Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

اخبار را مثل طعم بد ِ قهوه فرانسه مینوشیم !

$
0
0

" من یه گنجشکم ، نشستم روی لپ تاپ و دارم صفحه ها رو بالا پایین میرم ، با نوکم این کارو میکنم ، اخبار رو میخونم ، تک میزنم به نون های خشک ِ جو ، من یه گنجشکم ، یه ذره سواد دارم ، اخبار رو میخونم ، الان مرده م . صاحبم من رو دید ، برم داشت ، توی گلدون چالم کرد ، من یه گنجشکم ، جیک جیک ، توی خاکم ، روی خاک خاکسترِ سیگاره . من دیگه گنجشک نیستم ، من مرده م . من سواد دارم . سواد رو از صاحبم یاد گرفتم ، اخبار رو که خوندم ، قلبم دیگه نزد . من دیگه گنجشک نیستم ، جیک جیک ، من هیچی نیستم ، آخه من باید تخم میذاشتم اما نتونستم ، من یه گم شده ام . صاحبم به من از نون خشک هاش داد ، جیک جیک ، با هم دوست شدیم ، این جوری اون ضد صاحبم ، من بهش گفتم که نمیتونم تخم بذارم . جیک جیک ، اون میتونست بفهمه ، یار م رفته بود ، با یکی دیگه میپرید . صاحبم منو برد توی خونه اش ، جیک جیک ، ما با هم دوست شدیم . الان من مرده ام اما مرده هم نیستم . خاک ِ این جا دیگه مرده ها رو توی خودش جا نمیده ، مرده ها نمیتونن توش تجزیه شن ، جیک جیک ، خاک این جا خیلی بده ، من نمردم ، جیک جیک . صاحبم داره سیگار میکشه و گریه میکنه . من دیگه نمیشنوم . . . . دارم سرد میشم . . . نوکم بازه . . . توش خاک میره . . . توش کرم میره . . . میریزه توی مری و میره توی شیکمم . . . من یه تخم میذارم . . وقتی توی خاکم . . . جیک جیک ، به اخباری که خوندم فکر میکنم ، من سکته کردم . جیک جیک ، صاحبم داره گریه میکنه . "

( صدایی که شنیدید حدیث نفس ِ گنجشک ِ نیمه جانم بود . من صدای او را میشنوم . من این توانایی را دارم که سخن پرندگان و حیوانات را بفهمم . )

من امیدوارم یک روزی بیایند دستبند بزنند من را ببرند یک بندی به بندم بکشند تا زودتر جانم به در شود . . . در این دنیای یخبندان و پر از لجن ، که پدر گوشت فرزندش را میخورد و مادر چشم بچه ی خودش را در می آورد ، باید هم ماهی ها جان به جان آفرین تسلیم کنند . در این ایران ِ ویرانی که هرچه فریاد هست خفه میشود ، هر چه صدا هست بسته میشود و تمام پنجره ها را به میخ کشیده اند و از آن گوشت قربانی آویزان کرده اند دیگر بوی مهربانی و شیر ِ مادر نمی آید . ( افرادی ) که باعث کشته شدن این همه ماهی در سد فشافویه کیستند ؟ (افرادی ) که پلنگ و ببر ایرانی را در حد سوسکی که باید با دمپایی کشت میبینند کیستند ؟ در سوگ آ نها نمیگریستند ؟ امروز که روزهاست خیلی چیزها از این سرزمین رخت بسته . شخصیت ، حیثیت ، اسلوب انسانی ، روابط درست ، مهربانی ، رقص ، خنده ، سلامت روان و جان ، امروز خیلی چیزها مرده است ، برادری و خواهری ، عشق مرده است ، هیچ چیز قشنگی برایمان نمانده است . هیچ چیز . . . استقامت ما ، دهه ی 60 ی ها خیلی زیاد است ، از افراط و پذیرفتن و حمار بودن به تفرط و نپذیرفتن و حمار بودن رسیده ایم و بیچاره حمار . ما پیروزمندانه ، عقب نشینی میکنیم . ما عقب نشینی پیروزمندانه ای میکنیم . ما پیروزیم . ما همه چه هستیم . ما همه قهرمانیم . کافی است یک آدم با جان 10 نفر بنشید پای خبرگزاری ایسنا ، این همه خبر ِ خوش را بشنود و جان به جان آفرین تسلیم نکند . 

hamidreza dastjerdi-2-179.jpg

نرخ جدید بنزین ، بالا رفتن ِ قیمت مسکن ، انواع روش های رنگ وا رنگ دزدی ، قتل ، مد ِ جدید بخشش سر مراسم ِ خوشگذارانی اعدام ، دخالت در زناشویی انسان ، حذف ِ بهداشت ِ زنان ، آمار ایدز و مرض ، پنهان کاری ، سانسور ، ممیزی ، شیشه ، مواد ، بیخیال همه چیز ، گور بابای طاق ِ مقدس کلیسا ، ماشین ، ترافیک ، کجاست شادی ؟ کجاست رنگ ؟ کجاست گهواره ی من ؟ در این روزها که به کافه های اطرافم سر میزنم ، صدقه سر ِ گرانی که دولت عزیز سرمان آورده و تاجمان کرده ایم ، پول اضافه ی گارسون ها و وای فای لعنتی روی یک چای تی- بگی می آید و به 5000 تومن میکشد ، ما مردمی هستیم که طعم ِ قهوه فرانسه و موکا و لاته را تشخیص نمیدهیم ، دهان باز میکنیم و میخوریم . همین . هر چه بدهند و بگذارندجلو رویمان با ژست میشینیم . میخوریم . اخبار بد را روزنامه ها را میخوریم . همین طور . مثل ِ طعم بد قهوه فرانسه . یا اسپرسو . . . ما را چه به کاپوچینو ! میروم موزه ی زمان ، 8 ماهی است بچه های قدیم نیستند . رفته اند . قرار بود زنگ بزنند جای جدیدشان را بهم بگویند . رفته اند . وقتی میروم دیگر کسی نمیاید سر میزم بنشیند یا از قبل بداند که مثل ِ همیشه چه زهرماری میخواهم سفارش بدهم . . . اما میروم . روی یک صندلی گوشه ای مینشینم . سریع وای- فای را روشن میکنم . یک زیر سیگاری یک چای طعم بهار نارنج مثلا - این دفعه . . . چای را می آورند . . . طعم چای تلخ سه روز پیش را میدهد . . . بچه ها را صدا میکنم . میگویم بخورند و میگویم به لعنت یزید هم نمی ارزند . همه بو میکنند . با نور موبایل توی تفاله را نگاه میکنند . قیمت 10000 تومن . از موبایلم سر و صدای مسج هایی حاوی جک می آید . میگویند ما از شما پول نمیگیریم مشتری باید راضی باشد . میگویم در این 8 ماه هر چیز که خوردم مزه ی کوفت میداد . نه موکایتان درست بود نه قهوه و نه کاپوچینو تان . . . مزه ندارید . به زور پول را میدهم و میروم بیرون . سیگارم را روی میز جا میگذارم برمیگردم . یک لیوان آب میخورم و دوباره بر میگردم . بهم میگویند دفعه ی بعد مجانی حساب میکنند و گه خوردند . دیگر به موزه ی زمان نمیروم . هرگز . . . آدم هایی که می آیند همه ادا در می آورند . فکر میکنم توی خانه نسکافه ی قشنگ تری درست میکنم ، میزان شکر و عسل و شیره ی انگور توی نوشیدنی هایم را میدانم . جلو رویم میگذارم و گور بابای باد و وای فای . . . کافه ویونا میروم ، بهرام رادان آمده است ؛ همه حیرت زده نگاهش میکنند . من قهوه ام را خورده ام ، بد مزه است . گران است . نمی ارزد . میخواهم بروم به رادان بگویم او حساب کند . از سرویس کافه گالری هم راضی نیستم . پیشخدمت ها دیر می آیند . همه لبخند میزنند . نسکافه مزه ی لاته و موکا و ماکیانو و بلبل صورتی در روی سیم خاردار میدهد . کافه های تهران بوی مستراح میدهد .دلم میخواهد بروم کافه میامی . ویسکی بخورم . تف کنم توی قبر این تاریخ کثیف . شکوفه بزنم روی قبر ِ خودم . بندری برقصم که این منم . این تنم . این وطنم . دوستش ندارم . اندازه ی همه ی شکوفه ها بزن و برقص .  من  مخصوصا اینترنت هوایی و امواجی و وایرلس نگرفته ام که به کتاب خواندن و نوشتنم برسم . بی جنبه ام . این جوری از روش همیشگی جریمه خودم را جریمه کرده ام . اینترنت فقط کابلی . دندنت نرم و گرم . توی این اینترنت چیست ؟ جز خبر حماقت مردم ؟ جز صبر ایوب . جز سفر و کوچ از ما بهتران . جز ناگهان مرگ ها . . . جز اخبار گدایی کمک کمک کمک ها . . . در این اینترنت چیست جز همه پشت به روی صورت تو کردن . جز قهر ها و تف بالا سر بودن ها . . . تبلیغات میتازد و گاز میدهد . اصلا ترمزش بریده . میرود . . . تبلیغ تبلیغ . . . از مرز جغرافیا میگذرد . دهنت را سرویس میکند . دوست ندارم . می خواهم کابل را بگویم به دیوار یا به تنم . به جاش نان خشک جو میخورم . مثل گنجشک . . . .دوست دارم زود صبح نشود . دوست دارم بیشتر همه خوابیده باشند . از زنده ها میترسم . از همه ی زنده ها . . . از همه ی کسانی که راه میروند میترسم . همه دروغ می گویند . همه ی دوستت دارم ها در ذکر است و خیرش به کانون ِ قلبت نمیرسد . همه نازاضی هستند . من هم . من دیگر این وطن را دوست ندارم . نه ریشه ای میخواهم نه تاریخی نه عمری باید بروم پیش گنجشکم و همان جا توی تخمی که گذاشت ، توی پوستش بخزم و بمیرم . من هیچ کس را دوست ندارم . فقط داس و تیغ را در میغ ِ ایهام . تمام . 


مُرداب روی بام

$
0
0

 

مرداب روی بام 

 

مرداب روی بام ، نمایشی است که   اقتباس آزادی از نمایشنامه ی دوشیزه رزیتا ی لورکا ست . این نمایش در تماشاخانه ی ایرانشهر ، سالن استاد ناظرزاده ی کرمانی ساعت 19 : 30 اجرا میرود . 

بروشور ِ کار ، با توجه به عکس های عجیبی که از کار  دیده بودم ، چندان چنگی به دل نزد ، بر خلاف ِ خود ِ نمایش ، توقع ِ بالاتری از بروشور داشتم . برای من کار با پیش فرض ِ متن یا نمایشنامه ، سالن ، بروشور شروع میشود . بروشور در قطع ِ کف دست ، با نوشته ای قرمز از نام ِ نمایش (مرداب روی بام ) و زیر ِ نوشته شکلی که ترکیب ِ قیچی باغبانی ، هویج ِ برعکس شده ، گیاه ِ در حال ِ رشد و نمو ، که به بخش ِ دسته ی شکل که مثل چاقویی میماند تیغی سبز رنگی کلاژ کرده اند و به ساقه ی گیاه یا به بدنه ی آن مهره های قیچی یا سوراخ هایش یا تنه ی گیاه در سه نقطه ی سفید ، ادامه اش سر ِ گیاه است ، مثل ریشه ی وارونه شده . شاید تعبیر ِ من از این ترکیب زیبا این باشد ، چاقویی که از برای کشتن نیست ، سبزیی که در نمایشنامه به ان اشاره میشود و نه بدنه ی نمایش ، زمین ، حاصلخیزی ، زن . سه نقطه ی سفید ، سه زن ِ نمایش اند ، نه نمایشنامه ، و ریشه ها میراث این سه زن یا رشد گیاه ، زمان ، گذر ِ زمان . دوست داشتم این شکل را روی برگه ی بزرگتر دست میگیرفتم و داخل سالن میشدم و بعد مثل کارهای دیگر به دیوار اتاقم سنجاق میکردم . 

پیش از هر سوز و بریزی در مورد ِ کار ، باید به نکته ای اشاره کنم . آن ، آشنایی لورکا با هنرمندانی همچون لوئیس بونوئل ، جرج گویلن و سالوادور دالی است ، کسانی که پایه های مکتب ِ سورئالیسم  را به اشکال مختلف توی خاکِ تاریخ محکم کرده اند و بناسازش بوده اند . 

وقتی وارد سالن میشوی ، ان هم سالن ِ استادناظرزاده که به نظرم بیشتر شبیه یک سالن کنفرانس است تا سالن ِ نمایش ، با دکوری عظیم و عجیب و شاید شبیه دکور نمایش های ژاپنی رو به رو هستی . بی اینکه بدانی چرا ؟ در این صورت روی صندلی محکم مینشینی و منتظر میشوی تا عکس هایی که پیش از این در اینترنت شکار کرده ای ببینی . لزوم اتفاق های بصری را . این بار نمایشنامه را نخوانده بودم . دیدن ِ نمایش موجب شد به سرعت نمایشنامه را بخرم و بخوانم و سپس در ترازوی انطباقم مقایسه کنم . خب ، داستان ِ اتفاقی که با آن رو به رو هستیم ( چه در متن و چه در صحنه ) خلاصه میشود به ( انتظار ) ، دُنا رزیتا ، عاشق است ، معشوق ، میرود . رزیتا تنها میشود ، ماخولیا در او به اوج میرسد ، سرانجام ِ انتظار ، شاید سرانجام ِ عشق . در نمایش و نمایشنامه فقط همین طرح را میتوانیم ببینیم . هر دو یک حرف دارند جز اینکه در متن حدیث انتظار طور دیگری روایت میشود و در صحنه به شکل دیگر . 

 

 

 

در مقدمه ی کتاب بارها و بارها به طنز بودن ِ نمایشنامه اشاره میکند ، در صورتی که شاید در ترجمه این طنز که درواقع هجوش در جاهایی دیده شده به چشم نمی آید ، تنها در دیالوگ های زن ِ خدمتکار که در نمایش نقشش  به عهده ی بهناز جعفری ست . همیشه نمایش را بر اساس عمل و عکس العمل ، اوج و فرود ، کاتارسیسم ، یک اتفاق ، یک انتظار بر صندلی نشستن ، دوست دارم ، نمایشی که حرفی برای زدن داشته باشد . متنی که بخواهد شعر بگوید جایش را به نمایشنامه میدهد یا برعکس و در خیلی از نمایشنامه ها این را میبینیم . دنا رزیتا هم شاملش میشود . عمل ، اتفاق ، در متن رخ نمیدهد ، همه چیز را از زبان ِ ادم ها میشنویم ، در صورتی که دیدهشدنش ، به اجرا در آمدنش ان را نمایش میکند . در متن ، ترجمه ی فانوس بهادروند ، صفحه ی 40 : زن خدمتکار : " فکر میکنه که خوشحاله ! تمام دیروز منو مجبور کرد که دم ِ در ورودی سیرک منتظر بمونم ، تا یکی از عروسک گردان های جوونو ببینم ، چون فکر میکرد شبیه پسر عموشه . " 

این متن در بخش ِ اعظم آن ، خاطره ی در انتظار گودو را زنده میکند ، در بخش دیگر و مهم اش ، دایره ی گچی قفقازی برشت را ( رابطه ی عمه و زن خدمتکار ، بخشی که بحث ِ ذکر و خیر ( دوستت دارم ) از نوع مادرانه اش میشود . جایی که خون ِ توی زگ مهم نیست ، مهم مهری است که عطا میشود . . . ) در قسمت زیادی یاد نمایشنامه ی سه خواهر چخوف می افتیم ، همچنین ، اشاره ای از هملت شکسپیر که البته همه در متن مشاهده میشود . نمایشنامه پر از شعر و صنایع ادبی است . پر از لورکا و ضرب المثل و عوام است . 

سئوالی که برایم مطرح میشود ، سئوالی که بعد از دیدن نمایش و خواندن متن به ذهنم میرسد چگونگی حل و فصل ِ این قضیه ی ( انتظار ) و مفهومش در تن مرد و در جان ِ زن است . انتظار کشیدن جنسی است زنانه یا مردانه ، آیا این تنها زنان اند که این چنین میس هاویشام میشوند یا مرد ها نیز در این واژه احیانا بوئیی برده اند ؟

برمیگردم روی صندلی سالن . دکور مفروش شده است با زمینه ای کرم و گل های سیاه رنگ . دیوار رو به رو یک در میان خط کشی شده است با این زمینه و سایه و سیاهی ، زنی مدت ِ طولانی با لباسی طوسی و موهایی سفید و شمایلی غریب به رو به رو نگاه میکند تا مدت طولانی نمیفهمی لزوم این زن در صحنه دقیقا چیست . . . اصلا چرا هست ؟ به نظرم مهم ترین و خلاقانه ترین بخش نمایش همین زن ِ اضافه شده به نمایش است که در متن نیست و در کار رضا گوران میبینیم .  ( آیینه ) بازتابی که دوست دارم . خیلی شخصی است اما دوستش دارم . دکور با حفره هایی تعبیه شده در کف آن ما را به سمت ِ هیچان میبرد چون کاربردش ویژه است . دست هایی که از درونش به نمایش تجاوز میکنند . دست های مردانه . در نمایشنامه به کارکاترهایی که در متن رو به رو هستیم مواجه نمیشویم . کار روی صحنه خیلی سورئال تر از متن است . این قوت را دوست دارم . اشکالی که در شروع نمایش با دیالوگ های آغازین همراه است تا انتها همه چیز را برایم قابل پیش بینی میکند . 

 این روزهایی که می آد روزهای خوبی نیست اینُ واسه روزهایی می گم که قرار بوده خوب باشنُ عینِ یه کابوسِ نیمه کاره هنوز  دنبالمون اَن، ولمون نمی کنن، تموم اَم نمی شن تا باور کنی یه خواب بد بالاخره یه جایی تموم می شه

 

در نمایش مرداب روی بام که کارگردان ِ کار در ( اینجا ) گفته است به چه دلیل اسم نمایش را عوض کرده ، سه زن را میبینیم . پانته آ پناهی ها بهناز جعفری ، ستاره پسیانی که بعد از زمان زیادی شاید متوجه رابطه ی آن ها با هم میشویم . زنانی که میتوانند مادر باشند ، قوم و خویش باشند و یا از همه مهم تر ، سه زن از سه دوره ی زمانی خودشان باشند با سرنوشتی تلخ و سیاه در انتظار خودشان . آیینه هر از گاهی نوای درون انهاست . . . شاهد همه چیز است . رازهای زنانه پیش رویش هویدا میشود . آیینه کتک میزند . حرف میزند . تاریخ است ثبت میکند . خود خانه است . گلخانه ی سیاهی که به سوزاندن و کندن ِ آدم ها از زمان گذرا کمک میکند . مسئله زمان است . مرد نامرد - همان معشوقه - در نمایشنامه برای گرفتن زمین خانه را ترک میکند و از دریا عبور میکند و در صحنه برای جنگ .البته این میتواند یک تیرهایی باشد که پرت میشود به سمت زمانه ی خودمان ، عده ای بیرون خانه میخواهند این مرد را بگیرند . مرد فرار میکند . شاید نویسنده ای وبلاگ نویسی چیزی است ! خلاصه میرود . عده ای سر در سوراخ زندگی میکنند . عده ای همیشه حرف میزنند . عده ای زندگی را سیاه میکنند . شروع نمایش آب پاشی به گل های سیاهی که کاشته شده است را دوست دارم . در متن زیبایی دیگری ست . گلی را توصیف میکند که عمری یک روزه دارد و در نهایت درسفیدی میمیرد . شاید عمر همین یک روز است . همین گذر است . همین اینک سنگین است .  تکرار ِ شیوه ی انتظار با فرم های مختلف در نمایش ایفا میشود . خشم با چاقوهایی که گاهی نقش گل ِ گلخانه را ایفا میکنند ، گاهی کنده میشوند ، با خشمی حیرت زده ، روی صحنه واقعا دیدنی ست . مثل یک در گوشی که به تماشاچی خورده میشود مثل شلاق زمان . بازی درخشان پانته آ پناهی ها در این لحظه را دوست دارم . بهناز جعفری در نقش زنی ساده با زبانی تلخ ، زنی خدمتکار و بده ی دیگران ، مادر ِ واقعی ، بی سیاست ، پیر تر از همه فوق العاده است . رنج ها را با شکلک هایی که برای خودش است ایفا میکند . . . یک جوری آن حس زنانه را میفهمی ، از آن دیگران ِ توی نمایش بیرون است . رنگ لباس او هم بنفش است . کمی زندگی هنوز در او جریان دارد . او میخواهد دوباره عاشق شود . او بارها تن داده به زندگی های یک شبه هنوز میخواهد خوشبخت باشد . بی پرواست . حاضر جواب است . سخت درد کشیده . 

استفاده از رومان قرمز ، نمادی است که میشود برایش معنی های دیگری هم پیدا کرد . مثل روبان دور گل ، مثل خون ، کثل بسته شدن به دل دیگری . مثل یک بستگی داشتن . مثل خیلی چیزها . خود شمشیر گونه بودن چاقو های بزرگ گلخانه نماد نرینگی است . چیزی که زن های نمایش با ان کلنجار میروند . در نهایت باید از خانه بروند . ده سال میگذرد . این را در متن با شرح صحنه و در نمایش با گریم میفهمیم . دختر - رزیتا - هنوز منتظر پستچی است تا برای او از معشوقش نامه بیاورد . او همیشه میدانسته که مرد به او دروغ گفته . کسی منتظرش نیست . پا برجاست . مثل گرگی که دارد میمیرد اما به روی خودش نمیاورد و میخواهد دندان هایش را نشان دهد . تا لحظه ی آخر به روی خودش نمیاورد . دو زن دیگر در دلسوزی برای رزیتا حرف هایی این چنین میزنند :"  ای کاش میشد سرشو با شمشیر بزنی یا بین دو تا دستهات سرشو میذاشتی و با سنگ لهش میکردی و دستهاشو که نامه های دروغی نوشته رو قطع میکردی . . . " 

همین جا دوباره سئوال میکنم آیا مردی هست که برای عشق این چنین بتواند انتقام جو باشد ؟

آنچه در انتها میماند بیرحمی است . 

سخنانی که با آیینه زده میشود . 

همه چیز جمع میشود . سرنوشت هنوز بر زنان سنگینی میکند . بار انتظارشان را میبرند جای دیگری بگذارند . اما آیینه را جا میگذارند . عنصر بصری که در صحنه حاکم است ، البته هر از گاهی ضرورت ِ حرکاتش بی معنی است . اما انتهای نمایش . صحنه با قاب آیینه به شدت در حافظه ام میماند . امروز که از دیدن این نمایش چند روزی میگذرد هنوز دوستش دارم . 

نویسنده و کارگردان : رضا گوران 

تهیه کننده : نورالدین حیدری ماهر / طراح صحنه : سیامک احصائی / طراح لباس : گلناز گلشن / آهنگساز : رضا گوران / بازیگران : پانته آ پناهی ها / بهناز جعفری/ ستاره پسیانی / ندا مقصودی / دایانا فتحی / عبدآبیت / بیتا معیریان / جواد پولادی / پانیذ یوسفی (نوازنده ی ویولون )

چرا دن کامیلو را دوست دارم ؟

$
0
0

 

 

دُن کامیلو 

 

 

چرا دُن کامیلو را میبینم ؟

گاهی در مواجهه با یک اثر ِ هنری انقدر با خودت درگیر میشوی و احساسات ِ شخصی ات در دام می اُفتد که گمان میکنی از هر نقد یا بررسی یا تحلیلی باید پرهیز کنی . این اتفاق دو قطب مثبت و منفی دارد یا یک کاری را بیش از حد دوست داری یا بیش از حد دوست نداری .( هر چند دوست داشتن و نداشتن برای علم ِ نمایش و قیاس آکادمیک نیست ) آیا جز این است که یک اثر هنری باید و باید و صد هزار بار باید افکارت را در مشت بگیرد و یا احساساتت را در خودش نگه دارد و یک جوری تو را به سمت و سوی یک چیزهایی ببرد . این بردنش هم اگر بعد از خروج ِ تو از سالن تئاتر ، سینما یا نمایشگاه باشد مهم است . اینکه بعد از دیدن ِ بعضی فیلم ها میروی سراغ ِ نویسنده ی داستانش ، اینکه مثلا میفهمی آلبرتو موراویا کیست که گودار تحقیرش را میسازد . میروی و جستجو میکنی . اینکه میفهمی یک اثر هنری زیر مجموعه هایی دارد و چنان جذبش میشوی که میخواهی همه ی جیک و پیک ِ همان زیر مجموعه را در بیاوری اینکه به اصطلاح خِرد در کنه این ذات باید در پیچ و مهره ی چستجو پخته شود . همه ی این صغری کبری ها را بافتم و گفتم برای اینکه بگویم چرا دن کامیلو را دوست دارم و چرا . دوباره دیدن ِ آن برایم واجب است .

سال 1384 . . . وقتی این نمایش را دیدم که دانشجوی رشته ی نمایش بودم . در تکاپوی یک چیزی شدن . در جوانی و خامی و اینکه دوست داری هر کاری میبینی یک جوری گیر بدهی چون شاید فکر میکنی خیلی بارت است . وقتی در 24 سالگی ،دن کامیلو را دیدم  شاید برای اولین بار بود که یک فضای فانتزی ( فرا تخیلی ) و در عین حال بسیار ملموس و دم دست و بسیار مهربان و واقعی و در عین حال غیر واقعی را میدیدم . از نزدیک . از یک همنفسی با بازیگر و سالن نمایش و به زبان فارسی . نه روی صفحه ی تلویزیون و با زیر نویس و با دیالوگ هایی فرانسوی یا ایتالیایی .

 

از آن روزها نمایش های زیادی دیدم و همیشه فکر میکردم بعضی کارها را چرا ندیدم و چرا بعضی کارها را دو بار ندیدم و افسوس خوردم . یکی از این آه ها مربوط میشد به نمایش دن کامیلو ، امشب خوشحالم که دوباره با این اثر رو ی صحنه رو به رو شدم . آن قدر بی طاقت بودم که برای یک زمان کوتاه هم سری به روزهای تمرین دن کامیلو زدم . یک جوری سرک کشیدن در حفره های یک زندگی دیگر . کتاب - دنیای کوچک دن کامیلو - را خوانده بودم . بعدا دن کامیلو و شیطان را نیز خواندم . کتاب هایی از جووانی گوارسکی ، اینکه بتوانی در عین سادگی و با زبان ِ صداقت و در عین حال طنازانه بر معضلات ِ جامعه تیغ بکشی یا بشکافی ش کار آسانی نیست . اینکه در سادگی و در عین حال پیچیدگی بخواهی ایهام ِ یک موقعیت اجتماعی را نشان دهی ، چه روی صحنه چه در ورق های کتاب آسان نیست . این نویسنده از آن دست هاست و بیشتر از او کوروش نریمانی را دوست دارم که در کارهایش ، در انتخاب ِ آثاری که برایش فتوای اجرا میدهد ایمان به همین دارد که در این شادی سطحی یک زیر لایه ی عمیقی هست که نشان دادن و در عین حال نشان ندادنش هنر است و کوروش نریمانی یک هنرمند است که خیلی از این جهت دوستش دارم . یک جورهایی انجام دادن بعضی کارها همت عالی و قدرت میخواهد . البته برای شدن اش . اگر نه که همه بلدند کارگردانی کنند . ماشالا مملکت ما همان قدر که دکتر دارد هنرمند هم دارد .

برای معرفی دن کامیلو ، همان کوتاه که نمایش شخصیت محور که البته موقعیت او را به این شخصیت شدن رسانده در طول نمایش دو کاراکتر اصلی دن کامیلو و په پونه را با خودش همراه دارد . دن کامیلو کشیشی است ساده ، زرنگ ، تنها ، مومن ، خطاکار ، عصبانی و گاهی بدجنس و البته با شرف . در سوی دیگر په پونه ، مردی بی سواد و سطحی و مهربان و تو سری خور و ترسو و ظاهری که در دهات میخواهد شهردار شود و سری بالا ببرد اما دن نمیگذارد . در واقع این دو نیروی مخالف میخواهند با داستان هایشان نمایش را شکل بدهند . شرایط اجتماعی در همان ده کوچک مثل همین جهان بزرگ خودمان است . قدرت . یاد کتاب سرخ و سیاه استاندال می افتم . قدرت در دست کلیسا یا حاکم ؟ خبری هم از مردم نیست . بشکه ی نمایش همان مردم هستند که البته غیور اند و بهشان بر میخورد بلانسبت ما نیستند که تو سری خور باشند . دن کامیلو توی کلیسا با یک مسیح مصلوب حرف میزند . خیلی صمیمی . خیلی خودمانی . نه مثل ما که نمیتوانیم و نمیدانیم چطور با خدا صحبت کنیم . مسیح به او جواب میدهد . همان طور که در کتاب نیز اشاره شده این صدای درون خود دن کامیلوست . اما میبینم که شدیدا کودکانه به این قضیه نگاه میشود . مثل کارتن ها . فانتزی بکر . . . مسیح از صلیب پایین می آید . . . کلیسا را جارو میکشد . با دن کامیلو بحث میکند . بیشتر اخطار میدهد . انگار دن کامیلو از خطاهای خود آگاه است . این را میفهمیم . اما دوست داریم مسیح گاهی از صلیبش پایین بیاید . په پونه در یک رای گیری روز یکشنبه برای خودش شهردار میشود و حزبی تشکیل میدهد که در نادانی و در اوج بیسوادی صورت میگیرد . همه ی این بدبختی با طنز و رویکردی آگاهانه به داستان های کتاب در یک شب اجرا جمع شده است . چرا دن کامیلو را دوست نداشته باشم ؟

 

تکرار اتفاق های مشابه اجتماع امروز و دوباره اجرای این نمایش . معمولا کارهایی که دوباره بعد از مدت ها اجرا میشوند مثل ورژن یا نسخه ی اول نمیشوند . پوآرو همیشه همان پوآرو ی اول . . . شرلوک هلمز همان اولی . . . همیشه دو و سه اش چرت میشود . اینکه دن کامیلو از سال 84 عقب نماند خیلی است . که نمانده . به زعم من همین طور است . جز اینکه در سالن اصلی اجرا میشود . شخصیت دن کامیلو ، با آن ویژگی هایی که سیامک صفری همیشه عزیز بهش میدهد عشق ما را به کار بیشتر میکند . انگار که او برای این نقش ساخته شده است یا سیامک صفری باید به دنیا می آمد که یک سری نقش ها را بازی کند یکی از آن ها بعد از آغامحمدخان قاجار در شکار روباه همین دن کامیلوست . چیزی که خیلی شبیه خودش است . یا خودش دوستش دارد . البته که همین طور است . هرگز مهدی هاشمی نمیتواند دن کامیلو باشد . هرگز و صد هزار بار هرگز . این کار کار سیامک صفری است . در وصف ِ این بازیگر توانا که خدا حفظش کناد بس در این وبلاگ نوشته ام . بگذریم که در این اجرا بعد از 9 سال هنوز همان مرد ِ شیطانی است که روی صحنه بود . . . کمی تکیده تر . 9 سال گذشته خب . قصه ی ساده ی داستان اعم از اعتراف و مراسم غسل بچه ی په پونه پر از زیرمجموعه هاییست که باید دید . هر کدامش با زیرکی و مهارت از داستان های کتاب در این نمایش گردآوری شده است . بعضی جاها کم و زیاد شده و شده دن کامیلوی کوروش نریمانی . 

 

زن شهردار ، زنی زجر کشیده ، عصبانی ، بی شعور ، خدا قسمت نکناد است ، چراییش بماند برای یک کنفرانس دو ساعته . شهردار همان مرد همیشگی است که در همه جا میتازد جز در خانه . مرد ضعیف . بچه ! له شده بین بیشعوری ارتباط آدم ها ول . . . . ابتدا و انتهای نمایش با صدای همین بچه آغاز میشود . معشوقه ی دن کامیلو ، زنی مسن که معلم ده بوده . . . پیردختری با خصلت های دوست داشتنی اما در عین حال مردانه و قوی . . . عاشق و منتظر . . . خانم فریده سپاه منصور نازنین . . . بشکه . . . هوتن شکیبا که به شدت برای بچه های بازیگری ، توصیه میشود به حضور او و به بازی بی دیالوگ و لال بازیش توجه شود . . . در بین این همه تن و صدا . . . سادگی و روانی و مونوتن بودن صدای مهدی بجستانی را داریم . مسیح را . . . الیکا عبدالرزاق همان زن شهردار است که نمیشود یک کلمه به او حرف زد و خدای نکرده بالای چشمش ابرو هم نیست . . . بهرام افشاری که از قد و قامتش در نمایش ها همیشه استفاده ی بهینه میشود مثل همیشه خوب و با درک کامل از نقش روی صحنه است . مهران احمدی په پونه ی واقعی است . به همان اندازه که سیامک صفری دن کامیلو است . هرچند ارادت ما در یک جایی گیر کرده و چرا دن کامیلو را دوست نداشته باشم چون دوست دارم دست و پا زدن بازیگر مورد علاقه ام روی صحنه را ببینم . کلنجار رفتنش را . . . . نمایش در اوج و فرود . . . میرود . زمان میگذرد . . . در انتها مسیح از دست دن کامیلو شاکی . . . میخواهد کلیسا را ترک کند . بغضی که در گلوی دن کامیلو و در بازی سیامک صفری میبینم . اما وقتی ندارد که بترکاندش . مهمان ها برای عید میایند کلیسا . مسیح سفره را پهن میکند و دن کامیلو وقتی مهمان ها می آیند . . . مثل بچه ای که وارد یک جای غریبه شدهبا انها غریبگی میکند و وقت دست انداختنشان را ندارد . . . این اتفاق به قدری حس میشود که وقتی نور ِ پایان نمایش میرود و سکوت میشود میخواهی بزنی زیر گریه . یک حس عجیب و گنگ که با تو میماند . توی بغلت . میبریش خانه . دوستش داری . روی بروشور را نگاه میکنی . یک قهوه میگذاری و شروع میکنی در وبلاگ بنویسی بلکه در تاریخ نوشته هایت همین ثبت شود . که دن کامیلو را باید برای همین دید . 

در ( اینجا پشت صحنه ی دن کامیلو را ببینید . )

بلیط را هم از - اینجا - بگیرید . 

 

چرا لیلا حاتمی را دوست ندارید ؟

$
0
0

 

 

گذاشتم تا آب از آسیاب ِ اخبار بی افتد و بعد نوشته ام را روی دیوار این جا نقر کنم . ما کی هستیم ؟ مُشتی آدم ِ همیشه ناراضی و زورگو یا زورپذیر که برای اتفاقات ِ جامعه ، برای گرانی و مسائل کم اهمیت جُک میسازیم . ما چگونه آدم هایی هستیم ؟ کسانی پایبند به اخلاق ؟ اخلاق گرا ؟ کدامش هستیم ؟ از قوانین حاکم راضی هستیم یا ناراضی ؟ احتمال ِ عکس العمل رفتارمان همیشه قربانی داده است . این اتفاق به کررات پیش آمده . ما امتحان خود را در مورد ِ داستان های شگفت انگیز سینمایی و دم دست پس داده ایم . در مورد زهرا امیرابراهیمی . در مورد گلشیفته فراهانی . در مورد محمدرضا گلزار در مورد هر جزئ و کلی در کمال ِ آزادی آن قدر حرکت کرده ایم . حرف ها زده ایم و عکس العملش را از طرف ِ همان ها که مدام انگشتمان توی چشمانشان هست دیده ایم . پس چرا ازشان گله مندیم . . .آیا ما خود یک دیکتاتور ِ تمام و کمال نیستیم ؟ امروزه روز هر آدمیزادی با هر شماره شناسنامه با عناوین مختلف روی صفحات مجازی مُجاز و غیر مجاز مطلب میگذارد ، عکس آبگوشت و سوراخ جوراب و اسباب عکاسی و نجاری و فیلمسازی اش را میگذارد و هر حرفی که میخواهد میزند . ما ، همین ما که مدعی حقوق بشر هستیم از ترس . . . از بی امنی گدای یک توجه هستیم . خودمان را در حصار ِ مردمی با هر عقیده پنهان کرده ایم . ما نه خودمان را دوست داریم و نه دیگری را . جشنواره ی فیلم اصلا برازنده ی سلیقه ی ما مردم هست ؟ چقدر فیلم در سرزمین من مهم هست ؟ بارها و بارها ناله سرداده ایم و ای فغان کرده ایم که در سینما ساندویچ کالباس چه بوی بدی دارد و ما چرا درست نمیشویم ! بارها از سینماگران ایراد گرفته ایم . . . بارها اسم فیلمی که نمیدانستیم سرگذشت سازنده و نام فیلم چیست را در سینما دیده ایم و آدامس باد کرده ایم . فرهنگ سینما رفتن و تئاتر دیدن برای ماست ؟ آیا جز این است که برای سرگرم شدن به همه ی این اماکنمقدس سرمیزنیم ؟ بنده خودم را هم توی این آش در هم جوش میریزم تا کسی ناراحت نشود . حالا این مردم عزیز و فیلم دوست و دنباله روی جشنواره امسال برای فستیوال کن چه سوز و بریزی کردیم ؟ توجه همه جلب میشود به رفتار و لباس سرکار علیه لیلا خانم ِ حاتمی . رفتارش را دوست داریم یا نداریم ناگهان بی هیچ تفکری درگوشی و این ور و ان ور آن قدر ذکرش میکنیم که آن کسی که حرفی نمیزد هم بعد از چند روز 4 کلمه حرف بزند و ما خیلی خوب میدانیم این عکس العمل ها چگونه است . شاید اگر این ما مردم . . که سرشار از عقده های جنسی و بیماری های اضطراب هستیم برای کوچکترین مسئله ای خوشحالی نمیکردیم و بازیگر خیلی دوست داشتنی مان را با دو تا عکس رها میکردیم این همه اخبار بیرون نمیریخت که باز هم برایش فحش نثار کنیم . تشویق کردن ما و یا محکوم کردن به معنای حل شدن ِ یک قضیه در ذهن نیست . یعنی ما این همه روبوسی ندیده ایم که با یک عکس این همه دچار شعف میشویم و یا اخبارش میکنیم !؟ ما این همه غیرعادی با یک پدیده ی عادی برخورد میکنیم و طوری آن را و علیه آن را پر رنگ میکنیم که تنها و تنها نشان دهنده ی ذهن ِ بیمارمان است . این ماییم که برای هر اتفاق ناچیز بزرگ نمایی میکنیم . . . تا شب هایمان پر خبر شود تا از تنهایی و بی عشقی فرار کنیم و برای این فرار لیلا حاتمی را له و لورده میکنیم یا برعکس ازش بت میسازیم و اسطوره اش میکنیم . اگر لیلاحاتمی را دوست داشتید هرگز در تکثیر رخداد مذکور به تکثیر نمیافتادید زیرا که نتیجه ی این رفتار عکس العمل دارد و باید داشته باشد و ما به آن عکس العمل آگاهیم . غیر از این نیست . 

همه ی داستان کن و فیلم هایش و رشدی که به لحاظ سینمایی میتوانیم بکنیم یا تجربه ی جشنواره ای را دور میریزیم و میرویم سراغ لباسی که همه فهمیدیم  عتیقه است . خانم شاه حسینی کی هست و چه تبلیغانی که این وسط نشد بی اینکه خرجی برایش بشود . گردهمایی همه ی ما روی دنیای مجازی از ترس تنهایی به سود خیلی ها تمام شد . آیا روبوسی کردن عیب است . اخ است . بد است . دست بوسی و روبوسی از وقتی شعر بود در جملات و بیت ها بود و اینکه این اتفاق ساده ی روبوسی خانم حاتمی با آقای ژیل ژآکوپ از سادگی میافتد و برای ما افتخار میشود و برایش داستان میسازند و ازش به عنوان اسطوره ی رفتاری حرف میزنند یعنی چه ؟ ما همیشه در موج سواری اتفاق های هرز و بیهوده یا پیش پا افتاده یکتا بوده ایم . حال در سرزمینی که میشناسیم قوانینی دارد می اییم بازیگری که دوستش داریم را با این رفتار بزرگ تر میکنیم ؟ پس شما لیلا حاتمیتان را چگونه دوست دارید ؟ بنده به دلیل اینکه بارها و بارها در نوشته هایم ایشان را به عنوان یک بازیگر سینمای ایران درجه یک نمیشناسم در این مورد هرگز حرفی نزدم . جایی که شناخت ما باید بر اساس ِ تجربه و مشاهده ی جهانی باشد به زعم من لیلا حاتمی عضو کوچکی از آن پیکره ی بازیگری است . . . هرچند مقایسه اشتباه است ولی خب ما در تئاتر همین سرزمین بازیگرانی داریم که از قالب بازیگر بیرون آمده و آرتیست هستند و شیوه و چگونگی بودنشان خیلی با تکرار بغض های یکدست و خوشحالی های یکدست لیلا حاتمی در تمام طول و عرض دوره ی بازیگری اش فرق دارد . . . بنابراین با توجه به دیده ها و مشاهداتم ایشان جزو بازیگران مورد علاقه ی من نیستند . اما از انجا که همه ی دوستان عاشق ایشان هستند و تهیه کننده ها ایشان را ضامن گیشه میدانند برای من و مردمی که این چنین پشت و پناه بازیگر محبوبشان هستم متاسفم . متاسفم که با باور ها و عقده ها و سرگرم کردن خودشان برای یک اتفاق گذرا این چنین کردند . شاید اگر این اخبار و نوشته های دنیای مجازی روی زبان دیگری برای جهانیان عرضه میشد به عقب افتادگی مردم ما بیشتر میخندیدند تا آنهایی که بدمان می آید ازشان و همیشه دست به یقه شان هستیم . خیر شما لیلا حاتمی را دوست ندارید . چطور این اخبار در مورد نیکی خانم کریمی در همین موزه ی سینما ی خودمان وقتی در مقابل دوربین های خودمان و با روبروسی عزت الله انتظامی رخ میدهد خبر ساکت میشود چون نیکی کریمی مدت هاست ضامن گیشه نیست و شاید تهیه کننده ها به دلیل اینکه ما دوستش نداریم دوستش ندارند ولی چون لیلا را دوست داریم هنوز لیلا حرف اول را در یک فیلم میزند و ما این برتری ها را با مقیاس تفکرمان انجام داده ایم و با همین عقده ای بودن برداشتیم یک هیچ را به یک تیتر یاهوو رساندیم به راستی شرم و حیا و عقل هم هست ؟

البته خانم مهرنوش شاه حسینی کت این لباس بسیار زیبا بود اما روی هم رفته دامنی داشت که بیشتر برازنده ی دختربچه های نوجوان بود . به هر حال برای شما این حواشی بد نیشد . دم شما گرم !

خب . . . 

به راستی هوشنگ سیحونکه بود و چرا درگذشت و ...؟

حال تمام کسانی که تا به امروز یک بار هم سیحونی ها را نمیشناختند و پا به گالری اش نگذاشتند و معماری را مورد توجه و دقت قرار نمیدادند دم از ای وای و واویلا میزنند و خیلی راحت مسیر اشتباهات و نتایجش را سر جایش میگذارند و مثل موج میروند به مرز های پوچی . کی بناست اندکی تفکر داشته باشیم و مسیر اندیشه مان را درست کنیم نمیدانم . 

 

همه ی ما میدان ونک را میشناسیم . مدت هاست بوی گند چاه و فاضلاب و جوی آبش از دو ایستگاه اتوبوس به ونک مانده به مشام میرسد . . . کسی برای این بهداشت سر و دست نمیشکند و داد و فغان نمیکند . کسی برای یک شعر یا یک چرند این همه به وجد نمیاید . . . کسی برای گرانی و بی کاری و هزار مشکل دیگر این سرزمین تره خورد نمیکند . . . دل برای آب هایی که در اصفهان و ارومیه خشکید نمیسوزد . . . فقط بیماری تنهایی و عمیق نشدن در احساسات . . . فرار از این بیماری و بودن در جهان مجاز و شکر در آتش اخبار دم دستی ریختن شده است وسیله ی خرج کردن زمانمان . مقصر کسی نیست . خودماییم . کاش برای همه چیز این همه دقیق میشدیم و این همه احساس به خرج نمیدادیم . کاش !

آزادی یواشکی شما تایید حماقتتان است !

$
0
0

بعد از دیدن ِآمار و ارقامِ دوست داران و عاشقان ِ  صفحه ی مضحک ِ آزادی های یواشکی ، یک کم دچار ِ خجالت شدم و فکر کردم چند جمله اظهار ِلحیه کرده و حیرت و تعجبم را در این جا نقر کنم یادگاری خودم . 

واقعا آزادی چیست ؟ آیا برداشتن ِ یک تیکه پارچه ، لچک یا چاقچور از روی سر آن هم به صورت ِ یواشکی ته دل ِ شما غنج میرود و خوشحال میشوید ؟ اصلا فرض بر اینکه شما با سه ثانیه خنده و عکس گرفتن در یک جا و مکانی که واجب بر شماست لچک سر کنید ، تابو را میشکنید و لچک را سه ثانیه بر میدارید . سه ثانیه حس خوشایندی از یک کار خطا به شما دست میدهد . این اسمش آزادی است ؟ آزادی یواشکی خیلی ترکیب ِ پارادوکسیکالی است که اولی دومی را نقض میکند و دومی اولی را . فکر میکنم شما حتی نمیدانید آزادی چیست ؟ اگر با همین سه ثانیه میخندید ، شما نمیدانید خنده و در حال ِ خندیدن بودن چگونه است ؟ یک نمایشِ خنده یعنی شادی ؟ یعنی امنیت ؟ یعنی رهایی ؟ شما نمیدانید خوشحالی چیست ؟ نمیدانید آزادی در هر صورت چه تعریفی دارد . شما با تایید خود بر صفحات مجازی و خندیدن به این عمل ِ سر تا پا اشکال ، نادانی خودتان را مجددا تائید میکنید . آیا ما زن ها نیاز داریم تا آزاد باشیم ؟ آیا مردها آزادند ؟ بیچاره مردها که در هزار قید و بند هستند و صد باید و نباید و مرز برایشان کشیده شده که تنها به دلیل نداشتن مانتو و روسری دم نمیزنند چون ما به همه چیز به صورت ظاهری نگاه میکنیم . کاش اول از همه میدانستیم این آزادی باید یک معنایی برای ما داشته باشد . چگونه میشود آزادی را که کلمه است این قدر مثبت و صالح با تصاویر مضطرب و نیمه کاره ی چهار تا مو نشان داد و به لجن کشید . آزادی را به اشکال مختلف میتوان دید . رهایی و در قید و بند نبودن به قدری وسعت دارد که در انتها به روسری و شال و کلاه میرسد . آیا فکر و خیال و روح ِ شما آزاد است ؟ برای این که فکر محترم ِ شما آزاد باشد چقدر همت میکنید و تابو میشکنید ؟ چقدر در آرامش هستید ؟ شما دائم در کوچه و خیابان چشمتان روی صورت ِ بوتاکس کرده ی دوستانتان است و به گردن بند ِ بدلی فلان کسک نگاه میکنید و دائم هراس دارید که عقب نیفتید . میخواهید فوق لیسانس بخوانید تا کم نیاورید . میخواهید سر کار بروید تا پولدار شوید . میخواهید یک فعالیتی کنید که از خود فرار کنید بعد میروید و با روسری در آوردن شجاعت به خرج میدهید .  کاش همه ی لباستان را در میاوردید و خیال همه را راحت میکردید ! واقعا متاسفم ! در جایی که روح و جان ِ ما این چنین در زنجیر است . این چنین در کشاکش و در چنبره ی دیگران ، همسایه و فامیل گرفتار است چطور میشود آزاد بود . اینکه در غرب به لحاظ ظاهری آزادی وجود دارد ( برای پوشش و بیان ) سالها و نسل ها خیلی از سنت هایی که ما این چنین به انها پایبندیم را نداشته اند . دروغکی عید را تبریک گفتن . دروغکی ( دوستت دارم ) . دروغکی بودن وجود ندارد . چرا آرایش کردن در ایران و ترکیه و این خاورمیانه این همه باب است ؟ از بس ترس وجود دارد . از بس میترسیم خودمان از دیگران عقب بی افتیم از بس خود ِ خود را قبول نداریم . میخواهیم بهتر باشیم . نفر اول باشیم حال انکه میدانم که همیشه همه ی کسانی که این چنین دست و پامیزنند طفلکی ها آخر صف هستند . . . اینکه در تعارف کردن و بی خودی حرف زدن رتبه ی اول جهانی را داریم . . . ما حتی در انتخاب رشته ی تحصیلی آنقدر به بلوغ نرسیده ایم که نگذاریم جامعه به ما بگوید چه کنم چه نه . . . اگر بابا گفت برو و دکتر شو باید دکتر شویم چون دختر عمو هم دکتر شده و تمامش سر تعارفات و رعایت هایی است که آخرش سر از جای بدی در می آورد . میشود یک حس انتقام . این اشتباه است . . . من به عنوان ِ یک زن پوششی که در سرزمین بنده وضع شده را درست نمیدانم هر اجباری مزخرف است اما با توجه به هزار و یک مزخرف دیگر اگر هم این قانون وضع نمیشد خودم یک لچک سرم میکردم و بیرون میرفتم . این سرزمین ِ این قدر دروغ و هرز را دوست ندارم . از همه ی نگاه های کثیف بی زارم . . از اینکه مدام زیر ذره بین باشم و بخواهم نگران ِ همین که هستم باشم . . .از اینکه نگاه های زنان میرود روی موهای قرمزم . . .میرود روی لاک های رنگینم . . .یا میرود روی شمایلم . . . یا میرود روی سیگار توی دستم و قتی توی خیابان بی زارم . . . از همه ی پچ پچه ها بیزارم . . .از اینکه در حضور مرد های جامعه احساس بی امنی میکنم . . . بیشتر مردهای ما در مترو ها تکه می اندازند و میخواهند خودی نشان بدهند . طرز درست نشستن را هنوز بلد نیستند . . . از اینکه بیشتر مردها دوست دارند اگر باد میزند و موی تو پیدا میشود یک جووون نثار ات میکنند بیزارم . چرا در همچین کثافتی لچک سرم نباشد . . . اسم این هر کوفتی است من میخواهم که داشته باشم . پشت در خانه ام هر کاری دوست دارم میکنم . همه مان همینیم . . . آیا آزادی یعنی این ها ؟ ما در کافی شاپ ها صیغه میشویم . ما فقط توی خیابان ها با هم نمیآمیزیم . . . عقده ی همین را داریم . این ها همه از ترس می آید . از یک روح بی شعور و تربیت نیافته . اینکه در فضای مجای دائم همدیگر را با این رفتار تائید میکنیم برای من گریه آور است . آزادی برای خودش تعریفی دارد که به لحاظ من آن هم ناقص است . حتی پرنده با بال هایش آزاد نیست ما همیشه تا یک ارتفاع بیشتر نمیتوانیم اوج بگیریم . آزادی کامل برای بشر میسر نیست شاید روح بتواند یک جاهایی در یک شرایطی به آن برسد . من با این کارهای کوچک خوشحال و رها نمیشوم . آزادی یعنی بتوانی بدون ترس بنویسی . بتوانی بلند بخندی . صدای خنده ات همه جا را رنگ کند . یعنی بتوانی برقصی . مطمئنم اگر شما در ( آن ) و لحظه ی خودتان باشید و با همین نگاه و از ته دل توی خیابان برقصید کسی شما را نمیبرد . هیچ وقت از ته دل اشتباه نمیکند . هرگز . . . چون میگویند دیوانه است . در دیوانه بودن بمانید . شاید به یک بیداری برسید . اسیر ِ عقاید خود هستید و گیر داده اید به قانون مملکت . هر کسی دوست ندارد بلند شود برود به دهات برود به خارج از کشور اما لطفا چهره ی زن ایرانی که از آن دم میزنید را با این رفتار سطحی و نگاه پوچ لگد نکنید . هیچ کسی بدش نمیاید باد توی موهایش برود . تن به آب دریا بزند . از نگاه های شر و هرز دور بماند . . . در این جا ممکن نیست و یواشکی بودنش و تائید این یعنی آزادی دوچندان خاک بر سری است که حق تان است با این کارها همه را تحریک کنید به مجازات و محدودیت هایی که بدتر ازارمان دهد . لطفا این تائید خاک بر سری را انجام ندهید . . . 

 

چگونه عاشق و زیبا شویم با شبکه ی ریور !

$
0
0

از آنجا که کشته مرده ی ترکیه شده ایم و سریالهایش را چهارچشمیدنبال میکنیم  ، بس غافلیم از اتفاقاتی که زیرپوستی از این شبکه ها به افکارمان تزریق میشود . یکی از به میخ کشیدنهای  ِ روان ِ هر انسانی موقع ِ دیدن یک سریال یا فیلم ، پیام های بازرگانی لا ینقطع ما بین اش است . شکر ِ خدا هر چقدر هم که این پیام ها طولانی باشد باز ما جلوی تلویزیون نشسته ایم و جا از جا تکان نمیخوریم . تسلیم نمیشویم . دو دستی به صندلی چسبیده ایم . جم نمیخوریم . میخواهیم ادامه ی سریال را هر جور هم که شده ببینیم . نبینیم چه خاکی بر سر کنیم ؟ باید یک جوری چای بعد از شام را بنوشیم ، باید یک جورش شب را تمام کنیم و بقیه ی سریال ها را ببینیم . ( نه یک سریال ، سخن از سریال ها ست ! )این سریال ها اگر زبانم لال مویی هم لای درزش برود باز خاله موندگارند . خدا میداند که زمان ِ تبلیغات ِ بین سریال طولانی تر است یا خود ِ سریال . بحث سر ِ هیچ کدام نیست . اصلا نوش جانتان . مسئله پیام ِ این پیام های بازرگانی است . پیام هایی که در انتها به یک جا میرسد . تخت خواب . شاید اول فحش بدهید و بگویید این طور نیست اما هیمن طور است . اینکه زیبایی چیست ؟ چرا در این پیام های بازرگانی این همه سُخن از لاغری میشود ؟ چرا این همه تبلیغ لاغر شدن داریم ؟ چرا میخواهیم لاغر شویم ؟ سُخن از زیبا شدن است . یک جور ضربه ی مدام مابین هر قسمت از سریال هست که تو زشتی ، تو زشتی ، تو زشتی ، ایکبیری تو زشتی ، تو پیری ، تو کوتاهی ، تو چاقی ، تو بلد نیستی ، ظرف و انتخابت خوب نیست ، خونه ات زشته . . . نحوه ی ارائه ی این محصولات و تبلیغات هم که اصلا یک داستان دیگر است اما سُخن از عاشقیت نیست ها ، سخن از تخت خواب است . اینکه ( اگر داروهای شیمیای را خریدید و دیدید باز هم ترازو همون عدد رو نشون میدیه بیایید از محصول ما خرید کنید . بیایید . بدویید و بیایید و در ماه 10 کیلو وزن کم کنید . حتی در خواب وزن کم کنید . حتی وقتی دارید میمیرید وزن کم کنید . محصول ما وزن شما را هی ده کیلو ده کیلو پایین میاورد و شما را زیبا میکند . وزنتان هم بر نمیگردد ! مانع بازگشت هم هست پس بیاید و از اندام خود لذت ببرید . ) خُب . . . آیا چاق بودن زشت است ؟ یعنی کسی که چاق است بدنش را دوست ندارد ؟ خودش که هیچ دیگران هم بدنش را دوست ندارند ؟ غلط کرده اند دو صد مرتبه که چاقند و چاقید بیایید و در دو سوت لاغر شوید تا از اندام خود لذت ببرید . حالا ببینیم لذت بردن یعنی چی ؟ آیا این لذتی که خیلی قشنگ و سرشار از امید گفته میشود مفهومی را منتقل میکند ؟ از اندام خود لذت بردن یعنی چه ؟ خود ِ لذت بردن یعنی چه ؟ لذت،  کلمه ی زشتی است ؟ لذت بردن چیست ؟ حاصل حرکت یک خاطره در واقع همان لذت بردن است که نیاز به شارژ شدن دارد . ارضا که بشود تمام میشود . غروب که بشود از بین میرود . تصاویر رنگ میبازند . ما مدام تصاویر را در انباری ذهن زنده و روشن نگه میداریم که دوباره آن ها را تکرار کنیم ؟ ما میترسیم که دگر بار دست ندهد . نشود . از ترس تب میکنیم . مدام میخواهیم همه چیز را مثل قبل زنده نگه داریم . میخواهیم جوان بمانیم . میخواهیم دو دستی بچسبیم به دنیا . میخواهیم خودمان را باور نکنیم . از خودمان دور باشیم . میخواهیم نقاب بزنیم . میخواهیم از خوردن غذا ها استرس بگیریم اما همه بگویند به به و چه چه . . . میخواهیم مثل مانکن تبلیغاتی بشویم . میخواهیم خواستنی باشیم . یعنی باید برویم دور همانی که هستیم را خط بکشیم و ماهی ده کیلو با یک کپسول جادویی لاغر شویم . اگر هم پیر هستیم و به خاطر افتادگی شکل و شمایل دستمان ناراحتیم و چپ چپ نگاهمان میکنند ناراحت نباشیم ( اصلا ناراحتیم . اصلا کسی پیش از این تبلیغ به این مسئله فکر میکرده ؟ ) بیاییم از این لباس های نامرئی تبلیغ شده بخریم و فکر کنیم دستمان همانی هست که دیگران میبینند و این خوب است . ضمنا نگران خروپف کنار دستی مان نباشیم . برویم برایش یک ساعت بخریم . ( شنیدن صدای خروپف بد است . غیر قابل تحمل است ؟ خروپف کسی که دوستش داریم یا علاقه بهش داریم اصلا شنیده میشود ؟ اصلا چقدر بد است ؟ جای نگرانی دارد ؟ ) اگر هم هنوز چاق هستیم و میخواهیم در 5 دقیقه  3 الی 5 سایز وزن کنیم اصلا مهم نیست بیاییم از این گن ها سفارش بدهیم . میاورند دم در خانه و تا بپوشیم از این رو به اون رو میشویم . اصلا( نگران ) نباشیم ! . . . آیا واقعا سایز این همه نگران کننده و پر اهمیت است ؟ چهره ، ژست و شمایل چقدر ملاک ِ شعور و ادراک است ؟ چقدر مایه ی زندگانی است ؟ چرا هیچ وقت تبلیغ عشق نمیشود . عشق . البته آن چیزی نیست که در این سریال ها به صورت سری دوزی پخش میشود و ما به دلیل پردازش درستش و اینکه مثل سریال های خودمان درش آب زمان نمیبندند بهش متصل میشویم . چاره ای هم داریم ؟ خب حالا بعد از دیدن یک سریال برویم روی ترازو . بخواهیم آن طور که آنها زیبا هستند زیبا بشویم . اگر کسی ما را نگاه کرد خوشگل باشیم ، که مایه ی یک ارتباط توووپ شویم . که در تخت خواب حرف اول را بزنیم . . .

اگر همه ی این ها را گن ها را . . . قرص ها را . . .ساعت ها را . . . از ما بگیرند ما چه هستیم ؟ موجوداتی دوست نداشتنی . . . با دماغی پف کرده و زشت و صورتی جوش دار و ترک روی شکم ! این بد است یا خوب . این ارزش گذاری های رسانه ای برای عمر شبکه هایشان بدون هیچ ارزیابی موجبات ِ انتقال یک جور مرض فکر میشود که درمانش هم آسان نیست . اینکه فکر کنی چقدر بدبختی که نمیتوانی بچه ات را بفرستی فلان پانسیون تا با بقیه تنیس بزند و زبان بخواند و فوتبال بازی کند . . . یعنی اگر این تبلیغ برای ملت میشود همه این قدر در سطح مالی بالایی قرار دارند که در دبی و ترکیه و استانبول بروند و یک ویلا بخرند ؟ چرا خیلی ها به نان شب محتاجند ؟ شاید همه میتوانند . بعد از دیدن یک سریال حجمه ای از نداشته هایت به تو هجوم میاورد . بماند که آیا سلطان ، خرم را میخورد یا نه ؟ آیا خرم سلطان را پرت میکند توی مستراح یا نه ؟ آیا کوزی گونی را میکشد و جمره کجا میرود ؟ همین خودش یک روز فکر آدم را مشغول میکند بماند وزن و وزنه و ترازو ، چون چربی سوز استفاده نمیکنیم احساس سرزندگی نکنیم . . . با همه ی نداشته ها سر و کله بزنیم . برویم جلوی آیینه از دماغمان ایراد بگیریم و فکر کنیم کاش رویش از آن دستگاه های دماغ کوچیک کن میگذاشتیم و یک گن میپوشیدیم و میپریدیم توی استخرهای آنتالیا . ای کاش ها . . . یعنی ترکیه و دبی این همه خوب است ؟ واقعا همه ی ملت برای کنسرت های این خانم ها و آقایان میتوانند بروند به این جاها ؟پس معیار برای زن و مرد میشود همان تبلیغ مریض . انتخاب و قلب و عاطفه اش را برای یک پلاستیک خرج میکند . باعث میشود خودمان را دوست نداشته باشیم آن چه که بهمان میدهند را قبول کنیم . واقعا حس خوبی داریم ؟ میزان درک از زیبایی میشود همان که مادل ها نشان میدهند . پس همه ی کوتاه ها و سن بالا ها و چاق ها دوست نداشتی هستند . . . .عجب !پس چرا امروز پیرزنی روی نیمکت خیابان پهلوی سابق و یا ولیعصر فعلی نشسته بود و در حالی که به بستنی ها نگاه میکرد التماس کرد برایش یک بستنی بخرم . هزار دروغ گفت تا فکر کنم قند دارد . تا مریض بودنش را باور کنم . تمام صورتش پر از کرک بود و ریش های بلند سفید تنگ داشت . مانتوی پاره پوره پوشیده بود و حسرت یک بستنی خوردن را میکشید . وقتی از بستنی فروشی پرسیدم آیا این کار ِ همیشگی اش هست یا نه ؟ گفت نه تا به حال ندیدندش . پس بستنی را بهش دادیم . داشت با چه لذتی میخورد و میخندید . لذت . . . لذتی که نمیشود تبلیغش کرد یادش داد . . . پس چرا توی اتوبوس ها همه مینالند . . . چرا اتوبوس های ما این همه مسافر میبرند و می اورند و اینترنت ندارند ؟ چرا هنوز توی صندوق صدقات با سیم پول جمع میکنند ؟ چرا تورم کمر همه را شکسته ؟ بهتر است برویم از آن قرص های لاغری بخوریم . رویش هم یک آرام بخش بخوابیم و فکر کنیم چقدر زنمان زشت است و صورتش چروک دارد و دماغش بزرگ است و چرا مثل سلطان نباشیم . فردا برویم یک نفر دیگر را که شبیه همین گن های لاغری است به خلوت ببریم و بعد هم سرش را ببریم یا سرش را بخوریم . کاش موهای زنمان مثل خرم سلطان بود . یا اینکه برعکس . کاش من هم هیکل زینب بودم و چشمان جمره ای داشتم و یک کوزی عاشقم بود . کاش که کوزی هم اگر نبود یک کسی بود . 

تعریفی که در سریال ها از عشق میشود پر از وابستگی ، تملک پذیری . . . میل به اسیری . . . تمایل به اسیر شدن . . . با گرز با سر یک نفر ایستادن را عشق میداند . . . بچه دار شدن را یک آرزو میداند . . . مدام از دست دادن . گریه کردن . به هم رسیدن . 

جز این سخن دیگری نیست . منتها دروغ چرا؟ وقتی سریالی استخوان دار است و مخاطبش را پا در هوا نگه نمیدارد مثلا مثل کوزی و گونی دوست داری همه اش را ببینی . دوست داری فکر کنی چرا این ها برای سریال هایشان در هر سکانس به اندازه ی یک فیلم سینمایی ما تکنولوژی دارند و بیشتر دارند و این همه نور و دوربین . . این همه شخصیت پردازی . . .اما تکرارش موجبات حال به هم زنی است . مدام عشقی تعریف میشود که الگو شده . الگو های اشتباه . . . اشتباهات همه اش خیانت است . همه ی مشکل خلاصه میشود در اینکه یک خیانت چقدر میتواند زندگی ها را خراب کند . هیچ عمقی در این سریال ها نیست . هیچ کدامش شبیه روزی روزگاری خودمان نیست . هیچ کدامش شبیه پوآرو های بدون سانسور نیست . هیچ کدامش شبیه 24 نیست . انبوه این عشقی های شبانه و تبلیغات دوچندانش مردم را به یک روزمره رسانده که گمان میکنند با دیدن این سریال ها دارند ادامه ی ماجرا را میبینند حال آنکه متوجه نیستند چقدر تکرار با اسم ها و عناوین مختلف دارند به خوردشان میهند و این مردم میخواهند . این ها میخواهند از این سریال ها الگوهای فرداعلا بسازند و شبیه شخصیت ها شوند حتی بروند خود خود ترکیه اصلا خانه بخرند . هر کتری پتری تحویل بدهی نوش جان میکنند . تازه تلفن را همین الان برمیدارند و از آن گن ها میخرند . خب اگر این سریال ها را نبینند چه کنند . یک بار شده واقعا بتوانیم شبکه های خودمان را با عشقی که نمیشود توصیفش کرد دنبال کنیم . چند وقت است سریال درست و درمان دیده ایم ؟ چرا صدا و سیمای عزیز و کار بلد ما این همه نیروی جذاب و با استعداد را ول کرده چسبیده به باند بازی و مرز های خودش و نمیگذارد فرهنگ سازی شود و سریال های درست و حسابی بیرون بیاید . از خیر تبلغیات خودمان بگذریم . یک جوری سفره ی غذا را نشان میدهند انگار نه انگار خیلی ها وسعشان نمیرسد . یک برنامه زیری شادی بخش داریم ؟ آیا شادی بد است ؟ کنسرت بدتر است ؟ آیا لبخند زدن زشت است ؟ آیا زیبا بودن خر است ؟ آیا هزینه برای خنده ی مردم گوساله است ؟ ما همیشه باید گریه کنیم . در پناهگاهِ فرار کدام را انتخاب میکنیم سریال های عاشقانه (مثلا ) ترکی را یا مرثیه های خودمان را ؟ انتخاب با مخاطب رسانه است ما که تلویزیونمان را طوفان برد و توی غار با اصحاب کهف در تاریکی عمیقی به خواب رفته ایم . 

ابن الوقت را یوسف انصاری ننوشته است !

$
0
0

 

 

 

توی این دوره زمونه ی دغل و افاده ها   طبق طبق ، توی این دور زمونه ی سگ مصب که هنرمندجماعتمون اخلاقشون شده دنگی زدن توی صورت دیگری برای اداهای هنری ، یک هو کتاب ِ- ابن الوقت - رو دست میگیری بخونی ، شایدم نه این ابن الوقت ِ که تو رو دست انداخته و داره میخونتت . نمیدونی بخندی یا گریه کنی . برای کتاب خون جماعت که جلوتر از نوک دماغشون و زیر سیگاریشون هیچ چیزی رو نمیبینن جز خودشون توی آیینه ، گاهی سخته که قوه ی ادراک رو جمع کنن و نیرو رو بندازن توی دستشون و یه کف مرتب برای یوسف انصاریشون بزنن برای شاهکاری که بعد از سالها از لابه لای کتاب های آقایان ِ نویسنده و خانوم های نویسنده عبور کرده و خودش رو انداخته توی پیشخوان ِ کتابفروشی ها . روده درازی نکنم . وقتی ابن الوقت دستم رسید که آقای بوکوفسکی با هالیوود داشت منو اغوا میکرد تا بقیه ی جاده اش رو تا ته با لیوان های الکلی شگفت انگیزش برم . . . اونم با سرعت کم ، آسته آسته و خمیازه کشون . همین که کتاب دستم رسید ، زیر نور کم فروغ توی تاکسی چند خطش رو خوندم و میدونستم از اون کتابهاییه که یا باید زیرآبش رو این جا بزنم یا باید پرچم افتخارش را بالا ببرم . از اون کتاب هایی که با خودت ببری توی این اتاق و اون اتاق و توی دستشویی و هر جایی که میشه تنها بود . کم پیش میاد از این کتاب ها دست آدم برسه . اون قدیم مدیم ها کتاب های ممنوعه باهات این کار رو میکردن . حالا سالهاست ما از این حس و حال در اومدیم . مجبور شدم همه ی کارهام رو و خوندنی ها و نخوندنی هام رو ول کنم و بشینم پای این کتاب که داره  منو میخونه . این کتاب در پنج تکه نوشته شده . هنوز نمیدانم و نخواهم دانست اما فکر ِ من در تکه بودن ِ این 5 قسمت ، تکه تکه شدن و شرحه شرحه شدن و رنده شدن کتاب است . نه بخش شدن . کارش از بخش گذشته . پیش از کتاب با جملاتی که یک کم مغز ما را منور کند رو به رو میشویم . جملاتی از ادوارد گالیانو و یان کات ادگار آلن پو . . . تکه پاره ی اول در میدان ساعت میگذرد . حضور لک لک جا مانده و نحوه ی پرداخت به این لک لک جا مانده از کوچ پاییزی طوری است که گمان میکنی با یک تناسخ رو به رو هستی . هستی یا نه ؟ باید تا انتها خواند . در جملات ضد و نقیض شلاق میزند به زبانت . رویا/ کابوس . خواب/ واقعیت / برگشتن / برنگشتن./عقب/ جلو  آمدن / رفتن . . . جمله ها با ضد ِ تعریف خود شروع و تمام میشوند . البته این اتفاق تا انتهای رمان در زبان اثر تکرار نمیشود اما بخش اعظمی از جملات مهم کتاب آگاهانه با ضد خود پیش میرود . فکر میکنی که راوی خواب است گاهی فکر میکنی واقعیت پیش رویت است و پاراگراف قبلی خواب بوده . متوجه جریان سیال ذهن میشوی . دارد پیش میرود . ابرو بالا میاندازی و لب ورمیچینی که یعنی عمرا بتونی تا ته کتاب رو درست پیش بری آقای نویسنده و حالت رو میگیرم آخرش نمیشه که خوب تموم شه . همین جور پیش میروم . داستان را لو نمیدهم تا کسانی که هنوز کتاب را نخوانده اند کمر همت بسته بروند بخرند بخوانند تا لوطی خور نشود . شاید خیلی از هم نسلی های این میس شانزه لیزه بعد از خواندن کتاب ، اگر اهل اش باشند ، کیفور شوند . با روایت تر و تمیز راوی پیش میروی . از میدان ساعت میروی مسافرخانه ، میروی ، تیمچه ، رو به روی برادر ات میایستی ، از این زمان به آن زمان پیش میروی ، محصول یک ذهن سیال میشوی . راوی شک دارد . گمان میکند هر کسی را جایی دیده است . آمده تا خداحافظی کند و برای همیشه برود . با آهو . آهو کیست و چیست را خودتان بخوانید . فکر میکند خیلی ها را جایی دیده . بوی سوخته ی لباس هایش را توی تاکسی میشنوی . قصه گم و گورت میکند اصلا یادت میرود که چرا این لباس ها بو ی سوختگی میداده . درقسمت های بعد داستان به این سوختن رسیدگی میشود . یک جور خوبی . راوی احتمالا مردی است نویسنده ، لاغر اندام ، درون گرا ، کم حرف ، عمیق ، ساکت ، دقیق که میخواهد یک چیزهایی از گذشته را دوباره ببیند اما شک میکند که این کار درست است با نه .با آدم ها و زمان که رو به رو میشویم خودمان میتوانیم قضاوت کنیم . فضای داستان خاکستری است . شهر و مترو و همه ی آهنی شدن زندگی امروزه به دهان بزرگی که انسان ها را میبلعد تشبیه شده است . همه ی مکان های قصه به مرور و مثل همین روزهای خودمان دارد خراب میشود ، گود برداری میشود ، خاطره ها ویرن میشود . یک اصالتی دارد از بین میرود . یک صمیمیتی دارد رنگ میبازد . در نظر اول قصه گیج میزند ، با تغییر زمان و مکان ، داستان هم تغییر میکند . از هر حالی به گذشته و آینده میرود . مثل قسمت هایی از پازل میماند . بی اینکه بخواهی زحمت بکشی به هم وصل میشود . از بس روایت و پرداخت قصه استادانه است نباید زحمت ِ حل و فصل  اش را به خود بدهی . راوی رو به روی دکان ِ بردارش ایستاده ، این ابتدای داستان است . آیا روای لک لک شده است ؟ راوی کیست ؟ بازمانده ای از بوف کور صادق هدایت است ؟ زنان رمان زنانی هستند اثیری . آدم ها یا شخصیت های فرعی داستان مثل وهم ظاهر میشوند و در یک تاریکی فرو میروند . این راوی برادری دارد ، آرش اسمش است ، برادر کر و لال دیگری دارد که بابک نام دارد . این بابک حادثه آفرینی میکند . خواهری دارد که حضورش در قصه کم رنگ است . مادری دارد مثل همه و پدری دارد مثل همه که نقش اصلی ندارند . راوی خودش است و سایه ، خودش است و صدای درون اش . خودش است و خیال هایی که سراغش میایند . ادامه میدهیم خیال ها را میبینیم واقعی هستند . تا می آییم قضاوت کنیم از این ناخود آگاه به آگاهی دیگری در دنیای دیگر میرسیم . راستی ما خواب هستیم اگر پس وقتی خواب هستیم کجا هستیم و در خواب چه کسی سکان زندگی ما را گرفته است . قصه های فرعی رمان جذابند . پسری که در ساعت زندگی میکند . دختری که عاشقِ آیدن است و ارتباط اش با راوی در همان یک صفحه هم طنز است هم آخر غم است و نهایت انتظار است هم وقتی محو میشود یادش در یاد می ماند . مردی که کنار یکی از زن های قصه کنار استخر میاید و میرود و توی تاریکی محو میشود . مثل ِ اینکه وجدان خود راوی باشد . داستان که پیش میرود کسانی ظاهر میشوند که این بار آنها گمان میکنند راوی را یک جایی دیده اند . این بار آنها شک میکنند . پیرزنی که در قصه حضور دارد . پیری و تنهاییش . . . گوشه نشینی وانزوا و دل نکندن اش از دنیا . . . بوی مرگش را میشنویم اما او دودستی به خانه اش به خاطراتش چسبیده . اتاق بالایی اش را اجاره داده به راوی . راوی نمیداند شمع هایی که روشن کرده بوده سبب آتش سوزی خانه میشود یا اینکه بالاخره سیم ها اتصالی کرده اند . . . شک میکند . باز هم نمیدانیم کدام است . این بوی سوخته ی لباس ها که ابندا میخوانیم از همان زمانی میاید که راوی پتو به سر میرود تا کتاب ها و نوشته هایش را از آتش نجات دهد . این جا یاد هدایت و سوزاندن قصه ی آخرش می افتم . راوی قرار گذاشته تا تنها باشد و با زنش ای میل بازی در تماس باشند . انها برای هم یک جوری هستند که حس مالکیت ندارند . بیشتر این اتفاق از طرف راوی حاکم است . زن بالاخره حرف هایش را ته ای میل اش میزند و نصیحت هایش را میکند اما مزاحمتی ندارد مثل زن های امروزی نیست . راوی آدم های اطرافش را میبیند . انها او را بیشتر میبینند . در تبریز است . کتابی گرفته دستش میرود و روی نیکتی در پارک مینشیند . پیرمردژنده ای کنارش مینشیند که گدا هم نیست . صدای ساندویچ خوردنش و بادگلویش اعصاب راوی را به هم میریزد . پیرمرد میخندد . یاد پیرمرد خنزرپنزری می افتم . حضور کم و کوتاهی دارد اما باقی میماند در یاد . زنی که رو به روی اتاق ِ راوی است هم همین طور . کسی که با طوبا حرف میزند . طوبا کیست ؟ شاید خود راوی است . مشخص نمیشود . بعدا میتوانیم آن ها را همه چیز فرض بگیریم . زنی رو به روی پنجره ی اتاق راوی رخت می اندازند به بند . به بند میکشد لباس ها را . راوی فکر میکند که زن عمدا این کار را میکند . البته این روند فکر کرد ِ راوی نرم نرم و آهسته است . از ابتدا که از روزنه ی کوچک کنج شیشه زن را میپاید این را حدس نمیزند . شبیه راوی بوف کور که از گوشه ای بیرون شهر و سیزده به در را دید میزند میماند . تکه تکه های داستان را میخوانیم . در رمان نویسنده برای ما به عنوان مخاطب نامه مینویسد که او مرده است . مرگ نویسنده . حیوانی توی قصه میرود و توی تاریکی گم میشود . مردعلی جان ِ زنده میمیرد اما همین دیروز سر و مر  و گنده زنده بوده . . .. راوی از همه ی این اتفاقات آگاهی دارد . می افتد توی دام ِ مرد قهوه خانه ای . به زور راوی را میبرد به خانه اش . مدام میگوید که زنش اش از دیدن او خوشحال میشود . بخش اروتیک به شدت شگفت انگیز رمان ماجرایی است که در همین خانه که بالای سقفش اش سگ راه میرود می افتد . شاید سگ ولگرد است . پرسه میزند . مثل خیال . راوی را با سه دختر خوشگل و خندان و سرخوش تنها میگذارند و میروند . بیدار میشود میبیند لخت است . لباس هایش را برده اند و شسته اند . کی ؟ چطور دختر ها وارد اتاق شده اند ؟ همه ی این اتفاقات بخش کوچیک داستان بلند ابن الوقت است . زمانی که برگشته به شهر خودش . . . نمیرود به شهر به روستای نزدیکش میرود که پیش تر رفته بود . همه را میشناسد . انگار قهوه خانه چی میخواهد دخترهایش عمدا با راوی تنها بمانند . دختر قهوه خانه چی در سئوال او در مورد ماغ کشیدن گاو حرف هایی میزند که میشود تحلیل اروتیک از ان ارائه داد . دوشیدن شیر گاو و چگونگی برخورد با این کم خودش خیلی زیاد است . یوسف انصاری با کم گویی و ایجاز در کمال دقت همه ی تصاویر را به ما نشان میدهد . از پشت کلمه ها نماد ها و نشانه ها عور نمایان میشوند . انتهای رمان راوی بازگشته و میخواهد برخلاف فکرهای همیشگی اش عمل کند . برود پیش برادرش . باید کتاب خوانده شود تا ببینیم چه پیش می آید . یک ساختار دایره ای که آگاهانه . ما را و خود راوی را دور میزند و به نقطه ی اول میرسد . در این رمان اشکالاتی دیده میشود که میشود به ان اشاره نکرد . اما بد نبود اگر در مورد کتاب دده قورقود پانویسی داده میشد . یا جملات کوتاه ترکی پانویس میشد . شاید هم کلماتی که انگلیسی است به زبان اش نوشته میشد مثل ویندوز و وورد و اینها . . . 

 

 

 

 

در انتها ی نوشته ی گم و کوچک ام در مورد ابن الوقت که گمان میکنم یا در او جن حلول کرده و یا جدای از فرزند زمان بودن و به گذشته و ۀینده شیرجه زننده یک نویسنده ی تماشاگر اگاه پشتش ایستاده است . پشت جلد کتاب را مینویسم . یقین میدانم این رمانی است که نه تنها ترجمه خواهد شد . بلکه شاید یک روزی فیلمی هم از ان ساخته شد . . . این فضا من را به پدروپارامو برد . به بوف کور و عزاداران بیل برد . گاهی یاد یک چیزهایی از نوشته های خودم افتادم و فکر میکنم هر کسی این رمان را بخواند یاد یک چیزهایی می افتد از خودش که گم کرده و توی دلش بوده و هرگز ننوشه . 

( نمیشود در زمان جلو رفت و دید آینده ای هست یا نه و اگر هست آینده چه بلایی قرار است سر آدم بیاورد . میشود عقب تر رفت ، برگشت به گذشته و انقدر توی هزارتوهاش چرخید که ته همه چیز را در اورد ، آن هم برای آدمی که گذشته را انداخته روی دوش و هر جا که میرود  آن را هم با خود می برد . شاید برای همین آدمی مثل من نمیتوانست و نمیتواند با گذشته ای روی دوش برود به آینده  ، آن هم آینده ای که مشخص نیست چه بلایی قرار است سرش بیاورد . حتا نمیشود ماند توی حال ، حالا را میگویم ، همین دم و بازدمی که می آید و میرود ، به همین راحتی ، یکی متعلق به گذشته و دومی آینده ای که خیلی زود به گذشته بدل شده . سنگینی گذشته و ترس از آینده ای نامعلوم ، هر دو سالهاست معنای زمان حال را دگرگون کرده اند . )

تبریک میس شانزه لیزه ای خودم را به یوسف انصاری و قلمش در همین نوشته به صورت کوتاه و مختصر میچسبانم که یادگاری بماند . باعث افتخار هست که هنوز کسانی توی دنیا زندگی میکنند که تن به حاشیه و دور همی و افاده و ساده اندیشی نداده اند . شاید این رمان یک دزدی از یک کتابخانه ی خیلی باشکوه باشد یا یک دزدی هم نباشد یک احضار ارواح باشد . شاید این رمان را خوان رولفو در احضار اروحی که توسط یوسف انصاری شده ، گفته است . ، شاید هم نه یوسف انصاری در احضارارواحش صادق هدایت را وادار کرده تا نگفته هایش را بگوید . بله این درست است این . . . مگر میشود یک جوان هم نسل من بتواند به این پختگی بنویسد ؟ خیر این قصه را یوسف انصاری ننوشته است . 

 

از خانه تا متروپُل ، پُل خاطره

$
0
0

 

متروپُل یک بهانه است برای اینکه بزنم بیرون از خانه . پشت ِ در خانه چه چیزی انتظار من را میکشد ؟ همان خیابان ها . همان آدم ها ، همان  کسبه و همان بقالی های همیشگی . همه چیز مثل دیروز و مثل روزهای پیش از دیروز است . همه ی آدم هایی که توی موبایلم با خودم به این ور و آن ور میروند هم مثل این کسبه و کفاش و نقاش غریبه اند . برای سوزاندن ِ روزمرگی باید یک کاری کرد ؟! باید برای رو به رو شدن با یک تکرار یک گیری به عادت ها داد . باید برای فرار های مکرر بهانه تراشید . احساس بی کَسی و تنهایی مثل یک خروار علت ِ مجهول ِ آهنی پشتم را خم کرده . مثل یک بنا یا حمال . من چه فرقی با آن دیگری دارم که هر روز کفش های مردم را واکس میزند و دست هایش پینه بسته ؟ ما هر روز همدیگر را میبینیم . به هم میخندیم . از هم دور میشویم . من هر روز این آدم ها را میبینم ، سلام میدهم و خسته نباشید میگویم و میروم . اول ها ، همان اول هایی که برای سوزاندن ِ ثانیه ها تن به کوچه های تجریش میسپردم ، این رسم ِ چاق سلامتی یک طوری برای همین کسبه و کفاش و بقال و قاب ساز غیر عادی بود که کج کج نگاهم میکردند . شاید فکر میکردند دختری با ناخن های مشکی و موهای قرمز که بی وقفه و با عجله هر روز این خیابان عریض و طویل را از این سمت به آن سمت میرود و میاید گُم شده یا خُل شده . کم کم این احوالپرسی عادتمان شد و این روزها همه ی خیابان میشناسندم . شناختن در حد تفکر نه توجه . قضاوت که میشوی باید زود بگذری ، پا به فرار بگذاری . گاهی که شلوار کُردی میپوشم و عینک آفتابی میزنم و مثلا با نوازنده ی دوره گرد بلند بلند آواز میخوانم از یک زاویه ی دید ممکن است دیوانگی یا غیرمتعارف بودن را برساند که خب من برعکس این را سلامت جان و روان میدانم . اینکه همین خودم هستم . یک ( آن ) را نمیگذارم که بزک شود و به باد برود . فرقی نمیکند کجا باشم . چطور باشم ؟ همه چیز روی سینی هویداست . از وقتی نویسندگی یک شغل ِ بی درآمد و ناکارامد شده است . . . باید سر به کوچه گذاشت و رقصید . از جنگ با هر چیزی که آزاردهنده است خسته ام . متروپل بهانه ای بود که دوباره سر زیر آفتاب سوزان غیرمنتظره ی سه شنبه بی اندازم و از کنارهمه ی آشناهای دورم عبور کنم . همین لبخندهایی که عمرشان کوتاه است . همین تکه های کوتاه را به زور به هم میچسبانم تا دیگری نشوم و یا در روزمرگی دیوانه نمانم . هر روز منتظره ی شهر به هم میریزد . بدتر و کریه تر میشود . خیابان ولیعصر اکه زمانی پهلوی بوده ، با درخت های زیبایش لای آهنپاره ها دارد ناپیدا میشود . جوی آب هربار و همیشه پر از آشغال و زباله است . همیشه یک جای خیابان سوراخ است . مقداری خاک و آسفالت را مثل کاردک کنده اند و ول کرده اند به امان خدا . . . همه خسته اند . 

دوربین به دست راه می افتم . همه ی کسانی که از کنارشان عبور میکنم دارند چپ چپ نگاهم میکنند . همه میترسند . چرا ؟ همه میپرسند" این عکسها رو برای چی میگیری؟" فکر میکنم اگر توریست بیاید و بخواهد عکس بگیرد این اشکال در نقطه نظر هم میهنان پیش نمیاید . همه واهمه دارند که مبادا چهره شان را بردارم بگذارم روی خبرگزاری های آن ور مرزها تا اخباری اعلام کنند . ناراحت میشوم . چهره شان را میپوشانند و این برایم عجیب است . از آنجا که خودم در این مواقع کاملا برعکس هستم و به سیرک آدم های دیگر توپ و ترقه اضافه میکنم این بار میبینم چقدر همه رعب و وحشت دارند . بیچاره همه . مردمان صاف و بینوایی که میان ماشین های گران قیمت شهر گم شده اند و به صد جور دست و پا زدن و دوز کلک میخواهند پول به جیب بزنند . 

 

با این وجود که این مردمان ِ بی بضاعت از یک دوربین رعب و وحشت دارند ، شاید میترسند در کاسبی شان مشکلی پیش بیاید . نمیدانم . شاید آنها هم در زمینه ی پیشه مثلِ بیشتر   قلم پیشه ها که جهانمان را ابتذال برداشته است و دولتمردان به خاک سیاه نشاندنمان میترسند دستمال کاغذی هایشان و منبع درامدشان آجر شود . اگر همین ها پای درد و دل یک نویسنده که دور از زد و بند و بازی های معمول و مرسوم است بنشینند و سر از کلاه برداری های ایده و سیناپس و مفتکی کارکردن های تئاتر و نوشتن های بی مواجب ما در بیاورند  ، دوربین به دست بگیرند و دنبال ما به عنوان یک کیس جالب راه بیفتند و ازمان عکس بگیرند . البته من نمیتوانم خودم را - ما - فرض کنم چون کسی را شبیه یه خودم ندیدم . هیچ کسی شبیه دیگری نیست . هرگز مقایسه کردن درست نیست اما این اتفاق بلای جان شده . یک ژست نویسندگی . یک فیگور هنرمند بودن و کلاس ِ باکلاسی برتر بودن . . . این ها خفه ام میکند . 

 

 

 

 

همه ی اهل هنر این روزها ( نمک پرورده ) شده اند و زبانشان پر طمطراق و حس و حالشان مثل سیب زمینی وا رفته ! یا خسته اند یا خسته ات میکنند . دنبال پول همه جور کاری میکنند . بیشتر از همه خودشان را تکه پاره ، خسته میکنند و به ناچار دور و بری های خودشان را . البته این همه ی اهل هنر منظور تعمیم کل اهالی نیست . انگشت شمار هستند ادم هایی که کاری به کار دیگران ندارند و در خلاقیتشان همه ی خواص و عوام را متحیر میکنند . منظورم همه ی همان همه ای است که در محفل ها و در مهمانی ها میزانسن میبندند و نقش های نقاشی هاشان را میفروشند و در صفحات مجازی به هر کلک و حقه ای هم که شده پیزر لای پالان دیگران می اندازند و یک سر سوزن شهامت ندارند تا خود واقعی شان را رو کنند . میترسند مبادا قضاوت شوند . حق دارند . میترسند . ممکن است کم بیاورند . در این سرزمین نان برای اهل هنر به کفایت نیست مجبوریم شکم یکدیگر را پاره کنیم تا یک چیزی گیرمان بیاید . باید در کارهای تیمی دنبال ِ چهره و حاشیه و دور قاب چین ها باشیم . یک جوری همین محصول ما را مغذی میکند . با این همه از کلمه نانی در نمیاید . . . برای جمله  سازی کسی تره خورد نمیکند . نویسندگی تو را محترم نمیکند . در چشم دیگران همان هستی که خودشان داوری میکنند . مثل همین کسبه ای که من از کنارشان میگذرم . مثل کسی که هر روز میداند قهوه میخورم . مثل همان کارگر خسته ای که وقتی یک نخ سیگارم را میبوسم و به دستش میدهم چشم هایش میدرخشد و بعد از من دور میشود و برای همیشه من را از یاد میبرد . ما همه از یاد میرویم . برای همین ، باید روزم را یک جوری با ادم هایی پر کنم که بینمان فاصله هست . که وقتی از من دور میشوند دلتنگشان نمیشود و نشوم و آن ها هم همین طور . . . 

 

نگاه های همه مان خیره است . یک جایی را نگاه میکنیم که سراب است . امید داریم . از نا امیدی است که امید داریم . داشتن امید خوب نیست . داشتن اش از نا امیدی میآید . از همیشه یک در بسته . همیشه فکر میکنم کاش یک روزی در این پرسه هایم این آدم ها این ترازو ها و کتاب های روی زمین را نبینم . این کسانی که سوژه ی تفریح من شده اند . همه شان یک سرپناه امنی داشته باشند . تنها بروم . در یک خیابانی که فقط مال من است . البته که مال من است جزو دارایی هایم است . خیابان ها مال هستند . مال ِ ما . . . دوستشان دارم . با همه ی فرسایش و بوی نا و بی امنیتی شده اند پناهگاه من . . . کسی نمیتواند من را از این خیابان ها بی اندازد دور . خیابان ها در ندارند . دری که بشود پشت رویم بست . کلیدش را عوض کرد و دیگر محو شد . خیر مال من است . یک جوری در ادامه ی خانه ی من است . . .این روزها در گوشه هایش ، هر کسی گوشه ای موسیقی مینوازد .البته خیلی آدم ها در خیلی کشورها از این دست کارها انجام میدهند . نمیدانم آنها چقدر زنده اند و ما چقدر! در  مقایسه در مانده ام . کاش کسب و کار نوازش هاشان رونق بگیرد و خیابانی که مال من است نوایش هر روز بلند تر شود تا از صدای جرثقیل ها روانی تر نشده ایم . 

 

 

 

 

این آدم ها دکور زندگی ام شده اند یا من دکور هر روزه ی آنها . هیچ کدام نمیدانیم . هر روز همه همین جور ثانیه ها را میسوزانیم . به متروپُل مسعود کیمیایی فکر میکنم و اینکه چقدر از دیدن کارهای اخیر کیمیایی دلزده شده ام . پا تند میکنم تا برسم سینما . هیچ کسی نیست . یک آقا و من وارد میشویم . چه حس خوبی . همه ی سینما مال ماست . روی هر صندلی که دلم بخواهد مینشینم . سینما اصالت دارد . شبیه این سینماهای پردیس نیست . سینما بوی هنر میدهد . مدرنیته خرابش نکرده . به معماریش صدمه نزده است . تیتراژ متروپل شروع میشود . تیتراژ را دوست دارم . یک جوری بوی کیمیای دهه ی پیش را میدهد . بوی فیلم . آخرین تصویری که در ذهنم از کیمیایی مانده فقط تیتراژ آخر فیلم ها یا اول اش است . فیلم که شروع میشود . دیالوگ ها را قبلا شنیده ام . تماشاگر خبره هم اگر نباشد سر در نمیاورد . فرض میکنیم من یک کمی از این جنس کلمه و جملات لوطی منشی سر در میاورم . فیلم را دوست دارم . شاید چند سکانس که میگذرد میگویم بد هم نیست . با دکوپاژ مشکل دارم . به طرز محسوسی راکورد ایراد دارد . یک جور سئوال برانگیز . یک مرد . یک مرد گردن کلفت . یک زن . یک زن معلوم الحال . یک اسب . مرد زن را خفت میکند تا آدرس و نشان زن دیگر را بگیرد ( وقتی فیلم به انتها میرسد برایم وجود این صحنه های خوب سئوال میشود که چطور ممکن است آدرس خاتون را ندانند در حالی که این همه دم دست بوده و شوهرش این همه حضور داشته و اد همین امشب که مرده است در پی زن هستند . ای وای :) از خیرش میگذریم . زن . مهناز افشار است . زن . خاتون است . شوهرش مرده است . قبلا هرجایی بوده . آدم شده است . زن با یک تماس از دوست و رفیق اش که در فیلم های کیمیایی فقط پیدا میشود و من عاشقش هستم ، متوجه میشوند که در پی اش میگردند . زن بچه به دست همسایه سپرده طلاها را قایم کرده و با چادر پا به فرار میگذارد . نمیشود . مردهای چاقو کش سینمای کیمیایی پشت در هستند . او را کتک میزنند . توی قالی میپیچند . لقمه اش میکنند . سوار آسانسورش میکنند که ببرند . عین جنازه . عین توی فیلم ها . دوست دارم . هر چقدر این ادمها دارند از من و دنیای من فاصله میگیرند بیشتر دوستشان دارم . ای کاش در این فیلم ها کسی را پیدا میکردم و با خودم از پرده ی نقره برش میداشتم میبردم به دل تاریک شب هایم . در تاریکی سینما چشم میدوزم به تصاودفی که نامعلوم و مجهول و بی دلیل و فقط برای ادامه ی فیلم رخ داده . شبیه عشق سگی . یک تصادف باسمه ای . البته باز هم نمیشود ایراد گرفت . تصادف باسمه ای است . زن جان سالم به در میبرد . فرار میکند . در پناه امن سینما متروپل که فیلمبرداری این قسمت بی نظیر است . از آن پلان های به یاد ماندنی . زمان طولانی قبلش را با چرخ زدن های بی دلیل مهناز افشار سپری میکنیم . خیلی خوب بود این چهار دست و پا راه رفتن و خون به جگر شدن دلیلش معلوم بود . همه اش حرف نبود . در دیالوگ نبود . در نمایش نبود . کمی از سطح عبور میکرد . توی سینما دو عدد مرد متشخص جان فدای سینمای کیمیایی بیلیارد بازی میکنند . پولاد . فروتن . هر دو با ادبیات فیلم های کیمیایی - خدا رو شکر کمی کمرنگ تر از قافیه میگذرند و حرف میزنند تا شعر ببافند - این دو دلمشغولی شان زندگی و گره ی آن در سینمایی که در دست فروش است میباشد . سینمایی که یادگاری است و این روزها کسی برایش تره خورد نمیکند . کسی دوستش ندارد . شده پارکینگ موتور . سینمایی که بنا و قدمت اش را حفظ کرده است . سینمایی که توش سینما نشان داده میشود و این دو نفر از جنش خودم هستند . . . اما مهناز وارد میشود . این همه خون از تنش رفته . میترسند دست بزنند مردها تا فیلم خراب شود . خانم ؟ چایی بخورید خوب میشید ؟ . . . نحوه ی ارتباط این دو مرد با این زن . خیلی خام است . زن در سینمای کیمیایی هنوز صاحب باید داشته باشد . مال محسوب میشود . مرد هنوز مردانگی میکند و خودش را همه کاره میداند . مردهای قوی و زن های دست دوم و بد و بدتر . . . مردهایی که رنگ و بوی بهروز وثوقی هم نمیدهند . . . هرکاری کنی . . . بهروز وثوقی در فیلم های کیمیایی مثل پروانه ای که سنجاق شود برای همیشه مانده . در یاد میماند . از یاد نمیرود . شبیه ما نیست . هیچ وقت روزمره نمیشود . تکرار نمیشود . دستهای به جا مانده ی خونین روی ستون دست چندم است . اولش مال بهروز وثوقی بود . تکلیف خاتون و زن اول شوهرش در کش آمد فیلم روشن میشود و فیلم با همان اسبی که جان میدهد تمام میشود . هنوز روی صندلی نشسته ام . توی سینما با دوربینم عکس میگیرم . هیچ کس نیست . آخر سر من هم میروم . صدای اذان می آید . باز دوست دارم بروم بازار تجریش . دهان همه میجنبد . هر کسی یک چیزی میخورد .  توی گوشم موسیقی میگذارم و تا خانه را بدو میایم . چیزی از فیلم به یادم نمیماند مثل صدای هامون . مثل صدای هامون . مثل موسیقی محزون توی تیمارستان اش که رضا رویگری میخواند . راه رفتن با چادر مهناز افشار هرگز شبیه به در و دیوار کوبیدن های آفاق رخشان بنی اعتماد نمیشود . مثل گم شدن های پری در کاروان سرا ها نمیشود . مقایسه درست نیست اما سینما باید ذهن را سنگین کند . برمیگردم به چرخه ی همیشگی . به میز شام . به کتاب هایی که نصفه مانده اند و یادداشت های ناتمام دیشب . بر میگردم به خیابان های باریک خاطره . به چیزهایی که به یاد نمیمانند. فکر میکنم رفاقت برای مسعود کیمیایی  دلیل بودن است . یک اتفاق مهم است . هرگز از این رفیق ها و از این جوانمردی ها ندیده ام . همین اش . همین تصوری که میدهد را به یادم میسپارم و اینک مینویسم . متروپل خیلی هم بد نبود . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


کنسرت آنسامبل مسایا

$
0
0

 

چند وقتی بود میس شانزه لیزه که از حضور در هر (جمع ) و هر کار ِ (جمعی ) گریز داشت ، هیچ خوش بین نبود . به هیچ چیز ِ جمعی و کاری که محصولش تداوم حضور ( یک جمع ) باشد ، اما یکی از روزهای گرم و داغ ِ تابستون که از آسمون آتیش میبارید و کولر ها هر چی زور در چنته داشتند روانه ی اتاق های روزمره میکردند و باز هم همه چیز گرم بود و کلافه کننده ، به سرش زد  تا برای کنسرتی که آوازه اش رو شنیده بود گردنی توی طبقه ی سوم ( رودکی ) بکشد و حس ِ کنجکاوی ش رو جواب بده ، خلاصه که همه ی این سختی گرما و نامردی دوستانش رو فراموش کرد و نشست توی اتوبوس و روانه ی تالار وحدت شد . همان جا که خاطره ساز است . همان جا که خیلی خیلی ازش خاطره دارد و خیلی آدم های خاطره ساز از درش رفته و آمده اند و کیابیاداشتند و روزی روزگاری بود که نیست شده و نابود . اما امروز هم به لطف ِ بعضی آدم ها هنوز جانی به ساختمانش مانده . . . طبقه ی سوم تالار که هنوز چوب قهوه ای تاریخی اش بهش وصل است ، سالنی است که شاید هر نوازنده و هر موسیقی دوستی دوست دارد در آن حضور داشته باشد . یا تماشاچی و مخاطب باشد یا هم که نه نوازنده باشد و روی صحنه . قدمت و قامتش خیلی اصل و اصیل است . خود ِ همان جا ، مکان ِ مقدس است . میس شانزه لیزه کوله ی سنگینش را به دوش میکشید و از پله ها بالا میرفت و همین شنیدن موسیقی و سر و صدا و دست و داد و بیداد و تئاتر برایش یادآور روزهای زنده ی تئاتر و دانشگکده بود و همین بس بود . اما باید به آن سالن چوبی میرسید . خبر را پیش تر خوانده بود . بنا بود تمرین موسیقی را بشنود که برای سیاهان آمریکا بوده ، یک جوری جریان ساز شده ، توی کلیساها اجرا میشده . همین دوری از قاره ی امریکا ، همین دوری از آدم های سیاهپوست ، همین نشنیدن یا کم شنیدن موسیقی در کلیسا بهانه ی خوبی برای بودن در این تمرین بود چون هیچ کدام دم دستی نبود . 

میس شانزه لیزه وارد سالن میشود ، صدای سازهای کوبه ای بلند است و رهبر ارکستر که اسمش ( هانیبال یوسف ) است ، در حال مشاهده است ، این مشاهده یک جوری ، شنیدن و دوباره شنیدن است ، در حال ِ دیدن و روئت گروهی که شامل ِ نابینایان ِ تیزهوش و بینایان ِ با انگیزه ای است که از اقصانقاط جمع میشوند تا یک ترکیب کامل شنیده شود ، یک مجموعه صدا . واحدی پر از اصوات ِ رنگارنگ ، موسیقی مرموز و دوست داشتنی . در این میان خانم (گلاب آدینه ) هم هست ، ایشان با مهربانی و منش ِ خودشان سعی میکنند به گروه ِ کُر که چهار ساعت سرپا ایستاده اند ، طرز ِ ایستادیی درست را آموزش دهد . یک ایستایی مخصوص این کار ، یک رفتار ِ کُری که این موسیقی میطلبد . بعد از اینکه یک میس شانزه لیزه ی خسته در این اصوات غرق میشود ، از دنیای روزمره کنده میشود و همه ی گرمای تابستان را پشت در همین اتاق بزرگ تاریخی خوش صدا خاک میکند و با دوربین وارد ِ صحنه میشود و تا زیر و بم همه ی سازها را از لنز دوربینش نگذراند دست بردار نیست . یک جوری موسیقی غیر کلیسایی کلاسیک که از دل همین موسیقی کلیسایی برخواسته است تکرار میشود ، بعضی اوقات نوازنده ها اشتباه میکنند یا گروه کر دوباره باید قسمتی را مجدد بخوانند . هر چه هست در همین تکرار است که درست میشود . 

 

 

 

 

میس شانزه لیزه و گروه و دوستانی که میانشان احساس ِ نزدیک بودن و از یک قاره ی دیگر آمدن میکند در زنگ تفریح و زمان کوتاه استراحت در مورد کارهایی که قبلا کرده بودند حرف میزنند . میان آن همه بعضی آشنا هستند ، بعضی ها نابینا هستند و در شگفتی تمام چقدر کارشان را خوب انجام داده اند . همه ی اینها ، همه ی این تلاش ها ، همه ی این زنگ تفریح ها ، خود ِ زندگی است ، این جا تالار رودکی نیست این جا یک عبادت گاه است که میس شانزه لیزه در آن یک روز ، زندگی اش را و زمانش را به آتش نکشید ، آن را با کسانی قسمت کرد که همه ی دستها و نگاهشان برای این بود که سه روز اجرا داشته باشند و بتوانند تماشاچی ها را از کار ِ تازه ی خود که کمتر پیش می آید در سرزمین شان اجرا شود ، اجرا کنند ، همه ی این ها لذت است و تمام شدنی و خیلی حیف است که روزهای بعد و روزهای بعدتری این تداوم کارهای خلاقه نباشد . بعد از زنگ تفریح گروه که خسته از تمرین هستند با انرژی که در زنگ تفریح گرفته اند با سرزندگی میروند و پشت سازهای خود مینشینند و به حرف ِ رهبرشان گوش میدهند . دیدن نگاه های گروه ، درامز و پیانو و ساکسیفون و طبل و اصواتی که در میان این ها حرف و حدیثی دارد خیلی دوست داشتنی است . 

بعد از اتمام تمرین روز ، شب شده . هوا تاریک میشود . همه ی گروه به هم خسته نباشید و ( تا فردا ) میگویند . 

 

 

میس شانزه لیزه بعد از اینکه تالار رودکی را ترک میکند ، آهی از سر حسرت میکشد که سازش را به گروگان گرفته اند و دیگر نمیتواند لذت پشت ساز نشستن را تجربه کند . تن به روزمره ی همیشگی میسپرد و در تاریکی شب غرق میشود . همه ی صداها کم رنگ میشوند و ته مانده اش در ذهن میماند . . . به خانه برمیگردد و عکس ها را دوباره نگاه میکند . . . از دل آنها ، خنکی ، صدا ، هماهنگی ، نوا ، صدا ، هم صدایی ، یک صدایی و وحدت بیرون میزند و شب را رنگین کمانی میکند از صدای ساز و خاطره . 

کنسرت آنسامبل مسایا به رهبری هانیبال یوسف در روزهای 11 و 12 و 13 تیرماه در تالار وحدت برگزار خواهد شد. اشعار قطعات به زبان انگلیسی است و یک قطعه فارسی نیز در کنسرت اجرا می شود.

 

www.tiwall.com/music/hanibalyousef

http://www.musicema.com/node/203795

رایسا آوانسیان، مازیار واحدی، هادی آریج و یاشار کاظمی خوانندگان این کنسرت خواهند بود و اعضای گروه کر را در بخش سوپرانو ورونیکا ملک‌داوودی، رامسینا ملک‌داوودی، ویدا محمودی، گوهار باغومیان، رایسا آوانسیان، الهام بخشی، مانیا حامدی، بهاره موسوی، لیلا مغان، مریم بحری، نکیسا نعمت‌نژاد و فری‌مهر حاکم‌زاده و در بخش آلتو شهپر مظلومی، آزاده رمضانی، آریان فدایی، پردیس مسیح‌پور، الهام نوبخت، ماندانا خلوتی، نورا هاشمی و در قسمت تنور یاشار کاظمی، هادی آریج، سهیل متین، صالح صالحی، حسین پاییزی، سهند فراهانی، سعید جعفرنژاد، احسان کریم‌خانی و در بخش باس مازیار واحدی، فراز تعالی، ریموند موسسیان، علیرضا مجد، تیام یوسفی، علی اردو، علی باقری و شاهین خلیلی تشکیل می‌دهند..

در این کنسرت، نوازندگان توانمند و برجسته‌ای همچون سردار سرمست (پیانو)، ایمان جعفری پویان (ساکسوفون)، مهراد هزارخانی (گیتاربیس)، سینا پرتویی (درامز)، محمد شعبانی و عرفان قوی‌قلب (پرکاشن) و امیرعلی رحمانی (دی‌جی‌ری‌دو) ارکستر را همراهی می‌کنند. سعید محمدعلی به‌عنوان مدرس سلفژ و پیانیست گروه کر و عرفان قوی‌قلب به‌عنوان مدیر هماهنگ‌کننده آنسامبل مسایا در این اجرا با ما همکاری داشته‌اند. همچنین بانو گلاب آدینه نیز با حضور پرمهر و پرافتخارشان به‌عنوان «هماهنگ‌کننده حرکات» در کنار گروه حضور دارند.

مقداری عکس را سنجاق میکنم به خاطره ی امشب . 

هوموریباس

$
0
0

 

هوموریباس


وقتی ( کلام ) بار ِ معنی خود را نمیتواند به دوش بکشد ، موسیقی ، رنگ ، نور ، بیداری و هوشمندی یک ( ضرورت ) میشود تا در ارتباط بین انسان با انسان یا به صورت تخصصی ، مخاطب و بازیگر ، تماشاچی و صحنه ، مخاطب و بازیکن ، دال و مدلول ، پادرمیانی کرده و پتانسیل ِ آن کلمه را منتقل کنند . ادبیات ، شعر ، شاعری ، گفتمان ، هرگز و هرگز نمیتواند یک وسیله ی ارتباطی مستقیم باشد . برای همین در هر نمایشی ، موسیقی ، در هر سینمایی نور و گریم و دوربین و در هر نقاشیی ، قاب و حاشیه لازم است تا کاملش کند . اما در موسیقی و حرکت و نور ، بازوی کمکی نیاز نداریم . این فرق بین هنر دیونوسوسی و آپولونی است . وقتی برمیگردیم به نمایش و تئاتر ، میبینیم که بیشتر نگرانی مجذوب کردن ِ مخاطب را داریم تا اصل ِ تئاتر را . تا آن رسالت ِ ابتدایی را . آنقدر به حاشیه اش میپردازیم که از یک ور بوم می افتیم و انقدر این تکرار میشود که عادتش موجبات امنیت خاطر ِ اساتید و حضرات داور و دانشجویان ِ قاضی را فراهم کرده و یک اصل میشود . گاهی خیلی از خود ، از توجه به خود دور میشویم . به همین دلیل نمیتوانیم در هنر آن طور که لازم است دست بر اعصاب ِ طرف ِ مخاطب کشیده و ارتباط بر قرار کنیم . بگذرمی از این که سخن و حرفی که باید گفته شود چیست . مهم هم هست که ( چه چیزی برای گفتن داریم .) گاهی فلاسفه ی اساتید میگویند مهم نیست که چه میگوییم ، مهم است که چگونه میگوییم . گاهی هم نه چگونگی بیان مهم است و اصلِ حرف بهانه . به هر تقدیر همین بی جوابی خود چالشی است که به نظر من هنر از آن است و آن از هنر . 

 

آن چه که سلیقه ی ادبی و نمایشی متداول هست ، معمولابا اصل ِ ادب و نمایش فاصله دارد و از آنجا که طرف دوم این کفه ی ترازو مخاطب است ما در بیشتر آثار نمایشی ، کار را رها میکنیم به تزئین آن چه که گیشه و سرگرمی مردم را فراهم میکند میچسبیم و همین ما را از اصلیت می اندازد و مای بیچاره همیشه درجه چندم باقی میمانیم . بارها و بارها نمایش ها و سینما ها و سریال ها ی مختلفی را دیده ایم که دلمان را زده . گاهی خجالت میکشیم که بگوییم دوستش نداشتیم چون - خیلی ها - دوستش دارند و باب سلیقه ی مردم یا عموم یا اکثریت است . درخصوص تئاتر ، بدن و بیان همیشه اهمیت داشته است . بیان به دلیل سهل الوصول بودنش و ( ظاهرا ) ساده بودنش از بدن پیشی میگیرد . برای همین در نمایش ها بیشتر به دیالوگ میچسبیم و پر چانگی میکنیم و حرف میزنیم . بیشتر بازیگر های تئاتر ِ ما از داشتن ِ بدن ِ درست ، کاربردی کردن اندام و پیکره شان دور هستند . ندارند . نمیدانند و بلدش نیستند . اگرببینیم کمتر ورزش میکنند . کمتر نگاه میکنند و کمتر میتوانند حتی تقلید کنند آنها تنها کاری که انجام میدهند ( خودشان) هستند . این از منظر ِ پیشگی ، خیلی فاصله دارد و دور است . این دور از تقلید و محاکات ِ آن است . بعد از مدت ها تکرار ِ نمایش های پُر دیالوگ ِ پر گوی اقتباسی یا باب سلیقه ی مدیران ِ کج سلیقه ، میروم سراغ ِ تالار حافظ ، برا ی دیدن ِیاسر خاسب ، به ویژه . . . هما و جنگجویش را خیلی به یاد دارم . گِل اش را . گمانم گِل را خیلی از نمایشی ها دیده اند . هوموریباس ، حرف نمیزند ، حرکت میکند و با موسیقی تو را به فکر وا میدارد . که حدس بزنی در عرض و طول زمان گمان کنی و تو را محکوم نمیکند . شاید این کار که بدن در آن نشانه میشود و حالات و حرکات دسته جمعی و موسیقی پیشش میبرد بیشتر به نظریه ی تئاتر فیزیکال و یا نظریه ی آنتوانن آرتو برمیگردد و همین باعث تمایز و تفاوت این نمایش با سایر تکرار های صحنه ای میشود . 

 

پس وقتی نمایش با چکش ِ کلمه به تو دیکته نمیکند که چه دارد میگوید و تو ( باید ) چه برداشت کنی چگونه میشود در موردش مطلب نوشت . اینکه نمایش هوموریباس در مورد یک خلقت است . از آغاز تا انتهاست . اینکه از زایش تا مرگ را با موسیقی و فرم نشان میدهد . بی اینکه از ابزار کلمه استفاده کند . در این شیوه به شدت از خلاقیت استفاده شده است . خلاقیتی که در کارگردانی ، در بازیگری ، در فرم ، در موسیقی در نور و در صحنه میتوانیم ببینیم . شاید شبیهش را در فیلم ها یا در خواب ها یا در خیال دیده باشیم یا به خاطره ی دورمان در کودکی برسیم . خوبیش به همین است که نمیتوانی از تئاترش حرف بکشی . تئاتر هوموریباس خودش در سادگی و پیچیدگی محض حرفش را میزند . تو باید با ان همراه شوی . کافی است نگاهش کنی . مطمئنا دوستش خواهی داشت و لازم نیست برایش شعر ببافی و فلسفه . سادگی آن ویژگی آن است . به لحاظ معنا . بازی بچه های روی صحنه که جانشان را به مخاطره می اندازند  حیرت آور است . از آن دست کارهایی است که در سرزمین من کم دیده میشود . 

تنها پیشنهادم این است که به دیدنش که می ارزد هیچ . کار درست و درمان است . 

 

 

میس شانزه لیزه در سینما چشم

$
0
0

میس شانزه لیزه وقتی به خودش آمد ، دید وسط ِ باغ فردوس ، دراز کشیده است . فواره های باغ دیگر سربلند نبودند ، صدای جیرجیرک می آمد و درِ باغ بسته شده بود . میس شانزه لیزه به خودش که آمد دید سیگارخاموشی میان انگشتانش مانده . فهمید که سیگار را روشن نکرده به خواب رفته . کبریت لازم نبود . پروانه ای سر سیگار نشسته بود که روشنش کرد . پروانه پر زد و رفت . این وقت شب ، شاید هم پروانه نبوده ، شاپرک بوده . همه چیز در هم و بر هم شده . میس شانزه لیزه راوی ها را گم کرده است . نمیداند که خودش دارد مینویسد یا یک آدم دیگر ؟ دود سیگار را فرستاد به ماه ِ توی آسمان ، هیچ وقت از تک و تا نمی افتاد و شاهد ِ هزار قتل و جنایت و دزدی و عاشقانه ها بوده . ماه ِ همیشه حی و حاضر . میس شانزه لیزه میخواست برود ، خودش را بی اندازد توی استخرچه ی باغ . تن به آب بزند . گوش هایش پر ِ صدا بود . پر بود از سر و صدا . سر و دست و پا و چشم و جمله و نوشته . گوشهایش و چشم هایش پر بود از خاطره . میخواست تن به آب بدهد تا همه را بشورد . که برود . بشورد که برود پی کارش . که گذشته کنده شود . پس سیگار را در نافش خاموش کرد . دور ِ آن نافه پر از پروانه های رنگینی بود که خودش چند وقت پیش چسبانده بودشان . پروانه هایی که برای همیشه دور ِ ان حوضچه ی کوچک ِ تن طواف میکردند . اما چه مصنوعی . از جا بلند شد . روی چمن های باغ ایستاد . بوی رازقی می آمد . برگشت ، پشت سرش همه چیز خراب شده بود . باغ فردوس دیگر شبیه اوایل نبود . بیرون ِ باغ ، پر از تانک بود و دود . انگار همه مرده باشند . شهر جنگ بود . پشت ِ سرش دیگر خاطره ها آوار شده بود . هیچ چیز سر جایش نبود اما از دل درخت ها هنوز بوی یاس ، بوی رازقی می آمد . توی حوضچه پر آب بود . پر ستاره هایی که منعکس شده بودند در آب . توی حوضچه یک ماه افتاده بود . کنار ِ حوضچه ی باغ یک بیل و قیچی باغبانی رها شده بود . میس شانزه لیزه با دستهای استخوانی اش قیچی را برداشت . موهایش را جلو کشید . چشم هایش را بست . موهایش را چید . دسته ای موی حنایی را روی چمن های باغ انداخت . دیگر این باغ به هیچ دردی نمیخورد . فکر کرد شبیه یک زندان بزرگ است . اصلا شبیه باغ نیست . شبیه جایی که نامش موزه ی سینما باشد نه نیست . تن به آب داد . دهانش را باز کرد و از دهانش کلی ماهی قرمز بیرون ریخت . ماهی های خاطره . ماهی های گذشته که همه و همه و همه در ذهن ِ او زندگی میکردند . ماهی ها را بالا آورد . ریخت توی حوضچه . ماه را در آغوش کشید و زیر لجن ها چیزی پیدا کرد که برق میزد . ته حوضچه یک گوشواره افتاده بود . گوشواره ای طلایی که شبیه (عشق) بود . همان جا زیر آب قاپیدش . بیرون که آمد صبح شده بود . آفتاب روی تنش قر و غربیله می آمد . پوستش را میسوزاند . گوشواره ی توی گوشش برق میزد . مثل چراغی بود که بر گوشش سنگینی میکرد . بوی عود از یک سوی دیگر ِ باغ مثل بوی یک لحظه ی پر شده از تنهایی ، به مشام اش رسید . یادش آمد که روزی روزگاری جلوی آینه ی یکی از ویترین های شیشه ای باغ فردوس پیراهنی با پارچه ی مهربان به تن کرده و جلوی آیینه برای خودش شکلک در آورده بود . یاد ِ بود ها افتاد . یاد ِ کتاب فروشی همیشه باز ِ پر از کاغذ و رنگ و زرق و برق . . . یاد کافه هایی افتاد که روی  همه ی صندلی هایشان  قهوه خورده بود . پشت همه ی میزهایی که فالش را گرفته بودند . قهوه های بد مزه ای که فقط با حرف زدن های شیرین مزه میداد . یاد ِ گذشته دلش را به درد آورد . دستش را به قلبش برد . چلاندش . همه چیز پلاسیده شده بود . قلبش از میان دنده هایش افتاد بیرون و روی چمن ها چرخ زد . به خودش که آمد دید دارد توی یک کوزه ی بزرگ ، توی باغ خفه میشود . از بوی یاس هایی که سر ِ کوزه گذاشته بودند . میدانست که یک روز کوزه خواهد شکست . آن روز دیر است . روی کوزه خیلی ها خاطره نوشته بودند . به مشامش بوی جوهر خورد . جایش را گم کرده بود . جلوی لپ تاپ بود . توی اتاق زیر شیروانی . از آمپولی که توی رگش رفته بود حس ِ غریبی در خونش دست افشانی میکردند . اشکش دم مشکش بود . رب دوشامبرش را پوشید . پا برهنه از اتاق ِ زیر شیروانی بیرون دوید ، پله های خسته ی چوبی را دو تا یکی رفت پایین . کالسکه ی بی کالسکه چی با اسبی پیر جلوی در خانه بود . سوارش شد . اسب خودش میدانست که باید برود سینما . هیچ بلیطی نداشت . توی گیشه مردی زندگی میکرد که نصف صورتش مرد بود نصف دیگر صورتش زن . میس شانزه لیزه یک بار او را با خود به جای قرمز رنگی برده بود که همه در ان با ماسک و نقاب میرقصند و توی خودشان نیستند . آن موجود ِ توی گیشه همیشه کلاه ابریشمی زردی به سر داشت . برای میس همیشه ی همیشه بلیط نگه میداشت . آن شب قرمز رنگ به مردک یا زنک خوش گذشته بود . بلیط را کف دست میس گذاشت . میس شانزه لیزه به زور لبخندی زد . به معنای تشکر . دست ِ مردانه ی گیشه چی ، دست میس را گرفت . مکث کرد . رهایش کرد . میس با بلیط وارد سالن شد . هیچ کس توی سینما نبود . مه عجیب و حجیمی توی سینما حضور داشت . همه ی صندلی ها خالی بود . میس شانزه لیزه در این تاریکی پر مه که با نور پرده ی نقره ای روشن میشد احساس امنیت میکرد . نشسته بود . آرام گرفته بود . روی پرده ی نقره ای . فیلمی نشان میداد از پیتر باگدانوویچ ، نام ِ فیلم  Paper Moon بود . 

ماه کاغذی ، دست میزند به یک جایی از روان ، از جان ، از نیاز هایی که در لغت نمیشود آورد ، از بعض هایی که در کودکی گیر میکند ، ماه کاغذی ، دستش را دور ِ گلوی تو میگیرد و فشار میدهد اما با تو حرف میزند ، حرف های خنده دار . گاهی داری جان میدهی و میخندی . میخندی و میخواهی جان ندهی . گاهی گروتسک است . این تلخی خنده ، ته مانده ی بزرگی از یک فیلم است . چیزهایی که به یادگار میماند . زنی مرده است . پیرزن و واعظ بالا سر قبر هستند . زن ، بد نام بوده است . دخترِ زن بالای قبر است . مردی خودش را به مزار میرساند و مردی بور ، مثل دختر بچه . از مرد میپرسند شما چه نسبتی با زن داشتید قوم و خویشش بودید ؟ مرد میگوید :" من فقط دوستم ، قوم و خویش نیستم . " پیرزن به مرد میگوید :" اون بچه هم به یه دوست احتیاج داره . " . اون بچه را دست مرد میدهند . دستش میدهند تا ببردش پیش خاله اش . دختر تنهامانده است . شباهت دختر و مرد زیاد است . دختر به جای تماشاگرمیپرسد تو بابامی ؟ تو با مامانم توی بار آشنا شدی . . . نه او منکر میشود . شک هم نمیکند . شک هایش را باور ندارد . گاهی به شک که میرود سریع خودش را با اتفاقی که فیلم میخواهد به در می آورد . فیلم بازی اش گرفته . مرد یک دزد ناشی است . اسم مرده ها را از توی روزنامه پیدا میکند . آگهی تسلیت را میبیند . دورش خط میکشد . یک کتاب مقدس را بر میدارد . میبرد دم منزل مرحوم و وانمود میکند که مرحوم یک ماه پیش آن را سفارش داده و صاحب خانه در رودربایستی پول کتاب را میدهد . در این بین دختر زن بدکاره که مشخص است مادرش چه کاره بوده است از دانسته های خود استفاده میکند تا با مرد دوست شود و در فروش کتاب به او کمک کند . دختر در ابتدای فیلم متوجه میشود که مرد او را نیز میخواسته معامله کند و برای حق السکوت از مرد میخواهد 200 دلار ش را به او بدهد یا اینکه جیغ میزند و پلیس را خبر میکند . مرد ناچار در دزدی هایش با دختر شریک میشود . دختر یک جعبه از همه ی زندگیش دارد . عطر و عکس مادرش را . نه ساله است . طنازی های نادرش را بلد است . از هرزگی های مرد تعجب نمیکند . نه ساله مرد را ادب میکند . این اهلی کردن . این نزدیک کردن و ادب کردن خودش در فیلم مثل قطره چکان ریخته میشود . فیلم را شیرین و دوست داشتنی میکند . خیلی هم زیاد . 

قصه چند نقطه ی اوج درخشان دارد که در کادرها و کنتراست های نور و نماهایی که شبیه آثار کلاسیک سینماست دیده میشود . سفر ، نزدیک شدن دختر بچه و مردی که مدام میخواهد او را پس بزند ، پول دار شدن ، پول به باد دادن ، شریک هم شدن ، در انتها مرد بچه را پیش خاله اش میبرد . توی ماشین یک عکس جا مانده . عکسی که دختر بچه ان را گذاشته . روی ماهی نشسته است . انتهای فیلم قطعا اشک همه در میاید . رایان اونیل ، دختر ده ساله ای که این فیلم را بازی کرده است برای بازی در این فیلم جایزه ی اسکار میگیرد . فیلم قصه دارد . ضرباهنگش درست است . طنز تلخ دارد . شروع و پایانش گنگ نیست و ادا در نمیاورد . همین میس را خوشحال میکند . به خودش که می آید . فیلم بعدی شروع شده است . 

 

The Grand Budapest Hotel

هتل بزرگ ِ بوداپست در واقع در یک ناکجا آباد است که شروع جنگ جهانی نیز به لحاظ زمانی زمان اش است . این فیلم اثر وس اندرسون جوان ، با داستانی که شبیه قصه های هزار و یک شب ایرانی یا عربی یا هندی است رو به روست . این داستان فانتزی میشود . شبیه فضای فیلم های تیم برتون ، گاهی . . . و پیش میرود . فیلم پر از بازیگر های دوست داشتنی است . فیلم شوخی دارد . مخاطبش را با تصاویر و دیالوگ بمباران میکند . فیلم پر از حرف دوست داشتنی نیست . حراف است . سخنگوست . این فیلم از نشان دادن جا میماند و قصه را در تصاویر و در طنز هایش و وراجی هایش میشنویم . ماجرا از صاحب ِ هتل شروع میشود . چرا و چی باعث میشود او در یک اتاق محقرانه زندگی کند ؟ در حالی که صاحب همچین هتلی است . او یعنی صاحب هتل به جود لوی خوشگلمان داستانش را تعریف میکند و ما از قصه ای به قصه ی دیگر وصل میشویم . 

 

البته در این فیلم همه چیز غیر واقعی است . مکان ها . نام ها . همه چیز خیالی است . نمیشود گفت رئال است . البته تخیل در همه چیز این فیلم مشاهده میشود اما به شدت مدرن شده و استیلیزه با دکورهای بزرگ و غول آسا . بازیگران حرفه ای این فیلم هر چند در سکانس های کوتاهی حضور دارند اما هر کدام بازی فوق العاده ای از این فیلم خیالاتی را نمایش میدهند . انقلاب و جنگ خیالی ، هتلی در لامکان ، پیرزنی که  تابلوی خودش را به صاحب هتل میدهد و همین تابلو حلقه ی اتصال ِ مجهولات داستان میشود . بهانه ی ادامه ی داستان .بازیگران شگفت انگیز این فیلم همان طور که در پوستر ان نمایان است بازیگرانی هستند چون : رالف فاینس ، آدرین برودی ، جود لو ، تونی روولوری ، تیلدا سوینتن ، ویلیام دافو وسیرشا رونان، اف. موری آبراهام، ادوارد نورتن، متیو آمالریک، ویلم دافو، لیا سیدو، جف گلدبلام، ، تیلدا سوئینتن، هاروی کایتل و تام ویلکینسن

این فیلم در افتتاحیه ی جشنواره ی فیلم برلین به نمایش درآمد و بنا بود شخصیت محوری فیلم را جانی دپ همیشه عزیز بازی کند که نشد . هرچند به نظر انتخاب بازیگر ها حرف ندارد . فضاهای کارتنی فیلم که با دکورهای بی نظیر در فیلم و در حقیقت میبینیم ما را در رویایی فرو میبرد . به همان خواب هایی که در بچگی میدیدم . شاید به عینیت در آمدن کارتن های مورد علاقه مان را در فیلم میبینیم . برعکس همیشه . همیشه از یک کارتن فیلم میسازند و این بار از این فیلم دارند انیمیشن میسازند . برای یک بار دیدنش توصیه میشود . 

میس شانزه لیزه بعد از دیدن ِ فیلم دوم خمیازه ای سر داد و از سالن سینما بیرون رفت . توی خیابان ، بچه های زیادی در حال بازی ذوب شده بودند . تن و بدنشان در حال ِ آب شدن بود . کودکان زیادی زیر نور آفتاب توی تنشان گلوله رفته بود . صدای جیغ ممتدی همه جا را پر کرده بود . میس شانزه لیزه دیگر در شهر خانه ی زیر شیروانی اش نبود . برگشته بود به جایی در خاورمیانه . جایی که جنگ تمامی نداشت . بین مین و بمب داشت راه میروفت . دود توی هوا برای خودش قد علم کرده بود . صدای گریه ی کودکی از دور دست به گوش میرسید . همه جا غبار بود . صدای مسلسل می آمد . میس شانزه لیزه میخواست برگردد به سینما . رویش را برگرداند . دید سینما سوخته است . حالا فقط خورشید بود و تن هایی که برای مردن به دنیا امده بودند . میس شانزه لیزه کودکی را که بین آجر ها مانده بود کشید بیرون . پا روی شیشه خورده ها گذاشت و رفت تا جایی که پرچم سفیدش بالا بود . همیشه فکر میکرد چرا در مورد یک فیلم میشود این همه قصه نوشت . این همه گفتگو خواند ، این همه پشت ِ صحنه اش را دید . این همه تولید را چگونه میشود فهمید ؟ چگونه میشود همه ی این ها را حفظ کرد ؟ از تاریخچه ی فیل و فیلم سازی و سیک و سیاق و مسلک و مکتب ها درد سر نکشید . همیشه دنبال جایی بود که بتواند مطلب منسجمی بخواند . مجله هایی که در خانه اش می فرستادند . تا یک زمانی و تا یک شماره ای بیشتر عمر نمیکردند . جایی را پیدا کرده بود که دیگر گم و گور نمیشد و شماره هایش قطع نمیشد و میشد برای همیشه به آن رجوع کرد . 

جایی به اسم ( سینما - چشم )

 

شماره هشتم «سینما-چشم» ویژه سینمای پیر پائولو پازولینی، منتشر شد؛ با نوشته ها و ترجمه هایی از: جمال آریان، فرید اسماعیل پور، آرش اسدی، ستاره امینیان، مهدی امیدواری، رودابه برومند، شهرام تابع محمدی، پرویز جاهد، شادی جوادی، میثاق جوادپور، سارا سمیعی، آنتونیا شرکا، رسول رحمان زاده، زهرا رشید، نیلوفر صمیمی، مازیار عطاریه، لیلی عطایی، شیرین قادر، سمانه قلیزاده، مهدی ملک، علی موسوی، محمدحسین میربابا و امیر یداله پور.

 

بهجت صدر ، نخستین بانوی نقاش نوگرا

$
0
0

بهجت صدر 

 

 

5 سال ِ پیش ، بهجت صدر را به آتش کشیدند و همان طور که خودش خواسته بود ، دفن اش نکردند ، مزاری ندارد تا بر سر ِ مزارش بروند و گُل و یادگاری بگذارند ، عکس بگیرند و نمایش بدهند . آرزو داشت، مرگش در آب باشد و چنین شد . در دریا سکته کرد و دار فانی را وداع گفت . او پیش تر از زنان ِ مشهور ِ زمان ِ خودش در شبکه های اجتماعی و آموزشکی و کار حضور پیدا کرد . یک دهه از ایران درودی که او نیز نقاش پیشگام ایرانی محسوب میشود زندگی کرد و کمتر کسی میداند که وی معلم نقاشی فروغ فرخ زاد بود و در زمینه ی دوبله نیز کار کرده است . از خصوصیات ِ وی ، نداشتن ِ فن بیان و سخنرانی ست . . . روشی که میشود با آن خود را مطرح کرد ، شاید به همین دلیل است که کمتر او را به عنوان نخستین زن ِ نقاش ایرانی که تحصیلات ِ اکادمیک دارد و برای این رشته بورس میگیرد و به خارج از کشور سفر میکند میشناسند!  چون او اهل ِ حاشیه و مصاحبه و سوز و بریز هایی که مخصوص این رشته است نبود . در یک انزوا با تفکری که سر منشا و مبتکرش تنها خودش بود سر و کله میزد . کافی است به تابلو های او نگاه کنیم . قدرت ِ دستان ِ او را در ( برداشتن ِ رنگ ) میتوانیم ببینیم . به گفته ی خودش او رنگ روی بوم نمیگذارد او رنگ از بوم بر میدارد . 

او نه تنها به عنوان ِ یک نقاش ، بلکه به عنوان ِ یک زن ِ نقاش ، به تنهایی در مقابل ِ دهن کجی های افراد کوته فکری که میخواستند کارهای وی را نقد کنند و توسر کار بزنند ایستاد . زیرا به حس اش و به کارش ایمان داشت . او در زمینه ی عکاسی ، کلاژ با عکس و آینه و کرکره و نقاشی مبدا بود و آثارش جزو پیشگامان محسوب میشود . به قول خودش روحی بی قرار داشت و مدام باید کار میکرد و از راکد بودن خوشش نمی آمد . 

بینش ، حرکت ، تلخی و شور و زندگی در کارهای این هنرمند برجسته ی تاریخ کشورمان دیده میشود . باید یادمان باشد که او متولد 1303 میباشد . یعنی 90 سال ، نزدیک به یک قرن پیش متولد شده است . زمانی این عصیانگری ها را در داخل کشور و خارج از کشور انجام داده است که مادر بزرگ های ما ( که همزمان با وی بودند ) شاید حتی نمیتوانستند ریاضی یاد بگیرند یا در اجتماع حضور پیدا کنند و اصولا طبق سنتی که در ایران وجود داشت سواد و دانش یک زن اگر از متوسطه بیشتر میشد دانشمند بود . پس ایشان در زمان خود ، به عنوان یک زن ، به شدت با سختی های اجتماع و برخورد های اجتماع رو به رو بودند . این را همه میدانند که تا به امروز شرایط نامساوی کار و حقوق برای زن ها همواره در قانون و سنت ایرانی جماعت وجود داشته و کسی که در کسوت هنرمند باشد و با جامعه ای سنتی و مردانه بخواهد دست و پنجه نرم کند باید شهامت داشته باشد . به خصوص اینکه این مقاومت یک تنه باشد . اجتماع ِ ما در مقابل ِ ورزیدگی زنان همیشه جبهه گرفته . امروز که این نوشته ها را در این وبلاگ مینویسم حرف از تفکیک جنسیت میشود ، صحبت ِ بهداشت ِ روانی و کار درمانی در اجتماع نیست ، امروز وضعیت به مراتب از آن دوره ها بحرانی تز است چون در مقابل ِ یک دگماتیسم در این قرن باید مجدد مقابله کرد . اتها فرق آن گذشت زمان است و گمان ِ تحصیل و دانش اندوزی سردمداران ، عدم ِ حضور زن در جامعه . . . به مراتب ،بیشتر شدن دلنگرانی ها . . . بهجت صدر در گفته های خودش یاد میکند که در ضمن ِ تحصیل دانشکده وسایل نقاشی و بوم و رنگ در اختیار دانشجو ها قرار میداده است . اتفاقی که تا به امروز برای هم نسلان من رخ نداده با وجود شعار ِ ( استقلال ) پیش میرویم ظاهرا یک کج فهمی ریشه ای هنوز در ذهن ِ خانواده های ما و خانواده های آقایان وجود دارد و هرگز به اتفاق های هنری و آدم های اهل اش توجه نمیشود . 

بهجت صدر به اشیا ، طبیعت ، درخت و بافت به عنوان ِ یک فیگور نگاه میکرد ، عمچنین از پنکه ، کرکره و اشیا در بافت نقاشی هایش رد و نشان باقی مانده است . منزل وی به عنوان یک موزه و کارهایش از موزه ها دزدیده شده است . وی اهل ِ تملق و جمع کردن ِ یک عده در اطراف خودش نبود و ساکت خاموش شد . سالها با سرطان سینه مبارزه کرد و با روحی با نشاط به زندگی خود ادامه داد . او توانست سرطان را شکست دهد . 

وقتی زن جوانی بود و آثارش در نمایشگاه مهمی شرکت داده شد اولین اثر خریداری شده از آن نمایشگاه توسط فدریکو فلینی انجام شد که اثری از او بود . شاید کمتر کسی بداند که تابلوی نقاش زن ایرانی اش در خانه ی  فیلمساز محبوب ایتالیایی اش هست . در چنین روزی ، 5 سال پیش ، وی در آب ها جزیره ی کورس در جنوب فرانسه سکته کرد و برای همیشه رفت . جسد او در گورستان پرلاشز فرانسه به آتش کشیده شد و برای همیشه به دل طبیعت رفت . یادش گرامی . 

برای دیدن مطالب بیشتر به ادامه ی مطلب توجه کنید . 

SADR, BEHJAT

pioneer modernist painter and educator, notable in the development of Iranian modern art movement.

 

SADR, BEHJAT (Beḥjat Ṣadr Maḥallāti, b. Arāk, 29 May 1924; d. Corsica France, 11 August 2009), pioneer modernist painter and educator, notable in the development of Iranian modern art movement (FIGURE 1).

LIFE

Daughter of Moḥammad Ṣadr-e Maḥallāti and Qamar Amini Ṣadr, Behjat was the younger sister of Noṣrat-Allah Amini, the mayor of Tehran during the tense period of Moḥammad Moṣṣadeq’s premiership from 1951 to 1953 and his personal lawyer through the 1970s (see COUP D’ETAT OF 1352 Š./1953). Her family moved toHamadān and later Māzandarān before settling in Tehran in 1930. Behjat spent her summers in a small family estate near Arāk, where she was first introduced to art and craft. In 1941 she attended Tehran’s Teachers Training School and, to prepare for the university entrance exam, attended Petgar painting studio in 1947. She entered the Faculty of Fine Arts at Tehran University in 1948, where she met Sadeq Hedayat, who at the time worked as a librarian, as well as Sohrāb Sepehri and many other artists who later became prominent figures in the Iranian art scene. Ḥosayn Zendehrudi (b. 1937), Bahman Moḥaṣṣeṣ (b. 1931), Parviz Tanāvoli (b. 1937), andMarco Grigorian were among her friends, who welcomed modern trends and experimented with new artistic techniques. She was also a close friend of Forūḡ Farroḵzād, who stayed for a long time with her in Rome (Amini, 2002; FIGURE 2).

While attending Tehran University, Behjat married Abu’l-Ḥassan Ṣadr, whom she divorced in 1952. Behjat graduated in 1954 with special mention, and won two major scholarships offered by the Faculty of Fine Arts, one of which was a grant to study in Italy. She left for Rome in 1956 where, upon recommendation of Marco Grigorian, she met with Roberto Melli (1885-1958), who liked her work and became her mentor (Ešrāq, 2009). In the same year, she attended Roberto Melli Academy, Academia di Belle Arti, and later the Naples Academy of Fine Arts (Mojābi, et al, P. 30). Melli introduced her to several prominent gallery owners and critics, and she was able to hold major exhibitions in Europe. Meanwhile her work, along with the works of a few young Iranians, was selected for the Venice Biennial XXVIII. Behjat received positive reviews from many influential critics, among them Lionello Venturi, Pierre Gueguen, Emilio Villa, Michel Ragon, and Michel Tapie (Mojābi, et al, pp. 7-9, 38-39). (FIGURE 3)

In 1958 Behjat married Morteżā Ḥannāneh (1923-1989), a well-known Iranian composer who was living in Italy at the time. Upon graduation they returned back to Tehran, and in 1960 Behjat started teaching at the Faculty of Fine Arts as an associate professor. Two years later, in 1962, Behjat exhibited her works at The Venice Biennial, Sao Paolo Biennial in Brazil and the 3rd Tehran Biennial, where she was awarded the Royal Grand Prize. Her only daughter Kākuti (Mitrā) was born in 1963. However, her marriage ended in divorce in 1965.

American audiences were first introduced to Iranian modern art in 1962 when a contemporary exhibition, including Behjat Sadr’s work, traveled around the United States (Balaghi, p. 23). In 1966 Behjat Sadr traveled to Paris on a sabbatical and became Gustave Singier’s assistant. Singier, a Belgian non-figurative painter, was also a teacher at Ecole Nationale Superieure des Beaux-Arts, and taught Behjat many novel techniques. Inspired and excited, Behjat returned home in 1968 and became the Chair of The Department of Visual Arts at Tehran University, while exhibiting her works internationally. Her circle of friends expanded and included such prominent figures as Ebrāhim Golestān (b. 1922), Jalāl Āl-e Aḥmad, Simin Dānešvar (1921-2012) and Nader Naderpour, who admired Sadr as the greatest Iranian modernist painter (Ragon, p. 132). Behjat continued teaching at Tehran University until 1980 and held numerous exhibitions during the 1970s, 1980s, and 1990s.

Behjat Sadr was diagnosed with breast cancer in the late 1990s and died of a heart attack at 85 in Corsica, south of France. Her last exhibition in Tehran was a group show at the Museum of Contemporary Art in 2007, titled “Manifestations of Contemporary Art in Iran” (Mehrnews, 2009). Behjat’s work was last exhibited in a group show in Paris a few months before her death in 2009 (Street Scene, 2009).

WORKS

Behjat Sadr’s non-representational canvases, produced with thick brush strokes of paint, layer upon layer, created semi-disciplined grids of color, which became one of the most important elements of her work. Her abstract style embraced a balance between painterly control and spontaneity, using a strategy of simplification and avoiding the literal depiction of the visible world. “The spectator looking at Behjat’s work approaches a chaotic world with indescribable dimensions, out of a turbulent time with innovative shapes” (Melli, Exhibition Brochure, 1957). As was commented by Emilio Villa, the art critic and chief editor of Appia art magazine, “Sadr gives special priority to spatial depth as specification of our time, to signify the importance of our psyche, the totality of human experience and its spontaneous creativity” (Villa, Exhibition Catalogue, 1958). Sadr’s gestural strokes later expanded into a flawless anonymity of execution. Crisscrossing the paint vertically and horizontally with her tools and brushes, Sadr diminished her physical and manual controls and created new visual vistas (FIGURE 4).

Sadr’s canvases were inspired by an anti-aesthetic skepticism, dominant among many European modernists of the time, avoiding serial repetition that involved the traditional definition of ornament. “Sadr still shows no trace of femininity in her work. Painting on wood with a hard texture, applying thick oil and using mechanical drapes, her work possesses a very strong structure” (Nicole Van DeVen, p. 10).

In many of her collages, Sadr incorporated photographic images in the center of her painterly abstractions, creating tension between the abstracted background and the intentional photos in the core. The simultaneous use of scenery in the center of her work as a representational element, along with an abstract background signified neither pure intention nor pure process.

During the seventies and eighties, utilizing various media and techniques, Sadr expanded her unique approach to light, movement, and equilibrium, catching audiences by surprise. She experienced different styles of painting, but mostly preferred to work in abstract style (Golestān, 2009; FIGURE 5) “Using her whole hand instead of mere fingers, along with different size spatulas instead of traditional brush, Behjat was able to go beyond many traditional techniques of painting” (Ešrāq, 2009).

Sadr’s abstractions, as indicated by a critic, were indistinguishable from American-European artworks, both in taste and style (Daneshvari, pp. 103-4). Her later works, however, became a synthesis of Persian elements and modernist sensibility. (FIGURE 6) She depicted a nostalgic view of the Persian past with images of nature in still compositions, and was engaged with a physical concept of heaven reminiscent of Persian gardens, which she nevertheless presented through abstract forms and compositions. She explained her unique approach in an interview; “I always went from the interior to the exterior, from the subjective to the objective” (Ṣādeq, pp. 20-25). By affirming accident and spontaneity she consciously resisted being entrapped in the decorative potentials of geometrical abstraction.

As a pioneer modernist Sadr, along with a few other women artists, celebrated simplicity, innovation, and purity of form and content. To them the international visual language was universally applicable and did not apply to geographical boundaries (Fouladvand, pp. 35-36). Sadr also belonged to a rare group of early experimentalists who never contented themselves with a signature style, always preferring to ascertain fresh experiences while searching for new forms of artistic expression. Celebrating a variety of perceptions, Sadr constantly offered the latest cutting-edge knowledge to her students.

Behjat Sadr’s works are held in the collections of Tehran’s Museum of Contemporary Art, Paris’s Contemporary Arts Foundation, Cultural Division of Paris Municipality, UNESCO, Grey Art Collection at New York University, and many private collections.

Selected Exhibitions:

Solo Exhibitions.

1958 - “Pardis,” Bussola Gallery, Rome

1967 - “Pardahā,” (Drapes) Installation, Seyhoun Gallery

1983 - Cité Internationale Des Arts, Salon Du 2 Etage, Paris

1985 - “Lisières et Mixtes,” Noroit, Arras, France

1990 - “Behjat Sadr,” Sandoz Salon, Cité Internationale des Arts,” Paris

1994 - “Moruri bar āṯār-e Behjat Sadr,” (A review of Behjat Sadr’s works),” Niāvarān Cultural Center, Tehran

Group Exhibitions. 

1956 - The Venice Biennial, Italy

1957 - Galleria Il Pincio, Rome

1962 - The Venice Biennial, Italy

- Sao Paolo Biennial, Brazil

- The 3rd Tehran Painting Biennial

1987 - Iranian Contemporary Art: Four Women, Foxley Leach Gallery,

Washington, D.C.

1994 - “Tajalli-e ehsās” (Revelation of emotions), Niāvarān Cultural Center, Tehran

2000 - First International Painting Biennial of Islamic World, Museum of

Contemporary Art, Tehran

- “Iran, Les Jardins Cachés (The hidden gardens), Hall des Chars,

Strasbourg

2002 - “Between World and Image, Modern Iranian Visual Culture,” Grey Art

Gallery, NYU, New York

2009 - “14/21: Art Contemporain Perse” (Contemporary Art of Iran), Kiron Espace, Paris

Bibliography:

Fariba Amini, “Playing with Reality; the Art of Behjat Sadr,” Iranian.com, December 13, 2002,http://www.iranian.com/FaribaAmini/2002/December/Sadr/index.html

Shiva Balaghi & Lynn Gumpert, Picturing Iran; Art, Society and Revolution, 2003, p. 23.

Fereshteh Daftari, Another Modernism: An Iranian Perspective,” in Picturing Iran: Art, Society and Revolution, edited by Lynn Gumpert and Shiva Balaghi, 2003, pp. 39–85.

Abbas Daneshvari, “Seismic Shifts Across Political Zones in Contemporary Iranian Art: The Poetics of Knowledge, Knowing and Identity,” in Staci Gem Scheiwiller, ed., Performing the Iranian State: Visual Culture and Representations of Iranian Identity, London, 2013, pp. 103-4.

ʿAbd-al-Ḥamid Ešrāq, “Interview,” Radio Zamāneh, 2009,http://www.zamaaneh.com/adibzadeh/2009/09/print_post_466.html.

Mitra Farahani, “Behjat Sadr: Time Suspended,” 2006,http://www.butimarproductions.org/03/sdr_documentary.html.

Hengameh Fouladvand, “Visual Art,” in Iran Today: An Encyclopedia of Life in the Islamic Republic I, ed., Mehran Kamrava and Manuchehr Dorraj, Westport, 2008, pp. 35-36.

Leyli Golestān, Interview in Payvand Iran News, August 2009,http://www.payvand.com/news/09/aug/1104.html.

Rose Issa, Rueen Pakbaz, and Dariyush Shayegan, “Iranian Contemporary Art,”Exhibition Brochure, Barbican Art Center, Booth-Clibborn Editions, London, 2001.

MehrNews.com, “Iranian painter Behjat Sadr dies at 85 in France,” 12 August 2009, http://www.mehrnews.com/en/NewsDetail.aspx?NewsID=928768.

Roberto Melli, “Behjat Sadr,” Exhibition Brochure, Pincio Gallery, Rome, 1957.

Javād Mojābi, Yaʿqub Emdādiān, and Tukā Maleki, eds., Behjat Sadr: Pišgāmān-e honar-e nowgarā-ye Iran (Behjat Sadr: Pioneers of Iranian modern art), Bilingual essays, Museum of Contemporary Art, Tehran, Summer 2004, p. 30.

Michel Ragon and Michel Seuphor, “Amérique-Afrique-Asie-Océanie,” in L’art abstrait 1945-1970, Tome 4, 1974, pp. 132-34.

Mina Sadegh, “Contemporary Persian Art: Expression of Our Time, Exhibition Catalogue, Pacific Asia Museum, Pasadena, California, 1984.

Narmin Ṣādeq, “Life is a Collage,” in Javād Mojābi, Yaʿqub Emdādiān, Tukā Maleki, eds., Behjat Sadr: Pišgāmān-e honar-e nowgarā-ye Iran (Pioneers of Iranian modern art), bilingual essays, Museum of Contemporary Art, Tehran, Summer 2004, pp. 20-25.

Street Scene, “14/21-art-contemporain-perse,” artistikrezo, 24 March 2009,http://www.artistikrezo.com/art/art/1421-art-contemporain-perse.html.

Behruz Ṣuresrāfil, “Dow Jostoju-gar-e emkānāt va maʿnā-ye bayān-e taṣviri: negāhi be nemāyešgāh-e naqqāšihā-ye Behjat Ṣadr va Bižan Ṣaffāri,” Iran Nameh, 8/4, Farvardin 1369 Š./March 1990, pp. 651-54.

Akbar Tadjvidi, “Exhibition of Iranian Contemporary Painting,” Exhibition Catalogue, Tehran, Fine Arts Administration of Iran, Iran-America Society, American Friends of the Middle East, (Exhibition held at multiple venues in the United States in 1962).

Idem, L’Art Moderne en Iran, Tehran, Ministère Iranien des Arts et de la Culture, Tehran, 1967.

Michel Tapié, “Behjat Sadr,” Exhibition Catalogue, Galerie Cyrus, Paris, 1975.

Nicole Van DeVen, Recognition through the Play of Paint and Light,” in Javād Mojābi, Yaʿqub Emdādiān, Tukā Maleki, eds., Behjat Sadr: Pišgāmān-e honar-e nowgarā-ye Iran (Pioneers of Iranian modern art), bilingual essays, Museum of Contemporary Art, Tehran, Summer 2004, p. 10.

Emilio Villa, “Pardis,” Exhibition Catalogue, Bussola Gallery, Rome, 1958.

Ehsan Yarshater, Modern Persian Painting,” Exhibition Catalogue (with an introduction by Karim Emami), Columbia University, New York, 1968.

Idem, “Contemporary Persian Painting,” in Richard Ettinghausen and Ehsan Yarshater, Highlights of Persian Art, Persian Art Series, no. 1, 1979, pp. 362–77.

Zanān Magazine, “From Darkness to Light” (interview with Behjat Sadr), no. 22, 1373 Š./1994, p. 62.

Djamileh Zia, “Behjat Sadr Pionnière de la peinture conceptuelle en Iran,” La revue De Teheran (French cultural and intellectual Monthly), no. 59, October 2010,http://www.teheran.ir/spip.php?article1266.

(Hengameh Fouladvand)

Last Updated: October 25, 2013

 

زن ِ بی جلد

$
0
0

 

میس شانزه لیزه به چشمان ِ زیتونی رنگ ِ حضرت ِ اُقلیدُس نگاه کرد و گفت :" پدر ، شما دارید به من اُمید میدید ؟ " حضرت ِ اقلیدس رَدایش را بر دوش انداخت و از زمین بلند شد و گفت :" امید نه ، من دارم حرفی که بهم زدی رو ترجمه میکنم . " میس شانزه لیزه با دست عرق ِ روی پیشانی اش را پاک کرد و برای اینکه جلوی رفتن ِ حضرت ِ اقلدیس را بگیرد ، پی بهانه ای گشت ، خودش را به میز ِ چوبی دم ِ در که پر از اشربه و نوشیدنی های مسکر بود زد و بطری ها و جام ها افتادند روی زمین و عطر ِ تخدیر ، اتاق ِ زیر شیروانی را پُر کرد و شیشه خورده به جان ِ چوب های کف ِ اتاق زیر شیروانی رفت و موریانه ها را مخشوم ساخت . حضرت اقلیدس پوزخندی زد و گفت :" خانم جان ، راه ِ من رو قربانی چرندیاتت نکن بذار برم . این چه کاری بود کردی ، من میتونم از پنجره یا از شیشه ی روی شیروانی ت هم خارج بشم و روی ابرها راه برم ، فکر کردی برای رفتن باید در باز باشه ؟" میس شانزه لیزه سجده کرد و با گریه گفت :" من . . . من . . اصلا نفهمیدم شما چی گفتید پدر ، من یه ذره  هول شدم ، نفهمیدم ، منظورتون از ترجمه ی حرف ِ من چیه ؟ یعنی من حرفم رو اشتباه زدم یا شما حرف ِ من رو دوباره به خودم گفتید ؟ اصلا نفهمیدم . " جناب ِ اقلیدس با صدای بلند گفت :" دختر ، اون مرد تو رو دوست نداره . " میس شانزه لیزه که با پای برهنه روی شیشه خورده ها راه میرفت و ناخن اش را میجوید گفت :" ولی شما چیز دیگه ای گفتید ، من فکر کردم دارید به من امید میدید ! " اقلیدس بزرگ از روی شیشه و مسکرات رد شد و در حالی که میرفت به میس شانزه لیزه ی درهم نگاه کرد و سری تکان داد . گفت : " تو جواب ِ خودی . "

میس شانزه لیزه :" من این رو نگفتم ، گفتم گمان میکنم اون من رو بیش از حد دوست داره و نمیتونه بگه . "

حضرت اقلیدس :"  اون مرد ، باید طبیعت ِ سرکش تو رو دوست داشته باشه ، اگر با این مرد ِ راکد بمونی و بخوای بهش حتی فکر کنی ، دختر جان ، قطعا متلاشی میشی و ناتوان و ضعیف سر جا میمونی . تو خودت این رو گفتی و خودت جواب رو به من گفتی بی اینکه بخواهی . " 

میس شانزه لیزه :" اما استدلال شما که باید برعکس ِ جناب ِ فیثاغورس باشه  ایشون به من نوید و بشارت دادند . " 

اقلیدس :" من و فیثاغورس هر دو به یک جواب میرسیم از دو راه ِ جدا . شب خوش دختر جان " 

میس شانزه لیزه کف دستش را باز کرد ، از توی دستش بیشمار پروانه بیرون پریدند و شروع کردند به بال زدن و اتاق پر از نور شد . همه ی پروانه ها از شیار چوب و درزها و شکاف شیشه ها بیرون رفتند و اتاق بوی الکل را بالا می آورد . سر ِ میس شانزه لیزه در حال سنگین شدن بود . انگار با گرز جمجمه اش را تیلیت کرده باشند . دور گوشهایش ، کنار شقیقه ها درد داشت . چشمهایش را بسته بود و یه وری روی زمین مچاله شده بود . یک دارکوب روی پیشانی اش نشست و انقدر با نوکش به پیشانی میس زد که بالاخره میس شانزه لیزه بیدار شد و فهمید هر چه دیده خواب بوده . به یک چشم به هم زدن دفترچه اش را از زیر بالش بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن قصه ی حضرت ِ اقلیدس ، میدانست که این داستان خیلی مهم و جهانی و پر سر و صدا خواهد شد ، پیش خودش فکر کرد بد نیست توی قصه یک سطل آب هم دست فیثاغورس و اقلیدس بدهد که به هم آب یخ بپاچند . اما جمله اش را خط زد . یک مار زیر تختش کش و غوسه می آمد . خزید و از روی تخت بالا آمد و خودش را روی کتف میس چسباند و خزید تا دور گردن میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه موهایش را توی دهان ِ سمی مار گذاشت و هر دو خندیدند . مار با دُمش دفترچه ی میس را از دستش پرت کرد کناری و شروع کرد به خرامیدن روی میس شانزه لیزه . هر دو خندیدند و از این که حضرت اقلیدس در خواب نازل شده خوشحال بودند . حتما که دروغ گفته و خواب زن چپ است . حتما که هر خوابی تعبیر ندارد ، حتما که امروز روز دیگری است . حتما که مرد ِ مورد نظر خیلی هم  میس شانزه لیزه را دوست دارد . مار در گوش میس با صدای اقلیدس گفت :" ای زن ِ خام خودت را به نادانی مزن !"  میس شانزه لیزه وحشت کرد . با ترس دستش را به مار که مثل طناب دار دور گردنش چنبره زده بود انداخت و داد زد:" ولم کن . . . ولم کن " مار با صدای اقلیدس گفت :" او یک تبهکار نیست . " میس شانزه لیزه داشت خفه میشد . صدای پایی از راه پله ی طولانی و پر پیچ و خم اتاق زیر شیروانی به گوش میرسید . کسی در را باز کرد . کیسه ای روی زمین گذاشت . در را بست . مار خودش را از دور گردن میس بیرون کشید و روی زمین خزید و از زیر در به قهر بیرون رفت . میس شانزه لیزه از تخت خوابش پایین آمد . پنجره را باز کرد و هوا به صورتش خورد . توی کوچه ، کالسکه ی همیشکی با کره اسب های طلایی در حال مسافرکشی بودند و مردی باکنک های قرمز میفروخت و سوز از دور می آمد . گلویش خشک شده بود . از توی سرد کن ، پارچ آب را بیرون آورد و همه را سرکشید . پیراهن حریر سفیدش از عرق خیس شده بود و پوست تنش مثل پوست مرغ شده بود و پرزهای بدنش سیخ شده بودند . موهای قرمزش از دو طرف روی زمین کشیده میشدند . فکر کرد چرا این همه نشانه ! آیا  مردی که در بندر منتظر اوست این همه بد است ؟ و آیا واقعا خودش این را میداند ؟ نه نمیخواست باور کند . موهایش را بافت و یک سیگار روشن کرد و به طرف کیسه رفت . فکر میکرد مثل همیشه برایش هدیه آمده از طرف ِ ناشناس باغ ِ نزدیک خانه اش . کیسه را باز کرد و استخوان های خرد شده ی کسی را دید . حالت تهوع پیدا کرد . در خانه را بست . پا برهنه پله ها را دو تا یکی پایین آمد . توی کوچه جیغ کشید . میخواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند . نزدیک اسکله مردی با سه زن اش که شهره ی خاص و عام بود پشت پیانو نشسته بود و داشت ساز میزد . اما از پیانو صدایی بلند نبود . پیانو مثل یک دکور فقط ( بود ) مرد ژست های پیانیست های توی فیلم ها را گرفته بود و سه زن کنار دستش نیزه به دست ایستاده بودند . میس شانزه لیزه نگاهش را از آنها دزدید و سمت ِ دریارفت . خوب میدانست که مردی که باید توی لنج باشد تبهکار نیست . او روح سرکش میس شانزه لیزه را خواهد کشت . با خونسرد اش . با خونسردی اش . لباس ِ میس قرمز شد . خون شروع کرد به شره کردن . همه جا را قرمزی پر کرده بود . انگار در حال زاییدن بود . از زهدانش یک لنگر بیرون آمد و او را به سنگی وصل کرد . حالا مرد خونسرد ، روی لنج بود و از بالا سر ، از روی آب ، فقط به میس نگاه میکرد . او حتی دستش را به آب نزد . حتی ریسک نکرد تا دستش را خیس کند . میس در خون ِ خود غرق شده بود . توی آب معلق مانده بود . قطعا اگر آن مرد یک تبهکار بود تن به آب میسپرد . 

نکته :

* نورا رابرتز و جی.کی.رولینگ هم بارها و بارها آثارشان توسط ناشران مهم رد شد و باکی نیست . 

 

* برای عصیان تن به تن ِ هیچ خَند نمیدهم ، نه تن به هیچ باکی و تا نمیشوم زیر هیچ نظریه ی شاخی ، تن به هیچ ترسی نمیدهم برای بودن که این خروش در ذات من مثل ِ توان ِ دو در عدد چهار است. 

* هر چند منتقد نیستم اما در نوشته ی بعدی به سراغ فیلم ِ Schindler's List یا فهرست شیندلر و همین طور سرگیجه ی هیچکاک و Mommie Dearest ، همین طور دو اثر از پاراجانف خواهم رفت . 

* امیدوارم تا روزهای دیگر شیر از روغن پالم گرفته شود و به دست گاو ها بی افتد و خرما ها از سم جدا شوند و اعصاب ما راحت شود تا در هضم همه چیز خیال برمان ندارد همین طور امید داریم که تورم ، ورمش بخوابد

توپ مرواری

$
0
0

توپ مرواری

 

و دانستم که هیچ ندانم . هر چ ِ بیشتر از هر نویسنده ای خواندم ، هر چ ِ بیشتر از هر فیلمسازی فیلم دیدم ، هر چ ِ بیشتر از نقاشی ، کار دیدم ، هر چ ِ بیشتر از موسیقی شنیدم ، فهمیدم که بر دانسته هایم اضافه که نشد هیچ کَم هم شد . یک طوری سیر ِ نزولی . . . پیش تر ها با یک کتاب ِ خوانده شده ، کلی پُز میدادم و قمپز در میکردم که من نه منم نه من من ام که این همه خوانده و داننده منم ! امروز همه چیز به عکس میشود .  نه گذاشتم نه برداشتم ، رفتم سراغ ِ بوف کور ، آن وقت ها ، خیلی کوچک بودم ، شنیده بودم صادق هدایت یک دیوانه ی زنجیری است که کتاب هایش را روی زمین و یواشکی میفروشند ، حتی بی بی خدا بیامرز هم به مجید گفته بود نباید هدایت بخواند که هدایت تلخ و سیاه است . عوام میگویند :" هدایت اگر عقل تو کله ش داشت که خودش رو نمیکشت ! " ، عوام منظورم بیشتر مردم است . در هر قشری . . . در همین قشر ِ فرهیخته جناب ِ سینایی را عوام میدانم به دلیل فیلم ِ عوضیی که در مورد هدایت ساخت . عوام منظورم سوپور نیست ، تعریفم از عوام کسانی است که برچسب دارند و در تفکر ، عمقی ندارند . گمان میکنند به شناخت میرسند با هر معادله ی از پیش تعریف شده . عوام کسانی هستند دهن بین و گذشته نگر که در درک و تعمق ، فسفر نمیسوزانند و حوصله ندارند و برای من به لحاظ ِ بصری شبیه ( خمیازه هستند ) در نگاه کردنشان هم ( دهن دره است ) در بینش نیز . . . در کوچکی ، بوف کور را از کتابخانه یدختر ِ کوچک ِ پدربزرگم ، دزدیدم و هی ورق های کاهی اش را هی خواندم و ترسیدم و هیچ نفهمیدم و بعد آن را به کتابخانه بردم و سر جایش گذاشتم . وقتی توانستم دوباره معنی - بوف کور- را بفهمم که کتاب انسان و سمبولهایش دکتر یونگ را خواندم . آن موقع دوباره بوف را خواندم . یادداشت کردم و بعداز قبولی دانشگاه دوباره و چند باره بوف را خواندم . در همین زمان ها بود که شروع کردم به خواندن سه قطره  خون و سگ ولگرد و  زنی که مردش را گم کرد و وق وق ساهاب و حاجی آقا و . . .. بین همه ی داستان های هدایت متوجه شدم ایشان نه تنها تلخ و سیاه و دیوانه نیست که بسیار دقیق و عمیق است . نکات ِ جامعه ی خودش را گلچین و دست چین میکند ، در دهان ِ آدم های قصه میگذارد و در دیالوگ نویسی شاهکار به خرج میدهد ، جمله هایش ادا و شعر نیست ، شبیه علی حاتمی نمینویسد . ( میگویند چرا از دیالوگ های علی حاتمی تجلیل میکنید ؟ کجای دنیا یک قصاب این طور حرف میزند ؟ دیالوگ هایش ، باید در سی دی شنیده شود هی به عقب برش گرداند و دوباره شنید تا دوزاری بی افتد این شکل نگارش جاش توی فیلم نیست و این شکل شاعرانگی است نه دیالوگ نویسی ، شکسپیر در تئاتر و صحنه شاعر بود و بیضایی در ایران اما حضور مدام و هم نفسی تماشاگر و بازیگر و آمیختگی دو فضای متضاد با هم باعث میشود اگر دو تا جمله ی سخت پر ایهام و استعاره را نفهمی کل ماجرا را دریابی در دیالوگ های حاتمی نوعی ریا وجود دارد . باری . . . ) هدایت در آشنایی زبان ِ مردم کوچه بازار شبیه یک رادیو میماند که فقط صدا را بی هیچ قضاوتی پخش میکند . منتها نه با نُت بل با موسیقی کلمه . . . آن جا بود که عاشق اش شدم و فهمیدم که ایشان چقدر جامعه ی زمان خود را خوب میشناخته ، درد ِ مردم را میدیده ، از امروز ِ خودم و دوری گزیدنم از جماعت ادبی اهل ِ دک و پز میفهمم که او نیز چرا از همه چیز جیز میشده و فرار میکرده . به من هم میگویند خل و چل و دیوانه ، اگر این است بله هدایت دیوانه است . هاه ! این جنون محصول اجتماع ماست . در کتاب های هدایت ، صعب العبور ترین . . . پر مکث ترین کتاب ها جدای از علویه خانم ، توپ مرواری است . 

 

خواندن ِ این کتاب جانم را گرفت ، کتابی سخت  فشرده ، آخر ِ هنرنمایی هدایت برای ریختن ِ هر آنچه در چنته دارد . . . کتابی پر از کنایه و انتقادی با زبانی شیرین و گویش هایی اسپانیش ، اصفهانی ، ترکی ، محاوره ی خودمان و همه چی تمام . . . کتابی پر از اصطلاح و شاعرانگی به لحاظ استفاده ی درست از ضرب المثل ها ، همان طور که دکتر محمد محجوب در مقدمه نیز اشاره  کرده اند ، دفترچه راهنمای ملحق شده به کتاب لازم بوده برای اینکه گه گاه در کتاب یک سری ترکیبات ، دشوار میشود و مخاطب امروز - آن روز - ممکن است در سردرگمی بماند . فکر میکنم کامل ترین کتاب از هدایت ، عمیق ترین اثر او توپ مرواری هست . اگر من مسندی و میزی داشتم ، یک ترم این کتاب را به بچه های ادبیات و نمایش و جامعه شناسی واجب میکردم به خواندنش و تحلیلش . . . به لحاظ دیدگاه ، بررسی جامعه ، خرافه ، زبان شناسی ، ریختار شناسی و ساختارِ داستان و همین طور فن نویسندگی در این کتاب . . . که تمام است . . . یکی از شاهکارهایی که خوانده ام و پوستم کنده شد . شاید عده ای بیسواد با قیاسی به نفس و سطحی نگری این کتاب را ضد شاه یا ضد دین یا ضد همه چیز بدانند حال آنکه این کتاب انتقاد به رفتار مردم و آدم های سو استفاده چی دارد . شاید همین ویژگی رفتاری مردم تا به امروز با عث شده خیلی چیزها و عکس العمل های مردم جامعه تغییر نکند پس ما این هستیم و هدایت دروغ نگفته . همین ویژگی با خودش جمله ، ضرب المثل و اصطلاح میاورد . . . در این کتاب از آیات قران و تورات و انجیل تا اشعار فردوسی و سعدی میبینیم . . . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد به هم وصل شده هایی ست که نقشه ی روانی ایران را ترسیم میکند . توپ مرواری کتابی بود که هر ده صفحه که جلو میرفتم دوباره برمیگشتم عقب و یادداشت بر میداشتم . بعضی جاها شتاب نویسنده یا کج فهمی من باعث میشد رشته ی همه چیز را گم کنم اما وقتی تمام شد . . .فقط به این فکر کردم که چطور بعد از توپ مرواری کسی میتواند سرش را بالا بیاورد و بگوید که :" من نویسند ه ام " 

 

نویسنده های امروز با باز کردن ِ دکان ِ فیس بوک و به هم زدن ِ نامی در سراچه ی کتاب فروشی ها و نشر ها با رو بودن کتاب خود در پیش خوان ها ، در گرفتن مدارک و مدارج عالیه تنها ، به درجات و ستاره های روی کتشان اضافه میکنند . هنرمند باید در زندگی خود هنرمندانه زندگی کند . . . نه اینکه دستمال کنار بشقابش بگذارد . . . نه اینکه ولنگار باشد باید شبیه خودش باشد . . . شبیه عادت نشود . باید در رفتار و نحوه ی بودن عادی نباشد و این عادی نبودن نه از سر به هم زدن نان و نام باشد از سر یک قریحه و جوششی درونی است . . . چیزی که خود هدایت دارد . . .طنازی در صحبت هایش . تکه پرانی . . . رعایت ادب .. . علاقه به مطالعه در هر زمینه . . . اهمیت به قوانین زندگی . . .در معاشرت هم با اینکه نورایی دهنش را سرویس کرد از مریضی اما هدایت به دیدنش میرفت . امروزه همه چیز زیر وزنه ی کبر و من نه منم منم منم له و لورده شده . از ادم های اطرافم از قوم و خویشم بیزارم . از هر ریشه ای که دارم . . .از هر بی اصالتی بیزارم . 

توصیه میکنم اگر میخواهید در شناخت میهن تان ، تاریخ مردم عامه ، نگاه یک نویسنده ی مهم به این مسائل کمی شناخت پیدا کنید زحمت بکشید و توپ مرواری را پیدا کرده بخوانید . مجال نوشتن در باب توپ مرواری در وبلاگ نیست که در طول یک ترم دانشگاه شاید که بگنجد . شکر خدا را که در این سرزمین هدایت به دنیا آمد تا امروز بتوانم بفهمم کسانی که دورم میپلکند کیستند ، تاریخ من چیست . . . کسانی که نوشته هایم را نمیفهمند دقیقا همین مردمی هستند که اعتقاد به خرافه و بی سوادی تا خرتناق شان را پر کرده که روی تو بالا می آورند باید بزنی به چاک . .  . دوری گزینی . . . . . دیگر کسی را باور نمیکنم . مگر اینکه باور کردنی باشد . تا خرتناقش بیشعوری و بی اصولی و نامردی نباشد . از توپ مرواری به اینک فهمیدم که دوباره باید نویسنده اش را مرور کرد . هر چقدر بیشتر میفهمی کمتر میشناختی اش . برای همین از پله ای که هستی پایین می آیی . پایین بیا . زاویه ی دید تو خطاست خواهرم . . .برادرم . ! هاه!

 

توپ مرواری

$
0
0

توپ مرواری

 

و دانستم که هیچ ندانم . هر چ ِ بیشتر از هر نویسنده ای خواندم ، هر چ ِ بیشتر از هر فیلمسازی فیلم دیدم ، هر چ ِ بیشتر از نقاشی ، کار دیدم ، هر چ ِ بیشتر از موسیقی شنیدم ، فهمیدم که بر دانسته هایم اضافه که نشد هیچ کَم هم شد . یک طوری سیر ِ نزولی . . . پیش تر ها با یک کتاب ِ خوانده شده ، کلی پُز میدادم و قمپز در میکردم که من نه منم نه من من ام که این همه خوانده و داننده منم ! امروز همه چیز به عکس میشود .  نه گذاشتم نه برداشتم ، رفتم سراغ ِ بوف کور ، آن وقت ها ، خیلی کوچک بودم ، شنیده بودم صادق هدایت یک دیوانه ی زنجیری است که کتاب هایش را روی زمین و یواشکی میفروشند ، حتی بی بی خدا بیامرز هم به مجید گفته بود نباید هدایت بخواند که هدایت تلخ و سیاه است . عوام میگویند :" هدایت اگر عقل تو کله ش داشت که خودش رو نمیکشت ! " ، عوام منظورم بیشتر مردم است . در هر قشری . . . در همین قشر ِ فرهیخته جناب ِ سینایی را عوام میدانم به دلیل فیلم ِ عوضیی که در مورد هدایت ساخت . عوام منظورم سوپور نیست ، تعریفم از عوام کسانی است که برچسب دارند و در تفکر ، عمقی ندارند . گمان میکنند به شناخت میرسند با هر معادله ی از پیش تعریف شده . عوام کسانی هستند دهن بین و گذشته نگر که در درک و تعمق ، فسفر نمیسوزانند و حوصله ندارند و برای من به لحاظ ِ بصری شبیه ( خمیازه هستند ) در نگاه کردنشان هم ( دهن دره است ) در بینش نیز . . . در کودکی ، بوف کور را از کتابخانه ی دختر ِ کوچک ِ پدربزرگم ، دزدیدم و هی ورق های کاهی اش را هی خواندم و ترسیدم و هیچ نفهمیدم و بعد آن را به کتابخانه بردم و سر جایش گذاشتم . وقتی توانستم دوباره معنی - بوف کور- را بفهمم که کتاب انسان و سمبولهایش دکتر یونگ را خواندم . آن موقع دوباره بوف را خواندم . یادداشت کردم و بعداز قبولی دانشگاه دوباره و چند باره بوف را خواندم . در همین زمان ها بود که شروع کردم به خواندن سه قطره  خون و سگ ولگرد و  زنی که مردش را گم کرد و وق وق ساهاب و حاجی آقا و . . .. بین همه ی داستان های هدایت متوجه شدم ایشان نه تنها تلخ و سیاه و دیوانه نیست که بسیار دقیق و عمیق است . نکات ِ جامعه ی خودش را گلچین و دست چین میکند ، در دهان ِ آدم های قصه میگذارد و در دیالوگ نویسی شاهکار به خرج میدهد ، جمله هایش ادا و شعر نیست ، شبیه علی حاتمی نمینویسد . ( میگویند چرا از دیالوگ های علی حاتمی تجلیل میکنید ؟ کجای دنیا یک قصاب این طور حرف میزند ؟ دیالوگ هایش ، باید در سی دی شنیده شود هی به عقب برش گرداند و دوباره شنید تا دوزاری بی افتد این شکل نگارش جاش توی فیلم نیست و این شکل شاعرانگی است نه دیالوگ نویسی ، شکسپیر در تئاتر و صحنه شاعر بود و بیضایی در ایران اما حضور مدام و هم نفسی تماشاگر و بازیگر و آمیختگی دو فضای متضاد با هم باعث میشود اگر دو تا جمله ی سخت پر ایهام و استعاره را نفهمی کل ماجرا را دریابی در دیالوگ های حاتمی نوعی ریا وجود دارد . باری . . . ) هدایت در آشنایی زبان ِ مردم کوچه بازار شبیه یک رادیو میماند که فقط صدا را بی هیچ قضاوتی پخش میکند . منتها نه با نُت بل با موسیقی کلمه . . . آن جا بود که عاشق اش شدم و فهمیدم که ایشان چقدر جامعه ی زمان خود را خوب میشناخته ، درد ِ مردم را میدیده ، از امروز ِ خودم و دوری گزیدنم از جماعت ادبی اهل ِ دک و پز میفهمم که او نیز چرا از همه چیز جیز میشده و فرار میکرده . به من هم میگویند خل و چل و دیوانه ، اگر این است بله هدایت دیوانه است . هاه ! این جنون محصول اجتماع ماست . در کتاب های هدایت ، صعب العبور ترین . . . پر مکث ترین کتاب ها جدای از علویه خانم ، توپ مرواری است . 

 

خواندن ِ این کتاب جانم را گرفت ، کتابی سخت  فشرده ، آخر ِ هنرنمایی هدایت برای ریختن ِ هر آنچه در چنته دارد . . . کتابی پر از کنایه و انتقادی با زبانی شیرین و گویش هایی اسپانیش ، اصفهانی ، ترکی ، محاوره ی خودمان و همه چی تمام . . . کتابی پر از اصطلاح و شاعرانگی به لحاظ استفاده ی درست از ضرب المثل ها ، همان طور که دکتر محمد محجوب در مقدمه نیز اشاره  کرده اند ، دفترچه راهنمای ملحق شده به کتاب لازم بوده برای اینکه گه گاه در کتاب یک سری ترکیبات ، دشوار میشود و مخاطب امروز - آن روز - ممکن است در سردرگمی بماند . فکر میکنم کامل ترین کتاب از هدایت ، عمیق ترین اثر او توپ مرواری هست . اگر من مسندی و میزی داشتم ، یک ترم این کتاب را به بچه های ادبیات و نمایش و جامعه شناسی واجب میکردم به خواندنش و تحلیلش . . . به لحاظ دیدگاه ، بررسی جامعه ، خرافه ، زبان شناسی ، ریختار شناسی و ساختارِ داستان و همین طور فن نویسندگی در این کتاب . . . که تمام است . . . یکی از شاهکارهایی که خوانده ام و پوستم کنده شد . شاید عده ای بیسواد با قیاسی به نفس و سطحی نگری این کتاب را ضد شاه یا ضد دین یا ضد همه چیز بدانند حال آنکه این کتاب انتقاد به رفتار مردم و آدم های سو استفاده چی دارد . شاید همین ویژگی رفتاری مردم تا به امروز با عث شده خیلی چیزها و عکس العمل های مردم جامعه تغییر نکند پس ما این هستیم و هدایت دروغ نگفته . همین ویژگی با خودش جمله ، ضرب المثل و اصطلاح میاورد . . . در این کتاب از آیات قران و تورات و انجیل تا اشعار فردوسی و سعدی میبینیم . . . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد به هم وصل شده هایی ست که نقشه ی روانی ایران را ترسیم میکند . توپ مرواری کتابی بود که هر ده صفحه که جلو میرفتم دوباره برمیگشتم عقب و یادداشت بر میداشتم . بعضی جاها شتاب نویسنده یا کج فهمی من باعث میشد رشته ی همه چیز را گم کنم اما وقتی تمام شد . . .فقط به این فکر کردم که چطور بعد از توپ مرواری کسی میتواند سرش را بالا بیاورد و بگوید که :" من نویسند ه ام " 

 

نویسنده های امروز با باز کردن ِ دکان ِ فیس بوک و به هم زدن ِ نامی در سراچه ی کتاب فروشی ها و نشر ها با رو بودن کتاب خود در پیش خوان ها ، در گرفتن مدارک و مدارج عالیه تنها ، به درجات و ستاره های روی کتشان اضافه میکنند . هنرمند باید در زندگی خود هنرمندانه زندگی کند . . . نه اینکه دستمال کنار بشقابش بگذارد . . . نه اینکه ولنگار باشد باید شبیه خودش باشد . . . شبیه عادت نشود . باید در رفتار و نحوه ی بودن عادی نباشد و این عادی نبودن نه از سر به هم زدن نان و نام باشد از سر یک قریحه و جوششی درونی است . . . چیزی که خود هدایت دارد . . .طنازی در صحبت هایش . تکه پرانی . . . رعایت ادب .. . علاقه به مطالعه در هر زمینه . . . اهمیت به قوانین زندگی . . .در معاشرت هم با اینکه نورایی دهنش را سرویس کرد از مریضی اما هدایت به دیدنش میرفت . امروزه همه چیز زیر وزنه ی کبر و من نه منم منم منم له و لورده شده . از ادم های اطرافم از قوم و خویشم بیزارم . از هر ریشه ای که دارم . . .از هر بی اصالتی بیزارم . 

توصیه میکنم اگر میخواهید در شناخت میهن تان ، تاریخ مردم عامه ، نگاه یک نویسنده ی مهم به این مسائل کمی شناخت پیدا کنید زحمت بکشید و توپ مرواری را پیدا کرده بخوانید . مجال نوشتن در باب توپ مرواری در وبلاگ نیست که در طول یک ترم دانشگاه شاید که بگنجد . شکر خدا را که در این سرزمین هدایت به دنیا آمد تا امروز بتوانم بفهمم کسانی که دورم میپلکند کیستند ، تاریخ من چیست . . . کسانی که نوشته هایم را نمیفهمند دقیقا همین مردمی هستند که اعتقاد به خرافه و بی سوادی تا خرتناق شان را پر کرده که روی تو بالا می آورند باید بزنی به چاک . .  . دوری گزینی . . . . . دیگر کسی را باور نمیکنم . مگر اینکه باور کردنی باشد . تا خرتناقش بیشعوری و بی اصولی و نامردی نباشد . از توپ مرواری به اینک فهمیدم که دوباره باید نویسنده اش را مرور کرد . هر چقدر بیشتر میفهمی کمتر میشناختی اش . برای همین از پله ای که هستی پایین می آیی . پایین بیا . زاویه ی دید تو خطاست خواهرم . . .برادرم . ! هاه!

 


قلبِ هشتپا

$
0
0

میس شانزه لیزه ، توی وانِ حمام نشسته بود . توی وان ِ حمام ، کَف و خون ، پُر بود . پُر، مروارید و مرجان بود کَف ِ وان و جُز آن هشت پایی بود سیاه و لزج ، لَزج و لیز و هیز که چسبیده بود به گوشه ی حمام و هر پایش را به جایی تکیه داده بود ، هر کدام را برای خودش خوش خوشان دراز کرده بود . با بادکش هایی که دو ردیف روی بدن ِ چسبناکش ردیف شده بود خودش را راحت چسبانده بود به تنِ وان و کاشی های حمام و بازوی میس شانزه لیزه و چشمانش را دوخته بود به چشمام ِ میس شانزه لیزه ، یک جور نگاه در نگاه ، یک جور ِ از رو بری ، یک جور ِ کم نیاوردنی ، یک جور ِ پُر رو و سنگ پای قزوین مانند ، یک جور ِ ناجور و بد . میس شانزه لیزه که مسخ ِ نگاه ِ هشت پا شده بود و بازویش با بادکش های بازوی یکی از هشتی های این اختاپوس وصل شده بود مور مور شده بود . . .در دست ِ دیگر میس شانزه لیزه چتری بود سورمه ای رنگ . نشسته بود توی وان . وان پر بود از کف و خون . آب از سقف چکه میکرد . هشت پا خیس میشد و به روی خودش نیم آورد . شمع های دور ِ وان در حال سوختن بودند . بیرون ِ حمام پرده ی حائل بین اتاق زیر شیروانی و گرمابه ی نخودی خانه تکان میخورد . پرده ی حریر ِ سفید که آن هم خون در چین هایش افتاده بود . باد می آمد و نمِ اَبر را با خود توی حمام میبرد . بوی نم با چوب آمیخته میشد و در مشام میس شانزه لیزه بالا میرفت و خاطره ی قدیم را زنده میکرد . خاطره ی خیلی قدیم را از توی قبر دو دستی میکشید بیرون . هشت پا با چشمام ِ درشتش به میس شانزه لیزه همچنان زل زده بود و گریه میکرد . بازوی ششم اش را از روی دست میس شانزه لیزه کند و بااین کنده شدن ، بادکش ها شروع کردند به صدا کردند . مثل ترکیدن آدامس . عنکبوتی که گوشه ی سقف حمام کارتنک بسته بود از خواب بیدار شد و پایین را نگاه کرد . وان ِ خون زده را . میس شانزه لیزه که سردش بود فقط حس کرد میتواند دستش را کمی تکان دهد . اما آن را برد توی وان . توی خون ِ گرم ِ آن . حالا کمی گرم تر شده بود . از بیرون اتاق صدای سوختن ِ چوب در شومینه ی کوچک خانه می آمد . میدانست قهوه اش روی میز سرد شده و از دهان افتاده است . صفحه ی گرام برای خودش میچرخید و شمع ها در حال آب شدن بودند . میس شانزه لیزه دستش را برد کف وان و شروع کرد به گشتن . گشت و چشم از چشم هشت پا برنداشت و هشتپا هم چشم از چشم میس شانزه لیزه برنداشت . کف وان پیدایش کرد . چنگالش را باز کرد و گرفتش . جنس عضله ای اش را در پوست دستش حس میکرد . در مشتش محکم نگه داشت . مشتش را بالا آورد . هشتپا منقارش را باز کرد و گفت :"توی تَن تو خون نیست سّمه  سم . " بعد چشمش را بست و همان جا ، جا به جا مرد . توی مشت میس شانزه لیزه قلب ِ سوم هشت پا در حال زدن بود . قلب هنوز زنده بود . قلب میطپید . میس شانزه لیزه به آن نگاه کرد . قلب انگار حرف میزد . روی چاه حمام را برداشت تا کف و خون برود . کف و خون در گردابی دور خود رقصید و پیچید و ازچاه بیرون رفت . بچه جغدی از گوشه ی پنجره کوکو کنان داخل آمد و نشست روی چتر میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه که هنوز از ترس عنکبوت بالای سقف نمیتوانست جم بخورد توی وان چمباتمه زده بود . تا سه شمرد و بلند شد . زانوهایش صدا کردند . اما او بلند شد . جغد کوچک صید ِ عنکبوت باهوش شد و میس چتر را پرت کرد گوشه ی حمام و قلب ِ هشتپا را کرد توی دهانش و مثل جگرِ تازه ی خوش نمک جوید و زیر دندان هایش له  لورده اش کرد و ملچ و ملوچ کنان طعمش را چشید . شیر آب را باز کرد . خودش را شست و هشت پا را برداشت و انداخت توی سطل آشغال توی حمام . بیرون ِ حمام مردی پشت در انتظار او را میکشید . مردی که روی دستانش تیغ ِ کاکتوس سبز شده بود و در دست چپش تبر بود . صدای کوکوی جغد نورسیده قطع شد و معلوم بود که عنکبوت کنج حمام یک لقمه ی چپش کرده است . میس شانزه لیزه حوله ی ارغوانی رنگش را پوشید و پرده ی حریر را زد کنار و مرد تبر به دست را دید که روی صندلی لهستانی کنار گرامافون دارد شش چشمی نگهبانی میدهد . هر از گاهی دستش را مثل بال پروانه میچرخاند و اعتقاد داشت با تیغ های دستش ارواح خبیث را  قیچی میکند . تبرش خونی بود و تکه ای از بادکش بدن هشتپا روی دسته ی آن هنوز جا مانده بود . میس شانزه لیزه رفت طرف مرد و گفت :" میدونم که هر کاری از دستت بر میاد میدونم که خیلی همه کاره ای فهمیدم اما بذار منم بافتنیم رو تموم کنم بعد منو تیکه تیکه کن . اندازه ی یه شب بذار خوش بگذره . اندازه ی امشب بیا دوستم داشته باش دم طلوع منو مثل هشتپا قلع و قمع ام کن . مرد تبر به دست قهوه ی سرد میس شانزه لیزه را خورد و خوابش گرفت . میس شانزه لیزه شروع کرد به قلاب بافی و با صدای بلند زد زیر آواز و همه ی مردم شهر زیر پنجره اش جمع شدند . 

داعش ، غول کوچک

$
0
0

سلام داعش ! اینک مِهر نیست . داعش دیگر پاییز نیست . این ، اینک ، زمانی نیست روی تقویم ! آنچه هست ، توئی . زمان ؟زمان چیست ؟ آنچه توئی در باور ِ مذهب یا اسطوره ، ظهورت بشارت ِ صبر ِ بَشر ،هست یا نه ، نیست نمیدانم . آنچه من میدانم ، ایناست ، هوا پس است داعش ! تُخم ِ این ( پَس ) را چه کسی کاشت ؟ من نمیدانم داعش ! تنها زمان ِ (بود) م رسید به (ظهور) ِ تو . عجیب . عجیب این است . این ، دنیایی است نامش - زمین - پُر از سازمان ها و NGO ها و گروه ها ، پُر از تکنولوژی ها و صنعت هایی برای (صلح) . میدانم داعش ، خوب میدانم که تو نمیدانی (صلح ) چیست . تو نمیدانی (عشق) چیست ، تو نمیدانی (بخشش) چیست . تو هرگز از ته دل نمیخندی داعش . تو جوهری در وجود نداری تا در ادراک اش بگنجد (قرمز) چیست . شاید که نمیدانی (خون) چیست و (خانه ) چیست . تو طفلکی هستی داعش . تو حتما که خانه و کاشانه نداشته ای داعش ! داعش ِ بیچاره . تو تشنه ای . تشنه ی خون ! سیری چیست ؟ تو نمیدانی . نمیدانی سیری چیست . نسب و حسب ِ تو میرسد به هیولایی درّنده که شادی ش با سلاخی کردن و توپ بازی با کله ی آدیمزاد ساخته میشود . تَن ِ تو هرگز نه آغوشی را حس کرده نه آدمی را . تو همان حلقه ی گُم شده ای هستی که بنا بود پیدا شود . تو همان فانتزی آدمخوار ِ کارتن هایی ، همان ظهور ِ کفری در خاورمیانه . تو شکل ِ تصمیمات ِ دول ِ مثلا خواستار ِ (صلح) ی ، تو یک دلقکی داعش . بازیچه ی دست ِ دیگرانی . خوشبختی تو در به نیزه زدن ِ سر ِ بشر است . تو خود ِ ظهور ِ قانون ِ تناسخی ، از همان وقت که یزید سر امام ما حسین ع را خواست ، از همان وقت که آغامحمدخان چشم از کاسه درآورد ، همه شان نسبی داشته اند از پدر ، دیو ِ هفت سَر و از مادر ، حیوانی زهدانش به میخ کشیده از طلسم ، تو به ریشه ای میرسی ترسناک . که همه دوست دارند که نباشی داعش . همه دوست ات ندارند و تو چاره نداری جز پوست سر ِ انسان کندن و کباب کردن ِ  احشاء انسان ! تو بی تقصیری . 

حیرت از انجا می آید که سلاخی تو ، نه نهیبی است بر مردم و نه رعبی را موجب ، که سیرکی که راه انداختی مایه ی خنده ی عده ای میشود که از قربانگاه ِ تو عکس قاب میگیرند و در سالگرد ازدواجشان میگذارند و سر ِ بریده را سفارش میدهند به شیرینی پزی تا گردن ِ بریده را با طعم ِ شکلات بچشند . ترس ِ من از تو نیست ، از کسانی است که از قتل ِ عام ِ تو کلاژی میسازند برای مراسم ِ عاشقیت شان . دور ِ من پر شده از دروغ داعش ! پُر شده از حرف . حرف . حرف . حروفی بی عرضه و بی وزن . هر هفته ، از صلح و خدا و بخشایندگی و بخشش و مهر و دوستی و عشق گوشم پُر است . امروز میبینم هیچ کدامشان به کار نمی آید داعش ! لش دنیا را میبرد . تو این دنیا را به جایی بُردی که باید . ما در قربانگاهی اسیریم که نگهبانان ما لباسی از آدم های مقدس به تن کرده بودند و امروز همان ها را میبینیم که به لب هایشان بخیه زده اند و سکوت . سکوت . . . . .تنها عکس العمل شان هست . تو در همسایگی ما پایکوبی میکنی و زمین را میلرزانی و ما نطق غرایی میشنویم که هر هفته بانگ میزند که صلح چیست و خود ِ ناطق اش از هر چیزی رعب آور تر است . 

کجا هستند سازمان های حقوق و صلح ِ بشر ؟ کسانی که تنها (نگران) هستند . بیانیه میدهند و دست به سینه مینشینند تا به بازی گلادیاتورهای خودشان نگاه کنند . کدام سازمان ؟ عجالتا برای این سازمان ها مقداری آرامبخش تجویز شود یا مرگ موش ! که بود و نبودشان در استحکامِ هیچ صلحی تفاوتی نکرده است . تمام ِ پیکره ی وحشی تو از بود ِ همین سازمان های دهن بسته شکل گرفته . تمام ِ پیکره ی تو . . . تمام ِ وجود ِ تو . . . ما همیدگر را دوست نداشتیم و تو این را نشانمان دادی . 

بت های هرزگی با شکل ِ مقدس شان و با سنبه ی پر زورشان هر روز را شب کرده اند و آرامش را از ما گرفته اند . این آرامش در بهداشت ِ روان و جان و تن ، از سوختن ِ زمان ِ مردم گرفته تا روغن پالم ممتد و ادامه دار است . چون سکوتی سنگین و لاینقطع . امروز همان قیامت است که کوه ها در ان روان میشوند و میفهمیم شعار یعنی چه ؟ میفهمیم دست به سینه نشستن و سر بریدن در بیخ ِ گوش ِ آدم یعنی چه ؟ میفهمیم بی غیرت بودن از یک سیاست ِ رفتاری می آید . از انسان نبودن . کمافی السابق جاهلیم و شاهد . . . منتظریم تا تو بیایی و به قول خودمان ما را بخوری داعش ! از چهره ات بی زارم . بی چاره تو که کسی دوستت ندارد . از کسانی که شبیه تو در کوچه های سرزمین من راه میروم بیزارم . از کوچه های وطنم میترسم . هر کسی شبیه تو باشد یقین در جیبش چاقو دارد ، یقین سر ِ بیگناه مردم را خواهد برید . از زبان بیرون آمده و نقس آخر ، از چشمان بیرون زدن از حدقه ، از نعره و التماس لذت خواهد برد . لذتی که ریشه اش جنسی است . چیزی که به ار گازم نرسیده الا در سلاخی . تو در این حال به اوج حالت جنسی میرسی . . . همه ی کسانی که شبیه تو هستند . . . همه ی کسانی که پاکیزه نیستند . . . همه ی کسانی که مرا یاد تو می اندازند از ترسیدن من ، از مرگ من ، از لرز من لذت خواهند برد ، همه شبیه هم هستند . . . به لحاظ فیزیک صورت و رفتار یکسان . . . امنیت در این نیست که تو در ایران باشی یا نباشی . امینیت در عادی شدن ِ یک رفتار ِ ناهنجار است . در عادت به سکوت است . عادی شدن . . . تو ظهور ِ هیولای کسانی هستی که سالهاست سایه به سایه کنارمان ما را با چماق تهدید کرده اند . تحقیر کرده اند . تو شکل ِ خود ِ قانونی هستی که به پدر اجازه میدهد بچه اش را بکشد و بخورد و زندان هم نرود . تو شکل همه چیز هایی هستی که میدانیم . تو زشتی داعش . های و هوی تو سالهاست مثل سایه بالا سر ما چرخ میزند . حتی شبیه کفتار نیستی . . . کفتار روح خبیث را با خود میبرد . . . تو همه سر تا پا خباثتی . تو را کسی دوست ندارد . تو یعنی سکوت ِ مردم . تو یعنی ، برنامه های تلویزیون ، تو یعنی کیک عروسی سر ِ بریده ، تو یعنی شیرینی پزی که حاضر است برای اسکناس این کار را کند ، تو یعنی اهمیت به ساپورت ، تو یعنی خود ِ رعب ، تو یعنی بی خدایی ، تو یعنی در لحظه نبودن ، تو یعنی شادی مردم از دیدن ِ اعدام . . . تو تنها بالفعل شدن ِ کلی بالقوه . تو سالهاست سر میبّری . تو سالهاست هستی . زشت ِ همیشگی . عادت ِ به تو یعنی با ابلیس یکی شدن . باد باید نوزد ، خورشید باید طلوع نکند تا تو هستی . وقتی بازوهایت پر باد و غبغبت سر حال است . . . . باید یک لحظه فکر کرد که کیستم (من ) ؟ 

تو میخواهی به اوج غریزه ات برسی . به مرز ها و شهر های کوچک و بزرگ حمله میکنی . با خودت حال میکنی . از خودت و سلاخی ات عکس میگیری و ما در این جا کتاب ها را ممنوع الچاپ میکنیم و میگوییم که الکل و مواد مخدر بد است . ما داریم به کجا میرویم . ؟؟؟. . سر ِ ما با این بد و خوب ها . . . سالهاست بریده شده . داعش تو کار را یکسره میکنی . هوا را پس است . همان اسمشو نبری تو . مدتهاست  میشناسمت . از جغرافیا بدم میآید . از کسانی که بشقاب ِ شامشان پر از برنج و خوراکی است که تو خورشِ آن را درست کرده ای . نسب ّ تو شاید به ضحاک برسد . تو خود ِ اسطوره ای داعش . . . تو کوچکی در مقابل ِ آنچه که اصل ِ تو را ساخته . تو سایه ی کِش داری هستی که میبینم . زشت و کوچک و مریضی داعش . اصلیت ِ تو بی اهمیت است . انچه هوای تو را قطع نمیکند هراس دارد . از آن میترسم . از آن دستهای نامرئی که تو را ساخته اند . آن دست ها با تو بازی خواهند کرد و این نمایش به کجا خواهد رسید ؟ پرده ی آخرش کجاست ؟ تنها بدان . . . عوج بن عنق بی ریشه ی هراسناک ، باید که خدایی باشد تا تو را از مجازاتش بی نصیب نکند . کوبانی که تمام شود بعد نوبت ِکیست ؟ پاپیچ ِ کیست ها نشوم که تو چه در مرز باشی چه بیرونش ، سالهای سال کوتوله های مشابهت چارستون بدن ِ ما را لرزانده اند . سیانور میخوریم و گردن به تیغه ی تو نمیدهیم . در عجبم از ملت ِ همیشه ، کسی به فکر ِ سرمای نقاط جنگ زده هست؟ کسی به فکر غذا و کمپوت و دارو هست ؟ چرا این بار برای کمک گرد هم نمیاییم ؟ ما کجا هستیم ؟ نمیدانم . میترسم بیرون بروم . هوا بخورم . هوا پس است . بوی تو به مشام میرسد . 

تنها همین . داعش ! تو ترسناکی اما تو با این همه یک سایه ای از آنچه که پروراندند. دستهای خال ِ تو باید که در پرده ی آخر دیده شود . نوری که بر تو میتابانند ، از کجا یم آید داعش ؟ دیواری که تصویر تو را میبینم ، دیوار ِ رسانه است . . . رسانه ای که تو را بیشتر میپسندد تا صلح را . . . از همه ی دنیا بی زارم داعش . ظهور تو ، نیشتر به زخمی است که سالهاست عفونتش خاک جهان را گرفته . تو غول کوچکی هستی میان ِ کت شلوار و کراواتی که بر تن ِ غول رئیس است . . . تو هیچ نیستی . تو نوچه ی ضحاک هم نیستی . . . همذات چنگیز هم نیستی . . . بی پشتوانه تو هیچ نیستی جز مشتی پشم !

*پ.ن : میخواستم در مورد فیلم  Her بنویسم که عکس های کشتار داعش روزگارم را دگرگون کرد . بهترین ترجمه از نقد بی نظیری که خواندم را در ( اینجا ) سنجاق زده ام . بخوانید . ببینید . آینده ی بشر همین است و عشق سالهاست راه خود را گم کرده . در ارتباط مدت هاست بسته شده . لذت بی معنی شده . 

ماهی و گربه ، اثری فاخر

$
0
0

ماهی و گربه 

سپاس خدای را که بعد از سالها ، روی پرده ی نقره ای چیزی دیدم که حس ِ ماندنِ توی سینما و ترک نکردن صندلی را دوباره چشیدم . سپاس که فیلمی دیدم که بعد از ترک سالن و تا اینک که مینویسم ، حس ِ فیلم همراهم باقی مانده است . ماهی و گربه ، به زعم ِ من ، در دسته ی فیلم هایی مثل ِ سیمای زنی از دور دست و نفس عمیق و تنها دوبار زندگی میکنیم که برای خودشان یک پا فیلم حسابی بودند هم نمیگنجند . ماهی و گربه ی شهرام مکری ، بعد از مدت ها توانست خلاقّیت نابی را به من نشان دهد که مدت هاست در کتاب و تئاتر و سینما و سی دی دنبالش میگردم و با نمونه های جعلی اش رو به رو میشوم . قصه ای که ، مضمون و درون مایه ی اصلی را در همان آغاز فیلم توی صورت ِ تماشاچی میزند . پس چی را باید ببینم حال که همه را گفتی ؟ همه ی ماجرای بچه ها ی بادبادک هوا کُن و رستوران ِ بین راهی که گوشت حیوان به خورد آدمی نمیدهند . چرا این را اول ِ فیلم میبینیم ؟ ضرورت ِ وجود همین ، به شدت هیجان انگیز است . همین که تو تا انتهای فیلم را از ابتدا شنیدی و روی صفحه خواندی . . . پس همه ی هنر کارگردان ، در قصه نیست . قصه کافی نیست . در نحوه ی پرداخت ِ فیلمنامه ی قصه است . در ساختار ِ آن ، در دقت ِ کارگردان به همین ساختار و آنچه که در مقام کارگردان بناست انجام بدهد . ساختمان فیلم نیز ، قالبی ساده و در عین حال تازه دارد . از مهم ترین ارکان فیلمنامه توجه به این ساختار است . به نظر میرسد با دانستن ِ مضمون ِ فیلم به صورت سر راست بناست قصه را بلد باشیم . حال آنکه با گذشت زمان فیلم متوجه ساختار دایره ای در دل ِ فرم یا قالبی نو است . قالبی ساده بدون ِ ادا و اصول ، شبیه دنیای ذهنی کارگردان و فیلم نامه نویس نسبت به موضوعیت ِ قصه . وقتی مضمون و قالب با این خلاقیت در هم تنیده میشوند همه چیز سخت جذاب میشود . دنیای سرد ، آسمانی ابری ، دنیای کمی سورئال کاراکترهای فیلم ، خاص بودن ِ کاراکتر های فیلم . . . دنیایی که نمادهایی ناآگاه یا آگاهانه در ش دیده میشود . انعکاسی از خود . دوقلوهایی که با لباس هایی شبیه دلقک های سیرک ، انگار به هم چسبیده بودند و از وسط نصفشان کرده اند . یکی دست راست ندارد و دیگری دست چپ ندارند . حضور این دوقلوها . انعکاس صداها در بخش های مختلف فیلم ، بازگشت مدور به میزانسهای از پیش چیده شده و دوباره نگاه کردن به ماجرا از زاویه ی دید دیگر . این بار آگاه تر . . . مثل ظاهر شدن یک عکس و به مرور دیده تر شدن سوژه . . . 

تمام ِ فیلم با حرفه ای ترین و ناب ترین روش در یک پلان برداشت شده . انگار که تماشاچی در تماشاخانه ی تئاتر باشد . . . اما نباشد . . . موقیعت ثابت است . دوربین میچرخد ، دوربین بین آدم ها نمیچرخد . دوربین بین ِ قصه ها و در زمان ها ی مختلف میچرخد و دوباره در یک ساختار مدور برمیگردد به مکان های قبلی که سرک کشیده است . شروع فیلم از همان رستورانی است که گوشت ِ آدم را به خورد مشتری ها میدادند . صحنه پردازی و دقت به ساختن ِ این رستوران به قدری است که وحشت همان ابتدا تو را میگیرد . میترسی دوربین توی رستوران شود . آدم های قصه به قدری دقیق و درست تراشیده شده اند که میفهمی از چه قماشی هستند . از آن آدم هایی که آدم به خورد آدم ها میدهند . از آن هایی که سلاخی برایشان مثل آب خوردن هست و میان قربانی های خودشان پرسه میزنند . مثل ماهی که دستش را تنگ گربه کند . البته این نام از دو بادبادک ِ قربانی فیلم برگرفته شده . چیزی که در انتهای فیلم میبینیم . فیلم با هوشمندی تمام صحنه های وحشتناک را نقل میکند تا نشان دهد که ادا در بیاورد . میسپرد به دست ِ تخیل ِ مخاطب . . . " این گربه چه خوشگله . بیا جلو سیب بدم بهت . این چیه توی دهنش ! انگار انگشت یه آدمه ؟!" . . . و این دیالوگ همان قدر که سورئال است همان قدر ترسناک است و همان قدر در سینمای ما تازگی دارد که در ذهن میماند و چندشت میشود . تو گربه را نمیبینی تو حس میکنی انگشتت در دهان یک گربه است . . . بازی بازیگرها به شدت درست و حساب شده است . شهرام مکری تئاتر های مختلفی از این فیلمنامه را به هم پیوند داده . با دقتی در میزانس ها و بازی ها ی بازیگران که در همین پلان دوباره میبینیم و همینش عجیب است . تکرار یک جمله بعد از یک ربع از زبان همان بازیگر بی اینکه کات بخورد . . . دوباره بازیگر سر جای اولش است و دارد همان جمله ای را که شنیده بودیم را میگوید با همان لحنی که اول شنیدیم و لی این بار مقداری اطلاعات هم به ما و داستان اضافه شده و با این حال بازیگر با همان حس دومین بازی خود را اجرا میکند و همین حیرت انگیز است که این قدر درست ؟ 

گروه فیلمبرداری پیش از کار مثل هر کار دیگری در همان موقعیت تمرین کرده اند تا این فیلم در یک برداشت و با فیلمبرداری بی نظیر محمودکلاری ، اجرا کنند . . . مثل یک تئاتر و ضرورت این یک پلان ، مهم است . این که برداشت نمیشود و صد برداشت و انعکاس در قصه میبینی . سکانس پلان بی نظیری که رویا و دنیای نامرئی و دست نیافتنی آدم ها در واقعیتش دیده میشود . دختری که با مرده ای در ارتباط است . دوقلو های بی دست . زن حامله ای که ظاهر میشود و قصه خودش را دارد . زخمی که خون ریزی اش بیشتر میشود . تله های نامرئی و مرئی توی جنگل . . . کیسه ی پر از گوشتی که احتمالا گوشت انسان را دارد و خون چکان تا انتهای فیلم در دست بازیگر است . . . نزدیک صد سی دقیقه فیلم را بی وقفه میچشی و سیر نمیشوی از بس که بکر است . موسیقی بینظیر و حساب شده ی کریستف رضائی به شدت در صحنه ها شنیده میشود و شنیده نمیشود . در دلش تنیده شده . صداگذاری فیلم و همین طور پشت صحنه ی فیلم در جلوی دوربین نمایان است . مشخص است که فیلمی است که پشت صحنه و پیش تولید و تمرین حرفه ای داشته . همه ی این ها از آگاهی یک فکر و قبول داشتن ِ هرآنچه میخواهد انجام دهد که درست است می آید . ایمان به خود و شهرام مکری یقینا میداند که نمیخواهد ماهی و گربه اش شبیه - عشق سگی - بشود . . . میتواند بابل باشد اما نیست . . . میتواند شبیه آثار هیچکاک باشد اما کاملا با دیالوگ ها حرفش را میزند . . . میتواند مثل لینچ باشد اما نیست . ماهی و گربه ی شهرام مکری است . در انتها ، دوربین و داستان به جایی میرسد که قربانی قصه به مسلخ میرود و نشان دادن همین و چگونگی موسیقی و اجرای آن تنها از یک ذهن آگاه و توانا بر میاید . که تو هیچ نبینی و همه را تخیل کنی . . . آدم کش هایی که سونات بتهون هم گوش میدهند و خیلی چیزها برایشان عجیب است . . . مثلا مردی که 8 تا گلوله توی بدنش رفته و هنوز زنده است . بچه هایی که برای هوا کردن بادبادک آمده اند و مثل نخ تسبیح یک ربطی به هم دارند . . . رعبی که از برخورد رستورانچی با این ها داریم را توی سینما حس میکنیم . . . دیالوگ ها حتی جمله ای اضافی ندارد . شخصیت ها متحول نمیشود . داستان است که کامل و کامل تر میشود و پا به پای دوربین و چرخش در لابیرنت ذهنی ، دست مخاطب را میگیرد و با خود به دنیای عجیب و هراس انگیزش میبرد . 

 

همین که شهرام مکری قصه ی هراس انگیز را به شکل کلیشه های رایج بازار تبدیل نکرده و در ساختار خودش نشانمان میدهد کافی است که بگوییم این فیلم با این همه شاخصه بی نظیر است . 

عوامل اصلی تولید فیلم سینمایی"ماهی و گربه" عبارتند از نویسنده و کارگردان: شهرام مکری، تهیه کننده: سپهر سیفی، مشاورفیلمنامه: نسیم احمد پور،مدیر فیلم‌برداری: محمود کلاری،: صداگذار،ترکیب صدا: پرویز آبنار، آهنگساز: کریستف رضاعی، چهره‌پرداز: احسان روناسی، شیوا پاک نیت و بازیگران به ترتیب اجرای نقش: بابک کریمی، سعید ابراهیمی‌فر، محمد برهمنی، سیاوش چراغی‌پور، فراز مدیری، عبد آبست، آیناز آذرهوش، پریناز طیب، پدرام شریفی، ارنواز صفری، ندا جبرائیلی، میلاد رحیمی، علیرضا عیسی‌پور، سمانه وفایی، محمدرضا مالکی، مونا احمدی، نازنین بابایی، پویا شهرابی، نیما شهرابی، شادی کرم رودی و خسرو شهراز هستند.

فکر میکنم چطور آقای حمید نعمت الله با فیلم توهین آمیز و سخیف و فاسدش میتواند جلوی دوربین شبکه ی 5 بگوید یک فیلم خاص تجربی کار کرده است ! یا چطور میشود این همه به در و دیوار زد تا ماهی و گربه هایمان را از تور صید آقایان نجات دهیم تا کمتر آرایش غلیظ ببینیم . . . خوشحالم که به یمن این روزها فیلم های کامران شیردل را روی پرده دیدم و متوجه شدم این روزها چقدر کسانی که مستند میسازند و دارند کار فیلم کوتاه میکنند هنوز به گرد پای بابابزرگ هایشان هم نمیرسند و ما چقدر در هنر افول کرده ایم برای همین ماهی و گربه میان این همه سال ، از تنها دوبار زندگی میکنیم عزیزم و نفس عمیق خیلی عزیز تر و آیینه های رو به روی دوست داشتنی گوی را میرباید و در دل من بد جوری جای خوبی پیدا میکند . عزیز میشود . 

مردی برای تمام فصول ، سیامک صفری

$
0
0

به بهانه ی نمایش ِ درحال ِ اجرا 

مردی برای تمام فصول !

 چند سال پیش ، بهمن فرمان آرا در بوق و کرنا کرد که یا باید بمیرم یا مردی برای تمام فصول را به اجرا ببرم و دیگر هم هیچ ! بنا شد برای ماهنامه ی اسمش را نبری ، در ویژه نامه ای که میخواست صرفا برای پروسه ی تولید این نمایش بیرون بیاورد کار کنم و دنبال کار را بگیرم . بهمن فرمان آرا که پیش از این در خانه ی سینما در حضور بسیاری از خبرنگاران به ساحت زن و زنان بالای سی سال توهین کرده بود و از کلمات رکیک استفاده میکرد برای من تنها ژستی بود که که نتوانسته بود از سال 80 به بعد کار کند . او تنها مردی بود با آرزو و حسرت و پر از عقده های فراوان . اینکه بعد از طی بحران عجیب کشور و در بدترین روزها سر زبان افتاد و داعیه ی داشتن رسالتی مبنی بر کارگردانی نمایشی را دارد در آن زمان برای من کمی خنده دار بود . امروز ، شکر خدا آرزوی ایشان برآورده شد . نمایش مردی برای تمام فصول ، برای آن دسته که نمایشنامه را خوانده اند داستان مشخص و ساده ای دارد . سرتوماس مور ، بین کلیسا و پادشاه مانده . او مرد قانون است و این علاقه اش به قانون سرش را به باد میدهد . به همین سادگی . شاید فیلم بازان عزیز این فیلم را دیده باشند که دوبله ی درخشانی هم دارد . پس مردی برای تمام فصول برای خیلی ها چندان هم بیگانه نیست . بروشور کار دستم است . مقوای سیاهی که با خط نستعلیق مردی برای . . . رویش حک شده . . . در زمینه ی مشکی . . . بازیگران روی پله ها ، مثل ِ گروه سرود مدرسه رو به روی دوربین ایستاده اند . نهایت سادگی و نهایت عدم درک ِ طراح بروشور و اشرافش به نمایشنامه و دوره ی وقوع این اتفاقات . شاید اگر نام نمایشنامه را برداریم میتوانیم حدس بزنیم که این پوستر و بروشور و این رنگ بندی برای یک کار تعذیه ای هم میتواند باشد . 

 

در همین مواجهه ی اولیه با بروشور و دیدن لباس ها میتوجه میشویم که داریم با نمایشی رو به رو میشویم که خیلی به فیلم اش نگاه کرده . شاید دارد عین فیلم را نشان میدهد اگر نه این چه خلاقیتی است که همه چیز این همه تقلید باشد و این همه کپی اش گل درشت ؟ با اندکی دقت به نمایشنامه ی رابرت بولت ، و دیدن فیلم تفاوت بین ِ نمایشنامه و فیلم را میفهمیم . اینکه در فیلم سینما جاری است . اما در این تئاتر ، چقدر نمایش جاری بود ؟ چقدر این اجرا درست از آب در آمده بود ؟ آیا قاضی سرشناس سده 16 ، در شکلک ِ رضا کیانیان با آن لباس و بی هیچ میزانسن درست از آب در آمده بود ؟ آیا در این عصر نمیشد همین نمایشنامه را از سده ی 16 به این دوره ی مدرن آورد و کلمات را استیلزه شده و به روز شده روی صحنه شنید ؟ البته که کارگردان همه ی زورش را زده که دوره ی کلاسیک را در لوح خاطر تماشاچی بچپاند . اگر این سده ی 16 است و این اپل و شنل و لباس از برای رضا کیانیان روی صحنه تکلیف نور و دکور چیست ؟ اصلا این ستون های مدرن این وسط چه میگفتند و ان میزهای بیکار چقدر تجملات را نشان میدادند . . . چقدر قشر متوسط را و چقدر فضاسازی نمایشنامه را ( نه فیلم . . . نه نمایش . . . بلکه دقیقا خود داستان واقعیی که باعث نوشتنش توسط رابرت بولت شد ) . بازیگران این نمایش همه حرفه ای بودند . البته بازیگر حرفه ای در ایران یعنی چه ؟ یعنی رضاکیانیان ؟ رضا کیانیانی که چند تا بازی خوب دارد و بیشتر بازی یکنواخت . . . رضا کیانیان روی صحنه برای من هرگز یک بازیگر حرفه ای نبود . . . چیزی که در این سن و سال مهدی هاشمی به شدت قریحه اش را دارد . رضا کیانیان با فیلم های فرمان آرا می آید و میرود . با نمایشش هم روی صحنه آمد البته با کلی من و من و صدایی که تا یک ربع اصلا شنیده نمیشد . آیا این اسائه ی ادب به شعور تماشاگر علاقمند و مخاطب حرفه ای نیست ؟ بهمن فرمان آرا که در نقش جناب صاحب کلیسا با لباس عینا فیلم ، در هیکلی بیش از اندازه غلو شده بزرگ با ساتن قرمز مثل گوجه فرنگی له شده روی صحنه می آید . سرش را روی میز می اندازد و انگار دارد همه ی دیالوگ ها را از روی کاغذ میخواند و هی توی کلام رضا کیانیان میرود و رضا کیانیان هم هی توی کلام او میرود و معلوم نیست چرا این بخش از اجرا این همه شعف دارد . دقیقا مهم ترین بخش نمایش که باید تکلیف طلاق پادشاه مشخص شود ! مرد تمام ِ فصول نمایش با پاهای لاغرش مثل چوب بستنی از لباس سنگین و بزرگش که اصلا به تنش نمی آید روی صحنه راه می رود و ترجمه های فرزانه طاهری را نقل میکند . . . منتظرم نطق اش تمام شود . همه خمیازه میکشند . کسی نمیفهمد چه میشنود . حریر های آویخته شده از بالای تالار بعد از شکار روباه دکتر علی رفیعی مد شد و در همه ی کارها حریر آویزان میکنند . . . از این همه حقه و بی سوادی دمق میشوم . 

کارگردان چقدر زور زده تا تمهیداتی را همراه گروه پشت سرش سوار کند تا این سده ی 16 را به ما قرن اینترنتی ها نشان دهد ؟ چقدر موفق بوده است ؟ اینکه ترجمان فرزانه ی طاهری عین به عین از دهان بازیگران بیرون بیاید برای من سئوال است پس خلاقیت کجا رفته ؟ چقدر ما میتوانیم این قاضی ، این مذهب ، این قانون را در کار درک کنیم و کارگردان چقدر به فضای امروز سرزمین نزدیکش کرده که این همه دغدغه دغدغه میکند ؟ نمایش چه رنگی است . یاد سرخ و سیاه استاندال می افتم . دوست دارم شخصیت اصلی نمایش بین سرخی و سیاهی و آویخته ی قانون چرخ بزند . . . کمی از نمایشنامه بیرون بیاید و من را به فکر وادارد . دیدن این دکور ، شنیدن این زبان ِ نمایش ، دیدن این بازیگران من را یاد شکار روباه می اندازد . سهیلا رضوی که همیشه بازیگر توانمندی است در این نمایش جایی برای بازی و بازی گرفتن ندارد . . . دلیلش عدم فکر کارگردان است . کارگردانی که نتواند اوضاع نابه سامان اقتصادی قانونی و بحران امروزش را در مردی برای تمام فصول هضم کند خوراک خام یا سوخته ای به خورد مخاطب میدهد که قیمتش گران است و بد مزه است . 

جای بازیگران مشخص نیست . میزانسنی در کار نیست . نوری پیدا نیست . سکوتی وجود ندارد . اضافات نمایش توی گوش و چشم میزند . دیالوگ ها فقط گفته میشوند . بی هیچ حسی . . . متاسفم برای اجرای بدی که از این نمایشنامه ی مهم دیدم . 

در نهایت یک چیزی در این نمایش نورش زیاد بود . چیزی که باعث خواب رفتن پلک ها نمیشد . آن حضور سیامک صفری . . . بامهارت در چند نقش بود . وقتی که وارد صحنه شد و صدایش توی تالار پیچید خون به بدن مرده ی نمایش از همان ابتدا افتاد . . . صدایی که امتحان خودش را سالها در صحنه های مختلف پس داده است . . . مردی که چشم و چراغ تئاتر این ده های ماست . کسی که در نقش خودش ، کارگر و نزدیک ِ جناب قاضی حضور دارد و از طرفی در جای جای نمایش  Aside است و حدیث نفس میگوید و این در عین اینکه شیوه ی نقالی است با مهارتی که در بدن چابک اش دارد و حالتی که تمام مدت در نحوه ی پوزیشن دستانش حفظ میکند همان سده ی 16 است و همان  اجرای صناعت نمایشی در ذکر آنچه باید بدانیم و نباید بشنود و داستان پیش برود . . . که میرود او در نقش مردی عادی و در نهایت عامه ای که میتواند تا جلاد پیش برود پیش میرود . او در دادگاه همان قدر بی رحم است که باید باشد . همان قدر منفعل و ساکت است که در مجلس ، نمایندگان مینشینند و دم نمیزنند و در نگهبان زندان شدنش همان قدر عاطفه دارد که در منزل سر توماس مور ، همان قدر میتواند مادی باشد که باید و در همه ی این چند نقش متفاوت است و در هر کدام همان قدر انعطاف دارد که باعث ریز شدن رضا کیانیان و آن کلاه گیس مسخره روی سرش در نظرم میشود . بازیگران زن . . . در نقش یک حضور اندک بی هیچ پرداخت مجددی صرفا فقط هستند . . . از آن ها بازی گرفته نمیشود و حیف که این بازیگران با نابلدی کارگردان این قدر روی صحنه استعدادهایشان را نمیتوانند بروز دهند . . . لباس احمد ساعتچیان بش از اندازه توی ذوق میزند . انگار از جهنم فرار کرده است با پوستی که به بقیه ی رخت اش نمی آید . . . لباس خواب زن قاضی که اصلا دیده شدن یا نشدنش چه قدر به پیش برد کار کمک میکند . . . چقدر این صحنه ها لازم بود تا باشد . . . اگر لازم بود چرا دکور این همه میلنگید . . . چرا با این نقش ها این رفتار و کج فهمی شد ؟ آیا بازیگران حرفه ای این نمایش تلنگری به کارگردان عزیزنزدند ؟ آیا این تیم دستیاران همیشه در صحنه نمیتوانستند کمی به شعور کارگردان در درک نمایش نامه کمک کنند ؟ موسیقی کارن همایونفر را دوست داشتم اما زمان که گذشت ملودی اثری را شنیدم که حتما هر کسی برود کار را ببیند متوجه میشود چقدر خلاقانه نیست و در نمایش جا ندارد . هیچ وصله ای در این نمایش سر جایش بسته نشده . همه چیز یا کم است یا زیادی است . 

مخاطب این نمایش چقدر با سرتوماس مور توانست همذات پنداری کند ؟ در کجای نمایش توانست این قدرت وابستگی به قانون و قانونمندی را حس کند و با بد بودن این رفتار یا خوب بودنش را در خود واگویه کند ؟ چقدر وقتی سرتوماس به زندان رفت فهمیدیم که عقایدش برایش مهم بود . . . . ؟ . . . .چقدر منتظر بودیم تا نمایش تمام شود ؟ . . . رضا کیانیان با دست های ول و ایستادن ثابت و بی حالتش انگار بار اولی است که روی صحنه دارد تمرین بازیگری پس میدهد . چقدر مرعوب نام هایتان هستید . اینکه صرفا دیالوگی را حفظ کنید و نمایشی را اجرا برید که نشد کار آقا . . . اتمسفر و حال و هوای این کار چه بود ؟ چه رنگی بود ؟ لوس بازی های وسط نمایش برای چیست آیا این نوعی تمهید برشتی است ؟ آیا واقعا ؟ این بهمن آقا با هر هردنبیلی از دهان چاپلوسان همیشه در صحنه حمایت شده و کلاه روی سرش مانده است . . . اینکه هیچ عمقی در دیگاه او نمیبینم . اینکه هنوز وقتی به تالار میروم بوی خون ِ آغامحمدخان قاجار و ظلمی که در بچگی به او شد و ظالمی که او در بزرگسالی بکرد در اتمسفر حس میشود . اینکه آغامحمدخان شکار روباه هنوز رو دست ندارد . . . اینکه سیامک صفری نگین درخشان این نمایش با حضور پر رنگ و اندیشه ی توی سرش یک مقدار از آن تفاخر و تخرخر جامعه را با خودش می آورد . با تکنیکی که از همیشه در او بوده و با همیشه در سیامک صفری است . کسی که اگر در این نمایش بازی نمیکرد به جرا ت  روی صندلی بند نمیشدم تا بقیه ی نمایش را ببینم . 

آقای فرمان آرا بهتمان زد البته بعید نبود شما با همان یک بوس کوچولو و از آن به بعدش نشان دادید که مدت هاست نمیتوانید کار کنید این اشکالی ندارد اما بهتر است حرمت زن ها را در جاهایی که میروید و دم از سینما میزنید حفظ کنید و این قدر وانمود نکنید که هنوز چیزهایی هست که شما میدانید و باقی نمیفهمند . از حمید پورآذری که همیشه دیدگاهش برایم مهم و محترم بود و نگاهش را میشناختم متعجبم که چطور جلوی این همه فاجعه ای که در لحظه به لحظه ی کارگردانی و نه بازیگری شد را نگرفت ؟ از این گروه کارگردانی که در غیر متخصص بودن بعضی هاشان شک نداریم . چقدر توانستید فقط یک فضا و زبان را به نمایش اضافه کنید یا درش بنشانید . اینکه زمان میگذرد و آدم ها نزول میکنند عادت شده . . . 

اینکه سیامک صفری مردی برای تمام فصول تئاتر ایرانم است خوشحالم میکند . او غریق نجات همه ی مسافران نمایشنامه های بی دست و پا و کشتی های سوراخ و قایق های توی طوفان است . او وقتی باشد حضور دارد اگر خسته هم باشد و کار ، کار هم نباشد همیشه یک تئاتر با خودش به صحنه می آورد . سیامک صفری در جزیره ی من بارها ستوده شده . بارها و بارها و بارها . . . نکته اینجاست که او یک آرتیست است . کسی که خارج از صحنه اش بیشتر هنرمند بودنش را میفهمی نه فقط روی صحنه . از منش و پاسخ هایش . . . نگاهش به جهان اطرافش . . . صدای ماندگارش در نمایشنامه های رادیویی . . . از تفاوت هر بارش . . . از سکوت و صبر خود سیامک صفری در مقابل جهان ِ خودش و جهان اطراف . آرزو دارم به آرزویش که یک بار در گفتگویم گفت برسد . به راستی که او تنها کسی است که میتواند لیرشاه را بازی کند . 

مردی برای تمام فصول نمایش زندگی ، سیامک صفری چه خوب که هستی تا تئاتر سر پا بماند و دانشجوهای این دهه هم هنوز بخواهند تو را دوست داشته باشند و از دوست داشتن ِ تو به تئاتر و جهان نمایش برسند و بعد به عمق دیدگاه ها و نظریه های امثال سارتر و برشت و آرتو . . . تو چراغی . 

آیا علیرضاخورشیدفر درگذشت یا ما از ایشان درگذشیتم ؟

$
0
0

 

میس شانزه لیزه پالتوی مخمل مشکی اش را پوشید . دستکش سیاهش را دست کرد . از درز و شکافِ دیوار و پنجره سوز می آمد . سوز آتش ِ بی رمق ِ شومینه را خاموش کرد و خاکسترِ کم جانش را به جا گذاشت . میس شانزه لیزه آب دماغش را بالا کشید و صورتش را با دستمال پاک کرد . طرف ِ پنجره رفت . ستاره ها زیر و روی ابرهای بنقش و سبز میدرخشیدند ، از دور ابر سیاه بزرگی مثل چنگال هیولا نزدیک محله میشد . انگار سوز و باد را آن ابر بزرگ زاییده بود . میس ، پنجره ها را محکم بست و در خانه را چفت کرد . کیف ِ حصیری سفیدش را روی دوش انداخت و موهای قرمزش را توی کلاهِ پالتو انداخت و پله ها را دو تا یکی پایین رفت . از حلزونِ پله های مارپیچ که به در رسید مرد ماهی گیر را دید که ایستاده است . صورتش سبز رنگ بود و دستان بزرگ و نیرومندش بنفش رنگ . میس شانزه لیزه مرد ماهی گیر را نگاه کرد و خودش را در آغوشش انداخت . مرد ماهیگیر گفت : " با فکر کردن به - نیست - ، - هست - نمیشه تو جادوگر نیستی ! "تنِ سرد میس شانزه لیزه توی آن آغوش ِ گرم که بوی ماهی پخته میداد میلرزید . مردماهیگیر گفت : " بسته بیا بریم . " میس شانزه لیزه گریه را قطع کرد . دوست نداشت از - نیست - حرف بزند . حرف زدن بدتر میکرد . بیشتر میکرد . همه ی دنیا را پیش رویش می آورد الا خود - نیست - را . مردماهیگیر دورِ سرش پارچه ی سیاهی بسته بود و سبیل پهن و پر پشتتش به حنایی میزد . کنارِ میس شانزه لیزه شبیه یک غول بود تا آدمیزاد  . وقتی با هم راه میرفتند . هر قدمش ده قدم جلو تر از قدم های میس بود . توی دست مرد ماهیگیر قلاب و سطلی بود که به هم وصل بودند . از پشت پیراهن کتانی سیاهش یک نیزه بیرون آمده بود و توی جیب شلوارش دو پاروی محکم داشت . صدای قدم هایش قلب میس شانزه لیزه را گرم میکرد . در کوچه باد می آمد و فانوس ها و چراغ نفتی ها یکی یکی خاموش میشدند . گربه ای از روی شیروانی خانه ای لیز خورد و مثل یک توپ افتاد روی زمین و جیغ کشید . همان لحظه کبوترهای سفیدی که روی زمین داشتند با هم میرقصیدند پرواز کردند و از بالای سر مرد ماهی گیر هم گذشتند . کسی در دور دست سوت میزد . میس شانزه لیزه به هن هن افتاده بود و نفس کم آورده بود . نزدیک رودخانه بوی ادرار و لجن می آمد . دو نفر همدیگر را زیر پل میبوسیدند . مرد ماهیگیر سرش را چرخاند عقب و به میس گفت :" بیا زیر چترم الان بارون میگیره " و دستش را بالای سر میس گرفت . دستش به اندازه ی چتر بزرگ بود . . . میس شانزه لیزه از اینکه زیر یک دست ِ واقعی دارد راه میرود و نم ِ بارون به صورتش نمیخورد خنده اش گرفت . مردماهیگیر به خنده ی میس خنده ای تحویل داد . میس شانزه لیزه گفت :" این جوری خسته میشی بذار خیس شم عب نداره من بارون و دوس دارم " مردماهیگیر گفت :" الان بارون شدید تر میشه " رعد و برقی زد و ابرها در هم رفت و یک درخت در دور دست آتش گرفت و افتاد . صدای خنده ی زنی از دور می آمد . خنده ی مستانه ای که معمولا همه ی اهالی آن منطقه بهش آشنا بودند . زن یک دست نداشت . زن یک دست دو معشوق داشت و با قصه هایش همیشه شب ها را تا صبح به هم میبافت . میس شانزه لیزه زد زیر گریه . مرد ماهیگیر گفت :" دوست داشتی تو هم یه دست نداشتی؟" میس شانزه لیزه پیچید رو به روی مرد ماهیگیر و با غیظ محکم زد توی سینه ی  مرد . :" نامرد ! چرا اینو میگی ! چرا میخوای منو مقایسه کنی ؟!" مرد ماهیگیر گفت :" تو خودت الان به همین فکر کردی ." دست میس مشت شده بود و روی دیوار سینه ی مرد کوبیده میشد . دیواری پوشیده از فلس . تنها کسی که میدانست پوست مرد از فلس است و نه از پوست میس شانزه لیزه بود . چشم های مرد مردمک نداشت . توی آن دو کاسه ی محدب آینه ای بود . مرد دست میس شانزه لیزه را گرفت و گفت :"باید کلیدش رو پیدا کنی وگرنه قفل هیچ وقت باز نمیشه . " میس شانزه لیزه داد زد که پیرمرد تو اصلا نمیدونی عاشقی چیه و نمیدونی تنهایی چه دردبیدرمونیه و نمیدونی دلتنگیه چیه تو هیچی نیستی تو یه غول بی شاخ و دمی . . . . 

زیر شلاق ِ باران به دریاچه ای رسیدند که یخ زده بود و قایق مرد ماهیگیر روی یخ نازک دریاچه جا خشک کرده بود . توی قایق رفتند . میس شانزه لیزه دید که مرد ماهیگیر از جیب شلوارش پاروها را بیرون آورده و دارد قشر نازک یخ زده ی دریاچه را به هم میزند و قایق را زیر باران به پیش میراند . صدای سوت از دور می آمد . میس شانزه لیزه گفت :" ساکت نشو خودم رو میندازم توی آّ ها . " مرد ماهیگیر گفت:" از کارهایی که انجام نمیدی حرف میزنی و کارهایی که انجام میدی رو قورت میدی اینو دوست دارم تو همیشه برعکسی مثل جهت ِ همین پارو روی آب برای همین به پیش میری . " و خندید . . . میس شانزه لیزه :" دلم تنگ شده . " مردماهیگیر:" باید عادت کنی . " میس شانزه لیزه از توی جیب پالتو یک شیشه ی الکل بیرون آورد و سر کشید . سیگارش زیر باران خیس شده بود و مرد ماهیگیر از میان کرم هایی که باید توی قلاب می انداخت یک جعبه سیگار بیرون آورد و روشن کرد و دست میس شانزه لیزه داد . از دور نور فانوس دریایی قایق تاریکشان را روشن میکرد . . . صدای دانه های بارون روی آب سرد و مرده ی دریاچه به گوش میرسید و صدای سوتی که همچنان شنیده میشد . مرد ماهیگیر گفت :" منم دلم تنگ میشه براش . " میس شانزه لیزه دود سیگارش را توی چشمان آیینه ای مرد فوت کرد و گفت :" تو باید پیداش میکردی اما نخواستی . اون مخصوصا رفت . اون خواست از تو انتقام م م م بگیره . " مرد سرش را تکان داد و گفت :" اون مخصوصا رفت چون میخواست از من انتقام بگیره اما با خودکشی اون مگه چقدر دل من باید بگیره ؟ من که کاری نکردم که عذاب وجدان بکشم . من جز دوست داشتن کاری بلد نیستم . اون نباید این طوری میرفت . " میس شانزه لیزه :" تو باید مثل یک سامورائیی خود کشی میکردی و میرفتی پیشش نه اینکه وای سی بالای دریا و بذاری که اون زیر آب مثل یه بچه یتیم نگات کنه و نتونه بیرون بیاد . " مرد ماهیگیر پارو ها را دست میس شانزه لیزه داد و گفت :" الان این اونه که داره مجازات میشه . این اونه که پری دریایی شده اونه که نمیتونه بیرون بیاد . . . اونه که پشیمونه و من هنوز دوستش دارم و گاهی هم دلم براش تنگ میشه . " مرد سیگاری برای خودش آتش زد . میس شانزه لیزه پرسید :" میخوای منو کجا ببری؟" مرد پک عمیقی به سیگارش زد و گفت :" به جایی که غم هات فراموش شه . " میس شانزه لیزه پارو های بزرگ را به ماهیگیر پس داد و گفت :" زودتر منو ببر " آنها به وسط دریاچه رسیدند . خبری از باران نبود . همه ی دریاچه را مه گرفته بود . . . صدای بوتیمار می آمد . مرد ماهیگیر بیشتر نمیتوانست پیش برود همه ی دریاچه یخ بسته بود . با پارو یخ نازک روی دریاچه را شکست و قلاب ماهیگیری اش را انداخت توی آب . . .میس شانزه لیزه موهای قرمزش را از توی کلاه بیرون آورد و سرش را برگرداند و موها را انداخت توی آّ سرد . . . به موهای خیسش ستاره های دریایی چسبیدند . آسمان ابری بود و حس سبکی روی آب بودن کیفورش میکرد . ماهیگیر گفت :" هر وقت گفتم سرت رو بکن توی آب " میس شانزه لیزه آهسته گفت :" منتظرشم . از روزی که گفتی میای منتظر این لحظه ام . " مرد ماهیگیر گفت :" وقتی سرت رو کردی توی آب باید همه چیزو خوب ببینی و هیچ وقت با هیچ کسی حرفش رو نزنی چون شومی و بدیش مسریه ." قلاب تکان خورد و مرد ماهیگیر یک عروس دریایی صید کرد . گفت :" حالا میتونی سرتو توی آب کنی . " میس شانزه لیزه سریع برگشت و صورتش را و سر و گردنش را محکم توی آب یخ کرد . انگار همه ی پوستش را ببرند . . . چیزی که دید شهر یا مکانی بود پر از کرم هایی که جیغ میزدند و مردمانی که راه میرفتند و کمرشان میشکست و دل و روده شان میریخت بیرون . ماهی هایی بودند که دهانشان را باز میکردند و از دل و روده ی مردمان تغذیه میکردند . ماهی های زشتی که بدون آبشش زندگی میکردند و نه باله داشتند نه دُم . فقط فلس هایی داشتند که رویش اسکناس بود و چشمانی که خون ازش میچکید . دندان هایی که تیز بود و روده ی مردم را تکه تکه میکرد . مردم دور هم جمع شده بودند و به هم چسبیده بودند . آنها دوست داشتند شبیه هم باشند . با هم باشند . مثل هم آرایش کنند . مثل هم گریه کنند . مثل هم سریال ببینند . مثل هم آواز بخوانند . آنها کپی شده بودند . فکر نداشتند . دانه دانه می مردند . از دور دست چند  ماهیگیر با دام ِ مغناطیسی  روی سر مردمان بیچاره موج میفرستاد و مردم مدام میسوختند و می افتادند و میمردند . گاهی نفسشان میگرفت . هر کدامشان که میمردند بقیه سرشان را به نشانه ی افسوس تکان میدادند . از جا بلند میشدند و میشستند و دوباره فردا همین ماجرا اتفاق می افتاد . دانه دانه همه شان مردند و بیشترشان نصف شدند . کمرشان میشکست و دل و روده شان همه جا را برمیداشت . میس شانزه لیزه سرش را بیرون آرود گفت:" میدونم اون جا کجاست . . من یادم رفته بود این مردم یک زمانی توی تاریخ بودند . . . برگردیم . . . من غلط کردم . . . من غصه ی چی رو بخورم وقتی توی دنیا دردی مثل ِ قربانی شدن هست . . . وقتی همه چیز یک افسانه نیست . . . نکنه یه روز شهر قشنگ منم این طوری شه . . . هر روز یکی بمیره و برای من عادی شه . . . نمیخوام . . . به هیچی چی فک نمیکنم برگردیم . " مرد ماهیگیر عروس دریایی را روی سرش گذاشت و پارو زد . میس شانزه لیزه صورتش قرمز شده بود . هنوز صدای سوت می آمد  .  پرسید :" این صدا چیه مرد ؟ چرا قطع نمیشه ؟" مرد ماهیگیر گفت :" این صدای یکی از اونایی که دیدی . . همین دیروز مرد . . اون یه جاودانه شون بود . اما دیدی که همه فقط بلند شدند و سر تکون دادند و دوباره نشستند . " میس شانزه لیزه گفت : " از این جا دور شیم . دور شیم . " آن ها در مه ناپدید شدند . آن مرد جاودانه علیرضا خورشید فر بود . 

 

علیرضاخورشیدفر ، نوازنده ی سازِ کنترباس (که کمتر کسانی هستند که در کسوت حرفه ای بودن پشت این ساز را بگیرند و بیاستند و بنوازند ) از جمله هنرمندان یگانه ای بود که به طور ناگهانی و بی هیچ سابقه ی قلبی ، سکته کردند و از این دنیا رفتند . نبودن ناگهانی ایشان در میان ِ نبودن هایی که تکرار میشود ، تکرار نمیشود ایشان سالها ساز زدند در موسیقی کلاسیک و سنتی و موسیقی فیلم عرق ریخته اند و عشق به جا گذاشتند . ایشان سوت هم میزدند . . . از آن کارهایی که کمتر کسی در حرفه ای بودنش وارد میشود . از ارسال پیام های یک خطی و معمول صدا و سیما تعجب کردم . . . فقط اسم ِ مردگان عوض میشود . . . صداو سیمای عزیزی که یک ساز نشان نمیدهد البته وقتی کلمه ی کنترباس را به زبان و دهان می آورد تعجب دارد . البته خانه ی موسیقی و سایت های موسیقی که به رزومه و تحقیق و گردآوری کارهای ایشان نپرداخته اند باید جوابگو باشند . کسانی که همیشه هم مدعی حق و حقوق هستند . . . چرا نباید یک آرشیو از کارهای ایشان ، از رزومه ی ایشان به صورت درست و منسجم وجود داشته باشد . . .پس شما چه کار میکنید ؟ دقیقا حوزه ی موسیقی و هنر سرزمین خیلی عزیز بنده دارد چه میکند ؟ مجید بهرامی بازیگر تئاتر و سینما بر اثر سرطان و با سابقه ی قبلی مریضی بالاخره بدرود گفت و او هم رفت . در خاطرات میس شانزه لیزه آمده است که نامبرده ، گفت من شمالم . به من گفتند تهران نباشم . پارازیت ها روی مریضیم اثر میگذاره . / مجید تهران آمد برای تزریق آمپول ها و ناکهان پلاکت های خونش پایین آمد . زمانی که تابستان پر غبار و پر پارازیت و پر دودی داشتیم . مجید گفته بود مال هواست . . . از بیمارستان بیرون بیام برمیگردم شمال . . . و هرگز برنگشت . . . ژیلامهرجویی که فوت شد برادر ایشان داریوش جان فغان و داد سر داد که خواهرش را آلودگی هوا کشت . . . آقای پاشایی و الباقی شناخته شده نیز همه سابقه داشتند و بالاخره زیر این امواج و روغن پالم در این دوره ی سونامی سرطان مردند . . . کمر همت بسته اند به قتل عام یا شاید هم هوا بد نیست و کمر همت بسته ام به توهمی که تمامی ندارد . . . نه حتما دومی درست است وگرنه مفصل های شرافت و وجدان بیدار میشد و طعمه های مغناطیسی را پیدا میکرد و میسوزاند و برای فندکش را به بنزین میزد و سیگارش را برای همیشه روشن میکرد . پس حالا که این مرگ و میر هست و اینقدر عادی است آیا واقعا اخباری که این چنین بیاید کهعلیرضا خورشیدفر (هم ) درگذشت برای ما عادی شده است ؟ آیا علیرضاخورشیدفر درگذشت یا ما از ایشان در گذشتیم ؟ باید در مقابل این حجم ِ حمله به آرامش ِ بشری فکری کرد . . . نداشتن بهداشت روان و جان . . .اخبار رعب آور و اسید و گرانی و عدم رضایت از محصولات غذایی و لبنی ، گرانی صعودی و فقر و فحشا ، امواج پارازیت و بنزین آلوده ، فشردگی تهران نشینی و آلودگی هوای تهران به عنوان پایتخت . . . نبودن شغل در شهرستان ها . . . فشار مالی روی قشر متوسط جامعه . . بیسوادی و اخبار سخیف . . . سینمای مبتذل و تئاترهای بی کیفیت و قانع بودن به بودن در بدترین وضع خواست ماست همه راحت باشید . 

Viewing all 198 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>