میس شانزه لیزه ، روی ابروهای تراشیده شده اش دو چسب ِ زخم زد . به قیافه ی خودش خندید . شیر ِ آب را باز کرد . شیر ِ آب ، به درختی متصل بود که قامتش به هزار متر میرسید ، سایه اش تا آن سوی کوه ِ معروف پهن شده بود . شیر ِ آب را باز کرد ، صمغ ِ درخت ، قطره قطره به دستانش افتاد . مثل قطره های مروارید . دوازده قطره را توی مشتش جمع کرد . شیر ِ آب را بست و روی چمن ها نشست . تکیه داد به درخت . از دوازده قطره ، گردن بندی ساخت و به گردنش آویزان کرد . اسم ِ گردن باند را گردن بند ِ حواریون گذاشت . یهودا را وسط انداخت . زیر ِ مهره های گردن اش . جای زخم بالای چشمانش درد میکرد . روی چسب زخم دست کشید . دو نیم دایره بالای چشم هایش فرو رفته بودند و قرمز رنگ شده بودند . روی پوست ِ سفید و خشکش ، اشک قندیل بسته بود . همه چیز گرد و براق بود . تیله ی چشمانش ، گردن بندش ، گلوبند حواریونش ، قطره اشک هایش و دو گوشواره ی بلندش . . . بلورهای هندسی اما نورانیی بودند که از گوشهایش تا آرنجش مثل دانه های گندم ، ریز ریز به هم متصل شده بودند . مثل دو تخ ِ با ارزش و گران . هیچ چیز سکوت ِ جنگل را نمیشکست جز صدایی که از برکه ی کنار ِ درخت بلند میشد ، یا پری که از پریدن گنجشک روی زمین میریخت . توی برکه ، دایره ی چرخنده ای محکوم بود به چرخیدن . توی دایره ، صدا حلقه میزد ، انگار از صفحه ی سخت گرامافون بیرون بزنند ، اصواتی که ثبت ِ خاطرات بود . میس شانزه لیزه ، در حالی که توی دهانش یک چشم ِ ماهی را مَک میزد و مثل ِ توت خشک مزه اش را دوست داشت جوید و با آب دهان فرستادش توی معده . دست در جیب ِ دامن قرمزش کرد و چشم ِ دیگر را بیرون آورد . نزدیک ِ برکه شد . . . چیزی زیر پایش را خالی میکرد . نترس برو جلو . جلوتر . از جیب ِ دیگر دامنش چتری بیرون آورد ، آبی رنگ ، بازش کرد . یک جوری از یک نیروی نامرئی میترسید ، میخواست با آن چتر از خودش محافظت کند . بازش کرد . زیر ِ چتر باران گرفته بود . خیس شد . لباس هایش به تنش سنگینی کرد . یک حس بهتری داشت . دیگر صدای دایره ی چرخنده ی روی برکه را نمیشنید . به قعر ِ برکه نگاه کرد و دوازده نفر را دید که دور هم جشن گرفته اند . صدای همه ی آدم ها برایش آشنا بود . یک جوری همه را میشناخت . سرش را خم کرد . دید ، آنها روی سنگی نشسته اند و دارند با هم بازی میکنند . شکل ِ صورتشان مشخص نیود . یک مجهول ِ معلوم . . . صدایشان از همه چیز واضح تر بود . در واقع صدای دانایی آنها که حاکی از هوشیاری و ذهن و روح ِ آنها بود ، دانایی به بهتر بودن . بودن از برای خود . سهم دیگری را خوردن و تکه هایی از آن را به خود وصل کردن ، همه ی دوازه نفر ِ ته برکه دهان های بزرگی بودند که حرف میزدند . هر کسی یک جوری از خوردن ِ با ارزش ترین سهم ِ هستی دیگری وعظ میکرد . با ارزش ترین میتوانست یک ( زمان ) باشد ، یک ( امکان ) باشد ، یک ( ماله کشی ) باشد ، یک ( پیراشکی ) یا یک ( قهوه ) شاید هم یک ( حضور ) یا ( نگاه ) باشد . . . دهان ها حرف میزدند و اعتراف میکردند که چگونه و با چه حیله ای پیراشکی دوستشان را میخوردند و وانمود میکردند که هنوز گشنه اند و خمیازه کشان و ناله کنان به بالای کوه نگاه میکردند . . . میس شانزه لیزه یادش افتاد یک روز که توی خانه اش روی صندلی لهستانی نشسته بود و داشت ناخن های پایش را لاک میزد ، کلاغ ِ خبرچین برایش نامه آورد و گفت که دوستش در حال ِ رسیدن ِ به خانه ی محقر ِ اوست . میس شانزه لیزه لاک زدن را رها کرد و شروع کرد به تر و تمیز کردن ِ خانه اش . پنجره ی اریب ِ بالای سرش را باز کرد و آفتاب خودش را ول کرد توی خانه . . . یاس ها را توی سینی ریخت و چای و هل را با مقداری توت خشک آماده کرد و دست به سینه منتظر رسیدن ِ دوستش شد . دوستش مرد ِ مجسمه سازی بود که چشمانش کور شده بود . میس شانزه لیزه سعی کرد داروی تجویزی دکتر بالتازار را که در مواقع اضطراب سفارش کرده بود را از حلق بفرسد پایین . . . اول چند جرعه خورد و بعد کل شیشه را سر کشید . . . دوستش پله های پیزوری خانه را بالا میامد . . . میس در را باز کرد و خودش را در آغوش ِ مجسمه ساز انداخت . . . به او نگاه کرد که چشمانش کهربایی و دستانش به پیری پدربزرگ ها شده است . . . چند سال پیر تر از ماه گذشته شده است . ماه گذشته که با هم کنار رودخانه ماهی میگرفتند . . . مجسمه ساز ِ کور اما معروف نشست پشت میز و شروع کرد به خوردن چای و جویدن توت و قصه اش را تعریف کرد . . . اینکه چگونه پله های ترقی را طی کرد و به کوری رسید . راز ِ او دزدیدن ِ نوشته ها و ایده ها و دیده های مردم بود ، همه ی عمر با زکاوت و زرنگی تمام توانسته بود از زندگی دیگران بهترین کپی ها را برای کارهایش انجام دهد ، بهترین حرف زدن ها و نوشتن ها و مجسمه ها را تراشیده بود ، بهترین کپی بردار ِ جهان بود اما کسی این را نفهمیده بود . میس شانزه لیزه دود سیگارش را توی صورت مرد فوت کرد و گفت :" میخوای بگی تو یه دست دوم ی؟ " مرد گفت :" آره و باید بدونی این کار زرنگ هاست . " مرد تعریف کرد که چگونه با زبان ِ گرم و نرم و صدای مهربان و لحن آرام و طمانینه توانسته است دل ِ دوستان ِ خودش را مثل موم نرم کند و بعد از نرم کردن ِ دل همه سرش را توی لباس و کتاب و ژست و پرستیژ آدم ها کرده برای خودش الگو تراشی کند . مرد مجسمه ساز از زندگی همه الگو برداری میکرد طرح میزد و بعد میساخت ، سعی میکرد بهترین ها را بسازد حتی از نمونه ی اصل هم بهتر . . . اما بعد از گذر سالها متوجه شده بود که اصالتا یک بی سواد و سو استفاده چی هست و نفرین یکی از دوستانش باعث کوری او شد . میس شانزه لیزه از روی صندلی بلند شده بود و راه میرفت با تعجب پرسید :" پس چطور ماه گذشته توانست ان همه مجسمه بسازد ؟" مرد گفته بود با چشمان ِ دلش .
میس ، کنار ِ برکه هنوز زیر چتر ِ باران زا بود . چتر را بست و سرش را توی برکه کرد . دوازده نفر را دید . دوازده دهان را . . . همه داشتند از اینکه چطور از او سو استفاده کرده بودند حرف میزدند . از اینکه چگونه و با چه روشی خامش کردند و یکی پولش را و دیگری ، الگوی لباس اش را و ان دیگری ، عشق میس شانزه لیزه و دیگری پیراشکی اش را برداشته و برای خود کرده میگفتند و میخندیدند . . . میس دهانش را باز کرد و چشم ِ ماهی را توی آب انداخت . چشم مثل ِ یک حشره ی بال دار توی آب چرخ زد و به قعر ِ برکه رفت . دوازده نفر بعد از دیدن ِ آن چشم پرنده ترسیدند و پا گذاشتند به فرار . . . روی سنگ کف آب اسم میس شانزه لیزه مثل اسم روی قبری کنده کاری شده بود و مرجان و صدف بهش وصل بود . میس ، سرش را از توی آب بیرون آورد و شروع کرد به گریه کردن . . . . . صدای ساییدگی دو چاقوی مرد قصاب را میشنید . پرند ه ها پریدند و سایه ی درخت رنگ باخت . افتاد روی زمین و توی چاهی رفت . همه جا خاکستری شد . سرفه ای کرد و خودش را به غاری که تویش میرفت رساند . زغال همیشگی را دست گرفت و در نور شمع شروع کرد به نوشتن روی دیوار غار . . . غاری که اسمش تنهایی بود و سازندگانش حواریونش بودند . در واقع این حواریون شامل ِ نزدیک ترین خویشان او میشد . . . از خونی تا غیر خونی ، همگی دست به دست هم داده بودند و غار ِ تنهایی را به میس هدیه داده بودند . فکر کرد در شوریده حالی و آشفتگی ، خفاش ِ توی غار هیچ وقت تنهایش نگذاشته اما حواریونش با افتخار غار را به او هدیه داده بودند . با زغال دوده ، روی دیوار نوشت :
" هر که او گاهی از تو دور شود
تو از او دور شو به صد فرسنگ "*
*ناصر خسرو