ما به یک مهمونی دعوت شده بودیم . یک مهمونی که قرار بود توش بازی کنیم و نمایش اجرا کنیم و هر کسی در بدو ورودش باید تکست ِ خودش رو و دیالوگ هایی رو که بهش میدادند رو میخوند و اجرا میکرد . در جایی که گفته بودند مینشست . آخر شبِ این مهمانی ها همیشه به دعوا و داد و بی داد و زد و خورد ختم میشد . یا کسی عربده میزد و مست میکرد و بازی نمیکرد . . . یا هم عده ای ناپدید میشدند و از بازی بیرون میرفتند و همه چیز را به مسخرگی میگرفتند در صورتی که این بازی برای من خیلی جدی بود ، به طوری که همیشه مداد رنگی هایم را با خودم میبردم . میبردم تا روی دیواری که اسمش ( جمله ، آزاد ) بود نقاشی کنم . وقتی لوسر های پر از شمع را روشن میکردند و سایه هایمان روی دیوار می افتاد و کش می آمد ، همه ی نجوا ها و صدا ها کم میشد . انگار همه از دیده شدن میترسیدند در صورتی که می بایست همه ماسک میداشتیم این شرطش بود . در این مهمانی آقا محمدخان قاجار و برادران کارامازوف و اسکارلت اوهارا و همچینین خانم وولف و خیلی ها شرکت میکردند . گه گاه چند روح هم به جمع ما افزوده میشد . ارواحی که مدت ها بود بهشان سر نزده بودیم و برایشان دعا نخوانده بودیم . مثل آقای نیچه که از سیبیلهایش همیشه قابل تشخیص بود و همچنین چارلی چاپلین که در این نمایش هم دست از آن راه رفتن ِ نقش ِ گدایش برنمیداشت و از زیر ماسک لو میرفت . بوی بهارنارج و گل ِ یاس می آمد . . یک طوری که میخواستی دائم عطسه کنی . هوا پر از شبنم و شب پره بود . کسی از پشت سر به من گفت :" هی ! میس . . . میس . . . " سر جایم ایستادم اگر تکان میخوردم باخته بودم . من نباید نقش میس را بازی میکردم یا وانمود میکردم که من میس هستم ما زیر نقاب بودیم . صدای ریختن تاس ها می آمد .
روی دیوار مربع های بزرگی کشیده بودند و مار- پله بازی میکردند . من در صف مار- پله بودم . میخواستم به خانه ی آخر برسم . این بازی را دوست داشتم . رعد و برق که میزد یک لحظه نور می آمد و میرفت . لوسر مثل پاندول ساعت چپ و راست میشد و کومه کومه گچ میریخت زمین . سایه ها با هر برقی که می آمد و میرفت کم و زیاد میشدند . عده ای در دور دست میخندیدند . واقعیت این بود که من در این مهمانی کسی را نمیشناختم . من همیشه از طرف آقای ( هیچ کس ) نامه ای دریافت میکردم . ( هیچ کس ) همیشه من را مورد نوازش روحی قرار میداد و من هرگز نفهمیدم این هیچ کس کیست . یک جورهای بابالنگ درازی بهش فکر میکردم . توی پیراشکیی که دستم بود قارچ و پنیر و گردوی له شده و سس سیر ریخته بودند ، نانش برشته شده بود و دوست داشتی با یک نوشیدنی خوشمزه مز مز ه اش کنی . . . گارسون ها مدام تعارف میکردند . گیلاس هایی که خالی بود . این یعنی تو یک مرحله عقبی هستی و باید فعلا تشنه بمانی . خوراکی مال برندگان بود . من در بازی قبلی که سنگ /گاغذ / قیچی بود برنده شدم و این پراشکی را هدیه گرفتم . خُب آقای نیچه باخت و من باید تاس ها را به دست میگرفتم . خانمی که باید باهاش دوئل میکردم ، زنی بود که قلا در مهمانی این هیچ کس دیده بودم . بسیار لاغر ، موهای لخت بلند . بسیار ساکت . مثل یک روح . با شانه های پهن و گونه هایی برجسته . انگشتانی که مثل شن کش بودند و صدایی که به زور شنیده میشد . توی یک تنگ تاس ها را میریختیم و می انداختیم باید یک 3 میآوردم . تاس من عددش 3شد . رفتم جلو . . . نردبانی بود . نردبان را بالا رفتم . زن لاغر تاسش 4 بود . به هیچ جا ربط نداشت . . بعد از اینکه نردبان را بالا رفتم کسی دستم را میگرفت . کمان میکنم هیچ کس بود . شاید از ادکلونش این را فهمیدم . من را یاد پدرم انداخت . موسیقی آشنایی پخش شد . شاید با این موسیقی خاطره داشتم . سرم گیج رفت . توی یک سیاهی پایین رفتم . مثل چاه . پاهایم مثل دوچرخه سواری به حرکت درآمده بود و لبم را گاز میگرفتم . لحافم را پرت کردم یک گوشه . از زیر ِ در یک نامه آمده بود . نامه را شناختم . از پاکتش شناختم . دعوتنامه ی بازی ماهانه ی همیشگی بود . روی شیشه ی اتاق زیر شیروانی شبنم نشسته بود و یک کبوتر راه میرفت و صدای پایش را میشنیدم . دوست داشتم . از روی تخت پایین آمدم . سیگارم را روشن کردم و بیرون را نگاه کردم . همه چیز منجمد شده بود . هیچ چیز در حال حرکت نبود . مجسمه ی وسط میدان با من بای بای میکرد . برایش دست تکان دادم . پنجره را بالا کشیدم و داد زدم (سانکین ) جان میام پیشت . از روی لباس خوابم که بلوز شلوار پر دار ِ سفیدی بود که شبیه کبوترم کرده بود رب دوشامبری پوشیدم که پر از پولک ماهی بود و کلاه قرمز را سرم گذاشتم . یک پاکت سیگار و یک بسته بیسکوئیت مادر توی جیب های بزرگم انداختم و با سرعت از روی نامه ی ( هیچ کس ) گذشتم . چکمه هایم را دستم گرفتم تا پله ها نشکند .
آهسته مارپیچ ِ چوبی را پایین آمدم . ها که میکردی بخار دهانت در هوا میماند . توی تنم خون جریان داشت . یک جور شیرینی . میخواستم در این سکوت با مجسمه ای که باهاش کلی عکس دارم باشم . با هم حرف بزنیم . شاید فقط ما زنده بودیم . همه جا را برف گرفته بود . من دیگر هیچ آدمی را دوست نداشتم . پول هایم ته کشیده بودند . من هیچ کسی را نداشتم . مدت ها بود به کافه ی کنج خیابان جنوب شهر که معروف بود هم نرفته بودم . من مدت ها بود مرده بودم . در صورتی که خواب میدیدم و بیدار میشدم . یک لحظه سرم گیج رفت . ایستادم . دوباره به حرکت چرخدار ادامه دادم . " اومدم ساتکین اومدم . ) توی دلم این صدا بود که خونم را به جوش می آورد . در راه باز کردم زنگوله ی آهنی بالای در صدا زد . مثل زنگ کلیسا . همه جا یخ زده بود . باورم نمیشد .
دختر ِ جوانی که کنارِ دیوار یک پایش را به دیوار تکیه داده بود و پز عکس گرفته بود با عکاسش همان طور منجمد مانده بودند و روی سرش کلاهش یخ زده بود . روی کلاهش یک جغد نشسته بود . وقتی جغد را دیدم سرش را چرخاند و پرید روی سر من . گفت : سلام میس شانزه لیزه ." گفتم :" این ها رو تو فیریز کردی ؟ گناه دارن ؟" گفت :" من نه"همین طور که به طرف ِ مجسمه ی وسط میدان میرفتم و با جغد روی سرم حرف میزدم پوسترهای افتتاحیه ی نمایشگاه عکاسی ( رنسانس ، بیرون از قاب /سروش میلانی زادهدر گالری محسن را دیدم ) یک کمی جلوی پوسترش مکث کردم .
خوب به ترک های روی عکس نگاه کردم . انگشتری که دست زن توی پوستر بود را یک نفر به من هدیه داده بود . باید جمعه بروم یه این نمایشگاه و این انگشتری که این همه سال گمش کردم را پیدا کنم . خودش بود . پوستر را از روی دیوار کندم و توی جیب روب دوشامبرم کردم . جغد گفت :" یخ نزنی ؟" گفتم :" از جلدت بیا بیرون من که میدونم تو کی هستی ؟" جغد گفت :" تو همیشه اشتباه میکنی تو خیلی خودخواهی ." به طرف مجسمه رفتم . سفت و سخت و منجمد سر جایش ایستاده بود . هر چقدر صدایش زدم تکان نخورد . یک بیسکوئیت مادر خوردم . جغد پر زده بود و رفته بود . شبنم های معلق ِ توی هوا داشتند پوره های برف میشدند . صدایی از دور دست گفت :" کمک " من .. . دویدم . چکمه هایم را محکم بستم و به طرف چاهی که میدانستم کجاست رفتم . بچه ای بود که توی چاه افتاده بود . نمیدیدمش . به چاه که رسیدم فقط صدایش بود . . . یک صدا که نشان میداد جان داری آن پایین است . داد زدم " صدامو میشنوی ؟ " گفت :" آره . بیا منو از این جا ببر. من سردمه . من مامانمو میخوام . منو ببرید . کمک ." دنبال طناب گشتم . هیچ چیز نبود . این پا آن پا کردم . خودم را انداختم توی چاه . بچه ای که دیدم . دختری بود نزدیک شش سال . چتری داشت . چقدر شبیه کودکی های من بود . بغلم کرد . به من گفت : مامان . مامان تو اومدی ؟ من فک کردم منو این جا تنها گذاشتی رفتی ؟! مامان .
***
""رنسانس، بیرون از قاب"" در گالری محسن....
زمان: جمعه، ۲۷ بهمن ماه ۱۳۹۱ ساعت ۴ تا ۹
مکان: خیابان ظفر شرقی، کوچه ناجی، خیابان فرزان، خیابان نوربخش، بلوار مینای شرقی، پلاک ۴۲.