متروپُل یک بهانه است برای اینکه بزنم بیرون از خانه . پشت ِ در خانه چه چیزی انتظار من را میکشد ؟ همان خیابان ها . همان آدم ها ، همان کسبه و همان بقالی های همیشگی . همه چیز مثل دیروز و مثل روزهای پیش از دیروز است . همه ی آدم هایی که توی موبایلم با خودم به این ور و آن ور میروند هم مثل این کسبه و کفاش و نقاش غریبه اند . برای سوزاندن ِ روزمرگی باید یک کاری کرد ؟! باید برای رو به رو شدن با یک تکرار یک گیری به عادت ها داد . باید برای فرار های مکرر بهانه تراشید . احساس بی کَسی و تنهایی مثل یک خروار علت ِ مجهول ِ آهنی پشتم را خم کرده . مثل یک بنا یا حمال . من چه فرقی با آن دیگری دارم که هر روز کفش های مردم را واکس میزند و دست هایش پینه بسته ؟ ما هر روز همدیگر را میبینیم . به هم میخندیم . از هم دور میشویم . من هر روز این آدم ها را میبینم ، سلام میدهم و خسته نباشید میگویم و میروم . اول ها ، همان اول هایی که برای سوزاندن ِ ثانیه ها تن به کوچه های تجریش میسپردم ، این رسم ِ چاق سلامتی یک طوری برای همین کسبه و کفاش و بقال و قاب ساز غیر عادی بود که کج کج نگاهم میکردند . شاید فکر میکردند دختری با ناخن های مشکی و موهای قرمز که بی وقفه و با عجله هر روز این خیابان عریض و طویل را از این سمت به آن سمت میرود و میاید گُم شده یا خُل شده . کم کم این احوالپرسی عادتمان شد و این روزها همه ی خیابان میشناسندم . شناختن در حد تفکر نه توجه . قضاوت که میشوی باید زود بگذری ، پا به فرار بگذاری . گاهی که شلوار کُردی میپوشم و عینک آفتابی میزنم و مثلا با نوازنده ی دوره گرد بلند بلند آواز میخوانم از یک زاویه ی دید ممکن است دیوانگی یا غیرمتعارف بودن را برساند که خب من برعکس این را سلامت جان و روان میدانم . اینکه همین خودم هستم . یک ( آن ) را نمیگذارم که بزک شود و به باد برود . فرقی نمیکند کجا باشم . چطور باشم ؟ همه چیز روی سینی هویداست . از وقتی نویسندگی یک شغل ِ بی درآمد و ناکارامد شده است . . . باید سر به کوچه گذاشت و رقصید . از جنگ با هر چیزی که آزاردهنده است خسته ام . متروپل بهانه ای بود که دوباره سر زیر آفتاب سوزان غیرمنتظره ی سه شنبه بی اندازم و از کنارهمه ی آشناهای دورم عبور کنم . همین لبخندهایی که عمرشان کوتاه است . همین تکه های کوتاه را به زور به هم میچسبانم تا دیگری نشوم و یا در روزمرگی دیوانه نمانم . هر روز منتظره ی شهر به هم میریزد . بدتر و کریه تر میشود . خیابان ولیعصر اکه زمانی پهلوی بوده ، با درخت های زیبایش لای آهنپاره ها دارد ناپیدا میشود . جوی آب هربار و همیشه پر از آشغال و زباله است . همیشه یک جای خیابان سوراخ است . مقداری خاک و آسفالت را مثل کاردک کنده اند و ول کرده اند به امان خدا . . . همه خسته اند .
دوربین به دست راه می افتم . همه ی کسانی که از کنارشان عبور میکنم دارند چپ چپ نگاهم میکنند . همه میترسند . چرا ؟ همه میپرسند" این عکسها رو برای چی میگیری؟" فکر میکنم اگر توریست بیاید و بخواهد عکس بگیرد این اشکال در نقطه نظر هم میهنان پیش نمیاید . همه واهمه دارند که مبادا چهره شان را بردارم بگذارم روی خبرگزاری های آن ور مرزها تا اخباری اعلام کنند . ناراحت میشوم . چهره شان را میپوشانند و این برایم عجیب است . از آنجا که خودم در این مواقع کاملا برعکس هستم و به سیرک آدم های دیگر توپ و ترقه اضافه میکنم این بار میبینم چقدر همه رعب و وحشت دارند . بیچاره همه . مردمان صاف و بینوایی که میان ماشین های گران قیمت شهر گم شده اند و به صد جور دست و پا زدن و دوز کلک میخواهند پول به جیب بزنند .
با این وجود که این مردمان ِ بی بضاعت از یک دوربین رعب و وحشت دارند ، شاید میترسند در کاسبی شان مشکلی پیش بیاید . نمیدانم . شاید آنها هم در زمینه ی پیشه مثلِ بیشتر قلم پیشه ها که جهانمان را ابتذال برداشته است و دولتمردان به خاک سیاه نشاندنمان میترسند دستمال کاغذی هایشان و منبع درامدشان آجر شود . اگر همین ها پای درد و دل یک نویسنده که دور از زد و بند و بازی های معمول و مرسوم است بنشینند و سر از کلاه برداری های ایده و سیناپس و مفتکی کارکردن های تئاتر و نوشتن های بی مواجب ما در بیاورند ، دوربین به دست بگیرند و دنبال ما به عنوان یک کیس جالب راه بیفتند و ازمان عکس بگیرند . البته من نمیتوانم خودم را - ما - فرض کنم چون کسی را شبیه یه خودم ندیدم . هیچ کسی شبیه دیگری نیست . هرگز مقایسه کردن درست نیست اما این اتفاق بلای جان شده . یک ژست نویسندگی . یک فیگور هنرمند بودن و کلاس ِ باکلاسی برتر بودن . . . این ها خفه ام میکند .
همه ی اهل هنر این روزها ( نمک پرورده ) شده اند و زبانشان پر طمطراق و حس و حالشان مثل سیب زمینی وا رفته ! یا خسته اند یا خسته ات میکنند . دنبال پول همه جور کاری میکنند . بیشتر از همه خودشان را تکه پاره ، خسته میکنند و به ناچار دور و بری های خودشان را . البته این همه ی اهل هنر منظور تعمیم کل اهالی نیست . انگشت شمار هستند ادم هایی که کاری به کار دیگران ندارند و در خلاقیتشان همه ی خواص و عوام را متحیر میکنند . منظورم همه ی همان همه ای است که در محفل ها و در مهمانی ها میزانسن میبندند و نقش های نقاشی هاشان را میفروشند و در صفحات مجازی به هر کلک و حقه ای هم که شده پیزر لای پالان دیگران می اندازند و یک سر سوزن شهامت ندارند تا خود واقعی شان را رو کنند . میترسند مبادا قضاوت شوند . حق دارند . میترسند . ممکن است کم بیاورند . در این سرزمین نان برای اهل هنر به کفایت نیست مجبوریم شکم یکدیگر را پاره کنیم تا یک چیزی گیرمان بیاید . باید در کارهای تیمی دنبال ِ چهره و حاشیه و دور قاب چین ها باشیم . یک جوری همین محصول ما را مغذی میکند . با این همه از کلمه نانی در نمیاید . . . برای جمله سازی کسی تره خورد نمیکند . نویسندگی تو را محترم نمیکند . در چشم دیگران همان هستی که خودشان داوری میکنند . مثل همین کسبه ای که من از کنارشان میگذرم . مثل کسی که هر روز میداند قهوه میخورم . مثل همان کارگر خسته ای که وقتی یک نخ سیگارم را میبوسم و به دستش میدهم چشم هایش میدرخشد و بعد از من دور میشود و برای همیشه من را از یاد میبرد . ما همه از یاد میرویم . برای همین ، باید روزم را یک جوری با ادم هایی پر کنم که بینمان فاصله هست . که وقتی از من دور میشوند دلتنگشان نمیشود و نشوم و آن ها هم همین طور . . .
نگاه های همه مان خیره است . یک جایی را نگاه میکنیم که سراب است . امید داریم . از نا امیدی است که امید داریم . داشتن امید خوب نیست . داشتن اش از نا امیدی میآید . از همیشه یک در بسته . همیشه فکر میکنم کاش یک روزی در این پرسه هایم این آدم ها این ترازو ها و کتاب های روی زمین را نبینم . این کسانی که سوژه ی تفریح من شده اند . همه شان یک سرپناه امنی داشته باشند . تنها بروم . در یک خیابانی که فقط مال من است . البته که مال من است جزو دارایی هایم است . خیابان ها مال هستند . مال ِ ما . . . دوستشان دارم . با همه ی فرسایش و بوی نا و بی امنیتی شده اند پناهگاه من . . . کسی نمیتواند من را از این خیابان ها بی اندازد دور . خیابان ها در ندارند . دری که بشود پشت رویم بست . کلیدش را عوض کرد و دیگر محو شد . خیر مال من است . یک جوری در ادامه ی خانه ی من است . . .این روزها در گوشه هایش ، هر کسی گوشه ای موسیقی مینوازد .البته خیلی آدم ها در خیلی کشورها از این دست کارها انجام میدهند . نمیدانم آنها چقدر زنده اند و ما چقدر! در مقایسه در مانده ام . کاش کسب و کار نوازش هاشان رونق بگیرد و خیابانی که مال من است نوایش هر روز بلند تر شود تا از صدای جرثقیل ها روانی تر نشده ایم .
این آدم ها دکور زندگی ام شده اند یا من دکور هر روزه ی آنها . هیچ کدام نمیدانیم . هر روز همه همین جور ثانیه ها را میسوزانیم . به متروپُل مسعود کیمیایی فکر میکنم و اینکه چقدر از دیدن کارهای اخیر کیمیایی دلزده شده ام . پا تند میکنم تا برسم سینما . هیچ کسی نیست . یک آقا و من وارد میشویم . چه حس خوبی . همه ی سینما مال ماست . روی هر صندلی که دلم بخواهد مینشینم . سینما اصالت دارد . شبیه این سینماهای پردیس نیست . سینما بوی هنر میدهد . مدرنیته خرابش نکرده . به معماریش صدمه نزده است . تیتراژ متروپل شروع میشود . تیتراژ را دوست دارم . یک جوری بوی کیمیای دهه ی پیش را میدهد . بوی فیلم . آخرین تصویری که در ذهنم از کیمیایی مانده فقط تیتراژ آخر فیلم ها یا اول اش است . فیلم که شروع میشود . دیالوگ ها را قبلا شنیده ام . تماشاگر خبره هم اگر نباشد سر در نمیاورد . فرض میکنیم من یک کمی از این جنس کلمه و جملات لوطی منشی سر در میاورم . فیلم را دوست دارم . شاید چند سکانس که میگذرد میگویم بد هم نیست . با دکوپاژ مشکل دارم . به طرز محسوسی راکورد ایراد دارد . یک جور سئوال برانگیز . یک مرد . یک مرد گردن کلفت . یک زن . یک زن معلوم الحال . یک اسب . مرد زن را خفت میکند تا آدرس و نشان زن دیگر را بگیرد ( وقتی فیلم به انتها میرسد برایم وجود این صحنه های خوب سئوال میشود که چطور ممکن است آدرس خاتون را ندانند در حالی که این همه دم دست بوده و شوهرش این همه حضور داشته و اد همین امشب که مرده است در پی زن هستند . ای وای :) از خیرش میگذریم . زن . مهناز افشار است . زن . خاتون است . شوهرش مرده است . قبلا هرجایی بوده . آدم شده است . زن با یک تماس از دوست و رفیق اش که در فیلم های کیمیایی فقط پیدا میشود و من عاشقش هستم ، متوجه میشوند که در پی اش میگردند . زن بچه به دست همسایه سپرده طلاها را قایم کرده و با چادر پا به فرار میگذارد . نمیشود . مردهای چاقو کش سینمای کیمیایی پشت در هستند . او را کتک میزنند . توی قالی میپیچند . لقمه اش میکنند . سوار آسانسورش میکنند که ببرند . عین جنازه . عین توی فیلم ها . دوست دارم . هر چقدر این ادمها دارند از من و دنیای من فاصله میگیرند بیشتر دوستشان دارم . ای کاش در این فیلم ها کسی را پیدا میکردم و با خودم از پرده ی نقره برش میداشتم میبردم به دل تاریک شب هایم . در تاریکی سینما چشم میدوزم به تصاودفی که نامعلوم و مجهول و بی دلیل و فقط برای ادامه ی فیلم رخ داده . شبیه عشق سگی . یک تصادف باسمه ای . البته باز هم نمیشود ایراد گرفت . تصادف باسمه ای است . زن جان سالم به در میبرد . فرار میکند . در پناه امن سینما متروپل که فیلمبرداری این قسمت بی نظیر است . از آن پلان های به یاد ماندنی . زمان طولانی قبلش را با چرخ زدن های بی دلیل مهناز افشار سپری میکنیم . خیلی خوب بود این چهار دست و پا راه رفتن و خون به جگر شدن دلیلش معلوم بود . همه اش حرف نبود . در دیالوگ نبود . در نمایش نبود . کمی از سطح عبور میکرد . توی سینما دو عدد مرد متشخص جان فدای سینمای کیمیایی بیلیارد بازی میکنند . پولاد . فروتن . هر دو با ادبیات فیلم های کیمیایی - خدا رو شکر کمی کمرنگ تر از قافیه میگذرند و حرف میزنند تا شعر ببافند - این دو دلمشغولی شان زندگی و گره ی آن در سینمایی که در دست فروش است میباشد . سینمایی که یادگاری است و این روزها کسی برایش تره خورد نمیکند . کسی دوستش ندارد . شده پارکینگ موتور . سینمایی که بنا و قدمت اش را حفظ کرده است . سینمایی که توش سینما نشان داده میشود و این دو نفر از جنش خودم هستند . . . اما مهناز وارد میشود . این همه خون از تنش رفته . میترسند دست بزنند مردها تا فیلم خراب شود . خانم ؟ چایی بخورید خوب میشید ؟ . . . نحوه ی ارتباط این دو مرد با این زن . خیلی خام است . زن در سینمای کیمیایی هنوز صاحب باید داشته باشد . مال محسوب میشود . مرد هنوز مردانگی میکند و خودش را همه کاره میداند . مردهای قوی و زن های دست دوم و بد و بدتر . . . مردهایی که رنگ و بوی بهروز وثوقی هم نمیدهند . . . هرکاری کنی . . . بهروز وثوقی در فیلم های کیمیایی مثل پروانه ای که سنجاق شود برای همیشه مانده . در یاد میماند . از یاد نمیرود . شبیه ما نیست . هیچ وقت روزمره نمیشود . تکرار نمیشود . دستهای به جا مانده ی خونین روی ستون دست چندم است . اولش مال بهروز وثوقی بود . تکلیف خاتون و زن اول شوهرش در کش آمد فیلم روشن میشود و فیلم با همان اسبی که جان میدهد تمام میشود . هنوز روی صندلی نشسته ام . توی سینما با دوربینم عکس میگیرم . هیچ کس نیست . آخر سر من هم میروم . صدای اذان می آید . باز دوست دارم بروم بازار تجریش . دهان همه میجنبد . هر کسی یک چیزی میخورد . توی گوشم موسیقی میگذارم و تا خانه را بدو میایم . چیزی از فیلم به یادم نمیماند مثل صدای هامون . مثل صدای هامون . مثل موسیقی محزون توی تیمارستان اش که رضا رویگری میخواند . راه رفتن با چادر مهناز افشار هرگز شبیه به در و دیوار کوبیدن های آفاق رخشان بنی اعتماد نمیشود . مثل گم شدن های پری در کاروان سرا ها نمیشود . مقایسه درست نیست اما سینما باید ذهن را سنگین کند . برمیگردم به چرخه ی همیشگی . به میز شام . به کتاب هایی که نصفه مانده اند و یادداشت های ناتمام دیشب . بر میگردم به خیابان های باریک خاطره . به چیزهایی که به یاد نمیمانند. فکر میکنم رفاقت برای مسعود کیمیایی دلیل بودن است . یک اتفاق مهم است . هرگز از این رفیق ها و از این جوانمردی ها ندیده ام . همین اش . همین تصوری که میدهد را به یادم میسپارم و اینک مینویسم . متروپل خیلی هم بد نبود .