نِگروگیس
سنجاق قفلی ها رو دستم میگیرم ، سرِ دیگری را در حلقه ی پایینی دیگری می اندازم و دوباره قفل میکنم ، آن قدر این کار را تکرار میکنم تا از این سنجاق قفلی ها رشته ای درست شود . قطارِ سنجاق قفلی ها روی لحاف ِ چهل تکه ام با هر تکانم بالا و پایین میروند ، دهان ِ بعضی هاشان باز مانده و بعضی های دیگر بسته مانده است . . . دیگر کافی ست ، حلقه ای که میخواستم را درست کرده م . درست مثل ِ گردن بند ِ خانم ِ عشق ِ روباه . خانم عشق ِ روباه ، همسایه ی رو به رویی ما بود که هر شب با روباهی که چشم های سبز براقش مثل چراغ سبز ِ راهنمایی بود برق میزد این ور و آن ور دیده میشد ، او با آن روباه سفید معروفش توی بالکن می آمد ، روی صندلی مینشست و هیچ وقت روباه را از خودش دور نمیکرد . . . آن را مثل ِ چسب زخم به خودش چسبانده بود . خانم ِ عشق ِ روباه چکمه های پاشنه بلندی میپوشید . همه میگفتند خودش هم یک پا روباه است . یک بار که برای دوچرخه سواری رفته بودم پیش ِ بچه های رو به رویمان ، خودم خانم ِ عشق ِ روباه را دیدم که صورت خیلی سفیدی داشت ، مثل ِ صورت آنا جانم ، آنا جانم سفیدآب به صورتش میزد و گیس هایش را حنا میبست و دو شب با آن ها میخوابید و بعدکه حمام میرفت و سه ساعت بعد که بیرون می آمد به کل قیافه اش تغییر میکرد . رنگِ ناخن های دست و پایش نارنجی میشد . رنگ موهای پر پشت بلندش که قبلا سفید بود کاملا حنایی میشد . حنایی یعنی رنگی بین نارنجی و قرمز . . . مثل برگ های پاییزی که زیر پای خانم ِ عشق ِ روباه با بی رحمی تمام خورد و خمیر میشدند و میشکستند . صورت ِ خانم ِ عشق ِ روباه هم مثل صورت آنا جانم شده بود ، اما وقتی داشتم با بچه ها دوچرخه سواری میکردم و حواسم رفته بود پی خانم عشق ِ روباه که با روباهش به سمت ِ رنوی سیاهش میرفت ، گردنم در حال پیچ خوردن بود و جلو رویم را ندیدم و به ستون خوردم و مثل تخم مرغی که روی زمین بشکند وا رفتم . چند روزی سر و صورتم و زانویم کبود بود و درد داشت و من به روباه ِ دور گردن خانم ِ عشق ِ روباه فکر میکردم . . . بچه ها میگفتند روباه راستکی است و شب ها هو هو میکند . . . یکی از بچه ها که دوچرخه اش را دم در اجاره میداد میگفت خودش با چشم های خودش دیده است که خانم ِ عشق ِ روباه حتی از روی لباس خوابش هم این حیوان ِ بدجنس را دور نمیکند . مادر ِ من میگفت این یک جورپوست هست و به زودی باباجانم از سوئیس دو تا روباه برایش می آورد تا چشم خانم ِ عشق ِ روباه در بیاید ، اما من همه ی روزهایی که به دلیل کبودی و ورم دست و پایم نتوانسته بودم بیرون بروم و از تکلیف درس و مشق مدرسه هم معاف شده بودم فکرم رفته بود پیش ِ صورت ِ خانم ِ عشق ِ روباه . . . فکر کردم آردی که آنا جانم برای پختن کیک روسی با همان دستان چروکیده ی ناخن دارِ حنایی اش با مقدار زیادی آرد ور میرفت که سر انجامش کیک های کوچک اما خوشمزه ای شد که میشد باآنها تنیس بازی کرد . کیک ها توی فر برشته میشدند . توی کیک یک جور شکلات و پسته بود و روی آن هم کنجد داشت . مادر جان برای اینکه روی خانم ِ عشق ِ روباه را کم کند چند تایی از آن را توی یک ظرف ِ چینی قدیمی گذاشت و یک زرورق شیشه ای رویش کشید که در جا بُخار کرد و چکمه هایی که از خیابان ِ گاندی خریده بود را پوشید و رفت دم در خانه ی خانم عشق روباه . فکر میکنم خانم ِ عشق ِ روباه به صورتش آرد میزند . یک چیز ِ دیگری هم که خیلی ذهنم را درگیرش کرده بود گونه های این زن بود . واقعا خودش شبیه روباه بود . اما همه میگفتند از بدجنسی روی روباه را سفید کرده ! در صورتی که من فکر میکنم رویش را نه با سفیدآب سفید کرده نه با آرد . . . چون اگر آرد روی صورتش بود زیر آفتاب حتما شبیه کلوچه روسی های آنا جان میشد و برشته میشد . . . نمیدانم چرا همه از این زن بدشان می آمد . چند روز و شبی که گذشت و بهتر شدم و کبودی ها باعث شد بتوانم مدرسه بروم ، فکر کردم من هم باید یک روز از در و دیوار بالا بروم و شب یواشکی از بیرون پنجره توی خانه اش را نگاه کنم . . . چطور شب ها هم با این پوست روباه میخوابد و اگر گفته ی همسایه ها راست باشد که روباهش راستی راستی واقعی هست باید از دستش فرار کرد . . . اما من چشم های هیچ روباهی را سبز ندیده ام . خیلی توی فکر بودم حتی سر ِ صف و موقعی که پای تخته باید میرفتم که درس پس بدهم . باید قبل از رسیدن ِ فصل برف و تمام شدن فصل دوچرخه ته و تو قضیه را در می آوردم . بچه های رو به رو میگفتند که خانم ِ عشق روباه هیچ وقت مهربانی بلد نیست برای همین بی شوهر مانده . . . یک روز که مادرجان داشت با معلم ِ زبان فرانسه ام به زبان فرانسه در مورد سفرهای دور دنیایش صحبت میکرد و فنجان ِ قهوه هایشان را برگردانده بودند از فرصت استفاده کردم و رفتم و دوچرخه ام را برداشتم . . .رفتم پیش بچه های رو به رو . . . موهایم بلند شده بود و این بار بافته بودمشان . . . چتری هایم زیادی بلند شده بود و بدون اینکه مادرجان بفهمد با قیچی کجکی زده بودمشان و برای اینکه کسی نفهمد من چه کار بدی کرده ام هی موهایم را با آب خیش میکردم و میگفتم صورتم را که میشستم این جوری خیس شده اند . آنا جان زیر لب نخودی میخندید . . . شاید بو برده بود . داشت گوبلن میبافت . پدر میگفت چشم های آنا جان حرف ندارد . . . سوی چشمش بی نظیر است . . . اما من نمیدانم چرا باید در این سن عینک بزنم .
خلاصه با عینک فریم قرمز و موهایی بافته شده و چتری های خیس رفتم پیش بچه ها . . . دوچرخه ی من از مال بقیه ناز تر بود . بابابزرگم خریده بود. کادوی تولدم بود . . . خیلی بهش مینازیدم و پزش را میدادم مخصوصا به مهرداد . مهرداد از همه بزرگ تر بود . بچه ی سرایدار بود و باباش آقا شکرالله صاحب همه خانه های رو به رو بود . هر کس هرکاری داشت آقا شکرالله را صدا میزد . . . قفل و کلید همه جا دست آقا شکر الله بود . تا اینکه من فکری به سرم زد و رفتم پیش آقا شکرالله و گفتم آنا جانم میخواهد ظرف مان را از خانم عشق روباه پس بگیرم من را ببر خانه ی او . آقا شکر الله که چشم هایش یک جوری بود . عرقچین سبزش را گذاشت و به زنش خورشید گفت جیک ثانیه برمیگردد . . . به خیال خودش . من را برد طبقه ی دوم . بوی یک چیز خوش بو در طبقه ی دوم بود . آقا شکر الله صلوات میفرستاد . در خانه ی خانم روباه را زد . یک کمی گذشت تا خانم عشق روباه در را باز کرد اما خودش نبود . شکر الله گفت بچه جون واستا الان میاد . من برم پیش خورشید . گفتم شما برید من برمیگردم خونه مامانم کارم داره درسم مونده . خورشید خانم کمرش شکسته بود و هر دقیقه آقا شکرالله را صدا میزد . خلاصه محو تماشای خانه ی خانم روباه شدم . . . رفتم تو . . . روی در و دیوار تابلوهای عجیبی با نقش و نگارهای جور واجور وصل بود . . .پیش خودم گفتم انقدر سنگین است شاید بی افتند یا دیوار را از جا بکنند . آن بوی عجیب از خانه ی خانم عشق روباه می آمد . . . یک میز گرد وسط بود که رویش پر از پوست لیمو بود و زیر آن شمع کوچکی قرار داشت . یک موسیقی قشنگی هم پخش میشد از همان موسیقی هایی که معلم زبان فرانسه ام توی ماشینش گذاشته بود . . . .وقتی داشت ما را میبرد تئاتر تیو ماشین هی این موسیقی را از اول میگذاشت . . . دستش را روی دگمه ای میگذاشت و نوار را ویژ برمیگرداند به اولش . . . میگفت این یک والس است . . . خانم عشق روباه با روباه سفید یا لیمویی یا شیری رنگش آمد جلوی در . موهای قرمزش توجهم را جلب کرد . همیشه کلاه سرش میگذاشت و من ندیده بودم موهایش چه رنگی است . . . سرفه ای کرد و گفت بیا تو نانازم . خیلی ترسیدم . یک هو در را از پشت سر بست و من ماندم توی خانه . . . دستی کشید به موهای بافته شده ام و گفت . . . بیا تو ظرفتون رو میخوایید . من که آب در دهانم خشک شده بود گفتم میشه یه لیوان آب بدید . با لبخندی که بیرون خانه ازش ندیده بودم گفت :" البته " بعد توی یک لیوان خیلی خوشگل که رویش پر از گل صورتی بود برایم آب آورد . یک عطسه کردم . آنا جان همیشه میگفت صبر اومد تکون نخور . من همتان جور ماندم . خانم عشق روباه گفت :" عزیزم تو باید خیلی مواظب خودت باشی هوا سرده مریض میشی ها ببین من الان چند وقته خوب نشدم . " پیش خودم فکر کردم چقدر مهربان است . . . بعد برای من آب میوه گرفت و گفت لیموی تازه دارد و زود بخورم . بابا گفته بود هیچ وقت از دست غریبه هیچ چیزی نگیردم اما تا آمد لیوان را بگیرم چشمم خورد به گردن بند عجیبی که از گردن نازک همین زن همین خانم عشق روباه آویزان بود . انگار سنجاق قفلی هایی را به هم وصل کرده باشند . . . ترسیدم نزدیکش شوم . گفت بیا جونم . یک مرتبه گفت :" از این میترسی." بعد روباه را کند و انداخت روی صندلیی که تکان میخورد و عقب و جلو میرفت . . . بوی قهوه این جا هم می آمد . آب لیمو را سر کشیدم و گفتم نه من نمیترسم . خانم عشق روباه گفت یک کم صبر کن الان ظرفتون رو پس میدم . توی این مدت فضولی کردم و خوب به همه جا نگاه کردم . . . فکر کنم خانم عشق روباه باید معلم پیانو باشد . چون پیانوی قهوه ای قشنگش باز بود و کلی نت روی زمین و این ور و اون ور ریخته بود . هی سرفه میکرد اما با این حال سیگارش هم توی زیر سیگاری برای خودش قلوپ قلوپ دود میداد . . . . . .تلفن خانه به صدا در آمد یک هو میخواستم بپرم رویش و برش دارم انگار که خانه ی خودمان باشد . . . دیدم که خانم عشق روباه گوشی را برداشت و قرار کلاس شاگردش را گذاشت درست فهمیده بودم . بعد ظرف ما را آورد و تویش شکلات هایی گذاشته بود و رویش را با یک زرورق خیلی نازک بسته بود . دستم داد و گفت تو اینا رو نخوری ها اینا مال بزرگ تر های خونه س . . . پرسیدم چرا ؟ گفت :" اخم نکن " خندید و لپم را کشید . گفت :" توی این شکلات ها یه شربتیه که مال بزرگ ترهاست ." سریع فهمیدم که از همان شکلات هایی هست که توی مسافرت مامان خریده بود و هی میخورد و میگفت تو نخور جوش میزنی . . . بعد به من نگاهی کرد و چشم های درشت سیاهش را ریز کرد و پوست لبش را کند و گفت :" نگروگیس دوست داری؟" گفتم :" نگروگیس؟" گفت الان برات میارم . . . صبر کن . . . داشتم فکر میکردم صورت این معلم پیانو این دفعه آردی نبود عین صورت همه بود . . . روباه روی صندلی داشت به من نگاه میکرد . دلم میخواست بهش دست بزنم اما فکر کردم بهتر است به روباه هایی که بابا قرار است بیاورد دست بزنم . . . مطمئن شدم روباه مرده و این یک پوست است که خانم عشق روباه برای گردن نازکش که یک وقت کنده نشود دور خودش میپیچاند . . . برایم بستنی زمستانی آورد . . . خیلی خوشحال شدم و توی دلم آبشاری از هوس شروع کرد به ترشح کردن . . . هومم. . . همان جا خوردم و دور دهنم را با دستمال صورتی رنگی که خانم عشق روباه به من داد تمیز کردم . وقتی میرفتم پرسیدم :" اسم شما چیه ؟" گفت :" عزیزم من میس شانزه لیزه ام ." من که قبلا تیو این خیابان راه رفتم فکر کردم اشتباه شنیدم . بعد سه جلد کتاب هم زیر بغلم گذاشت و گفت این ها رو بده به باباجانت . خم شد و بند کفشم را بست . گفت :" حواست پرته ها " گفتم من هم قراره پیانو دار بشم . خانم عشق روباه که همان خانم میس شانزه لیزه بود گفت :" چه خوب . . . بیا من خودم بهت ساز یاد میدم . . ." گفتم میشه یه چیزی بزنید .گفت نه جانم برو دیرت نشه . آمدم بیرون . پشت در گوشم را چسباندم . دیدم بلند بلد ساز میزند و با صدای خیلی زیری مثل صداهای اپرا که آقاجان میگفت اپراست این اهنگ را میزد و میخواند :" تو که ماه بلند آسمونی . . . منم ستاره میشم ، دو دو دو دورت رو میگیرم . . . اگه ستاره بشی دورم رو بگیری منم ابر میشم رو رو رو روتُ میگیرم . . . " همین جا آقا شکر الله دستم را کشید و گفت مامانم از نگرانی همه ی کوچه را گشته حتی توی سطل آشغال ها را .
شب که خانه دور هم جمع بودیم و همه شکلات میخوردم فکر کردم چقدر بچه های رو به رو چرت میگویند و خان میس شانزه لیزه خیلی هم مهربان و با نمک است . دلم ترش کرد یک هو هوس نگروگیس کردم . بلند گفتم بابا جان میشه فردا برام نگروگیس بخرید ؟
تقدیم به هنگامه مفید (یاشار)