Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

مرد ِ بی سر و تَه !

$
0
0

"  ای پا اَنداز ! من را جا اَنداخته ای . مثل ِ یک حرف ِ اضافه . من همان خاطره ی آخته ام ، ای هرزه گَرد ِ هرجایی پَسند ! از من تندیسی بساز ، بزن به آواز و دیوانه شو !" 

مردِ بی سر ، نامه را در مشتش مچاله کرد و توی آتش کنار ِ نیمکت اش انداخت . نیمکت رو به روی مرداب بود و روی مرداب مگس های سیاهی دورِ همی گرفته بودند . مرد ِ بی سر قلابش را توی مرداب انداخته بود . شانه هایش را بالا داد و تخم مرغ های پوک از روی آن افتادند روی زمین . زیر ِ نیمکت زنی دراز کشیده بود که دهانش بوی ترشی میداد و موهایش هزار رنگ بود ، دستش را روی شکم برجسته اش گذاشته بود و با زنجیر پایش را به نیمکت وصل کرده بود . با دست ِ دیگرش پای ِ مرد بی سر را گرفته بود و با انگشتهای محکمش پای مرد را ول نمیکرد . چشمهایش به سیاهی نیکت مینگریست . روی سیاهی هفت جفت عصای آهنی و هفت جفت کفش آهنی دید که دارند با سر و صدا راه میروند و به جایی نزدیک ِ تفریح گاه ِ آنها میرسند . زن دهانش جنبید .وردی خواند و فوت کرد . دیگر اثری از سر و صدا و رد کفش و عصای آهنی نمانده بود . زن خندید . زبان ِ سبز لجنی رنگش را بیرون آورد . توی گلویش قورباغه های زیگل داری نشسته بودند . مرد بی سر حواسش پی قلاب بود . چیزی به قلاب گیر کرده بود . طعمه ای . به هر حال مرد به قلابش بهانه هایش را آویزان میکرد . او شکارچی خوبی بود . میس شانزه لیزه از او با نام ِ پا انداز خاطره دارد . توی مرداب پری های دریایی مریض دورِ کرم ِ خوش خط و خالِ قلاب حلقه زده بودند . کرم دور خودش میچرخید و میگفت :" این منم نه من منم ! " پری های دریایی بیمار که در ان باتلاق سوت و کور سر و صدایی زیبا تر از این مارَک خوش خط و خال نشنیده بودند سرِ گرفتن ِ کرم دعوا میکردند . سر ِ آخر یکی از آنها شکار شد . مرد بی سر قرقره ی ماهی گیری را چرخاند و پری دریایی را نگاه کرد . او یک مونث بود . او زن بود . او مرد نبود . او یک زنانگی داشت که حتی اگر از باتلاق هم بیرون می آمد به درد مرد بیر سر میخورد . زن ِ زیر ِ نیمکت خوابش برده بود . دستانش شل شده بود و مرد توانست به نوازش های نمایشی اش برسد و پری دریایی زشت را غرق دروغ و و عده کند . او به پری بیچاره در باغ ِ سبزی نشان داد که پشت ِ دیوارِ باتلاق باز میشود به باغی که در آن نهر هایی هست روان از شیر و شهد و درختانش سایه دار و ریشه دار و برگ های درختانش پهن و بزرگ و میوه ی آن پر آب و گوشت . پری دریایی که از باتلاق بیرون آمده بود و یک دل نه صد دل عاشق مرد بی سر شده بود به دور دست ها نگاه کرد و در باغ سبز را مجسم کرد . سرابی که مرد بی سر از آن وحی میگرفت  ،   مدیون ِ قلب هایی بود که شکانده بود . از هر شکستنی یک صدا بیرون میدوید و یک آرزو سبز میشد . او با این شکستن آرزوها را شناخته بود . پری دریایی در مه غلیظ طوسی رنگ پولک هایش را بیرون آورد و خودش را به مرد بخشید . مردبی سر که همه ی مغزش زیرِ نافش درهم رفته بود و نیمکره ی چپ در ت خ م چپ و نیکره ی راست در ت خ م راست اش گنجانده شده بود  با همان اعضا می اندیشید که چقدر خوب میتواند از پس ِ همه ی دالان های نمور و تاریک بر آید و درباغ سبز را نشان دهد . . . میس شانزه لیزه از دور دست نمایان بود . سگ های کوچکی زیر درست و پایش پارس میکردند و نمیگذاشتند درست حواسش را جمه کند . دنیای مردبیر سر را میدید که چقدر کوچک است و به دنیای خودش فکر کرد و به بازو های نحیف مرد نگاه کرد که نمیتواند تسمه بلند کند یا پارویی برای سفر با قایق ، یا جانی در بازو ندارد که از بی پروایی اش دفاع کند . میس شانزه لیزه کفش هایش را در اورد و بندهایش را بست به هم و آن را  به درختی که کنارش آویزان بود آویخت . صدای شن می آمد . شن های ساعت ِ شنی که از شیشه های کامجوی گلابی شکلِ به هم چسبیده عبور میکردند و روی هم می افتادند جیغ میزدند اما کسی صدای فریادشان را نمیشنید .  فریادی به شکل جیغ ، مثل جیغی که ثانیه توی قفسِ شیشه ای ساعت میکشد . دادی از جنس بی داد ِ به دار رفته و به مسلخ کشیده شده . مثل خرخره ی سر بریده شدهی قربانی در مذبح . میس شانزه لیزه که لباس اش از جس ِ آیینه بود را کسی نمیدید . در او همه خودشان را میدیدند . انعکاسی از تصویر خودشان را ، بستگی داشت به تاج اش نگاه میکنند یا به شانه های نحیف اش . . . خودشان را محدب ، مقعر ، بلند تر ، کوتاه تر میدیدند ، زشتی هایشان را صد بار بیشتر و زیبایی هایشان زا صد بار تر میدیدند . از ناراحتی سنگ به شیشه میزدند . ضد شکستن شده بود میس شانزه لیزه . به غباری که دورِ پری دریایی و مرد بی سر را گرفته بود نگاه کرد که هر لحظه از آبی تیره به قهوه ای تغییر رنگ میداد و بوی تعفنش همه جا را پر کرده بود . میس ، رفت جلوتر ، با صورتی تر از گریه و تنی پُر شده از آه به جای خون . خون همه ی راه را پر کرده بود . قطره هایی که از مچ پا و دستش روان بودند . دیگر خونی و جانی نمانده بود با آه قلبش تلنبه میکرد . آه از دهلیز و بطن ِ سوخته اش بر میخاست و زوزه میکشید . زن ِ حامله ی زیر نیمکت دست روی شکمش گذاشته بود و دورِ سرش حلقه ای سیم خاردار دیده میشد . قدم گذاشت به زمین ِ معلق ِ رویش . زمین ِ سنگهایش سبک ، زمین ِ جهان ِ کوچک ِ پاانداز . روی که پاانداز او را دیده بود ، یک دل نه صد دل عاشق میس شانزه لیزه شده بود و در یکی از دور ترین و کهنه ترین زندان های ذهنش دور از دسترس ِ همه پنهانش کرده بود . میس شانزه لیزه از میان ِ علف های هرز گذشت و به مرد و پری و نیمکت نزدیک تر میشد . آتش ِ کنار نیمکت به لطف ِ نامه ی میس شانزه لیزه روشنایی داشت . میس فکر کرد اگر نوری به این میانه است از اثر ِ مکرر یا انعکاسی است که میدهد . مرد بی سر که پری دریایی را ول کرده بود روی تخته سنگِ حلزون ایستاده بود رو به روی میس شانزه لیزه . از جیب ِ پالتوی سیاهش یک نقاب در آورد و به صورت زد . با پرخاشگری گفت :" این جا ؟ تو ؟ " میس گفت :" تو منو جا انداختی ، جای منو توی ذهنت انداختی ، همه چیز برعکسش شد . عین عکس ِ خودت روی تن من ، عکس تو ست نه خود ِ تو ." مرد شروع کرد به کشیدن ِ پبپ و دستش را پر کمرش  زد و گفت :" چه لباسی ! چه کلاسی ! چه افاده ها ! " میس شانزه لیزه گفت :" از هر کلمه ات بوی مرد شدن می آید تو بگو ، دروغ . بده ، فحش ، تو بزن ، کنایه و دستم بده ، کاه و آه " مرد پوزخندی زد و گفت :" این من ، این سلطان ِ این مکان و زمان در مقابل ِ یک پارچه آیینه که با سنگی شکسته بشود چه قدرت نمایی کنم که تو مظلومی و رو زودتر " میس شانزه لیزه از جیب لباسش ساتوری به در آورد و با زبانش صیقلش داد . رفت نزدیک تر . مغز مرد را که در دو طرف ِ مرد آویزان و پلاسیده بود را شقه کرد و انداخت توی مرداب . مرد همیشه بی سر و ذهن و مغز بود . ماشینی از اندام . اندام واره ای به نام آدم . آدمک . زیر نیمکت ، زن ِ حامله بچه ای به دنیا آورد ، کور و کچل اما چاق و چله . دور هر پنج انگشت  زن حلقه ی بردگی اش آویزان بود . حلقه ای که مثل طناب دار او را به مرد بی سر نسبت میداد . زن هر شب آن ها را با نور ماه حمام میکرد و عاشقانه به انگشتانش می انداخت . حالا مرد بی سر و ته فهمید که سایه ی ذهنش میتواند بزرگ شود . مثل سرطان . او سرطانی شده بود . کله اش را داد پر کرده بود . بلند ترین صدا ، سوپرانو و زیر ترین اش بود . صدای یک میس شانزه لیزه . خاطره ای که در دور ترین و کوچک ترین سلول ذهنش انداخته بود و کلیدش را قورت داده بود . مردِ بی سرو ته خودش را در قامت آیینه ای میس شانزه لیزه کامل میدید . برای همین از گفتن نماند و شروع کرد به نشان دادن در باغ ِ سبز . . . او همین طور حرف میزد . او که سرطانی شده بود و سلول های اضافه مثل وعده های دروغ در تنش جان میگرفتند چشمانش را کور کردند و او هرگز خودش را در هیچ آیینه ای نتوانست ببیند . مرد هرزه گرد تنها با طعمه های خوش خط و خالش و مرداب ِ متعفنش خوش بود . حالا میس شانزه لیزه توی آسمان به یکی از ستاره ها تبدیل شده بود و از آن دور به این جهنم چشمک میزد !


خورشید دروغگو

$
0
0

 

دستهای باد ، ابرها را چنان هُل میدهد به جلو ، انگار که ازشان بَس بیزار است . پوره های ابر بالا سر ِ میس شانزه لیزه چنان در هم فرو میروند و از هم میشکافند که بی تاب میشوند . باید از این خانه گریخت و به جای امنی پناه برد . میس شانزه لیزه ، پالتوی سیاهش را میپوشد و در ِ خانه ی زیر شیروانی را نبسته ، پله ها را دو تا یکی پایین میآید و به خرابه ی ده طبقه ی رو به روی خیابان میرود . برج ِ ده طبقه ی نیمه کاره ای که تور محکم ِ آبی رنگی از بالای سرش تا زمین افتاده و با تکان باد ، به دیوارهای سیمانی ساختمان سیلی میزند . پله های ساختمان ، هیچ کناره ای ندارند ، یک سره بالا میروند ، شاید تا خود ِ آسمان و ابرهای تیره . کلاغ های هوشیار و سیاه کُنجِ پنجره های بی شیشه را قبضه کرده اند و کنار هم نشسته اند . توی ساختمان مخروبه تنها شی زنده ، یخچالی است قدیمی که صدای موتور ِ خرابش به گوش میرسد . میس شانزه لیزه خودش را به گوشه ی طبقه ی دهم میرساند و از آنجا به اتاق ِ زیر شیروانی خودش نگاه میکند . به نورِ کم رنگ ِ نارنجی که از شیار ِ پنجره اش بیرون زده و انگار کسی در آن اتاق مرده باشد . توی دلش ضعف میرود و دوست دارد از میان ِ گل و لای و نم ِ بارانی که لباسهایش را هم خیس کرده فرار کند و به یخچال ِ قدیمی پناه ببرد . شاید توی یخچال امن ترین جا باشد برای ( بودن ) . باد زوزه میکشد و درختان ِ بی برگ را خم میکند ، چراغ نفتی توی کوچه خاموش میشود و سگی در دور دست پارس میکند . میس شانزه لیزه به شبح ِ شب نگاه میکند که با هیبت ِ  مردی عظیم الجثه ظاهر میشود ، مردی که ردای بلندی از سقفِ آسمان پوشیده و در چشمانش الماس میدرخشد و در دستانش یک کاسه ماه است . مرد با صلابت و قدم های محکمش پله ها را بالا می آید و هیچ قطره بارانی به او نمیخورد . کلاغ های متحد ِ حاشیه نشین پنجره قندیل بسته اند و همگی مرده اند . . . از گوشه های ساختمان ستون های یخ آویزان شده ، یخ هایی که هیچ طوفانی نمیتواند بشکندشان . قدرتی که در انجماد هست در هیچ سیل و طوفان و هجومی نیست . در هیچ فریادی قدری نیست قدرتی نه . میس شانزه لیزه از این قرابت ترسی نداشت اما میلی هم نداشت . یک حس گم شده و تعریف نشده بین ِ او شبح ِ شب بود . مردی که سرش را مرجان های دریایی پوشانده بودند و چشم و گوش و دهانش پیدا نبود . تنها شکلی از سر و صورت بود . او در اندامی شکل انسان ولی عظیم الجثه پله ها را با دم و بازدمی که میشد شنید شان بالا می آمد . بخار ِ نفس هایش مه ِ رقیقی بود که در هوا معلق میماند و تکان نمیخورد . از نوک ِ انگشتان میس شانزه لیزه خون می آمد . و مهره های تنش قرار نداشتند و دندان هایش هم . . . به خودش که آمد دید صورتش را توی کاسه ای چرخانده که ماه ِ بزرگ ِ زشت و خوش رنگی در آن میدرخشد و یک ماهی نارنجی دورش میرقصد . دستان ِ بی قرارش را توی کاسه کرد تا ماهی را بگیرد . ماهی از میان ِ انگشتانش سر میخورد و قر میداد و توی آب می افتاد . کاسه ی شبح ِ شب پر آب تر شده بود . قطره های اشک ِ میس ، کاسه را لبریز کرده بود و ماهی از همین لبریزی در بیرون نرفتن ِ جسمش از کاسه تقلا میکرد . میس دستش را دوباره توی کاسه کرد و ماهی را محکم گرفت . ماه سرخ رنگ شد . مرد شب ، کنار ِ پنجره ی بدون شیشه ایستاده بود و کلاغ های منجمد را با دست مچاله میکرد . میس شانزه لیزه ماهی را توی دهانش کرد و قورتش داد . یخچال شروع کرد به سر و صدایی که شبیه بوق قطار بود . انگار قطاری توی دلش در حرکت باشد . ماهی وارد مری و معده ی  میس شانزه لیزه شد و همان جا مُرد . تکان نخورد . شبیه سنگ شد . چسبید به تنش . میس شانزه لیزه به طرف ِ مرد شب رفت و به شانه ی بلندش دست زد . وقتی مرد برگشت صورتش کره ای بود شیشه ای مثل یک تگرگ ِ بزرگ یا یک یخ ِ کروی شکل . مرد دستش را توی دنده های میس شانزه لیزه کرد و قلب میس را از جای بیرون آورد و در دست گرفت . کلاغ ها زنده شدند و به قلب نگاه کردند . مرد شب ، قلب را روی زمین انداخت و کلاغ ها شروع کردند به خوردن ِ ماهیچه های قلب و تکه تکه کردنش . میس شانزه لیزه که دهانش از ترس و درد باز مانده بود و چشمانش از حدقه بیرون زده بود به طرف ِ یخچالی که بی وقفه موتورش صدا میکرد دوید . در یخچال را باز کرد و توی یکی از طبقاتش مچاله شد . شروع کرد به لحظه به لحظه مردن . آسودگی عمیقی تمام وجودش را پر کرده بود . وقتی آفتاب روی صورتش افتاد فهمید که همه چیز را خواب دیده است . پرده را کنار کشید . هیچ ساختمانی رو به رو نبود . همه ی مردم شهر رفته بودند و او در بیابانی توی اتاق زیر شیروانی اش ایستاده بود و به خورشیدی که دروغ بود نگاه میکرد . 

گالیور

$
0
0

 

 

میس شانزه لیزه روی تنها نیمکت ِ دَشت نشسته بود . کنار ِ پایش ، روی زمین ِ بایر ، کاغذهایی بود که پاره پاره شان کرده بود ، و باد کاغذپاره ها را توی ارتفاع ِ کوتاهی از زمین بلند میکرد و کاغذ ها تا اوج بگیرند ، روی زمین می افتادند ، مثل ِ جوجه ای که پرواز را یاد نمیگرفت . دشت ،فراخ و ژنده بود و بوی مرده میداد . میس شانزه لیزه ، سیگاری که توی دستش بود را به فراموشی سپرده بود و قطره های اشکی که از چشمانش میریختند مدت ها بود سیگار را خاموش کرده بودند . رو به رو ، هیچ بود . میس شانزه لیزه تنها روی تنها نیمکت ِ دشت ِ ژنده نشسته بود و به نوشته هایی فکر میکرد که مردی نامرئی پاره شان کرده بود . نوشته ها ، بیانیه یا حرف ِ عجیبی نبودند جز یک مشت خاطره در کلمه و جمله گرد آمده . حالا باد ِ بی جانی می آمد و میس شانزه لیزه حس میکرد ، دشت ِ بایر دارد سرفه میکند و کم مانده است تا چانه بیاندازد و ریغ رحمت را سرکشد . از بوی عفونت ِ دشت حالش به هم میخورد که بلند شد برود . . . به محض اینکه اولین قدم را گذاشت با صورت خورد زمین . زنجیر محکم و کلفتی مچ ِ پایش را به نیمکت وصل کرده بود و بلند بلند میخندید . باد دوباره آمد ، این باد پُر زور تر و جان دار تر ، همه ی نوشته ها را با خود بلند کرد و برد . مچ پایش توی حلقه ی زنجیر داشت عذابش میداد ، انگار هر لحظه تنگ تر شود و بخواهد قلم پایش را بشکند . صدای زنجیر و خنده هایش همه ی دشت را پر کرده بود . میس شانزه لیزه فکر کرد باید بلند شود و نیمکت را از جا بکند و زودتر از این دشتی که بوی کافور میدهد فرار کند . به نیمکت دست زد و خواست تکانش بدهد که دستهایش به محض تماس با نیمکت به چوب ِ تُردش چسبیدند . شروع کرد به گریه کردن و دهانش را رو به آسمان باز کرد و نعره ای کشید . همین لحظه از خواب بیدار شد . چشمهایش را که باز کرد توی حجم ِ  تاریک و امنی بود . حجمی که گرم بود و هیچ چراغی به آن وصل نبود . در آن حجم بیضی شکل زانوهایش توی بغلش بودند و موهایش دور ش را گرفته بودند . صدای راه رفتن ِ کسی را میشنید که انگار روی چمن یا خاک قدم میگذارد . هر از گاهی میایستد و دوباره ادامه میدهد . میس شانزه لیزه هیچ صدای دیگری جز قدم زدن نمیشنید . هیچ تصوری از دنیای بیرونی نداشت . داشت خفه میشد . احساس میکرد میخواهد داد بزند نفسش بند آمده بود و قلبش شروع کرده بود به محکم زدن . . . انگار به طبل بکوبند . . . صدای قلبش را با قدم های کسی که نمیدانست کیست را میشنید . با پایش لگدی به حجم ِ اطرافش زد و مثل جوجه ای که از تخم سر در بیرون بیاورد بیرون آمد . رو به روی آیینه ای بود چهار تکه که محاصره اش کرده بودند . روی زمین پوست های عجیبی که از جنس پوست تخم مرغ بودند شکسته شده بود . شبیه کابوسی که دیده بود . . . شبیه همان کاغذ پاره ها . . 

 

میس شانزه لیزه روی تنها نیمکت ِ دَشت نشسته بود . کنار ِ پایش ، روی زمین ِ بایر ، کاغذهایی بود که پاره پاره شان کرده بود ، و باد کاغذپاره ها را توی ارتفاع ِ کوتاهی از زمین بلند میکرد و کاغذ ها تا اوج بگیرند ، روی زمین می افتادند ، مثل ِ جوجه ای که پرواز را یاد نمیگرفت . دشت ،فراخ و ژنده بود و بوی مرده میداد . میس شانزه لیزه ، سیگاری که توی دستش بود را به فراموشی سپرده بود و قطره های اشکی که از چشمانش میریختند مدت ها بود سیگار را خاموش کرده بودند . رو به رو ، هیچ بود . میس شانزه لیزه تنها روی تنها نیمکت ِ دشت ِ ژنده نشسته بود و به نوشته هایی فکر میکرد که مردی نامرئی پاره شان کرده بود . نوشته ها ، بیانیه یا حرف ِ عجیبی نبودند جز یک مشت خاطره در کلمه و جمله گرد آمده . حالا باد ِ بی جانی می آمد و میس شانزه لیزه حس میکرد ، دشت ِ بایر دارد سرفه میکند و کم مانده است تا چانه بیاندازد و ریغ رحمت را سرکشد . از بوی عفونت ِ دشت حالش به هم میخورد که بلند شد برود . . . به محض اینکه اولین قدم را گذاشت با صورت خورد زمین . زنجیر محکم و کلفتی مچ ِ پایش را به نیمکت وصل کرده بود و بلند بلند میخندید . باد دوباره آمد ، این باد پُر زور تر و جان دار تر ، همه ی نوشته ها را با خود بلند کرد و برد . مچ پایش توی حلقه ی زنجیر داشت عذابش میداد ، انگار هر لحظه تنگ تر شود و بخواهد قلم پایش را بشکند . صدای زنجیر و خنده هایش همه ی دشت را پر کرده بود . میس شانزه لیزه فکر کرد باید بلند شود و نیمکت را از جا بکند و زودتر از این دشتی که بوی کافور میدهد فرار کند . به نیمکت دست زد و خواست تکانش بدهد که دستهایش به محض تماس با نیمکت به چوب ِ تُردش چسبیدند . شروع کرد به گریه کردن و دهانش را رو به آسمان باز کرد و نعره ای کشید . همین لحظه از خواب بیدار شد . چشمهایش را که باز کرد توی حجم ِ  تاریک و امنی بود . حجمی که گرم بود و هیچ چراغی به آن وصل نبود . در آن حجم بیضی شکل زانوهایش توی بغلش بودند و موهایش دور ش را گرفته بودند . صدای راه رفتن ِ کسی را میشنید که انگار روی چمن یا خاک قدم میگذارد . هر از گاهی میایستد و دوباره ادامه میدهد . میس شانزه لیزه هیچ صدای دیگری جز قدم زدن نمیشنید . هیچ تصوری از دنیای بیرونی نداشت . داشت خفه میشد . احساس میکرد میخواهد داد بزند نفسش بند آمده بود و قلبش شروع کرده بود به محکم زدن . . . انگار به طبل بکوبند . . . صدای قلبش را با قدم های کسی که نمیدانست کیست را میشنید . با پایش لگدی به حجم ِ اطرافش زد و مثل جوجه ای که از تخم سر در بیرون بیاورد بیرون آمد . رو به روی آیینه ای بود چهار تکه که محاصره اش کرده بودند . روی زمین پوست های عجیبی که از جنس پوست تخم مرغ بودند شکسته شده بود . شبیه کابوسی که دیده بود . . . شبیه همان کاغذ پاره ها . . . لباسی که تنش بود لباس دلقک ها بود . نفس عمیقی کشید . بالا سرش چراغ های بزرگی به اندازه ی بزرگی یک کهکشان میدرخشیدند و روی زمین بته جقه های جان داری بودند که بوی ادویه میدادند و هرلحظه در هم فرو میرفتند ، مثل کرم . میس شانزه لیزه میدانست که درونش در عذاب است . اما نمیدانست دلیلش چیست . جلوی آیینه ایستاد و از خودش پرسید :" خویشتن تو چه آرزویی دارد ؟" در دلش ندا آمد . . . میس شانزه لیزه از جلوی آیینه تکان خورد و اطرافش را گشت . همه چیز ناقص بود ، هیچ چیز سر جایش نبود . خانه ای که در آن سر از تخم بیرون آورده بود میز پذیرایی بزرگی داشت که روی صندلی هایش آدم های ماقبل تاریخ ، منجمد شده بودند . و هر کدام به همان حالتی که داشتند ، در حالت غذا خوردن ،  به غذا نگاه کردن ، جویدن ، نوشیدن ، غذا برداشتن ، یخ زده بودند . . . میس شانزه لیزه به طرف پنجره ای رفت که صدایش کرده بود . پنجره میگفت :" جلوتر بیا " اما پشت ِ پنجره جز تیرهای آهنی سر به فلک کشیده که سقف ِ آسمان را سوراخ کرده بودند چیزی نبود . شب بود و سیاهی و همین . توی گوشش ، یک لحظه صدای ، راه رفتن ِ کسی را شنید . مثل همان وقتی که توی تخم بود و کسی راه میرفت . روی چمن یا خاک . میس شانزه لیزه توی دلش پرسه زد و فکر کرد این صدای قدم های کیست . قدم ها سریع تر شد و میس شانزه لیزه مثل اردک ِ کوک شده شروع کرد دور ِ خانه چرخ زدن ، شبیه مرغ پر کنده ، بی قرار بود و صدای گام های کسی او را بی قرار تر میرکد . در ِ خانه باز شد و سایه ی وسیع و کش دار بزرگی همه ی نور ِ خانه را بُرد . سایه روی دیوار تکان تکان میخورد . صدای او بود . میس شانزه لیزه ، از اینکه در برابر ِ موجودی ایستاده است که در قامت و قد ، از او این قدر بزرگ تر است تعجب کرد . پشت ِ پیانوی خراب ِ خانه پنهان شد تا ببیند مرد چه کار میکند . مرد ِ صاحب ِ سایه که ریش ِ بلندِ آجری رنگی داشت هیچ حرفی نمیزد و با خودش یک قلاب آورده بود و گوشه ای قلاب را گذاشت و روی یک مبل ِ مخمل نشست و پاهایش را دراز کرد . میس شانزه لیزه توی ذهنش چرخ زد و فهمید این مرد را جایی دیده است و اسمش را نمیداند . . . سیگار ِ روشن ِ لای لب های مرد برای خودش دود میشد و پلک های مرد ِ خسته روی هم افتاده بود . از توی جیب های لباس مرد چند مرجان و صدف دریایی بیرون پریدند و پشت سرشان حلزون های محافظه کار و ماهی های پولک رنگی افتادند وسط ِ برکه ای که میس شانزه لیزه تا به حال ندیده بود . . .میس شانزه لیزه که اسم ِ مرد را فراموش کرده بود از اینکه او به خواب رفته خوشحال شد و پا گذاشت روی تن و بدن ِ او رفت بالا . مثل فلرتیشیا در سرزمین لی لی پوتی ها و گالیور . . . پیش خودش اسم ِ مرد را گذاشت گالیور . . . سیگاری که لای لب های مرد جان میداد اندازه ی یک قلاب ماهی گیری بود و میس واقعا نمیتوانست آن را بیرون بکشد و یک کام بگیرد . همین موقع مرد چشمهایش را باز کرد و میس قبل از اینکه مرد حرفی بزند مثل بچه ها شروع کرد به گریه کردن ، چیزی که نمخیواست . اصلا نمیدانست چرا این کار را میکند ، تارهای عصبی اش کشیده شده بودند و توی هم گره خورده بودند . مرد میس شانزه لیزه را از روی شانه اش برداشت و کف ِ دستش گذاشت و از زیر عینک شروع کرد به دیدن ِ او . میس شانزه لیزه توی دلش میگفت :" من میدونم تو همیشه منو ریز میبینی ، تو همیشه منو ریز میبینی . " اما اسم ِ مرد را یادش رفته بود . میس شانزه لیزه که زیر ِ نگاه مرد طاقت نیاورد خودش را انداخت کف ِ دست ِ مرد . مرد شروع کرد به حرف زدن . مرد گفت :" صدای درونت خیلی بلنده . صدای درونت خیلی بلنده ." میس شانزه لیزه دهانش را باز کرد و با دندان های تیزش کف ِ دست مرد را گاز گرفت و گفت :" درسته که اسمتو یادم رفته اما خوب یادمه چیا بهم گفتی !" مرد که میس شانزه لیزه را به عینکش نزدیک کرده بود گفت :" تو دنبال بهونه ای برای اینکه بگی نمیتونی . . .برای همینه که الان من انقدر بزرگ شدم و تو عین بچه ها موندی " از یک جایی از میان ِ دیوار های ترک دار خانه باد می آمد و پرده ی حریر خانه را تکان میداد . ماهی ها توی برکه ی بین بته جقه ها بالا پایین میپریدند . میس شانزه لیزه گفت :" تو از کجا اومدی این جا ؟ از کی کارتو عوض کردی و ماهی گیر شدی ؟ آقای گالیور " ، آقای گالیور که روی زمین و روی بته جقه ها دراز کشید تا کنار برکه به صدای آب گوش دهد همین جور که میس شانزه لیزه از ریش و کلاه او بالا پایین میرفت و  وول میخورد گفت :" انقدر اذیت نکن از توی گوشم بیا بیرون . " میس شانزه لیزه رفته بود توی گوش ِ گالیور و داد میزد :" تو از کجا اومدی ؟" گالیور میس را از توی گوشش بیرون آورد و بین دو انگشتش گرفت و گفت :" از گلوگاه ِ پرنده ی دم ِ صبح که تو هیچ وقت نمیبینیش. " میس شانزه لیزه همان موقع در یک چشم مرد خورشید و در چشم ِ دیگرش ماه را دید و ترسید که برگرد د و پشت ِ سرش را نگاه کند . پس همان طور در نگاه مرد شناور شد . 

 

میس شانزه لیزه به خودش که آمد ، پشت صندلی نشسته بود و داشت برای گالیور واقعی که حالا اسمش یادش آمده بود خوابش را مینوشت و میخواست تا خود ِ صبح بیدار بماند و به اولین پرنده ای که روی بالکن ِ اتاق ِ زیر شیروانی اش مینشیند بدهد تا پرنده پر بکشد و برود تا خانه ی مرد که هر وقتی یک جا بود . . . و فقط پرنده میدانست او کجاست . میس شانزه لیزه هی روی کاغذمینوشت و خط میزد و کاغذ ها را مچاله میکرد . هی سیگار میکشید و صغری کبری میبافت . دم دم های خروس خوان که شد و شب میخواست برود روی کاغذ دو کلمه ای را  نوشت که همیشه دشوارند و گفتنش خیلی آسان . آن دوکلمه را نوشت . کاغذ را لوله کرد و دورش یک رومان ِ قرمز بست و توی بالکن رفت و سیگارش را روشن کرد و به آسمان که آفتاب از لای ابرهای معلق ِ متحرک ِ این لحظه میگذشت نگاه کرد . تیغه های آفتاب پنبه ی ابرهای را شکافته بود و تا خود پوست ِ صورت حس میشد . . . پرنده روی رَف نشست و گلویش پف کرد و دور خودش میچرخید . میس شانزه لیزه پرنده را توی دست گرفت و نامه را به پایش بست . سر ِ پرنده را بوسید و پَرش داد تا برود . 

 

ای هیچ ِ پوچ !

$
0
0

ساعت چند است ؟ دو صفر. دو نقطه . دو صفر . جایی که نه شب است و نه صبح . تنها شروع ِ یک نظام ِ ساخته شده از اول است . از اول همه چیز از صفر شروع نشد که امروز بشود . از اول همه چیز از صفر شروع نشد که از امشب بشود . شدن به معنای بودن نیست ، در شدن یک تحول و شکافی است که از هیچ می آید . ساعت چند است ؟ هیچ ، هیچ . مثل ِ تساوی یک بازی که نه برد برد است ، نه باخت باخت . در این راس ِ بی ساعتی ، روی دیوار ِ بلند ِ زندگی نشسته ام . دیواری از جنس ِ استخوان های داستان . دیوار محکمی که خورشید و نه ماه از آن گذر نمیکنند ، دو طرف ِ دیوار را دو آینه گذاشته ام تا هر کدامشان با دیدن ِ خود ، عقب گرد کنند . تو این کار را نمیکنی ؟ کدام کار ؟ رو به رو شدن را میگویم . با خودت در یک بازی تخته نرد چند چند ی ؟ نمیدانی . مچت را عقب نکش ، مچت را گرفته ام . نبض ات در دستان من میتپد . بگذار در کف ِ دستان ِ من بزند . رو به رو شو ، با من ، با دو چشمم ، هر دو آیینه ای است که تو خود را در آن میبینی ، با من ، میس شانزه لیزه ، زنی روی دیوار ِ زندگی در ساعت ِ هیچ ، نشسته . وقتی به خودت نگاه میکنی ، چه میشنوی ؟  داوری ِ دیگران نسبت به توازن ِ بدن ِ خودت را ، چه میبینی ؟ جسمی سخت لاغر ، نحیف ، چاق ، پیر ، چروکیده ، زخمی ، خالکوبی شده ، پر مو ، بی مو یا جزام گرفته ؟ چه اهمیتی دارد که در آیینه دیگران چه میگویند ؟ تو چه میگویی ، آیا میتوانی هیچ نگویی و تنها و تنها نگاه کنی . به دو چشمی که بصیرتِ درونش را از یاد برده است . من روی دیوار زندگی نشسته ام و موهایم را به دست ِ باد داده ام . باد برای خودش میچرخد ، با برگ های سست عنصر لاس میزند و دور کوه قربان صدقه میرود و من را از یاد میبرد و موهایم در خلا ، برای خودش می ایستد ، در جهت ِ نوازش ِ باد . جهت ِ نوازش ِ باد همان جهت ِ خاطره است . من در این ساعت ِ هیچ ، در این بی زمانی در یک بی مکانی نشسته ام ، روی استخوانی از داستان هایم . به دور دست که نگاه میکنم ، چیزی نمیبینم ، دائم با خودم حرف میزنم ، شهوتی در حرافی دارم . از طرف ِ باد و آتش و باران و ابر و خاک ، برای خودم از آینده ی روشن و تاریکی های ترسناک میگویم . از دستی که مثل ِ باد از دستم رفت . مثل باد از موهایم گذشت و من را توی ساعت ِ هیچ مثل ِ بذری کاشت . من یک دانه ام . درست است . این من یک بذر است . کاشته شده توسط ِ  سلطه ی نیرویی که من ساختمش . در دور دست ها به خودم نگاه میکنم . خودم را میکاوم ، با دست به روی صیقل آیینه لمس میروم . لمس کردن ، حرکتی که از سر انگشتان ِ دست و چشم و گوش و دهان بر می آید . من تنه ای هستم در بیابانی که دریاچه ی پر عمق ِ پر ماهی اش  خشک شده است . گودال ها و خندق هایی میان ترک ها میبینم . میان ِ ترک ها و توی گودال ها بال ِ مرغ ِ فاسد است و بوی بدی میدهد . مثل اضافاتی که قصابی ها دور می اندازند و خوراک گربه میشود . چه اهمیتی دارد که داوری در باره ی من چه باشد . داوری هر چه باشد من روی داستانم که از استخوانی است محکم و سخنگو نشسته ام و پاهایم را تاب میدهم حتی اگر موهایم را باد ول کرده باشد و نبضت در دستانم از کار افتاده باشد . چه اهمیتی دارد که تو تشنه ی دیدن و شنیدن و خواندن ِ چه هستی یا تو چه تفکری داری ؟ تو کیستی جز طمعی برای ثبت کردن ِ نام ِ خود . تو یک پوچ ِ هیچی ، مخزنی هستی که میخواهی حفظ شوی ، تو روحی نداری تا علاجش در دست ِ جادوگر ِ پیر باشد . محتاج نیستی . آیا کسی که محتاج نباشد و از ( نیازمندی) به دور باشد میتواند روح داشته باشد ؟ تو چقدر سرزنده ای ؟ روح ِ تو طی معاملات ِ سرانگشتی ساده با اسلوب ِ دم دستی خط خطی معامله کرده است . معامله شده ای . تو خود را به چهار کلمه و شعری فروخته ای . تو دستانت عقیم است . تو را میگویم که اعصابت را در اختیار نداری . تو را که برای نداشتن قدرت و کنترل ، دست به هر جنایتی میزنی . تو که در چشمان ِ من زل میزنی . با تو ام ای خاک ! که انسانی ، ای باد که انسانی در هوا و هوس و ای آتش که در ظرف ِ زندگی درون ، روشنایی و گرما بخشی ای خاک ِ سفید و صبور و مرده با تو ام که به من این گونه مینگری ای انسانی خالی از روح . صدایی که باید بشنوم از پوست تنت بیرون میتراود . آیا آنقدر ضعیف شده ای که قلب ات را منکر میشوی . و تمام عصب هایش را و عروق ات را و همه ی ساعت های هیچ ات را منکر میشوی ای بازنده ی زایش ! من روی دیوار ِ استخوانی داستانم نشسته ام و موهایم را با دستانم دور گردنم میپیچم و به تو نگاه میکنم که توی غاری و نمیبینم ات . به تو نگاه میکنم که روی کوه ها ایستاده ای و فاتحانه رضایت ِ خود را از بالا رفتن ِ این همه برف میبینی . به تو نگاه میکنم که میان ِ کلام ِ طناز و دستهای جعلی ات هزاران عروسک تملق ات را میگویند آیا در تو نور و وحدتی است . تو در بی وحدتی چند پاره ای . . . ای پاره پاره میخواهی در آیینه ای که من ام چه ببینی تصویر زیبا ؟ من به تو دروغ نمیگویم . تنها قدرت تو از قلب و روح نداشته ات که نباشد از جسم ِ عضله مند ات بر میاید . مثل خورشید که به ابرها فخر میفروشد و ستاره هایی که بخاطرش پودر میشوند . آسمانی که بخاطر همین سر منشا زندگی خالی از قصه خواهد شد . تو با دستان تنومندت داس بر دست بگیر و آیینه را بشکن اما نمیتوانی دیوار را خراب کنی . قصه های من استخوانی دارند . نگاه تو را خواهند زد . چشمان ات کور خواهند شد . تو نظارت میکنی و هیچ نمیبینی . تو در مقابل این همه شعر روی دیوار و نوشته ، هیچ نمیدانی . تو چقدر میترسی . با این حال در دیوار ِ من سوراخ موش هایی هست که تو میتوانی به آنها پناه ببری و بگذاری من گاهی از نردبان ِ شبدر پایین بیایم و بچرخم . از میان ِ دیوار رد شوم . گاهی به غروب برسم و گاهی به طلوع . تو کیستی که من را داوری میکنی ای هیچ ِ پوچ  .  ای مخزنی رو به روی من ، نیازت ات مرمر ، مجسمه ای مثل ِ  تبلیغات ِ تلویزیون ، ای تو که زندگی و عشق و تنفر را با عدد ها جمع و تفریق میکنی ؟ ! سرت را برگردان و به من نگاه کن ، به کویری که پر از مارماهی های مرده و سفره ماهی های خای از غذا و جلبک های مسموم است . . . میان این همه ، من بذرم . هر چقدر ساقه هایم را بزنی و ریشه هایم را قطع کنی با نیروی خیالم در خاکی امن پا به تاریکی خواهم گذاشت . و با اشک هایی که از دیوار ِ غارهای تنها میچکد تغذیه خواهم کرد و سر بیرون خواهم آورد . این منم . در این ساعت ِ بی دلیل . در این زمان های خواب و بیداری برای مثل ِ هم شدن . شبیه هم بودن . قدرت تطبیق با تغییر . ای مانند ِ تو همه . ای همه ، یکی . برای من پلاستیک های بی مصرفی هستید که نفس ام را تنگ میکنید . قدرت ِ شما در پوچی غلیظ تان است . در قانون های پوچ ِ سنگین . پوچ هم سنگین میشود مثل پنبه ای که با آهن در وزن ِ یکسان برابری میکند . آهن باش و آهنگ بزن . من با آهنگ تو میرقصم . در قصه ام با مرگ که رقاصه ی زندگی است . تو نه مرگی نه زندگی . نه شب و نه صبحی . در جهانی که ساعت ها بی معنی است رد ِپای تو است که مرا مجنون میکند . شَم ، از همان هاست که در راس بودن باید کشیدش مثل طنابی . اگر ته چاه باشی . اگر ته چاه باشی و طناب را بی اندازند و بخواهی . بو بکش . . . و دیده ات را ببیند و بگذار نبض ِ ضعیف ِ بی روح ترک های لب و کف دست ات را مرطوب کنند . شکافی میان دنده هایت لازم است . چاقو بزن و بگذار قلبت نفسی بکشد . در این ساعت ِ هیچ . من بیرون ِ این جهان گنجشک ِ قرمز رنگی شده ام در زندگی چند هزار سال ِ بعد که در قندلی که بسته ام هنوز زنده ام . زنده و سرد اما تپنده و هوشیار . تا آن بذر ِ زندگی بخش رو به رویم روی زمین با دستانی پر از زندگی ریخته شود . بارانی با بوی نان و تنور . میس شانزه لیزه نفس پشت نفس تازه میکند تا صدای جیک جیک اش به گوش جهانیان برسد . ریتم ِ کوتاهی که از نقطه خط هایش بیرون میزند . یک جیک ِ کوچک ، شاهدی از زندگی است . نفس پشت ِ نفس تازه میکند تا به مردی که روی قله ی کوه ، فاتحانه ایستاده است و ورزش میکند برساند که هیچ ِ پوچ ، جیک جیک ، هیچ ِ پوچ تو بی روح و بصیرت فاتح نیستی . هی تو عروسک بازی ات گرفته در این طنازی ! مردی که عروسک بازی میکند و باربی ها را شماره میکند و فهرستش را تکمبل میکند ، هی تو هیچ ِ پوچ ، جذاب و دوست داشتنی نیستی ، دستان ِ فلج ِ تو برای عروسک بازی ساخته شده است نه برای نوازندگی ، ای نه روح نواز ، روح دزد ِ حنجر به دندان . . . تو مرده ای !جیک جیک ، عروسک باز ِ مستون ! تو هیچ ِ پوچی . هی تو ، سیگاری بر لبت افروخته ! از صبح تا شب از نوشتن و خواندن دیکته میکنی تنها برای بقای نا اَت . هاه . . . تو هیچ ِ پوچی . . . جیک جیک . اما تو ، به صفر رسیده ، نفس ات کف ِ روح ، ضعف کرده ، ای تو احساس ِ نیازمندی و ناز ، وجودت را در بر گرفته ، با استخوان های شکسته در چشمان ِ پر خاطره ، تنها تو زنده ای با دست هایی زنده . من ، این میس شانزه لیزه با موهای نامرتب اما زیبا روی خشکی زمینی راه میروم . خشک ِ خشک مثل ترس . مثل جنازه خشک . راه میروم و میدانم استخوان های داستانم جان بخش اند و مرا نخواهند کُشت . آنها بی اینکه من کتکشان بزنم ، از وجودم دفاع خواهند کرد . . . حالا میروم توی یخ ، میخواهم در راس بی زمانی و بی مکانی ، نبودن را ببینم و منتظر ِ بارانی با بوی تنور و نان شوم . 

کُپی کاری در همه چیز ، حتی لبخند ! حتی نقش و شعر و شر و ور

$
0
0

Geoffrey Farmer, Time Interrupted (2012), via Art Basel

ای تو ! اندکی درنگ کن و با من همراه شو ، چقدر خود اَت را دوست میداری ؟ وقتی رو به روی آیینه می ایستی چه کسی را میبینی ؟ آنچه  هستی بر پیکره ات تراشیده است یا آنچه خود بر این پیکره افزوده و یا کاستی ؟ ای تو ! چقدر خودت هستی ؟ گاهی فکر میکنم ، من و تو چقدر مانند هم هستیم . حتی در مقام ِ نَفَس ، در وجود ِ ناخودآگاه ، من و تو شبیه هم هستیم . حتی من و فرزند ِ تو ، فرزند ِ تو و شوهر ِ من . من و شوهر ِ تو . تو و زن ِ همسایه . من و محمدرضا گلزار حتی !! باور کن ما عین ِ ساختمان های شهر ِ تهران شده ایم . مانند ِ تیرآهن های یک قد و قواره و یا بهتر بگویم بد قواره که وصل میشود به تنِ شهر و فقط بالا میرود و نه پنجره اش و نه در و پیکر اَش بویی از اصالت نمیدهد . ما شبیه تیر آهن شده ایم . من و محمدرضا گلزار که مثال دم دستی اَم بود . . . بله من و او شبیه هم هستیم در ولع ِ تکرار خود و فرار از مرگ . هی تو ! وقتی به دوربین نگاه میکنی ، چرا میخندی ؟ این لبخند چیست ؟ فاصله ی شمردن ِ یک تا سه ، درآوردن ِ نقابی است و وصل و نصب اَش بر چهره ای که داری و تو باید تا سه که میشمرد بگویی سیب تا لَختی لبخند بر چهره ات بیاید اما چرا ؟ چرا چهره ی ما که پوستینی از اعصابی است متصل بر قلبِ ما باید در هر قاب ِ خاطره دروغ بگوید ؟ مد ِ عکس های سلفی ، که با سرعت ِ برق و باد همه گیر شده است و این از پیامدهای تکنولوژی است همه ی مردم جهان  را وادار کرده تا به نقطه ای نامعلوم و به دلیلی نامعلوم به هیچ نگاه کنند  و منتظر باشند تا یک کاسه خاطره را روی صفحه ی اینستاگرام شان بریزند تا مردم خیسِ آب شوند و برایشان قلب بفرستند که یعنی تو خوبی و این قلب های (تو خوبی)  یعنی باید برای من هم قلب بفرستی در غیر این صورت تو را به باد ِ نفرین خواهم گرفت و . . . وقتی از تو عکس میگیرند در ژستی فرو میروی که آن هم از آن ِ تو نیست . نه متعلق ِ به جهان ِ اطراف ات و نه متعلق به جهان ِ درون ات . . . تو از خوداَت بدجوری میترسی . . . هرگز لحظه های ناب و اصیل را به اشتراک نمیگذاری .چرا؟ چون میترسی قضاوت شوی . . . قدرت دوربین ِ عکاسی و ثبت ِ صورت ، سیرت ها را از بین برده است . در بهتر شدن از (دیگری) سعی میکنیم مثل محمدرضا گلزار ها . . . لباس بپوشیم و با حالت ِ دست ِ او دوربین به دست شویم و به بالا سر نگاه کنیم . . . من و شوهر ِ تو شبیه تیر آهن هستیم . گاهی که پشت ِ فرمان اتوموبیل نشسته ام ، بیشتر مترسک هایی را میبینم که با ماشین دیگری و یا با ژست ِ دیگری در زیر ِ رنگ های فانتزی روی سرشان و رژ لب های بدترکیبی که به چهره شان نمی آید ، با معدنی از کرم پودر و آنها شبیه هم هستند . . . انها شبیه زن ِ تو هستند . . . انها میخواهند همه نگاهشان کنند . . . آنها تایید میخواهند اما چرا ؟ راحت ترین راه برای تائید شدن چیست ؟ چرا میخواهیم دیگران ما را بپسندند ؟ چرا بینی های خود را جراحی میکنیم و لب های خودمان را باد میکنیم یا حتی در فحش دادن های ناموسی انقدر شبیه هم شده ایم ؟ تائید شدن مهم است . یعنی مرحبا که این هستی . این چیست ؟ این ، زاویه ی دید ِ دیگران از تو است و میتواند یک ملیون سال ِ نوری با خود ِ تو و جهان تو فاصله داشته باشد . از خود رها و در دیگری غرق شده ایم . آیا قدرت در این نیست که آن ( اینک ) ِ خود را از تبعیدگاهی که بقیه فرستاده اند بیرون بیاوری و ترس ِ زا قضاوت نداشته باشی ؟ چقدر در غذا خوردن شبیه ذائقه ی خودت با طبع ات رفتار میکنی ؟ چرا دوست داری رژیم بگیری تا بهتر باشی ، میترسی؟ آیا ترس از پیری ، موجب نمیشود تا مدام به خودت دروغ بگویی ؟ اینکه همه ی ما دوست داریم موبایل ِ آی فون داشته باشیم یا ماشین یک جور داشته باشیم ، یا دوست دخترهایمان صندوق عقب ِ طبقه بالایی داشته باشند و گونه هایشان باد کرده و دور کمرشان قدر دور کمر ِ اسکارلت باشد احمقانه نیست ؟ اینکه نمیتوانی از اشتهایت لذت ببری یعنی در فرار از خودت قد علم کرده ای . . . تو دوست داری شبیه من باشی . . . من  . . .دوست داری قیچی باغبانی دست بگیری و موهای بلندت را بی محابا کوتاه کنی . . . تو دوست داری مثل ِ پدرت باشی ، همان طور فحش بدهی و همان طور از لاشه ی روح ِ دیگران رد شوی و گمان کنی که امپراطوری بزرگی داری . . تو از دوستان اَت می آموزی که چگونه باید عشق ورزید . . . تو میروی شهر کتاب و برای این کار گاهی کتاب هم میخری . . .آیا نمیدانی که همه ی آدم ها مثل هم نیستند و نمیشود نسخه ای برای برخورد با انسان ها پیچید ؟ تو کتاب میخوانی تا از خودت بگذری و به آن تجویز نویسنده برسی . سعی نمیکنی دیگران را کشف کنی . دوست داری عطری بزنی که مردم دوست دارند . . . عطری که مردم از تن ِ دیگران شنیدند . تو میشوی نسخه ی درجه چندم یک آدم ِ رفته . . . تو میروی و جای تو رو شبیه تو پر میکند با کمی تفاوت . . . گمان میکنیم اگر همین خود ِ حقیقی باشیم از سوی جامعه طرد میشویم . آیا جامعه ما را طرد میکند ؟ پاسخ بله است . متاسفانه در ایران که به سرعت در کشف نکردن ِ انسان ها پشرفت میکند و در موج سواری و موجی شدن ثابت کرده که بی تا و بی نظیر است ، این اتفاق می افتد .  ما دوست داریم شبیه مجری ها شویم . . . ما دوست داریم ابروهایمان شبیه کسی باشد که دیگری دوست دارد . . . حتی نمیدانیم چه میخواهیم . . . مامردانی میشویم که در نامردی حرف اول را میزنند و در ژست های دن ژوان فرصت طلبانه برخورد میکنیم و در ادبیات کلامی نیز اندکی با طبقه ی خود فرقی نداریم . ما در حرف زدن ، فحش دادن ، عشق ورزیدن دقیقا شبیه راننده ی کامیونی هستیم که دستش می اندازیم ! دقیقا شبیه یک شیرازی و یک لُر و اصفهانی هستیم . ما شبیه جغرافیا و اقلیم خودمان هم نیستیم . تنها یک رو داریم آن هم رفتار از پیش تایین شده ای است که برای دور زدن حفظ اش کرده ایم و فکر میکنیم با همه ی انسان ها میشود یک شکل برخورد کرد . . . ما در غرایز نیز چنین هستیم . رستوران ایتالیایی میرویم و پاستا را ماکارونی صدا میزنیم و از خوردنش لذت نمیبریم ، آبگوشت دوست داریم اما غذای هندی میخوریم . . . چلوکباب دوست داریم اما پیاز نمیخوریم تا بو نگیریم ، فراموش کرده ایم که لذت چیست . حتی در لحظه های خصوصی اتاق مان سعی میکنیم با کج فهمی و کودن ذهنی محض طرف ِ مقابل را هنرپیشه ی فیلم ناجور ببینیم و انتظارمان میرود که او هم باید همان طور باشد . . . از موی تن ِ هم میترسیم و بی زاریم چون آن زن و مرد ِ هنرپیشه ی فیلم ناجور ! همیشه حی و حاضر آماده است . . . کاش اندکی کنجکاوی داشتیم و میدانستیم که این لحظات تقلبی و سر و صداهای نمایشی را چطور گرفته اند و به خورد همه میدهند . . . زنان بسیاری را میشناسم که قربانی سلیقه ی همسر خود در این زمینه شده اند . برای همین بازار ِ لیزر موهای بدن داغ است و سولاریم بیداد میکند . . . کاش زن ها همین قدر از مردشان طلب ِ مردانگی میکردند که این وزنه سبک است و آقای ماجرا آن پایین سنگینی میکند . . . اختیار خود را دست رسانه ها داده ایم و از پویایی خویشتن ِ خویش دوریم و نمیدانیم کجاییم . ما کنکور میدهیم که روی همگان را کم کنیم . ما پزشک میشویم که همه ( دکتر) صدایمان بزنند . مثل ِ دیگری در فامیل سعی میکنیم کپی بهتری باشیم . . . با چاشنی زبان ِ فرانسه و کراوات . . . سعی میکنیم لاغر بمانیم . . . با وجود ِ درون هیولایی خود میخواهیم نمایش فرشته ها را بازی کنیم که دیگران را خوشحال کنیم نمیخواهیم از این ( دیگران ) فاصلخه بگیریم . دیگرانی که مادران خوبی در رشد شخصیتی نداشته اند و اغلب ادب ِ منحصر به فرشان در رسانه های مجازی و دوستان حقیقی موقت ، شکل میگیرد و در اکتسابش هم کامل نیست . گفتم ما در فحاشی و هرزگی نیز شبیه همین برج های بلند شده ایم . . . ساختمان های بی روح ِ بی تاریخ . . . دیوارهای کوتاه . شومینه های برای خالی نبودن ِ عریضه . . دور شده ایم از صدای هیزم ها . . . کمتر میبینیم . میخواهیم در این ماراتن از هم پیشی بگیریم و کپی بهتری باشیم تا مورد پسند تر شویم و - قلب- های بساز بگیریم . سعی میکنیم در محافل ادبی ، از چیزهایی سخن برانیم که یک کلمه اش هم حرف ِ دل ما نیست . میخواهیم در محافل موسیقی ، عددی باشیم . . . آهنگسازی و تنظیم کننده ای مقیم ِ بلاد فرهنگ هم باشیم اما دیکران را به سخره بگیریم و برچسب هنر رویمان بماند . . . ای بیچاره هنر که در این مرز و بوم به لجن کشیده شد . . . اساتید ِ ما در توهم ِ بهتر بودن و خوب بودن نقش به سزایی دارند . . . انها نقش روغن داغ و پیاز را بازی میکنند کافی است تو همان عطر ِ دیگری را زده باشی و همان شکلی با کمی تفاوت راه بروی . . . تو تکرار ِ یک واگنی در قطار ِ ریل که له میشوی . . . او میرود و تو با سنگ ها میمانی . . . این روزها دوستان ِ زیادی را در چالش ِ آب دیدم . . . در چالش ِ رفاقت دیدم . . . همگی نه برای نفس ِ کار که برای خالی نبودن عریضه گام در راهی میگذارند که حتی نمیدانند به کجا میرسد . . . روزگاری شده است که قاموس ِ معرفت نشانه رفته است . همه تو را برای خودشان و برای لحظه های محدود ِ خودشان دوست دارند . . . وعده میدهند مثل کاندید هایی که وعده میدهند . جمله ی بی ربط : امروز متوجه شدیم گرانی بنزین دارد فشار زیادی  جیب میاورد که همه اش در مسیر های کم و پر دود و بی روح شهری به باد میرود و از باد و هوا وارد ریه میشود و به درک که مردم سرطان میگیرند . راستی تو ! میدانس که زمستان رو به خاموشی است و ما آدم برفی نساخته ایم . . . آیا این رخت خواب ظلم نیست که سنگینی میکند ؟ در یک جایی من و محمدرضا گلزار شبیه هم نیستیم ، او در شبکه های اجتماعی دم دستی عکس های اسکی و خارج از کشور خود را میگذارد و همه ی کارهایش به شکر و لطف خدا و دوستان برطرف میشود اما من باید بنشینم به انتظار وزارت ارشاد و منتظر باشم ببینم چرا به کتابم این قدر تبر زده اند و چند بار پاره پاره اش کرده اند . چقدر خوب بود اگر یک آدم این نوشته را میخواند و از آن ترتیب اثرهایی میداد که همین جا ازش یاد میکردم . . . چطور محمدرضا گلزارها میتوانند الگو بشوند و بی پول ها و چشم مشکی ها نه . . . الان در دهه ی بی رونق جشنواره ای هستیم که همه میدانیم جریان بی کار اش نبودن سرمایه است . آقای خیرالمحبوب الوطن فی شعارالبسیار در همه چیز اول بسم الله درست بشود شما کجایید ؟ خیلی عجیب نیست که کتابی وارد بازار کتاب میشود که دوستان شما تنها چون شبیه الگوی خودشان است ، کتاب را آزاد میکنند و مثلا آدم گوشه نشین بیتوته کرده ای را به سبب پتانسیل بالا در منهدم کردن ِ دیگران دوست ندارند چون عطرشان یکی نیست ؟ ببخشید ؟ من عطر ِ منتخبم عطری نیست که شما بپسندید ، اما شما حق ندارید ، با یک اثر هنری عشقی و الابختکی برخورد کنید . از حق میگویم چون شما روی صندلی حقی برای خودتان قائل شده و خود را قادر مطلق میدانید . . . ای شمایی که حق ِ همه را همه جوره خورده و برده اید . . . در عذاب دادن دیگران شهوتی فراوان دارید کاش اندکی سواد و دانش داشتید . . . با نگاه به تاریخ خیلی خوب میبینیم اصیل ترین کافه ها ، مکان ها ، موقیعت های هنری ، موقعیت های حرفه ای چه زمانی بوده اند هرچند پدرسوخته بازیی که در خون ما هست در همه ی تاریخ کار ِ خودش را کرده اما باخودمان رو راست باشیم . . . 4 تا بنای اصیل داریم که محصول دوره ای از تاریخ است که شبیه و کپی اش هم ساخته نشد . . . . . اساتیدی هنوز نامشان مشاهیر است که از زمانی می آیند که کسی در اتاق حقوق و حق تبر به دست نخواست انها را مثل گوشت قصابی سلاخی کند . . البته باید رو راست بود بی خود نبود که هدایت میگفت این جا خلا ست و از این باند بازی ها و مردم کپی هم و بی سواد گریزان بود و خیلی ها متواری شدند اما فرق امروز و دیروز چیست ؟ باور کنید ما کپی همان دیروز ها هستیم . . . فقط عطرمان عوض شده است . عزت نفس و احترام به خویشمان کم شده است و قدرت رسانه و همان چه که مکتب فرانفورت چترش را بالا سرش باز کرده موجب شده تا همه شبیه هم و هم سلیقه ی هم شویم . . . همه یک فیلم را دوست داشته باشیم . . . همه آنجلینا جولی را دوست داشته باشیم . . . برگردم عقب . . . برای من جای تعجب دارد که قصه ای مینویسم که در آن قصه خانمان و دود و جد و آباد یک ساواکی قمار باز پدرسوخته را به سبب ِ کثات کاری ها به باد میدهم و برای من تذکر می آید که این ها را حذف کن . . . یعنی کسی که روی صندلی گذاشته اید از من میخواهد که من مجیز یک قمار باز را در قصه ام بنویسم . . . نمیدانم شاید چون نویسندگان کپی مینویسند و شما زرت و زورت مجوز میدهید برای شما خوانش ِ یک اثر قوی و متفاوت سخت است و گوش ما را میپیچانید . شما غلط میکنید . . . من و دوستان ِ من بچه های موشک و جنگیم که شما میگویید مادرانمان درست تربیتمان کرده اند پس چرا نتیجه ی این ایثار ها را آزار میدهید ؟ بگذارید تفاوت ها آشکار شود . . . همه مثل هم نگاه میکنند . . . همه سر یک ساعت به سریال های ترکی میپیوندند . . . همه مثل شخصیت های ان سریال میشوند . . . همه میخواهند معلم پیانو بشوند و پیانو بزنند . . . همه میخواهند تنها کپی بهتری شوند . . . مردهایی که شبیه خودشان نیستند و زنهایی که شبیه خودشان نیستند و همه رو به روی آیینه از خودشان بی زارند . . . در این روزهایی که میخواستم به نهاد ِ ریاست جمهوری نامه ای از جزیره در کهکشانم بفرستم و فکر کردم کسی نامه و دل سوخته ی من را نگاه نمیکند برای خودم مشق شب مینویسم و سیگارم را کف دستم خاموش میکنم تا جلوی کسی گریه نکنم . . . در این روزهایی که سرمایه گذار های بی مسئولیت بهترین فیلم نامه ها و کارگردان ها را دوزاری میبینند و خس و خاشاک را با قدرت ِ موج ِ دریایشان روی آب نگه میدارند تا همه ببینند البته که من که مروارید هستم باید در اعماق دریا باشم و البته که من و محمدرضا گلزار از هم فاصله ای داریم به اندازه ی سطح اقیانوس و اعماقش . . . من اگر رئیس الوزرایی ، رئیسی ، صاحب میز و صندلیی برحقی بودم . . . جلوی تکثیر عکس های کثیف بورژآزی مردم را در این دوره ی فقر و بدبختی میگرفتم . . . جایی که خنده ها کپی میشود تا همه کم نیاوریم . . . همه خودمان را زیر ادبیات ِ دیگری میسازیم و اصلا نمیدانیم صدای قلبمان چیست و سازش چیست که به ان صدا برقصیم . . . از خودمان دور شده ایم . . من اگر وزیری چیزی بودم . . . جلوی پخش ِ سریال های بد را میگرفتم و به دوستان ِ کپی نشده و آشنا میگفتم بروید هالیوود و بگذارید نیروهای تازه کار کنند . تو دهن ِ دروغ ها میزدم و عدالت را برقرار میکردم البته نه آن طوری که فرمان آرا در تالار وحدت اجرایش کرد . . . خیر . . . مثلا من اگر مقامی داشتم وقتی نمایشی به اسم ملاقات که همان نمایش مهمان ناخوانده ی اشمیت است و با ترجمه ی تینوش نظم جو روی صحنه میرود و در بروشورش اسم امیر راضی نوشته میشود یک حالی به گروه میدادم که دیگر در نمایش دو دلقک و نصفی دیالوگ های بانمک پرویز شاپور به نام نویسنده ی عزیز بیرون نیاید و تکرار نشود . . من خیلی خوب کپی ها را جمع میکردم . . . من اگر مقامی داشتم حتما از تکراری شدن سوژه ی فیلم و تئاترها جلوگیری میکردم . . . یک روزی جرات نداشتیم اسم عشق را بیاوریم امروز در برنامه ی هفت دائم میشنویم که  :" روزهای بازار داغ ِ مثل عشقی سینما " . . . خب این که شد مثال فیلم فارسی های زمان ِ طاغوت پدرسوخته که . . . ما داریم کپی میکنیم . . . میخواهیم حامد بهداد باشیم اما همه را یاد مارلون براندو می اندازیم . میخواهیم  لیلاحاتمی باشیم اما خانم برگمن میشویم . میخواهیم هدیه تهرانی باشیم میخواهیم بزنیم روی دست هم . . . از خود خویشتن جدا میشویم و همه چیز را فاسد میکنیم . . . میخواهیم لنز بگذاریم تا موود خوب داشته باشیم . . . میخواهیم بدنمان تندیسی باشد که مرد میخواهد و زن میخواهد . . . راه نمیرویم که گام برداریم . راه میرویم که وزن کم کنیم که بهتر بشویم . . . چه کسی گفته است که ایراد در چاقی و یا لاغری است ؟ این قدرت رسانه باعث میشود شبیه 1984 جورج اورول شویم . . . مثل دنیای تکرار ها . . . دنیای روزمرگی ها . . . بوی تعفن میدهد همه چیز . . . ژست سیگار کشیدن توی کافه ها . . . نوشته های محتاط ، نگاه های بی پروا ، ذهن های تهی . . . در این میان بودم که به نانوایی و تنور برگشتم به بُر خوردن با آدم حسابی ها . . . نان وا ها . . . نان پختم و از اینکه نان 400 تومن شده و من خبر نداشتم هاج و واج ماندم . . . از اینکه با یک رزومه ی درخشان و قلم خاص درآمدی ندارم و درس دانشگاهم را به استاد بی سوادی داده اند چون عطرش مثل من نیست بی زار شدم . . . همه چیز دستهای آلوده ی همان پشت میز نشین هاست . . .در این سرزمین مقدس پدری میتواند دخترش را بکشد و راست راست راه برود . . . قاتل های متحرک . . . پدر من . مادر تو . . . مادر او . . .زن هایی که میزایند و مردهایی که میخواهند مردانگی خودشان را به رخ بکشند و نسلی را جلو انداخته اند که هر کدام زیر امواج پارازیت دست و پای شعورشان صفر شده . . . روح از دست رفته است . . . همه دنبال دیده شدن هستند و دیگر هیچ . در این روزهای نانوایی و تنهایی و . . . چالش با درون ، میبینم که در مقیاس هنری . . . کاری که من برای یک کتاب انجام میدهم خیلی بیشتر از یک نقاشی روی بوم است و فکر میکنم کاش نقاش میشدم و یک رنگی میزدم به بوم و حداقل بعدشیک سفر میرفتم یا پولی در حساب میگذاشتم و قصه ی نان را نمیخوردم . . . در همین مقایسه ها هستم که میبینم بازیگران در 40 روز چقدر پول میگیرند و بعضی هاشان که عطر خوب ندارند ممکن است اصلا پولشان را قسطی بدهند و همه چیز به رابطه ها وصل شده و عنکبوت آن بالا نشسته است . . . خیلی اتفاقی در این روزهای جشنواره پوستر تئاتر را که مایه ی خنده ی همه شده بود را دنیال کردم و اخرش دیدم که خب کار شخص یارتا یاران است که این اسم هم معماست و خلاصه یک پوستر دیگر و گذری کردم از دنیای نمایش به تجسمی و با اخباری در خبرگزاری میزان رو به رو شدم . دو تابلو از روی هم کپی شده با اندکی زردچوبه روی اثر ِدومی که مایه ی گلگی نقاش جنس اصل شده بود . اثر سامان آفریدند که در زیر میبیند باعث شد تازه یاد حرف های ناگفته از گرته برداری و سرقت ادبیاتی بیافتم . . . دزدی ایده . . . دزدی صدا . . . دزدی سوژه . . دزدی دیالوگ . . . . اگر چند روز دیگر میس شانزه لیزه روی پرده ی سینما با عطر یک دختر دیگر اما با دیالوگ های خودش حرف بزند تعجب نمیکنم چون این دزدی را خود شاهدش بودم . .. البته بماند وعده وعیدهای دوستانه ! 

در این جا میتوانید لینک خبرگزاری را باز کرده حکایت ما را بخوانید .

خدا را شکر جز عکس حریم سلطانی ها و فاطما گل ها به کارهای ناجوری که روی دیوار گالری ها بالا رفته است برخورد کرده ماتمان برد . . . سئوال اول اینکه این بانو که اسمش را میبینید چرا باید این تابلو را همین طور بکشد و با روسری کنارش عکس بگیرد . اگر ایشان میتواند اثری ناجور خلق کند . . .کپی کند . . . و بگذارد روی دیوار و من نتوانم همان را بنویسم این عدالت نیست ارشاد عزیز باید به هر دوی ما یک جور نگاه کند تازه کار ایشون میلونی فروش میرود و من از کتابم نمیتوانم بعد زا ده سال این پول را در بیاورم . . . باز برخورد کردیم به مثال های بی شماری که افشین پرورش پرونده ها یش را برای دانشجو ها بیرون آورده تا مبادا مبادا پس فردا از این غلط ها کنند که دستشان رو شود خیلی زشت و خنده دار است البته ما در این جشنواره که به مناسبت ماه مبارک بهمن  درست شده هی یادمان میدهند که آقا سی دی های ما را تکثیر نکنید زشت است . . . زشت . . . کپی رایت آقا . . . اما خب ما این چیزها حای مان نیست . . . ما ملتی هستیم که همه کاری از ما ساخته است . وقتی گوگوش بعد از سالها از میهن رفت و کنسرت گذاشت و فیلم برداری ممنوع بود و خودشان حسابی حساب همه چیز را دست گرفته بودند فردایش سی دی های کنسرت کف زمین شهرک غرب فروش میرفت . . .که عجیب نیست زیرا ما ملتی هستیم که فیلم زهرا امیرابراهیمی را با بی حیایی تمام کپی کرده میفروختیم . . . خیلی زورمان میآید که تابلو را کپی نکنیم . . . نه ؟ بالاخره کپی کردن از ما ساخته است . . . و خیلی خوب میشود توی دهن کسی زد که از فضای حسی ، ایده ، حالت و موقعیت کسی کپی کرده و به رویش هم نیاورده . . .ماشالا ما شاعران زیادی داریم که در صنعت تلمیح اسم شاعری که از بیتش استفاده شده را می آورند و این از قبل از ژن ما بود . . . اما امروز که روزگار سلفی است نیازی هم نیست اسم صاحب اثر را بیاوریم . . . اصلا گاهی میتوانیم دیگری شویم و خانه مان را هم عوض کنیم . توجه شما را به تابلوهایی که دزدی محسوب میشود جلب میکنم . 

  برایم سئوال است آیا این دزدی خنده داری نیست ؟ آیا این اسمش اقتباس است ؟ آیا گرته برداری محسوب میشود ؟ نمیدانم . . . من در حیطه ی کاری خودم میتوانم نظر بدهم اما بی شک این اثر درش خلاقیت نیست و کاری بی روح است که خوب شد رسوای عالم شد . 

همین طور که عکس ها را میدیدم یاد موسیقی هایی افتادم که اساتید میسازند و چقدر از ان ِ خودشان نیست و تنها با عصاره ی جان دیگران فخر فروشی میکنند و این کپی کاری ها را در موسیقی هم میتوان دید . آیا موسیقی قیصر از موسیقی یونانی اقتباس و برداشت نشده است ؟ آیا تم هزاردستان از جای دیگری برداشته نشده است ؟ کسی امین الله حسین را میشناسد ؟ کسی میداند که دزد موسیقی های چارلی چاپلین کیست ؟ این ها را هم بنده میدانم . . . فعلا به آثار خنده دار دوستان پولدار نقاش بپردازیم . 

همین طور افکارم چرخ میخورند و فکر میکنم من در سرزمینی زندگی میکنم که حرف اش حق است و خوب است که ما از کسانی که حق دیگری را پایمال میکنند تشکر نکنیم و مثل امر به معروف بهشان اخطار بدهیم . فکر میکنم اگر از روی نوشته ی وبلاگم در کتاب خانم شین ، جمله ای عینا میبینم باید چه کنم !؟ . . . اگر در فیلمنامه ی خانم میم ، دیالوگ های خودم را میشنوم چه باید کنم که متوجه قانون تبصره هایی میشوم که در ادامه ی مطلبم خواهم افزود . . . 

به هر حال و به هر نحو آیا این کپی ها حرام نیست و گالری دار در این فعل حرام قاطی نیست ؟

کاش گشتهای ارشاد عزم خود را جزم میکردند و در این کارها که انرژی و روح بشری دزدیده ی دیده ی دیگران میشود ما را یاری میکردند . امیدوارم که این اتفاق تازه باعث شود خیلی ها موزیسین های دزد ، نقاش های دزد ، فیلمنامه نویسن های دزد ، کارگردان های دزد را دستگیر کرده و به سزای اعمالشان برسانند و خیلی هم خوب و شیرین و نیکو که نسل متفکر ِ این دوره ی بنفش و این دهه ی شکوفا شده بیاید و کارش را عرضه کند و من هم به کارم برسم . در واقع کسی مثل من و دیگران که از این اتفاق دلشان خنک میشود کسانی هستند که گول حیله های افراد لمپن و کاسبِ بیسواد در عرصه ی هنوز هضم نشده ی هنر را خورده اند . . . 

گمان میکنم یک سر این ماجرا هم به دیگران ربط دارد . سکوت کردن نشان دهنده ی حماقت است وقتی تو میدانی به خوردت دارند استفراغ دیگری را میدهند . . . باید بلند شوی و اعتراض کنی . این اعتراض صدای دل توست و من مطمئن هستم که خیلی از دوستان از این کپی کاری های دارند . وقتی فکر میکنم به شخصیت اصل خودشان میرسم که خود خویشتن آنها میتوانند عطر چه کسی را بزنند و کپی دست چندم چه کسی باشند . بدتر از همه اساتیدی هستند که این کپی ها را شاهکار خوانده تا فروش برود . . . اثراتی که استاد نفهمد دزدی است و در مدحش قصیده بسراید واقعا خنده دار است . . . خنده دار تر شخص مرادخانی است که از این مسئله نه میگذرد و نه نمیگذرد و محترمانه به قشر متفکر میگوید خودمان رسیدگی میکنیم . آقای مرادخانی زمانی که در موزه ی موسیقی بنا بود بودجهی چاپ کتابی را بدهد ، رو به روی دختر مشتاقی که با کیف از کارش تعریف میکرد خمیازه کشان گفته بود : موزه ی موسیقی 5 ملیون هم در جیبش نیست تنها یک جلد از این کتاب شما رو در میاوریم هرکس خواست بیاید درموزه بخواندش به شرطی که با من هم مصاحبه کنی ." دختر رفت و هرگز پشت سرش را نگاه نکرد و این ماجرا را در مقدمه ی کتابش نوشت . . . من هم شک دارم که ایشان همیشه کارهایشان 20 است که ادمی گاهی خطا میکند ایشان گاهی هم تجدید میگیرند .

شما میتوانید موضع این آقای با حال در عرصه ی هنر را که به نظرم خیلی هم هنرشناس نیست و خدا عالم است که کیست بخوانید . . . همین جا 

 

 

در ادامه تنها از جناب وزیر محترم ارشاد و ریاست جمهوری میخواهم در امر هنر دقت کنند که زن هایمان شبیه خرم سلطان حیله گر نشوند و دخترهایمان مثل فاطما گل و مردانمان مثل سلطان نشوند . . . این ها بدآموزی هایی دارد که نیکی کریمی دیشب در برنامه ی هفت خیلی خوب به آن ها اشاره کرد من هم تکرارش میکنم . حق خوری مثل آب خوردن است و قدرت میتواند جلوی این شارلاتان بازی و شامورتی بازی را بگیرد و من و امثال من را که به ادبیات علاقه داریم و دنبال عکس های سلفی نمیرویم و نمیدانیم اسکی چیست و مثل محمدرضا گلزار نیستیم ، را حمایت کند . . . به هر حال شکاف طبقاتی هم هست . . . انقدر مشکل هست که اگر این مسئله ی هنروری درش حل شود حلال همه چیز هست . . . چرا باید نتوانیم برنامه ی زنده داشته باشیم . . و برنامه ها را تولیدی کنیم مگر ما چه کم از انگلیس ها داریم و دایی جان راست میگفت کار کار همان هاست . ما از همه برتر و سر تریم . . . باید خودمان را بشناسیم و با چنگک همانی که هستیم را قبول داشته باشیم . بیاییم خودمان را دوست داشته باشیم و بدانیم هر کسی یک عطری دارد و ادبیات دروغ نگفته است که هر گُل یه بویی داره ! 

( این وسط از ترانه دزدی و شاعران دزد نمینویسم که نوشته ام طولانی شد در ادامه ی مطلب ، قانون حمایت از حقوق مولفان و هنرمندان را مطالعه کنید . همه چیز حساب و کتاب دارد . )

قانون حمایت حقوق مولفان و مصنفان و هنرمندان

 

فصل یکم- تعاریف
ماده 1- از نظر این قانون به مولف و مصنف و هنرمند «پدید آورنده» و به آنچه از راه دانش یا هنر و یا ابتکار آنان پدید می اید بدون در نظر گرفتن طریقه یا روشی که در بیان و یا ظهور و یا ایجاد ان به کار رفته «اثر» اطلاق می شود.
ماده 2- اثر های مورد حمایت این قانون به شرح زیر است:
1-کتاب و رساله و جزوه و نمیشنامه و هر نوشته دیگر علمی و فنی و ادبی و هنری.
2-شعر و ترانه و سرود و تصنیف که به هر ترتیب و روش نوشته یا ضبط یا نشر شده باشد.
3-اثر سمعی و بصری به منظور اجرا در صحنه های نمایش یا پرده سینما یا پخش از رادیو یا تلویزیون که به هر ترتیب و روش نوشته یا ضبط یا نشر شده باشد.
4-اثر موسیقی که به هر ترتیب و روش نوشته یا ضبط یا نشر شده باشد.
5-نقاشی و تصویر و طرح و نقش و نقشه جغرافیایی ابتکاری و نوشته ها و خط های تزئینی و هر گونه اثر تزئینی و اثر تجسمی که به هرطریق و روش به صورت ساده یا ترکیبی به وجود آمده باشد.
6-هر گونه پیکره (مجسمه).
7-اثر معماری از قبیل طرح و نقشه ساختمان.
8-اثر عکاسی که با روش ابتکاری و ابداع پدید آمده باشد.
9-اثر ابتکاری مربوط به هنرهای دستی یا صنعتی و نقشه قالی و گلیم.
10-اثر ابتکاری که بر پایه فرهنگ عامه (فولکلور) یا میراث فرهنگی و هنر ملی پدید آمده بادش.
11-اثر فنی که جنبه ابداع و ابتکار داشته باشد
12-هر گونه اثر مبتکرانه دیگر که از ترکیب چند اثر از اثرهای نامبرده در این فصل پدید آمده باشد.
فصل دوم – حوق پدید آورنده
ماده 3- حقوق پدید آورنده شامل حق انحصاری نشر و پخش و عرصه و اجرای اثر و حقوق بهره برداری مادی و معنوی از نام و اثر اوست.
ماده 4- حقوق معنوی پدید آورنده محدود به زمان و مکان نیست و غیر قبال انتقال است.
ماده 5- پدید آورنده اثر های مورد حمایت این قانون می تواند استفاده از حقوق مادی خود را در کلیه موارد از جمله موارد زیر به غیر واگذار کند:
1-تهیه فیلم های سینمایی و تلویزیونی و مانند آن.
2-نمایش صحنه ای مانند تئاتر و باله و نمایش های دیگر.
3-ضبط تصویری یا صوتی اثر بر روی صحنه یا نوار یا هر وسیله دیگر.
4-پخش از رادیو و تلویزیون و وسایل دیگر.
5-ترجمه و نشر و تکثیر و عرضه اثر از راه چاپ و نقاشی و عکاسی و گراور و کلیشه و قالب ریزی و مانند آن.
6-استفاده از اثر در کارهای علمی و ادبی و صنعی و هنری و تبلیغاتی.
7-به کار بردن اثر در فراهم کردن یا پدید آوردن اثر های دیگری که در ماده دوم این قانون درج شده است.
ماده 6- اثری که با همکاری دو یا چند پدید آورنده به وجود آمده باشد و کار یکایک آنان جدا و متمایز نباشد اثر مشترک نامیده می شود و حقوق ناشی از آن حق مشاع پدید آورندگان است.
ماده 7- نقل از اثرهایی که انتشار یافته است و استناد به آنها به مقاصد ادبی و علمی و فنی و آموزشی و تربیتی و به صورت انتقاد و تقریظ با ذکر ماخذ در حدود متعارف مجاز است.
تبصره- ذکر ماخذ در مورد جزوه هایی که برای تدریس در موسسات آموزشی توسط معلمان آنها تهیه و تکثیر می شود الزامی نیست مشروط بر این که جنبه انتفاعی نداشته باشد.
ماده 8- کتابخانه های عمومی و موسسات جمع اوری نشریات و موسسات علمی و آموزشی که به صورت غیر انتفاعی اداره می شوند می توانند طبق آیین نامه ای که به تصویب هیات وزیران خواهد رید از اثر های مورد حمایت این قانون از راه عکسبرداری یا طرق مشابه آن به میزان مورد نیاز و متناسب با فعالیت خود نسخه برداری کنند.
ماده 9- وزارت اطلاعات1 می تواند آثاری را که قبل از تصویب این قانن پخش کرده و یا انتشار داده است پس از تصویب این قانون نیز کماکان مورد استفاده قرار دهد.
ماده 10- وزارت آموزش و پرورش می تواند کتاب های درسی را که قبل از تصویب این قانون به موجب قانون کتاب های درسی چاپ و منتشر کرده است کماکان مورد استفاده قرار دهد.
ماده 11- نسخه برداری از اثرهای مورد حمایت این قانون، مذکور در بند 1 از ماده 2 و ضبط برنامه های رادیویی و تلویزیونی فقط در صورتی که برای استفاده شخصی و غیر انتفاعی باشد مجاز است.
 
فصل سوم- مدت حمایت از حق پدید آورنده و حمایت های قانونی دیگر
ماده 12- مدت استفاده از حقوق مادی پدید آورنده موضوع این قانون که به موجب وصایت یا وراثت منتقل می شود از تاریخ مرگ پدید آورنده سی سال است و اگر وارثی وجود نداشته باشد یا بر اثر وصایت به کسی منتقل نشده باشد برای همان مدت به منظور استفاده عمومی در اختیار وزارت فرهنگ و هنر قرار خواهد گرفت.
تبصره  مدت حمایت اثر مشترک موضوع ماده 6 این قانون سی سال بعد از فوت آخرین پدید آورنده خواهد بود.
ماده 13- حقوق مادی اثرهایی که در نتیجه سفارش پدید می آید تا سی سال از تاریخ پدید آمدن اثر متعلق به سفارش دهنده است مگر آن که برای مدت کمتر یا ترتیب محدود تری توافق شده باشد.
تبصره – پاداش و جایز نقدی و امتیازاتی که در مسابقات علمی و هنری و ادبی طبق شرایط مسابقه به اثار مورد حمایت این قانون موضوع این ماده تعلق می گیرد متعلق به پدید آورنده خواهد بود.
ماده 14- انتقال گیرنده حق پدید آورنده می تواند تا سی سال پس از واگذاری از این حق استفاده کند مگر این که برای مدت کمتر توافق شده باشد.
ماده 15- در مورد مواد 13 و 14 پس از انقضای مدت های مندرج در آن مواد استفاده از حق مذکور در صورت حیات پدید آورنده متعلق به خود او و در غیر این صورت تابع ترتیب مقرر در ماده 12 خواهد بود.
ماده 16در موارد زیر حقوق مادی پدید اورنده از تاریخ نشر یا عرضه به مدت سی سال مورد حمایت این قانون خواهد بود:
1-اثر های سینمایی یا عکاسی.
2-هرگاه اثر متعلق به شخص حقوقی باشد یا حق استفاده از آن به شخص حقوقی واگذار شده باشد.
ماده 17- نام و عنوان و نشان ویژه ای که معرف اثر است از حمایت این قانون برخوردار خواهد بود و هیچکس نمی تواند آنها را برای اثر دیگری از همان نوع یا مانند آن به ترتیبی که القا شبهه کند به کار برد.
ماده 18- انتقال گیرنده و ناشر و کسانی که طبق این قانون اجازه استفاده یا استناد یا اقتباس از اثری را به منظور انتفاع دارند باید نام پدید آورنده را با عنوان و نشانه ویژه معرف اثر همراه اثر یا روی نسخه اصلی یا نسخه های چاپی یا تکثیر شده به روش معمول و متداول اعلام و درج نمایند مگر این که پدید اورنده به ترتیب دیگر موافقت کرده باشد.
ماده 19- هر گونه تغییر یا تحریف در اثرهای مورد حمایت این قانون و نشر آن بدون اجازه پدید آورنده ممنوع است.
ماده 20- چاپخانه ها و بنگاه های ضبط صوت و کارگاه ها و اشخاصی که به چاپ یا نشر یا پخش و یا ضبط و یا تکثیر اثرهای مورد حمایت این قانون می پردازند باید شماره دفعات چاپ و تعداد نسخه کتاب یا ضبط یا تکثیر یا پخش یا انتشار و شماره مسلسل روی صفحه موسیقی و صدا را بر تمام نسخه هایی که پخش می شود یا ذکر تاریخ و نام چاپخانه یا بنگاه و کارگاه مربوط به حسب مورد درج نمایند.
ماده 21- پدید آورندگان می توانند اثر و نام وعنوان و نشانه ویژه اثرخود را در مراکزی که وزارت فرهنگ و هنر با تعیین نوع آثار آگهی می نماید به ثبت برسانند.
ایین نامه چگونگی و ترتیب انجام یافت تشریفات ثبت وهمچنین مرجع پذیرفتن درخواست ثبت به تصویب هیات وزیران خواهد رسید.
ماده 22- حقوق مادی پدید آورنده موقعی از حمایت این قانون برخوردار خواهد بود که اثر برای نخستین بار درایران چاپ یا نشر یا اجرا شده باشد و قبلاً درهیچ کشوری چاپ یا نشر یا پخش و یا اجرا نشده باشد.
تخلفات و مجازات ها
ماده 23- هرکس تمام یا قسمتی از اثر دیگری را که مورد حمایت این قانون است به نام خود یا به نام پدید آورنده بدون اجازه او یا عامداً به شخص دیگری غیر از پدید آورنده نشر یا پخش یا عرضه کند به حبس تادیبی از شش ماه تا سه سال محکوم خواهد شد.
ماده 24- هرکس بدون اجازه ترجمه دیگری را به نام خود یا دیگری چاپ و پخش و نشرکند به حبس تادیبی ازسه ماه تا یک سال محکوم خواهد شد.
ماده 25- متخلفین ازمواد 17-18-19-20 این قانون به حبس تادیبی ازسه ماه تا یک سال محکوم خواهند شد.
ماده 26- نسبت به متخلفان ازمواد 17-18-19-20 این قانون درمواردی که به سبب سپری شدن مدت حق پدید آورنده استفاده از اثر با رعایت مقررات این قانون برای همگان آزاد است وزرات فرهنگ و هنر عنوان شاکی خصوصی را خواهد داشت.
ماده 27- شاکی خصوصی می تواند از دادگاه صادر کننده حکم نهایی درخواست کند که مفاد حکم دریکی از روزنامه ها به انتخاب وهزینه او آگهی شود.
ماده 28- هرگاه تخلف ازاین قانون شخص حقوقی باشد علاوه برتعقیب جزایی شخص حقیقی مسئول که جرم ناشی ازتصمیم او باشد خسارت شاکی خصوصی از اموال شخص حقوقی جبران خواهد شد و در صورتی که اموال شخص حقوقی به تنهایی تکافو نکند ما به التفاوت ازاموال مرتکب جرم جبران می شود.
ماده 29- مراجع قضایی می توانند ضمن رسیدگی به شکایت شاکی خصوصی نسبت به جلوگیری از نشر وپخش و عرضه آثار مورد شکایت و ضبط آن دستور لازم به ضابطین دادگستری بدهند.
ماده 30- اثرهایی که پیش از تصویب این قانون پدید آمده از حمایت این قانون برخوردار است .
اشخاصی که بدون اجازه از اثرهای دیگران تا تاریخ تصویب این قانون استفاده یا بهره برداری کرده اند حق نشر یا اجرا یا پخش یا تکثیر یا ارائه مجدد یا فروش آن آثار را ندارند مگر با اجازه پدید آورنده یا قائم مقام او با رعایت این قانون . متخلفین ازحکم این ماده و همچنین کسانی که برای فرار از کیفر به تاریخ مقدم بر تصویب این قانون اثر را به چاپ رسانند یا ضبط یا تکثیر یا از آن بهره برداری کنند به کیفر مقرر در ماده 23 محکوم خواهند شد.
دعاوی و شکایاتی که قبل ازتصویب این قانون در مراجع قضایی مطرح گردیده وبه اعتبار خود باقی است .
ماده 31- تعقیب بزه های مذکور در این قانون با شکایت شاکی خصوصی شروع و با گذشت او موقوف می شود.
ماد 32- مواد 245و 246 و 247و248 قانون مجازات عمومی1 ملغی است
ماده 33- آیین نامه های اجرایی این قانون از طرف وزارت فرهنگ وهنر و وزارت دادگستری و وزارت اطلاعات تهیه و به تصویب هیات وزیران خواهد رسید.
قانون فوق مشتمل برسی و سه ماده و سه تبصره پس از تصویب مجلس سنا درتاریخ روز دوشنبه سوم آذرماده 1348 درجلسه روز پنجشنبه یازدهم دی ماه یکهزار و سیصد و چهل و هشت شمسی به تصویب مجلس شورای ملی رسید.

چرا شبیه کاکتوس اَم ؟

$
0
0

 

چرا شبیه کاکتوس اَم ؟ چرا شبیه کاکتوسی ؟ این نوشته را تقدیم میکنم به همه ی کسانی که از پدر - مادر های نارَس به این جهان پا گذاشته اند و ( یتیم تر از یتیم ) اَند .

"تو شبیه کاکتوسی ، حالا گُل هم داری امّا پُر از تیغی ، هر کسی نزدیکت بشه ، آسیب میبینه ." او گفت . او ، خاک بود و در استخوان های من ، مغز شده بود . من ، آتش بودم و تا زبانه بکشم به قامت ِ آفتاب، روی من فَوران میکرد ، او مثل ِ ابر ِ خاک زا، خاک میپاشید روی حرارت و رنگ و نورَم . 

جمله درست بود . من مثل ِ کاکتوسی زیبا در قلب ِ بیابان روئیده بودم . من در جنگل و میان ِ گُل ها و برگ های شبنم دار و قاصدک و باران  و صدای بلبلان ،بالغ نشده ام . خانه ی من بیابان بود و صحرا . . . اگر او ، تبر دست میگرفت و من را صد تکه میکرد ، یا مثل ِ گوشت ِ گوسفند، قطعه قطعه اَم میکرد ، من باز زنده میماندم . بازَنده ی باز  زنده . البّته اگر زنده بودن به معنای تنفس کردن باشد . بله در من یک آبِ حیات ذخیره شده است که باز رشد میکنم ، به مرور ِ زمان خودم را ترمیم میکنم . گُل میدهم و دوباره شعله میکشم . 

آیا تو هم از یک یتیم تر از یتیم هستی ؟ قربانی جهل و تعصب ِ جاهلانه ی بزرگتر ها ؟ آیا تو هم هدف ِ تمام ِ کینه توزی ها بوده ای ؟ آیا تو هم پناهگاه ِ امن اَت را تا به امروز پیدا نکرده ای ؟ س در به در ِ محبتی . این انسان تشنه ی محبت است . آیا تو هم محبت را در دستان ِ جلاد و صیاد یافتی و آنگاه که دیده گشودی ، فهمیدی که تَن و جان به گرگ سپرده ای ؟ آیا تو هم زود اعتماد میکنی ؟ آیا تو هم طرد شدی ؟ من تو را خوب میفهمم . در علم ِ روان شناسی فرزندان ِ دارای پدر مادرِ مصیبت زده ، میتوانند قاتل ، دزد و معتاد باشند و من و تو که خود رو و در برهوت ِ خدا رشد کردیم و حیات داریم همین که در هرزه خانه ها نیستیم و زیر ِ شوک های مکرر توی تیمارستان بستری نشده ایم و همدیگر را میخوانیم خیلی نابغه ایم . 

نزدیک . چه کسی به من (نزدیک ) است ؟ صفا را در چه دیدم که فاصله ها را کَم کنم ؟ و اگر صفا یی نبود چطور او که (خاک ) بود تا مغز استخوان ِ من ریشه دواند ؟  سنگ ها مرا مبتلا کرده اند به خودشان . آنگاه که تو آیینه ای و چهره شان را بازتاب میدهی به چشمانشان ، آخ که چشمانشان را میزند و آنها دم دستی ترین سنگ را بر میدارند و میزنند تا تو را بشکنند . باز هم همنشینی سنگ و آیینه . آیینه هزار تکه میشود ، هر تکه اش صدا میکند (عشق) . هر خار ش داد میزند ( یار ) . . . که من کاکتوس اَم و پر خار . . . که من آیینه ام صیقلی و تیز و سخت ریز ریز . . . نزدیک ِ من کیست ؟ آیا در جهان هیچ کسی نزدیک ِ دیگری هست ؟ بیگانگانی با جمله های پر تکرار ، شبیه نزدیکان ِ بیشمار تو را از صد هاگ تنها تر میکند . تنهایی چیست ؟ آنگاه که ذکر ِ عجب عجب گرفته ای و از تکرارش شده ای بیمار . آنگاه که تو همانی که پیش از این بودی در سن و سال ِ جدید ، با تنی که از آن میترسی ، با ترسی که از قیاس میاید . تو میخواهی که مثل ِ همگان باشی ، میخواهی که گاهی مثل ِ همگان نباشی . تو هنوز نمیدانی میان ِ دنده هایت ، در سایه های خیالت ، چه خزیده و تاب میخورد و میطپد ! تو میخواهی غوغا کنی و دست به خود سوزی میزنی ، خودت را در بزرگ ترین و کوچک ترین قفس ها می اندازی و لبخند میزنی و میگویی :" من چه خوشبختم !" اینکه پاهایت تا کجا در گل رفته اند و نمیتوانی اوج بگیری . . . پَرهایت شکسته اند و ریخته اند تو تنها تندیسی هستی که نقش اَت هم نمیزنند . . .تو راه های فریب را نیاموخته ای . . هر روز در یک مکر گرفتاری . . . هر روز التماس میکنی ( خواهش میکنم دوستم داشته باش ای دروغگو ! ای دیو ! ) . . . سراغِ نارَس ها میروی و گمان میکنی همان جا محبت را خواهی یافت . . . در یک دایره قدم میزنی و مدام به یک تصویر میرسی . کسانی که دوستش داری ، همان ها هستند که ازشان میگریزی . گاهی یک کَم تغییر کافی است . کمی برای تغییر واقعا زیاد است . زیادی ش هم خوب نیست . مثل ترک اعتیاد ِ ناگهانی میشود . از آن سوی بوم می افتی . همین کمی برای این من رُخ داد . شعله کشیدم و دانستم که خشونت در طبیعت ِ این زن که من اَم به خرد متصلم میسازد . همیشه زنان ِ نابغه در کانون خشونت و تازیانه بوده اند و راه ها را پیدا کرده اند . همیشه از نزدیک بودن ها و نزدیک شدن ها آسیب دیده اند . همیشه صدمه خورده اند و دوباره مرده اند و صد باره زنده شده اند . . . نردیک ترین به من ِ کاکتوس ، تنها مرد ِ جهان است که عضله ی روحش پُر خون و چشمانش ، پُر از تماشا و قلبش جان ِ من باشد . . . به لحاظ ِ فیزیک نزدیک بودن نقطه ی تماس هست . . . از منظر ِ فاصله ها . . . هیچ است . خوردن ِ دو مهره و دو سلول به هم . این نزدیک بودن از صد ، کهکشان دور است آنگاه که تو برای خودت باید جمله سازی کنی و معاشرِ تو باید تجزیه و تحلیل کند . نزدیک ترین آدم به من و یا به تو ، تنها کسی که احتیاج به شنیدن ِ تو نداشته باشد . خود بداند . تو سکوت کنی . در نگاه ِ خسته و درمانده ات مکث کند . سرزندگی اَت را از تو نگیرد . معمولا تو و من و امثال ما دوباره با کسانی رو به رو میشویم که بهانه های کوچک خوشبختی ما را به تمسخر میگیرند و ریشخند میزنند . مثلا اگر تو دوست داری دوباره دوربین به دست بگیری و عکاسی کنی ، ساز بزنی ، آنها روی پا ایستادن ِ تو را میخندند . . . آنها باز تو را دست می اندازند و تو همچنان به انها عشق میورزی . . . من خوب میدانم چرا . چون تو سرشار از خالی بودن هستی . پر از مات شدن های مکرر . . . یتیم تر از یتیم معمولا از پذیرفتن ِ کسانی که آنها را دقیقا همان گونه که هستند - مثل کاکتوس - هراس دارند . آنها از قهرمان ها نیز میترسند . بخشی از این ماجرا دست ِ جامعه ی یکدست و قضاوت های یک شکل ِ دیگران هست . . . تو دوست داری کلماتت را بی لباس ، مثل یک تصویر روی دیوار مقدس کلیسا بیرون بریزی و خودت را و نیاز هایت را بگویی اما جامعه این را نمیپذیرد . جامعه تو را پس میزند . جامعه دنبال ِ سو استفاده کردن و خوردن ِ ساندویچ های متنوع مک دانلد است . . . او نمیتواند یک زخمی را نگاه کند . جامعه ی ما بیش از حد لوس بار آمده و همه ی این ها باعث میشود بستر ِ یک ( یتیم تر از یتیم ) در نسل آینده به وجود آید . 

حالا مغز ِ استخوان من سوت میکشد . . . خالی و پوک شده است و خاک از آن رمیده ، شاید هم خودم سوراخش کردم و خاک را از توی استخوان هایم بیرون ریختم . . . حالا ، پوک شده ام مثل پفک ، میشکنم . از نو خورد میشوم . دوباره میمیرم . 

چرا شبیه کاکتوس اَم ؟ چون امثال دیگران ِ غریب ، از دست زدن به سرشتم میگریزند . چون میترسند . 

 

مرد ِ رفتن

$
0
0

حضرت ِ والا پیغام فرستاد که دارد میرود . تیزتَک ، پیغام فرستادم :" . . . که دیگه برنگردی . " دروغ میگفتم . پیغام ، نرفته جوابَش آمد که :" بهقرارگاه بیا . " که میدانستم که همین را خواهد گفت . پیش تر از آمدن ِ جواب ، پالتو را پوشیده بودم . بیرون ، هوا سوزِ سرما داشت و جای ابرها ، توده های نرم ِ غبار،  آسمان ِ نیلگون را خاکستری کرده بودند . باید چتر برمیداشتم . همیشه زودتر روی نیمکت ِ قرارگاه مینشستم . درست بشو نیستم که نه ، بدتر هم میشوم . عادت ، ترکش مرض نیست ، غرض است . به رفتن هاش عادت داشتم . به نفرین هایم عادت داشت . عادت داشتیم به هم دروغ بگوییم ، دروغ ببافیم و از آن رخت درست کنیم به بیابانِ قهر و گره هایمان ، اگر این قهر ها نبود ، گره ها را چگونه باز میکردیم . ما عادت داشتیم گره بزنیم تا بازش کنیم . مثل ِ سبزه ی سیزده به در . ما آرزو میکردیم که با هم جنگ کنیم . حالا لابد لباس ِ مجلل اَش را هم پوشیده است . حضرت ِ والای من که سکان دار ِ آهن پاره ی پرنده بود ، کِرم داشت که پرواز هم که ندارد،  برود . که مثلا دل ِ مرا . . .  او مرد ِ رفتن بود و من زن ِ ماندن . انگار ریشه هایم در زمین ، خوب جا گرفته بود . حالا من روی نیمکت ِ انتظار بیشتر ، منتظرم تا کمانِ نفرین هایم را به چشم های زیتونی اش نشانه بروم . او دوست دارد با چشم های خونین سوار ِ غول ِ آهنین اَش بشود و با هزار پرنده ی ریز و درشت ِ همکارش ، آنقدر بخندد و بگوید تا به مقصد برسد و راه کوتاه شود . زکی ! من هم باور کرده بودم . هزار پرنده ی یک دست ، یک شکل با لبخندهای پُف کرده و خط چشم های محتوم ، پرنده هایی که تورشان را در چشمان ِ زیتونی حضرت والا انداخته بودند به شکار . حالا کمان ِ من آماده است تا غول ِ آهنی این دوستان را از همین جا نشانه رود و منهدم اش کند . تا سقوطی پُر از اوج داشته باشند از سرنگونی مشکوکشان وسط ِ بندری که حالا روی نیمکت ِ انتظارش نشسته ام . بوی ادکلون اش زودتر از حضورش ، می آید .  مولکول های ادکلون اش  روی قوس ِ امواج مینشیند و دریا عطرش را با خود به دل ِ بزرگش میبرد . لابد به مشام پری های دریایی هم میرسد و اینگونه است که پری های دریایی هم عاشق ِ حضرت والای ما شدند و هنگامی که او سوار ِ کشتی پرنده اش میشود از زیر ِ آب چشم میدوزند به هدایت اَش در آسمان ، لابد به جولات دادن ِ حرفه اش . ادکلون اَش می آید و بعد صدای قدم هایش . من به روی خودم نمیاورم که آمده ام . مثلا من نرسیده ام و در راهم هنوز . در این وقت ، همیشه نهیب میزنم به خودم که کاش زودتر سر نمیرسیدم مثل ِ بلوغ ِ زود رَس ِ بیخود . روی نیمکت نشسته ام و به مرغ های دریایی نگاه میکنم و او می آید با یک چمدان کوچک در دستش . در دستش که کرم زده است و از دستان ِ من لطیف تر . در ِ رحمت از رخسار زدوده ام و اخم هایم را گره زده ام و دست به سینه و حق به جانب نشسته ام . او می آید و کنارم مینشیند . مثل ِ هر بار که میخواهد برود . کمندِ عشق ِ او در گردن و مچ و ساقه هایم افتاده بود و من از این اسیر بودن کیف میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم . اسیری که اثیریش در این بند باشد و دام برایش مرهم و زخم برایش دارو لابد غصه ی هجران ِ یار نیز شفای قلبش است توامان . او کنارم نشسته است و من کف ِ پایم را در چکمه ی سیاهم میچرخانم . با پنجه ی پا در مه دایره رسم میکنم و پوست ِ لبم را میکنم . حالا او با این قد و قامت ، پیپ میکشد که نباید . به روی خودش نمیاورد که من را میبیند . میخواهم بلند شوم و آنقدر بچلانمش که در چپق ظریفش برود و من دود َش کنم به هوا . با انگشتش روی چوب ِ نیمکت ضرب میزند . من همچنان پایم را مچ پایم را میچرخانم و وانمود میکنم که اصلا ناراحت نیستم . حرص از همه ی سلول های بدنم بیرون آمده است و من باز اشتباه کرده ام . او دوست دارد که من اشتباه کنم . من با اشتباه هایم او را خوشحال میکنم . او نگاهم میکند تا ذوب شوم . نگاهش میکنم و او میخندد . میداند که دوستش دارم . از جیب ِ پالتوی همراهش یک نامه در می آورد و روی نیمکت میگذارد . دستش را خوانده بودم . میخواهد صدایش را نشنوم . دارد ادبم میکند . ادب هم آداب دارد . من هم جیک نمیزنم . خودکار ِ بنفشم را از قبل اماده کرده ام . نامه اش را باز میکنم . . نوشته است :" خاطره ، برات از اون ور ِ دور چی بیارم ؟ "  مینویسم :" برنگرد ، چی باشه برای کبوترهای حرم سرا ! "  بدنوشتم . خودم را لو دادم که حسودیم میشود . مینویسد :" خوشدست بودی یک زمانی حالا ساز ِ مخالفی همه اش ." سیگارم را روشن میکنم و کاغذ را میکشم طرفم و مینویسم :" ضمنا اسم من خاطره نیست . :" کاغذ را سر میدهم روی نیمکت :" ببخشید اسمت چی بود ؟" کاغذ را سر میدهد طرفم . میخوام دستش را گاز بگیرم و یک سیلی محکم بزنم توی صورتش . مینویسم :" ببخشید شما ؟" . کاغذ را مچاله میکند و می اندازد توی دریا . ماتم میبرد . مثل خواب . قرار بود صدایمان را از هم دریغ کنیم . غبارِ آسمان چتر سیاهی است که بالا سرمان روز را شب کرده است . از روی نیمکت بلند میشود و بی خداحافظی  عزم رفتن میکند . از جایم تکان نمیخورم . بلند میشوم . میروم طرف ِ دریا . موج میزند . جیغ میکشم . برنمیگردد . داد میزنم :" کمک "  صدای خنده هایش را میشنوم . گرداب میشود دریا . مثل همیشه . چاه باز میکند وسط ِ دلش . کف ِ اآن ایستاده است و من چند سال میشود که فراموش نکرده ام هواپیمایی که سقوط کرد و دریایی که او را خورد چقدر نامرد است . میخواهم تنم را بردارم و بی اندازم وسط ِ شن ها . جرات ندارم . یک زمانی جرات مردن داشتم . حالا مدت هاست از وقتی عهد کرده بودیم که با هم حرف نزنیم تا وقتی که مرد کسی صدای مرا نشنیده است . حالا من روی نیمکت نشسته ام و هر روز منتظر ادکلونی هستم که جلوتر از خودش از راه برسد . منتظر چمدانی هستم که برایم تکه های کوچک خوشبختی را از همه جای دنیا یادگاری بیاورد . منتظر یک عاشقانه ی ظریف و دستی به بزرگی پهنای صورتم . دستانش جسور بودند در سکان داری . حالا شده اند سهم ماهی های آدم خوار یا پری های دریایی . لابد که . اگر نه این مرگ مفاجا ، مصیبتی بود که مرا در عذاب به مرور دگرگون کرد . گونه ام را . مدت هاست شده ام مرغ دریایی و روی آب های همین جا میان مه ناگهانی و غلیظ آواز سر میدهم و منتظر بر آمدن ِ آفتابم تا زیر ِ دریا ببینمش . مطمئنم که او نمرده است . او که تنی توانا در حضور و ظهور داشت و جراتی که در کتاب های قصه میخوانی . کسی صاحب این همه غرور و این همه عاشق که دلش دانا به طنازی و راز بازی است چطور خوراک مرغ ماهی خوار شده است . من مرغ ماهی خوارم . مثل سال تولدم که خروس است . من یک پرنده ام . و زیر منقارم دارم ذره ذره ی وجودش را میخورم و رویایم را یا کابوسم را نشخوار میکنم با پتک ِ ملامت . این سکوت زلالت چه بود ؟ عاشقانه ی نصفه و نیمه باید حل شود . برود در ذره ذره ی وجودم . مردی که او بود . مرد ِ غایت بود نه میانه . که خودش یادم داد . در این غایت من نیز گرگ شده ام در جلد ِ مرغ ماهی خوار . جاش آدم میخورم میکنم نشخوار . 

تقدیر الابختکی

$
0
0

تقدیرِ الابختکی ، بتاز !

عروسک ِ اسباب بازی ، یه سر ِجداست توی دل ِ باغچه ، یه تَنش جداست  لعنتی !

تقدیرِ الابختکی ، بتاز !

خیالی نیست ، کوه به کوه برسه ، بازم جای ما خالی نیست که نیست .

تو بتاز ، تقدیر الابختکی !

 

من جام توی قاب ، ماه هاست خالیه 

تو بتاز ، ای چرتکی دیوونه ، تُنگ  شکسته و  مُرده ماهیه داره که هی جون میده . . .

من با تو میبازم ، بازی رو 

میبازم ، به تازِت توی چرخ ِ دیوونه ! میمونم تِه کمد ى کهنه که هعی! عینهو یه زندونه 

تقدیر الابختکی ، بتاز !

ماه و ساعت و ثانیه ، به تو باختن همه قافیه 

به سازم نناز که بی سوزه به تاختت  بساز که پُر از گاز و جازه !

تقویم و خاطره و برگای خشک ، مچاله مچاله ته چاه ِ دنده هامه . . . تو بتاز !

من جام توی قاب ِ عکس ، خالیه خالیه 

توی تَرک ِ آیینه ، یا توی ترکِ دلِ دیوونه ، جدایی ها برام یه بازیه ، این شکافا  همه برام اسباب بازیه ، من خود ِ زخمم ، ته ِ طلسم و اخمم

 

ای قطعه ی ناتموم بتاز !

 

هی

تقدیر ِ لعنتی ،یک گام به پیش ، دو گام به پَس !

بازی همون کلاغ پره و بس ! اِی . . . .نه عید ! 

یک گام به پیش ، صد گام به پَس ، تو بتاز ! . . .هووم . . . 

یادگاری از من ، همیشه   شده نه (گاهی) و (یه روزی) ، توی جوبِ فراموشی ، تو بتاز !

 

آخ

کلاغ پر ، زشتی و سال ِ کهنه پَر ، مردا و نامردا همه پر ، منم  اون وسط مستا پَر پَر

یک گام به پیش ، دو گام به پَس !  

چرا هی میگیره این نَفَس ؟ ؟ ؟ بگو چرا  . . . 

تقدیر الابختکی ، تو بتاز  و بِگاز ! اوهوم . . . 

تمومه وقتم ، برای ادا اطفارهای ناناز 

من میزان ِ سکوتم ، میون ِ قاب های خنده ، جای منو کاغذ مقوایی گرفته ،  آخه من از سنگم .  تو بتاز!

چرخ چرخ عباسی ، خدا منو نندازی !

از ناف ِ زنه با داد زدم به چاک . . . میون این همه بیداد و  یه هو افتادم توی خاک 

تو بتاز !

حالا دیگه کارم تمومه ، ای تقدیر ِ لعنتی ، همه اش تقصیر ِ چشمای حسودِ

فندک ِ بی گاز و کبریت های سوخته ، یاد و خاطره ی تَن و حریر ِ به تَن دوخته 

ای الابختکی نکبتی ، زیرِ چرخ های خیاطی 

درد دارم از سوزنت ، روزها م کبود و سیاه ِ ست ِ سِت 

رنگِ قاب ِ عکسم ، که مقواش گرفته جامو از دستم ، اَه شِت !

یک گام جلو ، به پس چقدر ؟ نکنی قاطی ؟

نَفَس تا خود ِ حبس از دَم چقدر ؟؟  تو بتاز !

کی میکنه این همه ناز ! ؟ میخ ِ من نشو ، هو ی

مثه قبلا چرخ بزن . . . آهان  

منو از  لای عشق های صورتیت خط بزن 

سهم من همین تمومه ، یه قاب خالی از لبخندهای دیونه 

 دِ بتاز دنیای دیونه !

چرخ چرخ عباسی ، خدا منو نندازی 

خونم توی جوبه ، دستم روی جاده میمونه زیر هزار چرخ ِ خنده ی کادیلاک و پونتیاک 

تیک تاک ، ساعت ِ دیونه ، تاک تیک ، روزمرگی همینه 

شن بریز ، ساعت ِ شن ریز ؛ ریز ریز و تیز تیز . . . آهان . . همینه . . .  دِ بتاز !

هر کاری کنی سهم ِ من از قصه ، همون تمومه . یک جوری حُسن ِ ختاممونه . . . خودشه . د ِبتاز !

نقطه ، آخر ِ قصه است . 

پرِ سیاه ِ کلاغ ، اسم ِ منه از دستش در رفته س !

نقطه ی آخر ، کَل کَل ِ چنگال ِ تو  و روح ِ من ِ سگ پدر 

دست من وسط یه جاده میمونه ، میون ریسه ی خنده ی لاستیک ِ کادیلاک و پونتیاک 

 بگاز ! بتاز ! تازه اوله قصه همینه ، از همون تموم ، که ناتمومه !

خون ِ من توی جوبِ ، روح من یک گام به پیش دو گام به پَس 

مُرده از بس افتاده از نفس 

تقدیر الابختکی بتاز !

روی حقه بازا رو ؟ هاه !  سنگ پای قزوینه !

از سرطان تا کینه ، نخ باریک ِ حریره 

از اسید و گرونی ، ورم کرده لایک هامون ، تو خیلی میزونی !

بتاز ! هنوز ورم نکرده قسطای بانک ات و تو نمیدونی ، همین حالو فعلا مهمونی 

ای تقدیر الابختکی ! خواب منو نمیبره ، پرِ کلاغ پرو یادم میاره 

بتاز ! . . . بتاز ! . . . تقدیر لعنتی ! آهنگ ِ الابختکی به خودت بیخودی نناز

نیش مار ِ مار پله 

دیوارهای نقاشی بچگی  ، ریسه ریسه تمومه 

خاطره بسوز ، تا روشنی چهل کهکشون رااااهه  

تا گذر از صد اتوبان و توحید و انقلاب و تجریش ، دلم دیگه شده ریش ریش تو بتاز 

کوکِ کادیلاک و پونتیاک کوکِ ، کیف ِ ما هیچ ، ناکوک ِ 

جای ما ، حضرت ِ مقوا 

جای ما ، عشقای مبتلا 

باشه 

نقره ایم و بدلی ، پتیاره ها     مطلا و اندر صفا ! زکی !

ای تقدیر الابختکی ،  تو بتاز !

دست من روی جاده وِله 

مَردم چه میکنن !؟! هلهله  ... هه !

میشنوم ، میگن سیزده به دره 

سال دیگه خونه ی شوهره !

بتاز ، من میسوزم و چنگالِ تو  تنم رو پر میکنه از گاز 

پُرشده ، اتاق کورر ازز نور شده ، پر ، گاز شده ، اتاق اتفاق شده 

گاز میزنه ساز ! مثل مه میزنه به تنم پر رو شده 

تیغ با رگ ، اونم با من ِ سیب زمینی بی رگ ، افتاده دَر 

خرگردن ِ رگ ِ من ، مُچم وا شده تو جاده . . . وای بر من 

کاغذ های خاطره و مچاله ، باز شده 

ای تقدیر لعنتی ! جاده ی ناتموم  

این تن فقط یه بار عاشق شده 

ای باد بسوز ، چرخ ِ هنوز ، بیفت توی یه دست انداز 

کمی هم با حال ِ ما بساز . 

من نقطه ی پایان . اصا من همه چی تمام . صد گام  به پیش و هزار تاش به عقب 

فقط گَرد ، عقب گرد ،  عقب گرد . . . یک پا جلو یک پا بالا  . . .تا خود ِ زنگ 

خاطره ی منه ، زده زنگ . . . چسبیده بهم مثه خرچنگ 

نه نیست ذهن ِ تو منگ ، من کاغذِ مقوایی ام و تو یه اصل  و ناب 

اصا تو پر آب و تاب 

من یه پوچ ِ هیچ بزو کنار باد بیاد 

صدای کوه و چرخ ماشین بیاد 

من  اصا یه قلابی و تو یه صید ِ همیشگی 

برنده تو و بازنده من . بذار من بپرم ! تو بتاز ! ای چرخ ِ لعنتی 

ای تقدیر الابختکی !

بتاز !

_ _ _

یک نوشته ی بیخورد از رهگذری در جزیره در کهکشان


در بدن ِ روح

$
0
0

"مودب باش و ملاحظه کن ، ساکت باش و در خَموشی روشن باش ، جلب ِ توجه ننما و نسخه ی تکراری باش ." گفت مرد . میس شانزه لیزه خورجینه اَش را باز کرد و نصیحت ها را در آن بگذاشت . اکنون از آن روز میگذرد به سال سیزده ، اینک میس شانزه لیزه روی به آرامگاه ِ اهریمن و ددان ایستاده است . روی پلی معلق ، خودش بید نگون ، آونگان ِ زمان . اینک میس شانزه لیزه روی پلی ایستاده است ، دریایَش اشک هایش ، سنگ هایش ، مرمرین زیر پاهایش ، نور ، اخگر ِ سوزان ِ هر نگاه اَش و خورجینه در دستانش تاب میخورد با هر آه و گاهی که میگذرد نور و باد و داد ِ طوفان و هجوم ِ حواس ، هر لحظه اش را میکند کوتاه . اینک روی پُل ایستاده است میان ِ باختر و خاور و خورجینه در دریا می اندازد . خورجینه میرود به اعماق . ملاحظه ای که سر ِ ادب باشد و نه از قلب به درد ِ چاه میخورد از نگاه اش . مرغ ِ ماهی خوار با هر بال بال اَش میدهد هشدار . باز میکند منقار اش و میبرد همه آه هایش ، بال میزند سمت ِ شیروانی معلقی میان ِ دریا ، هر موج اَش انعکاس ِ انوار . موهای میس روی پُل میشود افشان و باد آن ها را در دست میگیرد . میان ِ بال هایش حفره های تو خالی برای پرواز . میس شانزه لیزه به سرخی قلبی در دل ِ دریا نگاه میکند و برای همیشه چشم میبندد و از این ندیدن نمیترسد . در تاریکی ماندن ، بی صدایی غیر قابل ملاحظه ای است دور از هر قضاوت . پا بر لب ِ پُل میگذارد و تَن سُر میدهد در خلا زمین و زمان و خاک و دریا میکند پرواز . بال هایش را میکند باز ، شبیه ارابه ای میشود که در هر گذرش از امواج ، غصه های سالها را از چینه دان میکند خالی ، روی انعکاس ِ امواج قی میکند ، شکوفه میزند همه ی مستی ها را تا به اینک ، این لحظه ی ناب و تَک ، دور تَر از هر ملاحظه ای و دور از هر خموشی میزند داد ، سالهایی را که فرو خورده ، باد کرده غم در دلش ، رخنه . . . ارابه ی بال دار میشود و در هر اوجش از روی دریا هق هق میکند ، چینه دانش را خالی ؛ بی بار ِ مرد ِ مثلا دانا ، تجربه را پرواز میکند . دادش آواز ِ مرگ ِ خورشیدی است در دل اَش و طلوع ِ روز مجهولی است در دهلیزش . نطفه ای کوچک که بی ملاحظه رشد میکند . میس شانزه لیزه  ی  ارابه نطفه را به هلال ماه در سقف آسمان حلقه میکند ، گوشواره ، آویزانش میکند . . . ادامه میدهد . . . موهایش را دانه دانه دست ِ نسیم و مه و باد میدهد و نطفه ی اینک ِ خسته ی پر بار اش را سقط میکند از خاطره . ارابه میرود روی کهکشانی پر ستاره های یخ زده . یخ زده اند ، زمان در هر سلولشان چنگ زده است ، جنگ کرده اند میان ِ مرز ِ بد و خوب ، میان ِ مرز دد و دادار آهنگ ِ گیج وارشان را به مرگ مُهر زده اند . ستاره های خاموش ِ یخ زده ، در میان ِ خطوط ِ دست ِ میس شانزه لیزه ، خون در رگ هایشان جان بگیرد از حقیقتی که نام َش دیدن است با چشمان ِ بسته ، حس کردن است با لمس ِ هر استخوان ِ مرده ، استخوان ها ، پراز خطر و خاطره اند . خوان های پر حفره ، استخوان های سخت جان هستند میان بی فروغی ستارگان ِ مشت ِ میس شانزه لیزه . نامشان ؟ نامشان آرزوست . .  فراموشی رسوب کرده بر ذهن ، ارابه میشود پاره پاره ، به دست ِ باز دم ِ اینک ِ میس شانزه لیزه میرود به زمانِ دیگر و دیگر میشود از آن ِ دیگری . . . آن دیگری کیست ؟ صاحب ِ این زندگی و این همه آرزو . محیای چیست ؟ سهم ِ من و تو از یک ( بودن ) که نشد ؟ که نشدی به رسم ِ آئین و کیش ، میشوی مات با هر تاخت ِ دیگری به لطف ِ مردمان ِ همیشه ناصح ، به لطف ِ همه ی طبیبان ِ مثلا حاذق ِ روان ، که نسخه ی تکراری شدن آسان است و خود بودن ، خیری است که در آن ، باید زیست با پوست و خون و رگ . میس شانزه لیزه با ستاره های روشن از خواب بیدار میشود . توی اریکه ای پر از خار ، به هر خارش یک ستاره سو سو میزند که   هی تو شو بیدار ! ناشیا ! . . . میس شانزه لیزه برای گرفتن ِ آرزوهاش باید که میکرد همت عالی و میرفت راه و بالا ، تا تیزی تیر ِ تنگ ِ خار ها . . . رویاهای نورانی را در دست میگرفت و در خورجینه ی تازه اش میکاشت هر دانه شان را نور ، که میشد ، آتیه ی آوازه خوان ِ تلالو اش کرده چشم ِ همه را کور . . . در چنبره ی ملاحظه هر ( تو ) میشوی نقاب پس پای میگذارد میس شانزه لیزه روی پلکان ِ خوار تا برسد به تیزی اش حتی شده تا بشود سر به دار که سراب نشود رویا ، دور و کور نشود ستاره ، نیست و هیچ نشود ، بریزد دُرهای ذهن را بی ملاحظه در رشته ای بر گردنش . آویزان کندش ، و از دور . . . از همین اینک ِ ایستاده درش به نطفه ی قلاب شده ی روی ماه نگاه کند که سقط شدن ِ هر بیهودگی شورانگیز تر از هر هست ِ نگون بخت است به نصایح ِ اساتید روانِ کج فهم که صبر و شجاعت قوام ِ هر رویاست . . .زمان این وسط تنهاست ، بی بازوی شهامتش کودنی یکتاست . کو تا بشود رویا به حقیقت . میس شانزه لیزه خوار ها را بالا میرود تا خار نشود پیش ِ سایه اش و خودش ، در هر بالا رفتنی ، جان دادنی است ، صدایش ناشنیدنی . 

بدن ِ روح ، استخوان هایش نورانی و صدایش تشنه ی شنیدگی ، هر برگ از زمان ِ اوج ِ روح ، فرود ِ سعی است ، میس شانزه لیزه در هر فرود ، نطفه ی گذشته را کشت و درو آینده را در دود و هر اوج و فرود ، ضربه میخورد ، از هر اَش درد میخورد ، اشکال ناشیا گوشانی است صدایش را پردگان ِ سمع اشان بی تاب . در این نشنیدن ِ هر گام و نگاه و آه ، روحی است با قلبی پر خون ، پر از نطفه که میکند بی داد از داد و میزند تار تا نشود خوار . پس باید با سرودی از آن ِ خود تیغ های خوار را بار گذاشت برای رویا . خوار ها در تن زخم هم شود ، شود ! چه باک .

خیابان گاندی

$
0
0

ایدون که دارم مینویسم ، همین (اینک ) را میگویم ، روی پله های سرد ِ مرکز خرید ِ گاندی با یک چمدان نشسته ام . همین حالا را میگویم که ساعت به زمان ِ تهران ، دو بامداد است ، هیچ صدایی نیست جز صدای باد و هیچ نوری نیست جز روشنی شَب . من با یک پالتوی نازک ِ مخمل ِ مشکی که کلاهش را سرم چرخانده ام نشسته ام روی پله هایی که از صبح تا شب شاهد قدم های آدم ها و بالا و پایین رفتن ِ ذهن ها با دو پای سُست است . پاهایی که مهم هستند . پاهایی که پاپوششان مشخص کننده ی هستی صاحبان ِ آنان هست . کفش هایی که به تو میگویند صاحبانشان هنرمندند ، میخواهند هنرمند باشند ؟ ثروتمندند ؟ در آرزوی مارک ها ، تقلبی اش را پوشیده اند ؟ پاشنه بلندند ؟ لنگه به لنگه اند ؟ تخت و صاف هستند ؟ کفش ها تو را میبرند و می آورند . . . روی پله ی سرد ِ سنگی پاساژ گاندی نشسته ام و به امروز فکر میکنم . به کرکره ی پاساژ گاندی که بسته شده و کسی که من را نمیبیند . به سیگاری که میان انگشتانم میلرزد نگاه میکنم که نمیگذارد درست تایپ کنم . به نور ِ لَپ تاپ توی صورت ِ سرد و مجسمه مانندم و انعکاسش به آن سوی خیابان . . . باید جهت ِ نشستن ام را عوض کنم . دو گربه به هم پریده اند و گربه ی دیگری مثل ِ دوشسی ملوس و مغرور در حال خرامان راه رفتن و طنازی است . نم ِ باران هم میبارد . . . من سردم است و از صبح به خیلی چیزها فکر کرده ام . فکر هایم من را بار دار کرد ه اند و خدا میداند که الان چند ماه هستم . باید شهامت داشته باشم و نترسم . گاهی با هیچ کلمه و واژه ای نمیتوان (شجاعت ) را در تو و در دیگری برانگیخت . . . سستی میراث ِ جهش ِ آمیزش هورمون است که ساری است . من شجاع هستم ؟ مثلا من که ایدون و این لحظه اش را در خیابان با گربه ها می لاسد خیلی شاهکار است ؟ چمدان ِ کنار ِ پایم پُر از بار و بندیل است . قصه هایم را تویش ریخته ام و به همه شان یک سنجاق زده ام . میخواهم توی چمدان پر از خون و جسد شود . میخواهم هیچ چیز از من باقی نماند . میخوام هیچ نوشته ای از من نماند تا اثری شهادت ندهد که روزی من زنده بوده ام . زندگی برای من چیست ؟ زندگی دردی است که در لثه ام ، کیست شده و با استخوان های جوان و نیمه پوسیده ام در دستان ِ دکتر ِ دندانپزشک بیرون می آید . زندگی با هر درد پر معنا تر میشود . زندگی برای من شادی هایی است که کف خیابان ، ریخته شد و رفت در چاه و بخار شد با آفتاب ِ هر صبح و تمام شد . امروز روز ِ آخری است که وقت دارم . گاهی معصومیت در تو پر میگیرد . . . این را میدانم . . . حفره های استخوان ها و پر هایم را میشناسم . . . اوج میگیرند و ایکاروس وار مرعوب ِ نور خورشید میسوزند . . . من میسوزم تا بمیرم . من میمیرم تا زندگی کنم . امروز روز آخر این آزادی بود . باید سیگار دیگری بگیرانم . هیچ کس در خیابان نیست . موتوری را میشنوم که میرود یا می آید . . . چیزی نمیبینم . . . فندکم را توی جیبم میگذارم . دود را ول میدهم روی صفحه ی لپ تاپم . . . موش میان آشغال ها دنبال آذوقه میگردد و قوطی های خالی از سیب زمینی سرخ شده و پیتزا را تکان میدهد . او سمج است . بیشتر از انسان ها . امروز آخرش است . به من میگویند به خودت ( قوت قلب ) بده . به من دروغ میگویند میخواهند ساکتم کنند . میخواهند از من موش ِ آزمایشگاهی بسازند . میخواهند من تا ابد روی این پله های سنگی سرد ِ شب بشینم و بنویسم و من را میان انگشتانم خفه کنم . من نمیترسم . ترس بهانه ی خوبی برای کار نکردن نیست . ترس بهانه نیست . . . شجاع نبودن درستش است . شما با همه ی بلاهتتان میخواهید من تست ِ زندگی بدهم ؟ میخواهید من را میان ِ آزمون و خطا معاینه کنید تا ببینید من چه کسی هستم . . . شما چه هستید ؟ مثلا همین امروز که آخرش هست و من تازه فهمیدم که زندگی چه رنگی دارد . باید اعتراف کنم . من میان این همه گیر و ویر و هیزی کرده ام و سرتا پای زندگی را وراندازش کرده ام . همین من که در راه رفتن لخ لخ میکرد و کفش که هیچ پابرهنه روی سنگفرش خیس شب و روز واویلای روزگار ِ دیوانه شده بود . . . توانست از خدا بخواهد نعشکشش را اندکی نگه دارد . اندکی . . . خدا نعشکش را نگه داشت و من پیاده شدم . زندگی بی مایه قطیر شد و مایه اش برای من ، سرمایه ی (بودن ) اَم بود اما ارزشش را داشت ؟ این نان فطیر و خمیر دستم که له و گندیده است و نخوردنی سهم ِ من از این بودن است ؟ من تلخم چون خانه ی کودکی هایم زیر ِ اقیانوس ِ اشک و گریه هایم غرق شد . حالا خدا نعشکش را نگه داشت و من پیاده شدم . 

فرصت ها مثل  ِ   باز شدن ِ پوست ِ تخم مرغ هستند . نازک و شکستنی . من جوجه ای بودم که پوسته را شکافتم و نور خورشید نوازشم کرد . تیزی اش را به سر و صورتم کشاند و خودش را و نور و عطر ِ حضورش را نشان داد و من به سال سی و سه بود که نمیدانستم خورشید نور هم دارد و نور از آفتاب است و میتابد و نور روشنی دارد و نور است که تاریکی را میسازد . حالا من ان جوان ِ روبه روی آیینه ها نیستم ، حالا انچه را میدیدم در میان ِ خشت ِ خام هم پیدا میکنم . حالا بو میکشم و میبینم زندگی را چاق کردن یعنی چه . . . من پشت ِ سر ِ او راه میروم . هم نفس و پا به پایش ، رو به رویش و سو به سوی نگاهش ، حالا من دستم را به آب میزنم و ماهی های زنده را با فلس هایشان در دست میگیرم . . . حالا از میان پوسته ام بیرون پریده ام و باد که به موهایم چشمک میزند موهایم را دست ِ هوس اش میسپارم . . . مینشینم روی دسته ی کاناپه و به صدای باد گوش میدهم و به صدای خواب و سیگارم را میکشم و میفهمم که سیگار را نمیجوم . . . سیگار را پک نمیزنم . . .ازش فیض میبرم و بعد حالم را به هم میزند . میروم که مسواک بزنم . میدانم که خودم را دوست دارم . دندان های حساسم را دوست دارم . توی آیینه نگاهشان میکنم . برایم مهم نیست که کسی من را در این وضعیت ِ مسواک زدن و شست و شو و تطهیر ببیند . . . خجالتم ذوب میشود . میخواهم به گُل های روی میز فکر کنم و به رنگ هایی که در تنم سلامتی شده . . . میخواهم به عطر گل های جان دار فکر کنم  و  آهسته به نفس های خلبانی که خوابیده است و در خواب پرواز کرده است به آسمانی پر از خاطره و گاهی از چشمم و گاهی از چشمش اشک هم می آید . خلبان خوابیده است و من که او را از نبرد ِ بخیه شفا میدهم به خودم میبالم . اینکه دستانم شفا دهنده است  . . . اینکه خلبانی که از روی خورشید پایین آمد و من را با خودش به سرزمین ِ زندگی چاق کن برد ، حقیقی است . اما حالا من روی پله های پاساژ گاندی با این لباس سیاه مثل کلاغ نشسته ام و خبری از کسی نیست . باز خواب به خواب شده ام . چپق چاق شود بهتر از زندگی است . . . قبر چاق شود ، تا درد ِ ما نترکد در تنگی آن . میخواهم به چمدان زهوار در رفته ی کنار پایم لگدی بزنم و لپ تاپم را خواموش کنم و آمپول را بزنم روی رگ اَش . . . تا هوا برود و همه ی سلول ها را خشک کند و من را به خیالی برساند که هرگز ندیدم . خدا نعشکش را بلند کرده بود . خدا خسته نبود و من را میبرد به سمتی که میخواست . فایده ای نداشت که رد ِ خون من روی زمین و زمان بماند . فایده ای نداشت که حرف و قصه ام در فیس بوک و کتاب ها بماند . . . فایده نداشت . بودن ِ من در نبودن ِ من بود و نبودن ِ من حسی بود که ایدون هم دارم با دردی از نفس کشیدن بدون ِ عشق و بدون ِ سرزندگی . . . حالا من ساکت و مطیع توی نعشکش دارم میروم . . . حالا همه ی ستاره ها و نورها و دریاها و آفتاب ها و مرخصی کوتاه ِ زندگی تمام شد و من به زندان ابدی باز گشته ام و باید دندان های مصنوعی را در دهان ِ صاحب خانه ببینم که تکان تکان میخورد و میخواهد او را خفه کند . من میترسم . از قیچی میترسم . از طنابی که بریده ام تا بپرم میترسم . من شجاعم اما ترس هم بخشی از من هست . از هستی ام ترس باقی است . ترسی که سازنده است و باعث میشود تا همین جا بنویسم . از نداشتن ِ قوم و خویش . . . ترسی نیست . به خودم میگویم . به خودم که روی سنگ سرد پاساژ گاندی نشسته ام . . . همه ی عیدانه های احمقانه . . . همه ی خویشی های ابلهانه . . . به قر و غربیله آمدن ِ آدم ها برای یک ( دوستت دارم ) ِ غایت و نه میانه . . . من هرگز طعم ِ خانواده نچشیدم . نسل من ور افتاده از دیوار ِ دیوثی و جنون ِ پیغمبریجی گری که امر به کسانم مشتبه شده بود در معصومیت و نهایت . . . که چقدر پاک اند . . . من یک لحظه از آن چُس ناله های دروغکی نیستم . من دروغ نیستم . سرتا پا شور و قلبم . . . میخواهم چمدان ِ خالی میراثم را بیاندازم توی نعشکشی که از همین جا رد میشود و عینک پدرم را همراه سبیل ِ (برای خالی نبودن عریضه اش ) را به باد بدهم . . . من اهل ِ تعارف و دروغ نیستم . اما آیا من اهلش نیستم . پس این جا روی این پله چه میکنم . باید برم زیر مهمیز ِ قانون ها و در مالش ِ . . . انها دستها بسایم بلکه دری بگشاید . . . مثلا معجزه ای شود . قفل و بند ها باز شود . . . آفتاب دوباره بر من بتابد و او که رفته است برگردد . . . میخواهم به پرنده های بندر انزلی نان و پنیر بدهم و تخم مرغ ِ هدیه را برای همیشه در آویز دور گردنم داشته باشم . . . تخم مرغی که پوسته اش خیلی نازک است . قدر داشتن و نداشتن ِ زندگی . . . ای تو زرنگ ! سرنیزه ی حواله ات به من ، من را تا مرزهای سرزمین ، تا خود خون و مین برد و آورد . امروز میخواهم عکس های نداشته از زندگی ام را و آغوش ها و ثروت نداشته ام را و ساز ِ گروگان گرفته ام را توی نعشکش خدا بی اندازم تا با خودش ببرد جهنم . به همراه ِ سبیل ِ پدرم و پستان های مادرم که شیری در ان نمیجوشد ، به همراه ِ اسکلت ِ دراز خواهر و ریش ِ بزی برادرم ، همه را یک جا بدهم شهرداری بدهد دست نعشکش ِ خدا تا ببرد تا خود همان جهنمی که ترسیمش کردند . 

من مدرسه ی رازی میرفتم . مدرسه ای که پیش تر ، زبان فرانسه هم در آن درس میدادند و شرحه شرحه نشده بود و رو به رویش پیتزا فروشی غوغا میکرد و پلیس های خوشگل خانم مراقب بچه ها بودند . مدرسه ی محمد ابن زکریای رازی . . .در این مدرسه تا پنجم ابتدایی درس خواندم . بهتر است برای مردن حیاط همان مدرسه را انتخاب کنم و آمپول را آنجا بزنم . همه ی خاطره های کودیکی ام همان جا بود . کاپشنی که جا ماندنش ترسی ابدی را در تنم ریشه انداخت . مثل ریشه سیزده به در که به در نشد . . . شاید هم بروم سراغ ِ عشق اول زندگی و بخواهم من را در سرآغاز ِ همه ی سرنگ هایی که به رگش زده بچپاند و من را توی رگ های قوی و محکمش فرو برد و من در کرختی و نشگی در مکثی ابدی بمانم . در سلولی که میمیرد با خاطره ی یک آدم زنده . نطقم گل نکرده . دلم برای همه ی نداشته هایم تنگ است و این مایه ی سرافکندگی نیست که بگویم من حق ِ داشتن ِ خیلی زندگی ها را داشته ام که دستم هم بهش نرسیده . 

حالا ساعت نزدیک سه نیمه شب است و من دارم با قرص هایی که خورده ام به رق در می آیم . پاهایم قرار است بلند شوند و برقصند . توی گوشم کریس رءا  دارد غوغا میکند و من دلم میخواهد همه جا داد بزنم که سی و سه . . .این دو سه کنار هم ، طول زندگی من و عرض اش عدد دیگری است . از قاعده ی اعتدال که خارج شوم ، هیچ کسی جلودارم نیست . این مثل ِ همه نبودن مایه ی عذابم نیست . اما از قاعده نمیشود همیشه پیروی کرد من همین تنهایی و روی سنگ نشستن را میخواهم . مثل روزهایی که خون لیتر لیتر از تنم بیرون میرفت و من قصه ی ( تقصیر) را مینوشتم . قصه ای که از انگشت ِ اشاره ی دایی ام شروع شد . از همه ی توهین هایی که شنیدم . . . باورم ندارند . میخواهم از همه چیز فیلم بگیرم و فیلم و صداهایی که گرفته ام را در جهان مجازی جاری کنم . من از خواص هستم . 

صدای دکتر توی گوشم هست . . . همین که روی زانوهایت نشکسته ای یعنی تو بی نظیری . تو لوکوموتیوی ! 

حالا من را برگردانده اند توی پوسته ی تخم مرغ و من زندانی ابدی هستم با وعده های سر خرمن و در باغ سبز . . . نبودن ِ من آسان است . . . من پشت ِ کَپر های لب شط منتظر مردی بودم با قامتی بلند و بالا که از ابر برایم میگفت و همه ی حس هایم را در علفش قورت داد و من را تمام کرد . لب شط برای من جای قامت بلند او بود و صدای بانمکش . . . حالا او در اسارت است . حالا همه در جایی قرار داریم که نمیخواهیم . هر چه میخواهیم دست ِ دیگری است . یکی قرار دارد از این بی هودگی یکی نه . من نه .  من قند شکن را بر میدارم و میزنم توی سر داستان شکر دارم و از نو میسازمش . حالا باید از یک بلندی بپرم پایین و خودم را برای صبح برسانم روی پُل عابری که در خیابان ِ گاندی خاطره هایم نیست . قصه اش را نوشته ام . دختری که خودش را می اندازد روی زمین . 

حالا من توی پوست ِ تخم مرغم و زندگی با من هم طیف نیست . حالا من مرده ام . 

 

دال . الف . ف

$
0
0

دروغ چرا ؟ تا قبر آ.آ.آ.آ  نوشتن در مورد ِ دال . الف . ف ِ برایم موشکافی دردناکی است ، ازیرا که باید در حُسنِ مطلع اَش به خودم و زنان تَشر زده و سپس به مردان و پدران و جامعه . . .و تیغ و تشر بازی  خلاصه ، هرگز نکرده است من را راضی . باری اندر دگرگیسی جنسیت ِ مونث ، به (چیز) قر و قاطیی به نام (داف ) ، باید نشست و کنفرانس ها گذاشت و مَجالش در این مکان و زمان نیست که نیست  اما ما خلاصه میگوییم که تا ابله در جهان است ، مفلس در نمیماند . خیلی شرمنده ، بنده ، شرمسار از سوز و بریز در این زمینه ام . بانوان ِ مکرمه و آقایان ِ خوش غیرت ، جانم برایتان بگوید مثالی میزنم تا کلام را منعقد کنم ، چند روز پیش در اتوبوس نشسته بودم و کنارم ، در همان انتهای همیشه صندلی هایش داغ ، دو بانوی جوان ، کنار دستم .  این دو سنی داشتند ، حدود 26-27 ساله و قد و قامتی متوسط ، با روسری هایی که صرفا برای خالی نبودن ِ عریضه سرشان کرده بودند  و جمالاتی که دیدن اَش هفت رنگ ِ آفتاب پرست را یاد آوری میکرد . سرخاب و سفید آب ِ فراوان ، آن هم ساعت 8 صبح ، در حدی که گمان میکردی به عروسی میروند ، خط چشم ها تا به گوش میکشید و خط ابرو ، همراه ِ سایه اش کم میماند بریزد کف اتوبوس ، رژ لب ها روی ژل توی لب ، چسبیده بودند و از خودشان راضی بودند ، گونه ها پر از پنکک و کرم پودر و چند لایه رنگ و رژ گونه و الخ . . . دور لب نیز ماری قهوه ای میکرد ستیز تا خودش را از آن صورتک ها بکند باری گریزی نبود . . . لباس هایشان ، بی تناسب بود و رنگ های شلوار و مانتو و شال اصلا به قد و قواره شان نمی آمد . . . ناخن های بلندشان روی صفحه ی صاف موبایل دائم در حرکت بود و صدایشان بلند . میشنیدم که به هم چه میگفتند . خانم اولی به دومی میگفت :" همیشه دوست داره لاک ِ قرمز روی دستم باشه ، منم به جاش توقع دارم اون بدونه ، فقط بدونه که من آزِرا دوست دارم ، نمیگم برام بخره  ها ، بدونه که اگر چشمم رفت روی یه راننده ای که آزرا داره حق دارم    و اگر خواست یه روزی برام ماشین بخره بدونه که چی باید بخره ، اگرم نتونست باید به روش بیاره که نمیتونه و نداره .  بد میگم ؟. " دومی در حالی که روی وایبرش علامت و شکلک میفرستاد گفت :"  تو راس میگی ، تازه شانس داری دوستش داری ، من بدبخت چی بگم که باید مدام بهش بگم دوست دارم ،  همینم دروغه ، اما من میگم چون میدونم اگر قربون صدقه اش نرم شک میکنه اما من هنوز توی فکر فریدم ، هنوز فراموشش نکردم . خوبه که تو همه ی نگرونیت آزراست . . . " این دو دخترِ ماشالله ، میخواستند برای بوتاکس ِ مجدد در ایستگاه ونک پیاده شوند و قبل از بوتاکس میخواستند با هم صبحانه بخورند و از دروغ ها یشان بگویند . شنیدم که زن دوم میگفت ، اگر دارم این کارها رو میکنم فقط واسه اینه که به یکی دیگه نگاه نکنه ، میدونم فایده نداره . . . . . . .  میدانست که فایده هم ندارد و همچنان میخواست در این وضع ِ اسفناک ادامه بدهد . وقتی میخواستند پیاده شوند ، در قسمت ِ مردانه چشم های مردان را میدیدم که چطور روی سر و قد و قواره ی این دو بانوی بزرگوار میچرخید و چشمک میزد . . . اصولا به این شکل و شمایل ها ، به نسخه هایی که شبکه های تبلیغاتی خارج از مرزها و داخل مرزها تزریق میشود ، به همه ی زنانی که زیبا گفته میشود و بمب ِ 3 ک س نامیده میشود میگویند . . . داف . . . داف از وقتی میخواهد دیده شود ، روی خود شناسی خود یک سرپوش میگذارد ، شبیه بقیه میشود و تَن به هر چیزی میدهد تا خواستنی و بستنی شود و همه ی مردها دوستش داشته باشند . او یک نسخه ی تکراری میشود . مردها این نسخه ها را با فیلترهای آپ دیت شده هر روز دوست تر دارند . این زن ها که از کودکی و در سن بلوغ خودشان را کشف نکرده اند ، برای (بودن ) و چیستی خود یک دریا دلشوره را به جان خریده ، عادت میکنند غرایز را بکشند و دراز بکشند و تا ابد بمیرند . آنها نمیخواهند هر آنچه هستند بیرون بیاید . میخواهند همیشه خوب و خواستنی باشند . . . آنها گوش نمیکنند و نمیبینند و عمل نمیکنند . . . تنها میخواهند کسی را اسیر ِ خود کرده و تا ابد او را میخ کوب ِ خود کنند بی آنکه این (خود ) چیزی برای عرضه داشته باشد . . . حالا این او ، این مردهای توی کوچه خیابان و تالارهای تئاتر و موسیقی و همه جوره حرفه ای نیز ، در بازی اعتیاد ِ چشم و هم چشمی و رو کم کنی و تحت تاثیر شبکه های تبلیغاتی از هم دماغ ِ غوزی ، از هر چیز ظاهریی یک دلیل میسازند برای بد بودن ِ طرف مقابل . . . در واقع عمق ، درون ِ آدم ها مهم نیست برایشان . . . مردهایی که از زن های چاق گریزانند ، مردهایی که نمیدانند زن های چاق میتوانند چقدر قشنگ تر بخندند و چقدر پشت ِ چربی های انبار شده ی بدنشان محبت های نخورده دارند . مردهایی که حال و حوصله ی کشف ِ سرزمین زنان را ندارند و از مردانگی همان را دارند که سگ ِ نر ! انها بانوهای دو عالم را الگوی خود قرار داده و شبکه های پدرسوخته ی (بوق ) را الگوی روابط قرار میدهند و از تَن زن خبر ندارند و از تن خود نیز و تن به هیچ میدهند در این تن بازی و سرانجام در لجن و تعفن ِ تکرار ِ این رابطه های متعدد ِ نگاهی و تنانگی اعتیاد به هیچ پیدا میکنند و خوشحال نیستند . آنها دنبال داف میگردند . . . کسی که پزِ او را بدهند . . .زنی که موهایش ، دور کمر و جسمش اش شبیه هنرپیشه های خیلی دیوث فیلم های مستهجن باشد و نه زن ِ ملوس ِ فیلم کیشلوفسکی ، مثلا شبیه ژولیت بینوش ها نه . . . باید یک چیزی داشته باشند که دیگران را برانگیزد . .. در این حد که این دیگران به آن مرد بگویند تو عجب عضو شریفی داری که این داف با تو میچرخد و میچرد و لابد برایش هم خرج نمیکنی و بهتر عجب هم ساکت است . داف در واقع یک باربی است که عقل توی سرش نیست . او باید بداند که ساکت باشد و اگر حرف میزند نگاهش و تُن صدایش و لوندی اش همه را بلرزاند و وقتی راه میرود کپل اش تکان بخورد و همه آب از لب و لوچه شان بیرون بریزد . این داف یعنی زنی که در تخت ، میتواند ، خدمت ِ چندانی انجام دهد که خدا میداند چقدر نمایشی است . این داف میتواند فکر نکند چون خیلی قابل معاشرت نیست . چون مردها از حرف زدن بیزارند و در غرق شدن دنیای دیگران و به خصوص زنان شناگر ماهری نیستند هرچقدر هم غواص های قابل و صیاد های بی نظیری باشند . آنها میخواهند غذا بخورند . بخندند . مرض نگیرند و خدای نکرده بد بیاری نیاورند و غرایزشان هم صرف تناسب هورمون ها به خودش برسد و حالی داشته باشد . این مردها را چه مادرانی تربیت کرده اند نمیدانم . اما این زنان را چه مادرانی به دنیا آورده اند . مادران و خواهرانی که دور از جون این رفتار را تایید میکنند . . .این داف شدن و مدام خوشگل ( از نوعی که به استخوان بندی و رنگ سر و صورت هم نمی آید و شده بشو خرم سلطان ) شدن از فرهنگی  و محیطی حمایت میشود که پرورش دهنده ی بلاهت و کثافت است . اگر مردی زنی را پس بزند ، به دلیل ِ بد شدن ِ شکل تن و رنگ مویش ، نوعی تحقیر است که زنان ما سعی میکنند این تحقیر را با ماله کشی بوتاکس و لباس جبران کنند . آنها از اینکه درونشان را کشف کنند و بخواهند خود ساخته شوند و همیشه در کشف خود پیش بروند عاجز و ترسو هستند . آنها همه چیز را مخفی میکنند و این عدم اعتراض به نگاه ِ مردان جامعه امر (غیر عادی ) را (عادی ) نشان دادن سبب وضعیت وخیم مرض روحی میشود . سرکوب ِ طبیعت ِ یک زن ، در هنگام ِ بلوغ ، در هنگام ِ لاغر شدن و چاق شدن ، در هنگام انتخاب کردن ِ شغل ، در هنگام ِ تشکیل شخصیت ، در هنگام عصیانگری ، طبیعت ِ زن را مثل کویر خشک میکند . زنان حاضرند برای اینکه به دوستان خود پُز ِ مرد ِ روشنفکر و پولدار و خوشگل خود را بدهند دروغ بگویند و خود را سالها فراموش کنند و تحمل کنند . بسیاری از آنها قادرند خود را سالها در این وضعیت اسیر کنند و از این اسارت هم محافظت کنند . حتی شده تا آخر عمر تلخکام بمانند . آنها بچه به دنیا میآورند تا میخ ِ ازدواجشان را محکم کنند در حالی که هنوز خود در کودکی خود وا مانده اند . مردهایی که این زن ها را در این زندان نگه داشته اند مدام ، از آن زنان انتظار دارند خودشان را پنهان کنند ، گریه هایشان را ، مریضی هایشان را ، دردهایشان را ، درک هایشان را ، آثارشان را ، خودشان را . . . انها گوش ِ شیندن ندارند . چشم دیدن و شهرت دارند . . . بیشتر این مردها در صحبت کردن ، دلبری هایی با تُن صدایشان دارند که اگر زن همراهشان داشته باشد سر او را از بیخ میبرند . . . مردها زن نا اهل نمیخواهند و زن اهلی یعنی زنی که تنها تو را در تخت بتواند حتی به کلک راضی کند . . . حالا تو میخواهی راهش را هم بلد نباش . . . این بی عدالتی باعث میشود زنان بی اینکه خود بدانند ، شهید و قربانی راه ِ نگهداری زندگیی شوند که با هیچ چسبی به آنها نمیچسبد . زنان حاضرند این طور فکر کنند که ما به خاطر خوبی های یک مرد ، به خاطر ماشین آزرا و به خاطر اسم و رسم اش کنارش میمانیم و به بدی هایش نگاه نمیکنیم . این اشتباه است . صرفا ضوهر داشتن است . عدم ِ آزادی است . چنگ نزدن به خلاقیت است . هر زنی باید درونش را بیش از دیگران بگاود و وقتی خسته شد بگریزد . خراب کند . ویرانگر باشد . زن باید ویران کند و دوباره بسازد . مثل آشپزی . او باید بتواند بارها و بارها خودش را پیدا کند تا بتواند به بودن اش برسد و از داف شدن دور شود . . . اگر میخواهد با رهایی موهای سرش را با تیغ بزند یا اگر دوست دارد با چادر راه برود این اهمیت دارد که خودش چه میخواهد که شب ها بیدار باشد و یوگا کند و با پرندگان نقاشی بکشد یا صبح ها اسکیت پا کند و برقصد یا عصرها ژله درست کند و خلق کند و لذت ببرد . تنها باشد گاهی . مرتب بودن با داف شدن فرق دارد و اینکه کسی تو را برای چربی هایت پس بزند کثیف تریت توهین به انسانیت تو است . اینکه شهوت دیدن ِ جنس مخالف سیری ناپذیر است . . . مرض است . . . هدف چیز دیگری است . . .اینکه مردی از معاشرتِ خود با زن کمترین چیزها را میطلبد همیشه باعث ِ نابودی زنان شده به خصوص زنان موفق . همیشه دیده ایم کسانی مثل فروغ فرخ زاد ، سیلویا پلات ، بسی اسمیت ، فریدا کالو ، سارا تیزدل ، ادیت پیاف ،و . . . به دلیل اهلی نشدن و نداشتن ِ مردی هم تای خود  سرنوشت غم انگیزی دارند . . . ما میخواهیم و از ما میخواهند ( زیادی خوب ) باشیم . وقتی زنی سعی میکند زیادی خوب باشد چشم خودش را به روی همه ی اتفاق های خشک میبندد و سعی میکند با محیط خود ( که میتواند او را تخریب کند ) سازگار شود و این نادرست است . تلاش زن برای پذیرش هر آنچه هست حالا میخواهد آشغال هم باشد تنها برای پذیرش خود حاضر است زیادی خوب باشد و این را مشاوران احمق روان شناسی و جامعه ی در افکار ما تزریق میکنند که روح زن را بکشید . مردها در هر رابطه ای کمتر کشف میکنند از هر کشفی میگریزند و در حرف زدن هم از تجاوز دست بر نمیدارند . اینکه بارها و بارها دیده ام در حضورم مردهایی که نشسته اند و با نشان دادن تصویر یک هنرپیشه به دیگری گفته اند این داف را ببین ! . . این یک توهین به جنسیت ، عاطفه ، روح و شکل ِ زن و من است . . . اینکه تو در عین با ملاحظه بودن باز هم شبیه هنرپیشه ی کله پوک فیلم های --- نیستی و تحقیر میشوی و برای پذیرش دیگران خفه میشوی و توی گوش مرد سخنران نمیزنی . . . اینکه برای بازیگر شدن ، برای وارد هر گودی شدن ترکیب جسمیت تو سانت میشود و نه عمق افکار تو ، عادت و تکرار میشود . میبینیم که در صفحات فیس بوک و غیره هرکسی که بیشتر ، ترگل و ورگل است طرفدار بیشتری دارد کسی که سر و صدای زندگی اش بیشتر است . . . برف هوادارانش هم بیشتر است . . . و جواب ِ های هم دیگه هوی نیست چون باید که در الگوی داف باشی و لایک بخوری و کتک روانی را متحمل شوی فقط برای اینکه یک نفر کنارت باشد . مرد داف پسند و مرد پرورش دهنده ی این فکر ، خودش هشت ِ ذهنش گرو نهش است و نمیتواند خوب و بد را تشخیص بدهد . او به شدت دهن بین و به شدت در ظاهر غرق است . در همه جا و در هر مکالمه ای از دوستی ها و از یک هو با هم شدن ها حرف میزند و اگر کسی داف نباشد و لوندی و دروغ نگوید را پس میزنند . این مردها برای بهار شدن روی مبارکشان خوش اشتها هم هستند و میگویند با یک گل که بهار نمیشه و همان رفتاری که با داف دم دست خود را دارند با داف پس فردا هم دارند و همان لحن و جملات را خرج ِ دیگران میکنند و شبیه طاعون میمانند . این مردها صحرا هستند و خشک میکنند . . . ریشه هایی را که سخت میخواهند رشد کنند و درخت و برگ شوند و سایه داشته باشند . داف تا وقتی میخواهد داف باشد و جمجمه اش را تکان ندهد و ذهنش را نکاود مردها ی بیگناه هم انگیزه های حقارت آمیزشان را دارند و این تقصیر هیچ کسی جز جامعه و به خصوص مادرانی است که در تربیت و پرورش کودکان ، کمترین آگاهی را داشته اند . برای بودن ، باید شهود داشت و از تاختن و گاهی خارج شدن از مرزها نترسید . مردهایی که از همه چیز میترسند . . . سخت ترسناک اند . و البته مردانی که خشت خام را میان باقی خشت ها از دور تشخیص میدهند نیز کم اما (وجود ) دارند . این مردها از ان دسته اند که در نگرش به جهان خود نیز همان قدر سرسخت و مشتاق اند که در دریافت هستی . . . القصه دُم دنیا دراز است و آخر عاقبت ِ متلک گویان و بی چاک و دهن های هرزه گو را خواهیم دید که در زندگی خود چگونه از هر دروغی به دروغ دیگر بخزند و در دور باطلی تک چرخ زده ، واویلا بمیرند . 

هرگز فراموشم نکن NEVER FORGET ME

$
0
0

 

به بهانه ی نمایش ى ویدئوهای سمیرا اسکندرفر

این نمایش ها که شامل ِ سه ویدئو ( من برگشتم خونه ، توی یک اتاق ، جهزیه ای برای ماهرو ) همراه ِ عکس های سیاه - سفید فیلم بلند ِ  روت کانال از سمیرا است در نگارخانه ی شماره ی 6 تا 25 اردی بهشت از ساعت 5 تا 9 شب ، رویش به روی مخاطب باز است . روزِ افتتاحیه است و من با حالتی از کیف و سرخوشی از دیدن ِ عکس های فیلمی که در آن حضور داشتم و دیدن ِ دوباره ی فیلم ِ مستند ِ بهاره ( توی یک اتاق ) که بنا به این شخصیت ، نقشش را  در روت کانال بازی کردم  به گالری میروم . بروشور را دست میگیرم و نوشته ای که سمیرا نوشته را میخوانم . قبل تز آن را روی صفحه ی دیگری از خودش در دنیای مجازی خوانده بودم . به فکر میروم . او این طور نوشته : "  مگر میشود فراموش شدن را دوست داشت ؟ ما آدم ها دوست داریم جایی ، گوشه کناری باقی بمانیم ، حتی وقتی دیگر نیستیم . آدم ها می آیند و میروند . از کنار هم میگذریم . بعضی آدم ها را نمیتوانی فراموش کنی . بعضی آدم ها را هرگز نمیتوانی فراموش کنی . بعضی آدم ها فقط نگاهت میکنند و رد میشوند . گاهی حتی نگاهی رد و بدل نشده . . . تو تنهایی نگاهشان کرده ای . زندگی و مرگشان را . بدون آنکه باخبر شده باشند . زمان میگذر و تو میفهمی که هیچ وقت فراموششان نخواهی کرد . . .هیچ وقت . . و آنها هیچ گاه از این حس باخبر نمیشوند . توی سرت باقی می مانند . زمان میگذرد . کم رنگ نمیشوند . تکه ای میشوند توی سرت و تو احساس میکنی که باید  باید آن تکه ی توی سرت را توی بشقاب بگذاری . بشقاب را بگذاری روی میز پذیرایی . بگذاری جایی جلوی دید آدم های دیگر تا تماشا کنند که آنها را ( هرگز فراموش نکرده ای ) . 

پیش از دیدن ِ ویدئو ها به این فکر میکنم که چقدر این جملات درست است . پیش از فکر کردن ، برای خودم قانون هایی از روی کتاب هایی که میخواهند نسخه های کاملی از آدم ها ارائه دهند دارم . اینکه چگونه باید در افراط و تفریط و در حرکت و پاتیناژ روی خط باریک ذهن و رویا حرکت کرد . اینکه چقدر باید قطره چکانی حس هایت را در روزمره به کار ببری و خودت را سرپوش بگذاری تا خود خویشتن ات سالم تر باشد را مرور میکنم . در این مرور گیج میخورم . نمیفهمم . . . حرف های لوئیز هی ، حرف های کارلوس کاستاندا و پینکلااستس و دن خوان و کویلو و همین طور دن میگوئل روئیز و مورتی همه و همه توی سرم چرخ میزند . فکر میکنم که چقدر علم روان شناسی با فلسفه فرق دارد . چقدر بارت و نیچه و دکارت و . . . در مورد تعقل و حس و حواس سخنان ِ دیگری دارند و روان شناسان چقدر در رابطه با بهداشت سلامت کتاب نوشته اند ؟ کدام دسته درست میگویند . . . نمیدانم . . . در این شک و یقین به دختری روی پرده نگاه میکنم که پاهایش را بریده اند و او دارد آرایش میشود و روی تشکی نشسته و میرقصد . دختری که نقشش را خودم بازی کرده بودم . . . دختری که شرایط را تاب نیاورد و خودش را کشت . به مرگ فکر میکنم . به همین که مثل سایه دم دست همه است . به همین ( همه ) فکر میکنم که از مرگ نمیترسند . به همین همه ای که دوست دارند هزار سال زندگی کنند و روی شن ها دراز بکشند و در آسمان هواپیماها را و ستاره ها را بشمرند آنقدر که نفهمند کی در خواب مردند . به کسانی فکر میکنم که ذره در ذره . . . کوچک کوچک تنشان را مرض میخورد و در مرگ هستند و فکر میکنند که زنده هستند . به این که من چطور خواهم مرد ؟ چقدر به مردن فکر میکنم ؟ هر روز . . . تقریبا هر لحظه . . . به اینکه چقدر دوست دارم بمیرم . . . به این همه فکر میکنم . موهایم را شرابی و قرمز کرده ام ، موهایم خرگوشی شده ، هورمون هایم سر و صدایشان در آمده ، میدانم که حالم خوب نیست . توی خیابان با خودم حرف میزنم و مردم نگاهم میکنند ، اما با این حال با دوستانم قرار میگذارم که به گالری بروم و بخندم و محال است که کسی بفهد توی دل من چه میگذرد . به این فکر میکنم که شاید فراموش شده ام . تقریبا هر روز به این ( فراموش شدن ) فکر میکنم . یاد ِ قاب هایی می افتم که توی منزل داریم و من مدت هاست که عکس هایم را از تویش در آورده ام تا این ( فراموش شدن ) را به صورت بصری به همه اعلام کنم . اما این ( همه ) کیستند ؟ چقدر مهم است ؟ بودن یا نبودن مسئله واقعا این است ؟ اما بودن ِ من برای خودم همان قدر اهمیت دارد که برای دیگری ؟ دیگری کیست ؟ فکر میکنم که یک جایی در درد و تنهایی مثل یک حیوان زخمی جان خواهم داد اما شعار میدهم که ایستاده همچون سرو خواهم مرد . من دروغ میگویم . فراموش شده ام و باید اعتراف کنم که از این فراموش شدن میترسم . من میخواهم استمرار داشته باشم اما کجا ؟ ممکن است به دلیل بعضی موقعیت ها که برای خودمان ایجاد میکنیم احساس لذت کنیم یا به علت بعضی موفقیت ها اما به محض دور شدن از آنها خلا میماند . خلاء یعنی خودم . تنهایی و بی کسی ، درد دارد و این درد باعث میشود فرار کنیم ، به سمت ِ شرکت های لوکس و شغل های آنچنانی ، فرار کنیم به سمت نوشتن ِ بی وقفه ، به سمت ِ خرید های فراوان ، به سمت الکل و مواد ، به سمت ِ مشغولیت های بی جا ، حتی ورزش . . و من پناه میبرم به تخیل . در تخیل کسی نیست که من را مقصر بداند . شاید هم باشد و من را قصاص کند . اما مهم این است که من در تخیل ها . . به رویا و به مرگ نزدیک ترم و در این میانه لنگ در هوا نیستم . دوست دارم یگانه بشوم و از تنهایی بگریزم . میخواهم از این تنهایی عبور کنم و به جهنم که فراموش میشوم . شاید خیلی از ما آدم ها وانمود کنیم که با خواندن کتاب ها و مرور خودمان در پیش روان کاو ها و دریافت تجربه به یک تکاملی رسیده ایم اما حقیقت این است که ما در بی کسی و تنهایی و در خلاء بی معنی هستیم . در این حالت انزوا ، مجرد هستیم و بی معنی . مثل یک گیاه روی یک کره ی آبی یا خاکی که از یاد هزار ستاره و سیاره میگذرد . اما دیگران که کنار ما هستند چقدر راستگو و صادقند . کسی صدای قلب دیگری را میشنود ؟ کلمات چقدر مهم هستند حتی وقتی که از راه نشانه ها وارد شوند . من میخواهم چاقو بردارم و خوب تیزش کنم و ثانیه های ( اینک ) ام را بکشم تا بعدا ، گذشته ای نماند که روی دوشم سنگینی کند . نمیخواهم خاطره ها حسرت یا اندوهی برایم بگذارد . نمیخواهم مقایسه بشوم . میخواهم لذت ببرم . اما هستی از من گرفته شده است . بله من موهایم را خرگوشی کرده ام و شال قرمزم را دور سرم پیچیده ام و با ابروهای قرمزم توی گالری دارم سیگار میکشم و عکس میگیرم اما من فراموش شده ام و اینک دارم برای جزیره ام مینویسم . در تنهایی مطلق با هزار فکر و خیال . . . به دست هایی که روی شانه ام نیستند . به زن هایی که پیش از من روی صندلی نشسته اند . به سلول هایی که به قول سمیرا توی بشقاب هم که بگذاری و روی میز باشند ، کسی نمیبیند و حتی نگاهشان نمیکند . اصلا با چنگال میزنند میز چوبی را خراش میدهند اما بشقاب را نمیبینند . شاید که من یک روحم . همان قدر وجودم در هستی بی اهمیت است که نبودن ِ یک میکروب .  (منوچهر ) میرود ، می آید ، میرقصد ، زنده است ، میمیرد . میرود توی خاک . به همین سادگی و به همین دردناکی . زندگی چقدر کوتاه است . به خودم فکر میکنم . من چقدر زندگی کرده ام ؟ چرا مهم هست که دارم این جا مینویسم ؟ چرا میخواهم که خوانده شوم ؟ من کیستم ؟ ماهرو کیست ؟ دختر زیبا رویی که عروسی میکند و روی فرشی میرقصد . . .او میخواهد بچه دار شود و زندگی اش ادامه دارد . . . مثل سریال ها . . . من میخواهم ادامه دار شوم ؟ . . دوست دارم ادامه داشته باشم . . . منتها به شکلی مسمر ثمر . . . به شکلی اثر کننده بر جهان اطرافم . . . همچون یک نیروی آهنین . . . میخواهم در این لحظه منجند شوم و فرو نریزم . میخواهم بهترین نویسنده ی ایران باشم . میخواهم بهترین جملات را بنویسم . میخواهم به همین اندازه بهترین ذهن را داشته باشم و قصه هایی در سرم رشد کند که در سر هیچ کسی نیست . اما وقتی قرار است همه ی ما برویم توی قبر و مهم نیست که در آینده چه کسی چه میگوید چرا باید زنده بود ؟ اصلا قضاوت تاریخ چقدر اهمیت دارد . یک جا میس شانزه لیزه با تقابی خندان ، دلی گریان و سخت دلتنگ ، دارد عکس سلفی میگیرد و یک جا خودش را توی لوله ی جارو برقی کرده تا خفه شود و لای پرز ها و موهای سرش خفه شود . فیلم ها را در گالری دیده ام . میروم و به عکس های فیلم روت کانال نگاه میکنم . خودم را میبینم که پا ندارم و روی یک کاناپه دارم حرف میزنم . من چقدر میترسم ؟ من میترسم . حقیقت این است که من خیلی ترس دارم . از فراموش شدن . ترس از تنهایی و پذیرفته نشدن . ترس از اینکه در لحظه های دیگری سهمی ندارم و ثانیه های بی اعتبار ِ دیگری همراه ِ فکر ِ من نمیسوزد . به خودخواهی جهان فکر میکنم . فکرم را میچرخانم روی دختری که نشسته است رو به سوسکی به اندازه ی یک متر و دارد سیگار میکشد . برمیگردم توی بالکن . روی گلدان ها آفتاب افتاده است . صدای فواره می آید . شاید این زندگی است که دارد میرود و من در خیلی سال پیش جا مانده ام و فراموش شده ام . 


 

ایستاده همچون سرو خواهم مُرد !

$
0
0

میس شانزه لیزه ،پوستین ِ شُتُرکُش را پوشیده بود . پوستین ِ شترکُش بوی روده و خون و رگ میداد ، اما گَرم بود . در آن هوای تازه نَفسِ بهاری ، که سرش سردی میکرد و تهش باران میزد ، پوستین ، خوب گرم بود . اصلا  پوشیدن لباس ِ مردی که دوستش داری ، همیشه حالِ خوشی دارد ، انگار همه ی امواج و طپش های آن مرد ، در لباس باقی مانده و تکان نخورده و تو میتوانی با پوشیدن ِ همان لباس با آن مرد هم طیف شوی . حالا . . . میس شانزه لیزه ، پوستین ِ شتر کش را پوشیده بود و روی پُل ایستاده بود و به امواج نگاه میکرد . امواج برایش ناآشنا بودند ، امواج ، انعکاس ِ آفتاب را روی تنشان مثل جلدی براق میپیچاندند و دوباره سر خم میکردند توی آب . میس شانزه لیزه ، حس میکرد ، حالِ خوب ، یعنی همین دَم و بازدمی که در این لحظه ی اینک دارد . که بوی موج های ماهی خورده را تا کف ِ شُش هایت بشنوی . . . که با چشمانت بوی خون و روده ی پوستین را ببینی و با گوشهایت ، چشمان ِ پرُ حرف ِ قصاب را بشنوی و با پوست ِ بدن اَت به همه ی هستی نگاه کنی . مثل یک باغبان که بذر میکارد . انتظار میکشد و به خاک اعتماد دارد . میس شانزه لیزه روی پل ایستاده بود و از سرما سردش نبود ، دلش خوش شده بود به پوستینی که قصاب بهش داده بود که جز مسرت خاطر ، خاطره ای برایش نگذاشت . میگویم نگذاشت . . . چون قصاب نه گذاشت و نه برداشت و رفت . حالا میس شانزه لیزه ، که تازه یاد گرفته بود به پشت سرش نگاه نکند ، رو به دریا ، به افق خیره شده بود و صدای ماهی ها را میشنید که از گنجشک ها میگفتند و از رازِ لانه . . . از آشیانه میگفتند . میس شانزه لیزه فکر کرد هر وقت که برگردد سنگ میشود اما مگر همین اینک مجسمه ای نشده بود جاودانه روی پلی که همه از راست به چپ و از چپ به راست با خاطره هایشان میرفتند و می آمدند . از کنارش میگذشتند . حالا فرق چیست بین ِ مجسمه و یک روح . روحی که به زنجیر کشیده شده و روی پل یخ زده است . حالا زندگی فرق میکند . حالا یعنی همین ساعت یک بامداد به وقت ِ تهران نه تفلیس و ارمنستان و فرانسه . حالا یعنی همین لحظه ای که بوی کندر گیجم میکند و میس شانزه لیزه را شال و کلاه میکنم تا راهش را برود و نایستد . . . حالا یعنی اینک که بوی قهوه را رها میکنم و فقط به حرکت انگشت هایم می اندیشم . اندیشه ، نه اطواری از سر بازی . . . زمین گیر ِ خودتعریفی نمیشوم ، شاید این بار من باید میس شانزه لیزه را دریابم . از کنار دریا و از روی پل برش میدارم . تقویم را ورق میزنم تا ببینم روی چه روز و تاریخی میتوانم بگذارمش که پشیمان نشوم . شاید برای همیشه بیاندازمش در آتش چهارشنبه سوری . که هم در نور ِ آتشش بدرخشد و هم در آن بسوزد و خاکستر شود و همه ی آه هایش را آتش با خودش ببرد . تقویم را که ورق میزنم میبینم یک جایی نوشته ام ،  رقصِ خون  ،  دستم را زیر چانه ستون میکنم و فکر میکنم این یعنی چه ؟ یادم می آید که مرد ِ قصاب به میس شانزه لیزه گفته بود :" باید خودت رو دوست داشته باشی تا آدم های درست و خوب دور و برت جمع شن ، باید ورزش کنی و . . ." اما این ربطی به ورزش نداشت ، فکر میکنم گاهی از سر تنبلی و سستی ، روزهای ورزش را لوله میکنم توی سیگار و دود میکنم و به جایش یک دور ، دور ِ خودم میچرخم ، مثل اینکه اسفند را دور خودم بچرخانم . . . دو رقص اسفند را دور خودم ببینم . . . اما این روز چه معنیی داشت ؟ میس شانزه لیزه را کنار لیوان نسکافه ام میگذارم و اخم هایم را تخم میکنم . زنی از اتاقی در یکی از خانه ها سرفه ای میکند که همه ی حواسم پرت میشود . انگار از بدنش یک هیولا میخواد بیرون بپرد و نمیتواند . . . همه ی داستانم به هم ریخت . . .اما همین جا بود که به رقص خون برمیگردم و یادم می آید که آن روز چه روزی بود . روزی بود که برای ترمیم ِ زخم هایم ، که چرکی شده بودند و خون ازشان همین طور بیرون میزد و مثل رود جاری بود ، مصمم شدم در آن ِ درد کشیدن ، رقصیدن را آغاز کنم تا با این کار سپری شوم برای غم هایم . غم هایم را چه کسی به من داده بود ؟ خدا ؟ سرنوشت ؟ پیشانی نوشت ؟ خودم ؟ دوستم ؟ عاشقم ؟ معشوقم ؟ خواهرم ؟ برادرم ؟ پدرم یا مادرم ؟ نمیدانم اما هرچه بود ، بدجوری سنگین بود . . . حالا به دنبال هر سئوالی میروم نه از نیچه و نه از مارکوزه و نه از بارت و هگل نتیجه میگیرم نه از اسکاول شین و نه از کاترین پاندر و لوئیز هی . . . حالا خودم هستم و خودم . من و صدای جرثقیل هایی که در دومتری های کنار گوشم میخواهند برج بفروشند و دست از سر خیابان ها برنمیدارند و من روزی را به خاطر میآورم که زخم ها سر باز کرده بودند و من وزنم را انداختم روی استخوان های دستم و بلند شدم و شروع کردم به رقاصی روی خونِ تنم . همینک که این بلاگ را مینویسم ، گریه میکنم و میس شانزه لیزه خودش را توی لیوان نسکافه ام می اندازد تا من بفهمم که او را یادم رفته است . اشک هایم را پاک میکنم و سیگار خاموشم را همچنان میجوم و روشن نمیکنم . میس شانزه لیزه را با بوی قهوه میبرم توی رخت خوابی امن . برایش کلی ستاره روی سقف میچینم و یک کسی را کنار دستش میگذارم که خیلی دوستش داشته باشد . میس شانزه لیزه را خواب میکنم . منتها این بار بهش قرص نمیدهم . او آنقدر خسته ی کار و خنده است که خوابیده . من اینک میخندم از شادی ا و . . . باورم نمیشود . توی دل میس شانزه لیزه این دیالوگ ها را میگذارم . . . :" فک میکنم خدا دستش رو پایین آورد و ابرهای خاکستری رو از دورم کشید کنار و یه آفتاب ِ واقعی رو نشونم داد و گفت ببین همه ی بدی ها و روزهای سختت تموم شد ، اینم از روزهای خوبت ." فردا میس شانزه لیزه باید سر میز ِ صبحانه در بالای کوه ، این را به مرد اَش بگوید . میگوید . مرد میخندند . توی چشم های مرد هزار ماهیچه ی کهربایی در هم گره خورده و میس شانزه لیزه خودش را دو تا میبیند در صورت مرد . هوا خوب است و مرد قصاب که میبیند میس شانزه لیزه هنوز سردش است لباس سلاخی اش را در میاورد و روی دوش او می اندازد . مرد قصاب انقدر حرف های خوب به میس شانزه لیزه زده است که گوش های میس درد میکند . باورش نمیشود این همه رفته است عُمر و او این همه نشنیده است . با مرد قصاب که دکانش را بسته است و چاقوی تیزش را مثل پاکت سیگار همیشه همراه دارد میروند روی پُل تا به امواج نگاه کنند . مرد قصاب که میخواهد از شر همه ی وظیفه ای که من نویسنده بهش محول کرده ام فرار کند ، افکار شومی به کله اش خطور میکند . او میخواهد انگشت حلقه ی میس شانزه لیزه را ببرد تا میس شانزه لیزه بداند که اصلا انگشتی ندارد که مرد در آن بخواهد حلقه ی ازدواج بیاندازد . برای همین همین طور که میس شانزه لیزه به زندگی جاری و صدای مرغ های ماهی خوار گوش میدهد مرد چاقویش را لبه ی پل تیز میکند . . . من در این جا مرد قصاب را برمیدارم و میگذارمش توی دستشویی خانه شان و در را به رویش میبندم تا تنبیه شود و میس شانزه لیزه را سوار تاکسی میکنم تا برای خودش هرکجا که دوست دارد برود و به درخت ها ی پر از گل نگاه کند . . . اصلا پنجره را بکشد پایین و سرش را بیرون بیاورد و جیغ بزند . . . و بگوید که چه حسی دارد . . . میس شانزه لیزه پنجره را پایین میکشد و بی هیچ خجالتی سرش را بیرون می آورد و روی پل ِ نم زده از باران داد میزند که دوستت دارم . . . دوستت دارم . . . راننده تاکسی ، میخندد و فکر میکند چه زن خُل و خوبی . راننده همان مرد قصاب است . میخواهم مرد قصاب از توی دستشویی که حبسش کرده ام از چشمان دیگران میس شانزه لیزه را ببیند . . . .ببیند تا بفهمد که کم کور نیست . . . چاقوی قصاب را میگذارم لبه ی کاسه ی دستشویی و با مداد توی سر مرد قصاب میزنم که آدم شود و فکر سلاخی میس شانزه لیزه را ازسرش بیرون کند . بیرون میکند . دوستش دارد . صبح قبل از صبحانه برای میس کلی گل های رنگی خریده و او را کلی خوشحال کرده . . . با خودش کنار نمی آید و . . . میداند که دارد از دهانش حرف های خوب بیرون میرود . . . برای همین از سلاخ بودنش بی خبر است . . . نمیداند چطور میتواند گفتار نیک داشته باشد و هر شب به فکر کشتن دیگران به خواب برود . . . مبادا که یک شب این دیگران خود میس قصه ی من بشود . روی دست و پای مرد زخم میگذارم و او را مینشانم روی دستشویی فرنگی . میس شانزه لیزه با بتادین می آید و جای زخم های او را که بخیه های سیاه و زخمتی بسته اند پاک میکند . میبوسدشان و رویشان را با باند میبندد . پانسمانی شایسته ی یک بانوی خدمت کرده در زمینه ی پرستاری درجه یک . . . میس شانزه لیزه . . . که انقدر غرق پانسمان زخم های مرد بود از چاقوی بزرگ دم کاسه ی دستشویی غافل شد و حتی یادش رفت بپرسد که این چاقو این جا چه کار میکند . . . نپرسید . با وزنی بی غم ، سبک ، رفت و یک نخ سیگار کشیدن و موهای قرمزش را دست باد سپرد . منتظر شد تا مرد صدایش کند و کمی لوس اش کند . اما من ِ نویسنده زورم به این مرد قصاب نمیرسد . او مدام جلوی آیینه به موهای سفیدش نگاه میکند و از اینکه پیر شده است و زخم های کوچکی روی تنش گذاشته ام عصبانی اسنت . آن سوی قصه میس شانزه لیزه که فکر میکند خدا چقدر مهربان است که آفتاب را به او نسان داده و بارش باران را . . . شکر میکند . . . اینکه تازه بوی باران و نور آفتاب را حس میکند . . . در افکار خودش غلت میخورد . فراموش میکند که زخم های خودش هم روزی عفونی شده بودند . . . همین چند روز پیش . . . فراموش میکند که همین مرد قصاب ، نخ بخیه به دست گرفته بود و زخم ها را بسته بود . . . حالا . . .در این لحظه که میس شانزه لیزه با لباس خواب قرمزش روی دسته ی کاناپه ی چرمی نشسته است و سرش را به طرف پنجره گرفته است و سیگار ش را دود میکند و دود را بیرون میفرستد ، مرد ترسوی قصه ی من ، با چاقوی سلاخی اش می آید و همه ی بخیه های میس شانزه لیزه را باز میکند . سیگار از دست میس می افتد و خون همه ی خاطره ی آن روز را پاک میکند . من مانده ام و این قصه ی نامرد . این سیرت ِ بیچیز ، این حرف های ناچیز . . . این وراجی هایی که مثل چراغ خاموش میمانند و هیچ برقی روشنشان نمیکند . حالا زخم های میس شانزه لیزه توسط همان کسی که بخیه خورده بود باز میشود . . . میس شانزه لیزه به این فکر میکند که روزی خودش پرستاری زخم های مرد را میکرد و این انصاف نیست . . . حالا باید چه کار کند جز اینکه در این حمله ی عصبی بلند شود و روی خون ِ تن خود برقصد . . . تا ایستاده مثل سرو بمیرد . 

حال من مانده ام و این داستان ممهد . از این نظر که هم زیباست و هم نازیبا . هم واقعی هست و هم زشت و نه زشت خوب است و نه زیبایی . . . همیشه چیزی پشت این صفت ها نفس میکشد که آن ها را بی صفت میکند . زیبایی زیر پوستش پر از غم است و زشتی زیر پوستش پر از زندگی . . . نه زیبایی خواهان این همه افراط بود و نه زشتی . . . حالا این وسط یک چیز میماند ، پوستینی که بوی خون و روده میدهد و استخوان هایی که تا مغزشان ، یک چیز میخواهند ، آن هم اعتماد است ، اعتماد نه شنیدن و دیدن وراجی . آن روزی که قصاب و قاتل و دزد و روانی و دروغگو ، زشت شمرده شدند کسی نمیدانست که خانواده ای نابه سامان ، ریشه های این بیچارگان را پوسانده بود . آن روز که زیبایی روی فرش قرمز و در خانه های لوکس و پشت ویترین و توی خیابان چشم ها را به خود میگرفت کسی نمیدانست که چقدر این همه دیده شدن سخت است به خصوص وقتی زیر جلدت پر از تعفن است . . . هیچ جا اعتمادی نیست . بهترین ، همان نانوایی است و تنور ، صداقت همان نانی است که با دست پخته میشود ، پیش رویت . میرود توی تنور . شاطری که میخندند و روی صورتش آتش سایه می اندازد ، و نانی که بیرون می آورد و از داغی نمیتوانی بهش دست بزنی . بفرما   این هم نان . . . و این هم شرابی برای شعر شبت . . . در هر دو زهر ریخته ام تا بعد از خودنشان نصفه بمیری . اعتماد به نویسنده هم خطاست . 

 

سرمای آتش

$
0
0

دستم را بالا آوردم ، بالا آوردَمش و پیش ِ رویم بگرفتم ، پیش ِ رویم بگرفتم و تپش هایش را بشمردم . تپش هایش را که کف ِ دستم بدیدم ، غلطیدنش را خندیدم ، این خنده نه از ِ سر ِ شوق بود که از سرِ باختن بود . بود، همیشه در گذشته جا مانده بود و من در اینک، بی قرارَش بودم . من در هر اینَک سودا پیچ ِ غیبت ها بودم . پیچ ، مثل جاده ای ناتمام . پیچ مثلِ اضطراب ِ یک تصمیم یا تصمیم ِ یک اضطراب ، پیچ مثل پهلوی کوه ، گوشه ای تنها ، گره ای قفلش کور . کور ، مثل ِ چشم ِ عاشق یا نگاهی کم عمق . من دستم را بالا آوردمش و قلبم را درآن مشت ، بفشردم ، با این آزار من سودائی دیرینه داشتم . خود ، قلبم را در دستم بفشردم چونان ِ پارچه ای چرک که آبش را . آب ِ متعفنش ، از لا به لای انگشتانم بیرون بریخت قطره قطره ، که خون بود در واقع ، جوهر ِ جان . جوهر ِ محسنات ِ نا به کار ، مراعات ِ روح و روان ِ یار . یارای ایستادن ؟ دیگر خیر .  قلب را چلاندم و قطره هایش را روی آتش بریختم . من ایستاده ام . من چون سَرو . من ایستاده ام بالا سرِ آتشی ، میسوزد دَرش هیزم . آتشی بخت برگشته که سردش است از سوختن مکرر . سرمای آتش ، با خون ِ قلبم زبانه گشید و تا گیسوانم بالا بیامد . بالا ، تا نگاهم . صورتم را روشن کرد زبانه ی نااهل . روشنی خاموش ِ مجبور . روشنی پیش رویم ، همه سایه هایی بود رقصان از فرصت های نقصان . شاخه های حمایت را شکسته بودند به اجبار یا اختیار نمیدانم ، این شاخه ها در آتش میسوختند و درد میکشیدند و پوست می انداختند . آتش با خون ِ قلبم جان گرفت به هر حال . به هر تقدیر . . . این آتش ِ ناپایدار ، روشنی بخش ِ وهم . خون ِ قلبم ، نفتی بود برای آتش . . . اینک جسم ِ مچاله ی بی جان و روح در کف دستم ، چون گوشتِ بی تاریخ مصرف ، لَه شده بود . مثل کفشی کهنه ، چون جگری فاسد . همان را در دهان گذاشته و جویدم . همه ی خود را ، چون بازیافتی از زباله و جویدم و جویدم . رگ های بطن و دهلیزش میان دندان هایم رفته بود و به جان لثه ام افتاده بود . باز شبگون من بودم . من همه ی ساعت ها در شب ، همه ی شب ها در ساعت ، پوست انداخته ام ، با رنده . با رنده آن را از گوشت جدا کرده ام ، ساده . مثل ِ خیاری که پوستش را بکندند و نمک بر زخم ِ تنش بریختند و بخوردند من نیز با تنم . پوست بکندم . پوست انداختم اینگونه با تیزی پوست کَن ، همچون جان ِ هیزم شکن ، من بر تَن ، نَم شدم ، همچون باران ، چون بهارِ ابرهایش بارانی گریسته ، من گریسته ام با هر برشی بر پا و دستم . پوست ِ من ، لکه های دستانیست روش ، انگشت های خاطره و معطر به عرق های کفایت ، کفایت برای من البت ! در شب که منم و من که زن ِ شب هستم( و در این موضوع من را تقصیر نیست که در اینک ام )، همواره بی کس و تنها ، شاید یگانه با گوشتی خام رو به روی آتشِ عنصرم ایستاده چون سرو شاهدم . باشد که رسوا شود روحم ، صدای خنده ها و ترس هایم از میان ِ شکاف ِ تکه تکه هایم در هیزم شنیده میشود . شنیدن را بنمایم به اجبار و به این کیفیت بشوم خوار که من ام . خنده ها همچون قاصدک از دل ِ آتش ، بشکفتند و بشکفتند و چون پوره های برف از آن بگریختند و در دود و هوا برفتند و به داد ِ هزار منتظران بشتافتند بلکه امید ی . . . بشارتی باشند . من در فضا تکثیر میشوم با هر سوختن ، از نو زاده میشوم در هر پوست بازی ، رنده کاری هایی شبیه منبت کاری . کاریش نمیشود کرد . بقا در حمد و ثنا بود ، تمجیدی از من در چشمان ِ دیگری ، چه باک گر نبود ، یا نباشد ، که من اینک قلب خود بدریدم و پوست بکندم و خود در آتش ب یانداختم و بسوختم به عادت . ای ماه . . . در آسمانی چون خال ، روشن ، بر من لنگری بیانداز و تن ِ بی قلبم را به اوج ببر . نردبانی . . . بالا بری . . . وسیله ای . . . که از روشنی رویست و گرمای سردت ، به زمینیان بنگرم و از سوخت و ساز و ساز و نوا و نی و نای و می و آی بگذرم و بشوم ناظر و تماشا . ریسمانی تو را باید نه ؟ صدای تو نیست . صداهایی که نیست . نیست هایی که جایشان خالی تر از هر هستی هست . همه چیز سخت وارونه است . این جا آتشی هست و پوستی و قلبی جویده شده و چشمانی خشک از تری گریه . این جا جنازه ای هست زنده . زنده به معنای اجبار ، یعنی با این همه توانش هست برای هر تکرار . این جا ایستاده است به انتظار . این هنوز ، شکل دیروز باشد و ایام ماضی میشود تکرار . نشود . خواهم که نشود .

* از نصیب نصیبیفیلمی میبینم که با بی قراری های پاراجانف موازی است و در شعر و در گونه اش در همان زمان و این زمان بی تا است . نامش چه هراسی دارد ظلمت روح . سینمایی که در سال 1350 سیال است و رها . کلاغرا میبینم و پیوند همه ی اعضای فیلم را و سرمنشا همه ی بهرام بیضایی ها را . میخوانم ، با نخ ِ بخیه و قیچی ، خود را میشکافم و زخم هایی که زده اند را میبندم و دوباره از نو پانسمان میکنم . ترمیمی چند باره . همسایه ها را تمام کرده ام . دوستش نداشتم . شبیه کورتاسار ، شبیه هیچ چیز نبود که بخواهم به آن رجوع کنم دوباره . توصیف هایش به تکرار در صفحات میشد چند باره . این چند باره که میگویم دقیق است . توصیف ها و ترکیب هایی همواره . از کودک درون تا امیلی دیکنسون تا چهار میثاق و نیمه شب در پاریس وودی آلن میشود همدم ِ دم به دمم تا به صلیب نکشم خود را یا همچون سرو نروم به آسمان . آخرین کتابم را تمام کرده ام و انگار رشته کوهی را جا به جا کرده باشم . خسته ام . بیدار میشوم . به شهر کتاب ابن سینا ، میرداماد ، شهرکتاب الف ، شهرکتاب ساعی ، شهر کتاب نیاوران زنگ میزنم و میپرسم که چه خبر از کتابم . از خیابان ِ خاطره های چرک . قهوه ام را توی فلاسک میریزم و کتاب های نخوانده را برمیدارم و پارک میروم . میزی هست و سقفی . دامن پوشیده ام و هوا از من عبور میکند . موبایلم را بی پروا روشن میکنم و روی یک نکتورن شوپن میگذارم و پارک را متوجه صدا یش میکنم . . . سیگارم را روشن میکنم و هنوز در حال گشتن هستم . همیشه خودکارم توی کیف گم شده است . اما من دوستش دارم . همان یکی را می آورم تا گم نشود . تا مجبور شوم پیدایش کنم . پیدا که شد . سیگار را خاموش میکنم . کتاب را باز میکنم . موبایل را میبندم . خودم را دست پشه های دور هم پارک و باد و برگ میسپرم و برای سوزاندن وقت سرم را می اندازم پایین و کلمه ها را دنبال میکنم . 

سپیده ی نحس

$
0
0

سپیده سَر زد ، سَرزده . گذاشتمش توی دامنم . از ترس  و  شُد پر از پرنده . بهتر است بگویم ، شُد پر از چهچه . سپیده سر زد و در مشتم گرفتمش ، گرفتن همانا ، او جان داد . محکم . محکم گرفتمش . سپیده زود ِ زود غروب کرد کف ِ دستانم در ته فنجان ِ قهوه ، عمرش شکوفه بود ، سپیده ، شد سیاه و من زیر ِ لحاف ِ شب به دنبال ِ پیکره اش . قانون این طور شده ، همه چیز سرنگون شده . خبری نیست دیگر . سیاهی سلطنت میکند ته قلنبه ی فنجان ِ قهوه . کارت های فال همه تَک خال شده اند . زن فالگیر رو به میس شانزه لیزه : " خون توی فنجون چه مشغله ای داره  زن ! کلید خوشبختی ، توی چشمان ِ آخرین ماهی دریای سیاه جا خوش کرده ." میس شانزه لیزه پایش را روی پای دیگر انداخت و جا به جا شد روی صندلی و با تعجب پرسید :" آخرین ماهی دریای سیاه ؟" زن که سرش را تکان میداد و سیگارش را هنوز روشن نکرده بود و در دستش نگه داشته بود گفت :" آره جونم ، یه راه میبینم ، بسته است . راه ِ کاری بوده . . . برات کار کردن ، بختت رو بستن ، طالعت نحس و شوم . . . ای بیچاره . . . ای دخترک ! . . .این چیه آخه ؟ . . . میدونستی صورت تو صورت ِ میمونه ؟!" میس شانزه لیزه که ابروهایش در هم رفته بود و پوست لبش را میکند گفت :" میمون ؟" زن ادامه داد :" باید آخرین ستاره ی شب رو نگاه کنی و بری به سمتش . تو رو میخوان بکشن ؟" میس شانزه لیزه که قلبش توی قفسه ی سینه جا به جا میشد و مثل قورباغه از راست به چپ و از چپ به راست میپرید لرزان پرسید :" کی میخواد من رو بکشه ؟" زن ورق ها را بُر زد و سیگار خاموشش افتاد روی زمین . کارتها روی میز مثل سرباز های وظیفه ردیف شدند . زن یکی یکی کارت ها را برداشت . . . داد زد . . :" برو بیرون . . . برو بیرون . " میس شانزه لیزه از روی صندلی بلند شد و طوفان گرفت . زن گفت : "تو شومی ". میس شانزه لیزه داد زد :" این مسخره بازی ها چیه ! " زن داد زد :" نگاه کن . . .نگاه کن . . . " و کارت ها همه تَک خال شده بودند و سر های ملکه و شاه و سرباز و جوکر بریده شده بود و زیر میز ِ فال افتاده بودند .  از بالای دیوارها خون میچکید . میس شانزه لیزه شنل ِ زرشکی اش را پوشید . از خانه ی زن بیرون آمد . خیابان خلوت بود . روی زمین ِ خیس از باران ، سوسک ها بیداد میکردند . همین طور که میس شانزه لیزه جلو تر میرفت درخت ها بی برگ تر میشدند و نور فانوس خیابان کم سو تر . . . انگار که چشمش جایی را نبیند . به این فکر کرد که باید آخرین ستاره ی شب را پیدا کند و به آخرین ها فکر کند . . . باران میبارید . چتری نبود . همراهش جز لباس کسی نبود . همراه خودش بود . تنش بود که روحش را . قلاده ای روی زمین صدای سگ میداد و سگی دور تر سرش را توی دیوار کرده بود و دیوار داشت خفه اش میکرد . باید مینشست جایی و نفس تازه میکرد . سوسک ها بزرگ میشدند و پر هایشان را باز و بسته میکردند و شاخک هایشان را تکان میدادند . میس شانزه لیزه حالت تهوع داشت . نرمی پاهایی روی پیشانی اش حس شد . دست زد . پاهای سوسکی بود که سی صد سال عمر کرده بود . پاهایش را از پوست صورت میس شانزه لیزه بیرون نمی آورد . دهانش را باز کرد و شروع کرد به جویدن موهای قرمز میس شانزه لیزه . جیغ چنان از گلو بیرون تابید که سوسک ها همه پودر شدند و روی زمین خشکیدند . با باران به زیر سنگ ها رفتند . آخرین فانوس شهر ترکید و میس شانزه لیزه کز کرد گوشه ی خیابان و گریست . کسی گردنش را گرفته بود . اشک از چشمانش بیرون نمیآمد . آخرین ماهی دریای سیاه را چگونه پیدا میکرد . چشمش را بست . صدای کالسکه ای از دور دست به گوش میرسید . کالسکه ای بی سرنشین . با دو اسبی به قواره ی فیل . هر دو استخوانی و لاغر و نحیف . یکی نارنجی و دیگری سیاه . میس شانزه لیزه بلند شد و دوید توی اتاقک کهنه ی کالسکه . رعد زد و برق . توی کالسکه روشن بود . میزی به کف آن چسبیده بود . روی میز نوشیدنی داغی بود که عطر قهوه و دارچین میداد و شیر . میس شانزه لیزه به خاطر آورد یک روزی روزگاری در آکواریم بزرگی پر از صندلی های مخمل سبز و آبی این نوشیدنی را خورده است . گرمش شد . نوشیدنی را برداشت . فنجانش ، سفید بود و گل های رویش گل ِ سرخی . این شکل را جایی دیده بود . این نوشیدنی ثعلب بود . یادش آمد که آخرین بار که میخورد ، توی همان آکواریم چقدر خوشحال بود . کنار شومینه ی آن آکواریم چقدر میخندید . کسی کنارش بود . شاید اقبالش را همان جا باخته بود و انداخته بود توی آتش شومینه ! . ثعلب را که خورد . گل های روی فنجان پلاسیدند و چرک شدند و از کف فنجان یک کرم بیرون خزید . کرمی که حرف میزد . میگفت :" من از سپیده دمان رسیده ام به این جا نجاتم بده . " میس شانزه لیزه همه ی نوشیدنی را بالا آورد . اسب ها میتاختند . ماتم همه ی روحش را گرفته بود . روحش دست کسی بود که نمیدانست کیست . روحش اسیر بود . با میخ صلیبش کرده بودند به بلند ترین کوه جهان . اسب ها توی رودخانه ای تاختند که شور بود . میگفتند این رودخانه نامش اشک است و اشک همه ی کسانی که گریه هایشان را میخورند در این رودخانه جمع میشود . میس شانزه لیزه از کالسکه خودش را بیرون انداخت . رودخانه شنل را از او ربود و برد . شوری به تلخی پیکره اش میزد و ماهی های دریا دور پا ی او میرقصیدند . او به آسمان نگاه میکرد که ستاره ای در آن نبود . آخرین ستاره . . . او به آخرین ها نگاه میکرد . . . به هیچ جا . او چشمانش را بسته بود و هنوز گوشه ی خیابان کز کرده بود و خیال میکرد چرا شمایل او به صورت میمون است و طالع او نحس است . از گردنش کلیدی بیرون آورد و نگاهش کرد . کلید را کسی به او داده بود که گردن نداشت و امانت بود . اشیا مهم بودند . گاهی اعلا تر از هر طلا و عیار تز از هر اعتبار . کلید را لمس کرد و به کف خیابان چشم دوخت و دو سوسک را دید که با هم سر کرم ِ کوچکی دعوا میکنند . بلند شد و گیج رفت سرش . رفت گیج سرش . نگه داشت گردنش . نورهای مبهم دور و بر دور و در میشدند از کنارش . دستش را برد توی دل هوا و یک ستاره چید . آن را با خودش برد به خانه . اتاق زیر شیروانی اش پر از شمع های آب شده بودند و بوی سوخته میداد . باد از درز پنجره تو می آمد و سپیده و ساعت و عقربه به زور خودشان را هل میدادند توی اتاق . کف دست میس شانزه لیزه یک نامه بود که رویش یک ستاره کشیده بودند . نامه ، اسمش یادگاری بود . نامه را مچاله کرد و دهانش را باز کرد و نامه را خورد . کبریت را کشید به خورشید ِ خانه اش . دو چشم ِ سوزانش . شعله بیرون دوید . رفت جلوی آیینه . صورتی دید . صورتکی ، خودش نبود . میمونی بود که میخندید . پر از مو و با پوستی زبر . بوزینه ای انسان نما با لثه ای که نمایان بود . بوزینه ای که میخندید . میس شانزه لیزه دست به صورتش کشید اما بوزینه توی آیینه به موز ِ توی دستش گاز زد . میس شانزه لیزه با مشت توی شکم ِ آیینه زد . آیینه نشکست . میس شانزه لیزه از روی میز جا شمعی بزرگ را برداشت و پرت کرد توی صورت ِ آیینه . جا شمعی از آیینه رفت و بوزینه آن سوی آیینه جا شمعی را گرفت و دست از خوردن برداشت و پشتش را به میس شانزه لیزه کرد و رفت . میس شانزه لیزه نشست روی زمین و فکر کرد . ستاره ای که خورده خوشمزه ترین غذایی بوده که بعد از مدت ها بهش چسبیده . چون دست خط معشوق رویش بوده . دستی که پنج پر را به هم چسبانده و خطوطی را رسم کرده که ستاره مینامندش . میس شانزه لیزه کف اتاق بی هوش شد و از خود بی خود . موهایش ریشه شد و تنش خشک . درختی شد که فردا شهرداری میخواست از وسط نصفش کند . میخواستند برش دارند . ببرندش سرش را بفرستند برای تهیه ی کاغذ و ریشه هایش را بسوزانند . شهرداری تنها مرد معتمد توی شهر بود که میس شانزه لیزه همه ی کلید هایش را به ا و داده بود . 

* شما را دعوت میکنم به تماشای نمایش ِ سال ثانیه ، میتوانید از ( اینجا ) بلیط را بخرید . به کاخ بروید . از رویدادی انعکاسی و نامعنا با پژواکی اما آشنا لذت ببرید و نور را فراموش نکنید . 


: نشمینه نوروزی
: حمید پورآذری
: نرگس هاشم پور

: پرستو قربانی، مینا زمان، تینا یونس تبار، سحر صبا، مریم حیدری، سوده سعدایی، آبان حسین آبادی، هدی حیدری، سعیده نیازخانی، نسرین درخشان زاده

: ندا نصر
: سروش میلانی زاده
: آیدین الفت
: فریده براتی
: رضا شیخ انصاری
: مارال اشگواری

: میثم رجبعلی نژاد
: پویان باقرزاده – علی کوزه گر
: نسیم صبا
: رضا لطیفی – مهدی شاهدی – کیوان محمدی – متین حبیبیان – مهتاب شیرانی
: ماکان اشگواری
: امیر حسین نصیری
: مهدخت اکرمی
: حافظ روحانی
: امیر قالیچی (تئاتر بازها)
: فاطمه اعرابی
: میثم رجبعلی - سیاوش نقش بند - حافظ روحانی
: دومنیک گایس
: سیاوش نقش بند
: پویان باقرزاده

: فریبا اسدی
: زهرا بهرامی
: امیر والی – داتیس اسکندری
: جهانگیر پناهی
: شرکت شهر صدای پارسیان
: سیاوش دستان
: بهنود بهلولی – سیاوش حیدری – شهاب آگاهی – حمیدرضا جمشیدی –حسین سپهرنژاد- احسان بدخشان – مهران میری- محمد عطوفی - بهنام احمدی – محمد صادق یزدانی – سجاد حمیدیان – نثار ظریفی – 
مرجان کیانی – حسین پوریانی - هاشم اسماعیلی –هومن صالحی

 

یادداشت کارگردان: نمایش "سال ثانیه" از یک پیشنهاد شروع شد. پیشنهادی از طرف فستیوال "اشپکتاکل" سوئیس. قرارمان این شد که از "هیچ" شروع کنیم و گروهی که خالصانه آمد و رنگ خود را بر این "هیچ" پاشید تا "سال ثانیه" شکل بگیرد. پس از ماه ها جستجو برای مکانی مناسب اجرایمان، امروز این نمایش در زمین متروکه تنیس در کاخ سعدآباد پیشکش شما می شود. ما برای این اجرا هم نفس شدیم و لحظه ها را با هم زندگی کردیم تا فضایی بسازیم که خود را در آن باز یابیم.  
"سال ثانیه" حرف لحظه هاست. لحظه هایی که می آیند و می روند و ما در آن میانه اسیر شده ایم. "سال ثانیه" بحث انتخاب است. انتخاب ما در لحظه. این که بدانیم چقدر از ما برای "دیگری" است و چقدر به دنبال منافعمان از پس لحظه ها می گذریم. "سال ثانیه" فرصتی است که باز مرور کنیم این حقیقت را که نفس مان به نفس "دیگری" گره خورده و حیاتمان به با هم بودن است! 
و در آخر، سپاس از بهترین هم نفس زندگی ام، همسرم که تمام این لحظه ها، ثانیه ها و سال ها را در کنار من صبوری می کند.
- حمید پورآذری  

 نمایش در فضای روباز اجرا می شود
**ساعت اجرای نمایش در هفته دوم تغییر خواهد کرد**


سال ثانیه

$
0
0

سال ثانیه 

گالری عکس

این نوشته پیشکش میشود به ساحت ِ مقدس ِ نمایش ( سال ثانیه )

زمان : غروبِ آفتاب ِ مرداد ماه یکهزار و سی صد و نود و چهار

مکان : کاخ سعد آباد ، درب زعفرانیه ، زمین تنیس

موقعیت : ذکرش را این طور آغاز میکنم ، شکستن ِ چارچوبی به نام ِ تئاتر ، پیش از ورد به صحنه و قبل از  اقامه ی نمایش ، قطره های بارانی که بناست خیسمان کنند در پوشش لباس هایی سیاه رنگ ، برتن ِ بازیگرانی که رو به روی تماشاچیها  ایستاده اند ، چون شبنمی ، بر جان مینشیند . . . شاید این سیه پوشان و دلیل ِ حضور و بودِشان را تا اتمام ِ نمایش متوجه نشویم ، با این همه بعد از اتمامِ نمایش ، جای خالی شان و ضرورت ِ بودنشان را در میابیم .  در زمینی پُر از خاک و نورهایی که از حاشیه ی زمین تنیس ، میتابند به  بسترش  هستیم . رو به روما  تماشاچی . میانه ، صحنه ی بازی . ما منتظریم .

با خواندن ِ بروشور میشود پیرنگی به بوم ِ تصور و خیال زد و گمان کرد که میتوان چه دید . البته گمان کجا و اجرا کجا . گمان در خیال و در ذهن ، پر میکشد تا ناکجا میرود و از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند و در تئاتر . . . آیا میشود این گمان را زد که (( آرامش در نومیدی )) را نشان داد ؟ هدف گرفت و تیر را مستقیم پرتاب کرد در جان ِ مخاطب ؟

بازیگران ده نفر هستند ، وارد میشود ، آنچنان مصمم و استوار که پنداری به جنگ میخواهند بروند . یک ساختمان کامل هستند با روپوشی پلاستیکی ، شاید شبیه خود ِ زندگی . . .  در قدم هایشان صلابتی است که در نگاهشان هم هست . نمیدانیم چرا روی صحنه هستند ؟ آیا هر کدامشان قصه ای دارند ؟ حرف ِ حسابشان چیست و این موقعیت چه میخواهد بگوید ؟ اشخاصِ بازی شروع میکنند به کار . وسایل ِ صحنه عبارت بود از غلطک های بزرگ و کوچک و سطل هایی فلزی ، شلنگ آب . . . دستکش دست ِ بازیگران است و در چشمان شان رحم و شفقتی نیست . اما چه کار میکنند ؟ این چنین زمین را با غلطک صاف میکنند . . . چون زمینی که بناست ، رویش ساختمانی شود از خانه و خانواده و زندگی و یاد و خاطره . محکم روی زمین میکوبند . . . چون میخی که باید محکم کوباند . . . چون نافراموشی یادواره . . . اما این حرکات ِ تکراری که خود ِ تکرار است برای چیست ؟ لباس بازیگران عوض میشود . شبیه قصاب ها شده اند . شاید دل شان هم همین طور . به نظر از کار و تکرار خسته شده اند ؟ تازه اول کار است ؟ این هنگام ، زود نیست ؟ دختر دستکشش را در میاورد ، با کراهت انگشتانش را به هم میمالد . " پاک نمیشه " . . . دست هایش کثیف و آلوده است . دست هایش شاید که پر از یادواره است و خاک و خون . مثل سلول هایی که به تنش چسبیده باشند و آزارش دهند . این میانه در سکوتی صدای اذان و غروب ، حال و هوای مرگ و قبرستان را القا میکند . انگار وارد ِ گود ِ نمایش نشده سر ِ مزار هستیم . آیا شنیدن این صدا عامدانه است ؟ آیا این حس که توی قبر هستیم و از یاد رفته ایم درست هست یا نه و اهمیتش در چیست ؟ شب که میشود آسمان نمایش پر ستاره است و نور بیشتر روی خاک میتابد . بازیگران حرف مهمی نمیزنند . البته بستگی دارد که تعریف شما از ( مهم ) چه باشد !  اما آنها تکرار میشوند . مثل افسانه ی سیزیف . یکنواخت میشوند . مثل ِ روز و شب . شاید شبیه گردش عقربه های ساعت . دختری که تی نا ست . . .وقتی دست هایش را با کراهت به هم میمالید و میخواست تمیز باشد . . . من را میبرد به ( زنان بدون مردان ) صحنه ای در حمام ، زنی که میخواست پاک بماند و از زندگی قبلی کنده شود به زندگی جدیدش روی بیاورد و از وسواس بیش از حد تنِ خود را خون می اندازد . . . همچنان صدای غلطک و صاف شدن خاک و حرکاتی که بی معنی اند و به مرور زمان میشوند خود زندگی ما . . . تکرار میشود . . . بهتر از این نمیشود . . . به نمایش بروی که از روزمرگی فرار کنی و در نمایش همین روزمرگی ، سیال و قوی تر از خیال بزند در گوشت . شاید که هوشیارت کند . توجهم به صدای بازیگری که روی دیده بانی قرار گرفته و با بلند گو داد میزند جلب میشود . بازیگران سمت راست صحنه روی زمین در حال کار هستند . زن فریاد میزند : " تمشک میخوام . . . " شروع میکند به دستور دادن . یاد ِ رمان 1984 می افتم و حکومت توتالیتری .

بازیگران دیگر این سوی صحنه مثل بید میلرزند . زن ِبالای برجک با قدرت بیشتر داد میزند و شروع میکند به تک تک ِ آدم ها دستور دادن . . . حس میکنم توی مدرسه ام . حس میکنم توی جامعه هستم و حس میکنیم که داریم یک دولت قدرتمند را میبینیم . شاید یک نظام برده داری را . یا شاید خفه شدن و انتخاب بندگی دیگری بودن را . مثل فیلم فهرست شیندلر . . . بیگاری کشیدن . آنجا که قدرت باشد ، هدایت میشوی به اینکه ظالم باشی یا مظلوم . به انتخاب ، هدایت میشوی و در همه ی دنیا و در سرتاسر تاریخ بیشتر خواسته ایم از خیر خودمان بگذریم . بازیگران عقب و جلو می آیند و سعی میکنند خواسته ی زن قدرتمند را بر آورده کنند . نگاه تماشاچی که ماییم گم میشود . شاید باید گم شود . از این ادم به دیگری برود . . . شاید باید دیگری را از یاد برد و در لحظه بود . تا می آییم این صحنه را مزه مزه کنیم همه را هم سطح میبینیم . . . اشخاص بازی  دور هم دوباره کار میکنند . زمین را صاف میکنند رویش خط میکشند و یادداشت میکنند . سطل میبرند و می آورند و کارهایی که به نظر بی معنی است یا روزمره است یا از تکرار معنی باخته . . . در این زمان همه یکدیگر را مقصر میدانند . همه یکدیگر را مقصر میدانند و یا دیگرانی که انها را مقصر میدانستند را میشنویم . آدم های بازی ، قضاوت شده اند ، محکوم شده اند ، ترسیده اند ، توبیخ شده اند ، رحمی در آن ها نیست انگار ، با بی رحمی میخواهند با همه ی حفره هایشان ، برتری داشته باشند و مهتری . میخواهند عقده های خودشان را نشان بدهند . در اشکال مختلف . خودشان به هم مهر ندارند .

" این روسری بهم میاد ؟"

"نه."

 

نزدیک نوروز است و آوازی از دور به گوش میرسد( آوازی که خیلی امارتو وار و ساده و شاید بد ) میگوید که نوروز در راه است . با این همه اثری از تغییر فصل و زمان نمیبینیم . اثری از تغییر نمیبینیم . انگارآدم ها یکدیگر را از یاد برده اند . رنگ و فصل و زمان را و تکرار را تکرار میکنند . این شده زندگی . احساس میکنم دارم توی تماشاچی ها خفه میشوم . یکی از بازیگرها را  گرفته اند . انگار دارد اعترافی از گذشته میکند . "  من فقط چهار تا اسم رو لو دادم ..." صدای جیغ به گوش میرسد . :" یه جوری جیغ بکش که شنیدن یادم بره " صحنه ها عوض که میشوند نمیفهمم . شاید همه ی ما نمیفهمیدیم . شاید تماشاچی در این جا از یکدیگر جدا شده و در شکل ِ دیدن ِ نمایش دنیای خودش را دارد . این تغییر صحنه ها با مهارتی صورت میگیرد که در ادبیات با قلم و با کلمه راحت تر منتقل میشود . باز در نمایشی هستیم که سکان دارش حمید پورآذری هست و او خوب میداند چگونه شالوده شکنی کند . شعر بخشیدن به زندگی عادی و شاید بیگانه سازی با این مقوله در ساحت تئاتر شگرد اوست . حمید پورآذری یک جادوگر است . پرتوی جدید و جادویی که در کار حل میشود و به دل تماشاچی مرود . . . انچنان حرفه ای است که شبیه تیری ست در قلبت . . .زخمت کند و تو تازه نگاهش کنی و ببینی خون میچکد . ضرباهنگ نمایش به شیوه ای گریزناپذیر از معنای نمایش الهام میگیرد و این کار جادوگرهای فرمالیست است . کاری که در شعر با الحان انجام میدهند . در این جاست که میفهمم شاید من و تماشاچی های دیگر در یک مکان و موقعیت در خیال های متفاوت و برداشت های گوناگونی از دیدن یک سوژه داریم . برداشتی متفاوت . جهانی پر از ایهام و گنگ . تداعی معانی و مفاهیم نزد اشخاص مختلف به دلیل تجربیات و خاطراتشان ، ناهمگون است و از این بابت تماشای تئاتر من را با کنار دستی ام همسو نمیکند و فقط یاد خودم می افتم . مثل آیینه ای که رو به رویم قرار گرفته باشد . میبینم که یکی از بازیگران روزهای هفته را گم کرده است . " امروز چند شنبه است ؟"  فکر میکنم این فراموشی ، عامدانه نیست ، محصول دنیای بی رحم و مروت اینک است که ما را غافل کرده است و بیش از همه از خودمان . سر به عقب برگردانیم عمری است که رفته و سوخته . فکر میکنم این زمین ِ خاکی قبرستانی است که در آن خاطرات ورویاها دفن میشوند . لباس بازیگران سیاه میشود . با غلطک زمین را صاف میکنند و این مثل افسانه ی سیزیف است . انگار هر روزم را روی زمین تنیس دارم میبینم . " یک بار ، ده بار ، صد بار ، هزار بار "  نور قرمزی در سوی دیگر نمایش از پشت حصار دیده میشود ، بازیگر خودش را به آن میکوبد . " همه ی خونه هام رو بسته ام " بستم . من هم این کار را کرده ام . بارها شانس هایم را باخته ام ، بارها از دست داده ام . بارها فراموشم کرده اند . بارها از اعتمادم سو استفاده شده و همه ی درها را بسته ام . به جهان به رویا به جنسیت و به هستی . . . به شانس و به اکسیژن و زندگی . . . بازیگر دیگر در صحنه ای که با همین صحنه آمیخته میشود ملتمسانه میگوید :" میخوام برم . " نمیگذارند . دستش را میگیرند . برای من شبیه دریافت غریزه و رسیدن به خودآگاهی آدمی است که در جامعه ی سنتی خود مانده و دستانش را میگیرند تا او به سمت ِ خودش و طبیعتش حرکت نکند . میخواهند او خودش را نشناسد . همانی باشد که مثل دیگران است . این تک گویی درونی که نمایش داده میشود شگردی است که در سینما هم میشود دید و در تئاتر شمایل و نشان دادن اش دشوار است . لحظه ای را میبینم که بازیگری با حمل ده سطل براق که به خودش پیچیده می آید و از ده تا یک ، جمله ای میگوید . انگار که سرش را در چاه کرده باشد و بخواهد ذکر مصیبت کند . انگار کسی او را نمیفهمد . انگار منم روی صحنه که با دیوار و سنگ صبورم حرف میزنم . رنجی که گفته میشود به صحنه ی دیگری با همه ی بازیگر ها گره میخورد . صحنه ای که پیش از این در کارهای دیگر حمید پورآذری ( به نوعی دیگر ) دیده بودیم . حرکت رو به جلو ی بازیگر ها و ناگهان حرکت ِ معکوسشان . انگار فیلمی را بخواهی با کنترلو تکنولوژی عقب ببری تا بهتر بفهمی و دوباره ببینی . اتفاقی که در واقع نمی افتد . زمان هرگز به عقب برنمیگردد اما توی تئاتر باز هم این ترفند زده میشود . زمان را همان طور که به جلو مبریم به عقب برش میگردانیم یا نه ما همان گذشته ایم و خود ِ تکراریم . مثل روز و شب و شب که روز میشود . مثل امروز و پارسال و هر سال . بازیگران حرف هایی میزنند . تکراری . میخواهند فراموش نکنند و فراموش نشوند . میخواهند مهر ببینند . در این جاست که مقدمه ی بروشور ِ کار برایم معنی میدهد . . در این قسمت که میگوید :" سال ثانیه ، حرف لحظه هاست . لحظه هایی که می آیند و میروند و ما در آن میانه اسیر شده ایم . " سال ثانیه " بحث انتخاب است .  انتخاب ما در لحظه . اینکه بدانیم چقدر از ما برای "دیگری" است.  گره خوردن و حیاتمان به با هم بودن است . "

دو بازیگر رو به روی هم هستند . یکی به خاک آب میدهد و دیگری به خاک ، خط . آیا این کار فایده ای دارد . :" یه چیزی بگو ." شاید به نظر برخورد بازیگر رو به رو بعد از اسیر این حکم شدن احمقانه به نظر برسد اما صداقتش در نمایش در گوشی محکمی به زندگی ماست . در صحنه ای دیگر . . . کاغذ ها سوخته میشود . با آتشی در سطل . آیا خاطره ها و گذشته با سوزاندن عکس و نوشته از ذهن میرود ؟ اعتراف میکنند . . . نمیخواهد سگ مارس شود ، شانس دوباره میخواهد . هرچند ناچیز . مثل اینکه مرده باشی و التماس کنی که برگردی به دنیا تا خوب زندگی کنی . در دایره ی گچی حمید پورآذری هم از روی کاغذ متنی خوانده میشد . روش هایی که گیج میکندمان . . . که کمی به خودمان فکر کنیم و فاصله بگیریم از اجرای رو به رو . بیرحمی دنیا در دیالوگ های کوتاه دوست داشتنی از دهان بازیگران میپرد میدود بیرون . مثل سگی که توله هایش را بخورد . . . سخت وحشی است و درخشان . " ساعت چنده ؟" چقدر فراموش کرده ایم ؟ زمان را و  خودمان را . زنی دارد میرود . رفتنش من را یاد ِ فیلم مسافران بهرام بیضایی می اندازد . جلوش را نمیگیرند . با آیینه بدرقه اش میکنند . حرف از پالتوی قرمز است و جمله ای که میگوید :" میخوام غافلگیرش کنم . میخوام مثل بیست سال ِ پیش . . . " . . . یاد یاقوت می افتم . زن قرمز پوشی که سنبل عاشقیت در تهران شد و برایش ترانه و موسیقی ساختند . او هم از یاد رفت و جا ماند . تا وقتی موها یش همرنگ گیسوانش شد در لباس های قرمزش جا ماند . او فراموش شد .

انگار زمان ایستاده . من هم جا مانده ام . تویی که این  متن را میخوانی هم جا مانده ای . یک روزی ، یک جایی در خاطره ی کسی . . . شاید خودت . . . خیلی ها تو را فراموش میکنند و تو از این فرار میکنی . تو از فرار فرار میکنی . تو میترسی . موهایی که با قیچی و آوازی مبهم کوتاه میشود من را یاد مراسم دسته جمعی سرخ پوست ها یا آیین کهن می اندازد . این بدرقه .  این رفتن . این کوچ از ابتدای تاریخ بوده است . شیاری باریک بین جهان ارواح و زنده ها . شاید که شبیه مراسم سوگرواری ست . . .اما میتواند مراسم احظار ارواح باشد و درخواست ِ حرکت در زمان . . . دانایی . . . دانشتن چیزی از گذشته یا از آینده . اما فرقش چیست وقتی زندگی میان میله های تقدیر بسته شده است ؟ نیاز ها ی بشری خلاصه شده در زبان ِ بازیگران در ترجیع بندی پر واهمه  ذکر میشود . تکرارش از ترس است و ازیادواره ی ( بودن ) را حفظ کردن . همه چیز برای بقا ست به قیمت ِ جان نه به لذت زندگی . جهان نمایش سال ثانیه ، شبیه ، هستی است . مثل اتم و ساختمان الکترون و پروتون هایش . در تجمعی که بازیگران دارند و در هم آغوشی یک زمانسان .. . کسی آن میانه میگوید:" خیلی وقته دلهره ی هیچ قراری رو ندارم . . . من خیلی وقته این جام و تکون نخوردم . . . و . . . " بسان مجسمه هایی که نامشان آدمی است به حکم ِ گردن خون و اجبار تکرار در چرخه ی تقدیر . طناب زدن ِ بازیگری که جایش را با دیگران عوض نمیکند . مثل تیغی است که روی رگ برای زخم زده شود . در صحنه ای که در انتهای نمایش میبینیم یکی میخواهد جایش را با دیگری عوض کند . یاد افسانه ی آه می افتم . یاد برگشتن به زندگی و تناسخ . یاد گرفتن جای دیگری . یاد یک زندگی دوباره . یاد به یادگار گذاشتن . یاد اندکش حتی . به اندازه ی یک سالاد درست کردن . زمین نمایش شبیه میدان مین شده است . چکمه ها را در آورده اند . شاید شبیه کسانی هستند که به پیشواز زندگی جدید میروند . میمیرند یا متولد میشوند . به یاد می آورم سیاه پوشانی را که ابتدا ، پیش از شروع نمایش با نگاه مرده شان چون ستون هایی ایستاده بودند . " جات رو با من عوض کن . " به بند میکشد زمان را این نمایش . به نقطه ی تکرار غلطک ها میرسیم و به دایره ای عین ساعت . عین ساختارش دایره ای . عین یک نفرین و بلاگردان . معرفی و یاد خاطره ی هر کسی . . . سن و تاریخ تولد اش است . . در جایی که بازیگران افشا میکنند . . . در ایده هایی که پیش تر ندیده ام . . . به تاریخ تولد خودم فکر میکنم . به اینکه هنوز در نمایش باقی مانده ام . میدانم که زمین تنیس خوابیده و خواموش در کاخ افتاده است . اما من در آن جا مانده ام . آیا او من را به یاد خواهد داشت ؟

 

ساناز سیداصفهانی

: نشمینه نوروزی
: حمید پورآذری
: نرگس هاشم پور

: پرستو قربانی، مینا زمان، تینا یونس تبار، سحر صبا، مریم حیدری، سوده سعدایی، آبان حسین آبادی، هدی حیدری، سعیده نیازخانی، نسرین درخشان زاده

: ندا نصر
: سروش میلانی زاده
: آیدین الفت
: فریده براتی
: رضا شیخ انصاری
: مارال اشگواری

: میثم رجبعلی نژاد
: پویان باقرزاده – علی کوزه گر
: نسیم صبا
: رضا لطیفی – مهدی شاهدی – کیوان محمدی – متین حبیبیان – مهتاب شیرانی
: ماکان اشگواری
: امیر حسین نصیری
: مهدخت اکرمی
: حافظ روحانی
: امیر قالیچی (تئاتر بازها)
: فاطمه اعرابی
: میثم رجبعلی - سیاوش نقش بند - حافظ روحانی
: دومنیک گایس
: سیاوش نقش بند
: پویان باقرزاده

: فریبا اسدی
: زهرا بهرامی
: امیر والی – داتیس اسکندری
: جهانگیر پناهی
: شرکت شهر صدای پارسیان
: سیاوش دستان
: بهنود بهلولی – سیاوش حیدری – شهاب آگاهی – حمیدرضا جمشیدی –حسین سپهرنژاد- احسان بدخشان – مهران میری- محمد عطوفی - بهنام احمدی – محمد صادق یزدانی – سجاد حمیدیان – نثار ظریفی – 
مرجان کیانی – حسین پوریانی - هاشم اسماعیلی –هومن صالحی

 

یادداشت کارگردان: نمایش "سال ثانیه" از یک پیشنهاد شروع شد. پیشنهادی از طرف فستیوال "اشپکتاکل" سوئیس. قرارمان این شد که از "هیچ" شروع کنیم و گروهی که خالصانه آمد و رنگ خود را بر این "هیچ" پاشید تا "سال ثانیه" شکل بگیرد. پس از ماه ها جستجو برای مکانی مناسب اجرایمان، امروز این نمایش در زمین متروکه تنیس در کاخ سعدآباد پیشکش شما می شود. ما برای این اجرا هم نفس شدیم و لحظه ها را با هم زندگی کردیم تا فضایی بسازیم که خود را در آن باز یابیم.  
"سال ثانیه" حرف لحظه هاست. لحظه هایی که می آیند و می روند و ما در آن میانه اسیر شده ایم. "سال ثانیه" بحث انتخاب است. انتخاب ما در لحظه. این که بدانیم چقدر از ما برای "دیگری" است و چقدر به دنبال منافعمان از پس لحظه ها می گذریم. "سال ثانیه" فرصتی است که باز مرور کنیم این حقیقت را که نفس مان به نفس "دیگری" گره خورده و حیاتمان به با هم بودن است! 
و در آخر، سپاس از بهترین هم نفس زندگی ام، همسرم که تمام این لحظه ها، ثانیه ها و سال ها را در کنار من صبوری می کند.
- حمید پورآذری  

 نمایش در فضای روباز اجرا می شود
**ساعت اجرای نمایش در هفته دوم تغییر خواهد کرد**

 
 خیابان ولیعصر٬ خیابان شهید فلاحی (زعفرانیه)٬ انتهای خیابان شهید کمال طاهری٬ مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد (زمین تنیس)
تلفن: 22752031-9 

 

جانی فانی

$
0
0

روده های چاک چاک ، از رگ و پِی هنوز زنده تان چه باک ! بُر شده از خنده ، ریش ریش ِ حدیث هزل که شَوَد تب بُر ِ هر علت . جنازه تان هم شهادت به زندگانی میدهد از چاک چاک ِ هر خنده و خواب های از این دنده به آن دنده . . . میگذارمتان در نرم ِ خاک ِ حسود . با ده انگشتم میشوم شن کش و پارو میکنم تربت ِ هر چه کِشت . ای روده های قربانی اینک چون دانه های اناری که در دل ِ سرخ ِ پوسته اش ترکیدند و کسی ندید و نشنید قصه ی مرگ و میرشان ، شما را نیز به خاک میسپارم ای روده های چاک چاک ، ای شُش های پُر دود ! ای جرم بر تمام ِ اسفنجتان کرده رسوب با همین دستانم شما را به خاک میسپرم و تقدیستان میکنم . ای احشاء مقدس ، ای بهیمه ی زبان بسته ، ای ترس سکته زده بر همین روده بُری از خنده ، ای شُش های اسفنجی منجمد شده در ذبح ، ای رگ های سفت و یک دنده شما را به خاک میسپرم ، ای بهیمه ی جان بر کف و حلال برای من ِ پاک . . . آخ . . . تو جان بده تا من دور شوم از ملال و این جماعت ِ شغال . ای روده های چاک چاک بروید در دل ِ خاک .  من را دفن میکنم . بخشی از من را و سوگند به فرشتگان ِ هزار بال که آرام شده ام . میگویند تو در دل ِ تاریک و خاموش ِ خاک گرم میشوی و باز هم منهدم میشوی و بدین گونه سحر های پنهان ِ من با تو منهدم میشوند و من سبک میشوم ، سبک و سبکبال از نحسی به سعد و سعادت روان میشوم . پا میگذارم روی زمین ِ گل و لای ، روی زمین ِ گل و لای و چمن ، روی زمین ِ گل و لای و چمن و علف . . . روی زمین ِ خاکش حاصلخیز و پر دانه . میگذرم از میان ِ درختان ِ هزار شانه . از شاخه های سنگینشان میگذرم . از دل تاریک ِ شب . پا میگذارم روی پادری چوبی خانه که بوی چوب و هیزم میدهد و خون . بوبرداشته است در پادری مرگ . روده ها شده اند خاک اما این جا هنوز صدای شدم هلاک ، شدم هلاک . . . می آید . به روی خودم نمی آورم . میروم توی کلبه . لباس های گلی را که بر تنم آویزان شده اند میکنم و پرت میکنم توی شومینه ، که پر نور است و تنور ِ امن ِ خانه . لباس میسوزد و پودر میشود و مثل خاطرِ خارِی فراموش شده به خاطرات میپیوندد در گنجینه ی بی هوشی عامدانه . مینشینم به تماشای شعله ها . سر ِ گوسپند ، نگاهم میکند . با میخی به بزرگی یک عصا ، به دیوار ِ کلبه نصبش کرده ام . من این همه را کرده ام که تسلیم و کت بسته ، سجده بر درگاه پروردگار باری تعالی کرده و خواهان ِ شفاعت شدم . این من برای بخشیدن ِ گناهان ، گوسپندی را که شب ها نرم ِ پشمینه ی تنش را میکردم شانه خود به بارگاه ِ مقدس ِ ذبح بردم و گلوش را با چاقو بریدم . شنیدم که گفت هلاک شدم هلاک اما در غوطه شدن در بندگی نیست چاره ای . قربانی ضروری است . تنش را آویزان کردم و با تیزی  ساطور ، لایه لایه اش کردم . عصب ها و رگ ها و سلول های قرمزش را میدیدم که هنوز رویشان قطره های اشک ِ خون جا مانده  و  چربی ها با رویی پُر سفت شده ، گوله شده خودشان را که رنگ از رخشان پرده گوشه ی گوشت نگه داشته اند . گوشت ها را روی میز چوبی انداختم ، با گوشت کوبی محکم بهشان عطر ِ ریحان و جعفری آمیختم به شیوه ی کوفتن . روی سلول هایی که هنوز کاملا نداده بودند جان . سیخ ها راآوردم و با تیزی حساس و برانشان به قلب ِ گوشتها حمله کردم و آنها را به سیخ کشیدم . روی آتش نگه داشتم تا کباب شوند . همه ی سلول های خونین و قرمزی که پر از عصب و رگ و ریشه و سلول های زنده بودند را کشیدم به نیش . سلول های گوسپند زبان بسته ای که همدمم بود و شده بود قربانی من . بعد از اینکه کبابش کردم لای دندان های تیزم تکه تکه شان کردم . همچنان میگفتند شدم هلاک ! اما من جویدم و خوردمشان . . . از آن روز ِ قربانی که سر گوسپند ِ همدمم را بالا سر ِ آتشکده ی خانه به میخ کشیدم و دل و روده به خاک سپردم و روان از قل و زنجیر به در آوردم تا به امروز میگذرد زمان . به آنی میشود فردا و دیروز ها پایدارترند . امروز یک سال است که گوشت نخورده ام . ( شدم هلاک ) دعوت ِ تنی بود که نمیخواست جهان را ترک کند و من به خواست ِ خود و از برای خودشیرینی ام نزد پروردگار نشستم به نظاره ی خونی که فواره میزد از گلوگاه آن بیچاره . آه ای روده های راست ِ گوسفند چقدر با هم خاطره داشتیم روی همین بند . روی همین تخت . روی همین میز و چوب و خانه . . . با هر صدای تو من گرگ میشدم و تو میترسیدی و بع بع کنان میخندیدی و با چشمان سیاه زاغالی رنگت نگاهم میکردی و تو امروز مدت هاست از من و از روده هایم بیرون آمده ای و رفته ای توی کود زمین و در هوا مانده ای و نیست شده ای . تنها یادگار از تو زنگوله ای است که مرا امید بود . امروز یک سال است که گوشت نخورده ام و دست به شکمم میگیرم و مثل تو علف و گیاه میخورم به خیالم که نه حس دارند و نه شعور و نه رگ . . . سر ِ هر کرفس و کاهو را با کارد تیز میبرم . جانشان را میگیرم . سبزینه ی عرق کرده ی گوشت ِ کدو را میبینم که ور می آید و شبنم میشود به جانش و من میخندم . خون ِ سبز رنگش را میبینم و فکر میکنم جان ِ این کاهو و خیار و کرفس کمتر از گوسفندِ همدمم است . میخورمش . میخورمشان . همه ی علف ها و سبز ها را همه ی خیارها و کدو ها را همه ی بروکلی ها و کاهو ها را و رگ های سفید و سبزشان را با بی میلی به معده میفرستم . یادم هست گیاهی را میخوردم که برای دفاع از خودش یک گاز سمی پخش میکرد و گیاهی که گوشت خوار بود و دستم را زخم میکرد . ای روده های برگ های سبز من شما را با همه ی سم هایتان قورت میدهم و یک گیاه خوار میشوم . امیدم این است که فواره ی خونی ریخته نشده و هلاک شدمی من نشنیده ام . ای هویج های نارنجی زیبا ! سپاس خدای را که شما را میان دندان هایم میجوم و گمان میکنم که تن ِ شما ساختگی است و بی گوشت است . . . و ریشه تان با رگ های گوسفندم فرق دارد و خوردن ِ شما زنده های دوست داشتنی بر من آسان تر است . حال اینکه من بارها دیده ام که روی برگردانده اید از من و به آفتاب نگاه کرده اید . پلاسیده اید و ریخته اید . که شما هم مثل گوسفندم که پشمش میریخت جان دارید . از آن روز که ریشه ی گرفس کنده نشد و صدایش را شنیدم که چون صدای گوسفندم بود و گفت هلاک شدم تا به امروز هیچ نخورده ام جز گِل . من یک تندیسم . دو چشمانم را سوراخ کرده اند . جماعتی که از جنگل میگذرند و گل های ختمی را میکنند و قاصدک های خوش خبر را وحشیانه میخورند ، از توی چشمانم صدقه می اندازند داخل کوزه ی تنم . از من به عنوان یک گیاهخوار یاد میشود که گوسفندش را قربانی هوس خویش کرد و هویج ها را شهید کرد تا فقط شُش های خودش کار کند و راه برود و نمیرد و مرگ هیچ موجودی برایش اهمیتی نداشت . از من اینگونه یاد میشود . گاهی به پایم نذر و پارچه میبندند و توی بازویم حلقه های طلا می اندازند . من را سر ِ خانه ام گذاشته اند . مثل سر گوسفندم که با میخ بزرگ به بالای شومینه کوبیدمش . من را نصب العینی کرده اند که خوب شوم مایه ی عبرت . 

اندر حکایت و تعلیق میان ِ گیاهخواری ، گوشت خواری ، خام خواری ، وگان شدن و هوازی بودن . میس شانزه لیزه ای شدم که تندیسم را در جنگلی بالای یک کلبه ی شنی وصل و پینه کردند و دو نردبان به تنم وصل شده  تابه زیارتم بیایند . حالا مه همه جا را گرفته و من از این بالا به دارکوبی که به تنه ی درخت میزند کوبه ی تیزش را نگاه میکنم از حدقه های خالی ام . به نوک تیزی که به گوشت ِ درخت رحم نمیکند و نمیدانم از جانش چه میخواهد . من همه ی صدا ها را میشنوم . من از مه و هوا و رعد میترسم زیرا که جانی فانی در همه شان خوب میطپد !

چگونه میشود این قدر نسکافه خورد وقتی که شکر پودر استخوان است و استخوان ها جان و تاریخ در سلول هایشان باقی است ؟ چگونه میشود به حیوانی دست نوازش کشید و قربانی ش کرد و بعد با وعده ی هزار هزار امید کله پاچه اش را خورد و آن  نشد ؟ چگونه میشود سوسیس و کالباس را در پیتزاهای خوش رنگ ایتالیایی دید و میان پنیر به نیش کشید در حالی که جز مشتی دل و روده نیستند که تویشان هزار کِرم لانه کرده است ؟ چگونه میشود ماست خورد وقتی که شیرش را به زور از گاو گوسفند گرفته اند ؟ و این به سرسختی ، بند دل حیوان را پاره میکند و زهره میبازد بی زبان . چگونه میشود کاهو خورد با سکنجبین بی آنکه صدای مردن ِ لحظه به لحظه ی خون های سبزش را که چون آبی گوارا در گلو جاری میشود نشنید ؟ چگونه میشود این قدر از چاه ِ معده انتظار داشت که بخواهد مزه کند ؟ مزه ها را دوست داشته باشد . . . . . دوست داشتنش مهری از سرِ خشمی باشد بر یک بی گناه و لذتش را برد؟

اردشیرمحصص، هنرمندسرکش

$
0
0

به مناسبت فیلم مستند اردشیر محصص هنرمندی سرکش

میس شانزه لیزه باخبر میشود که از دیدن مستند ِ اردشیر محصص ، هنرمند سرکش باز مانده است ، (البته در این دنیا که به سببِ سرعت و قدرت و همت ِ کارشناسانِ شبکه های مجازی ،مدام برنامه است که  دارد مثل سرطان تولید میشود و  دوستان که فهمیده اند مردم ِعزیز و به خصوص هنرور و هنرپرور غم کلاف میکنند از بی کاری و در شبکه های مجازی شاعری کرده و روی دیوارها نقاشی ها کرده و سرشان در آخورهای دیگری بند است ، برای با خبر شدن و دیده شدن این مستند ساعت های مختلفی را در هفته برای پخش درنظر گرفته بودند که شکر خدای را که میس شانزه لیزه خبردار شده ، چشم بندش را با صدای جغدی که از توی ساعت هو هو کنان بیرون میزند ، برمیدارد و با چشمان پُف کرده از خواب نیم بندش ، مینشیند رو به روی جعبه ی جادویی تا مستند ِ بهمن مقصودلو را در مورد اردشیر محصص ببیند . برنامه هنوز شروع نشده و میس زانوهایش را زیر رب دوشمابرش بغل کرده و به فکر میرود . اینکه دوست دارد چه ببیند . . . چه چیزی در انتظارش است ؟ آیا این فیلم شبیه مستند بهمن محصص خواهد بود ؟ فیلمی که به بدترین و غیرهنری ترین شکل ممکن ساخته شده بود ؟ نه انکان ندارد . این جا دو اسم کنار هم هستند . بهمن مقصودلو و اردشیر محصص . پیشتر در کتاب ِ (علف) بهمن مقصودلو را شناخته ایم . نویسنده ای که موشکافانه به جمعآوری جزئیات فراوانی در مورد ساخت ِ اولین فیلمی که در ایران ساخته شده بود ، همت گمارده است . (علف) را که خواند ، مستند را دید و خیلی بیشتر دوست داشت دوباره و سه باره کتاب را بخواند . . . و بعد از آن مستند ایران درودی و مستند های دیگر مقصودلو را در جعبه ی جادویی دیده بود . میس شانزه لیزه دفترچه ی آبی رنگش را خط خطی میکرد و منتظر شد تا برنامه شروع شود . فکر کرد خودش از اردشیر محصص چه میداند و ممکن است چقدر نداند ؟ اینکه او یک کاریکاتوریست و نقاش ایرانی هست و خب کارهایش نوگرا یانه بوده و البته با محصص ها نسبت قوم و خویشی داشته است .

این فیلم ۵۹ دقیقه است که قرار است به دوره های مختلف هنری اردشیر محصص اختصاص داده شود . مقصودلو هنگامی که دانشجو بوده اردشیر محصص را دیده ، وقتی مقصودلو سردبیر مجله ی ۱۹۶۹ روشنفکر شد ، از او دعوت میکند تا با آنها همکاری کند . . . اردشیر محصص در کتاب هایی که درمورد سینما و تئاتر آقای مقصودلو کارکرده بود تصویر سازی میکرده . . . یک دوستی و یک همکاری که این روزها نیست و نیست و نیست . اردشیر محصص و صورتک هایش پیش تر ساخته شده ی بهمن مقصود لود بوده که آن را ندیده ام . کارهای محصص به سرعت از پیش روی چشمان میس شانزه لیزه رد میشوند با بوی جوهر و رنگ و داد و تیغ و صدای دار و داد . اینکه پیشتر میدانست ، اردشیر محصص مجله ی اطلس ، چاپ نیویورک ، اردشیر محصص را در کنار بزرگترین کاریکاتوریستهای دنیا قرار میدهد . . . میس شانزه لیزه فکر میکند پس چطور است که تا به آن لحظه بیشتر دوستهایش در زمینه ی نقاشی و گرافیک و عکاسی این مستند را ندیده اند و خبر نداده اند ؟ آیا دیدن ِ یک مستند از یک شخصیت ماندگار در تاریخ هنر ایرانی این قدر وقت والایشان را میگرفت ؟ آیا این همت کردن برای جستجو و ذهن کنجکاو و کنکاشگر داشتن این قدر از هنری جماعت  دور شده ؟ آیا این امتناع از هیجان ِ کاری ویروس تازه ای است که به نسل ماتزریق شده ؟ برنامه شروع میشود . سراپا گوشم و سراپا چَشم .

موسیقی به جا گام به گام با نشان دادن تصاویر ، مثل یک درگوشی به صورت میخورد . موسیقیی که انتخاب درستی برای چشم های از حدقه بیرون زده از صفحات محصص هستند که از ذهن بهمن مقصود لو بیرون زده اند . . . کنار هم چیده شده اند . انقدر به هم نزدیک اند که مشخص است این ( شناخت ) از همدیگر کامل بوده ، و استوار و محکم در تصویر ایستاده است . در فیلم اردشیر محصص حرف میزنند که خط تیزش روی صفحه چون تیغ جراحی است و . . . البته این تمجید و تعریف تا انتها ادامه دارد . اولین تصویری که از اردشیر محصص میبینم او روی یک صندلی نشسته است به زمین چشم دوخته است . . . شبیه پرویز فنی زاده . . کمی دفورمه است . . او یک ایرانی دور از دسترس است . . روی یک صندلی که به زمین نگاه میکند و در پیشانی بلندش لابد که ساده دلانه به پیچیده ترین افکار فکر میکند تا با شیوه ای انتزاعی و چاشنی نمک و ادویه ی طنز روی کاغذ بیاید و در سادگی رسا باشد . مثل جذابیت ِ زندگی سایه ها در کنار میس شانزه لیزه . . . اینکه دیدن ِ هر اثری میس شانزه لیزه را وا میدارد تا به خودش هم فکر کند . . . که در این دنیای امروز کسی برای کسی تره خورد نمیکند . در این دنیا کسی در پی ( شناخت ) نمیرود . کسی بعد از مرگ کسی دغدغه نمیشود . باید مهمانی بدهی تا دیده شوی بلکه پسندیده شوی . بیشتر دلهره ای از فیلم دریافت میشود . چیزی که عشق ِ بهمن مقصودلو برای انجام رسالتش به اردشیر محصص را میرساند و این حرارت از امواج دور حس میشود .

…:” اردشیر ضد قدرت است ” . . . فکر میکنم . باید به قدرت فکر کنم . به اینکه چرا اردشیر محصص قدرت را دوست نداشته . دستش انداخته ؟ به راستی قدرت تنها در سلطنت و حکومت معنی میدهد و برای همین منفی تعریف میشود . آیا این جمله درست است و اگر ذکر میشود در مورد کدام کار محصص است ؟ میس شانزه لیزه  لحظاتی گمان میکند نمیتواند به این مسئله بنگرد پس آن را دو رو می نامد . . . از – قدرت – فاصله میگیرد و ادامه ی فیلم را که در مورد مادر اردشیر محصص گفته میشود میبیند . پیش تر در اینترنت در این مورد خوانده است . . .که مادر محصص در کنار بزرگان ادبیات ایران بوده . سواد داشته . پدر محصص حقوق خوانده . . خانواده ای با سواد . . .در دوره ای که بیشتر مردم ایران تا نسل اندر نسل شان تا امروز بی سوادند . پیش خود فکر میکند کاش خودش از چنین خانواده ای بود . آیا خانواده اعتبار به نام میدهد ؟ . . . محصص هنوز توی ذهن میس شانزه لیزه روی صندلی نشسته است  و انگشتانش را به هم  میمالد . دارند در مورد مجله ی توفیق حرف میزنند و کارهای محصص با موسیقی فراخور کار او گره میخورد و نشان داده میشود . کارهایی که هنوز میشود رویش فکر کرد . مقایسه اش کرد . تحلیل اش کرد . اولین بار کاریکاتور چطور و توسط چه کسی و بر اثر چه موضوعی بود که وارد صفحه ی نقاشی شد ؟ آیا از شعر و ادبیات می آمد ؟ مجید روشنگر در مورد محصص صحبت میکند . محمدعلی دولتشاهی از محصص میگوید . از استعدادش . کارهای اردشیر محصص لا به لای این سخن ها پخش میشود و از پیش چشمانمان میرود . آدم های بدون سر را میبینیم . دولتشاهی میگوید که کارهای محصص در زمان ژوژمانی که در دبیرستان هدف انجام شد عالی بود اما به خود من هیچ ایده ای نمیداد . . مثل کارهای سالوادور دالی . فکر میکنم آیا اردشیر محصص هم بعد از خلق کارهایش به انزوا میرود ؟ جواب میدهم نه . . . چون او را مدام در مجلات مختلف میخواهند و میخوانند و بعضی استعدادها کشف میشود . . . و هیچ چیز شبیه دنیای امروز نیست . پایین تنه هایی که بالای کله ی آدمی تنومند سوار شده اند و نمیدانند به کجا میروند . توی مغز سئوال جرقه میزند . لحظاتی از میس شانزه لیزه بودن دور میشوم و به خودم فرو میروم . . . آیا این دغدغه امروز هم هست ؟ چرا با وجود این همه امکانات این خلاقیت به سطحی ترین شکل خودش ارائه میشود و هیچ اثری بکارت و تازگی ندارد . ” اردشیر برای زندگی هنری اش برنامه ی دقیقی داشت .” دوست دارم در ادامه ی فیلم ببینم این زندگی هنری چقدر از زندگی غیر هنری یعنی روزمرگی هنرمندان دور است و این روزمرگی بی برنامه ی اردشیر محصص چگونه است . اما زمان دارد پیش میرود . کارهای اردشیر محصص با شتابی فراوان و مکث هایی در نقاطی که دقیقا مخاطب میخواهد میلغزد و میرود . فیلم مثل رودخانه ای سیال است .

 

 

مرحله  ی دوم کارهای اردشیر محصص : کاریکاتورنو : کاریکاتوری که خودش را از ادبیات جدا میکند و خودش قائم به ذات وضعیت جامعه را بیان میکند . از ۱۹۷۲ میلادی در دوره ای که در مجله ی افریقای جوان ، او با گرافیست های مختلفی در فرانسه کار میکند و وقتی برمیگردد میبینیم که عنصر رنگ به کارهای محصص اضافه شده است . ” پرده ی جادویی پرنده ای را نشان میدهد که سرش زرد و چشمانش آبی است . سرش از تن ِ قرمزش جدا شده است و همه جا سیاهی است و سیاهی است . دم پرنده سبز است و پرنده غمگین است . نمیدانم این کار برای چه کشیده شده است فقط توی ذهنم مدت ها فیکس میشود و میماند . مثل پونزی که به دیوار وصل است و در دل گچ ها رفته و بعد دیوار پرتش میکند روی زمین . عکس از ذهنم دور میشود چون حجم اطلاعاتی که دارم در فیلم میبینم به قدری زیاد و جذاب است که هر کدامشان ماندگار میشوند . . . بسیاری از کارهایی که در این دوره نشان داده میشود به نظرم بارها در نمایشگاه های این زمان ِ خودمان دیده ایم . پیکره هایی که میفهمم چقدر تکرار شده اند . پیکره هایی که اصیل اند و این لحظه که فیلم را میبینم به ریشه ی نقاشی ها پی میبرم . آثاری که برمیگردد به منابع داخلی برمیگردد ، به دوره ی قاجار و نقاشی های قهوه خانه ای و کارهای چاپ سنگی . . . برایم بسیار جذاب است که ظاهری مینیاتوری از یک فرد قاجاری روی صندلی نشسته را در زمینی میبینم که انگار از دوره ی ونگوک آمده و در عین حال حرفی که خواسته را دارد میزند ضمن اینکه شیوه ی کشیدنش هم متفاوت است . گمان میکنم کارکاتوریستهای امروز فقط دارند تفریح میکنند . . . این مستند هرچند آموزنده است اما خشم من را نسبت به عده ی زیادی که برایم بت شده اند را بیشتر میکند . که من یا میس شانزه لیزه چه آسان فریب ِ آسانی آدم ها را میخوریم . نه که آسان بودن بد یا خوب باشد که در عمق آنها چیزی نیست . زاویه ی نشان دادن عکس ها و کارها از بالا به پایین . . طوری است که انگار فیلم ساز میخواهد فرش گران بهایش را برای مشتری باز کند و از رج های تار و پودش سخن براند . فیلم سیاه میشود و موسیقی اش عوض میشود . نوشته شده  من و شاه . موسیقی سنگین است . نمیدانم در ادامه چیست . میس شانزه لیزه پوست لبش را میکند . از اینکه تا به این لحظه اینقدر نادان بوده لجش در آمده و از اینکه دارد می اموزد خوشحال است . دو حسی عجیب در او موج میزند . ادامه ی این تیتر چه خواهد بود ؟

ظاهرا طرح ها دولت حاکم را ناراحت میکند . کارهای محصص در آن دوره سر ندارند یا پا ندارند یا دست ندارند . آدم های شرحه شرحه شده . . . سری روی سینی . . . البته در فیلم گفته میشود که دولت ناراحت شده و میگوید چیزی که نمیدانید چیست را چاپ نکیند . در این دوره کارهای اردشیر به اردشیر محصص میگویند که جناب رئیس کشور گفته دیگر نباید طرح هایی بکشی که سر و دست و پا ندارند و این چه معنی دارد ؟! از آن موقع به بعد کارهای محصص این طور میشود که کارها چند سر دارد و چند پا دارد و چند دست دارد . توی دلم میخندم . این اعتراض را دوست دارم . این خلاقیت را میپسندم . این موسیقی روی فیلم من را تصرف میکند . فیلم نرم و با آرامشی آموزش میدهد که از جهتی پر شتاب است . . . اما نرم نرم در یادگیری اش پیش میروم . زمان چقدر گذشته ؟ چند دقیقه دیگر از این فیلم باقی مانده است ؟

 

دوران هایی فرا میرسد که به هر حال محصص را آزار میدهد اما ظاهرا او از پس اش بر می آید . دوست دارم صدای محصص را در فیلم بشنوم . لحن اش را . . . هنوز در تصویر اولیه ی ارائه شده مانده ام . . . رو به روی اردشیر محصص . . . او روی صندلی نشسته است . دستانش را به هم داده است . بی قرار است . زمین را نگاه میکند . سیاه پوشیده . چشمانش را میدزدد . در سرش چه میگذرد ؟

تاجی روی تصویر می آید . تاجی که امروز میفهمم طراحی تاج ِ بیشتر نمایش های امروز است و در شکار روباه دکترعلی رفیعی هم به صورت اغراق آمیزی دیدیم که سر آغامحمدخان قاجار رفت از روی همین طرح برداشته شده است و یا شاید این تاج اولین بار این جا گشیده شده است . بعد همان تاج را ریز تر و کوچک تر در آثار دیگر محصص میبینیم که تکرار میشود . فیلم دارد آموزش میدهد . بدون اینکه خودش را تکه پاره کند .

دوره ی بعدی کارهای محصص بعد از آمدن او به آمریکاست که شکل میگیرد . موسیقی با صدای ساکسیفون کش دار آمریکایی فضای محصص را القا میکند و کاملا پیداست که با فیلمساز و محصص رفتیم در یک وادی دیگر . میپرسم از خودم بعدش چه خواهد شد ؟ میس شانزه لیزه توی گوشم میزند . با شرم از خودم به بقیه ی فیلم نگاه میکنم . او از اخبار ایران مطلع است . . . از آخرین کتاب ها . . . از همه چیز اطلاع دارد . . . آن زمان که اینترنت نبوده . . . چقدر این جستجوگری را دوست دارم . . . چقدر این هنرمندان را دوست دارم . . .این برای من فریب نیست . . . هنری است غلیط . . . اضطراب آفرین . . . گشت و گذار در رستوران ها . . . از آن شیطنت ها که خودم هم انجام میدهم . . . هنوز خیلی از کارهای محصص جمع آوری نشده است . . . آیا اهمیت دارد ؟ قرار است این رازها در کدام موزه نشان داده شود ؟ چه خوب که این فیلم هست . چه خوب که بهمن مقصودلو هست . کارها با شتاب از آرشیو نیویورک تایمز از پیش رو یم رد میشوند . موسیقی هم دلم را میلرزاند . سازهای زهی توی دلم با آرشه شان مینوازند . . . تو خیلی از جهان عقبی خانم ِ مثلا فرهیخته ! پیش تر نوشته ام که دوست داشتم صدای اردشیر محصص را بشنوم . صدایش در این لحظه توی صورتم میخورد . . . .در یک گفتگوی تلفنی که روی تصویری می آید که محصص تن اش میلرزد . . .پف کرده . دستش میلرزد . طرح های قوی اش روی کاغذ جادو میکند . کاغذ را رنگ میکند و یک شاهکار را پرت میکند روی زمین و گردنش عقب و جلو میرود . سراپا دلهره میشوم . میدانم که او پارکینسون گرفته بود . نمیدانستم این لحظات ثبت شده بودند . میس شانزه لیزه و من گریه میکنیم . صدایی که در گوشهایمان فرو میروند مثل سوزنی هستند که خم میشود . مثل تیغ ماهی در پرده ی گوش . . . عشق محصص به کار در وضعیت بد فیزیکی و عشق کسی که پشت دوربین پیگیر است هر دو دو نیرو محکره است که من را له و مچاله میکند . این هر دو عشق را میگویم . . . تعریف اردشیر محصص از پروین اعتصامی را میشنویم . رشک میبرم به ایامی که در آن بخل نبوده و منش امروزین در خلال آن دیده نمیشده . حمایتی که همه از هم داشتند یا اگر هم نقدی بوده آیا جز از سر توجه بوده ؟ همین توجه به یکدیگر یعنی در تفکر بودن . اتفاقی که امروز حاضر نیست . غایب است . فیلم ادامه پیدا میکند تا روایت مرگش . . . تلخی مرگ او در امبولانس در تنهایی . . . فیلم آرامش را از من میگیرد . لحظه ای نمیتوانم چشم از صفحه ی تلویزیون بردارم .

نویسنده ، کارگردان و تهیه کننده : بهمن مقصودلو

فیلم تمام شده است و من هنوز رو به روی نمای ابتدایی جا مانده ام . . . فیلمی که در حافظه میماند و شبیه هیچ کار دیگر نیست . خیلی اردشیر محصصی است و خیلی مستند است و خیلی حساب شده است 

تئوری توطئه ی فرنگیس ،مادرِ اختلاس ِ فراری چگونه بود ؟!

$
0
0

این داستان واقعی است . 

میس شانزه لیزه حیطه ی ادبیات را رها میکند و داستان مسکوتی را که خود شاهدش بوده روایت میکند . سریع برویم سراغ داستان . 

زنی به نام فرنگیس یعقوبی سرای ، متولد تبریز ، زنی بود که از چشم همگان را خیره میکرد . در زمانی جنگ ایران و عراق او بی هیچ واهمه ای سوهان به دست ، ناخن های بلندش را سوهان میکشید و لاک قرمز همیشگی روی ناخن ها را ترمیم میکرد . سیگار از دستش نمی افتاد و فک ِ رو به جلویی داشت که پیش از همه چیز چشم را به خود جلب میکرد  .    فکی چشم نواز . فکی که باید سرویس میشد . این زن همراه شرکایش ، در روزهای جنگ ورق بازی میکردند و میگفتند و میخندیدند و دور از هیاهوی تهران در باغ بزرگی در کرج صفا میکردند . توی استخر میرفتند و غم و ملالی نداشتند . سرکار خانم فرنگیس یعقوبی سرای که از خانواده ی پر جمعیتی بود با پسر عموی خود ازدواج کرده بود .پسر عزیزش  ، امیر یعقوبی ،که او هم فک رو به جلوی جالب توجهی داشت . . . همواره کنار مادرش چاکر و غلام بود . فرنگیس دختری هم داشت که در امریکا بود . اما امیرجان هرگز مادر را ترک نمیکرد .دوست ِ امیر ، مرد موفرفری عجیبی بود که بعدها دکتر شد . . . او همیشه کنار فرنگیس خانم بود . بیشتر از شوهرش . یک جوری همه به این دو نفر به چشم بد نگاه میکردند . فرنگیس خانم که همیشه در مهمانی ها  موهای سیاهش را محکمِ محکم ّ محکم میبست و از پشت سر توی تور می انداخت . چوب سیگار بلندی داشت و بوی عطرش هم با بوی سیگار مخلوط نمیشد . کفش پاشنه بلندی میپوشید و هیکل درجه یکی داشت . اگر دهانش را باز نمیکرد که صحبت کند خوب میشد . . . لحن و لهجه ی ترکی او باعث میشد همه اشتباه کنند . . . زیرا در غیر این صورت یک زن اسپانیایی به نظر میرسید . روزی روزگاری این زن که با همه ی زن های شرکایش در باغ و ملک و ... دوست بود و با همه ی شوهر های شریک هایش نیز دوست بود و در مهمانی ها بی نظیر بود . . . سر زبان افتاد . بد جوری . قصه از آنجا شروع میشود که فرنگیس یعقوبی سرای . . . زنگ میزند به تک تک خانم ها ی دوست . من جمله خانم های شریک های مردش و دوستهای خانومش . . . از آنها میخواهد که در یک جلسه ی فالگیری که دکتری به نام (بگی) یا ... با این عنوان . . . . . بناست به خانه ی آنها بیاید . . . باید همه ی زن ها یک جا جمع شوند تا این فالگیر درجه یک آینده شان را روی دایره بریزد و همه چیز را بگوید . همه ی زن ها بدو بدو و خوشحال برای ناهار میروند منزل سرکار خانم یعقوبی سرای . . . فرنگیس خانم . . . ناهارمیخورند و بعد هم قهوه و منتظر جناب فالگیر . . . فالگیر . . می آید فال میگیرد . چرندیاتی میبافد و بعضی چیزهایش هم درست از آب در می آید . . . در آن مجلس . . . فال فرنگیس خانم یعقوبی سرای را هم میگیرد . . .همه ی زن ها میخندند . . . زیرا دَدَر دودورِ دوستان توسط بگی بیرون آمده و " نه بابا ، این چه حرفیه ! من ؟ من و این حرفا ؟ کدوم خاطرخواه " بین همه موجب خنده میشود . . .در این میان . بگی کف دست فرنگیس خانم را نگاه میکند و میگوید به زودی یک پول قولومبه دست تو را خواهد گرفت که زندگی تو از این رو به اون رو خواهد شد . بگی خان میرود و فرنگیس خانم رو به پسرش که خواجه ی حرمسرایش بود رو میکند و میگوید :" امیر جان میگه از این رو به اون رو .... میگه یه پول قولومبه !" . . .همه میخندند زیرا وضع فرنگیس کلا به اون رو . . . یعنی رو به صعود بود و بالا تر از این صعود هم دیگر نبود . . . میگذرد زمان . . .تا اینکه یک روزی از روزها . . . فرنگیس خانم میزند توی کار ساختمانی و بفروش و بساز و سرمایه گذاری های مشکوک . . . از همه ی دوستان میخواهد پول بگذارند تا در کمتر از چند ماه 5 برابرش را بگیرند . همه ی دوستان گرمابه گلستان هم دو دستی پول ها را تقدیم میکنند . چند هفته بعد از این ماجرا ها . . . سرکار فرنگیس یعقوبی سرای . . . فلنگ را بسته و با امیر جان . . . به آمریکا میرود . ماجرا این طور ادامه پیدا میکند که این دوستان ِ زن ِ مشترک برای یک مراسمی که پز شله زرد میدادند به هم . . . هی به هم زنگ میزنند و میگویند خانم یعقوبی نیست و بی خبر رفته امریکا ! همه فکر میکنند بناست برگردد . . . اما کسی به تلفن ها ی خانه . . .شرکت . . امریکا جواب نمیدهد . . . همه سرازیر میشوند به سر شوهر خانم یعقوبی . . . شوهر فرنگیس خانم که از همه چیز بی خبر بود و مثل همیشه از کارهای زنش جدا بود و از خود زنش هم جدا . . . رسوای عالم میشود . . . کار به کلانتری میرسد . . .همه ی دوستان این بار جلوی در خانه ی فرنگیس خانم جمع میشوند . . .همه داد و هوار میکنند که چی شده ؟ چرا بی خبر رفته ؟ این همه پول از ما گرفت ؟ شوهر بیچاره توی خیابان سکته میکند و از بی آبرویی میمیرد . البته همه ی این دوستان ِ هم راه و هم تفریح و هم غم و شریک . . . از مردن آقای یعقوبی بیچاره  ی  یه لاقبا ی توی خیابان  وا مانده ی لب جوب نشسته ناراحت میشوند زیرا او بیگناه بود . همه ی دوستان میدانستند . کار به پلیس امینت میکشد . افرادی با نام بی آزار ، تمجیدی ، فارسی و ... زیر نظر وکیل های مختلف شروع میکنند به گشتن دنبال این زن . آقای صفایی پرونده ی چند نفر از این بیچارگان را که ارثیه ی پدری خود . . . (پول های شوهر های خود . . .پول های باد نیاورده ی خود را دو دستی به این زن تقدیم کرده بودند ) به دست میگیرد . یک ماشین در ناکجا آباد پیدا میشود که به نام این خانم بوده و این فروش ماشین حتی پول وکیل هم نمیشود چه برسد به مبلغ های بالای ده ملیون تومانیی که در سال 1376 به دست این خانم داده شده بود . . . این فرنگیس خانم یک روزی در اورنج کانتی دیده میشود . . . سه سال پیش . . . یک بار که یکی از آشناها او را در کنسرت خانم حمیرا میبیند . . . روزگارش را سیاه در میابد . . . دلش میسوزد . آن زن ثروتمند چطور با این لباس های شندره در این کنسرت حاضر شده ؟ میرود جلو . . . مرد سلام میکند . . .فرنگیس خانم خودش را توی بغل مرد می اندازد و های های گریه میکند . . . بعد میگوید بروم دستشویی . . . همه ی ریمل هایش ریخته بوده . . . ظاهرا . . . رفتن همانا . . .برنگشتن همان . . . ملت ایران پول های عزیزتان را به دست هیچ زن و مردِ دوست و آشنایی ندهید . هرکسی از این زن اطلاع دارد خبرش را بدهد . ازیرا که پلیس امنیت هم کاری نمیتواند بکند و این زن که پول نزدیک بیست نفر از دوستان نزدیکش را خورده و یک آب هم روش باید بداند که هنوز که از آن دزدی  بیست سال میگذرد کسی نام منفورش را از یاد نبرده و نفرین خیلی ها پشت سرش هست . شاید بابک زنجانی ها . . . یوسف خیرخواه ها مادری داشته اند از جلبیت فرنگیس . . . اسم فرنگیس یعقوبی سرای دست کمی از اسم این آقایان ندارد . 

آخر داستان تنها یک خط طنز است . . . آن روز که همه دور هم بودند و بگی فال همه را گرفت . . . درست گفته بود که خانم یک پول گنده دستت میرسد و زندگی ات را از این رو به آن رو می کند . . . و طنز در این جاست که این زن در حضور همه به پسرش میگوید ببین چی میگه . . . همه هم میخندند . . . و پول همین همه موجبات از این رو به اون رو شدن ِ این خانم را موجب میشود . ایشان تا به امروز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته و برادرش . . مادرش در تبریز و دخترش در امریکا به هیچ تلفنی جواب نمیدهند . او در اورنج کانتی است . امیدوارم که خداوند ببخشدش . . . اما بداند که این جا هنوز نفرین پشت سرش باقی است . 

نام فرنگیس یعقوبی سرای حیف بود که در تاریخ نوشته نشد . . . بنده به لطف فالگیری درست بگی خان و نوشتن این داستان در فیلمنامه ام خواستم زودتر . . . موجبات ِ خبردار شدن ِ همگان را از وجود این زن ِ شیاد با خبر کنم مباد که خبر مرگش برسد . 

 

http://jazirehdarkahkeshan.ir/

Viewing all 198 articles
Browse latest View live