به بهانه ی نمایش ى ویدئوهای سمیرا اسکندرفر
این نمایش ها که شامل ِ سه ویدئو ( من برگشتم خونه ، توی یک اتاق ، جهزیه ای برای ماهرو ) همراه ِ عکس های سیاه - سفید فیلم بلند ِ روت کانال از سمیرا است در نگارخانه ی شماره ی 6 تا 25 اردی بهشت از ساعت 5 تا 9 شب ، رویش به روی مخاطب باز است . روزِ افتتاحیه است و من با حالتی از کیف و سرخوشی از دیدن ِ عکس های فیلمی که در آن حضور داشتم و دیدن ِ دوباره ی فیلم ِ مستند ِ بهاره ( توی یک اتاق ) که بنا به این شخصیت ، نقشش را در روت کانال بازی کردم به گالری میروم . بروشور را دست میگیرم و نوشته ای که سمیرا نوشته را میخوانم . قبل تز آن را روی صفحه ی دیگری از خودش در دنیای مجازی خوانده بودم . به فکر میروم . او این طور نوشته : " مگر میشود فراموش شدن را دوست داشت ؟ ما آدم ها دوست داریم جایی ، گوشه کناری باقی بمانیم ، حتی وقتی دیگر نیستیم . آدم ها می آیند و میروند . از کنار هم میگذریم . بعضی آدم ها را نمیتوانی فراموش کنی . بعضی آدم ها را هرگز نمیتوانی فراموش کنی . بعضی آدم ها فقط نگاهت میکنند و رد میشوند . گاهی حتی نگاهی رد و بدل نشده . . . تو تنهایی نگاهشان کرده ای . زندگی و مرگشان را . بدون آنکه باخبر شده باشند . زمان میگذر و تو میفهمی که هیچ وقت فراموششان نخواهی کرد . . .هیچ وقت . . و آنها هیچ گاه از این حس باخبر نمیشوند . توی سرت باقی می مانند . زمان میگذرد . کم رنگ نمیشوند . تکه ای میشوند توی سرت و تو احساس میکنی که باید باید آن تکه ی توی سرت را توی بشقاب بگذاری . بشقاب را بگذاری روی میز پذیرایی . بگذاری جایی جلوی دید آدم های دیگر تا تماشا کنند که آنها را ( هرگز فراموش نکرده ای ) .
پیش از دیدن ِ ویدئو ها به این فکر میکنم که چقدر این جملات درست است . پیش از فکر کردن ، برای خودم قانون هایی از روی کتاب هایی که میخواهند نسخه های کاملی از آدم ها ارائه دهند دارم . اینکه چگونه باید در افراط و تفریط و در حرکت و پاتیناژ روی خط باریک ذهن و رویا حرکت کرد . اینکه چقدر باید قطره چکانی حس هایت را در روزمره به کار ببری و خودت را سرپوش بگذاری تا خود خویشتن ات سالم تر باشد را مرور میکنم . در این مرور گیج میخورم . نمیفهمم . . . حرف های لوئیز هی ، حرف های کارلوس کاستاندا و پینکلااستس و دن خوان و کویلو و همین طور دن میگوئل روئیز و مورتی همه و همه توی سرم چرخ میزند . فکر میکنم که چقدر علم روان شناسی با فلسفه فرق دارد . چقدر بارت و نیچه و دکارت و . . . در مورد تعقل و حس و حواس سخنان ِ دیگری دارند و روان شناسان چقدر در رابطه با بهداشت سلامت کتاب نوشته اند ؟ کدام دسته درست میگویند . . . نمیدانم . . . در این شک و یقین به دختری روی پرده نگاه میکنم که پاهایش را بریده اند و او دارد آرایش میشود و روی تشکی نشسته و میرقصد . دختری که نقشش را خودم بازی کرده بودم . . . دختری که شرایط را تاب نیاورد و خودش را کشت . به مرگ فکر میکنم . به همین که مثل سایه دم دست همه است . به همین ( همه ) فکر میکنم که از مرگ نمیترسند . به همین همه ای که دوست دارند هزار سال زندگی کنند و روی شن ها دراز بکشند و در آسمان هواپیماها را و ستاره ها را بشمرند آنقدر که نفهمند کی در خواب مردند . به کسانی فکر میکنم که ذره در ذره . . . کوچک کوچک تنشان را مرض میخورد و در مرگ هستند و فکر میکنند که زنده هستند . به این که من چطور خواهم مرد ؟ چقدر به مردن فکر میکنم ؟ هر روز . . . تقریبا هر لحظه . . . به اینکه چقدر دوست دارم بمیرم . . . به این همه فکر میکنم . موهایم را شرابی و قرمز کرده ام ، موهایم خرگوشی شده ، هورمون هایم سر و صدایشان در آمده ، میدانم که حالم خوب نیست . توی خیابان با خودم حرف میزنم و مردم نگاهم میکنند ، اما با این حال با دوستانم قرار میگذارم که به گالری بروم و بخندم و محال است که کسی بفهد توی دل من چه میگذرد . به این فکر میکنم که شاید فراموش شده ام . تقریبا هر روز به این ( فراموش شدن ) فکر میکنم . یاد ِ قاب هایی می افتم که توی منزل داریم و من مدت هاست که عکس هایم را از تویش در آورده ام تا این ( فراموش شدن ) را به صورت بصری به همه اعلام کنم . اما این ( همه ) کیستند ؟ چقدر مهم است ؟ بودن یا نبودن مسئله واقعا این است ؟ اما بودن ِ من برای خودم همان قدر اهمیت دارد که برای دیگری ؟ دیگری کیست ؟ فکر میکنم که یک جایی در درد و تنهایی مثل یک حیوان زخمی جان خواهم داد اما شعار میدهم که ایستاده همچون سرو خواهم مرد . من دروغ میگویم . فراموش شده ام و باید اعتراف کنم که از این فراموش شدن میترسم . من میخواهم استمرار داشته باشم اما کجا ؟ ممکن است به دلیل بعضی موقعیت ها که برای خودمان ایجاد میکنیم احساس لذت کنیم یا به علت بعضی موفقیت ها اما به محض دور شدن از آنها خلا میماند . خلاء یعنی خودم . تنهایی و بی کسی ، درد دارد و این درد باعث میشود فرار کنیم ، به سمت ِ شرکت های لوکس و شغل های آنچنانی ، فرار کنیم به سمت نوشتن ِ بی وقفه ، به سمت ِ خرید های فراوان ، به سمت الکل و مواد ، به سمت ِ مشغولیت های بی جا ، حتی ورزش . . و من پناه میبرم به تخیل . در تخیل کسی نیست که من را مقصر بداند . شاید هم باشد و من را قصاص کند . اما مهم این است که من در تخیل ها . . به رویا و به مرگ نزدیک ترم و در این میانه لنگ در هوا نیستم . دوست دارم یگانه بشوم و از تنهایی بگریزم . میخواهم از این تنهایی عبور کنم و به جهنم که فراموش میشوم . شاید خیلی از ما آدم ها وانمود کنیم که با خواندن کتاب ها و مرور خودمان در پیش روان کاو ها و دریافت تجربه به یک تکاملی رسیده ایم اما حقیقت این است که ما در بی کسی و تنهایی و در خلاء بی معنی هستیم . در این حالت انزوا ، مجرد هستیم و بی معنی . مثل یک گیاه روی یک کره ی آبی یا خاکی که از یاد هزار ستاره و سیاره میگذرد . اما دیگران که کنار ما هستند چقدر راستگو و صادقند . کسی صدای قلب دیگری را میشنود ؟ کلمات چقدر مهم هستند حتی وقتی که از راه نشانه ها وارد شوند . من میخواهم چاقو بردارم و خوب تیزش کنم و ثانیه های ( اینک ) ام را بکشم تا بعدا ، گذشته ای نماند که روی دوشم سنگینی کند . نمیخواهم خاطره ها حسرت یا اندوهی برایم بگذارد . نمیخواهم مقایسه بشوم . میخواهم لذت ببرم . اما هستی از من گرفته شده است . بله من موهایم را خرگوشی کرده ام و شال قرمزم را دور سرم پیچیده ام و با ابروهای قرمزم توی گالری دارم سیگار میکشم و عکس میگیرم اما من فراموش شده ام و اینک دارم برای جزیره ام مینویسم . در تنهایی مطلق با هزار فکر و خیال . . . به دست هایی که روی شانه ام نیستند . به زن هایی که پیش از من روی صندلی نشسته اند . به سلول هایی که به قول سمیرا توی بشقاب هم که بگذاری و روی میز باشند ، کسی نمیبیند و حتی نگاهشان نمیکند . اصلا با چنگال میزنند میز چوبی را خراش میدهند اما بشقاب را نمیبینند . شاید که من یک روحم . همان قدر وجودم در هستی بی اهمیت است که نبودن ِ یک میکروب . (منوچهر ) میرود ، می آید ، میرقصد ، زنده است ، میمیرد . میرود توی خاک . به همین سادگی و به همین دردناکی . زندگی چقدر کوتاه است . به خودم فکر میکنم . من چقدر زندگی کرده ام ؟ چرا مهم هست که دارم این جا مینویسم ؟ چرا میخواهم که خوانده شوم ؟ من کیستم ؟ ماهرو کیست ؟ دختر زیبا رویی که عروسی میکند و روی فرشی میرقصد . . .او میخواهد بچه دار شود و زندگی اش ادامه دارد . . . مثل سریال ها . . . من میخواهم ادامه دار شوم ؟ . . دوست دارم ادامه داشته باشم . . . منتها به شکلی مسمر ثمر . . . به شکلی اثر کننده بر جهان اطرافم . . . همچون یک نیروی آهنین . . . میخواهم در این لحظه منجند شوم و فرو نریزم . میخواهم بهترین نویسنده ی ایران باشم . میخواهم بهترین جملات را بنویسم . میخواهم به همین اندازه بهترین ذهن را داشته باشم و قصه هایی در سرم رشد کند که در سر هیچ کسی نیست . اما وقتی قرار است همه ی ما برویم توی قبر و مهم نیست که در آینده چه کسی چه میگوید چرا باید زنده بود ؟ اصلا قضاوت تاریخ چقدر اهمیت دارد . یک جا میس شانزه لیزه با تقابی خندان ، دلی گریان و سخت دلتنگ ، دارد عکس سلفی میگیرد و یک جا خودش را توی لوله ی جارو برقی کرده تا خفه شود و لای پرز ها و موهای سرش خفه شود . فیلم ها را در گالری دیده ام . میروم و به عکس های فیلم روت کانال نگاه میکنم . خودم را میبینم که پا ندارم و روی یک کاناپه دارم حرف میزنم . من چقدر میترسم ؟ من میترسم . حقیقت این است که من خیلی ترس دارم . از فراموش شدن . ترس از تنهایی و پذیرفته نشدن . ترس از اینکه در لحظه های دیگری سهمی ندارم و ثانیه های بی اعتبار ِ دیگری همراه ِ فکر ِ من نمیسوزد . به خودخواهی جهان فکر میکنم . فکرم را میچرخانم روی دختری که نشسته است رو به سوسکی به اندازه ی یک متر و دارد سیگار میکشد . برمیگردم توی بالکن . روی گلدان ها آفتاب افتاده است . صدای فواره می آید . شاید این زندگی است که دارد میرود و من در خیلی سال پیش جا مانده ام و فراموش شده ام .