این داستان واقعی است .
میس شانزه لیزه حیطه ی ادبیات را رها میکند و داستان مسکوتی را که خود شاهدش بوده روایت میکند . سریع برویم سراغ داستان .
زنی به نام فرنگیس یعقوبی سرای ، متولد تبریز ، زنی بود که از چشم همگان را خیره میکرد . در زمانی جنگ ایران و عراق او بی هیچ واهمه ای سوهان به دست ، ناخن های بلندش را سوهان میکشید و لاک قرمز همیشگی روی ناخن ها را ترمیم میکرد . سیگار از دستش نمی افتاد و فک ِ رو به جلویی داشت که پیش از همه چیز چشم را به خود جلب میکرد . فکی چشم نواز . فکی که باید سرویس میشد . این زن همراه شرکایش ، در روزهای جنگ ورق بازی میکردند و میگفتند و میخندیدند و دور از هیاهوی تهران در باغ بزرگی در کرج صفا میکردند . توی استخر میرفتند و غم و ملالی نداشتند . سرکار خانم فرنگیس یعقوبی سرای که از خانواده ی پر جمعیتی بود با پسر عموی خود ازدواج کرده بود .پسر عزیزش ، امیر یعقوبی ،که او هم فک رو به جلوی جالب توجهی داشت . . . همواره کنار مادرش چاکر و غلام بود . فرنگیس دختری هم داشت که در امریکا بود . اما امیرجان هرگز مادر را ترک نمیکرد .دوست ِ امیر ، مرد موفرفری عجیبی بود که بعدها دکتر شد . . . او همیشه کنار فرنگیس خانم بود . بیشتر از شوهرش . یک جوری همه به این دو نفر به چشم بد نگاه میکردند . فرنگیس خانم که همیشه در مهمانی ها موهای سیاهش را محکمِ محکم ّ محکم میبست و از پشت سر توی تور می انداخت . چوب سیگار بلندی داشت و بوی عطرش هم با بوی سیگار مخلوط نمیشد . کفش پاشنه بلندی میپوشید و هیکل درجه یکی داشت . اگر دهانش را باز نمیکرد که صحبت کند خوب میشد . . . لحن و لهجه ی ترکی او باعث میشد همه اشتباه کنند . . . زیرا در غیر این صورت یک زن اسپانیایی به نظر میرسید . روزی روزگاری این زن که با همه ی زن های شرکایش در باغ و ملک و ... دوست بود و با همه ی شوهر های شریک هایش نیز دوست بود و در مهمانی ها بی نظیر بود . . . سر زبان افتاد . بد جوری . قصه از آنجا شروع میشود که فرنگیس یعقوبی سرای . . . زنگ میزند به تک تک خانم ها ی دوست . من جمله خانم های شریک های مردش و دوستهای خانومش . . . از آنها میخواهد که در یک جلسه ی فالگیری که دکتری به نام (بگی) یا ... با این عنوان . . . . . بناست به خانه ی آنها بیاید . . . باید همه ی زن ها یک جا جمع شوند تا این فالگیر درجه یک آینده شان را روی دایره بریزد و همه چیز را بگوید . همه ی زن ها بدو بدو و خوشحال برای ناهار میروند منزل سرکار خانم یعقوبی سرای . . . فرنگیس خانم . . . ناهارمیخورند و بعد هم قهوه و منتظر جناب فالگیر . . . فالگیر . . می آید فال میگیرد . چرندیاتی میبافد و بعضی چیزهایش هم درست از آب در می آید . . . در آن مجلس . . . فال فرنگیس خانم یعقوبی سرای را هم میگیرد . . .همه ی زن ها میخندند . . . زیرا دَدَر دودورِ دوستان توسط بگی بیرون آمده و " نه بابا ، این چه حرفیه ! من ؟ من و این حرفا ؟ کدوم خاطرخواه " بین همه موجب خنده میشود . . .در این میان . بگی کف دست فرنگیس خانم را نگاه میکند و میگوید به زودی یک پول قولومبه دست تو را خواهد گرفت که زندگی تو از این رو به اون رو خواهد شد . بگی خان میرود و فرنگیس خانم رو به پسرش که خواجه ی حرمسرایش بود رو میکند و میگوید :" امیر جان میگه از این رو به اون رو .... میگه یه پول قولومبه !" . . .همه میخندند زیرا وضع فرنگیس کلا به اون رو . . . یعنی رو به صعود بود و بالا تر از این صعود هم دیگر نبود . . . میگذرد زمان . . .تا اینکه یک روزی از روزها . . . فرنگیس خانم میزند توی کار ساختمانی و بفروش و بساز و سرمایه گذاری های مشکوک . . . از همه ی دوستان میخواهد پول بگذارند تا در کمتر از چند ماه 5 برابرش را بگیرند . همه ی دوستان گرمابه گلستان هم دو دستی پول ها را تقدیم میکنند . چند هفته بعد از این ماجرا ها . . . سرکار فرنگیس یعقوبی سرای . . . فلنگ را بسته و با امیر جان . . . به آمریکا میرود . ماجرا این طور ادامه پیدا میکند که این دوستان ِ زن ِ مشترک برای یک مراسمی که پز شله زرد میدادند به هم . . . هی به هم زنگ میزنند و میگویند خانم یعقوبی نیست و بی خبر رفته امریکا ! همه فکر میکنند بناست برگردد . . . اما کسی به تلفن ها ی خانه . . .شرکت . . امریکا جواب نمیدهد . . . همه سرازیر میشوند به سر شوهر خانم یعقوبی . . . شوهر فرنگیس خانم که از همه چیز بی خبر بود و مثل همیشه از کارهای زنش جدا بود و از خود زنش هم جدا . . . رسوای عالم میشود . . . کار به کلانتری میرسد . . .همه ی دوستان این بار جلوی در خانه ی فرنگیس خانم جمع میشوند . . .همه داد و هوار میکنند که چی شده ؟ چرا بی خبر رفته ؟ این همه پول از ما گرفت ؟ شوهر بیچاره توی خیابان سکته میکند و از بی آبرویی میمیرد . البته همه ی این دوستان ِ هم راه و هم تفریح و هم غم و شریک . . . از مردن آقای یعقوبی بیچاره ی یه لاقبا ی توی خیابان وا مانده ی لب جوب نشسته ناراحت میشوند زیرا او بیگناه بود . همه ی دوستان میدانستند . کار به پلیس امینت میکشد . افرادی با نام بی آزار ، تمجیدی ، فارسی و ... زیر نظر وکیل های مختلف شروع میکنند به گشتن دنبال این زن . آقای صفایی پرونده ی چند نفر از این بیچارگان را که ارثیه ی پدری خود . . . (پول های شوهر های خود . . .پول های باد نیاورده ی خود را دو دستی به این زن تقدیم کرده بودند ) به دست میگیرد . یک ماشین در ناکجا آباد پیدا میشود که به نام این خانم بوده و این فروش ماشین حتی پول وکیل هم نمیشود چه برسد به مبلغ های بالای ده ملیون تومانیی که در سال 1376 به دست این خانم داده شده بود . . . این فرنگیس خانم یک روزی در اورنج کانتی دیده میشود . . . سه سال پیش . . . یک بار که یکی از آشناها او را در کنسرت خانم حمیرا میبیند . . . روزگارش را سیاه در میابد . . . دلش میسوزد . آن زن ثروتمند چطور با این لباس های شندره در این کنسرت حاضر شده ؟ میرود جلو . . . مرد سلام میکند . . .فرنگیس خانم خودش را توی بغل مرد می اندازد و های های گریه میکند . . . بعد میگوید بروم دستشویی . . . همه ی ریمل هایش ریخته بوده . . . ظاهرا . . . رفتن همانا . . .برنگشتن همان . . . ملت ایران پول های عزیزتان را به دست هیچ زن و مردِ دوست و آشنایی ندهید . هرکسی از این زن اطلاع دارد خبرش را بدهد . ازیرا که پلیس امنیت هم کاری نمیتواند بکند و این زن که پول نزدیک بیست نفر از دوستان نزدیکش را خورده و یک آب هم روش باید بداند که هنوز که از آن دزدی بیست سال میگذرد کسی نام منفورش را از یاد نبرده و نفرین خیلی ها پشت سرش هست . شاید بابک زنجانی ها . . . یوسف خیرخواه ها مادری داشته اند از جلبیت فرنگیس . . . اسم فرنگیس یعقوبی سرای دست کمی از اسم این آقایان ندارد .
آخر داستان تنها یک خط طنز است . . . آن روز که همه دور هم بودند و بگی فال همه را گرفت . . . درست گفته بود که خانم یک پول گنده دستت میرسد و زندگی ات را از این رو به آن رو می کند . . . و طنز در این جاست که این زن در حضور همه به پسرش میگوید ببین چی میگه . . . همه هم میخندند . . . و پول همین همه موجبات از این رو به اون رو شدن ِ این خانم را موجب میشود . ایشان تا به امروز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته و برادرش . . مادرش در تبریز و دخترش در امریکا به هیچ تلفنی جواب نمیدهند . او در اورنج کانتی است . امیدوارم که خداوند ببخشدش . . . اما بداند که این جا هنوز نفرین پشت سرش باقی است .
نام فرنگیس یعقوبی سرای حیف بود که در تاریخ نوشته نشد . . . بنده به لطف فالگیری درست بگی خان و نوشتن این داستان در فیلمنامه ام خواستم زودتر . . . موجبات ِ خبردار شدن ِ همگان را از وجود این زن ِ شیاد با خبر کنم مباد که خبر مرگش برسد .