Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all articles
Browse latest Browse all 198

1395

$
0
0

Photo from text.dejection

و اینگونه شُد که اولین نبشته ی یک هزار و سی صد و نود و پنج ِ ماه در پنج ِ صبحگاهِ سه شنبه ، سوم فروردین ماه به رشته ی تحریر در آمد . همینک که انگشتانم روی کلیدهای الفبا حرکت میکنند نمیدانم از چه میخواهم بگویم ، پس بهتر ازاین نمیشود تا به پیش از این نبشته اشاره ای کنم ، برق که زد و رعد که داد صدا ، هنوز پرده های حریرِ این سرای محقر،  پرواز نکرده بودند . من در مطبخ بودم ، ایستاده بودم به تماشای سر ریز شدنِ قهوه از قهوه جوش ! پنجره ها ی بی پرده باعث میشد، نگاهم به ساختمان ِ سیمانی رو به رو برود . ساختمان ِ صد پنجره ی رو به رو ، با چراغ های خاموش و بعضی ، تک و توک همیشه روشن . ما شباهنگان همگی یک مَرض داریم و آن این است که بیشترمان در عالم ِهپروت به سر میبریم . در این رصد کردن های شبانگاهی ، متوجه شده ام ، در بلوکِ سیمانی رو به رو ، چراغی همواره روشن است و این چراغ ِ روشن از آن ِ اتاقی است که صاحبش مرد نقاشِ بی خوابی است بدتر از من . یک سه پایه ی بزرگ دارد و من همیشه او را از پشت سر میبینم ، چپ دست است و این را خوب میدانم ، وقت هایی که تکان نمیخورد نگران میشوم که مبادا مرده است . با این همه او هم با من بیدار است . گاهی فکر میکنم برایش علامتی بفرستم ، متوجه شده ام که او هم همین را میخواهد ، البته توی خیالم این طور می اندیشم ، مثلا اگر چند بار چراغ را روشن و خاموش کنم شاید او هم به صرافت افتاد و چراغش را خاموش و روشن کرد و بعد مثلا رفیق میشویم . یک مدل دارد که او هم مرد است ، اصولا دست و دلش فقط در شب است که به کار میرود . . . بد جوری دلم میخواهد ببینم چه دارد میکشد ، افسوس که راه دور است و خیال من راه به جایی نمیبرد . قهوه از قهوه جوش بیرون میریزد و گاز را مزین میکند به تهوع خوش عطرش . فنجان را بر میدارم تا پُرش کنم که از دستم می افتد و تکه تکه میشود . روی زمین و روی کاشی ها خورد خاک شیر میشود . دم صبح اگر جاروبرقی را روشن کنم ممکن است کس بیدار شود . . . برای همین شروع میکنم با خاک انداز تکه ها را جمع کردن ، تکه تکه ها را جمع میکنم یاد قلبم می افتم . قلبی که شبیه همین فنجان شکسته ، خورد شده است . مدت هاست عهدی با خود بسته ام ، آن اینکه از ( شکنجه گر ) ها دور بمانم و به علوم ِ روان شناختی ایمانم را قوی تر کنم . از کجا این همه در جهالت استاد شده ام ؟ ای بسا گُل و بلبل های شعر و نوبشته هایم را دو دستی تقدیم ِ طاغی هایی کرده ام که هرگز و هرگز و هیچ گاه ، قدر یک ( آه) دردم را تخفیف نداده اند . نمونه اش همین (چنگیزِ خون ریز) آنقدر بدان بها دادم ، پوست ها کنده ، سرها از تن جدا بکردم برای اینکه بداند در یاغی گری همتایش ام ، چه میداند کسی شاید که از همتایی به بالاتر هم صعود کرده باشم . فی الواقع عروجی از برای دیده شدن ، از چشم و نگاه ِ این چنگیز ِ خون ریز . . . حالا برگردم سر حرف ِ اصلی . . . اینکه چرا شکنجه گرهایم را این همه دوست دارم . آیا این تنها من هستم که این همه در دور باطل تک چرخ زده ، به نقطه ی مبتدا میرسم ؟ بلی . اما چرا ؟ به دنبال ِ این چرا ، مدتی است کتاب خوانده ام . . . سعی کرده ام این قدر با دد و دیو ها اُخت نشوم . در این میانه با کتاب ِ ( عصبیت و رشد ادمی ) اثر کارن هورنای ، ترجمه ی محمدجعفر مصفا رو به رو شدم ، عصاره ی سخن اش انکه ، دیگری مقصر است که تو دیوانه میشوی . همیشه در هر اعصاب خرابیی یک - دیگری - وجود دارد و بالقوه دیوانه نیستیم و عصبی نیستیم البته در این کتاب اشاره میکند که چگونه - دیگران - میتوانند تو را (مهرطلب ) ، ( برتری طلب ) و ( عزلت طلب ) کنند و در این هر سه عجز و ضعف و درماندگی است این هر سه - عصبی - نامیده میشوند و در انتها متوجه میشویم که باری همین عصبی های بنده خدا خود قربانی دیگرانی هستند که با نقاب ِ مهر و عطوفت در جان بشر رخنه میکنند . باری همزمان بعد از اتمام این کتاب به طور تصادفی با کتاب (بازیچه ی دست دیگران نشوید ) اثر ژآک ریگارد ترجمه ی پیمان حسینی آشنا میشوم . آن شب که این کتاب را خریدم ، هنوز سال نود و چهار رخت از جهان نبسته بود و همه برای مرگش پایکوبی میکردند ، در این پایکوبی به شهر کتاب الف میروم . از در که وارد میشوم ، دوستان چاق سلامتی کرده و من به استقبال کتاب های نوروزی میروم . مدام توی دلم میگویم که برای - فلانی - چه بخرم ؟ او که اهل ِ خواندن نیست . معمولا - فلانی - ها ی زندگی ام از خوانش گریزانند چونان جن و بسم الله . . . در این میان سراغ شبکه ی آفتاب میروم که سر جایش نیست و تمام شده . . . سراغ کتاب های خودم میروم که از هر کدام یکی بیشتر نمانده است . دفعه ی پیش سه جلد از کتاب هایم را برای مشتری ها امضا کردم و احساس خوبی نداشتم . . . از اینکه با مهر نگاهت میکنند . . . احساس میکنی که در جایگاه بالایی هستی . . نمیدانم در این مواقع یک نویسنده ی حرفه ای در سنت ِ عفیف بودن چه لبخند متظاهرانه ای به کسی که کتابش را میخرد و از امضایش تمجید میکند میزند ؟! چرا باید به زور تبدیل شویم به چیزی که در آن لحظه حس نمیکنیم . . . کتاب با جلدی شروع میشود که بیشتر از عنوانش ، عکس روی جلد ش جلبم میکند مرد و عروسک . . . بازیچه شدن . . . کتاب را دو روزه تمام میکنم . انگار از ته دل بنده همه چیز را گرفته اند و در چارچوب روان شناختی تکه تکه اش کرده اند و میگویند بیا و ببین . در این کتاب هم تصادفا در مورد اینکه بیایید و (کنترل چی ) ها را شناسایی کنید و زمام امور زندگی و خود را دست این کنترل چی ها ندهید سخن میراند . . . همانا این کتاب آنقدر جالب بود که مارا به خنده نیز واداشت ازیرا که کتاب به ما میگوید کنترل چی های نامرد روزگار را که با دل سنگ میخواند با تو بازی کنند را بشناس و بیا و من اسلحه دستت میدهم و بگیر و به طرفش شلیک کن . . . در نهایت از خود مخاطب یک کنترل چی میسازد و این من را به خنده می اندازد که نگارنده به جایی میرسد که خود متوسل به این میشود که کنترلچی را باید کنترل کرد . از حربه ی هر کسی علیه او استفاده کرد . در دلم به کریشنا مورتی و ذن فکر میکنم و اینکه چقدر جهان این ادم ها با هم متفاوت است و میخواهم بنشینم خود را با نام مستعاری دکتر خطاب کرده و یک کتاب روان شناختی بنویسم ! هرچند که خوانش این کتاب ها باعث شد بفهمم ، دیگران میتوانند با مهارتی آگاهانه یا ناآگاهانه تو را به جنونی برسانند که جوهر قلمم میشود .

Photo from text.dejection 

بیمارت میکنند تا عظمت و جلال و شکوه خود را دوچندان کنند و نمیدانند که با این تحقیر ، میتوانند آسیبی به تو بزنند که نتوانی از جا بلند شوی . . . پس همانا باید پیشه ی میس شانزه لیزه را پیش گرفت ، نیزه بر دست بود و سر بالا گرفت ، قلب ها را نشانه کرد و قلب خود را زیر پا . . . میگویند خیالات ، اوهامی است که چشمان تو را از حقیقت ِ انسان ها کور کرده و خاک بر سر میشوی . . . حال آنکه خیال تنها آبشخور کار ماست . کار من ، کار آن مرد نقاش بلوک رو به رویی . . . شکسته ها را توی سطل میریزم . مینشینم گوشه ای و سیگار میکشم . شقیقه هایم درد میکنند . به استقبال هیچ میروم . هیچ منتظر من است . دلنگرانش میشوم . . . مبادا به هیچ نرسم و بترکد ؟ به صدای بلندی فکر میکنم که گوشم را پر کرده و پژواکش در جانم میچرخد و بیرون نمیرود . . . بیشتر از گوش چشمانم را ترسانده است . ترس در من رخنه کرده . آنگاه که نیزه ام دست میس شانزه لیزه است ، خود بی سلاح میشوم و تنها چیزی که برایم میماند صدایم در دادی است که میزنم و شرمگنانه اشکی که میریزم که هرگز دوست ندارم دیده شود اما دست من نیست دست چشمانم است . اشک هایم روی زمین افتاد . . . افتاد و کسی از رویش رد شد . کسی از روی من رد شد . . . این طور فکر میکنم که تکه تکه های جا مانده ام در جایی تبخیر شد که دوستم ندارند . یک جایی جا مانده ام . . . با جمله هایی که زیر ِ یک قاب بزرگ چسبیده اند همچون خرچنگی سرسخت . میخواهم میغ و ماه برود و خورشید بیاید من را بسوزاند تا تمام شوم . او سرنگی در دست دارد . ان را به من تزریق میکند . آمپولی پُر از ( چرا ؟ چرا هستی ؟ چه کار داری ؟ تو کی هستی ؟ چرا حرف میزنی ؟ ) سرم را به دیوار میکوبم . دوست دارم خودم را توضیح دهم ، دوست دارم باور کنم که این جملات را نشنیده ام . بین ابهام ِ حرف و کلام ِ گوینده دور میزنم و سر خودم گیج میرود . توی دلم میشکنم . کسی حرف من را باور نخواهد کرد . گاه وقتی روان از درون مچاله میشود هیچ اتویی  کفایت آن را ندارد که چروک روح را صاف کند . هیچ داغی . . . تو میمانی و تیغ و میخواهی خودت را بزنی . . . از این کارها که همه میگویند تو روانی هستی . . . در چرخ زدن های قیقاج وارانه ی اعتیاد ، بین عکس های شبکه ی ملعون اینستاگرام میبینم که عده ای دست و پایشان را با تیغ زخم کرد ه اند . انها نمیخواند خود را بکشند . . انها میخواهند بگویند که چند خراش غصه دارند و بیرون شان مهم نیست . بدن شان مهم نیست . درد باید از جایی بیرون بزند . . . مثل هورمونی که اگر کار نکند سر به رسوایی میزند . . . میایند تن و جان خود را با تیغ هاشور میزنند . . . در این کار دلیلی است . . . هرگز کسی که در صحنه حاضر نیست پاسخگو نبوده است . . . ان کسی که با خود این کار را میکند . . . ضعیف و ترسوست و پشت ترس هایش صداقتی است که از صدقه ی سر جهالت سر به دعوا زده ، دیگری را فراری داده یا اینکه دیگری فراری بوده و نشده که دهن مبارکش را سرویس کنیم و چیزی درون ما چنبره زده حال بد را در ما ایجاد میکند . میزان حساسیت این روان مریض ، تیغ را گسیل میکند به بافت ِ پوست تن . . . تنی که یارای حمل روان سنگین را ندارد . هرچند این توصیه نمیشود شما گل گاو زبان خورده بخوابید اما خواب را با بعضی ها چه کار ؟ . . . بعضی ها ، باهوش ترند ، حساس تر و رئوف ترند و در دفاع بس موش ترند . . . میمانند و از خود انتقام میگیرند . انچنان همیشه از شکنجه گران دفاع کرده ام که امروز وا میمانم . . . عاشق عذاب هایی میشوم که روا میدارند . . . چرا یش را میدانم و نمیدانم . . . باید که اگر شکنجه ای در کار است . . . عاملش من باشم نه معلولش . . .

شکنجه گر همیشه تو را وادار میکند فکر کنی اشتباه کرده ای و به دیگری صدمه زده ای و توی مهربان مدام میخواهی مهری که به تو روا نشده را نثار یک طاغی روانی کنی و چون این مهر را خود میخواهی و بر تو نشده است چه کسی بهتر از شکنجه کر حقه باز ؟

Image result for game of thrones ramsay

ramsay bolton یکی از شکنجه گرهای جذاب و کاربلد و اوستای سریال Game of Thrones از این دست یاغی های سرکش است که قربانی اش عاشقش اش میشود و امرش را اجرا میکند چونان که نام اش را از یاد میبرد و از این که شکنجه گرش او را ستایش کند لذت میبرد او دل و ایمان باخته . . . بعدها میبینیم که همین شکنجه گر میتواند چه ضعف و ترس هایی داشته باشد . . .وانگهی استدلالهای اینچنین ، کشف کنترل کننده های نامحسوس نامرئی بلدیتی میخواهد که از ان مانیست . ما از پس یک فنجان قهوه بر می امدیم خودش کلی می شد . حالا باد می آید و دو مرد رو به رویی توی بالکن دارند سیگار میکشند و من بی خود و بی جهت گمان میکنم حواسشان پی من است . . . سراغ چاقوی تیزم میروم . برش میدارم و با جرات عجیبی که در بنده حلول کرده است فرش را کنار میزنم و به جان زمین می افتم . از دلش ، صندوقچه ای بیرون میکشم . درش را باز میکنم . نفس راحتی میکشم . جمله ی رمز را میگویم و میپرم تویش . توی صندوقچه پر است از آرزوهای پر پر که به م بخیه شان زده ام . می افتم توی دم دستی ترین اتفاق های دور دست . زنی رو به رویم ایستاده است . او را میبینم . با من حرف میزند . او روی صخره ای ایستاده است و بادی که از روی اقیانوس میوزد موهایش را تکان میدهد . او من را میشناسد و میخواهد برایم صحبت کند . قد بلندی دارد و صورتش ترکه است . چشمان نافذی دارد و انگار او را میشناسم . میگوید :" میس شانزه لیزه شما اهل اش هستید میدونم ازتون  مشخصه ." . . . با هم وارد غاری میشویم . زن را میبینم که با دستش به نقاشی های نقش بسته شده ی روی غار اشاره میکند و میخواهد انها را برایم تعریف کند . اما من خوابم میبرد . با صدایش . . . . . بیدار که میشوم همچنان توی غار هستم و نقاشی ها ، زنده شده اند و خبری از زن نیست . من مانده ام و نقش ها و زن را میبینم که بیرون از جهان ما دارد به دختری با موهای قرمز درهم و چشمانی پف کرده از اشک میگوید :" نگاه کن . " 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 198

Trending Articles