نخوابیدم که بیدار شَوم . فقط چشم هایم را باز کردم . روی کاناپه ی آبی رنگم گیج میزدم . توی خانه ، شتر با بارش گُم میشد . نمیدانم ساعت چند بود . از جایم به زور بلند شدم . کتاب ( ملت عشق ) از رویم افتاد زمین . کتابی 500 صفحه ای که هنوز چند صفحه اش مانده بود تا تمام شود و به هیچ وجه دوستش نداشتم . فقط از روی مرضی که دارم باید کتابی را که دست میگیرم ، تا انتها تمامش کنم ، وقتی به نیمه اش رسیده بودم تکلیف ِ بلاتکلیف ِ نویسنده اش برایم روشن بود . روی زمین پر از کاغذ و یادداشت بود . سرم درد میکرد . دیشب ، قضا قورتکی ، عکس و فیلم هایی به دستم رسیده بود که از دیدنشان شاخ درآورده بودم . دست زدم روی سرم ، هنوز دو برجستگی روی سرم بود ، دویدم سمت ِ آیینه ی قدی . دیدم شاخ ها برگ و گل درآورده اند . رفتم توی اتاق و یکی از کلاه هایم را که بزرگ ترین کلاه بود روی سرم گذاشتم . گاز فندک تمام شده بود . کبریت را کشیدم به سیگار و همین طور که دور خودم مثل مرغ سرکنده میچرخیدم و بلاتکلیف بودم داشتم به چیزی فکر میکردم که فراموش کرده بودم . انگار در انبار کاهی دنبال سوزن بگردم . . . فکرهایم مثل سوزن های ریز و ظریفی بود که در این انبار زیرِ خاشاک و کاه گم و گور میشد و من باید پیدایشان میکردم . اگر کنار هم میگذاشتمشان میتوانستم نمایشگاهی از مجموعه ی تیزی هایشان بگذارم . هنوز غروب نشده بود . گوشی موبایل را برداشتم و به چند پیام جواب دادم و با یک ارگان مهم صحبت کردم . ارگانی که برای من مهم بود ، حدیث ِ ندانستن ِ برگه ی اعلام وصول کتاب و ناشر و این حرف ها . . . مخم داشت سوت میکشید . سرم را بین دست هایم گرفتم و روی زانو خم شدم . چند روزی بود زهرِ یک جمله ، مثل تیر توی قلبم خلیده بود . پشتم داشت غوز در میاورد . تمام دق و دلی ام را توی دستشویی رو به روی آیینه وقتی مسواک میزدم سر ِ لثه هایم در آوردم . طوری که ازشان خون میپاشید بیرون . همان طور که گریه میکردم به حرف های مفت ِ طبق طبق ، حس کردم روی گرده ام زنی سنگینی میکند . زنی مثل بختک . پیش خودم گفتم . . . همیشه یک نفر هست که جلوتر از تو روی پله ایستاده . . . همیشه یک حضور نامرئی هست که وقتی میخواهی نزدیک یک نفر شوی هویدا میشود ، مثل کوه جلوی تو را میگیرد تا دریا را نبینی . . . مسواک را پرت کردم توی سطل . دهانم را شستم . . . هنوز دود سیگار توی ریه هایم حرکت میکرد . هر کار کردم اشک هایم پاک نشد . کلاه روی سرم را برداشتم تا ببینم هنوز شاخ ها سرجایشان هست یا نه . دیدم که هست . . . شکوفه ها دارند جوانه میزنند . کلاه را دوباره روی سرم گذاشتم . یک نسکافه درست کردم و نشستم پشت میز کارم . باید تا وقتی زنده ام داستان آخرم را ویرایش کنم . انگار این زندگی دارد برایم تمام میشود . یادم افتاد . . . میخواستم به جایی زنگ بزنم . . . به تازگی متوجه شده ام قبل از اینکه بخواهی خودت را بکشی میتوانی به 123 زنگ بزنی . . . ظاهرا میایند . . . برت میدارند . . . میبرندت جایی . . تیمارت میکنند . . . چند روزی بود که در خودم نمیگنجیدم . . . میخواستم به همین سه رقتم ساده اکتفا کنم و سه بار روی دکمه های تلفن فشارشان بدهم و خودم را از شر همه ی فریب ها ، همه ی روزهای عاشقانه و همه ی تنهایی ها خلاص کنم . . . میگویند آنکسی که دائم میگوید میخوام خودم را بکشم ، وضع و حال اش خراب تر از کسی است که بردارد تیغ بکشد روی رگ اش . . . سالهاست مرگ طلب شده ام . . . دنیا را دوست ندارم . . . باورها را و مردمانی را که موصوف و صفت شان به هم نمیخورد . . . اه چه نویسنده ی وراج ملال انگیزی شده ام . این طور نمیشود داستان را تمام کرد . ضعیف و لاغر شده ام . . .چیزی میخورم و شروع میکنم مثل جن زده ها به تمیز کردن خانه . کاغذ پاره ها را بر میدارم . چرک نویس ها را با غضب پاره میکنم . می اندازمشان توی سطل آشغال ، زیر سیگاری را ، توی یخچال را ، هر چه تاریخش گذشته را درسته می اندازم دور . به همه جا جرم گیر میزنم . . . تی را بر میدارم و همه جا را تمیز میکنم . این کاشی ها ی شکسته ی روی زمین را . . . این کاشی هایی که رگ های سیاه توی بافتشان نفوذ کرده را . . . همه جا پر از خاک است . . . همه اش را تمیز میکنم . حالم بهتر نمیشود . سرم درد میکند . دیشب دروغ هایی را در تصویر دیدم که دیگر باورش برایم سخت بود . سالها مثل باران ، دروغ روی سرم میریزد و قدر آتشپاره جان و قلبم را میسوزاند . زخم میشوم . تاول بر میدارم . خوب میشوم و دوباره میبارد . . .دوباره میریزد . . . هیچ چتری ندارم تا از این ابرِ ریاکار در امان باشم جز میس شانزه لیزه . حالا او توی اتاق است . رو به روی من ایستاده است . مثل قدیم ها که دیوانه میشد ، پابرهنه میزد توی دل شب به من میگوید بیا پا برهنه بزنیم توی دل شب و بدویم . حاضر میشوم . او لباس حریر سیاهی تن کرده و موهای سرخش را توی تور ریخته و ناخن هایش را لاک سیاه زده است . با هم از خانه میزنیم بیرون . نمیدانم کجا هستیم . فقط میدانم که تا جان در بدن دارم برای فراموش کردن فصاحت و طبع روان ِ نمایشی دیگران باید بدوم تا از این صحنه دور شوم . من این سیرک را دوست ندارم . میس شانزه لیزه پابرهنه راه می افتد . . . میرود توی محوطه ای که برج های سیمانی احاطه اش کرده اند . به پشت سرش نگاه نمیکند . طوری میدود انگار دنبالش کرده باشند . یک ساعت میدود . تمام بدنش خیس عرق است . گوشه ای می ایستد . نفس نفس میزند . میرود روی یک نیمکت . چشم هایش را میبندد و هر کسی از کنارش عبور میکند به این ظاهر کشیده و مرموزش نگاه میکند . میس شانزه لیزه سیگارش را روشن میکند . میخواهد قبل از اینکه به کلبه ی محقرش برگردد به اندازه ی یک نخ سیگار درست فکر کند . فقط یک کبریت مانده . بوی گوگرد بلند میشود و دود سیگار به هوا میرود . این جا شمارش معکوس است . . . باید بدانی درس اول این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . درس دوم این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . درس سوم این است : به هیچ کسی اعتماد نکن . به خودش میگوید باید این اپرای فریاد را خاموش کند . سیگار را زیر پای بی جوراب و کفشش می اندازد و با پنجه ی پا خاموشش میکند . برمیگردد به خانه . حالا زیر دوش آب گرم است . انگار که غسل کرده باشد . همه چیز تمیز شده . میس شانزه لیزه مینشیند پشت میز کارش . روی صندلی لهستانی و شمعی را روشن میکند تا نور روی کاغذ هایش برود . . . برود تا دروغ ها را بسوزاند . . . این طور بهتر است . . . مهم نیست آن بیرون چقدر یاوه وجود دارد . . . مهم همین ست که نوشته شده . . . نوشته ها را مرتب میکند . . . داستان دختری که از تعجب روی سرش شاخ درآورد را خط میزند . از نو مینویسد . دختر دیگر از هیچ چیز تعجب نمیکند . دختر قصه ی میس شانزه لیزه ، جنون نوشتن دارد و جرات داد زدن . . . از بیرون پنجره ، صدای موسیقی میاید . . . انگار کریستف کلمب امریکا را کشف کرده است . موسیقی همان فیلم است . . . با ضرباهنگی امید بخش و موج هایی که از نت ها به گوش میرسند . فکر میکنم چقدر خوب شد که میس شانزه لیزه شاخ هایم را کند و انداختش دور و حالا دارد من را از نو مینویسد . دلم میخواهد توی کاغد هایش راه بروم . . . به هر کجا که دوست دارم . . . سر بزنم و هر کسی را دوست دارم با خودم با خیمه گاه چنگیز خون ریز ببرم . . . بزنمش بعد ببوسمش و بعد بکشمش . دلم میخواهد تمام ترسوهایی که دور و برم هستند را برایم بشکند . مثل شاخ سرم که شکاندش . میس شانزه لیزه دارد سوزن هایم را پیدا میکند . دارد برایم یک نمایشگاه از همه ی سوزن هایی که زیر کوه ِ کاه گم کرده ام میسازد . من در این دست و پا زدن ِ میس شانزه لیزه که در سکوت خودش دفن میشود دخالتی ندارم . من دارم چشم هایش را میبینم که همین طور که من را ترمیم میکند و می تراشد گریه اش را قورت میدهد و قورت قروت آب میخورد تا آب بدنش تمام نشود . او دارد میل گنگی که به مردن دارم را از دل و جگرم بیرون میکشد . میخواهد یک داس دستم بدهد . . . میخواهد خودم انگیزه های حقیر زندگی دیگران را که در اطرافم ترس ایجاد کرده اند از ته ببرم . . . به کوچک و کم قانع نباشم . . . او چتری بالای سرم گذاشته که خودش است . میدانم که اگر من هم نبودم او امروز نمینوشت . حالا که دارد مینویسد شبیه ناخدای جوانی شده که زن قدرتمندی است . . . میخواهد از دریای کریستف کلمب بگذر . . . میترسم . . .شاید میخواهد به جهان دیگر برود . دست من به او نمیرسد . من هم باید یک روز او را بنویسم . فعلا دارد زنجیر هایی که به دست و پایم بسته اند به نام نامی نام خانوادگی پاره میکند . دارد من را به یک زهدان دیگر میبرد . میخواهد من را از نو و در زمان دیگری بگذارد .
↧