Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

اولین روایت ِ مکتوب از هنرمندی یگانه و مهجور

0
0

نگاه ِ ساده و نقد ِ موشکافانه و ظریف ِ ( رادیو کوچه ) به کتاب ِ نامبرده حسین سرشار در لینک زیر قابل روئیت است و یا برای خواندن آن به ادامه ی مطلب رجوع کنید . 

اولین روایت ِ مکتوب از هنرمندی یگانه و مهجور

مطلب‌هایی که در این بخش تارنمای رادیو کوچه منتشر می‌شود یا انتخاب دبیر روز سایت و یا پیشنهاد دوستان رادیو است که می‌تواند از هر گروه یا دسته و یا مرامی باشد، نظر‌های مطرح شده در این بخش الزامن نظر رادیو کوچه نیست.  اگر نقد و نظری بر نوشته‌های این بخش دارید می‌توانید برای ما ارسال کنید. این مطلب بدون ویرایش رادیو کوچه منتشر می‌شود.

مقاله وارده / امید رها

حسین سرشار از جمله هنرمندان معاصری است که از بسیاری جهات، چه در زمان حیاتش و چه پس از آن، در حق او بسیار کم لطفی شد و کمتر قدرِ آن چه که شایسته اش بود را دید. در حقیقت او هنرمندی بزرگ و شاید کم نظیر در حوزه فعالیت خودش یعنی اپرا بود که سرنوشت غم انگیزی داشت. سرگذشت غم انگیز حسین سرشار من را به یاد رمان سمفونی مردگان اثر عباس معروفی و شخصیت آیدین در آن می اندازد و نیز  تداعی این نکته که ایران بعد از انقلاب، خواسته یا ناخواسته، مدفن استعداد های هنرمندان بی شماری شد.

از همین روست که انتشار کتابی در مورد مرحوم سرشار را باید به فال نیک گرفت و اهتمام گردآورنده ی آن را ستود که  در شناساندن بیشتر این چهره ی ماندگار هنر و فرهنگ ایران اولین قدم را بر داشته است. کتاب «نامبرده، حسین سرشار» تالیف ساناز سیداصفهانی-ـ داستان نویس، روزنامه نگار و بازیگر تئاتر ـ مجموعه گفتگو با هنرمندان مختلف در حوزه ی سینما و موسیقی است. در این کتاب هنرمندانی چون سیامک شایقی، پری زنگه، شهلا میلانی، امیر اشرف آریان پور، یارتا یاران، محمدعلی کشاورز و … در مورد زندگی شخصی و هنری مرحوم حسین سرشار ـ خواننده اپرا و هنرپیشه ایرانی ـ که در اواسط دهه ی هفتاد درگذشت سخن گفته اند[1].

1

در این کتاب جای خالی مصاحبه هایی با همسر و دختر سرشار، داریوش مهرجویی و ناصر تقوایی بسیار احساس می شود. البته نویسنده در مقدمه کتاب به علت ملال انگیز برخی از این کاستی ها اشارتی کرده : “بماند کسانی که امانم را در این راه گرفتند و میلیونی مطالبات مبلغ های هنگفتی را می کردند که به مناسبت  مصاحبه باید شخصا و از جیب خودم می پرداختم! کسانی که نامشان را نمی برم.شاید بد نباشد بگویم  که حتی برای اینکه از استاد بزرگی بخواهم  که اندکی وقتش را به من و برای حسین سرشار بدهد مجبور شدم روی چمن های موزه ای زانو بزنم و التماس کنم… به خصوص هنگامی که با خانواد ه ی ایشان (حسین سرشار) روبه رو شدم و متاسفانه برخوردی که انتظار داشتم را ندیدم و این دلسرد کننده بود.” (ص ۶)

ممیزی های موجود برای نشر این اثر منجر به آن شده که ساناز سیداصفهانی قید انتشار کتابش را در داخل ایران بزند و این کتاب در بازار ایران موجود نباشد تا مخاطبان بیشتری از آن بهره ببرند

این کتاب در برگیرنده ی نکات قابل توجهی از زندگی حرفه ای سرشار به خصوص در حوزه ی موسیقی است اما همزمان  برش های غم انگیزی ازنیمه ی دوم زندگی سرشار در لا به لای گفتگوها مشاهده می شود. به خصوص برخوردهای ناپسندی که برخی  ناهنرمندان  با وی بعد از انقلاب کردند و به تصویر کشیدن عقده گشایی مردمانی  کوته فکر که در جایگاهی که شایسته ی آنها نبود قرار گرفته بودند. در این کتاب از زبان شهلا میلانی می خوانیم:

“… بعد از انقلاب ایشان را آوردند در کُرنشاندند، یعنی ایشان را بردند که در ردیف کسانی که یک زمانی پشت ایشان می خواندند گذاشتد…. این برای بعضی افراد فرصتی شد که عقده هاشان را خالی کنند. چه در واقع به استهزا با ایشان برخورد کردند فُرم صداشان را دست میانداختند… همه ی اینها از ضعفِ افراد بود از فرهنگ پایینشان بود…” ( ص ۵۷ و ۵۸)

در ادامه ی این گفتگو می آید که:

” – (با تعجب می پرسم) و تصمیم چه کسی بود که حسین سرشار در کُر بخواند؟!

- نمی خواهم اسمشان را بیاوریم. ایشان هم در آلمان دوره ی اپرا را گذرانده بودند… این آقا واقعا مار زخمی بود و نفرتش را به هر کسی که در شاخه ی آواز کار می کرد ابراز کرد و نیشش را زد. بعد از انقلاب هم  آمدند و رئیس همین قسمت شدند…” (ص ۵۸)

یکی از مفصل ترین مصاحبه های این مجموعه  با یارتا یاران انجام گرفته است که به نکات جالبی در مورد علایق، مسافرت ها و زندگی خصوصی سرشار اشاره شده است. اما موضوعی که شاید بسیار در این مصاحبه به چشم آید  تاکید چندین باره ی یارتا یاران بر این نکته است که وی صمیمی ترین دوست سرشار بوده. به طور نمونه:

 ” چون من نزدیک ترین دوست سرشار در تمام عمرش بودم، فکر نمی کنم سرشار دوستی مثل من داشته باشد و اصلا دوستی داشته باشد، به جرات می توانم بگویم خودم  دوستی مثل سرشار نداشتم ( ص۱۵۶ و ۱۵۷)… سرشار جزیی از خانواده ی ما بود (ص ۱۷۳)… سرشار  جزو کسانی بود که بی اغراق بگویم روزی نیست که ازش حرف نزنم و یادش نکنم. اصلا امکان ندارد…همسرش، همه ی بچه های تالار،  نزدیکانش این را می دانند که سرشار هیچ دوستی مثل من نداشت. من سفرهای زیادی با سرشاررفتم با اتوبوس (ص۱۸۴).”

با خواندن سطور فوق و موارد مشابه این سوال شاید برای مخاطب پیش خواهد آمد که اصولا چرا یارتا یاران از زمان فوت سرشار تا به امروز ( و یا حتی در زمان حیات وی) هیچ فعالیت موثری در زمینه ی شناخت و معرفی وی انجام نداده؛ نه مجموعه ی عکسی، نه نوشته ای و نه …

با تمامی اوصافی که برای این کتاب رفت، مانند هر اثری نقدهایی بر این کتاب وارد است. چه بر محتوای آن و چه بر ظاهر کار!

ازمهمترین نکات مورد نقد در مورد این کتاب عدم وجود زندگی نامه ای مبسوط و مناسب از حسین سرشار است؛ اگر چه یکی از فصل های آغازین کتاب “بیوگرافی حسین سرشار به روایت همسرشان” است، اما  با توجه به این نکته که در مورد حسین سرشار آثار مکتوب چندانی وجود ندارد بهتر بود که برای اطلاع بیشتر خوانندگانی که با وی آشنایی کافی ندارند جزئیات بیشتری از زندگانی ایشان نیز در اختیار خواننده قرارمی گرفت. جزئیاتی درمورد فعالیت های سینمایی، زندگی شخصی و حتی درگذشت ایشان. این فصل مذکور از کتاب صرفا اطلاعاتی در مورد فعالیت های موسیقیایی و دوره ای از زندگی حسین سرشار در قبل از انقلاب را شامل می شود.

این کتاب در برگیرنده ی نکات قابل توجهی از زندگی حرفه ای سرشار به خصوص در حوزه ی موسیقی است اما همزمان  برش های غم انگیزی ازنیمه ی دوم زندگی سرشار در لا به لای گفتگوها مشاهده می شود

عدم وجود هیچ گونه عکسی در این کتاب از جمله نقص های این کار ارزشمند است. به طور مثال در  چندین مصاحبه تاکید بر وجود عکس هایی حائز اهمیت از حسین سرشار شده اما متاسفانه درکتاب هیچ کدام از آن عکس های مورد ذکر وارد نشده است. به طور نمونه در صفحه ی ۳۰ کتاب که به مصاحبه با هوشنگ گلمکانی اختصاص دارد سوالی چنین پرسیده شده است :

 ”ایشان طی یک سال و دو سال از این چهره (عکسی که خود هوشنگ گلمکانی گرفته را نشانش می دهم) به این حالت تغییر کرده است ( عکس رضا رخشان) برای شما عجیب نبود که چطور ایشان این همه لاغر و مریض و عوض شده اند؟”

شاید برای نگارنده ی این مطلب و سایرینی که اخبار مربوط به حسین سرشار را  پیگیرانه در زمان حیاتش هم دنبال می کردند اشاره ی فوق به عکس های مذکور ملموس باشد اما چه بسا بسیاری از خوانندگان ندانند که منظور خانم سید اصفهانی دقیقا به کدام عکس هاست و چه تغییراتی در حسین سرشار منظور ایشان بوده است. چه خوب بود که هم برای فهم بهتر و تاثیر گذاری بیشتر مطلب و هم برای جذاب‌تر کردن کتاب این عکس و یا عکس های دیگری به این کتاب اضافه می شد.

 یکی از غم انگیزترین و تراژیک ترین پرده های زندگی مرحوم سرشار مرگ راز آلود و زودهنگام وی بود. علیرغم آنکه مولف کتاب در در اکثر مصاحبه هایی که انجام داده سعی کرده علت و چرایی آن را پیدا کند اما در مجموع بازهم گره ای از این معما باز نشده است.

از ضعف های غیر محتوایی کتاب طراحی جلد آن است، چه از نظر طرح گرافیکی آن و چه از نظر انتخاب عکسی نه چندان در خور از حسین سرشار برای استفاده روی جلد کتاب که یکی از عوامل جذابیت زا برای مخاطب عام و غیرحرفه ای کتاب است.

افسوس که ممیزی های موجود برای نشر این اثر منجر به آن شده که ساناز سیداصفهانی قید انتشار کتابش را در داخل ایران بزند و این کتاب در بازار ایران موجود نباشد تا مخاطبان بیشتری از آن بهره ببرند.

کتاب “نامبرده، حسین سرشار” توسط انتشارات اچ اند اس در ۲۰۸ صفحه منتشر گردیده که به گردآورنده ی آن به خاطر انتخاب این موضوعِ کمتر پرداخته شده اما جذاب باید تبریک و دست مریزاد گفت و دیگران را دعوت به خواندن آن کرد!

این وجیزه را با نوشته ی پشت جلد کتاب “سمفونی مردگان” به پایان می برم: “[سمفونی مردگان] حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابند… و با این همه پرسش برخاسته از این متن تا همیشه برپاست؛ پرسشی که پاسخ در خلوت تک تک مخاطبان را می طلبد: کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش درآورده ایم، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده‌ایم.”

 

١- برخی منابع تاریخ درگذشت حسین سرشار را سال ۷۴ وبرخی ۷۵ اعلام کرده اند. اما به طور یقین ایشان در سال ۷۴ گم شدند که بعدها جسد ایشان پیدا شد که بر اثر تصادف در آبادان درگذشتند.


آلودگی هوا و چاشنی پارازیت

0
0

و دود در آسمانم منزل گرفت و  سرب نیز . آلودگی جای گرفت در ریه ها ، در چشم ها، غبار ِ سم خانه گرفت .  سرفه مجالی نداد بر خواب ِ پشت ِ پلکها . رویا ها پا گرفت و پر در آورد  و پرید . پرید و رفت . مثل ِ شادی . مثل آرزو که رفت که رفت . بی دادی دوید از افق و غبار ، تپه تپه جانِ هزار هزار انسان را بگرفت . داد ِ آدم ها جایی نرسید . صدای داد به دیوار خورد و مُرد . مردن ِ ماندن در این ویرانگاه ِ هر روزش غم . انبوه ِ پیشواز های مرثیه ، انبوه ِ اخم های گره خورده از غَم . انبوه ِ صف صف عکس و سی تی اسکن و سونو و ام آر آی و سوراخی ریه . تکه تکه شدن های لحظه . لحظه های مسموم و مغموم . در آغوش ِ پارازیت های بی رحم . رها در فضا . چون اوج ِ موج در دریا . پارازیت هایی برای ندیدن . نشنیدن . هدفش ،برای سوگواری هم . تعبیه شده چون مجسمه هایی اساطیری در چهار گوشه ی وطن . آفات و خرابات ِ آن ذکر شَود به تعداد ِ صد  مهره ی تسبیح ، فایده ای نیست که تقدیر بوستان ِ سرزمینی را کرده است خشک . به هر سخنی ، به هر در ِ باغ ِ سبزی ، مردمان ِ ساده دل ، موج میگیرند به خوشحالی ، موجی میشوند . به هر در باغ سبزی . . . که نشانشان دهند میدوند از بس که چراغ های امیدشان خامو ش و ذهنشان بی هوش و طاقت شان کم است . دود همه جا را گرفته است . ویروس همه جا را پر کرده است از خود . برنامه هایی که دل خوشی پیرزنان است جرم است شاید . کسی نیست که بپرسد در این سالها چه ساختند که غربتی های نجس بیایند و از بس نوآوری دارند برنامه از رسانه هایشان بخرند ! صد هزار رحمت به کوزی گونی شبکه ی ریور  . . . ای مردمانی که با سریالهای بی خاطره در غرورتان تک چرخ میزنید . . . به امید ابی خواننده و دست آویز شدن به مرد صدایی که خاطره هاست . . . با این همه  کوته فکری . . . چه کار کرده اید ؟هاه !شعله بر خلاقیت کشید . انگاه که پول رخت بست . حسابها بسته شد . فکرها قندیل بست و زمستان در هنرکده ها چهار فصل شد . هنرکده ، منظور تئاتر و نوشتن و این هاست . . . اگر تالاری ده برابر از وحدت ، ساخته میشد ، که وحشت بر جان می انداخت جای تحسین بود . نگاه کنیم شهری را که پایتختست . که سخت زندگی در آن سخت است . ماشین ها صف میبندند کنار هم . مقصد ها به اندازه ی استان ها فاصله دارند . در این سختی ترافیک و دود ، در این صبوری احمقانه ، در این آب شدن مثل شمع ، در این عرق ملی از کجا معلوم نیست که امده ! واماند ایم . مثل خیالی در ذهن . . .موج بیکاری . برنامه های تکراری . میزگردهای دلگیر . انبوه آشغال . انبوه دود . انبود ِ آلودگی صوتی ، تصویری . انبوه برج برج ، هاشور زده جلوی چشم را . . . دیوار کشیده رو به روی توچال را . فوج فوج ماشین های دودزای دولتی . . . سم اش مال ماست . سرفه اش مال ماست . . .غصه و جریمه اش هم . باند همه جا را گرفته است . باند هایی که در آن عده ای دور سفره میخورند . دور هم مینشینند . در رادیو . . . در تلویزیون و در سینما . . . ما خوشحالیم ؟ چرا ؟ کدام نویسنده با دادِ کسی ممنوع القم میشود ؟ کدام عاقلی با ممنوع القلم نشدن خوشحال میشود . . . که نوشتن جرم نیست . . . شغل است . رگ ها را جرم گرفته . قلب ها را نیز . سنگ پر شده است در قلب ها . سنگین شده . یخ بسته . آدمهایی از جنس ِ شهر . شهر نشینی در ارواح رسوخ کرده است . مردمانی آهنین . با بوی سرب . مردمانی نترس از سونامی سرطان . . . مردمانی بی تفاوت . بی رگ ! بی قراری عادت شده . قرار در بی قراری عادت شده . این آسایش شده . نق زدن کلافه کننده میشود برای اهل ِ راحت طلب . پول ، دست ِ ما نیست . دست رشته بازی شده . کجاست . . . معلوم نیست . بازیگر تئاتر از این مریضی پناهنده شده . ستاره ی سینما راهی بیمارستان شده و ژیلاهای مهرجویی ، مثل کلامی نیمه بیان شده جان میدهند در این آلودگی هوا . آلودگی زیبایی شهری . کم برج و بارو بسازید . خانه باغ ها سراب شده . درخت ها نیست شده . همه چیز برای پول فدا شده . ابر ِ باران زا می آید . باد ناز میکند . سفره های زمینی تشنه اند . فرودگاه محل فرار شده . مردانی که برادرند و خواهر ! برای باز کردن چمدان مسافرین استانبول دست در لباس زیر خواهران شان میکنند . اخم از آن ها سفر نمیکند . آنها ترسناک اند . هیچ جا مثل این جا ترس نیست . مطب ها ، امراض غیر قابل درمان . خمیر دندان ساده ای که عاجزیم از ساختنش ناپیدا شده . sensodyne نیست شده ، شیر خشک کم یاب شده . آب چشم ها خشک شده ، ریه ها سوراخ شده . سختی عادت شده . ما میسازیم . ما میسوزیم . ما شمع هستیم تا روشن بمانید . آرزو این است . . . برنامه سازی . . . تفریح . . . دل خوش سیری نه مثقالی نه . . . کیلو کیلو . . . نه تاختن به عزا . . . نه تعطیلی به رسم مرثیه و دعا . . . کمی هم دل خوش . . . کمی هم سبزی . . . شیرینی . . . شکر . . . شراب . . . شادی . . . شیدایی . . . رقص . . . در لحظه بودن . . . کندن از گذشته . کندن از آینده . عبادتی که رقص نامش است . چیزی که نیست . موسیقی نیست . اتوبوسها افسرده ها را میبرند . می آورند . . . دود میدهند . . . تاکسی ها . . . تکرار راه ها . . . جیب بر ها . . . گشنه ها . . . برای بقا باید فنا شد . یا خود را فروخت یا زندگی را و رفت . این دیار امیدی بهش نیست . دیده نمیشود . سم همه جایش را گرفته . تقدیر این است . تقصیر نیست . بند ِ آرزو یا زنجیر روح است که مانده ایم . یا بخت بد یا نداشتن ِ خانه ای کاشانه ای در آن سوی مرزها . . . این جا دیگر رو به رو را نمیشود دید . 

آسمان زرد کم عمق !!

0
0

آسمان زرد کم عمق 

فیلمی به ظاهر ساده یا کاملا برعکس خیلی پیچ در پیچ و پیچیده ؟ فیلمی با دیتیل ها و تشابه هایی با آثار کیشلوفسکی و برگمن ؟ یا قابل مقایسه با آثار قبلی سازنده ی آن جناب توکلی ؟ فیلمی داستان محور یا شخصیت محور ؟ رو به رو شدن با این دست فیلم ها مطابق ِ سلیقه ی من نیست . وقتی فیلم شروع میشود ، تیتراژ دهان باز کرده همین جوری با تو صحبت میکند . خود ِ فیلم که شروع میشود ، مونولوگ ِ مهران ( صابر ابر ) نا خودآگاه من را میبرد به سمت و سوی آثار مهرجویی ( مثل مونولگ های حمید هامون ، لیلا ، پری ) اتفاقا خانه ای که درِ آن رو به تماشاگر فیلم باز میشود همان خانه ی پری هم هست . مهران داستان را روایت میکند . اول عکس میگرفته ، بعد به دلیل اتفاقاتی که قرار است ببینیم تا حالی مان شود ، به آژانس میرود تا بتواند از پس ِ این زندگی ذلیل مرده بر بیاید . او که از غزل ( ترانه علیدوستی ) خواسته بیاید شمال و بعد ( البته به دلیل مسائل شرعی با خانواده اش میرود شمال ، رابطه اش چیست ، زن و شوهر بودند نبودند هم به ما مربوط نیست . ) در یک تصادف خانواده اش را در راه ِ رسیدن به شمال و مهران از دست میدهد ، دیوانه میشود . البته این دیوانگی یک جور زیرپوستی و عمیق و عجیب هست . مثل ِ دیوانه شدن های معمولی نیست . همه ی روان پریشی ها که نباید جیغ بزنند ، قرص بخورند ، تیک داشته باشند . . . نه . . .نه اصلا . . حاشا و کلا . . . این اتفاق غزل را به یک سمت و سوی دیگر میبرد . بستری میشود و یک دکتر روان شناس دیوانه تری دارد . یک خانم است . کسی که خیلی احمق است و راهنمایی های احمقانه میکند و رازهای بیمارش را هم با روی پخش گذاشتن صدای بیمارش فاش میکند . ( البته این ها را از زبان مهران میشنویم . ) خلاصه . . . این دکتر ِ دیوانه که مثل همه ی روان شناسان فیلم ها درست رفتار نمیکنند مثل همان دکتر روان شناس دیوانه ی هامون و الباقی فیلم ها . . غزل را بدتر میکند . همه ی فیلم در یک خانه ی پوسیده ی رو به فرو ریختن میگذرد . تماشاچی با مخ توی در و دیوار و سقف و شیشه های خانه میخورد از بس که این پوسیدگی و روزمرگی و مرگ تکرار میشود . خیلی زیادی در این زمینه پیش میرود . . . این دو نفر . . . مهران و غزل وارد خانه میشوند تا برای صاحب خانه یک اتاق را تر و تمیز کنند . بماند که اصلا این فرد بیمار نمیاید و ما نمیبینیمش و نمیفهمیم آمد یا نیامد ؟ چی شد اصلا . . . در این بین فلاش بک هایی که شگرد خیلی خاصی از فیلم ها است به کار برده میشود . فیلم یک جایی را دیر میگوید و یک جاهایی را زود نشان میدهد . غزل که دیگر نابود شده و در اولین برخورد با صورت بازیگرش با موهای کوتاهش میفهمیم یک چیزیش هست خیلی به موسیقی و فیلم اشکها و لبخندها علاقمند است و این موسیقی را توی موبایلش ریخته . او خانه ی پوسیده ی با سبک معماری زمان شاهی را خیلی قشنگ تصور میکند . خانه ای که یک زمانی که همه چیز زنده بوده چه بریز و بپاش و مهمانی ها که درش نمیدادند . بچه ها توی حوض و استخر و . . .میرفتند اما الان دارد فرو میریزد ولی گلهای گلخانه سر جایش است و بعضی هاش سالم مانده اند . . . غزل میخواهد بالا سر صاحب خانه که دارد میاید که بمیرد به زور یک گلدان بگذارد چه اشکالی دارد . زندگی در کنار مرگ . مرگ در کنار زیبایی . مردن در اوج . در فیلم متوجه میشویم که همه چیز همین هم هست . در زیبایی و خوبی باید مرد . دیگر پیر شدن و مریض شدن و کلنجار رفتن بیخود و چرت است . غزل توی یک مهد کودک درس میدهد . رقص یاد میدهد . توی فیلم گفته شد برادرش معلق زده دستش شکسته اما بعد میفهمیم برادرش آنقدر ها مهدکودکی هم نبوده . بلکه چون دستش در معلق بازی شکسته دستش را گچ گرفته اند و او رانندگی نکرده و غزل در راه شمال رانندگی میکرده است . اصلا شاید غزل در همین اوج میزند ماشین را می اندازد توی دره ای جایی همه میمیرند اما او خش هم برنمیدارد . او رودخانه ها را پر از خون میبیند . شاید هم مهران این طوری فکر میکند . عروس و داماد توی فیلم ( حمیدرضا اذرنگ و سحر دولت شاهی ) اگر توی فیلم نبودند یک چیزی میشد لابد ؟ این به زور انداختن این زوج باعث میشود دیالوگ های فراوانی بشنویم که پی به شخصیت آدم ها ببریم . آدم ها از بیان و تعریف خود در فیلم های ایرانی عاجزند . فیلم های ایرانی عین جدول میماند . مثل فیلم های فرهادی باید خودت حلش کنی . واکنش تصادف شب عروسی حمید با موتور سوار و سارا زنش . . . شستن دستمال خونی توسط غزل . . . این ها معماهای فیلم است . . . برخورد غزل با خون . با مرگ . با بارداری اش. با زایشش . چطور یک چیزی توی آدم تکان میخورد . فراموش کردن همه چیز . به یاد آوردن همه چیز . 

اینکه از منظر فیلمساز همه چیز به سمت تباهی میرود . واکنش ادم ها نسبت به همه چیز . . . توی حمام خاکی خوابیدن . . . تصور زندگی کردن در یک خرابه . . . تباه شدن . مردن. گل های زنده ی رو به مردن . . .این ها چیزهایست که خیلی با آن برخورد شده . یک جوری که برای من فلسفی نیست . فیلم پر دیالوگ را دوست نمیدارم . نمایش در فیلم را دوست ندارم . آدم های غیر واقعی را حس نمیکنم . هیچ حقیقتی در هیچ روزنه ای در فیلم پیدا نمیکنم . نورهای کم و بی روح و همه چیز آن گویای کل فیلم است . انتهای فیلم هم که یاد ترانه علیدوستی در کنعان می افتیم . خودش و بچه را در آب میاندازد ؟ نمیاندازد ؟ در 4 فصل سال حامله است ؟ چرا مهران قرنیه ی یک بابایی را جر داده است ؟ چرا نمیبینیم فقط میشنویم . مخاطب سینما دارد از مخاطب سینما شدن تبدیل به تماشاگر تئاتر میشود و یواش یواش باید مثل مخاطب رادیو تخیل کند . موسیقی و دکور صحنه ی فیلم تنها نکته ی خوب فیلم بود . بازی هایی که برای این فیلمنامه قابل تایید بود اما چه فایده . فیلم هیچی نبود . فیلم آسمان زرد را دوست نداشتم. 

در شوره زار

0
0

مکان : تماشاخانه ی ایرانشهر - سالن استاد سمندریان 

زمان : 21 آذر - ساعت : 20 

موقعیت : نفس به نفس با ( در شوره زار ) ، نمایشی به نویسندگی و کارگردانی حسین کیانی 

وقتی وارد سالن میشوی ، میان ِ تو و سایر ِ تماشاچی های رو به رویی ، شوره زاریست با آدمهایی اُفتاده ، رویشان پتو کشیده شده . . . فکر میکنم شاید ، شاید مرده اند . صدای سوتی ممتد که با موسیقی نمایش تلفیق میشود نگاهم را به سوی دیگر ِ دکور میبرد . مردی ، سربازی ، با عینک و صورتی سوخته بالای پله ها ، بالا سر ِ همه ی ما دارد نگهبانی میدهد . به پرچمی که نیست سلام ِ نظامی میدهد . همه چیز بی روح و بی رنگ است . صدای سرفه می آید . یکی از پتو ها تکان میخورد . دختری لاغر خودش را به سختی از زیر آن بیرون میکشد . به اطرافش با حیرت نگاه میکند . اطرافش را نمیشناسد . سئوال میکند :" مردیم یعنی ؟ نه من نمردم . این ها چی . . . این ها مردن؟اصلا این ها کی ان ، شاید من رو به جای مرده ها آوردن این جا ! . . . این جا کجاست ؟ هی سرباز این جا کجاست ؟ جواب نمیدی ؟ زبون نداری؟ " سرباز بعد از دقایقی به حرف در میآید . سیگار میخواهد . سرباز هیچ نمیداند . سیگار میخواهد . نمیداند از چه چیزی نگهبانی میدهد . صدای ناله های آدم ها یواش یواش بلند میشود . آدم های نمایش نمرده اند . هر کدام دنیای خودشان را دارند . هر کدام بعد از بیرون آمدن از زیر پتو ها از دیدن ِ دنیای اطرافشان تعجب میکنند . همان اندازه که تماشاچی نمیداند این جا کجاست . این شوره زار . . . دخترلاغر و رنگ پریده حرف از بیمارستان میزند . لباس صورتی و روسری صورتی رنگ دارد . از همان ها که به بخش ِ بیماران روانی بیمارستان ها میدهند . . . خوب میدانم این لباس ها نشانه ی چیست . . . اشتباه نمیکنم . در آن هوای سرد ِ شوره زار ، آدم ها دارند منجمد میشوند . . . زنی جیغ میزند . از زیر پتو بیرون می آید . او مدام میگوید : سوختم . سوختم . سوختم . . . سوختم . . . . آدم ها همدیگر را پیدا میکنند . خدابس ِ سوخته . افسون مریض و . . . با داستان های خودشان وارد نمایش میشدند . . . " حرفش بود که میخوان مریض های بی کس و کار رو که چند وقتیه پول دوا درمون ندارن ، یه جورهایی ترخیصشون کنن" . . . آخه این ترخیصه ؟ . . . آدم هایی که در فضایی منجمد و یخ زده . پر از نمک و سرما ، در خلا رها شده اند . یا رها کردنشان . . . چرا ؟ افسون در مورد مریضی خودش میگوید که " خیلیها هم از این مریضیا دارن . " . . . زنی که صورتش سوخته ، خودش را دلداری میدهد که در خودسوزی زنده مانده است و خدا دلش سوخت و نخواست او بمیرد و چه خوش شانس است که جلوی خود خدا رو سفید است . داستان ِ آدم ها با ریتم و ضرباهنگی درست و منظم پیش میرود . . . شخصیت آدم ها از زیر پتو بیرون می آید انگار که از زیر نقاب بیرون می آیند . . . نمیتوانیم این شخصیت های ساده را راحت به حال خودشان بگذاریم . مردهای داستان ، آقا معلم ، آقای نویسنده ، آقای نوازنده ، زن ِ پیر همه میتوانند شخصیت هایی تمثیلی باشند از آدمهایی که در اطرافمان و در جامعه مان میبینیم . . . در این فضای سرد و برهوت نمک همه ی این آدم های مشکل دارِ منتظر مرگ برای فرار از این خلا در حال کشمکش هستند . دنبال این هستند که از زیر زبان سرباز حرف بیرون بیاورند . ببینند ماشینی چیزی نمیآید برایش غذا بیاورد . . . که با آن بروند . به کجا ؟ چه کسی منتظر این آدم ها هست ؟

اجرای نمایش در شوره زار  به کارگردانی و نویسندگی حسین کیانی در تماشاخانه ایرانشهر

سرباز به انها کلک میزند که اگر سیگار بدهند راه خروج از این خلا را نشانشان میدهد . او نه بیسیم دارد . نه کسی برایش غذا می آورد . او هم مثل بقیه است . در جایی که سر و ته ندارد . 

اجرای نمایش در شوره زار  به کارگردانی و نویسندگی حسین کیانی در تماشاخانه ایرانشهر

بعد از مدتی متوجه میشویم که به آدم های نمایش داروی بیهوشی زده بودند . یکی از آنها میگوید که داروی بیهوشی بهش اثر نکرده او فکر نمیکرده که قرار است آنها را به همچین فضایی بیاورند . همه شاکی هستند ...چرا تا حالا دم نزده .چرا ؟ " . . . بین ِ آدم ها ی روی صحنه دعوا رخ میدهد . . . همه در زنده بودن خودشان شک دارند . از نماز و روزه ی قضا . . از ادامه ی زندگی . . .از عذابی که میکشند میگویند . . . از امیدی که در ته چشم های همه شان هست و به زور و ناخودآگاه میخواهند برای همان امید از این شوره زار بیرون بزنند . . . حتی برای مردن . اما نه در این ویرانه . . . آدم هایی که لباس دیوانه ها را به تن دارند عاشق میشوند . . . همین نگهشان میدارد . باعثِ ادامه ی زندگی شان میشود . . . موجب ِ حرکتشان میشود . .. اما از این برزخ به کجا به کدام گزینه ی بهتر؟ همه ی این موقعیت من را یاد ِ سرزمین خودم می اندازد . یاد فساد و بدبختیی که زیر پوست ِ شهر رفته . . . زندگیی که در آن جریان ندارد . . .. ظاهرش شبیه زندگی است . . . مثل ماتیک و مانتو و شب یلدا و روز عید و بهانه هایی برای زندگی و ادامه اش در این سرزمین . . . آدم هایی که در مشاغل مختلف با دغدغه هایی مشترک در خاکی مشترک در حال تجزیه شدن هستند . شاید زنده زنده میمیرند . . . شاید ما هم داریم همین طور زنده زنده میمیریم . . . حتما همین طور است .

علی سلمیانی بازیگر نمایش در شوره زار در تماشاخانه ایرانشهر میان ِ امید هایی که هر لحظه با متلک اندازی سرباز پیدا میکنند خوشحال میشوند . مثل ِ درباغ سبزی که بعضی آدم های این وطن به همه نشان میدهند . کورسو امیدی . . . . . بازی بازیگران در این سرما جا می افتد . سرباز ِ بیچاره تر از همه . دختر ایدزی رنگ پریده ی خبرنگار . نوازنده ی سالها خون دل خورده ، پیرزن از همه جا وامانده ، مردبنای عاشق با متلک اندازی هایی که گاهی خنده را به لبمان می آورد . . .گاهی یاد رزمنده ها می افتم . . . مثل شوخی های آنها شوخی میکند . . . سرباز از چه کار ها که میکند میگوید . پرنده شکار میکند . اما در آنجا که پرنده ای نمی آید . اگر بیاید شکار میکند . (اگر) . در اگر ماندن ، ماندن ِ این آدم ها در موقعیتی نمایشی است . 

اجرای نمایش در شوره زار  به کارگردانی و نویسندگی حسین کیانی در تماشاخانه ایرانشهرسرباز با همه با تحکم حرف میزند . اسلحه دارد هرچند هیچی ندارد اما همه را میترساند . همه را دست می اندازد . رابطه ی بین پیرزن و مردعاشق . . . دعواهایشان از جنس خودشان است . رابطه ی آقای معلم و شاگرد سرطانی اش از جنس دیگری ست . دیالوگ ها مزه دارد . متفاوت است . همین فضای سرد را قابل تحمل میکند و دکور یخ زده را تاب می آوریم . یک جورهایی در انتظار گودویی میشود . توی ذهنم ولادیمیر و استراگون می آیند و مروند . . . شاید این نمایش یک جور در انتظار گودوی مردمان مسموم از هوا و فضای خودمان است . 

 در این نمایش حرف از معلم تاریخ میشود . . . نه تاریخی که توی کتاب کرده اند . بلکه تاریخی که واقعیت داشته است . . . حرف هایی که میشنویم دردناک است . سرنوشت ِ آدم ها در طول تاریخ ! . . . خدایا بیشتر از این ما رو عذاب نده . . . " نه نه ام  پنج سالگی  کارد قیچی قالیبافی رو داد دستم فرستادم بیخ دار . اصلا نفهمیدم بچگیم چه جوری گذشت ! کی تکلیف شدم!؟ کی شوهر کردم ؟ کی پیر شدم ؟ تنها چیزی که یادمه اینه که هی میبااااااااااافتم . . . .  . . . . . . . . دلم به اجر و ثواب آخرت بود . مرده شور دل صاحب مرده رو ببرن . . درد کمر و پا که گرفتن شوهرمم ولم کرد و رفت . . . " این ها حرف های قمر رخ است " با بچه یا بی بچه من فقط به درد زیر خاک رفتن میخورم . " این حرف ها حرف های خیلی از مادر بزرگ های ماست . . . خیلی از زن هایی ست که اجازه ی درس خواندن و .. را نداشتند . . . فرهنگ ما ایرانی ها که باعث شد دور از شادی و زندگی بمانیم . . . در گیر و دار سنت بپوسیم . . . ماها مثل مادربزرگ سلین ساز بلد باشیم ؟ فرهنگ رقص و شادی داشته باشیم . خدا را در ( آن ) ببینیم . . . نه . برای همین کیفور شدن در لحظه میشود سفره ای که در خیال یا در خیال ما روی صحنه پهن میشود و دختر ایدزی و پسر سرطانی (نمایشنامه نویس ) با هم کنارش مست میکنند . ( از سرطان خون از بیکاری به این روز افتاده . . . روزی که همه ی هنرمندان به آن رسیده اند در این دوره ی بی سامان . ) . . . سرباز دیالوگ های جالبی دارد . او مدام به همه زور میگوید میخواهد اجازه ی همه ی مردم دستش باشد . ( یاد کوری ساراماگو می افتم . ) او میگوید :" من باید اجازه بدم  که دارو رو بخوره یا نه ، تازه من خودمم نمیتونم اجازه بدم . از بالا باید به من اجازه بدن که من  به شما اجازه بدم یا اجازه ندم .  سرباز خودش نمیتونه اجازه بده . اجازه نداره که اجازه بده . از بالا باید بهش اجازه بدن که به کسی اجازه بده یا نه . " 

چرا دختر ایدز گرفته است ؟ چرا زنی خودش را سوخته ؟ چرا همه سر از تیمارستان در آورده اند؟ چرا سرباز در آن بالا آن طوری شده ؟ این قضاوتش به عهده ی مخاطب است . 

اندوه جهان به می فرو خواهم شست . . . سرسفره ی خیالی یا در خیال تماشاگر اما واقعی . . . می میریزند و مینوشند . دختر لب گور و پسر نمایشنامه نویس . . . بدین مشقت ما زندگی نمی ارزد . . . .واقعا شنیدن این شعرها در حین نمایش به شدت اشکم را در آورد . . . در ان واحد موقعیت ِ خودم را و تماشاچی رو به رو را میبینم . . . بازیچه شدن و افسانه ی عمر و . . . .تمام شدن زندگی . . . باید زود همه ی زندگی تمام شود . تمام میشود . اما به چه قیمتی . . . در این وطن . . . ! افسوس . . . دعایی بخون که تخت مرده شورخونه بشکنه اما زنده بمونیم . . . همه در اوج مردن میخواهند از این شوره زار فرار کنند . شاید این شوره زار همان دریاچه ی ارومیه ایست که به لطف آقایان خشکید و پرنده رویش نمیپرد . . . دریاچه ی ارومیه خود ایرانمان است .  . .  ادامه و فرجام ِ این آدم ها و رهایی این آدم ها یا رها نشدنشان ؟ خواب بودنشان یا نبودنشان؟ همه به عهده ی مخاطب عزیز است . 

شما را به دیدن ِ در شورهزار دعوت میکنم . 

عوامل نمایش عبارتند از :

مجید صالحی، رویا میرعلمی، علی سلیمانی، سینا رازانی، فهیمه امن زاده، احمد ساعتچیان، وحید رهبانی و فریده سپاه منصور گروه بازیگران این نمایش 90 دقیقه ای را تشکیل می‌دهند.

برخی دیگر از عوامل و دست اندرکاران این اثر نیز عبارتند از: طراح صحنه و لباس: حسین کیانی، ساخت موسیقی: بهنام کلاه بخش، طراح چهره‌ پردازی: ماریا حاجیها، دستیار کارگردان و برنامه ریز: محمد گودرزیانی، منشی صحنه: نرگس کیانی، مدیر هماهنگی: یوسف رستمی، اجرای صحنه: هادی بادپا، مدیر تبلیغات و روابط عمومی: آوا فیاض، عکاس: موسی هاشم زاده.

سر به مهر یک فاجعه

0
0

سر به مهر 

فیلم چیست ؟ آیا (( سر به مهر )) فیلم است ؟ اگر (( سر به مهر )) فیلم است ، فیلم چیست ؟آیا سر به مهر فیلمی دینی است ؟ اگر سر به مهر فیلمی دینی و مذهبی است ، دین و مذهب چیست ؟ اگر سر به مهر فیلمی دینی است ، فیلم های سینمای دینی چیستند ؟ سر به مهر راز است ؟ مثل ِ اسم هوشمندانه ای که رویش گذاشته اند . . .رازی سر به مهر یعنی سر به مهر گذاشتن ؟ در خود ِ همین سر به مهر گذاشتن هزار حدیث و شعر و رساله گفته شده . . . از بحث های عمیق بگذریم و به چیزی که روی پرده دیده ایم برسیم . 

چیزی به اسم سر به مهر به کارگردانی جناب هادی مقدم دوست با بازی سرکار خانم حاتمی روی پرده رفته است . میروی ، میشینی روی صندلی سینما ، دلت میخواهد این بار آسمان زرد کم عمق نبینی ، یک فیلم خوب ببینی ، این بار برف روی کاج ها نبینی یک فیلم خوب ببینی ، سه شنبه ی نیم بهایت ارزشمند شود . نشسته ای و تیتراژ رخ مینماید . . . از همان اول فیلم میدانی که با یک وبلاگ نویس رو به رو هستی . اسامی بازیگران به بدترین شکل به لحاظ زیبایی شناسی روی خط ها و فونت های وبلاگ و نوشته ها می آید و میرود . شاید به شیوه ی ساده تر با یک تمهید دیگر میشد دیده تر شود ! این از تیتراژ . . . فیلم پیش رویت است . لیلا حاتمی نشسته است . تایپ میکند . جملاتی را میگوید که از آن ِ دختری 19 ساله و خام است ( البته بگذریم که 19 ساله های الان 19 ساله ی دهه 60 نیستند و ماشالا هزار نفر رو تشنه میبرند لب آب و برمیگردانند ) لیلا حاتمی آنقدر در ذهن همه ی ما جای خودش را باز کرده که همه ی دنیا خودش و دو تا بچه هایش و سن و سالش را میشناسند . وقتی در بی پولی زن بهرام رادان شد این اختلاف سنی توی ذوق میزد . . . انگار لیلاحاتمی دوست ندارد تجربه ی مادر و کندن از دهه ی زیر بیست را تجربه کند . این را اگر تجربه کرده باز مادر بودنش هویدا نبوده . چقدر لیلا حاتمی را مادر دیده ایم . گلشیفته در می مثل مادر البته که مادر بود . . . البته که هانیه توسلی مادر بود . .  . من لیلا حاتمی را دوست داشتم . . . از این دست نکشیدنش از شور و حال عجیبی که به قبول کردن سن های زیر سن خودش میزند بدم می آید . در خارج و سینمای سیاه و سفید خیلی ها از این کارها کرده اند . با آن گریم ها و بازی ها شاهکار تاریخی . . . نه فیلمنامه ای داریم که بخواهیم این را مقایسه کنیم نه سینمایی پس چرا کارگردان ها نمی آیند و دست از این انتخاب های غلط بر نمیدارند . لیلا حاتمی بیست سال زیر سن خودش با صورتی که دوستش داریم چون لیلای محبوبمالن است دارد تو روی مخاطبش تف می اندازد . . . دیالوگ هایی را میگوید که به ظاهر و گریمش هم نمیخورد . این نقش دختر وبلاگ نویس را اگر ترانه علیدوستی و باران کوثری بازی میکردند باز یک مقدار تعدیل یافته تر بود . . . یا اگر جایش با خاطره اسدی عوض میشد . . . از همین جا توی ذوق میخورد . . . دوست ندارم فیلم ببینم که سرم گرم شود و سرم شیره مالیده شود و کلاه گذاشته شود آقای مقدم دوست . . . فیلم شما ، داستانی داشت که میشد خیلی با اندیشه ای عمیق تر ، با خلاقیتی بیشتر ، موثر واقع شود . فیلم شما چه چیز را میخواست بگوید . دختری وبلاگ نویس که در حاشیه یا در شهرستان زندگی میکند و در تهران است و ( چرا در تهران است معلوم نیست ؟)  و میخواهد مشکلات کوچکش حل شود و بنابراین ناگهان دست به دامن خدا میشود ( نماز خواندن . عبادت . ) آقای مقدم دوست نماز ارزش دارد . نماز خواندن یک وظیفه ی شرعی ست . یک واجبات است . یک درخواست از خدا نیست . نیایش کردن چیز ِ دیگری است قربون شما . . . با این فیلم چند تا کار اشتباه کردید . با این سرهم کردن داستان دختر وبلاگ نویس بی سواد و خنگ و هم معاشر یک مشت خانم آشپز و غیر هم سن و سال خود ، ( تازه شاید این دختر میخواهد دکتری بخواند و البته در رشته ی خودش نمیدانیم که چه غلطی میکند و کاش جز آَ رشته و وبلاگ نویس های چیپی که کارگردان معرفی میکند زنان محکم جامعه ی ایران هم که مینویسند و تو سر بعضی ها میزنند و خیلی هم باحال هستند و همه دوستشان دارند هم نشان داده میشد . ) خانم صبا خانم که به لحاظ شخصیت پردازی در فیلمنامه هیچ طول و عرضی ندارد تا لباسی برایش بدوزند توی فیلم میخواهد نماز بخواند و انقدر از این کار خجالت میکشد و انقدر از قضا پولدار هم هست که آژانس میگیرد و به فرودگاه میرود که نماز بخواند . . . یعنی محله های ما مسجد ندارد . هزار ماشالا که مسجد بیشتر از مدرسه هم هست . چرا فرودگاه آقای کارگردان آقایان نویسنده یک ذره خلاقیت ؟ ببخشید این نیایش خانم صبا با خدا که پر از درخواست بود و قه ثانیه برآورده میشد درست است . . . تعبیر شما این است . نماز خواندن برای مطالبه . نماز نه برای وظیفه ؟ چرا این دختر از نماز خواندنش خجالت میکشد ؟ چرا با نماز خواندنش مشکلاتش حل میشود ؟ بیایید با این قضیه صادقانه برخورد کنیم . . . اگر این دختر از خانواده ای اشرافی یا طاغوتی بود و در محفلی و در اجتماعی سخت متضاد خود بود این (ترس ) او را میفهمیدیم . شما اگر قرار بود حرف ِ این دختر را ( بیماری ایدز )کنید چه میکردید ؟ دختری که در جامعه ای زندگی میکند که این جامعه انقدر بی دین است که این نماز خواندن در آن این همه تابوشکنی است ؟ من خیلی متحیر و انگشت به دهن مانده ام یعنی ما با این همه وزارت ارشاد و گشت ارشادمان این همه بی دین شده ایم که بچه های ما از نماز خواندن باید شرمشان شود ؟ اگر خانواده ی لیلا ( دوست صبا ) را خیلی سانتی مانتال و لامصب میگرفتیم باز شاید این عدم رو یا رویی با این مسئله و گفتنش را میشد یک جوری به سختی قبول کرد اما ما توی ایرانیم ها !!!!!؟؟؟!!!!!!    نسل ما در مورد مسائل خود این روزها استتوس مینویسند . عکس میگذارند و جسور تر شده اند . . .. این روزها خیلی ها نماز و روزه میخوانند و میگیرند که آن دیگران نمیکنند . . . شرم از عبادت ِ خدا . . . . اگر این دختر مثل خون بازی رخشان بنی اعتماد اعتیاد داشت و مثل سارای خون بازی میخواست این اعتیاد را پنهان کند باید چه میکرد ؟ اگر این وظیفه را به عهده ی شما میگذاشتند عجب فیلمی می ساختید ؟

لیلا حاتمی در فیلم جدید سر به مهر+عکس عمق درک و فهم شما از ترس زن ها و آدم ها و مردها و جهان اطراف این قدر کم است ؟

این روزها مردهای زیادی بی پولی ، کچلی ، بیسوادی ، زن و بچه و مریضی های خود را پنهان میکنند . . . زن ها هزار مشکل روانی و کشمکش تنانی را با خود تا گور میبرند . . . حرف هایی که به مردهایشان نمیتوانند بزنند . . . دخترانی در این سرزمین زندگی میکنند که به علت جهالت خودشان یا تجربه و یا دیدگاه دیگران و از دست رفتن ِ بکارت خودشان را کشته اند یا خودشان را نیست کرده اند . . . چرا راجع به این تنش ها حرف نمیزنید . . . چرا این صبا از یک گناه به یک نیایش نمیرسد . یک پالایش ببینیم بد نیست . یک تطهیر و تذکیه ی نفس چیز خوبی است . با این فیلم چه کار کردید ؟ شاید ضد آن چیزی که میخواستید را ساختید . . .  دیالوگ های دختری احمق که حماقت او و انتخاب او برای چیست ؟ کاش دختری زیرک و هوشمند بود . . .کاش از هوش و رنجش به یک اعتراف میرسید نه از ترس و جهالت و شوهر کردن . . . دیدگاه شما نسبت به زن ها و ازدواج را خیلی خوب درک کردیم . سر بچرخانید توی اجتماع . . . .خیلی ها هنوز نمیتوانند از اتفاقاتی که برایشان افتاده است حرفی بزنند . نیایش ها و توی اتاق در بسته حرف هایشان را با خدا میزنند . عبادتشان مربوط به خودشان است . فیلم مارمولک فیلم خوبی بود . میگفت برای هر کسی یک راهی هست برای رسیدن به خدا . . . سر بزنید به کلیسا . . . ببینید که هیچ خجالتی در نیایش نیست . . . چرا دین ما را این همه دست انداختید ؟!  در کجا نماز خواندن این همه استرس آور است تا آرامشبخش . . . وسط فیلم . . دویدن به نماز اول وقت ! . . . استرس از شوهر نکردن و از دست دادن مرد !؟ کاش فکر میکردید که دور این ساخت و پرداخت را یک خط بکشید . من کمال تعجب را از بازیگری به اسم لیلاحاتمی دارم . کسی که پدرش را هیچ وقت در کنار اسمش نیاوردم . اما امروز میبینم برای او نمیتوانم ذکاوتی را ببینم که برای پانته آ بهرام یا مریلا زارعی میبینم . . . خیر . . . فیلم هایی کم عمق . انتخاب هایی غلط . . . عکس هایی از او منتشر میشود فرتوت و خمیده درجنگ با چاقی . . . استخوانی در پالتو با نگاهی که هنوز بیست سالگی را در جایی جستجو میکند . . . شوهر را . . . اسم ایشان میتواند مخاطب را به سینما بکشاند و این انتخاب برای ایشان به زعم من غلط است و جای سئوال دارد چه به لحاظ سنی و چه قد و قواره ای در قامت علی حاتمی که مسئول یدک کشیدن نام پدرش است . . . آفرین به هانیه توسلی ها . . . به گلشیفته ها که با کنکاش و به چالش کشیدن خود در بازی کردن جلوی دوربین وزن اضافه میکنند . مادر میشوند . از خودشان میگذرند و درست انتخاب میکنند . من 3000 تومنی که در جیب این گیشه ریختم را حلال شما سر به مهری ها نمیکنم . برای همه ی عوامل این فیلم و کسانی که به دین مقدس توهین کردند و به خیالشان لطف کردند متاسفم . حتی در کشور اروپایی هم در این مورد کسی خجالت نمیکشد . دستمایه ی این داستان برای این خجالت و بودن ِ رازش . . .قصه ای به شدت ضعیف و ساخته ی ذهن ِ کسی است که نه سواد هنری  دارد نه از موسیقی و هنر و نمایش و نمایشنامه چیزی سرش میشود . دایره ی دیدگانش همان فرودگاه و خانه است . جهان بینی باید داشت تا فیلم ساخت . به نام ( فیلم ) احترام بگذارید و قد و اندازه تان را قدر خود این نام کنید آقایان همه هنرمند !

بانک های آینده به بهانه ی مجید ها

0
0

سرطان در بند بازیگر ایرانی

بی هیچ حرف ِ پس و پیش فقط سلام 

آن هم به رسم ِ ادب و عادت . . . خطاب ِ نوشته ی من نهاد ریاست جمهوری ، نهاد شهرداری ، بانک ها ،  انجمن ها و تشکل ها ، مساجد ، آستان های مقدس ،  اعضای گروه ها ، خانه های هنرمندان ، ورزشکاران ، دلاوران ، رزمندگان ، معلمان و رفتگران و معلولان و خودم و خودمان هست . مخاطبم تو هستی . گریزی از گذر ِ این زمان و تاریخی که درش هستیم نیست ، پس تا دَرش در حالیم و در حال، باید بنویسم . نوشتن ِ این پُست ، مختص ِ مجید بهرامی نیست . مجید بهرامی یک نمونه از خرواریست که ما خودمانیم . لطفا ما را ببینید . پیش از باز کردن ِ خمیر ِ نوشته ام ، و قبل از تنوری کردنش ، از بانک آینده ، کمال قدردانی را دارم . این من ، از جانب کسانی سخن میگوید که فروتنانه خواستند نامشان ذکر نشود .مساعدت ِ  بانک آینده ، در موقعیتی که میشود آن را بُحرانی نامید ، قابل تقدیر است . بانک آینده ،  یک سوم ِ مبلغی که باید برای درمان ِ مجید تهیه میشد را به قید کاغذهای کوچکی و به اعتبارِ نام ِ  آدم های بزرگی ، در واقع  منظور ( کانون کارگردانان )است ،  ،در کمترین زمان ِ ممکن ،  در کمتر از 20 ساعت پروسه ی کاری -  تبدیل ارزی ، در روزچهارشنبه ،60 ملیون تومان معادل 14000 یورو، به بیمارستان مجید ارسال کرد . از آنجایی که بازتاب ِ اخبار ِ هنرمندان در جایی که باید باشد نیست و گاهی دیر زود میشود و گه گاه میبینی که اصلا نمیشود و یا جایگاه ِ بازتاب ، آوردگاه ِ مناسبی برای اتفاق نیست همیشه اشتباه کرده ایم . این نوشته و این ذکر ِ بیچارگی ،کاسه ی دریوزگی نیست ، این غروری ست که سرمان را با آن بالا گرفته ایم ، این صورت سرخ ، با سیلی هاست و سالهاست که این رنگ مانده . بیایید از یاد نبریم که در این سال چند تَن از اقشار هنرمند این سرزمین را از دست داده ایم به چه دلیل ؟ دلیل ِ تحریم دارو ؟ ! چرا ؟ ما از موقعیتی که داریم ناراضی هستیم . تعداد اساتید بیکار ، تعداد ِ هنرمندان ِ غیرمجاز ، به قدری زیاد است ، بودجه ها به قدری کم است که دست و دل به کار نمیرود . . . رسالت یک هنرمند ، مثل پیامبریست که باید معجزه کند و در اذهان عمومی خنده را گریه ، گریه را خنده ، عادت را اشتباه و درست را غلط کند چون دائم در حال تغییر هستیم . مدیوم رادیو ، سینما و تئاتر به شدت مدیوم حساسی است . کسانی که در این راه سالها خودشان راکنار کشیده اند  به دلایل باند بازی های مخوف اداری ، به دلایل پشت میز و زیر میز و همان چیزها که تو دانی و من ، خیلیها خودشان را کنار کشیده اند و مستقل کار میکنند ، با درآمد کم ، توهین هم میشوند . خروج و آمد و شدشان صد سئوال بر می انگیزد. . .  باز این آدم ها دست به دست هم میدهند به روزهای سخت و سیاه یکدیگر نور میتابانند . بیاییم فکر کنیم محمود استاد محمد ، ژیلا مهرجویی ، سعدی افشار ، مرشد ترابی ، پسر استاد علیرضانادری ، چرا این قدر زود از میان ما رفتند . . . جدای از آلودگی هوا که مثل دیوی سایه ی سنگینش بر قفسه ی سینه هایمان سنگینی میکند . . . جدای از درآمد کمی که دولت به کار ِ هنر و بودجه ای که در اختیار هنرمندان قرار میدهد تا برای خود نخ دندان بخرند  ، باید بدانیم نبودن امکانات و نبودن ِ حرف ِ حق دور حلق ِ عده ی زیادی را مثل طناب دار، مثل طناب نامرئی مجید ، بالا میکشد و خفه میکند . . . شاید از ماست که بر ماست . . . شاید پذیرفتن های مدام . سر خم کردن های مدام . . . در سخت تر شدن روزها سخت تر کارکردن ها . . .راضی به نبودن ها به کسری بودجه ها . . . ما را آهن و فولاد کرده است . از نوعی که زنگ نمیزنیم . . . اما واقعا این طور نیست . هست ؟ صد هزار گله شده و رسیدگی نشده ؟ امروز به لطف ِ  فضای مجازی ممنوعه ، هنرمندان و دوستداران ِ مجید بهرامی برای نمایشنامه خوانی دودلقک و نصفی تئاتر شهر رفتند . جمعیتی حیرت آور . . . حضوری سراسر عشق . چیزی جز عشق این همه آدم و دوست را کنار هم نمینشاند . . . این وحدت در خون ِ ما ساری و جاری است . در ماست . این وحدت یک حس ناب و یک عشق خالصانه است . این اتفاق دیر افتاد . غریب به دو هفته پیش این جانب از رادیوی مملکتم گفتگویی را با برادر مجید بهرامی شنیدم . . . برادر مجید از احوال او خبر داد . . . از آنچه که پزشکان گفته اند گفت . با کمال تعجب در فضاهای یکه همه پهن ِ آن هستیم و سفره ی لایک و کاسه ی تَگ و به اشتراک گذاری وسط است ، هیچ کسی یک خط نوشته از این ماجرا ننوشت . همه در صفحه مسی بودند و به جک و عکس های خودشان سخت و شدیدا مشغول . . . ( در این میان بگذریم از اینکه آیا جمشید مشایخی گزینه ی مناسبی بود برای بوسیدن دست مسی ؟ ) بگذریم ! 

سرطان در بند بازیگر ایرانی

چند روز بعد همه ی دوستان ، شدند خواهرزاده و کشته مرده های علیرضا نادری و در وصف حال ِبد ِ این روزها نوشتند . کسی مجید را به یاد نداشت . . . حرکتی خودجوش ، از ادم هایی که نه نهاد هستند ، نه آنقدر کارشان بُرش دارد ، پیش آمد تا طی یک حرکت تمثیلی و نمادین برای مجیدها جمع شدیم . مگر ما کارگردانان و بازیگران چقدر درآمد داریم که خودمان به خودمان کمک کنیم . البته شاید این در درک ِ بانک فرهیخته ی آینده میگنجد . این باید برای ارگان هایی که پول دارند یک حرکت ِ مهم و رقابتی محسوب شود تا در این کارها . . . کمک های بیدریغشان را نثار کنند . چرا که هنرمندان جماعتی هستند که از جان ِ خود گذشته اند برای سازندگی این سرزمین . معماران اصلی همین هایند . . . آبروی ایران با همین جماعت ِ صدایش همیشه خاموش حفظ شده است . از آن زمان که قرار بود سالنی برای موسیقی کلاسیک بنا شود . . . از آن روزی که فریدون ناصری مرحوم این تالار را مطالبه کرد و خواهش و التماس کرد که تالار وحدت خیلی کوچک است و اصلا سالنی ست برای اپرا و باله نه موسیقی کلاسیک بیایید یک سالن درست کنید . . .از ان سال چقدر گذشهت است ؟ چند مجموعه داریم که از تئاتر شهر بهتر است . . . لطفا نگویید خانه ی هنرمندان ؟ سالن استاد سمندریان و تالار حافظ . . .تعداد سالن های کم و محدودی هستند که ساخته شدند ان هم در پایتخت . من نمیدانم در شهرستان ها چه میگذرد قطعا خیلی خوش نمیگذرد ولی باید صندوقی درست شود . . . یک اتفاقی بیفتد که مثلا در روزهایی که مصطفی ها و استاد ها دارند جان میدهند تا نفسشان بالا بیاید به درد به خور باشد . . . ما اگر کمکی نگیریم اگر به قول رضا کیانیان ان بودجه ی فراوانی که نیست شد پیدا میشد خیلی مرهم بود میزدیم روی زخم هایی . . . مجیدیک بهانه برای یک اتفاق مهم است . حضور آقای کیمیایی (هرچند به شخصه با فیلم های بعد از انقلاب ایشان مخالفم ) به شدت حمایتگر و دلگرم کننده بود . . . شاید جمله ای گفت شبیه به این . . . من نمیدونم در مورد بهرامی چی باید بگم ، ما عادت کردیم که توی بیماری زنده بمونیم . . . . .اینکه این جاییم معنیش این نیست که مجید کمک لازم داره ما برای این کار احتیاج داریم . این ماییم که محتاج کمکیم . . . . و انصافا چه جملاتی گفت . نامه ای که مجید نوشت و فرستاد و آقای کیانیان خواندند به شدت زیبا بود . آقایان ِ نهادها . . . شما هم میتوانید این همه مهربان و دلسوز و عاشق باشید ؟ چرا ما این سالها این همه بی پولی میکشیم . . . طرح هایمان رد میشود . . . فیلم اولی هایمان ده سال است منتظر آقایانند . . . چرا ؟ بیایید و در این شکل کارها ، در این شکل کمک هایی مثل حرکت بانک آینده در منزل ما شریک و با هم رقیب شوید . 

مجید عزیز میدونم که برمیگردی ، زیر پوستری که امروز برات زده بودیم رو امضا میکنی و به ریش همه میخندی . . . دوستت داریم . 

طناب و عروسک

0
0

عکس : فربد فضائلی جوان 

مِسکین ِ صحرا نشین ، بانگ برآورد ، ضجه زنان از زمین . . . به گامی سِپُرد از پَرچین تاختن ، پا گذاشت به فرار و یک لحظه به خود گفت که هرگز منشین در این زمین ای مسکین ِ کمین کرده بر شکار، حذر کن از این جنون ِ صیادی ، که شکار بر زمینی که بی ثمری ، ثمین ِ غله را با خود بخورد و ببُرد نیاید. . .  ننشین . پس توبره بر شانه بی انداخت و برفت ، داد زنان ، چون نشانی از آفتاب ِ جهان که :" ای کدخدا ، چه نشسته ی که زمین ِ بارورت را قحطی گرفت و غله ت خوراک ِ کفش دوزکها بشد و سال به سه شَوَد تا زمینت از این آفت پاک شود ، رو بر سر ِ زمین و ببین . " 

حرف ِ مسکین ِ صجرا نشین ، بچرخید دهان به دهان و حدیث به زعم ِ کدخدا حرفی گَزاف بود که اگر نبود اش ، زارعان چه میکردند تا به امروز ، تفریح ؟ یا تفریخ ! فکر در سر ِ کدخدا چرخ زد و زد دور و دور زد و گَشت عیان . آنچه بود حمله ی آفات  بود نه بیش از آن  ، ای  پینه دوزان ِ  پایان  . کدخدا برخاست . مجلس به هم ریخت و ریخت ِ مردم به هم . و کدخدای ده  برفت به بالین ِ زمین .  ز پشتش مردُمانِ  صورت سوخته نیز  . جملگی در خورجین زبان تنها داشتند یک یاسین تا سر ِ زمین . آنگاه که به بالین ِ غله رسیدند گندم و جو و ارزن ندیدند . خشک شد دهان،  و زبان به کلام ِ یاسین نیمه ماند تا به  سین . 

کدخدا در سرای خود غمبرک بگرفت و هر کسی را راه چاره ای بود به سرایش راه بازبود . هر کسی را فکری بود و دَفعی ، فکری برای علاج ِ زمین . از عطار و نانوا و کفاش و طبیب بگیر تا بزاز و ماما هر یک آثار ِ تجربه میکردند هویدا برای ایثار به زمین . شب صبح شد و صبح تا به هفف گردش ِ گردون بِگذشت تا مردی که چاره دان بود یافت گشت . مرد  ساحر ِ معروفی بود از ده ِ پایین . رفتار اش سراسر اسرار بود و راه علاجش نیز عار . سال به یک تمام شد و مردم گشنه بماندند در زمستان ِ زمهریر... بی نان و بی پنیر . عاقبت عاقلان جمع شدند . . . حرف ِ ساحر را به گوش سپردند به ناچار . سخت آمدن ِ حرف بر مردم ِ ده یک طرف ، بی درمانی زمین و گرسنگی یک طرف . راه ِ چاره قربانی بود . یکی از میان ِ مردم . یکی از بهترین . زیباترین . سالمترین . برای تکوین ِ زمین . قرعه افکندن همانا (صنم ) از قرعه به در آمدن همان . صنم بود دختری مه تر در روی و اندام و خوی . شهره بود در ده به کمال و عیار ِ شرم و نجابت . پدر و مادر و این تک فرزند به اجبار ِ تقدیر ، کردند صنما را تقدیم به زمین . ساحر به تک درخت ِبایر ِ زمین بست طناب ِ دار . سوز بود وزمهریر . از سوی دگر دل دختر گرو بود پیش ِ  زال ِ پسر . عشقی که نطفه اش از کودکی و در آسمان ها بریده شده بود به نام نامی دختر عمو پسرعموئیی . زال ِ پسر به نام ، جهان بود و به شهرت هم شهره ی صنم . طناب را به درخت ببستند و به دختر از خوراکی آنچه مانده بود در پستو ها بدادند و اشک ِ ریزانش بر لُپ ِ سرخانش را کَس ندید که مرگِ یک نفر موجب ِ زِند و زای دیگران بود، مرگ ِ بایرِ زمین و فتح ِ غله به شور با جو و ارزن و گندم به خرمن برسد سر انجام ، کار بیاید و آب بر زمین روان شود و از حرارت ِ خورشید جان بگیرد زمین و سفره ی مردم . صنم هیچ نگفت و دست بسته بر پشت ِ درخت ِ تک افتاده اسیر بماند تا سپیده دمان . 

در آبادی پیچ خورده بود که نعنا دختر ِ یحیی سالها ، سالها دل به زال ِ پسر و جهان داده است بارها . توی اصطبل ِ سردشان ، لعبتکی را صنما نام گذاشته بود .سالها سوزن در چشمش کرده بود و گلو یش را زخم زخم . . . به این روز که روزگار رسید ، در دل نعنا جشن بی کران شد . شب که به نیمه رسید لعبتک را از اصطبل به در آورد و با جان ِ رسیده بر لب ، با رهایی یک پرنده ، پر زد به زمین . رو به روی صنم تف کرد و نفرین که این تویی این لعبتک ، من رسیدم سرانجام به کام ، من رسیدم به جهان ، به نام . صنم هیچ نگفت . همین موقع زالِ پسر لعبتک را از دست نعنا بگرفت . با دگنک و چماق بر سرش هی همی زد تا که برفت از دیده بشد محو ِ محو . تا اذان صبح و مراسمِ قربانی دار مانده بود هنوز . زال ِ پسر عمو ، همان جهان دست ِ صنما را کرد باز . به طناب ِ بالای درخت ِ چَغَر حلق آویز کرد لعبتک ِ خونین سر . دست ِ صنما را بگرفت . بگریخت تا برآمدن آفتاب و صدای اذان . هیچ وقت هیچ کسی از مردم ده نفهمید که زمین چطور تهی شد از این همه پینه و آفت به یک باره . ساحر بگفت چاره همان بود چوبه ی دار و درخت ، قربانی یک آدم خوشبخت . صنما نَشَود در طالع با پسر عم خود یک جفت بخت . زارعان چماق بگرفتند و ساحر بزدند تا جان از وجودش به در آمد . از آن روز به بعد زمین خرم شد بدین نگاه ِ عاشق کشی . پر رونق شد از گندم و جو و ارزن . تنور ها داغ شد از نان و بویش کوچه ها را بگرفت . با وزیدن بادها بوی نان به منزل ها و کوره راه ها راه بگرفت و طناب و عروسک تا ابد چون سر جالیز ِ مترسک باقی بماند . 

ساناز سیداصفهانی

فایل صوتی داستان 

کاش میشد تقویم نخرید !

0
0

Beo Photo  (surrealism, girl, female, woman)

 


تقویم ِ سال 1393 خیلی با  با وقاحت تمام خودش رو توی رونما گذاشته ، آخه بی پدر هنوز 92 تموم نشده ، این 92 ی بی صاحاب ِ کثیف ، این نود و دوی از اولش زهر ، مثل تریاک ، مثل پیر ِ کثیف ، هنوز داره کش میاد و مونده ، هنوز بهمن تموم نشده ، باورت میشه ؟ کاش همه چیز یه دروغ بود . یه دروغ بزرگ . یا نه ، کاش همه چیز یه خواب بود . بیدارت که میکردن جهان ات اونی بود که میخواستی ، همون که نیست ، هست میشد . هنوز شادی های مسخره ای که براش دلم تنگ شده نیومده که بره . حالا کجا آقا . . . من هنوز بارونی ندیدم که زیرش با چتر قدم بزنم توی خیابون و برم تا خود ِ میدون تجریش ؟ هنوز مه همه جا رو نگرفته که ( هو ) که میکنی دود سیگارت با مه ِ محو ، ترکیب بشه بره توی هوا . . . هنوز شر شر بارونی نیومده که ساعت 6 و 7 صبح مثل شب باشه ! آخ اون صبح هایی که شب بود و تاریک بود و دلمون شاد ! اون صبح های بی قراری و روزهای قرار ! اون یادگاری هایی سالهای پیش . . . هنوز هوای لطیفی که توی گوشت بپیچه و بوی کباب با خودش توی دماغت بیاره نیومده ، از اون هواهایی که دم ِ سد کرج باشی و برگ ها ریخته باشن و هی بگی :" فردا برف میاد ! " نخوای از دم سد کرج جم بخوری . . . هنوز بارونی نیومده که روغن های روی آسفالت های شهر چرکم رو ببره نیومده ، چه بهار ِ 93 ای !؟ . . . هنوز تگرجگ و رنگین کمان نیومده ، دلم برای تگرگ هایی که توی سرم میخورد و اندازه ی توپ تنیس بودن تنگ شده . دلم برای سرخی هوا واسه اومدن ِ برف تنگ شده . واسه تلفن هایی که به هم میزدیم و می گفتیم :" هوا رو داری ؟! " دلم تنگ شده که برف که نشست لیوان بردارم و نسکافه ، برم برف رو بریزم توش هی هم بزنم و بستی بخورم . بستنی خود ساخته . دلم برای هویجی که بذارم توی صورت آدم برفی تنگ شده . واسه نامه هایی که توی دلش میذاشتم به نیت آب شدن ِ آدم برفی . . . واسه شال گردن ِ یه کسی که دور گردنش میبستم . واسه عکس هایی که برای دل ِ خودم مینداختم تنگ شده دلم . واسه پوره های برف که با ریز بینی میدیدمشون ، که ببینم شیش ضلعیه ، بالاخره چه شکلیه . . . دلم خیلی تنگ شده . برای صدای برف پاک کن . . . برای صدای لیز خوردن توی سربالایی های زعفرانیه و ولنجک واسه تله کابین . . . دلم برای یه کار ممنوعه توی شهر همه چی ممنوع تنگ شده . توی فصل سرما آدم ها به هم گرم تر میشن . نزدیک تر میشن . . . بهونه ها باد میکنه مثل بادکنک میره هوا ! آخه همه اش باده . . . از سر ِ سیری و ایناست . . . راستی نیست . . . میترکه اما همونش هم خوب بود . . . خوردن ِ شراب توی ماشین و گوش کردن به صدای یه موسیقی روسی که هزار بار برات آشنا بوده و خاطره داشتی . . . دلم برای پوشیدن ِ دستکش های یکی دیگه تنگ شده . برای سرد شدن ِ نوک دماغم و قرمزی نوکش . برای گوله برفی . . تو دل هم زدن . . . توی گوله برفی پرت کردن چه امیدی بود . . . واسه خندیدن . . . گلوله ی شادی بخش . دلم برای ( جاده ها مسدود است و مدرسه ها تعطیل است تا دو روز برای بارش برف ) تنگ شده . برای خوشحالی های کوچیک اما امروز همین چقدر بزرگه . . . دلم برای دیدن ِ رعد و برق و ترسیدن و با جوراب توی تخت رفتن تنگ شده . واسه شب هایی که دور همی بودیم . . . زمین لیز میشد و هیچ کسی نمیتونست بره خونه و همه پاتیل دور هم شاد بودن و نگران و بعد هم دعوا میشد . . . واسه قطع شدن ِ تلفن ها . . . واسه برق هایی که میرفت و روشن کردن ِ شومینه . دلم همه رو میخواد . . . همین یه ذره رو . همینی که آب میشه رو . همینی که چقدر آبکیه ! دلم میخوادش . . . اومدن ِ روز های تولد و رفتن ِ روزهای تولد ، اومدن ِ مسخره بازی های ولنتاین و منتظر ِ چهارشنبه سوری شدن و بته های بابابزرگ . . . دلم برای همه ش تنگ شده . واسه بوی روزهای عید و خرید . . .واسه برنامه ریختن برای مسافرت و جر زدن و نرفتن و یه کار دیگه کردن . واسه مرور خاطره های سرد  زمستونی . . . تقویم رو که ورق میزنم میبینم چه سال بدی بود . از اولش . از اون جاش که همه چیز با دروغ شروع شد و از امروز من هیچی نذاشت . یادگارش مریضی و تلخی بود . روزهای دودی شهر و کنسل شدن سفرهای اون ور و این ور . . . فال های قهوه ی دروغ ، ایمان های دروغ . . . جوش زدن و بند نیومدن خون های زخم ها . . . واسه همه تیغ کشیدن ها . . . واسه آوارگی . . . این شده . همه چیز بد و گرون شده . اخبار چقدر مسخره قشنگه . همه چیز یه جور الکی ، الکی خوشه . خوش ِ مجوز ، خوش ِ اکران ، خوش ِ کتاب های پر در آورده روی پیشخوان . . خوش ِ ما مهربونیم بیاین با هم دوست باشیم . خوش ِ دروغ . اخبار ِ داغ همه چی آرومه ولی ده تا لیمو ترش 9 هزار تومن . خمیر دندونی که نیست . قرص هایی که نیست . ریه های ناسالم . مریضی های مداوم . . . اشکال ماهواره ها . . . پول ِ زور به مخابرات و اینترنت و بی کاری مدام . . . با چهار تا مجوز و لبخند پول توی جیب من نمیره . من خوش ِ دروغ نیستم . به قول معروف این حرفا واسه فاطی تنبون نمیشه . دو دستی چسبیدم به تقویم های قدیمی . . . به روزهایی که چقدر واقعی بودن . به تقویم های پر خاطره . این روزها هیچی نیست . پر از خالی . پر از غبار و مجهول بودن سئوال ها . پر از جهالت ِ جهان اطراف . یه سال گذشت . بهمن اومد و ترافیک شدید تر شد . . . فقر ، مرض ، دلخوری بیشتر . . . دوست ندارم . دیگه این جا رو دوست ندارم . خسته شدم . کاش میشد تقویم نخرید . چیزی برای نوشتن توش ندارم . 


جشنواره یعنی چه و معنی و مفهوم آن چیست ؟

0
0

به مناسبت سی و دومین جشنواره ی فیلم فجر 

یه زمانی ، یه روزهایی ، بچه که بودیم جوون های فامیل و هنر دوست ها ،  از نصف شب کوله بارشون رو میبستن و میرفتن توی صف ِ جشنواره ی فیلم و توی صف میخوابیدن تا بلیط بخرن ، بنده های خدا ، یه زمانی برای دیدن ِ فیلم ها ، توی سرمایی که به سرمای زمستون ِ امسال ِ ما میگفت ( زکی ! ) ، جشنواره برای خودش صاحب ِ شخصیت بود ، از این منظر که ، فیلم ها و به تناسب ِ اون ، عکس ِ فیلم ها ، پوستر فیلم ها ، موسیقی فیلم ها ، همه ی حواشی فیلم ها چند دست آب شسته تر از فیلم های امروز بود . شاید چون آلودگی هوا کمتر بود و مردم هنوز سرشون داغ بود و نمیدونستن که دارن به قول حمید هامون که گفت :" ( هوش ش ش ، کجا داری  میری ؟! ) "  نمیدونستن که دور از جون دارن کجا میرن . همین جوری به قول مهدکودکی ها ی خودمون " خوشحال و شاد و خندانیم قدر دنیا رو میدانیم ، دست بزنیم و پا بکوبیم بکوبیم "بکوبیم کنان ، رفتند تا رسیدند به امروز ، یعنی از دهه ی فیلم های پیش از انقلاب فاصله گرفتند ، همون فیلم های آشغال که فیلمنامه های آشغالش و موسیقی فیلم های آشغال ترش ، خروجی هایی مثل پرویز فنی زاده و رگبار و بی تا و قیصر و گوزن ها و بن بست و اسفندیار منفرد زاده و مرتضی حنانه و جمشید لایق و  نمیدونم ملکوت و ....گفتم ملکوت ! نمیدونم چطور توی این همه تکنولوژی  و پیشرفت روز افزون هنوز کسی نتونسته ملکوت رو دوباره واسازی یا دوباره سازی کنه ؟ خیلیه اون وقتا چه داستان هایی داشتیم ، داستان هایی مثل ملکوت که از روش فیلم میساختن . بگذریم ،داشتم  خروجی رو میگفتم ، مثلا مزخرفاتی مثل طوقی و بازیگرهای  شلی مثه بهروز وثوقی و فرزانه تائیدی و آدم های کپی برداری مثه واروژان و علی حاتمی و خلاصه شهرقصه ای بود قبل از انقلاب برای خودش که به لطف خداوند آفرین از این همه کثافت و بی هنری به هنری رسیدیم که جناب آقای  شبکه ی چهار امشب در آرتیستیک ترین شیوه ی برخورد و لحن و بیان دو ساعت ِ تمام  ( در مدیوم تلویزیون ) در مورد ارضای جنسی و نبود ِ این صحنه و بد بودن و یا خوب بودنش سخنانی میگفت شنیدنی و خنده دار و البته مرعوب کننده و والا ما نشسته بودیم و خجالت میکشیدیم که چطور این بابا در پخش زنده دغدغه ی خاطرش با آن دمپایی سیاه و جوراب سفید این است که بیاید و مسائل و تماس های فیزیکی را اییییییییییین همه بششششکافد ! و افسوس بخورد . به جایی رسیدیم که مثلا امشب در باز شدن ِ در سینما بعد از اتمام ِ فیلم آقای جیرانی ماه ِ تابان بگوییم :" خدا رو شکر ! " ، واقعا فریدون با این ( خواب زده ) ات به کجا میروی شتابان . . . آقا شما رو به خدا خیلی دوست میداشتیم . رسما بعد از سال 1381 خیلی از خودتان و فضای نویی که داشتید به سینما می آوردید دور شدید و حیف ! البته که بنده در سواد و حافظه ی بی نظیرتان در حفظ کردن تاریخ مقاله ها و مجله فیلم ها شک ندارم . . . .اما آقا شما هم راه ِ مسعود خان کیمیایی را پیش گرفته د ِ بروووو ... کجا ؟

فیلم هایی که جدیدا با اسم های کش رفته از اسم های فیلم های تاریخ سینما به بازار ریخته میشوند واقعا به درد نمیخورند . از آنجا که این اسم ها ما را ناخودآگاه با برتولوچی و آل پاچینو و هالیوودی ها و وسترنی های امرییکایی کثیف آشنا میکند و نوستالژی ما را قلقک میدهد توقعمان به همان اندازه بالا میرود . در مورد فیلم آقای جیرانی که امشب دیدم سخنی ننوشتم و کلمه را خرج نمیکنم ! به عکس بالا نگاه کنید . . . فرش ِ قرمز . . . این تقلید از خارجی ها که گناه است و همه کارهایشان فاسد است چه ربطی به ما دارد ؟ این تالار وحدت بیچاره که روزگاری سالن اپرا بود و سنگ های بنایش این نبود چه ربطی به این پارچه های سفره ای سفید مثل پل صراط دارد . . .دکور توی تالار وحدت هم طبق معمول سنتی و تذهیب و سفره خانه ای و . . . نه اینکه بد باشد . هر چیز و هر فضا یک ساز میزند . . . جدای از همه ی این ها ، رفتار ملت هنرور و هنرپرور و هنرمند ماست ( البته جسارت نشه من خیلی از این بندگان خدا رو دوست میدارم و واقعا آرتیست هیتند و به پای این های دیگه دارند در این جا میسوزند ) ولی دست بوسی و جلو روی همه نمایش دادن و خاک پا بودن و بعدش یک کار دیگر کردن از رفتارهای یک آرتیست نیست که تکرارش موجبات خوردن رانیتیدین میشود . 

یا مثلا 

یا این مثلا 

بعد شنیدن ِ حرف های درِ گوشی و ناسزا ها به هم و پچپچه هایی که مدام باعث ِ به قول خودمون زیر آب زنی میشود . . . خب ما همچین مردمانی هستیم که خیلی همدیگه رو نوازش میکنیم . اصلا خیلی همدیگه رو دوس داریم . اگر خانمی موفق بشه میگیم برای اتفاق پشت صحنه ش بود و اگر آقایی میگیم برای فلان ماجرا بود . . . خیلی کم پیش میاد که از دست ِ داوران عزیز چیزی در بره که حق ِ این ناحقی در جشنواره های جایزه پخش کنی ادبیات که خیلی بیشتر می افته . خانم ها و آقایونی که عضو کانون ادبیات میشن و خب به سبب بودن مدااااام در محافل ادبی و دیده شدن کارشون دیده میشه نه به سبب خوب بودن ِ کارشون . . . حاشیه های پر رنگ . من از آدم هایی که حاشیه ی اون ها اون قدر بزرگ میشه که تبدیل به متن میشه بدم میاد . راستش سینمای ما همیشه ناحق و بی انصاف بوده . چند سالی به سبب لطف آقایان بالاسر . . . ممیزی های شدید . . . ممنوع التصویر شدن ها . . . فیلم های زیادی که مجوز اکران نگرفتند ساق پای سینما ناخودآگاه بریده شد . . . همین مردم ِ امیدوار که به جنگ رفتند و خوشحالن و جشن میگیرند از همین سیستم مدام گلایه دارند . این سیستم ، در واقع سیستمی هست که تصفیه باید بشه . . . سیستمی که توش پول ِ کلان دست ِ آدم دزده و با اون هم دله دزداش حاشیه میگیرن و اصلا هنر توش گم میشه . سر بچرخونیم به سالهایی که گذشت ، ببینیم چند تا فیلم شبیه و با پتانسیل (نرگس رخشان بنی اعتماد ) داریم یا هامون و پری یا مثلا کیمیا ، یا بوی پیراهن یوسف ، یا خانه ای روی آب . . . فیلم های بعدی همه ی این فیلمسازان بد از بدتر شده . . . یا در موسیقی . . . جز تکرار خود صدای دیگه ای به گوش میرسه ؟ یا در بازی ! قضاوت با خود مردمه اما وقتی نقشی نوشته نمیشه در این جا باد گفت کدوم فیلمنامه نویس ؟ کدوم فیلمنامه نویس متفکر و عمیق ! کو ؟ فیلمی که سالها تو رو توی میزانس بی نظیرش در خاطره نگه داشته مثل مثلا . . . . مسافران ِ استاد بیضایی . . . مثل حضور جمیله شیخی نازنین . . . مثل ِ . .. .پرده ی آخر واروژ کریم مسیحی . . . یا مثلا بایسیکل ران ، اون رو هم فاکتور بگیریم بگیم مثلا ناصرالدین شاه آکتور سینما . . . اونم نه مثلا آدم برفی ، یا نه  شاید وقتی دیگر . . . اصولا به زور سینما رو نگه داشتند . . . دلیلش از آلودگی هواست یا گرانی یا سرگردانی من نمیدونم به خدا اما خسته ی این مراسم جایزه پخش کنی و داوری و . . . حاشیه و . . . میدویم توی سینما و هر بار ناراحت و سرخورده بیرون میایم خب معلومه با این اوصاف و روندی که مثلا فریدون داره پیش میره ترجیح میدم بزنم کانال ریور و کوزی گونی نگاه کنم چرا که نه ؟ سریالی محکم و استخون دار با فیلمبرداریی که سر سریال که نه سر سینمایی های ما هم انجام نمیشه و موسیقی هر کاراکتری برای خودش جدا و خب قصه قشنگ چرا برم خواب زده ها رو ببینم یا مثلا برم  کار استاد ارجمند کیمیایی رو ببینم البته که باید هی دید و توی سر خورد و پشت دست داغ کرد تا فهمید وقتی عرضه نداریم به بسته شدن سینماها اعتراض نکنیم باید هم فیلم هامون همین باشه چون ما چنین مردمی هستیم . ضمن اینکه جز برخی ، پوشش لباس بازیگران، میزان بوتاکس و آرایش اون ها حاکی از بدسلیقگی در شناخت و زیبایی بد جوری توی ذوق میزنه . . . میزان قلمبگی لب های خانم ها فراهانی و ساره بیات در فیلم جیرانی با اون همه آرایش و نه گریم واقعا موجبات شاخ در آوردن من رو فراهم کرد و باید کلاه سرم میذاشتم و از این کلوزآپ ها سر به بیابون میذاشتم تا کسی نبینه شاخ بنده چه اندازه طویل شده ! . . . در این جا واقعا هالیوود با قاعده ی مسلمونی پیش میره و همون که هستند روی فرش قرمز هستند . . . ما نسخه ی شماره دوییم . ما مریل استریپ نداریم اما گلاب آدینه رو تا مریل استریپ و هما روستا رو تا سوفیا لورن بالا میبریم و همه ی کلهم سینما وتئاتر رو مدیونشونیم ازیرا که کسی رو نداریم . خانم علو کجا بودند ؟ زمانی که خانم شیخی بودند چی . . .زمانی که خانم فهمیه ی راستکار بودند چی این ادا ها نبود . . . .کسی سراغ نصرت کریمی رو نمیگیره . . همه میگن رضا کیانیان بزرگ همون رابرت دونیروست . . . نمیدونم چرا بازیگرهای خارجی نمیگن مثلا این هم لیلاحاتمی ماست . . . فلانی هم  کلاری ماست . . . فلانی . . . همیشه نسخه ی دومی هستیم . . . مثلا ایشون ویرجینیا وولف ایران هستند . . .ایشون هم اوریا فالاچی و اون هم که گاندی ماست و ایشون هم شکسپیر ایران هست و . . . انگار ما هیچ چیز اصلی نداریم . . . وقتی در بین این همه نخود لوبیا و اتفاق های هش ال هفت چهار تا آدم حسابی با کار درست و درمون میبینی هول میکنی . . . حالا مواظب باشیم توی دیگ نیفتیم . اسم هم نمیاریم که ریا نشه . 

جواد جلالی ، صیاد ِ صدای نفس های زمین

0
0

به مناسبت دریافت دومین سیمرغ بلورین جواد جلالیبرای بهترین عکس از جشنواره ی فیلم فجر

برای فیلم برلین منفی 7 


همه چیز در یک (لحظه ) اتفاق می اُفتد ، در یک ( برخورد ) . اتفاقی که موجباتش همه میشود فراق .  فراق از دنیای اطرافت ، از حضورت در فصلی سرد یا گرم . مثل ِ یک تصادف میماند . همه ی حواس ات را پرت میکند به یک سو . بی اینکه آگاه باشی .این فراق ِ تو از اطراف، یک جور نعمت است .  در یک ناآگاهی ، به سویی پرت میشوی که در ابتدا ، مثل ِ همان تصادف ، گیج ِ حضورت در فضایی غیر منتظره ، غریب است با تو . خیلی غریب و قریب .  گیج ِانجماد ِ کسری از ثانیه  میشوی . در این کسری از ثانیه ، در این زمان ِ صغیر ، اسیر میشوی ، پای فرارت از این دام ، نیست . که این به دام افتادن ، یک جور رسیدن به هشیاری ست . ناگزیر پاگیر ِ  این اتفاق میشوی . یک جور حضور در قابی بسته . شاید بشود اسمش را گذاشت  پرواز . بله . . . پرواز در دنیای  یک عکس . اینکه این عکس چیست ؟ مضمونش چقدر کاربردی ست یا چقدر شاعرانه و فراواقعی ست ، همه و همه به تو و نگاه ِ عکاس برمیگردد و این دو،  از ترکیب و آمیختگی با هم معنی پیدا میکنند . در همین به دام افتادن . . . دامی که دوستش داری ، تن به صید شدن میدهی . دوست داری همه ی لاشه های زمان را که در همان کسری از ثانیه، به ابدیت پیوسته است،  در خودت بکاوی . انگار که نفس های زمین را و زمان را در کادری به شنیدن نشسته باشی .  این عکس میتواند تو را با خودش بردارد و ببرد . بی اینکه بخواهی . مثل ِ موجودی تسخیر شده ، دستت را به دست عکس میدهی و پایت را از قاب ،  داخل ِ فضایی میگذاری که شاید بارها و بارها دیده ای اما نه این چنین . این شکل دیدن ، تو را به بینشی میرساند که اسرارش تو را طیار میکند . میروی توی زوایای پنهانی که تا به حال ندیدی ، یا از کنارش به سادگی گذشته ای . این ، همین مکث ، همین مکث ِ کوتاه ، همین عکس که تو را گیر می اندازد ، با چگونگی ارائه ی همین زوایا که شاید از کنارش با نگاهی گذرا رد شده ای ، ارزشمند است . شاید که نه ، بیش از ارزش ، کلمه ای باید برایش نوشت که در مقابلِ این یادگاری از انجمادِ لحظه ، کم نیاورد ، یک دید ِآرتیستانه به کسری از ثانیه ، یک شکاری در کوتاه ترین زمان ِ ممکن . برداشتی که شاید تا به حال ندیده ای . تصویری که بارها از کنارش یا در چیدمان های مشابهش گذر کرده ای ، شاید هم سالها با آن قهر کرده ای یا از دیدنشان حذر کرده ای ، اینکه یک عکس میتواند تو را بیش از کسری از ثانیه مبهوت کند . ساعت ها نگاهت را روی جزئیاتی میناتوری و سخت ، درست نگه دارد چیزی بیش از (کاری ارزشمند) است . این یک شعبده یا افسونگری ست . اینکه با چشمان ِ دیگری نگاه میکنی . از دریچه ی چشمش ،  در عمق ِ نگاهش اتفاقاتی را میبینی که خود ِ زندگی ست . وقتی یک زمانِ اندک و کم رمق، به کوتاهی عمر ِ ثانیه ، میتواند با تو این همه حرف بزند ، به یک بی خودی برساند ، تو را بردارد و با خودش ببرد به سویی دیگر ، یعنی شانس آورده ای و با یک (اثر) برخورد کرده ای . مهم نیست که برخوردت چقدر با برداشت ِ عکاس (مشترک ) است یا نه  ، مهم ارتباطی ست که تو را در یک کادر ، ساعت ها حفظ میکند . آن قدر که برایش داستان  بنویسی ، آن قدر که ازش کِش بروی  ؛ آنقدر که پی اش را بگیری ، آن قدر که به چشمانت شک کنی به دیدن ، آن قدر که از عبورت  در این سالها  از کنار ِ زندگی شک کنی ، به بودن ات در زمین .  . . ارتباطی که تو از طریق یک عکس میگیری و میروی ، بی اینکه بدانی به کجا ، همینکه در یک حضور ِ دیگری شریک میشوی به ( بودن ). . .  مثل بالا رفتن ِ پرده های نمایش است  ، مثل دیدن ِ شعبده ای.  تو را با خود به ناخودآگاهی میبرد که همه را پیش رویت بارها دیده ای یا از کنارش گذشته ای ، تنها تفاوت یک (چگونگی ) است .  یک بینش ِ جدید ،   یک جور ِ دیگر دیدن ، یک چگونه نگاه کردن ، یک آمیختگی با زیبایی شناسی عمیق در هزار نکته در عمر ِ کوتاه ِ ثانیه ، در بودن در تار و پود ِ کسری از ثانیه و بیختگی نورها نورها نورها ، سایه ها ، رد نگاه ها ، جای پای خاطره ها ، کف ِ دریاها ، عمق ِ آسمان و جهان . یک نگاهی شاید از دریچه ی  چشم ِ خدا . بلانسبت  . . . . . . .

 

Photo: Inscription By Javad Jalali
Iraqدر این بودن ها به فکر که میروی ناخودآگاه قصه ها قطار میشوند و تو صدای هر کابین شان را میشنوی به ناچار ، حتی در نه وضوحی به آن عمق و قدمت ِ چگونگی عکس ، بلکه در حد و اندازه ی خودت برای زنی که به دره ای غریب نگاه میکرد که زمانی در آن زنان خودکشی میکردند و تو بی اینکه این حقیقت را بدانی مینویسی :
"همه چی رنگ ِ شوره زار ؛ ...مثل ِ کویره . . .خشک و چغر . . . پر از چین و شکنج و چروک . . . سقوط عمر تن در نشاط ِ گیسوی پیرزن نمیذاره اثری . . . موی سرخ حنایی عین طلوع وسط چین و شکن ِ ابرهای پاره پاره . . .با یه لباس گلی . . . با یه لبی که میخواد یه چیزی بگه . فقط نمیدونم کجا رو نگاه میکنه " 

 

 

این همه تکدیب ، از برای تحسینی بود و نه برای دلبری کردن و تشویق و مبالغه ، که همه از دل ِ آثاری بیرون ریخته اند که خالقشان خدا و به دام ِ صیاد ِ توانا جواد جلالی عزیز برای ما ثبت شده اند . اینکه سر میکشی در چیزی عیان ، بی امان از آن می افتی به دام ، در نهان میسازی از خود نردبان،  از آن با خیالت پرواز میکنی به آسمان یا که پرواز میکنی روی کویر یا با آدمی کش می آیی رو به روی دریا در نگاهی فراتخیلی . . . اما در عالم واقع ! همه ی این ها خمار ماندن در رسیدنت ات به بودنی است که یک هنرمند تو را به آن مرز میرساند . از این سفر پالوده میشوی ، سرمست میشوی و دور ِ جهانی در کسری از ثانیه طواف میکنی با عشق . 


هنوزم برات نامه مینویسم . تو بیا . هنوزم تو ی کیفم پر از یاس خشک شده اس تو بیا . هنوز آرزوم تویی . تو بیا . هنوز بلیزت رو نگه داشتم و سر آستینش به درخت بنده . برافراشته . دستخوش باد . که تو بیایی . . .هنوز درخت هایی که میدونی و میدونم اون قدر بزرگ نشدن که بگی خیلی کم صبری اما تو بیا . . . توی جاده کسی نیست . اولین نفرش تو باشی که با سربند سبزم میای . بیا . فقط بیا !


 

 

 

 

 

 

 

 

 

گمان نمیکنم اسم جواد جلالی بیگانه باشه با اهل هنر ، این نوشته صرفا بهانه ای بود برای تبریک دریاف  سیمرغ بلورین مجدد او . . . برای دوستانی که میخواهند این همه شگفتی را در تعداد کمی عکس از این هنرمند عزیز، ببینند پیشنهاد دارمسایت جواد جلالیرا در این جا کلیک کنند . یا برای تکمیل اطلاعات ِ خود به سایت مرجعویکیپدیا ، رجوع کنند . این اطلاعات در ( ادامه ی مطلب ) ِ این پست سنجاق شده است . . . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جواد جلالی (متولد ۹ خرداد ۱۳۵۶ مشهد) عکاس و فیلمبردار ایرانی‌ بوده و نامزد اکادمی علوم و هنرهای زیبای بوستون در سال ۲۰۰۹ و نامزد اکادمی علوم و هنرهای زیبای پاریس در سال ۲۰۱۱ شده است. او فیلم بدرود بغداد را عکاسی کرده که از سوی ایران به آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا برای حضور در رقابت جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان انتخاب شده بود.[۱] همچنین او در بیست و نهمین جشنواره فیلم فجر نامزد دریافت عکس صحنه و پشت صحنه برای فیلم‌های آل و خواب‌های دنباله‌دار گردید[۲] که برای فیلم خواب‌های دنباله‌دار از طرف هیات داروان تقدیر شد.[۳][۴].او فیلم زمزمه با باد که در جشنواره فیلم کن۳ جایزهٔ اصلیِ بخش منتقدین را دریافت کرده است را در اندازه سوپراسکوپ و با اسلاید عکاسی کرد که این نخستین تجربهٔ عکاسی فیلم با این لنز‌ها در سینما محسوب میشود و نمایش این عکس‌ها در فرانسه، امریکا و ایتالیا نظر بسیاری از هنرمندان و منتقدان را به ویژه در محتوا، ترکیب بندی و کمپزیسیون به عنوان عکس هایی تاثیر گذار و صاحب نگاه از کردستان عراق به خود جلب کرد[۵] در اکسپوی عکس تئاتر ایران که توسط خانه هنرمندان ایران برای نکوداشت مجید بهرامی بازیگر تئاتر و سینما که مبتلا به بیماری سرطان است برگزار شد [۶] سی قطعه عکس از جمله سه قطعه از عکس‌های فیلم بدرود بغداد از جواد جلالی به نمایش‌ گذاشته شد که در روز افتتاح یکی از این عکس‌ها که مزین به امضای بزرگان سینما و تئاتر هم بود به قیمت ۸۰ میلیون تومان به فروش رسید که به همراه تمامی عایدات این نمایشگاه به مخارج درمان مجید بهرامی اختصاص خواهد یافت. فروش این عکس به اعتقاد برخی یک اتفاق بی سابقه و یک رکورد برای قیمت یک قطعه عکس در ایران محسوب می شود. [۷][۸] عکس‌های او در مجلات داخلی‌ چون ماهنامهٔ فیلم، دنیای تصویر، صنعت سینما، فیلم اینترنشنال، زندگی‌ ایده ال، سینما، نسیم، گلستانه، پردیس، روزنامه‌هایی‌ چون، شرق، اعتماد، تهران امروز، ایران، همشهری، تهران تایمز، و مجلات خارجی‌ چون، ورایتی ، سینما موشن فرانسه، ریل تایم آرت فرانسه، ووگ ایتالیا، دیجیتال فتو ژورنال استرالیا، اسکرین کن فرانسه، لوموی ایتالیا، ورنن گالری مگزین ، لوموند فرانسه با موضوعاتسینما، زندگی روزمره و مردم شناسی در ایران، هندوستان، عراق، ارمنستان، افغانستان، زندگی در کوره پزخانه ها، مهاجرین و پناهندگان، عرفان در معماری ایرانی، معلولین ذهنی و جسمی و فاین آرت به چاپ رسیده است.[۹][۱۰][۱۱] او فیلمبردار فیلم سینما یی بغض به کارگردانی رضا درمیشیان می‌باشد که در کشورترکیه فیلمبرداری شده است، تورج اصلانی مدیر فیلمبرداری بغض، دلیل انتخاب جواد جلالی‌ را، شناخت او از رنگ، نور و حرکت دوربین و تسلطش در عکاسیمیداند و می گوید که این فیلم با دو دوربین مستقل، که هر کدام از دوربینها راوی نگاه خود و جامپ کات‌ها از فیلم بوده اند، فیلمبرداری شده است و این گونه فیلمبرداری تجربهٔ جدیدی در سینمای ایران می‌باشد. [۱۲] وی در پانزدهمین جشن خانه سینمای ایران نامزد دریافت تندیس خانه سینما برای فیلم بدرود بغدادگردید [۱۳]. برای اولین باردر تاریخ عکاسی فیلم یک قطعه عکس سینمایی که از دیگر آثار او می‌باشد در گنجینهٔ ملی خانه هنرمندان ایران حفظ و نگهداری میشود[۱۴][۱۵] وی در بیست و پنجمین جشنواره بین المللی فیلم کودکان و نوجوان تندیس پروانه زرین بهترین عکس فیلم را دریافت کرد[۱۶]مجموعه عکس‌ نوشته‌های جواد جلالی از فیلم بدرود بغداد در پردیس سینمایی ملت به نمایش درآمد .در این نمایشگاه عکس‌های صحنه و پشت صحنه فیلم بدرود بغداد در قالبفتوآرت که ترکیبی از عکس با کلاژی از موسیقی فیلم می باشد ، به نمایش گذاشته شد. عکس‌ها با صداهای پشت صحنه فیلم ،‌ فضاسازی شده و یک اتفاق مفهومی را برای مخاطب رقم می زند.[۱۷][۱۸] جواد جلالی در سی‌امین دوره جشنواره فیلم فجر برای فیلم بدرود بغداد ساخته مهدی نادری موفق به دریافت سیمرغ بلورین بهترین عکس فیلم گردید.

عکس فیلم :


تو از او دور شو به صد فرسنگ !

0
0

میس شانزه لیزه ، روی ابروهای تراشیده شده اش دو چسب ِ زخم زد . به قیافه ی خودش خندید . شیر ِ آب را باز کرد . شیر ِ آب ، به درختی متصل بود که قامتش به هزار متر میرسید ، سایه اش تا آن سوی کوه ِ معروف پهن شده بود . شیر ِ آب را باز کرد ، صمغ ِ درخت ، قطره قطره به دستانش افتاد . مثل قطره های مروارید . دوازده قطره را توی مشتش جمع کرد . شیر ِ آب را بست و روی چمن ها نشست . تکیه داد به درخت . از دوازده قطره ، گردن بندی ساخت و به گردنش آویزان کرد . اسم ِ گردن باند را گردن بند ِ حواریون گذاشت . یهودا را وسط انداخت . زیر ِ مهره های گردن اش . جای زخم بالای چشمانش درد میکرد . روی چسب زخم دست کشید . دو نیم دایره بالای چشم هایش فرو رفته بودند و قرمز رنگ شده بودند . روی پوست ِ سفید و خشکش ، اشک قندیل بسته بود . همه چیز گرد و براق بود . تیله ی چشمانش ، گردن بندش ، گلوبند حواریونش ، قطره اشک هایش و دو گوشواره ی بلندش . . . بلورهای هندسی اما نورانیی بودند که از گوشهایش تا آرنجش مثل دانه های گندم ، ریز ریز به هم متصل شده بودند . مثل دو تخ ِ با ارزش و گران . هیچ چیز سکوت ِ جنگل را نمیشکست جز صدایی که از برکه ی کنار ِ درخت بلند میشد ، یا پری که از پریدن گنجشک روی زمین میریخت . توی برکه ، دایره ی چرخنده ای محکوم بود به چرخیدن . توی دایره ، صدا حلقه میزد ، انگار از صفحه ی سخت گرامافون بیرون بزنند ، اصواتی که ثبت ِ خاطرات بود . میس شانزه لیزه ، در حالی که توی دهانش یک چشم ِ ماهی را مَک میزد و مثل ِ توت خشک مزه اش را دوست داشت جوید و با آب دهان فرستادش توی معده . دست در جیب ِ دامن قرمزش کرد و چشم ِ دیگر را بیرون آورد . نزدیک ِ برکه شد . . . چیزی زیر پایش را خالی میکرد . نترس برو جلو . جلوتر . از جیب ِ دیگر دامنش چتری بیرون آورد ، آبی رنگ ، بازش کرد . یک جوری از یک نیروی نامرئی میترسید ، میخواست با آن چتر از خودش محافظت کند . بازش کرد . زیر ِ چتر باران گرفته بود . خیس شد . لباس هایش به تنش سنگینی کرد . یک حس بهتری داشت . دیگر صدای دایره ی چرخنده ی روی برکه را نمیشنید . به قعر ِ برکه نگاه کرد و دوازده نفر را دید که دور هم جشن گرفته اند . صدای همه ی آدم ها برایش آشنا بود . یک جوری همه را میشناخت . سرش را خم کرد . دید ، آنها روی سنگی نشسته اند و دارند با هم بازی میکنند . شکل ِ صورتشان مشخص نیود . یک مجهول ِ معلوم . . . صدایشان از همه چیز واضح تر بود . در واقع صدای دانایی آنها که حاکی از هوشیاری و ذهن و روح ِ آنها بود ، دانایی به بهتر بودن . بودن از برای خود . سهم دیگری را خوردن و تکه هایی از آن را به خود وصل کردن ، همه ی دوازه نفر ِ ته برکه دهان های بزرگی بودند که حرف میزدند . هر کسی یک جوری از خوردن ِ با ارزش ترین سهم ِ هستی دیگری وعظ میکرد . با ارزش ترین میتوانست یک ( زمان ) باشد ، یک ( امکان ) باشد ، یک ( ماله کشی ) باشد ، یک ( پیراشکی ) یا یک ( قهوه ) شاید هم یک ( حضور ) یا ( نگاه ) باشد . . . دهان ها حرف میزدند و اعتراف میکردند که چگونه و با چه حیله ای پیراشکی دوستشان را میخوردند و وانمود میکردند که هنوز گشنه اند و خمیازه کشان و ناله کنان به بالای کوه نگاه میکردند . . . میس شانزه لیزه یادش افتاد یک روز که توی خانه اش روی صندلی لهستانی نشسته بود و داشت ناخن های پایش را لاک میزد ، کلاغ ِ خبرچین برایش نامه آورد و گفت که دوستش در حال ِ رسیدن ِ به خانه ی محقر ِ اوست . میس شانزه لیزه لاک زدن را رها کرد و شروع کرد به تر و تمیز کردن ِ خانه اش . پنجره ی اریب ِ بالای سرش را باز کرد و آفتاب خودش را ول کرد توی خانه . . . یاس ها را توی سینی ریخت و چای و هل را با مقداری توت خشک آماده کرد و دست به سینه منتظر رسیدن ِ دوستش شد . دوستش مرد ِ مجسمه سازی بود که چشمانش کور شده بود . میس شانزه لیزه سعی کرد داروی تجویزی دکتر بالتازار را که در مواقع اضطراب سفارش کرده بود  را از حلق بفرسد   پایین . . . اول چند جرعه خورد و بعد کل شیشه را سر کشید . . . دوستش پله های پیزوری خانه را بالا میامد . . . میس در را باز کرد و خودش را در آغوش ِ مجسمه ساز انداخت . . . به او نگاه کرد که چشمانش کهربایی و دستانش به پیری پدربزرگ ها شده است . . . چند سال پیر تر از ماه گذشته شده است . ماه گذشته که با هم کنار رودخانه ماهی میگرفتند . . . مجسمه ساز ِ کور اما معروف نشست پشت میز و شروع کرد به خوردن چای و جویدن توت و قصه اش را تعریف کرد . . . اینکه چگونه پله های ترقی را طی کرد و به کوری رسید . راز ِ او دزدیدن ِ نوشته ها و ایده ها و دیده های مردم بود ، همه ی عمر با زکاوت و زرنگی تمام توانسته بود از زندگی دیگران بهترین کپی ها را برای کارهایش انجام دهد ، بهترین حرف زدن ها و نوشتن ها و مجسمه ها را تراشیده بود ، بهترین کپی بردار ِ جهان بود اما کسی این را نفهمیده بود . میس شانزه لیزه دود سیگارش را توی صورت مرد فوت کرد و گفت :" میخوای بگی تو یه دست دوم ی؟ " مرد گفت :" آره و باید بدونی این کار زرنگ هاست . " مرد تعریف کرد که چگونه با زبان ِ گرم و نرم و صدای مهربان و لحن آرام و طمانینه توانسته است دل ِ دوستان ِ خودش را مثل موم نرم کند و بعد از نرم کردن ِ دل همه سرش را توی لباس و کتاب و ژست و پرستیژ آدم ها کرده برای خودش الگو تراشی کند . مرد مجسمه ساز از زندگی همه الگو برداری میکرد طرح میزد و بعد میساخت ، سعی میکرد بهترین ها را بسازد حتی از نمونه ی اصل هم بهتر . . . اما بعد از گذر سالها متوجه شده بود که اصالتا یک بی سواد و سو استفاده چی هست و نفرین یکی از دوستانش باعث کوری او شد . میس شانزه لیزه از روی صندلی بلند شده بود و راه میرفت با تعجب پرسید :" پس چطور ماه گذشته توانست ان همه مجسمه بسازد ؟" مرد گفته بود با چشمان ِ دلش . 

میس ، کنار ِ برکه هنوز زیر چتر ِ باران زا بود . چتر را بست و سرش را توی برکه کرد . دوازده نفر را دید . دوازده دهان را . . . همه داشتند از اینکه چطور از او سو استفاده کرده بودند حرف میزدند . از اینکه چگونه و با چه روشی خامش کردند و یکی پولش را و دیگری ، الگوی لباس اش را و ان دیگری ، عشق میس شانزه لیزه و دیگری پیراشکی اش را برداشته و برای خود کرده میگفتند و میخندیدند . . . میس دهانش را باز کرد و چشم ِ ماهی را توی آب انداخت . چشم مثل ِ یک حشره ی بال دار توی آب چرخ زد و به قعر ِ برکه رفت . دوازده نفر بعد از دیدن ِ آن چشم پرنده ترسیدند و پا گذاشتند به فرار . . . روی سنگ کف آب اسم میس شانزه لیزه مثل اسم روی قبری کنده کاری شده بود و مرجان و صدف بهش وصل بود . میس ، سرش را از توی آب بیرون آورد و شروع کرد به گریه کردن . . . . . صدای  ساییدگی دو چاقوی مرد قصاب را میشنید . پرند ه ها پریدند و سایه ی درخت رنگ باخت . افتاد روی زمین و توی چاهی رفت . همه جا خاکستری شد . سرفه ای کرد و خودش را به غاری که تویش میرفت رساند . زغال همیشگی را دست گرفت و در نور شمع شروع کرد به نوشتن روی دیوار غار . . . غاری که اسمش تنهایی بود و سازندگانش حواریونش بودند . در واقع این حواریون شامل ِ نزدیک ترین خویشان او میشد . . . از خونی تا غیر خونی ، همگی دست به دست هم داده بودند و غار ِ تنهایی را به میس هدیه داده بودند . فکر کرد در شوریده حالی و آشفتگی ، خفاش ِ توی غار هیچ وقت تنهایش نگذاشته اما حواریونش با افتخار غار را به او هدیه داده بودند . با زغال دوده ، روی دیوار نوشت :

" هر که او گاهی از تو دور شود 

تو از او دور شو به صد فرسنگ "*

*ناصر خسرو 

آژاکس

0
0

 

آژاکس

دیدن ِ نمایشی از ( سوفوکل ) ِ عزیز ِ همه ی اهالی نمایش ِ دنیا ، نه تنها خالی از لطف نیست ، بلکه یک جوری از واجبات است .  این روزها اجرای آژاکس که دراماتورژی و کارگردانی آن به عهده ی محمدرضا سمیع فر است ، برایم مرور ِ اساطیر ِ یونان ِ باستان و یادآوری همه ی درس های دوره ی دانشگاه بود ، منبع و منشا استخراج باقی نمایشنامه ها ، یادآوری تابو ها و طلسم ها ، قهرمانان ، پروتاگونیست ها و آنتاگونیست ها . . . پیش از توضیح در مورد نمایش ، مختصری از آژاکس و آنچه به یادم مانده بود را ذکر میکنم ، از همه ی قهرمانی ها و سفرها و اتفاق هایی که برای آژاکس افتاده بود ، مرگ او بیش از هرچیز در ذهنم تا به امروز باقی مانده بود ، چگونگی مرگش ، اینکه او خود را روی شمشیرش می اندازد و از استیصال و عذاب خود کشی میکند ، عذاب و استیصالی که از آتنا و از وهمی که بر او چیزه گشته بود . این تصویر برای من در ذهن به یادگار مانده بود . برای دیدن ِ نمایشی که این ذهنیت را بصری میکند به دیدن ِ نمایش ِ آژاکس رفتم . این نمایش در کمترین سر و صدا و بوق زدنی در هزیمت در سکوتی مظلومانه ، همچون بیشتر اجراهای تئاتر سرزمین ِ هنری مان ! ، در سردابی اجرا میشود که تا به امروز و اینک به لطف ِ روزنامه نگاران ِ عزیز مطلبی پیرامونش نوشته نشده است . 

نمایش در ( خانه ی نمایش آو ) اجرا میشود . در سردابی . بعدگذر از میان بازیگرانی که زمزمه هایی زیر لب میکنند ، سر جایت مینشینی ، سرداب بوی نمناکش را به تو تحمیل میکند ، همین طور نوری که میبینیم ، سرمای آنجا ، فضایی ست که با تو نزدیک و دم دستت است ، دور و در دور دست ها و بیست متر آن سو تر از آوانسن نیست . برخلاف تصورم ، این نمایش از بدو شروع روایت مدار است و سپس روایت به نمایش در می آید ، روایت ِ کسانی که به نحوی با آژاکس درروزهای آخر عمرش در ارتباط بودند ، از آتنا گرفته تا تکمسا و آگاممنون . . . اودیسه و ... همه با حضوری پر رنگ و دیالوگ هایی که از متن ِ نمایش ِ اساطیری بیرون می آید اما واقعا به طور مشخص دراماتیزه شده شنیده میشود و جز شنیده شدن در همان فضای سرداب تو را به شوریدگی آژاکس میبرد . آژاکس قربانی طلسمی شده ، بعد از دگرگون شدن احوالش و کارهایی که میکند ، پشیمان میشود و برای راحت شدن از عذاب خودش را میکشد . سپس بر سر خاک کردن ِ تن او ، مثل دیگر نمایش های یونان باستان قصه ای پدید می آید که در این نمایش با استیلیزه کردن همه چیز به سادگی روایت میشود . 

 

بعد از دیدن کار گپ و گفت کوتاهی با کارگردان گروه میکنم ، در نهایت میبینم چقدر آدم های روزنامه نگار ما بی رحم هستند اما خود کارگردان با مهربانی و آرامی از این قضیه میگذرد . سمیع فر میگوید : " همیشه آرزو داشتم یک روز آژاکس را کار کنم و خب شرایطش پیش نمی آمد ، با توجه به وضعیتی که در تئاتر هست و سالن ها و محدودیت ها آسان نبود . . . و وقتی که سالن آو را دیدم متوجه شدم ستینگ سالن با آن چیزی که در ذهنم هست خیلی جور هست . . . متن را نزدیک چهار یا پنج بار بازنویسی کردم ، اجرای اصلی حدود 120 دقیقه میشد و ممکن بود خسته کننده شود ، پس دراماتورژی ش کردم وخواستم از تکنیک هایی که خودمون داریم مثل نقالی ، بیایم آژاکس را توسط آدم های مختلف ، و روایت هایشان ببینیم که یک جور فلک بک و فلش فوروارد داشته باشیم . به این شکل اتود زدیم . . . حدودا از اردی بهشت  و خرداد تمرین داشتیم  و شهریور ماه بازبینی داشتیم . . . آژاکس را به شکل امروزی در نیاوردم چون با  رنگ و لعاب و ذات اصلی اون نمایش در ارتباط نیست . . . مطلب اصلی حاکم بر این نمایش ( جا به جایی قدرت است ) همان ( شمشیر ) که به گردن شخص دیگری آویخته میشود . میتوانست به صورت امروزی هم باشد . . .کما اینکه این اتفاق این روزها می افتاد . .. اما من دوازده سال از تئاتر دور بودم . سال هفتاد تئاتر را شروع کردم گذر این سالها باعث میشد ببینم یک شکلی از نمایش که میپسندیدم کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ تر شده . البته نمیخوام بگم که همه ی کارها باید کلاسیک اجرا شود ، در خیلی از جاهای دنیا ممکن است در یک سالن یک اثر از شکسپیر اجرا شود به صورت کلاسیک و در سالن کناری و کناری اش همان اثر به صورت ِ امروزی و مدرن اجرا شود . من سعی و تلاشم این بوده که این اتفاق در یک اشل کوچک تر بی افتد . فکر میکنم سعی و تلاشم را کردم که بیایم آشتی بین مخاطبان ایجاد کنم که دیالوگ ها به همان صورت اما کمی ساده تر روایت شود و مخاطبان با آن ارتباط برقرار کنند . . . ما نه شب دیگر بیشتر اجرا نداریم و امیدوارم متضرر نشویم . ببینید تا وقتی که گروهی اسپانسر ندارد و این اتفاق ها رخ نمیدهد . . . یعنی حتی ما سالن تمرین نداشتیم . . . تا وقتی این مشکل ها هست کار کردن دشوار است . ما در همین شرایط تمرین کردیم . " 

بازی بازیگران این کار را دوست داشتم ، کارگردانی را و موسیقی و نورپردازی را که در نهایت سادگی ، روایت قصه ای کهن داشت . 

دوستانی که آژاکس را ندیدند برای دیدن این نمایش فرصت چندانی ندارند بلیط را ازتیوالتهیه کنید یا از خود ( آو) به آدرس :

به نشانی : میدان فاطمی، ابتدای شهید گمنام، خیابان جهانمهر، پلاک ۲۶ / تلفن: ۸۸۰۲۱۶۴۶ - ۰۹۱۹۵۶۵۳۹۳۵

***

در نهایت درد و عذابی که آژاکس کشید و موجب مرگش شد شبیه اتفاق هایی ست که این روزها سر خودمان می آید ، در ابهامات ِ اتفاق های اطرافمان هستیم و یا در چنگال طلسمی گرفتار دور باطلیم و گاهی کارهایی از ما سر میزند که وقتی به خودمان می آییم پشیمان میشویم . شاید اتفاق هایی شبیه ماجرای گروه یلو داگز افتاد . یا شاید وقتی از خشمی از سر حسادت یا استیصال خود و دیگران را زخم میزنی و وقتی آرام میشوی چو نسیم ، از کرده ی خود پشیمانی و سر انجام خود را میزنی حال آنکه قضیه از فتنه ی دیگری بلند است . از اینکه جامعه یا فشارهای اطرافت میتوانند جنون را به معنای واقعی کلمه بر تو چیره کنند . 



هیپوفیز

0
0

هیپوفیز

بازنویس و کارگردان : کورش نریمانی / از نمایشنامه ی (( دختر یانکی ))

نوشته ی نیل سایمون ، ترجمه ی شهرام زرگر

بروشورِ کار ، سورمه ای رنگ است ، با تصویر دِسَن شده ای از دو مرد که دستهایشان را به یکدیگر نزدیک میکنند ، کلمه ی ( هیپوفیز) به رنگ ِ زرد نوشته شده ، وارد سالن میشوم . سالن ، سالن ِ استاد فرهادناظرزاده ی کرمانی ست . به دکور نگاه میکنم تا ذهنم را در تخیلی ساختگی فرو ببرم ، نمایشنامه ی دختر یانکی را نخوانده ام . سمت راست صحنه ، پر از مجله و قوطی کاغذ است ، میزی که با همین مجله ها درست شده و رویش یک دستگاه تایپ یا ماشین نویسی ست .  وسط صحنه به سمت ِ چپ ، یک مبل بزرگ قرار دارد که پشتش ، کیسه بکس قرمز رنگی آویزان شده است . و البته در چپ ترین نقطه ی صحنه پلکانی میبینیم که از پشت ِ میز ِ کاری که رویش پر از تلفن هست میگذرد . یک در رو به رو قرار دارد . با دیدن ِ دکور متوجه میشوم با خانه رو به رو نیستم ، یعنی فضای خانه در این دکور محسوس نیست . با ورود اندی ( بهرام افشاری ) با قد بلندش و لباسی که مشخصه ی تبلیغ است ، متوجه میشوم مکان باید یک جوری به کارهای نوشتنی ، تجاری ، تبلیغاتی مربوط شود ، یک بیلبورد دستش است . مرد بلند قد ی را رویش کشیده اند که کنارش مرد کوتاه قدی ایستاده ، نورمن ( هوتن شکیبا ) با موهایی آشفته ، لباسی بی قواره و فلاکت بار و عینکی وارد صحنه میشود و شروع میکنند به ذکر و خیر دیالوگ . . . متوجه میشویم که با یک مکانی رو به روهستیم مثل دفترمجله ، مثل ماهنامه ها و انتشاراتی هایی که این روزها در کشور خیلی عزیزمان در خانه و اتاق های زیر پله به زور نفس میکشند . . مکان چیزی شبیه همان جاست ، جایی شبیه همین دفتر ماهنامه ها ی خودمان ( البته نه همه شان ) ، نویسنده که مغز ِ متفکر ِ این نشریه ی هیپوفیز است ، نورمن عزیز ، جای چند نفر فکر میکند و مینویسد و البته نشریه در حال فروپاشی ست . اندی هم برای پرداخت اجاره خانه اش مجبور است کیسه بوکس و موش آزمایشگاهی خانم صاحب خانه اش شود و مدام کتک بخورد . 

همه ی نظام ِ فروپاشی ، به سبک منسجمی نشان داده میشود . تماشاچی ها میخندند اما بنده خیلی دلم میخواهد گریه کنم . یاد روزهای بولتن جشنواره ی تئاتر می افتم و پول نگرفتن ها و بالا پایین رفتن ها و سر آخر ننوشتن اسم زیر متن ها و . . . هیچی ! این پیوستگی و چسبندگی در بازنوشت به گمانم بی ربط به روزگار خودمان نیست . این حفظ وحدت عناصر تئاتری در باریک بینی شدید . . . البته که تلخ ترین حرف ها با طنازی ادا میشوند و زهر بر دل ِ آن کس که فهمید جا خش بکرد ! بگذریم . . . این دو بیچاره  اندی و نورمن داشتند به فروپاچی خودشان ادامه میدادند . . . به جای پیامگیر حرف میزدند . به جای حسابدار و . . . صورتشان را با سیلی و مشت و لگد سرخ نگه داشته اند و حفظ آبرو میکنند . نویسنده غذای سگ میخورد و دهانش بوی بد غذای سگ میدهد . . . از بی پولی . . . چیزی که امروز فشارش بر جامعه ی ما سوار است . ( منظورم  از جامعه  کسانی نیست که پورشه سوار میشوند و برای تعطیلات عید قرار است اروپا بروند و خیرشان به جایی نمیرسد و پولشان  دزدی ست و 100 سال عمر میکنند خیر منظورم جامعه ی واقعی است نه انسان ها ی پلاستیکی و انگل ها ) ، ( البته که انگل ورمان داشته است ! ) . . .بگذریم . . . اتفاقا چرا هیپوفیز؟ این مجله قصد دارد بگوید چرا و چگونه کوتاه مانده اید و با ترشح غده و فعالیت هیپوفیزی میشود بلند و دکل شوید . خوشگل . . . چیزی که سینمای بوتاکس خور و ژل تزریق کن ما به خورد تفکر زیبایی شناسی مردم داده است . . . .زیبایی چیست ؟  باز هم بگذریم از بس مسائل زیاد است باید مدام گذشت تا به نمایش رسید . . . میگفتم این دو اندی و نورمن زندگی میکنند که  سوفی ( نگار عابدی ) ساکن واحد رو به رویشان میشود او که یک ورزشکار بوکس است و در قد و قامت و سایز کاملا بی همتاست برای خوش آمد گویی و سلام و احوالپرسی به این دو بیچاره سر میزند . سر زدن همانا گرفتار شدن ِ دل نویسنده ی بیچاره همان . او که موهایش را آرایشگر سگ میزند و دهنش بوی غذای سگ میدهد و لباسش به تنش زار از این دختر مثل سگ خوشش میاید . . . دختر که برای حفظ زیبایی اش و سایزش حاضر است جان بدهد هیچ علاقه ای به نورمن بیچاره نشان نمیدهد تا اینکه اندی سوفی را وا میدارد که با لبخندی این دل صاب مرده ی نورمن را از تب و تاب بی اندازد که او آرامشش را حفظ کند بلکه مجله سقوط نکند . از زاویه ی دیگر . . .سوفی هم یک بیچاره است در لباسی آراسته او که آرزوی قهرمانی دارد ، دوپینگ کرده و در ذهنش عاشق ستاره ی سینمایی ست که نیست . یک سیاهی لشکر .  .  . تنهاست و غذایی که میخورد از تاریخ گذشته است . برای امرار معاش به پیرتر ها تکنیک ورزش یاد میدهد . مثلا همین همسایه ی نورمن و اندی . . .همان صاحب خانه ی اندی که او را موش آزمایشگاهی تمریناتش کرده است . او هم که هیچ وقت نمیبینیم بدبخت است . . . از افسردگی به چه کسی پناه برده و به چه ورزشی . . . حتی مرد طلبکار ی که زنگ میزند . . . پولش را خورده اند . یک جامعه ی بی عشق ِ پر از چاله چوله را با خنده ی تماشاچی میبینم و هرگز لبخند نمیزنم . 

بعد از پایان نمایش ، فکر میکنم ، چقدر داریم سقوط میکنیم و چقدر باید خودمان را نبینیم . . . ظاهرا نمایش خنده آور است . . . خنده دار هم هست . میتوانیم کمدی رفتار یک جور تئاترپوچی در زروق مضحکه را دید . 

امیدوارم تماشاچی این نمایش پیش از هر خندیدنی یک کمی فکر هم کند . 

اجرای این نمایش تا  اواخر اسفند 1392- هر شب ساعت 20 / تماشاخانه ی ایرانشهر/ سالن استاد ناظر زاده ی کرمانی روی صحنه است . 

برای خرید بلیط به صورت اینترنتی به آدرس  تیوال در (اینجا ) مراجعه کنید . 

 

ببخشید آقای ساراماگو !

0
0

کلمه ی (نوبل ) به خودی خود کلمه ای ست ، محرک و کاسب پسند ، یعنی بی رودربایستی ، کلمه ایست ساخته شده برای تیراژ و فروش ، به همین منظور ، اگر کتابی همبسته به آذین ِ (نوبل) نباشد و نویسنده اش نوبل گرفته باشد ، باز هم فروش ِ کتاب تضمین است و بی چک و چونه روی پیش خوان فی الفور غیب میشود و به چاپ خدا میداند چندم میرسد . از ساراماگو حتما هر چه را نخوانده باشیم ( کوری ) را خوانده ایم ، و حتما و یقینا فیلمش را هم دیده ایم . . . او را میپرستیم . خدا میداند چقدر دو دستی به تلمیحات و ایهام و کنایه هایش چسبیده ایم بی اینکه یک ذره دَرَش عمیق شویم . اگر میشدیم سر و وضع زندگی مان این نبود . . . قضاوت و تقضیه و خواست ها نیاز هایمان چپندر قیچی و هش ال هفت نبود ! همیشه جبهه میگیریم و به یُمن ِ اسم نوبل نویسنده را تا سر حد ِ اعلا بالا میبریم و در عرش نگاهش میکنیم اما بنده این طور نیستم شاید فکر کنید خیلی سفاک و هتاک و بی نمک ام باشد اصلا هم مهم نیست اما هیچ دلیلی برای من مهم تر از خود ِ اثر و قضاوت ِ خودم نیست . خودی که کتاب میخوانم و در سلیقه ی خودم قضاوت نمیکنم و دودوتا چهار تای داستان نویسی را میشناسم ! هیچ اشکالی ندارد این تعصبات و این تعلق خاطر ها را بریزیم توی سطل آشغال و دست از مدال و افتخار و تاج و تخت دادن به نویسنده ای که خیلی هم  در دنیای داستان نویسی خیلی هم شاخ ِ گلی بر سر نزده برداریم و یک کم دنیا را و دنیای داستان ها را در طول و عرض ِ تاریخ درست تر ببینیم . کتاب ِ (خرده خاطرات ) ِ جناب مستطاب ژوزه ساراماگو ، ترجمه ی اسدالله امرایی که از انتشارات مروارید روانه ی بازار ِ کتاب شده ( در چاپ دوم ) چه کار میکند بنده هاج و واج مانده ام . این کتاب که در همین نام اش خرده خاطرات میتوان به کنه و بیخ و بنش رفت و فهمید چیست ، کتابی ست به شدت ضعیف از نویسنده ای که روزی نوبل میگیرد و به چاپ دوم میرسد . . . شاید برای خیلی از اهالی زیاد ِ قلم مهم است که ساراماگو هم چقدر بد مینوشته . البته کلمه ی ( بد ) واقعا کلی ست اما بد مینوشته . رو راست باشیم . برای من سئوال است نویسنده ای که روزی نوبل میگیرد  در سال 2006 و بعد از گرفتن نوبل اش چگونه میتواند این همه از هم گسیخته خاطره بنویسند . این نوشتار ِ تنها چند جمله اش شگفت ! خیلی اندک و ناچیز است در مقابل ِ کوری و نوبل ! وقتی این کتاب را میخوانم ناخودآگاه یاد ِ کتاب بسیار دوست داشتنی پرواز را به خاطر بسپار ِ یرژی کازینسکی می افتم که نمیتوانی لحظه ای رهایش کنی . . . میروم در وادی مقایسه و تکنیک و میبینم این کتاب خیلی بد و مزخرف است . یکی از معدود کتاب هایی که به سختی و با خمیازه و به زور و کتک و نیشگون گرفتن از خودت تا ته میخوانی که فقط خوانده باشی اش . حیف ِ پول ! ببخشید جناب ِ ساراماگو ! اما خرده خاطرات یک نوشته ی کاملا از هم گسیخته ی با توصیفاتی در هم و بی در و پیکر بود که یک جاهایی در آن مارکز را میدیدی و در بقیه ی جاها باید با تلسکوپ دنبال ِ یک چهارچوب و اصول و مناسبات نوشتاری میگشتی . بسیار بد بود . ببخشید . 

از سوی دیگر 

J'étais dans ma maison et j'attendais que la pluie vienne

 

J'étais dans ma maison et j'attendais que la pluie vienne

در خانه ام ایستاده بودم و منتظر بودم 

باران بیاید 

اثر : ژان -لوک لاگارس 

ترجمه ی : تینوش نظم جو 

نشر نی 

خواندن ِ این نمایشنامه ، برای من دلچسب بود ، سخت بود . از آن نوع و جنسی که دوست دارم ، در یک فضای معلق ،همین طور از متنی که در ترجمه ی درخشانش ، تکرار و انتظار را میتوانی ببینی . . . مثل ِ انعکاس ِ کلمه ها با دیواری که بر میگردد به خودت . مثل ماندن در یک فضای برزخ گونه . . . ناخودآگاه یاد بکت و یونسکو می افتی . چند جمله ی درست . . . نه چند جمله ی لایتچسبک ، توی نمایشنامه پیدا میکنی که دوست داری زیرش خط بکشی که اگر جایی بشنویش میفهمی مال ِ همین نمایشنامه است . مثل ِ نمایشنامه های خوب ِ دیگر هر چند برای من این نمایشنامه جزو بهترین های نمایشنامه های فرانسه نیست اما از خواندنش مثل چی پشیمان نشدم و فکر نکردم پولم را در چاه مستراح ریخته ام وسطش خمیازه سر ندادم . چند بار چند دیالوگ را خواندمش و خب در سال 92 این کتاب به چاپ چهارم رسیده و به نظرم در فضا سازی و ایده پردازی و حرفی داشتن برای پردازش و بروز خلاقیت برای دوستان و دانشجویان ِ نمایش میتواند گزینه ی خوبی باشد (جهت ِ محک زدن خود برای کارگردانی آثاری آوانگارد  و به چالش کشیدن ِ (بودن ) بقا ، نبودن ، زمان ، معنی . زندگی و مرگ در صحنه ی نمایش 

بخشی از اجرای نمایش به زبان فرانسه در ( اینجا )

پنج زن و مردی بازگشته از همه چیز ، روایت ِ گذشته ، انتظار و تکرار ِ آن و بهانه ای برای حرف زدن و ساختن همه ی فضا رد ذهن تنها چیزی ست که همه ی نمایش را در ذهنم تجسم میکنم . همان طور که در انتهای نمایشنامه هم آمده میتوانیم این زن ها را اولگا ، ماشا ، ایرنا و ناتالیا ایووانوا دانست یا افی ژنی و الکتر و کلیتمنستر و سولانژ و 

... برای همین از آزادیی که در خواندن متن داشتم لذت بردم . دوستش داشتم . خیلی ساده و خلاصه . 

شب ِ عید و بیدادی ارزانی

0
0

 

ماده گَردند از طَمَع ، شیران ِ نَر

 یکی از اعترافات ِ دروغ و کِذب ِ این من ، این میس شانزه لیزه ، اعتراف بر دیوثی و دزدی ، کاسب جماعت است . این اعتراف ِ دروغ و کذب صحت که ندارد هیچ ، میتوانید برای مشاهده ی این چاخانی به پهنای آسمان ، خیابان ِ ظریف ِ چمران را به سمت ِ ِ میدان ِ تجریش بالا آمده ، واردِ بازار ِ قائم شوید و کافیست در ترازوی ِ عقل ِ دور اندیش تان ، قیمت های اقصا نقاط جهان و اقصا نقاط تهران و شهرستان ها را از جان آدمیزاد تا شیر ِ مرغ ، را در کفه  ی ترازو بگذارید و ببینید دقیقا حساب کتاب با مُخ ِ مبارکتان جور در میاید یا خیر . از آنجا که این نوشته یک تو سری بر سر ِ مولف است و کذب است . . . .بر ما که چیزی روا نیست اما اینکه یک مایع ِ دستشویی در میدان و یا بهتر بگویم بازار ِ تجریش 5500 ( در کل قیمت فعلا ترمز میزنیم ) است و همین در سعادت آباد 4500 و در گیشا 6700 و در میدان انقلاب و در بقالی اش 5000 تومن و در یوسف آباد 5700 هست کمی عجیب به نظر میرسد . این که قیمت پشت ِ اجناس در فروشگاه شهروند آرژانتین با توی بقالی ها تفاوت دارد . اینکه نرخ کندن ِ کاغذ ِ بیمه در هر مرکز پزشکی یک جور چیز ِ دل بخواه ِ عاشق ِ چشم و ابروتم حالا شده . .، عجیب است . .  . اینکه دزدی مُد شده و اینجانب از این شغل ِ شریف ِ بی درد ِ سر ِ شب سر بر بالین گُذار تازه مطلع شده م . حتی زمانی در نوشته هایم چه اشک ها و آه و فغان ها و سوز و بریز ها برای این فال فروش ها و گُل فروش ها راه می انداختم و اشک سیل راه می انداختم همی . . . خاک بر سرم شود . دسته گلی نرگس خریدیم و شنیدیم به زبان آذری گفت خیلی ساده بود گفتم 5 تومن خرید 10 تومن . . . و این باعث شد دیگر از آن محل فرمان ماشینم را نچرخانم . یکی از چیزهایی که فکر عزیز و خیلی محترمم را اشغال میکند نظارت بر این ها ست . نبودن دارو های لازم . بی سوادی در تشخیص بیماری . بیمارستان ها مریض کُش ! از آنجا که بخور بخور است که این هم دروغ و توهم و خواب و خیال و سورئال است . . . چرا همه لاف ِ گرانی میزنید؟ چرا همه تان مثل چی دروغ میگویید . در یکی از سوپری هایی که صد در صد سیگار همیشگی ام را گران میداد و صد در صد که اگر در ماشین جا نمیگذاشتم فکر خرید یک بسته ی دیگر را نمیکردم ، بقال ِ از شهرستان آمده ی کاملا تهرانی و پایتخت نشین شده سر ِ من داد زد که مثل ِ اینکه مال ِ این محل نیستی تازه اومدی ! ما هم ماشین ِ یک نفر ِ دیگر و گوشی موبایلمان را نشان دادیم و همین طور که به قانون ِ محترم احترام گذاشته بودیم و پوشش سرمان کلاه بود و گیسوانمان بیرون گفتیم خیر ما دهاتی هستیم با این لگن ها این ور و آن ور میرویم و با این گوشی ها حرف میزنیم و شما تازه به دوران رسیده اید و من از شما سیگار که هیچی دیگر پای خوشگل و نانازم را توی مغازه تان نمیگذارم و پیش روی بقال کاملا بافرهنگ محله ی شمال شهر رفتم و از دکه سیگار خریدم و سر خرم را کج کردم . فکر میکنم سالهاست از کار کردن به شکل ِ رسمی در روزنامه و مطبوعات کناره گرفته م و دوست دارم برای شبکه های خارج که هیچ خارجی و اوریجینال ِ خارجی و با زبان ِ کاملا خارجی گزارشی کاملا خارجی تهیه کنم و از این بی کفایتی در امور حرف بزنم . از این که پراید که ماشینی بد شکل و خارج از استانداردهای بین المللی ست شده 17 ملیون و نیم و پاکستان همین ماشین را با دوملیون پَس فرستاده است به داخل و ما مردمی هستیم خیلی مهربان و دور از جون عین خر . . . میرویم جان میکنیم همان 18 ملیون را میدهیم و فحش هم به گُل ِ روی آقایان میدهیم . ببخشید به چه حقی انقدر اعتراض میکنید ؟ شما هستید که همه چیز را به رسمیت شناخته اید . گردن کج کرده اید و ماتحتتان را پاره میکنید تا با قیمتی معادل زندگی در فرانسه زندگی با این هوای بد در تهران را تحمل کنید و پاتسپورت ایرانی تان را مسخره میکنید و آه میکشید . . .شما حق ندارید از این کارها کنید . این همه در همه جا گلایه کنید و برای آن سوی آب ها چهار تا فیلم الکی کوتاه از سبد کالا بفرستید . به چه حقی ! برای اشکتان در آمدن نمیشود کاری کرد شما همیشه راضی هستید . باید آّ پیاز و فلفل توی تخم چشمتان چلاند . . .کی از نداری گریه کرده اید . دائم پُز روشنفکری . . . حرف های تو خالی . . .بلیط مسافرت که حق مسلم است هر چقدر گران تر شما پر سفر ترید چرا شکایت میکنید و چو میاندازید که وضع خراب است . این وضع برای امثال ِ من که در خیال است وضع به سامانی نیست و دروغ است شما کی بلد بودید یک بار و فقط یک بار سر موضوعی متحد شوید . بگویید - نه - . . . .بادام گران شده . به درک میخریم . بلیط گران شده . . . به درک میتوانم پس میخرم . باید برم . . . باید . . . باید بشود . .. جا نمانیم . . . این ماتحت لیسی رئیسان و ریا و حرص در مال و دزدی پول جمع کردن شده است نظام بانکی . . . دارا ها و ندار ها . . . قبل از آن میخواستم به قانون های نانوشته بپردازم . از قانون هایی که سر ِ پدرها و مادرهای متجاوز را نمیبرد و مردم ِ هار را هار تر میکند . . . سلسله ی کثافت ها را باقی میگذارد . . . دکترهای روان پزشکی که خندیدن و تفریح در میدان ِ اعدام را مورد بررسی روان شناسی قرار نمیدهند . . . آرشیتکت ها و معمارهایی که زیبایی شناسی شهر را که بیمار است بررسی نمیکنند . . . از فرودگاه گرفته تا کوچه باغمان زشت شده . . . هواشناسانمان دائم آلودگی را اعلام میکنند . . . مبادا برای این آلودگی چز غر و غرغره کردن کار دیگری کنیم ! دست به سینه بشینیم تا بادمان بزنند بعد هم همه چیز بد است ! زکی ! . . . فیلم ها ی روی پرده و تئاتر ها همه حق مطلب را ادا میکند . همه کار دارند . همه پول دارند . محبت در دل هاست و سکه ی بهار آزادی خیلی خیلی هم قیمتش نوش جان همه . من متعجبم از این اخبار دروغ و واقعا دروغ شبکه های آن سوی آب که میلیون ها کارگر اعتصاب کردند . .. کو ؟ اگر واقعا این همه آدم بیکار و مشکل دار و عق توی سر وجود داشت جز شما در شهر هم خبری میشد . . . کو ؟ جز ترافیک خبری نیست . جز سبد های پر . . . بیکاری و بی پولی برای ماست که دزدی سرمان نمیشود . به خیک ِ پدرانمان که  دزدند ، که سیرابی دزدی و ارثیه ی دزدی بسته اند و کارد به شکمشان بزنی هیچی ! راست راست میگردند و جیرینگی میلیونی توجیبی میدهند . بگذریم از بی شرفی بعضی پدرها . . . دزد ِ بی شرف . . . .بهتر است آدم پدرش دزد باشد یا بی شرف؟ وقتی بساط همه محیاست و سفرها و فرودگاه در حال انفجار به همه ی اخبار شک میکنم و این دروغ ها را باور نمیکنم . . . چه اهمیتی دارد که چه کسی اسکار بگیرد و چه کسی روی منقلش خیمه بزند و چه کسی برای فیلمش زیر چه کسی دراز بکشد و یا دل چه کسی را چه کسی بشکند . اهمیتی ندارد . وقتی یک بی سواد ، یک بی ادب ، یک از ناکجا آمده به من که صاحب ِ میدان ِ تجریش هستم میگوید تازه واردی باید رفت مرد . . . وقتی به خودش اجازه میدهد روی جنسی که قیمت دارد ضربدر بزند و قیمت خودش را بفروشد و فقط من ام که اعتراض میکنم باید بروم . توی غاری چاهی پُست بگذارم که من از کهکشان آمده ام . به من شیشه بدهید بکشم . بروم توی هپروت . خدا رو شکر که همه ی اجناس هم دم دست است . من همانم که هستم . 

 


ملکه زیبایی لی نین

0
0

The Beauty Queen of Leenane

ملکه ی زیبایی لی نین ، نمایشی که در سالن ِ اصلی تئاتر شهر اجرا میشود ، اثری ست به نوشته ی ( مارتین مک دونا ) ، از مک دونا ، امسال نمایش های زیادی روی صحنه های نمایش رفت ،  مرد بالشی ، جمجمه ای در کاناراما و ملکه ی زیبایی لی نین . . . پیش از هر چیز ، بروشور ِ کوچک ِ نمایش را در دست میگیرم ، در پیش فرض ذهنم ، عکس هایی مدرن که در دنیای مجازی پخش شده اند وجود دارد اما قضاوت کردن دشوار است . هرگز نمیتوانم در مورد ِ نمایشی که متن اش را نخوانده ام قضاوت و داوری کنم ، چگونه میشود در مورد ِ نمایشی که نمایشنامه اش را نخوانده ای پنبه زنی یا تمجید و تحسین کنی و یا اصلا حرفی بزنی . اولین سئوال در ذهنم ، بروشور است . بروشوری سفید و کوچک ، در قطع ِ کتاب های کوچک ِ تو جیبی ، ملکه ی زیبایی لی نین با رنگ ِ خون مرده ، قرمز ِ کدر ، قرمزی که از نفس می اُفتد آن بالا حک شده . بالای چکمه هایی سفید ، چکمه هایی کَفش به گِل نشسته شده . . . شاید در گِل مانده . . . مثل ِ یک ضربه ی آخر ، مثل یک تسلیم . مثل یک تضاد . یک وسواس ، یک  سیم ِ آخر . . . یک کار ِ نباید . . . مترجم : حمید احیا / طراح و کارگردان : همایون غنی زاده / تهیه کننده : نورالدین حیدری ماهر / تئاتر شهر / سالن اصلی ، بهمن و اسفند / ساعت : 18

بازیگران : ویشکا آسایش ، همایون غنی زاده ،  سعید چنگیزیان ، مهدی کوشکی 

 

فضای نمایش ِ ملکه . . . فضایی بود تداعی کننده ی ، سردخانه ، یخ بندان ، عصر ِ جدید ، عصر ِ تکرار ، سرما ، پژواک ِ صدا ، تکرار ، چیک چیک ِ ثانیه ، ضربه هایی که به در و دیوار بی زاویه ی دکور میخورد ، مثل یک سیلی محکم توی صورت ِ تماشاچی بود . استفاده از رنگ سفید ، در صحنه . کم بودن ِ آکساسوار و استفاده ی درست از ابزار توی صحنه ، صندلی راحتی اگزجره شده ی چند کاربردی ، الاکلنگی که نشیمنگاه ِ مادر ِ مورین هست ( که نقش آن را همایون غنی زاده بازی میکند و مگ نام دارد ) ، به چند منظور طراحی شده است ، صندلی راکینچر ، صندلی ، استراحتگاه ، وسیله ی تفریح ، بازی ، بازی در بازی ، در ایران ابزاری برای کنایه از نزدیکی ها ، البته در همین ایران ، نمایش ِ  این نمایشنامه یک جورهایی با ادبیاتی که دارد با سیستم ِ برخورد همیشگی سازگار نیست . اینکه بیش از هر چیز در طنازی به کش دادن مسائل جنسی میپردازیم ، از شنیدن و دیدن اش حتی از (چیز ) بودنش ، از خوردن و مزه اش لذت میبریم . روی صحنه ، توی خانه ، روی دسک تاپ ، توی اینترنت و در شوخی های عوامانه . . . این صندلی ساخته شده ی چند منظوره ، سمت ِ چپ ِ صحنه و در جای درست قرار میگیرد . زاویه در نمایش وجود ندارد . انگار در یک قعر یا توی استکانی باشی . مورین ، با دستکش های زرد ، عینک بزرگ ، موهایی سپید ، قد و قامتی بلند ، پاهایی در چکمه های سفید در حال ِ تکرار ِ مواظب از مادرش است . مواظبت ، مراقبت ، تکرار ِ یک پرستاری که خواهر هایش از آن انصراف داده اند . مادری که نمیشنود ، زیاد حرف میزند ، دخترش را به تصرف و در زندان ِ خودش حبس کرده است . به او دروغ میگوید تا خودش بقا یابد . مهربانی معنی ندارد . تلوزیون تکراری ست . . . برنامه ها . . .عمل ها و عکس العمل های روی صحنه ، روزمرگی خودمان است . در نیم ساعت ِ اول حوصله سر بر ، نه از جهت ِ فکر پشت ِّ نمایش . خیر ! از جهت ِ جا نیفتادن ِ این آدم ها ، در دیدگاه ِ تماشاچی . 

فرقی نمیکند که مگ ، مادر باشد ، مادر بزرگ باشد ، پدر باشد یا پدربزرگ ، یک فردی دیگری را برای خود قربانی میکند . ریموند ( سعید چنگیزیان ) و پاتو ( مهدی کوشکی ) دو برادر هستند که در همسایگی این دو تَن این دو مادر و بچه زندگی میکردند و زندگی ان ها در حاشیه است . آنها نیز در تنهایی خود در رنج و دلهوره ی خود به سر میبرند . آدم هایی قندیل بسته شده . زندگی تکراری هولناک . قصه به امروز ِ ما طعنه میزند . به ندیدن ِ ما . به رد شدن های ما از کنار ِ یکدیگر . به عادت کردن . به عادت نکردن . به زندانی زمان شدن . شنیدن ِ چیک چیک ِ ثانیه ها . . . سکوت . . . ضربه هایی که به دیوار میخورد . بالاخره دختر 40 ساله شده . میخواهد به مهمانی برود . مادر یا پدراش به او میگوید تو بدکاره بار آمده ای ان هم از من . منی که زمانی زیباترین بودم . چطور از من ِ به این خوبی توی هرزه توی همه فن حریف در برخورد با جنس مخالف پدیدار شدی ! . . . .دختر جان به لب میشود . رفت و آمد ها سرسام آور است . رد پاها کنترل میشود . همه جا سابیده میشود . سائیدگی یک عادت . وسواس . تکرار مدام . رها نبودن . سطل هایی روی صحنه . . . جارو برقی ، سطل ِ شاش . . . سطل آشغال بلند و بزرگ . . . گاز . روغن . وسایل ِ شکنجه . . . ابزار ِ روزانه وسیله ی شکنجه میشوند در یک تکرار . در یک نبودن ِ نور . در یک سپیدی مدام . در یک زندان ِ عصر امروز . همین اینک ِ ما ، موقعیت ِ نمایشی ست . کافی ست به اطراف خود درست نگاه کنیم . کشف نکردن ِ یکدیگر ، سپری کردن ِ زمان . هدر رفتن ِ عمر و عادت بر تکرار . لذت نبردن . 

اینکه وضعیت و موقعیتی که شخصیت های داستان در آن قرار دارند همین زمان ِ اینک است . همین قندیل امروز . همین کافی شاپ تئاتر شهر ، همین از کنار هم رد شدن ها ، همین عادت به ندیدن ها . عادت به دوست نداشتن ها ، عادت به مزه ی چای و قهوه ، عادت به تکرار ِ سلام ، عادت به لبخند ِ مصنوعی ، عادت . . . حبس کردن ِ یک تَن در کالبد . حبس کردن ِ دیگران در موقعیت خود . استفاده از دیگران جهت ِ بقا . بقای خود . زنان و مردان پیری که دو دستی به جهان چسبیده اند . حاضر به کشته شدن ِ اطرافیان هستند . همه میخواهند که پیرتر ها بیشتر بمانند . خود پیر تر ها . . . سالمند ها نیز . . . دیگران را قربانی کردن . سالمندان . شیش ! کاش کلمه ای تابو نبود . کاش سالمندان بد نبود . مورین که مادرش نمیخواهد او ازدواج کند و شریکی داشته باشد به لبه ی جنون میرسد . لبه ی دیوانگی . شاید البته . شاید سالها پیش هم این را تجربه کرده باشد . . . این جان به لب رسیدن . . . این خستگی و درک نشدن . این خانه ی بی پنجره . این تکرار . این نفهمیدن ِ کوچکترین نزدیکی ! . . .این عدم ِ آن توسط ِ مادر یا پدر تو . . . این کشتن ِ نفس ِ تو . . . مورین که روزی میفهمد معشوقش یا دوست پسر یا کسی که دوستش دارد . .. یا کسی که میخواهد دوستش داشته باشد نامه ای داده و نامه اش توسط مادرش خوانده شده . . . مثل همیشه . . . آخرین بار . . . مادر یا پدر را شکنجه میکند و با روغن داغ میسوزاند . او را میکشد . خون همه ی سفیدی را قرمز میکند . او جنازه را توی سطل می اندازد . توی سطل آشغال . راحت میشوم . راحت میشود . راحت میشویم . نفسی میکشد . سپس میفهمد مردی که برای او این همه دست از جان شسته است و مادر کشته است با زن دیگری ازدواج کرده . مورین چمدان اش را بر میدارد که برود . در انتها . . .مورین چقدر شبیه مادر یا همین پدرش شده . عادت های او به عادت های دختر تبدیل شده . یک چرخه تکرار میشود . یک تکرار میچرخد . این نمایش را دوست داشتم . شاید باید یک جورهایی در این موقعیت زندگی کنی تا درکش کنی . دوستش داشتم . امیدوارم بین روزمرگی های خانه تکانی برای دیدنش وقت بگذارید . غبار همیشه هست . 

1393

0
0

 

ای نوروز م . . . روزگارت را به روشنی ، با خورشید ِ سعادت به سلامت ، ساعت به ساعت بیافروز . ای روزِ  نو   ، روزگار ِ نو    شو بر ما ، بر ما ماه های شب ها را روشنی بخش ِ رویاهامان ، فانوس وار آونگان در رویاهای شیرین بنما مهتابی  . ای چهار فصل ِپیش ِ رو  ، بهارت ، تابستانت ، پاییز و زمستانت ، نباشد چو روزگار پیش ، چنان جان فروز و روح انگیز شود تا برگ برگ ِ تقویم را خاطره نوشت ِ شادی ها ، تجربه ها ، به  ها ، تر ین هاکنیم . تَر شود چشم از اشک ِ شوق در شب نوشت های همیشگی مان . قصه های چهار فصلت ای سال ِ نو بی غصه و بی چاه و آه باشد . . . غروب ها و طلوع ها ساعات مقدس ت بشود نه میعادگاه ِ دلگرفتگی ، نه اشتراک ِ تنهایی آدم ها . ای سال ِ نو سرخی سیب ِ هفت سینت روی ِ سیمای ما ، سبزه ی سربلندت پیشانی نوشتمان ، سنجد ِ عاشق  شفا بخشد ، روان و جانمان را ، سکه ی هفت سینت باشد کار و بار مردان و زنان ِ سرزمینم ، سیر و سرکه ، دل ِ عاشقان باشد ، نگران ِ نبودن ها ، دوری ها تمام شود ، بدی ها پایان یابد . مثل سیر و سرکه بجوشد دل ِ نگران ِ دوستی ها ، سفره ی همه پر برکت ، پر نعمت به نشان ِ سمنوی هفت سینت باد . دور باد هر گرانی و هر سماق مکیدنی از بیکاری ، از اخبار دور دست ها و نزدیک دست ها دور باد شومی بر مردمان که خودمانیم . چشم ِ شیطان کور و کر ، همه ی طلسم ها در آتش ِ اسپند ِ سفره دود باد . عطر ِ هر فصلمان طراوت ِ سنبل ِ هفت سین باشد . بار خدایا ، تخم ِمرغ ِ هفت سینمان ، بار دهنده ی روزگار ِ شیرین باشد ، ثمره ی زایش هایی عاشقانه از انسان تا گیاه و حیوان ،  سموم و گند و آفات از زمین ما ِ از سرزمین ِ ما دور باد . هر بلایی دور باد به صد هزار بار دور به هزار و سی صد و نود و سه بار باد دور و دورتر . . . از این به بعد اش خوب باشد . چراغ ِ هر خانه ای ، که دل باشد یا از گِل ، روشن بماناد . چون شمع ِ هفت سین . ساعات ِ هر روزمان خوش باد . به چرخ ، نچرخد زمین و عقربه ی ثانیه شمار اگر به کام ِ مردم ِ سرزمین نباشد . باشد همه سعادت ، برکت ، خوشی ، فرح بخشی ، رقص و شادی ، زندگی باد از این به بعد هر چه باداباد نیکو باد . 

ای اسب ، ای سال 1393 ای 9 ِ میان ِ دو 3 ، نشان به تو که میان ِ دو 3 تَک مانده ای در این هزاره ، این سال ات بر کام ِ همگان شیرین باد . آمین . 

عیدتان مبارک . 

میس شانزه لیزه 

فیس بوک زن است .

0
0

فیس بوک چیست ؟ فیس بوک ، یکی از اختراعات ِ بشر ِ دوپا است ، که در یورش ِابتذال و اطلاعات ، توامان با خلاقیتی آن چنان طرح افکند و اُفتاد مُشکل ها . فیس بوک ، فضایی است که خودتان را شرحه شرحه و قطعه قطعه هم کنید دستتان بهش نمیرسد . در این فضای دور از دست ، که دستتان بهش نمیرسد ، به وسیله ی چند عدد تکمه یا به عبارتی از طریق (کی بورد ) چیزهای تعریف شده ای را تایپ کرده و قفل درگاه ِ فضای ناملموس ِ فیس بوک را باز میکنید . فیس بوک چیزی است همچون مواد مخدر که هر روز به روز میشود و قوه ی تخدیرش عرض اندام ِ بیشتری میکند ، در این فضا که کلیدش دست ِ شماست ، مقداری جای نامرئی به اندازه ی بینهایت به شما اختصاص داده میشود تا در آن هر طوری که دوست دارید کله پا شوید و معلق بیاندازید و عرض اندام کنید ، هر کسی به شیوه ی خودش ، یک جور پیست ِ رقصی ست که در آن  همه جور رقصی از نوع ِ رقص عربی ، باله ، باباکرم ، اواخواهری ، اسپانیایی و ... میبینید . یک فضای عرض اندام و اظهارِ وجود . در این فضای دستم بهت نمیرسه ، شما میتوانید از خودتان یک عکس بگذارید که یعنی این منم . همین ، یک عکس که یک تصویر که در اندک زمانی حافظه ی بشر را سوق دهد به پیش فرضش نسبت به شما . همین یک عکس ، به طرف میگوید که شما خیلی با کلاس ، با سواد ، با حال ، بی حال ، بی سواد ، سطح بالا ، سطح ِ پایین ، چی کاره ، همه کاره ، یا هیچ کاره هستید ، پس میتوانید راست یا دروغ هر عکسی دوست دارید بگذارید ، خانم ها با آرایش ، با بوتاکس ، با افکت های نوری صوتی تصویری جلوه های ویژه و های لایت های فوتوشاپی و آقایون از نوع ِ سیاه سفید و کراوات و کمر و کلاه و سیبیل و چکش وموی بلند و کچل و طاس و عده ای هم از ترس خانم بچه هایشان عکس های دو نفره میگذارند تا یک وقت کسی اشتباه فکر نکند و چشم کورش در بیاید و در آن کادر ِ کوچک ِ معرفی عکس ِ پروفایل دو نفر را چسبیده به هم ببیند . بداند با یک نفر طرف نیست . بداند طرف ، صاحاب دارد . استقلال معنی ندارد در این جا هم دو تایی ها هستند . خب میرویم سراغ شناسنامه ی بعدی که شما در این فضای دور از دست و خیلی عجیب میتوانید مفت و مجانی خودتان را بدون دردسر کنکور و اعصاب خوردی دکتر و مهندس و تحصیل کرده ی سوربن و موزیسین و آهنگساز و نویسنده و آرشیتکت و هنرمند و روان شناس و نقاش معرفی کنید . این هم که بگذرد . . . شما میتوانید کارهای خود را برای اهالی دوست و آشناهایتان در فیس بوک به اشتراک بگذارید .و این جاست که محل ِ مَجاز موجبِ دردسر یا موجب تاج ِ سر میشود . 

 

شما میتوانید خلاقیت های خود را ، دانش ِ به روز شده تان را ، دوست ها و دور همی هایتان را برای مردم بگذارید انگار که بیایی و یک پنجره برای مردم کوچه درست کنی ، بگویی سرت را بیاور تو . . . گاهی این دیوار ِ شیشه ای مخصوصا در جاهای ناجور نصب میشود از توی حمام گرفته تا توی آشپزخانه و توی رستوران و کمد ِ دیگران خیلی هم رواست و چرا که نه . . . اصلا باید هم ببینیم و در ضمن لایک بزنیم . لایک معضل بشر ِ امروز است . در این یورش ِ تکنولوژی و جاه طلبی آدم ها برای تایید گرفتن از دیگران همه با لایک به هم سلام میدهند ، با هم دوست میشوند و با لایک با هم ارتباط برقرار میکنند . با لایک استخدام میشوند و با لایک سیمرغ میگیرند و تئاتر میروند و با لایک شوهر میکنند و با لایک طلاق میگیرند. . . لایک یک چیز ِ پدر در بیاری ست که با آن میتوانی چشم ِ دشمنت را هم در بیاوَری . یعنی با تائید بر صفحه ی دوستی ، چشم ِ دشمن ِ دوستت را مبنی بر تائید بیشتر او از کاسه در بیاوری یا چشم ِ شوهر ِ سابق ، دوست دختر سابق ، دوست پسر سابق را مبنی بر داشتن ِ هواداران ِ ساختگی یا واقعی در بیاوری و این جا میزان ِ اهمیت ِ طَرف مهم است . بهتر است روی این لایک کمی ترمز بزنیم . مدار ارتباط دنیای امروز و آدم های دنیای امروز بر اساس ِ - لایک - محوریت دارد . اگر برای کسی لایک بزنی او ممکن است در عالم واقع که پوست و گوشت و تن و کالبد ِ تو در آن هوشیار است به تو زنگی بزند بخواهد با تو قهوه ای بخورد ، با تو پیاده روی کند ، رویت را ببیند و بخواهد موهایت را بو بکشد ، اما ای داد از روزی که تو چیزی را عمدا یا سهوا لایک نزنی ، میزان ِ اعتبار ِ طرف ، برای مدت ها از بین میرود ، طرف خودش را کم میبیند و تو را بلاک میکند . بلاک یک درگوشی محترمانه و یک تیپاست تا تو بدانی و آگاه باشی که از این غلط ها نباید بکنی . . . سرک نکشی . دو به هم زنی نکنی . . . دروغ نگویی . . . دیگری دشمن را جلو روی دوست دوست نداشته باشی خلاصه در دنیای مجازی چنان تائید و مهر ِ آن چماق میشود که با آن میتوانی دیگری را دیوانه ساخته و خودت را چون باد ِ معده رها کنی و حسی توام با آرامش داشته باشی . شما میتوانید در این فضای غیر واقعی حس های واقعی تان را به اشتراک بگذارید ، اگر مثلا اهل ِ نوشتن هستید کلماتی دست و پا کرده به رُخ دیگران بکشانید . اگر اهل موسیقی هستید موسیقی های دیگران را آنالیز کرده میزانی فحش به آن آراسته خود را منتقد معرفی کرده و در این صفحه ی نامرئی اظهار وجود کنید . . . اگر دکتر هستید از شفای بیماران و تلفن های شفا بخش حرف بزنید و کاسبی تان را رونق دهید . فکر کنید با یک فضای دروغی میتوانید در زندگی واقعی بتازید . اما این تاختن به کجا میرود . . . در این فضا خیلی کم هستند کسانی که چهره ی واقعی خودشان را به شما نشان دهند . در این فضای دروغ معمولا چیزی که بیشتر به اشتراک گذاشته میشود پر بهاترین و با ارزش ترین - دارنده ی - بشر یعنی زمان اش است . زمانی که به حراج میرود . از این منظر فیس بوک مثل یک زن اغوا گر است . دوست داری تماشایش کنی . مثل تصویری روی کارت پستال ، مثل زیبایی جعلی ، زن آراسته ای که واقعی نیست اما زیبایی اش تو را روی دگمه ی ایست نگه میدارند . از رویش نمیتوانی آسان بگذری پس زمان برایش میگذاری . ثانیه به پایش میریزی . . . - زن است از این جهت که بیشترین زمان ، را برای دیدن ِ سوفیا لورن به کار میبرند تا دیدن مثلا آلن دلون - از این جهت که جنس ِ محیا مونث است نه مذکر  . . . جنس ِ وادار کننده به خصوص در سرزمین باریکلای ما زن است . . . .زن همه کاره است . . . زن کلید مرد به جهنم است . . . زن از این نظر که وقتت را تلف میکند . . . تو در زن بیشتر گرفتار میشوی . . . با زن بیشتر گرفتار میشوی تا با مرد . . .تو با زنانگی ات بیشتر گرفتاری تا با مردانگی مردی ، حتی خودت را دیوانه میکنی اگر زن باشی . از این نظر تو اول از بودنت به عنوان مونث باید خوشحال باشی چون کلید همه چیز دست تو است . میتوانیی یک برقع روی خود بگذاری یا میتوانی روی آن یک پنجره ای توری وار رسم کنی تا چشمانت را ببینند . . . معطلت شوند اما مذکر جماعت بیچاره ها چیزی ندارند که تو معطل آنها شوی . . . نه به لحاظ زیبایی نه از نظر ِ داشتن ِ چیزی برای رفتن به جهنم و یا بستری برای مکث کردن . . . هیچ چیزی در این جنس بیچاره نیست . برای همین از دست ِ زنان مکار بیچاره اند . من طرف ِ این ها هستم . فیس بوک هم زن است ، مکار و دروغ گو است . بیشتر در این دسته بندی فیس بوک را ببینیم . فیس بوک بیشتر دروغ ِ قشنگ و بزک کرده است . وقت خور است . مثل موخوره همه ی زیبایی عمر لحظه لحظه ات را میگیرد . . . مثل مواد سکر آور است مثل تریاک . . . زهرماری است برای کشتن ثانیه ها . . . برای کشتن لحظه هایی که دوست نداری و دست و دلت به دشنه نمیرود تا در دلت کنی . . . میتوانی با حضورت در فیس بوک خودت را محترمانه حلق آویز کنی . کسانی که حضور زیادی در صفحه ی خود و دیگران دارند یک جورهایی در کُشتن خودشان  اصرار دارند . آنها نا امید کننده ترین بشر های روی زمین هستند . . . انها در مُردن ِ خویش و در ماندنشان در دنیای غیر واقعی پایشان بیشتر است تا حضور در واقعیت . عده ای هم در دسته بندی دیگر میگنجند . آنها را میتوان شارلاتان نامید ، آنها که نه هستند و نه نیستند و اصلا معلوم نیست دوست و دشمنشان کیست و خیلی هردنبیل و باری به هر جهت با همه دختر خاله پسر خاله هستند . عده ی دیگری که در فیس بوک موجبات فرح بخشی خاطر مرا ساخته اند دسته بندی (قوم و خویش) در فیس بوک است که در کامنت ها یا نظردونی زیر ِ عکس هایشان انقدر قربان صدقه ی هم میروند و برای هم در پپسی باز میکنند و نوشابه که اصلا انگار در خانه هایشان تلفن نیست و باید در حضور مردم به همدیگر اظهار ارادت کنند . . . یک جور نمایش ِ خانوادگی ، یک جور مهربانی های برچسب وارانه در دنیای مجازی برای رفع ِ خاطر بعضی چیزها . . . یک جور ماتحت سوزانی فامیل های دیگر که ما از شما وسایلمان بهتر و بچه هایمان خوشگل تر و دور کمرمان باریک تر است . 

عده ی خیلی کمی در این فضای جعلی دروغی ، در این سفره ی شبانه روزی همیشه تامین غذا ی بشر ، حضور دارند که - انسان - هستند . مشخص هست این آدم ها شبیه حضور ِ تخصص شان ، بیلبورد نصب میکنند و وصل میکنند و در مراودات و مناسبات نه زیاده رو و نه کم حضورند و در معاشرت از کلمات و سخنانی استفاده میکنند که اگر بعد از سخنرانی یا توی پذیرایی خانه شان هم بروی قطعا با توجه به میزان صمیمت تو رفتار میکنند . این آدم ها در سن و سال و میزان ِ حضور بی شیله پیله و دروغ نیستند و دیگران را تحقیر نمیکنند و جاسوس های سه جانبه ندارند . در دنیای واقعی مقدار زیادی آدم میبینیم که دست به دامن ِ تلفن و ضبط صوت هستند و خدا پس سرشان زده و مجبورند کارهای ضد حقوق بشر انجام دهند تا خودشان را با صدای دیگران به اثبات برسانند و در عطوفت هم خدا دستشان را بریده زده پس سرشان و مجبورند در کوچه ی دربسته بمانند و از حضور واقعی که جا مانده اند در حضور غیابی هم بدبخت ها کم آورده اند با این جهنمیان بی سواد  کاری نداریم . بعضی ها برای به زندان انداختن و افترا و کارهای به نفع ِ خود حاضرند با حضورهای مجازی به نام دیگران مثل مرد زن نما یا زن مرد نما یا چیزی در این حد وقیح رفتار کنند تا مچ کسی را بگیرند . دنیای مدرن باعث شده تا مجالی برای دیوث هایی کور و کچل شود تا هر از گاهی برای سرگرمی با نام های دیگران در خانه ی تو بدون اجازه ی تو حضور یابند . فکر کنید در دنیای واقعی ببینی یک تخم نا بسم اللهی دور میز شامت نشسته و دارد چه کیفی هم میکند !  . . . معمولا میتوان این فیس بوک را یک جورهایی شبیه 1984 و دنیای توتالیتری هم دانست که در خانه ی هر کسی یک جاسوس وجود دارد تا نگذارد که با دل خوش گناهی کنی . . . کاری که کسی دوست ندارد نه آن چه که خدا گفته . از این منظر . برای همین خدا چدر مادر خالق فیس بوک را بیامرزد که تو میتوانی با کشیدن دیوار و مرز بین خودت و ادم هایی که هویتشان و فریبشان در فیس بوک آشکا رمیشود  آنها را دور کنی . معمولا دور کردن آدم ها کار ِ آسانی است . از در بیرون انداختن کار آسانی است . دل شکستن آسان ترین کارهاست اما نزدیک شدن ، دل به دست آوردن . . . کار سختی است . انقدر سخت که خدا برایش آیه نازل میکند . اینکه بتوانی جای زخمی که روی صورت دوستت انداختی را منکر شوی . . . تو زخم و زخمه زدی . . . چگونه دوستت جلوی آینه آن را نبیند . تو دلی شکسته ای . چه خوب شد از بحث شیرین دل و قلوه حرف و حدیث به میان آمد . یکی از اتفاقاتی که خیلی عجیب در این دنیا می افتد روابط دوستیی که به لطف خدا به ازدواج ها می انجامد است . . . اصلا تصور اینکه در فضایی غیر قابل لمس بتوانی کسی را از نوشته یا از عکس بو بکشی . . . نفسش را خودش را و حضورش را برای من نویسنده خیلی خر است چه برسد به اینکه بخواهد ختم به یک امر واجب و پسندیده ی الهی شود که میبینیم میشود . به لطف تکنولوژی همیشه اتفاق های دور از ذهن رخ می نماید . تا حدی که به مضحمه ی سورئال مینشیند . 

چگونه میتوان میزان ِ اعتماد ِ بیماران ، خریداران ، دوستان خود را از یک صفحه ی سرد و یخی به دست آورد جز با چرب زبانی ؟!

چگونه میشود وقتی پیش فرضی از آدمی نداری . آن آدم را به لطف عکسش بشناسی . . . یعنی فعل ِ شناختن را در این حد تحقیر کنی ! . . . در دنیای واقعی که مرد است و مردانه تر و دوست تر دارمش . . . میتوانی آدم ها را بچشی و و ومزه مزه کنی . . . توی تله بی اندازی . . . شاید بعد از صد سال . . .بفهمی که تازه چقدر نمیشناسی اش . . . چقدر همه چیز در بعد زمان و در تغییر سن و در تغییر فصل عوض میشود . میزان شناخت تو نسبت به پدیده ی رشد و تغییر فصل و تغییر مزاج آدم ها . . . پس شناختن از چه بر می آید . . . چقدر میتوانیم دوست داشتن خودمان را واقعا با یک آی کن ( قلب ) یا ماچ به کسی القا کنیم . مگر ماآدمها جادو گر و ساحره هستیم ؟

 

هراس و وحشت ِ من از حضور این دنیاهای مجازی در دم دستی چیز هاست . توی تلفن . حضور هزاران آدم توی حلبی کوچکی به اندازه ی کف دست . کسانی که بیشترشان دوست تو نیستند . بیشترشان هستند تا تو نمیری . . . از اینکه در هر کافه ای که میروی یا در هر بار  و محفلی سر ِ همه را توی حلبی های بیجانی میبینی که در حال نگاه کردن به صورت یکدیگر نیست . سر هایی توی موبایل . یک زمانی از منسوخ شدن و فراموش شدن دست خط میترسیدم . حالا از خیلی چیزهای اساسی تر . در هر میعادگاهی باید سر در دنیایی داشته باشی که واقعی نیست و مثل دنیای دیونوسوس معجونی واویلاست که تو میتوانی بدون دیدن ِ حریفت با او تخته بازی کنی و به لطف ِ رئیس های کشور عزیز من ایران ما به همت عالی و عزمی راسخ با دست در دست همدیگر دادن و شکستن دیوار فیلترینگ این دنیا با سرعتی اندک در این فضا ها حضور داریم .. . هنوز نمیدانم چقدر مفید و درست است حضور در جای یکه نیست . مثل برزخ است و تعریف شده . . . اما خوب میدانم که اصلا شبیه این نیست که صورت ِ تو را در دست بگیرم و توی چشمانت نگاه کنم و ببویمت و ببوسمت . این نعمت نیست نکبت است . شاید در یک جاهایی این تکنولوژی به درد هم خورد . . .مثلا در کشوری که دوستش ندارم ، گیشه های تئاترش واقعا به لطف قرار مدادهای توی فیس بوک پابرجاست . نمایشگاه هایش همین طور . . . سینماهایش با تعریف و لایک زنده است . . . زن هایش و مردهایش از طریق این فیس بوک به بقالی میروند و دور هم جمع میشوند . برای همین خیلی چیزها در هم و اشتباه مدام و مستمر پیش می آید . گاهی حسن هایی هم در این فیس بوک هست . از اتفاق های خوب و مثبتی خبرداری که خوشحالی . . . از دیدن کاریکاتور و نقاشی یا باز شدن یک دلکده ای کافه ای با خبر میشوی که صد سال یک بار هم یک نفر زنگ نمیزند به تو خبرش را بدهد . . . دو ر از دوستان ِ همیشگی هستی . از یک یکنواختی میزنی بیرون . . . از اینکه در کشتی فیس بوک با دیگران باشی ولی غرق شوی لذت هم میبری . .  . . . . از اینکه ایده . عکس . نوشته . فیلم . قیافه ی جدیدت  تائید و تکذیب شود یک شبه ره صد ساله میروی و این هیجان زده ت میکند اما چه دلیلی دارد که در لحظه همه ی حس هایت را روی دایره ی بی حیای این زن هرز این فیس بوک بریزی و هر دم یک خط چشک دیگر بر رخ او بزنی . هر چیزی ساده اش خوب نیست ؟ مثل لیلا حاتمی ! یا مثل استغفرالله . . . باید بدانی که گاهی صفحه هایی که در این فیس بوک مختص آدم های مشهور است نوعی نمایشگاه است که گاهی به لجن هم کشیده میشود گاهی هم موجب شهرت میشود و به هر حال زندگی مجازی زورش بر زندگی حقیقی چربیده . پس میبینیم که زن ها هستند که دنیا را میچرخانند . حتی دولت ها را حتی نمایشگاه ها را حتی شوهر ها را حتی بچه ها را حتی قاتل ها را حتی سینماها و کتابخانه ها را ، زن ها هستند که کنترل میکنند و زور زن ها در دنیا در این که به فیس بوکش تشبیه کردیم چربیده . حالا این مکار و فریبنده لایک دارد یا نه ؟

ویریدیانا اثر بونوئل

0
0

ویریدیانا

ویریدیانا ، اثر لوئیس بونوئلدر سال 1961 ، وقتی آقای بونوئل با اسم و رسم ِ راهبه ای به همین نام برخورد کرد ، ساختنش در ذهن او و سپس در سینما اتفاق افتاد . این فیلم  که فیلمنامه اش اثر  بونوئل و خولیو آلخاندرو، بر مبنای داستانی نوشته  ی خود ِبونوئل است ، اولین فیلم ِ اسپانیایی بونوئل محسوب میشود . در این فیلم بازیگرانی چون :سیلویا پینال ، فرانسیسکو رابال، فرناندو ری و مارگاریتا لوزانو ، ایفای نقش کرده اند . 

قصه ی فیلم خیلی ساده است . ویریدیانا دختر زیبایی ، قرار است راهبه شود و سوگند بخورد ، پیش از این مراسم ، عموی وی که هزینه های او را نیز تامین میکند ، طی خبری ، از او میخواهد تا به ملاقاتش برود . علارقم میل باطنی ویریدیانا ، به اصرار مادر مقدس و برای سر سلامتی و دست بوسی به دیدار ِ عمو جان رهسپار میشود . به محض رسیدنش ، مزرعه ی بایری را میبینیم که عموی سیاه پوش و مرموز او در آن و در خانه ی مرموز تر آن ساکن است . خانه ای که عنکبوت همه جایش هست جز طبقه ی اول اش . در این خانه زن ِ لوندی کارگری میکند که دخترش هم دور و اطراف خانه پرسه میزند و از مهم ترین کارهایش طناب زدن زیر درخت است . همین طور مردی در طویله و انبار خانه مشغول کارهای ارباب هستند . خیلی طول نمیکشد که متوجه میشویم ، عمو ی ویریدیانا ، در واقع عاشق مادر او بوده است و از زن اولش هم فرزند پسری دارد . عمو جان میخواهد از طرق مختلف مانع رفتن ویریدیانا شود . متوجه میشویم که نگاه هایش با نوعی هوس همراه است . یک شب ویریدیانا که خواب زده شده یا در خواب راه میرود یا هر چیز دیگر ، در حالی که لباس خوابش را درست نپوشیده و پاهایش پیداست جلو عمو می آید . سبدی در دست دارد . دو کاموا داخل این سبد است آن ها را توی آتش می اندازد . در آتش ِ شومینه و مقداری از خاک آن را بر میدارد . خاک و خاکستر را توی رخت خواب مرد میریزد . ( این ها همه البته و صد هزار البته نشانه هایی در فرهنگ اسپانیا و زبان ِ آن ها دارند . ) سپس عمو جان اعتراف میکند که زنش که شبیه او بوده در حالی که لباس عروسی تن داشته است در آغوش وی مرده است و از ویریدیانا میخواهد که آن لباس را بپوشد . او نیز این کار را انجام میدهد و همان شب قهوه ی قجریی را که ماحصل نقشه ی عمو و کارگر (رامونا ) است را میخورد و در خانه ماندگار میشود این طور که بی هوشش میکنند و عمو شب با میل مبهم ِ هوس اش با ویریدیانا صفا میکند . 

فردا به دروغ به او میگوید که کارش را انجام داده و ویریدیانا برای مراسم سوگند نمیتواند به کلیسا برود . هرچند ویریدیانا وسایلش را جمع میکند . داخل چمدانش میگذارد و به اصرار خودش میرود . وسایلی شامل صلیب و حلقه ی خاردار و میخ . همه ی این تصاویر را دختر رامونا که بالای درخت رفته است مشاهده میکند . در همان شب ، شب نظر بازی عمو به ویریدیانا ، دختر ِ رامونا مدام میگوید که دیده است یک گاو بزرگ سیاه از توی کمد داخل آمده است . او به مادرش که همه چیز را علی رقم میل باطنی اش پذیرفته میگوید اما مادرش میگوید این بوسیدن چیزی نیست همان طور که من تو را دوست دارم هست . یعنی از آن نوع است . در صورتی که در فیلم از یک تابو حرف زده میشود از یک ممنوع بودن . وقتی ویریدیانا سوار گاری میشود و میرود . همین که قصد دارد سوار اتوبوس بشود به او اعلام میکنند که اتفاق بدی افتاده است . دنبالش می آیند و او را با خود میبرند . در طول ِ فیلم متوجه طناب زدن ِ دختر ِ رامونا زیر ِ درخت میشویم و این که کارگر مرد به او میگوید این کار را نکن . طناب را زیاد میبینیم . عمو جان خودش را با طناب دار زده است و ویریدیانا نیز که ارثی از او برده برای پاک شدن گناهش و اینکه روی برگشتن به کلیسا را ندارد سهمش را بین فقرا این طور تقسیم میکند که همه شان را به خانه می آورد و میخواهد خیلی باکلاس آنها را تربیت کند که هر کسی هر مهارتی دارد ازآن استفاده بکند و کار کنند و زن به آن ها پول بدهد . . . سپس برود و ذکرش را بخواند . در همین حین خورخه که پسر خود عمو جان است با دوست دخترش وارد داستان میشوند . دوست دختر سریع متوجه زیبایی ویریدیانا میشود و احساس میکند دوست پسر جان به او نظر دارد و میخواهد از رابطه انصراف بدهد و برود که این کار را هم انجام میدهد . 



در بین گداهایی که به خانه ی عمو آمده اند مرد زخمی - مرد کور - زن آبستن . زن کوتاه قد . زن نوازنده . . . زن هرزه . مرد پیر . . .مرد چلاق همه جوره دیده میشود . ویریدیانا از آنها میخواهد فروتن باشند . آنها هم نمیتوانند . در این جا یاد فیلم بانو می افتم و اینکه آقای مهرجویی چقدر از این صحنه ها استفاده ی دلپذیری کرده است و قطعا اگر این فیلم را قبل از بانو دیده بودم . بانو را این همه دوست نمیداشتم . . . یک روز که متوجه میشویم پسرعمو به ویریدیانا میگوید که نباید خودش را سفت و سخت بگیرد و باید معاشرت کنند . . . همگی بیرون میروند و گداها خانه را تصرف میکنند . آنها شروع به غذا پختن و خوردن دور میز بزرگی میشوند که رویش شمع دان هست . در طول فیلم همیشه شمعدانی را میبینیم که سه شعله است و دو شعله ی آن روشن است . بگذریم . انها - گداها - خانه را کاملا به گند کشیده و مست میکنند .  همین طور زن هرزه ی گداها میخواهد مثلا از آنها عکسی بگیرد که همگی شبیه تابلو ی شام آخر حضرت مسیح میشوند و این قاب شکل میگیرد و همگی میخندند . وقتی که خورخه و ویریدیانا و رامونا میرسند . دو تن از این گداها به ویریدیانا میخواهند دست درازی کنند . یکی از آنها این کار را پیش چشمان مرد زخمی انجام میدهند و این در حالی است که دسته های طناب را که میلرزند در چند پلان میبینیم . دست های خورخه بسته است . به قول گدا کاری که یک روز یکی انجامش میداد . . . او این کار را برای ویریدیانا انجام . میدهد . پیش از آن رابطه ی خورخه و رامونا را در طویله ی پر از موش میبینیم . رامونا زنی است که امیالش از چشمانش بیرون ریخته و بازی اش را به شدت دوست دارم . نگاهش را . .. با همه ی این سانسور در آن سالها به شدت توانسته همهی حرف دل کارگردان را به نظر من منتقل کند . بعد از این که گداها را پلیس میبرد و آب ها از آسیاب می افتد . یک شب ویریدیانا خودش را در آینه شکیته ای نگاه میکند . اشکش را پاک میکند و موهایش را دورش میریزد و میرود اتاق پسر عمو جان . 

ویریدیانا وقتی در اتاق پسرعموجان را میزند متوجه میشود که رامونا در ان اتاق است . برای اینکه این شکل رابطه را نمیتوانستند در آن زمان به دلیل سانسور نشان دهند . به قول خود بونوئل برای به تصویر کشیدن این سکانس آخر و نشان دادن ته رابطه ی اشتباه ، آن را عوض میکند و تبدیل به ورق بازی سه نفره میکند . به جای رابطه ی ویریدیانا و خورخه شاهد یک ورق بازی آن هم سه نفره هستیم . دوربین از میز دور میشود و فیلم به اتمام میرسد . در طول فیلم شاهد موسیقی رئکوییم موتسارت به کرات هستیم . شاید تضاد طبقاتی و دین و غیر مذهبی بودن . نشانه ها و تابو شکنی همه ی ریزریز جزئیاتی بودند که در طول فیلم میبینیم . از آزاد کردن سگی از زیر گاری تا از بی کاری افتادن زمین بایر و آبادی آن بعد از حضور یک مرد در فیلم . . . و همین طور خدایا هرگز مباد آن روز که گدا معتبر شود . . . واقعا این شکل داستانیی است که جز در اسپانیا در همه جا در مورد آدم ها به شخصه صدق میکند . همین طور ممنوعیت ها و هر تابویی و شکستن ِ آن . به هر حال از دیدن فیلم های بونوئل همیشه لذت میبرم و فکر میکنم کاش پیش از دیدن این فیلم ها کمی نقد زبان شناسی روی دیالوگ ها و تصاویری که به واقع از ضرب المثل های فلکلور به روی پرده می آید آگاه بودم . حتما در آن صورت فیلم برایم جذاب تر میشد . 

به بهانه ی زور یا روز زن

0
0

وزیر بهداشت عزیزقصه خوب است . 


میس شانزه لیزه ، کسی را نکشته بود . هیچ کس را . فقط به خودش که آمد ، دیگر خودش نبود . پوستَش اُفتاده بود آن گوشه ، پوست ِ تنش . مثل ِ جلدی . درست مثل ِ جلد ِ کتاب ، یا جلد ِ مار . مثل همان پوست ِ مار . صدای گریه می آمد . میس شانزه لیزه ، به زحمت چشم هایش را باز کرد . قیچی باغبانی را برداشت . قیچی باغبانی را . برَش داشت و طناب را برید . روی همه ی کاه ها ، خون بود لخته . همه جا قرمز شده بود . قرمز . انگار که سر گاو یا شتر را بریده باشند . خون فواره میزد روی کاه ها . میرفت توی پوست ِ کاه و خاشاک . صدای گریه که آمد ، موجود را دید که کنار ِ عضوش بی قراری میکند . میلولد . انگار میخواهد برگردد سرجای اولش . همان از ابتدا . به همان مبتدا . موجود را با انگشت های کم جانش بلند کرد . باید گردنش را و کمرش را بالا می آورد ، همه ی جانش را که در تک تک ِ کاه و خاشاک رفته بود را فراموش میکرد . باید موجود را فریب میداد . عرق کرده بود . سردش بود . گرمش میشد . دلش ضعف میرفت . مغز پاسخو نبود . خاموش بود . موجود را به همان جایی که باید چسباند . چسباند تا شیر فوران کند در دهان ِ موجود . تا آرام بگیرد . حالا قلبش روی قلب موجود بود . از پس ِ دنده هایش صدای ضربانش را میشنید . در دام افتاده بود . کاش باد می آمد و او را میبرد . باد با خاک یکسانش میکرد . با خاک دوباره اش میکرد . صدای گریه قطع شده بود . عضوش دریده شده با کیسه ی آبی مثل بادکنکی پلاسیده ، برخورد میکرد . حالا دیگری شده بود . از این شدن بیزار بود همیشه . از بودن اش راضی بود . خیلی هم . مردی کوچک تر از او شاید هم هزار سال بزرگتر و پیرتر از او خواسته بود تا این - ما - سه بشود به رسم ِ قاعده . بار نه ماه خمیره و وجود میس را خورده بود . حالا داشت شیره ی جانش را میمکید . مثل ِ انگلی . یک موجود ِ ناخواسته . میس شانزه لیزه فکر کرد شبیه کالسکه شده است . همه ی این نه ماه . همه ی این نه ماه مثل یک کالسکه ی متحرک . با خودش دیگری را کشانده این ور و آن ور . به جای دیگری غذا خورده ، برای دیگری بهترش را . برای دیگری زنده بود . دیگر میس به تنهایی معنی نداشت . حالا همه ی جانش توی دهان ِ بی دندان ِ موجود بود و فرو میرفت در مری . معده و خون ِ یک غریبه . بوی غریبه را دوست نداشت . بوی نم می آمد . گاوی ماغ کشید . از بیرون صدای رعد و برق شنیده میشد . حتما باران میبارید . میس بوی نم را میشناخت . در همین بوی نمناک عاشق شده بود . در همین طویله بارش را به دار ِ همیشگی داده بود . باری که دارش زد . سالها که گذشت این طور شد . توی همین طویله موجود میس را به طناب گره زد . سرش را به حلقه  ی دار انداخت و مادر بکشت . صدای برخورد دانه های تگرگ به سقف سست ِ طویله . صدای تگرگ می آمد . تگرگ از لامکان می آمد . شکرانه ی موجود جدید بود ؟ بوی نم بیشتر میشد . میس شانزه لیزه لحافش را چنگ زد . دندان هایش را سائید . چشمانش را باز کرد . توی اتاق زیر شیروانی اش بود . دید که همه چیز یک خواب بوده . همه چیز دروغ بوده . لبخند زد . از کنار تخت شمعدان را برداشت . کبریت کشید . شمع را روشن کرد . پنجره ی نیمه باز قیژ قیژ صدا میداد . باد تکانش میداد . پنجره یک مرتبه باز شد . با خودش برگ و پینه دوز هارا پرت کرد توی اتاقِ زیر شیروانی . میس شانزه لیزه ، با خوشحالی یک آه کشید . از سر ِ بیداری و بیداری از کابوس اش . روب دوشامبرش را پوشید . قرمز بود . رنگ خون های توی طویله . صدای گریه ای نمی آمد . همه چیز دروغ بود . شمعدان را برداشت و رفت طرف پنجره . با پاهای بی جوراب روی برگ ها و پینه دوزها راه رفت . همه را له کرد . پنجره را بست . بیرون ، خبری نبود . عده ای از سینما بیرون زده بودند . زیر چتر بودند . کسی نگاهش به پنجره ی میس شانزه لیزه نبود . کسی منتظرش نبود . حتی مرد آکاردئون زد . حتی مرد شاعر . رفت توی آشپزخانه . قهوه جون را برداشت . قهوه و آب را توی قهوه جوش ریخت . کبریت کشید و زیر قهوه جوش مسینش را روشن کرد . از کناری خرده نان های جو را برداشت و مثل موش به خوردنش مشغول شد تا قهوه قُل بزند . تا سر نرود ایستاده بود بالاسرش . قهوه توی فنجان سفیدِ دسته شکسته بود . جرعه ای نوشید . یک نخ سیگار بهمن آتش زد .  پینه دوزهایی که زیر پایش مرده بودند زنده شدند و شروع کردند با هم حرف زدن . چند تایی پرواز میکردند . رفتند و توی موهای بافته شده ی میس خانه گرفتند . فنجانش را برگرداند روی نعلبکی . باید میزد بیرون . هر جایی که دور شود از این تخت کابوس زده . هر شب کابوس . باید میرفت جایی . همین جور که نان خشک هارا میجویدرفت پشت پاراوان . طبق ِ عادت . رفت و لباس سیاهش را پوشید . خودش را توی آیینه ی قدی شکسته اش نگاه کرد . بد نبود . شبیه شبح شده بود . شمعدان را جلو گرفت . صورتش ورم کرده و برافروخته بود . انگار که واقعا بچه ای به دنیا آورده . نه همچین خبری نبود . همه اش فکر و خیال بود . مدام این را به خودش میگفت . میگفت کلمه ها انرژی دارند . باید بگویی تا بشود . همه چیز دروغ است . نقابش را به چشمش بست . از پشت رومانش را گره زد . دستانش میلرزید . باز هم نان خشک خورد . عصای تزئینی اش را برداشت . از خانه ی محقرش بیرون رفت . پله های پیچ در پیچ . آسانسور همیشه خراب . فراموشش کرد . پله ها را دو تا یکی رفت پایین . میدانست که کالسکه ای از آن جا خواهد گذشت . مرد بی سر همیشه دیر نمیکرد . همیشه سر قوت می رسید . صدای چرخ های کالسکه آمد . مرد بی سر کالسکه را هدایت نمیکرد . هیچ کس بر اسب ها تازیانه نمیزد . شلاق به دست مرد نامرئی بود . جلوی میس ایستادند . اسب ها شیهه کشیدند . این صهیل او را یاد ناقوس کلیسا می انداخت . برایش مقدس بود . توی اتاق کالسکه مخملین بود . آبی . نشست . در کالسکه را بست . همه میدانستند که کجا میرود . کافه  ی  کنج دور ترین جای شهر . سر همان کوچه پیاده شد . تگرگ باران شده بود . میچلید و مچکید . لباس ها خیس شده بودند . اما میخواست به کافه برود . اسمش کافه بود . همه چی تویش بود . هر نوشیدنی خاصی . هر چیزی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد ! گوشه اش خالی بود . روی صندلی لهستانی گوشه اش نشست . همه  نقاب زده بودند . هیچ کسی دیگری را نمیشناخت . سر میزش مردی نیشست . گارسون از میس پرسید که چه میخورد. یک نوشیدنی سرمست کننده . سیگارش را روشن کرد . مردبا نقاب رو به رویش بود . روی صندلی رو به رویش . ساکت بود . دو دستش را زیر چانه اش ستون کرده بود . لب هایش را باز کرد . گفت :: مگه من به تو نگفته بودم بچه میخوام ؟" میس شانزه لیزه . . . سکوت کرد . میدانست که هنوز توی عوالم خواب است . رعد و برقی زد . همه جا روشن شد . یک لحظه روشن شد . گارسون نوشیدنی را آورد . بوی شیرازش خوش مزه بود . همه را سرکشید . مرد دوباره تکرار کرد :" مگه من به تو نگفته بودم بچه میخوام . " پینه دوزها از روی سر و موی بافته شده ی میس پایین آمدند و روی گونه اش راه رفتند . میس گفت : بزن به چاک . " مرد مثل وزغی پرید و نشست روی میز . :" مگه من به تو نگفته بودم من بچه میخوام . من " . میس :" تو کی هستی ؟ یه دیونه ؟" مرد نقابش را برکشید . : مرد همان مردی بود که در خواب های پیشینش می آمد . مرد پسرش بود . . . شبیه پسرش شاید هم شبیه شوهرش . میس سرش را روی میز گذاشت . خوابش می آمد . گارسون روی سر میس کلی سکه ی طلا ریخت . صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها بلند شد . بوی کاه می آمد و صدای ماغ کشیدن گاو . میس شانزه لیزه توی طویله بود . بیدار نبود شاید . هنوز موجود داشت شیر میخورد . بلند شد . موجود را انداخت توی سطل شیر گاو و پوستش را برداشت و از طویله زد بیرون . روی سرش پر از تگرگ هایی به بزرگی توپ تنیس میخورد . انگار آسمان کتکش بزند . هیچ کسی منتظرش نبود . موجود گریه میکرد . با صدای مردانه ای گفت :" مامان . " گاو بچه را خورد . دیگر صدایی نبامد . از دور صدای ترمز قطار می آمد . ریل قطار همان نزدیک بود . میس خودش را روی ریل دید . دید که دراز کشیده . پوست انداخته . مادر شده . قطار از رویش رد شد . او را تکه تکه کرد . هنوز توی کافه داشت خواب میدید . مردی که رو به رویش نشسته بود گفت :" میخوای برات یه فال قهوه بگیر م . " میس سرش را از روی میز بلند کرد . روب دوشامبر تنش بود . پشت میز اتاقش بود . فنجان قهوه رو به رویش بود . گفت : آره . " مرد فنجان را برداشت . از توی فنجان قورباغه ای پرید بیرون . پنجره صدای باد را بازتاب میداد . مردی که رو به روی او نشسته بود شوهرش بود که از او یک بچه ی دیگر میخواست . میس شانزه لیزه صدای گریه ی بچه ای را شنید که توی گهواره ی کناز تختش فریاد میزد . پایش را توی گهواره گذاشت و برگشت به زیر لحافش . حتما همه اش را خواب میدیده . میخواست دیگر بیدار نشود . بوی کاه می آمد . 

 

جناب وزارت بهداشت و .. 

این روزها که توپ به دامن موبایل های جماعت زده اند و دم از روز زن میزنند بد نیست شما را آگاه کنیم که زن ها حرمت دارند . سری به مطب ها بزنید و از بهداشت روان باخبر شوید . خودتان با چشم خودتان ببینید زن ها ی زیادی را که بچه نمیخواهند و برای خواسته ی مردهایشان با ناراحتی ساعت ها روی صندلی انتظار مینشینند تا بروند به دستبوسی دکتر . دکتری که محرم است . زن هایی که این را میخواهند . اما این روزها پزشکانی که کم نیستند و تجارت میکنند ، خانم ها را سه تا سه تا وارد اتاق میکنند . شاید زنی بخواهد بگوید گرایشات ِ غریبی دارد و جلوی دیگری نتواند بگوید . شاید صدای وای وای زنی که روی تخت معاینه است دیگری دوم را آزار دهد و بترساند . شاید اولی بخواهد از عادت اش بگوید . شاید کسی بخواهد از مشکل و یا برخورد با شوهرش در این نزدیگی ها بگوید و نخواهد جز پزشک شخص دیگری شنونده ی این دردو دل ها و نه درد ها باشد . چگونه است که وزیر بهداشت به بهداشت روان مطب ها . . . رنگ در و دیوار ها . . . احیانا موسیقیی . . . لبخندی . . . حرف مثبت و برخورد درست اهمیت نمیدهد . . . این اتفاقا در درجه ی بالاتر در بیمارستان کودکان . . . در بیمارستان علی اصغر دیده شد . . . دیوارهایی که فرو میریخت . بچه هایی که رنگ پریده بودند . . . مریضی هایی که با دارویی برطرف میشد و کو دارو ؟ شما وزیر عزیز وقتتان را در وزارت خانه خیلی نگذارید از حقایق دور میمانید باید بروید و ساعت ها منتظر نوبت شوید و صدای مردم را بشنوید . صدای گرانی و نگرانی را . شما که وضعتان خوب است . از ترس خبر و بهره ای نبرده اید . بد نیست کمی با بقیه همراه باشید . . . در اتوبوس ها . . . در همین حراجی های روز زن . به بهانه ی زن بودن . . . زن با مرد چه فرقی دارد این مرز بندی را نمیفهمم اما شما که به مقدسات احترام میگذارید باید خیلی حواس جمع باشید تا نفرین نگیردتان . مایه ی شرم است . آقای صدا و سیما دیروز برنامه ای پخش کرد که دو آقا داشتند در مورد دارو های خانم ها بحث مبسوطی میکردند و سه پس اش فرمودند در خانه نشینید مثل بقایایی که در هگمتانه دیدیم جواهر خوب است بروید جواهر سازی در خانه انجام دهید بیایند در خانه ازتان بخرند . نخرند هم یک حرفه یاد میگیرید . زن ها بیشترین بار اقتصادی را تامین و تحمل میکنند . زن ها ی جامعه ی ما سالها زیر یوغ مردسالاری و بچه سالاری و مادر سالاری هیولاهایی شده اند که از محبت بی خبرند . باید ترمیمشان کرد . شما چه میکنید ؟ وزارت آب . . . این همه املاح و سم در آب شهری که چشم را کور میکند و خوردنش سکته میدهد دلیلش خشم باری پرورگارست یا سهل انگاری شما یا احیانا تقصیر بابک زن جان ؟ چقدر از مردم توقع دارید . در کدام کشور دنیا با حرفه ی پزشکی تجارتی این چنین میشود . نظارت جا مانده یا آن هم به شغل درامد زایی تبدیل شده . امنیت نیست . امن نیست . همه چیز مثل کابوس است . کسی که بچه نمیخواهد در اتاق انتظار مطب زنان گریه میکند که بخاطر شوهرش دارد وضعیت وخیم روانی را تحمل میکند . . . بهداشت روان ؟ ما همیشه دم میزنیم . شاید هم بستی چیزی میزنیم چقدر درهپروتیم ؟ شما چه حق دارید به صادق خدایت بد بگویید که بدبودن شما از نوشته های علمی این پدر داستان نویسی کابوسش بیشتر و در دانش صفر است . 

Viewing all 198 articles
Browse latest View live




Latest Images