میس شانزه لیزه روی پله های چوبی چُندَک زده بود . چوب ِ پله ها ، مزین به ریشه بود و رگ ، ناگهان سر ِ زمستان برای خودش ، الابختکی میدیدی که شکوفه داده است ، شکوفه هایی مثل ِ پولک های ماهی ، ریز ریز و کنار ِ هم ، سر در شانه ی هم ، با هم با همهمه ای بین کاسبرگ و نافه ، یک صمیمیتی در هم ، انگار که روی چوب های موریانه خورده را قالی انداخته باشند . . . گه گاه روی شکوفه ها پروانه هم مینشست به نجوا ، با بالهایی به هم نزدیک مثل دستانی به هم چسبیده در محراب ، بی صدا ، پچ پچه هایی ، در رکاب ِ رگ و ریشه ی سبز و چوب ِ بارور و شکوفه هایی نورَس . . . پروانه هایی که با هر صدایی بال بال میزدند و از آن همه نزدیکی دور میشدند ، دور ِ دور در غبار یا مه ِ همیشگی محو میشدند ، از دیده ناپیدا . میس شانزه لیزه روی پله های چوبی چمباتمه زده بود و به زنی می اندیشید که هرگز نمیدید ، زنی که تا یک ساعت ِ پیش زنده بود و حالا جنازه اش توی اتاق میس شانزه لیزه بالای طناب . میس شانزه لیزه اول نمیخواست او را بکشد ، به هیچ وجه ، اگر صورتش را میدید و گودی زیر ِ چشمانش را و نگاهی که از ترس سکته میزند در حیات این را میفهمیدی از سیگاری که دودش شکل ِ روح بود و دستهایی نامتعادل داشت و در مرور زمان میخواست گردن میس شانزه لیزه را بگیرد و خفه کند و تا به او برسد در فسردگی هوا منهدم میشد و از شکل می افتاد . در ِ اتاق ِ زیر شیروانی باز بود و میس شانزه لیزه به نوری که اُفتاده بود روی زمین و کش آمده بود تا روی پله ها نگاه میکرد که روی شکوفه ها هم افتاده و این را دوست نداشت . شکوفه ها پلاسیده شدند و پروانه ا ی که رنگین کمانی بر بالهایش بود پر زد و رفت . . . بالهایش روی سایه ی جنازه ای که بر طناب حلق آویز شده بود سایه می انداخت . پهن میشد و نور را پر از تاریکی میکرد و بعد میرفت . . . این حرکت طول کشید . . . همین چند لحظه ی کوتاه . زنی که هرگز نمیدید برای عروس بازی به خانه ی میس شانزه لیزه آمده بود . زن ، سالها در همسایگی او زندگی میکرد . هیچ کسی از او شکایتی نداشت ، هیچ شکایتی از او نشده بود . سر به زیر و زبر و زنگ بود و رنگ ها را از مشامش تشخیص میداد . غذا را از بوی ادویه هایش ، سنش را کسی نمیدانست ، خودش میگفت از وقتی که اولین درخت خیابان به بلوغ رسید او در خانه ی رو به روی میس شانزه لیزه زندگی میکرده و اولین درخت ِ آن خیابان دویست سالی بود که پیر شده بود و حلقه های عمرش دور هم طواف میکردند . زن ، عصرها با عصایش روی زمین ضربه میزد ، توی بالکن مینشست و به رو به رو نگاه میکرد و زیر لب حرف میزد ، موهایش آبی رنگ بودند و چشمانش سفید بی هیچ مردمکی ، پوست بدنش کک مک داشت و ابروهایش پهن و پر پشت ، گاهی پروانه های پله های مارپیچ که فرار میکردند روی ابروهای زن مینشستند . . . .ابروهایی مثل شاخه ی درخت . گوش های بزرگی داشت و آبی موهای پرپشتش تا زانوهایش می آمدند . . . دستهایش روی ویالنی تخیلی ساز میزدند . . . زن نابیناشاید هر شب اگر نه یک شب در میان توی بالکن برای مردم کنسرت میداد . از کسانی که زیر ایوانش نبودند تشکر میکرد و میرفت تو . . . گاهی به پنجره ی دیواری میخورد و برمیگشت عذر میخواست و راه راست را که پیدا میکرد میرفت تو و پرده را میکشید . میس شانزه لیزه همیشه دوست داشت او را در بازی هایش سهیم کند . اینکه زن نابینا نمیدید خودش حسن بود . او لباس عروس زیبایی همیشه به تنش داشت که شاید به عمر اولین درخت کوچه میرسید . لباس را در بازی از او قرض گرفت و میخواست که برایش ماجرای جشن عروسی خودش را تعریف کند و زن در حوله ی صورتی میس جای گرفته بود و میگفت بله میس جان ادامه بده عجب داستانی ! میس که تمام مدت با هیجان از عروسی اش با قهرمانی که تا خرخره می زده بود و چشمهایش کور شده بود و گوش هایش کر میگفت . اینکه داماد بعد از اینکه عروسی کردند برای همیشه او را ترک کرد تا الکل را ترک کند . بعد ها در روزنامه مه نوشتند که او قهرمانی ست که لنگه ندارد و کیلینیک ترک اعتیادش همه را با عشق میپذیرد ، البته میس شانزه لیزه بعد ها که شرلوک هلمز را پیدا کرد از او خواسته بود تا پیش مرد برود و تقاضای طلاق را توی پیشانی مرد قهرمان بزند . همین جا بود که شرلوک هلمز فهمیده بود قهرمان ِ میس غیابی او را طلاق داده و به هیچ وجه به یاد او هم نیست و دارد به مردم رسیدگی میکند . . . زن ِ نابینا در این لحظه سیگاری خواست . میس شانزه لیزه که لباس ِ زن نابینا را به تن کرده بود برای او سیگاری روشن کرد . میس شانزه لیزه هرگز نمیخواست زن ِ نابینا را با طناب حلق آویز کند ، اما توی این عروس بازی اش . . . زن نابینا وقتی فهمید توی اتاق طنابی از سقف آویزان است که میس شانزه لیزه هر وقت بخواهد آن را میگیرد و زنگوله اش را تکان میدهد فکری به سرش زد . در واقع این کلک ِ زن نابینا بود . . . میس شانزه لیزه همین طور که موقع تعریف کردن از خود ش و مرد قهرمان بود و رو به روی آینه ایستاده بودو با خودش حرف میزد ناگهان زن را دید که خودش را حق آویز کرده است . . . وقتی صورتش را با ترس برگرداند . دید با ته سیگار روی دیوارِ رو به رو نوشته است ، " تو من رو کشتی . " حالا میس شانزه لیزه ، نمیدانست با جسد زن نابینا که مثل پاندول ساعت تکان تکان میخورد چه کار کند ! . . . هر کاری کرد نتوانست او را پایین بیاورد . زن با موهای آبی بلندش مثل عروسکی بی مهره و ستون ول شده بود میان زمین و هوا ! حالا میس شانزه لیزه با چمباتمه زدنش و فکر های بیهوده خودش را آزار میدهد . . . پوست دستش را با ناخن میکند و لبش را پاره میکند . . . زن ِ نابینا قبلا به او گفته بود که قلب اش توی لباس کار گذاشته شده است . در واقع قلب ِ زن از باتری بود و باتری توی لباس بود . پشت ِ لباس هم کوکی بود که باید همیشه چرخانده میشد تا چرخه ی روزگار ِ زن نابینا بچرخد . . . حالا همه چیز تمام شده بود . . . عروسک باز ، از بالای قوطی لعبتک بازش زن ِ نابینا را از طناب در آورد و لباس را از تنِ میس . . . و چراغ ها را خاموش کرد . . . در تاریکی مطلق زن ِ نابینا گفت : "اگر صدامو میشنوی بیا آواز بخونیم . " . . . میس شانزه لیزه گفت :" دوستت ندارم برو گم شو . " لعبتک باز آمد و موهای میس شانزه لیزه را کشید و رنگ قرمز به آن زد ، مفصل ها و سر و صورت میس را مثل همیشه درست کرد و او را پشت ِ لپ تاپش نشاند و زن ِ نابینا را برد توی اتاقی که مال ِ دانشجو ها بودند و در را از پشت بست .
↧