید . فریادی به شکل جیغ ، مثل جیغی که ثانیه توی قفسِ شیشه ای ساعت میکشد . دادی از جنس بی داد ِ به دار رفته و به مسلخ کشیده شده . مثل خرخره ی سر بریده شدهی قربانی در مذبح . میس شانزه لیزه که لباس اش از جس ِ آیینه بود را کسی نمیدید . در او همه خودشان را میدیدند . انعکاسی از تصویر خودشان را ، بستگی داشت به تاج اش نگاه میکنند یا به شانه های نحیف اش . . . خودشان را محدب ، مقعر ، بلند تر ، کوتاه تر میدیدند ، زشتی هایشان را صد بار بیشتر و زیبایی هایشان زا صد بار تر میدیدند . از ناراحتی سنگ به شیشه میزدند . ضد شکستن شده بود میس شانزه لیزه . به غباری که دورِ پری دریایی و مرد بی سر را گرفته بود نگاه کرد که هر لحظه از آبی تیره به قهوه ای تغییر رنگ میداد و بوی تعفنش همه جا را پر کرده بود . میس ، رفت جلوتر ، با صورتی تر از گریه و تنی پُر شده از آه به جای خون . خون همه ی راه را پر کرده بود . قطره هایی که از مچ پا و دستش روان بودند . دیگر خونی و جانی نمانده بود با آه قلبش تلنبه میکرد . آه از دهلیز و بطن ِ سوخته اش بر میخاست و زوزه میکشید . زن ِ حامله ی زیر نیمکت دست روی شکمش گذاشته بود و دورِ سرش حلقه ای سیم خاردار دیده میشد . قدم گذاشت به زمین ِ معلق ِ رویش . زمین ِ سنگهایش سبک ، زمین ِ جهان ِ کوچک ِ پاانداز . روی که پاانداز او را دیده بود ، یک دل نه صد دل عاشق میس شانزه لیزه شده بود و در یکی از دور ترین و کهنه ترین زندان های ذهنش دور از دسترس ِ همه پنهانش کرده بود . میس شانزه لیزه از میان ِ علف های هرز گذشت و به مرد و پری و نیمکت نزدیک تر میشد . آتش ِ کنار نیمکت به لطف ِ نامه ی میس شانزه لیزه روشنایی داشت . میس فکر کرد اگر نوری به این میانه است از اثر ِ مکرر یا انعکاسی است که میدهد . مرد بی سر که پری دریایی را ول کرده بود روی تخته سنگِ حلزون ایستاده بود رو به روی میس شانزه لیزه . از جیب ِ پالتوی سیاهش یک نقاب در آورد و به صورت زد . با پرخاشگری گفت :" این جا ؟ تو ؟ " میس گفت :" تو منو جا انداختی ، جای منو توی ذهنت انداختی ، همه چیز برعکسش شد . عین عکس ِ خودت روی تن من ، عکس تو ست نه خود ِ تو ." مرد شروع کرد به کشیدن ِ پبپ و دستش را پر کمرش زد و گفت :" چه لباسی ! چه کلاسی ! چه افاده ها ! " میس شانزه لیزه گفت :" از هر کلمه ات بوی مرد شدن می آید تو بگو ، دروغ . بده ، فحش ، تو بزن ، کنایه و دستم بده ، کاه و آه " مرد پوزخندی زد و گفت :" این من ، این سلطان ِ این مکان و زمان در مقابل ِ یک پارچه آیینه که با سنگی شکسته بشود چه قدرت نمایی کنم که تو مظلومی و رو زودتر " میس شانزه لیزه از جیب لباسش ساتوری به در آورد و با زبانش صیقلش داد . رفت نزدیک تر . مغز مرد را که در دو طرف ِ مرد آویزان و پلاسیده بود را شقه کرد و انداخت توی مرداب . مرد همیشه بی سر و ذهن و مغز بود . ماشینی از اندام . اندام واره ای به نام آدم . آدمک . زیر نیمکت ، زن ِ حامله بچه ای به دنیا آورد ، کور و کچل اما چاق و چله . دور هر پنج انگشت زن حلقه ی بردگی اش آویزان بود . حلقه ای که مثل طناب دار او را به مرد بی سر نسبت میداد . زن هر شب آن ها را با نور ماه حمام میکرد و عاشقانه به انگشتانش می انداخت . حالا مرد بی سر و ته فهمید که سایه ی ذهنش میتواند بزرگ شود . مثل سرطان . او سرطانی شده بود . کله اش را داد پر کرده بود . بلند ترین صدا ، سوپرانو و زیر ترین اش بود . صدای یک میس شانزه لیزه . خاطره ای که در دور ترین و کوچک ترین سلول ذهنش انداخته بود و کلیدش را قورت داده بود . مردِ بی سرو ته خودش را در قامت آیینه ای میس شانزه لیزه کامل میدید . برای همین از گفتن نماند و شروع کرد به نشان دادن در باغ ِ سبز . . . او همین طور حرف میزد . او که سرطانی شده بود و سلول های اضافه مثل وعده های دروغ در تنش جان میگرفتند چشمانش را کور کردند و او هرگز خودش را در هیچ آیینه ای نتوانست ببیند . مرد هرزه گرد تنها با طعمه های خوش خط و خالش و مرداب ِ متعفنش خوش بود . حالا میس شانزه لیزه توی آسمان به یکی از ستاره ها تبدیل شده بود و از آن دور به این جهنم چشمک میزد !