همیشه ایزابل آجانی رو دوست داشتم . اوبه من حسی رو میده که میتونی زن باشی و کارهایی که من میکنم رو انجام بدی . میتونی این جوری نگاه کنی ، این طوری راه بری ، میتونی هرگز پیر نشی ، میتونی دوربین رو همین قدر که من میشناسم بشناسی ، میتونی نابغه باشی ، میتونی از ایزابل هوپر و سرکار علیه ژولیت بینوش سر باشی و برتر و تَر تر باشی . . . .ایزابل آجانی همیشه برای من مثل ِ یک زن ِ فقط بازیگر است . انگار برای هیچ چیز دیگه ای ساخته نشده . وقتی به اطلاعات ناقص ویکیپدیا رجوع میکنم ایزابل آجانی رو (این طور ) توصیف میکنه . او پدری الجزایری و مادری آلمانی داشته و اصالتا ربطی به فرانسه و آدم های اون جا نداره اما فرانسه او رو به خودش چسبونده و از آن ِ خودش کرده . بازی فراموش نشدنی او در ملکه مارگو و همین طور کامیل کلودل واقعا بینظیر و یکتاست . در مورد این فیلم در (این جا ) نوشته ام . به واقع این نقش ها مال او نیستند او خودش این نقش ها هست . او نقش ها رو بازی نمیکنه شاید او تاریخ رو هم تحریف میکنه . نقش کامیل رو بازی نمیکنه بلکه خودش کامیلی میشه که در درونشه . آه و این زنان . . . زنانی مثل ِ کامیل کلودل با این همه توانایی ، زنانی که عاشق میشوند و این عشق اون ها رو ویران میکند . اون ها رو به اوج نمیرساند . شاید این خاصیت عشق هست . در ادل اچ هم همین طور . زنانی که عاشق میشوند . فروغ فرخزاد هایی که برای خودشون آدمی هستند و عشق اون ها رو نابود میکند . فریماه فرجامی هایی که عشق اون ها رو به سمت و سوی آبادی نمیبرد . ملکه هایی که ویران میشوند و به روی خودشون نمی ارند . حتی فریدا با اون همه جسارت و بی پروایی در عشق سوخت و آثارش با همین عشق بود که این همه غم زده و زنانه و بازگو کننده ی زندگی ش شد . این زنان عاشق . . . شاید کسانی که دیگر وجود هم ندارند . قبلا فیلم the possession رو دیده بودم . فیلم رو دوباره در یوتویوپ دیدم و دوباره چند روز پیش روی سی.دی دیدمش . شاید اسم این فیلم تسخیر نباشد . باید اسم این فیلم رو مالکیت یا تصاحب گذاشت . این فیلم به کارگردانی آندری زولافسکیاست .
رابطه ی بین مارک و آنا بسیار پیچیده است . طوری که فیلم پیش میرود گمان میکنم ، ان دو آنقدر هر دو عاشق یکدیگرند که از این عشق به نوعی جنون رسیده اند . مارک که بعد از مدت ها از جنگ برگشته میداند که انا از او تقاضای طلاق کرده است . او مدام به سربازهایی که از دور منزل آنها را نگاه میکنند یا شاید جای دیگر را دید میزنند مشکوک است و گمان میکند همسرش با همه ی آنها در ارتباط است . از طرفی بازی و نقش ایزابل آجانی طوری طراحی شده که در ابتدا گمان میکنیم او به ستوه آمده اما بعد ذهنیات مارک را به شکل بصری میبینیم اینکه گمان میکند زنش با مرد دیگری در ارتباط است . بله در ارتباط است مردی که هاینریش نام دارد . مسئله این است که این هاینریش و مادرش که با هم زندگی میکنند و ظاهرا این مرد برتری دارد نسبت به مارک ساخته ی ذهن بیمار مارک است یا نه ؟ در این جا میتوانم لینچ را و پولانسکی را ترکیب کنم و در این فیلم همه را ببینم . دیالوگ های معنویی که از دهان مارک بیرون می آید و همین طور دوئلی که آنان مارک و هاینریش دارند بر سر انا نیست بر سر حضور خدا است . یکی فکر میکند تنها چیزی که باید از ان ترسید خدا است و برای مارک خدا یک بیماری است . مارک خودش بیمار است این را در نیمه ی دوم فیلم میبینیم . آنجا که کارگاهی را استخدام میکند تا زنش را تعقیب کند . روی صندلی بیتابی میکند . مرد جوراب صورتی نمادی است از آنچه که بارها و بارها در زندگی انها به وجود آورده . شاید برای همین این دو دیوانه شده اند . از فرط بدگمانی به هم به مرهم خیانت پناه میبرند . آنجا که شیطان در آن لانه کرده . مارک با معلم فرزندش میخواهد رابطه برقرار کند او در عین حال به شدت شبیه خود آنا است . شاید شبهی از اوست . شاید مارک دوست دارد او را شبیه زنش ببیند . معلم به مرد میگوید همه ی زن ها یک جورهایی شیطانند . همین طور هاینریش وقتی با آنا دوست شده خودش را از همه ی خیانتی که به همسرش کرده ملامت میکند . چیزی که در انتهای داستان از دهان مادر هاینریش هم میشنویم . برای همین است که او میچسبد به این عشق که او را میکشد . مارک او را به طرز وحشیانه ای میکشد . مادر هاینریش به او زنگ میزند . :" منتظر پسرم هستم . آدرسی که شما داده بودید چاهی بود که از آن آتش بیرون می امد - مثل جهنم - در رستوران کنارش دنبال هاینریش گشتم . جنازه ای را دیدم که خودش بود اما ان فقط جسمش بود روحش کجاست . به من زنگ نزده . " این قسمت و این دیالوگ ها رو به شدت دوست داشتم . این اعتقاد به روح و روح بودن جدای تن بودن است و شاید این تن دادگی را نباید این همه مهم دانست . مهم روحی است که تو به کسی میدهی وقتی عاشقی هر دو را باید بدهی و وقتی خیلی عاشقی حس مالکیت بر تو حکم میکند . صحنه های خود آزاری و دست انا در چرخ گوشت و بازی شگفت انگیز سقط ِ یکی از دو خواهر ( ایمان و شانس ) در متروی نمور واقعا تکان دهنده است . همین طور اعتراف انا برای این سقط .
ظاهرا انا که منزل را ترک کرده و در خانه ی متروکه ای زندگی میکند . در ذهن مارک با مردانی در ارتباط است . شاید این واقعی باشد . تصویری که فیلمساز از این همه به ما میدهد مثل تصویر ادم های برزخی است . بد بودن این کار یا گناه و جهنمی شدن این کار را به ما نشان میدهد و در نهایت این دو هر دو و در کنار هم میمیرند و سرنوشت تلخ همه ی ان ها که حس مالکیت بر عشق انها را دیوانه میکند را میتوانیم ببینیم .
اشتیاق آدم ها برای مال ِ کسی بودن . مال ِ کسی شدن . حلقه در دست کردن و نشان دادنش به همه برای اینکه من صاحب دارم . . . نمیدانم شاید این نشانه یک از دست دادن عشق است . شاید همین زخمی که این دعوا های شک بر انگیز عاشقانه به بعضی آدم های سادومازوخیزم میزند نوعی لذتی درش هست که فقط میشود ان را در فیلم دید . یک جور طاهر شدن توسط ِ اتفاقات . . . اعتراف به اینکه ایمان در مترو سقط میشود . حضور انا در کلیسا و بعد از ان این سقط شدن . . . شاید خدا صبرش همیشه زیاد تر از بنده ها است . شاید گاهی دعا ها جواب نمیدهند و دیوانگی و جنون بیش از اندازه حکم فرماست . تصویر و ابژه ای که از این فیلم میبینیم بی نظیر است . مخاطب فیلم شاید نتواند خودش را با این فیلم یکی کند . . . همذات پنداری کند یا ازش لذت ببرد . برای این است که نمیتواند به درونش نزدیک شود همه ی ما گناهکاریم . همه ی ما هم دوست داریم مال ِ کسی باشیم هم از این مالکیت که نام فیلم است بیزاریم .