Quantcast
Channel: جزیره در کهکشان
Viewing all 198 articles
Browse latest View live

درگذشتِ گذشته!

$
0
0

میس شانزه لیزه ، بالاخره دلش را به دریا زد و رفت که دست و رویش را با آبِ رودخانه ی معروف شهر بشورد . همه ی ما از یک چیزهای بی خودی ، بی جهت می ترسیم و می لرزیم . میس شانزه لیزه هم این طور بود . او سالها از نزدیک شدن به رودخانه هراس داشت . شاید چون یک بار در بچگی توی رودخانه ی خروشان ِ شهر غرق شده بود . . . از آن زمان به بعد دیگر حتی نزدیکِ رودخانه  هم نشده بود . سالها بود که قایق های شناورِ روی دریاچه را از دور میدید . . . وقتی که مثل زورقی ، سبک و آرام روی رودخانه ، تکان تکان میخوردند و شناور بودند و  بادبانهایشان میانِ پرندگان مهاجر به اهتزاز در می آمد ، همیشه با حسرت و ترس به این فکر میکرد که کاش توی یکی از این قایق ها بود ، کاش کسی لنگر را می انداخت پایین ، بادبان ها را می کشید بالا و او را در غروبی آتشین میبوسید . مثلا یک صیاد یا یک تاجرونیزی ! اما همه ی این ها رویایی بیش نبود . او فکر میکرد درست در هنگام بوسه ، با صیاد ی که تنش بوی ماهی و کوسه میداد ، درست در عمیق ترین جای رودخانه غرق میشد . . . و صیاد  خودش را به اسبی که دم اسکله بسته بود میرساند و می تاخت و می رفت و میس شانزه لیزه را در حالی که توی آب دست و پا میزد تنها میگذاشت و میس شانزه لیزه با موهای قرمزش و لباسِ نازکش طعمه ی گرسنه ترین ماهی روخانه می شد . اما آن روز فرق داشت . میس شانزه لیزه دلش را به دریا زد و برای شستن دست و رویش نزدیک رودخانه رفت  . . رودخانه نمی غرید و نمیخروشید و نمیجوشید ، آرام و ساکت بود و انعکاس ابرها را می شد درش دید . میس ، از ته دل می خواست با ترسش رو به رو شود و برای همیشه این خیالات را به دست فراموشی بسپرد . لبخندی زد و به رودخانه اعتماد کرد . آهسته دستانش را نزدیک آب برد . سر انگشتانش را به آب زد . از خنکی و خیسی آب، دستش مور مور شد . چشم هایش را بست و  دستانش را توی رودخانه کرد . آب زلال از میان شیارهای انگشتانش عبور میکرد . حسِ این تماس او را لبریز از شادی و شعف کرد . چشمانش را گشود . اما چیزی که دید باورکردنی نبود . تمام رودخانه از سر انگشتان میس شانزه لیزه داشت خونین میشد . انگار نُکِ ناخن هایش  مثل زخمی سر باز کرده باشند و تمام خون ِ بدنش را مثل لوله ای پِر و تپل ، توی آب کرده باشند . میس شانزه لیزه آمد که دستانش را از آب رودخانه بیرون بکشد که دید این مایع قرمز رنگ ، این خون مجهول، او را به سمت خود میکشد . مایعی که از جنس خون هم نبود . به رقیقی و غلظت خون هم نبود . . . لزج و سخت بود و سرخ و گرم . به انگشتانش چسبیده بود و مثل باتلاق میس را توی آب میکشید . مایع قرمز رنگ ، آبی رودخانه را پِر کرد و دستهای میس شانزه لیزه را ول نمیکرد . مثل آدامس حجیمی که نمیتوانی از شرش خلاص شوی وقتی که به جایی بچسبد ! موهای قرمز میس توی باد تکان میخورد . هوا سرد شد و خورشید خیلی زودتر از موعد غروب کرد . هیچ کسی توی قایق های روی رودخانه نبود . هیچ کسی زیر پل ِ رودخانه نخوابیده بود . توی خیابان اصلی شهر هیچ  تنابنده ای راه نمیرفت . خبری از کالسکه و صدای زنگوله نبود . میس شانزه لیزه فریاد زد :"یه نفر بیاد این جا . . . آهای . . کمک . . . " خیس عرق شده بود . پیراهن ِ مشکی نخی اش به تنش چسبیده بود . با همه ی توان ،داشت با خون ِ مرموز کلنجار میرفت که  ناگاه رودخانه او را بلعید . مثل گیاهِ گوشت خواری که قورباغه ای  را . او کت بسته زیر آب میان کش واکش مایع لزجی که دورش میپیچید در حال چرخیدن  و خفگی بود . نمیشد نفس کشید . ریه هایش را آب و خون پر کرده بودند . توی آب دهانش را باز  کرده بود و کمک میخواست . . . دست و پا میزد . اما هرچقدر بیشتر دست و پا میزد بیش تر احساس خفگی میکرد . همین طور که دهانش باز و بسته می شد ، یک ماهی کوچک با فلس های سیاه وارد دهانش شد . میس شانزه لیزه به ناچار ماهی را قورت داد چون  خون لزج و سمج ذکر شده  ، دستانش به دستانش چسبیده بود  . ماهی رفت توی معده ی میس شانزه لیزه . حالت تهوع به او دست داد . بوی تند ماهی و حس کردن دهان ماهی  وقتی دارد سر معده اش را می مکد حالش را به هم زد . شروع کرد به بالا آوردن . بالاآورد . استفراغ کرد . یک ماهی سیاه ، با فلس های براق توی کاسه ی دستشویی بال بال میزد و جان میداد . میس ، شیر آب را باز کرد و ماهی رفت توی چاهک دستشویی . به خودش توی آیینه نگاه کرد . موهایش خیس بود و صورتش برافروخته . . . دستش را زیر شیر آب برد و صورتش را شست . از دستشویی بیرون آمد و به تخت خوابش نگاه کرد . فکر کرد دیگر نباید توی این تخت بخوابد . سقفِ اریب اتاق زیر شیروانی اش پوشیده از برف شده بود . پرده ی گیپوری پنجره ی خانه را کنار زد و به پوره های سبک برق که آرام پایین می آمدند نگاه کرد . از روی میز گرد اتاق ، سیگارش را برداشت و روشن کرد . رفت دم پنجره و دود سیگار را فرستاد توی مِه غلیظ هوا . دود ،سرخ بود و انگار هر چه از دهان میس خارج میشد بخارات ِ خون بود . باز هم پک زد و دید دود سیگارش مثل خون قرمز است و هوا را رنگی می کند . سیگار را خاموش کرد و یک سیگار دیگر برداشت . سریع روشنش کرد . اولین پکی که زد دود قرمز توی هوا به برف های سفید خورد و آن ها را ذوب کرد . میس شانزه لیزه دیگر خواب نبود . از اینکه به بیماری لاعلاجی دچار شده باشد می ترسید . فکر کرد باید با یک چیز دیگری هم این حادثه را تجربه کند . به دستشویی رفت و سعی کرد هر چه در مثانه دارد تخلیه کند . کاسه ی دستشویی پر خون شد . دیگر نمی توانست تحمل کند . شروع کرد به گریه کردن . با مشت به دیوار میکوبید . به خودش که آمد دید ، مرد ِ بی سر او را محکم بغلش کرده و میس دارد به سینه های مرد ، مشت میکوبد . مرد بی سر گفت :" این دارو رو باید بخوری ، بد خلقی نکن ! تو پنجاه درجه تب داری !" آنها توی کالسکه بودند و به سمت ِ پروفسور بالتازار میرفتند . میس از اینکه فهمید تب دارد خوشحال شد . مرد بی سر توی گوش ِ میس گفت :"هیچ وقت به گذشته نگاه نکن . . . به پشت سرت نگاه نکن . . . سنگ میشی . . . سنگ نمک . . . هیچ وقت به گذشته نگاه نکن . . . " میس شانزه لیزه توی بغل مرد بی سر ، بی هوش افتاد . خواب دید تا ابد میان کتیبه ای گِل گرفته شده .  

*تصویر، کلاز سانازسیداصفهانی است . *


از کجا به کجا

$
0
0

پرولوگ :

مواجهه ی ( هنرمند ) با جهان ِ تاویل ، بیشتر ِ اوقات ، میتواند آسیب های جدی و جبران ناپذیری به جای گذارد . تفسیر ، نقد ، تحلیل و بازتاب های مختلف نسبت به یک ( اتفاق هنری ، اثری کشیده شده ، نوشته شده، ساخته شده، بیان شده، به نمایش در آمده ) ممکن است ذهن ِ خلاق را دچار تفسیرِ پیش از خلق کند و خلاقیت را از او بگیرد زیرا نمیداند برای چه کسی دارد خلق میکند ، آیا این فرایند ( خلق اثر ) به قول سونتاگ " روحی است ، خلاق و رها که فعال شده ، پر از نیرو و پر از احساس است ." یا باید در خدمت ِ خلق و مردم و جهان بینی آنها و همین طور آموزش به ساز و کار خود ادامه دهد ؟ مواججه ی هنرمند با جهانی که هرمنوتیک ، میتواند با گیوتین ِ با شعور خود ، با استناد به فلسفه ، اثری را تمیز دهد ، بازتاب هایی است که بیشتر اوقات مخرب است تا موجب ِ تسلای روحی زخمی . بیشتر اوقات پر پرواز را می برد تا اینکه او را پر بدهد . این ماهیت های شکل مدارانه و نگاه به یک اثر همواره در همه ی اعصار ، ستون های روزنامه ها را پر کرده است ، فروش فیلم ها را کم و زیاد کرده است ، کوتوله ها را بزرگ و بزرگ ها را عقیم کرده است و کمتر موجب ِ پیشرفت آنچه که به آن ( هنر ) میگوییم شده است . هنرمندی که بتواند خودش را از شر این فیلترهای هرمنوتیک رها کند و به جادوگری بپردازد ، درونش را بیرون بیریزد ، در شالوده ی سبک خودش ، خودش را تعریف کند ، بتواند با خودش در ابتدا و با دیگران در انتها سخن براند ، متفاوت باشد ، جهان بینی خودش را بی هیچ ترسی از نقادی - که سیاست ِ غلطی برای خلاقیت است - ، نشان بدهد ، موفق است . ترس از قضاوت که همیشه و توامان همراه هر هنرمندی است ممکن است ملاحظات زیادی را سبب شود و این خود اولین سانسوری است که بر پروسه ی خلاقیت اعمال می شود و اثر را علیل می کند . 

اپیزود 1 : چه کسی میتواند دقیقا ، یک اثر هنری از کجا شروع می شود ؟ ما همواره ّ انتها و محصولی که به نمایش در آمده است را در کتاب میخوانیم ، توی نمایشگاه می بینیم ، در تالار می شنویم و . . . ما هرگز نمیدانیم چگونه و از کدام رایحه اولین نُت موسیقی در پارتیتور گذاشته شده است و محرک آن چه بوده است . ما از جهان و انزوای هنرمند دوریم . اینکه چقدر این جهان و اتفاقا زندگی شخصی میتواند موجب ِ خلاقیت ، اثر بر دیدگاه هنرمند بگذارد مهم هست هرچند در نقد ها ، واکنش های شکل مدارانه و یا روان شناسانه و نو غالب می شود به نقد سنتی ، با این همه مهم ترین و شاید اولین ریشه های خلق یک اثر ، از زندگی شخصی آن هنرمند ، از گذشته ی او ، از محل زندگی او ، از تاریکی های او و از رازهای او نشات می گیرد و سپس به درختی تبدیل می شود که میتوانیم قامتش را ببینیم . 

اپیزود 2 : چه کسی حق ورود به حریم شخصی هنرمند را دارد ؟ آیا کسی میداند دقیقا یک نویسنده چگونه اولین جمله ی کتابش را مینویسد ؟ آیا نوشتن ، با کلمه آغاز می شود و داستان ها ریشه شان در کتاب هاست یا در سوژه های دیگر ؟ آیا وقتی تصویری خلق می شود ، موسیقی ، قصه ، صدا ، رایحه ، بر جهان هنرمند اثر گذار است ؟ این ها را چه کسی میداند ؟ یک هنرمند چه فرایندی را طی میکند تا به خلق دست بزند . مرتکب عملی شود که رها شده ی ناخودآگاه است ، چقدر در خوشحالی اش یا در ناراحتی اش می تواند خلق کند ؟ چه کسی کنار هنرمند است ؟ پاسخ این سئوال ، برای هر شخصی در هر دوره ای از تاریخ ، متفاوت است . گمان میکنم اغلب اوقات - هیچ کس - در امر خلاقیت ، انزوا و یگانگی هنرمند و اثر ، در پیله ای رخ میدهد که کسی شاهدش نیست . مگر کسی در رفت و آمدی خلاقانه ، بی هیچ عداوتی و قضاوتی و البته با شعوری بالا و هوشی سرشار ، بتواند از ابژه ها ، رفتارها ، ناهنجاری ها ، نامتعارف بودن ها ، حقایق ِ دیده نشده ، دریافتی داشته باشد که بتواند واقعیت ِ به نمایش گذارده شده را بفهمد . در داستان نویسی همیشه ، باید کنار نویسنده کسی باشد ، به آن شخص مخاطب اول یا the first reader میگویند ؟ این آدم الزاما میتواند هیچ ربطی به جان ادبیات هم نداشته باشد . همواره در زندگی هنرمندان رازها و رمزهایی است که کمتر کسی از آن آگاه است . 

اپیزود 3: ( از کجا به کجا ) ، کیوریتور : سروش میلانی زاده ، اتفاقی است که در صحنه ی گالری ثالث به نمایش در می آید و بازیگرانش ، کسانی هستند که در خلوت ، بودشان ، نمودی غیر عینی برایمان داشته است ، مشق ها یا study هایی را میبینیم که ممکن است هزار فرسنگ با اثر خلق شده فاصله داشته باشد اما در واقع نقطه ی آغازین است . جمع آوری کاغذپاره ها ، مشق ها ، اتودها ، اشتباه ها ، خط خطی ها ، یادداشت ها ، زوایای پنهان ِ یک هنرمند ، به شدت جذاب است . - البته اگر علاقه داشته باشید که بدانید در این خلوت چه می گذرد !- عبور از واقعیت ، راهی است دشوار ، راهی است که با جادوی خلاقیت فردی میتواند به حقیقتی به نام - سبکِ فردی - تبدیل شود . . . و این از شروع ها ، از مشق ها ، از بی ربط ها از چرک نویس ها بیون می آید . . . نمیدانم این تحقیق و گردآوری چقدر طول کشیده است . مشتاق و کنجکاوم ، همواره برای هر پژوهشی ، برای هر ریشه یابی و سونوگرافی روحیی ، علاقه دارم بدانم جهان یک هنرمند چقدر شبیه من است . من چقدر از آن جهان دورم ؟ اصلا آیا من به عنوان هنرمند شامل این جهان ِ ازلی ابدی می شوم یا خیر ؟ بنابراین به گالری ثالث می روم . با توجه به اینکه تا به حال نمایشگاه ثالث ، عناوین ِ سنگینی را یدک کشیده است که هنرمندان اسم و رسم دار همواره در آن حضور فعال داشته اند هرگز با رضایت پایم را از آنجا بیرون نگذاشته ام . مثال بارزش پروژه ی پزشک احمدی بود که همه چیز به همه چیز ربط داشت جز تاریخ و سرنگ هوا و شکنجه ! با همه ی این افکار ناراحت ، اما با اطمینان به کسی که می شناسمش ، سروش میلانی زاده که بهترین عکس زندگی ام را از دوره ی کاری تئاتر تجربی ام از او دارم و با توجه به نمایشگاه های مهمش می شناسمش ، با این اعتماد وارد گالری ثالث می شوم تا با اعتماد به اسم گالری ثالث ! در مواجهه ی اولینم با سرمشق ها و یادداشت ها ی آقای درم بخش ، نمیدانم چقدر تعجب در چشمانم موج می زد . اما مدت زیادی را صرف ورق زدن دفترچه ی آقای درم بخش کردم . بریده روزنامه ها و مجموعه ی بی ربط نقاشان از زندگی خصوصی شان ، نوشته هایی بی ربط که باید با نخ نامرئی بخیه به هم بچسبانی و یک تفکر ، تنهایی را در لباسی ببینی ، پشت ویترین جمع شده است . توی قاب شیشه ای با احترام نگه داشته شده است . مهم ترین بخش ، دیوار بابک اطمینانی است که از آن عکاسی شده و وارد گالری اش کرده اند . یادداشت هایی که شبیه شعر ، کلافگی . . . واقعیت  است تا نمایش ، این دیوار تگانم میدهد . این خط خطی ها که معلوم نیست ، کی نوشته شده ،چرا روی دیوار نوشته شده . . . یاد خودم می افتم و دیوار نوشته هایم و رنگی که رویش رفت و همه اش نابود شد . هر هنرمندی به دلیلی جمله ای را دوست دارد روی دیوار بنویسد . یک روان شناس می تواند این را تحلیل کند البته کسی در حد و اندازه ی فروید نه روان شناسان دور از هنر امروز ! شاید کندن رنگ و نوشتن جمله ی مهم یا بی ربط در حال بد یا حال خوب تاکیدی است که در زندگی آن شخص نیست یا باید باشد . مثل معبدی می ماند . این دیوار من را پشت سایه های زیاد زندگی خودم میبرد و دلم را میرنجاند . گنجینه ای که هرگز کسی نخواست ببیندش . . . اتفاقاتی که موجب واگنش هایی می شود که مدام با قضاوت رو به رویم میکند . متلک هایی که به عنوان یک هنرمند از دیگران میشنوم . دلیل گیاهخوار شدنم و تگه اندازی نزدیکانم . . . بازگشت به دوره ی انیمیشن و کلاژ درست کردنم و اخراجم از کلاسی که دوست داشتم مبدا شروع یک کار حرفه ای برایم شوم . شکسته شدن قلبم و هزار داستان دیگر که با جزیره در کهکشان ، با زبان میس شانزه لیزه هم نتوانستم بازگویش کنم . . . این زندگی خصوصی این -از  ابتدا - کجاست ؟ در مورد من کسی نمیداند . . . چه خوب که سروش میلانی زاده با پیش گفتار بسیار بسیار دقیق در کاتالوگ توضیحش داده و چه خوب که سراغ هنرمندانی رفته است . . . سراغ دوستانی از این هنرمندان رفته است و مجموعه ای را گرد آوری کرده که باید در موزه باشد تا در گالری . برای اولین بار است که این چنین می ترسم . . . این قدر این نمایشگاه را با سینما ، ادبیات ، موسیقی همراه می بینم . . . این همه سکوت میان آن همهمه . . . دوست ندارم بیرون بروم . بیش از اندازه بر من حمله می کند . . . این حجم عزیز و عظیم را دوست دارم . . . بیرون می روم . 

اگزودوس : بیرون میروم ، سیگار می کشم . به کتاب ها نگاه میکنم و دوباره پله ها را بالا می روم . میان عطر و احوالپرسی های مرسوم گم می شوم ، برمیگردم ، و دوباره کاملا خارج می شوم و همه ی یادگاری ها را تیو ذهنم با خودم روی پل کریمخان حمل میکنم . توی تخت خوابم می برم . به خودم فکر میکنم . نمیدانم کی متولد شده ام . 

اپی لوگ : صحنه ، هرگز خالی نیست . شاید هنر سخاوتمندی که دنبالش میگردیم ، هرگز در گالری ها یافت نشود . . . هرگز توی کتاب ها نباشد . . . شاید پشت یک میز در یک گفتگوی دونفره . . . در یک قدم زدن زیر آسمان . . . در یک خاکسپاری دیده شود . دزد حرفه ای برنده است . آنگاه که کاشف واقعیت هنرمند است . 

از همین جا ، از همین جزیره در کهکشان ، دعوت میکنم ، به دیدن این نمایشگاه بروید که موزه ای است بی تاویل و بی ادعا و بی اندازه مهم . 

از همین جا به سروش عزیز بابت این جسارت دذر انتخاب هنرمندان تبریک میگویم . از اینکه مرعوب سمت ، مقام و منزلت و بی هویتی آرتیستان نامی نشد و همچین اتفاقی را رقم زد . 

نکته : نوشته ی بروشور و کتابچه بسیار جذاب است . نمینویسم . بروید . . . ببینید . . . بخوانید . 

آیـدین آغداشـلو 
نصـرالله افجـه‌ای
بابـک اطمینانـی
فرح اصـولی
سـیمین بـهبهانى
صادق تیـرافکـن 
کامبیـز درم‌بخـش
کریسـتف رضاعـی
مجتبـی رمـزی
رامتیـن زاد
نیـما زارع نهندی
گیزلـا وارگا سـینـایى
محمدرضـا شـاهرخى‌نـژاد
داوود شـهیـدی
عیـن‌الدین صـادق‌زاده
علی‌اکبـر صادقـی
ژازه طبـاطبایی
اشـکان عبدلی
محمدحسـین عمـاد
محمدحسین غلـام‌زاده 
پرى‌یـوش گنـجی

این نمایشگاه تا 12 اسفند ماه 1395 برپاست . 

 

 

نگاه دو فیلمساز به مقوله ی خشونت دوست داشتنی !

$
0
0

 

یکی از حفره های اصلی سینمای ایران ، حذف ِ مقوله ی جنسیت و روابطِ سالم و ناسالم ِ بین آدم هاست . توقفِ فیلمنامه ها پشت این موضوع ، می تواند یک دلیل مهم داشته باشد . دلیلش هم این است که اگر این مقوله از سینما حذف می شود ، دلیلش ، ممیزی نیست ! با اطمینان کامل از اینکه وادی مهم  مراحل رشد و بلوغ آدمی ، نزد ایرانیان ، سخنش همواره تابو و زشت و ناهنجار بوده ، پس تعلیم مسائل مربوط به این مقوله نیز نسل اندر نسل ، لنگ لنگان و گیجوارانه و ناقص پیش رفته است . بی تعارف یکی از مشکلات نسل امروز ، دیروز ، پریروز و حتی دوره ی سعدی عزیز همین مقوله بوده است اما میبینیم که هرگز در این مورد ، سخنی نیست . در مورد مشکلاتش و در مورد شکل و رنگ و طعم و چگونگی اش . خیلی از افراد جامعه ی امروز، دچار معضلات سنگینی هستند که ریشه اش در طول دوران رشد و چگونگی برخورد خانواده ، جامعه با این پدیده است . تمسخر ، تحقیر ، عدم اطلاع رسانی و عدم اگاهی سرِ این عقده های کوچک را به اقیانوسی وصل می کند که جنون و بیماری اش درمان نا شدنی ست . این رفتار نا متعادل ، خشمی می شود که با کلام ، نگاه ، رنگ صدا ، عکس العمل های عجیب ، غذا خوردن ، چگونگی غذا خوردن ، لباس پوشیدن ، برخورد با اطرافیان نمود پیدا میکند . بازتابی نیست که تنها در اتاق خواب عیان شود . این عقده ها ، در ثانیه به ثانیه ی حضور ِ انسان ِ تحقیر و تخریب شده وجود دارد . از چگونگی لباس پوشیدنش تا برخوردش با مقوله ی صنعت ، هنر و سفر . . . می توانیم خیلی راحت در صفحات مجازی شاهد ، بازی های گسترده ی افرادی باشیم که با ظاهر ، مراحل رشدشان را طی کرده اند . اما فقط خدا میداند در کدام مرحله زخم خورده اند . اصولا هر چه آدم غریزی تر باشد به انسان بودن نزدیک تر است . یکی از دلایلی که این عصر تکنولوژی (( انسان )) ندیده است . حفره هایی است که به دلیل عرف و یا قانون و شرع و اخلاق بازگو نشده ا ند و دانشی در این مورد به خانواده و جامعه نداده اند . این تنها در مورد کشور ما نیست بلکه همه ی جهان از این بابت در رنج ست . سادیسم و مازوخیزم  و سادومازوخیزم ، از جمله ی خروجی های این امر اند . کسانی که آزار می رسانند - عامدانه و یا غیر عامدانه - و همین طور - آگاهانه و ناآگاه- میتوانند جهان اطرافشان را مسموم کنند و البته همه ی این منبع های زخمی و سمی ، خود قربانی جهالت والد و والدین خودشان هستند . در تقابل با هوشیاری با ناخودآگاهی عجیبی پیش میرویم که تاخت و تاز را در تاریخ علم و صنعت و سیاست هم میتوانیم ببینیم . همه ی این مقدمه را گفتم تا به بحثم در مورد دو فیلم جذاب ، با موضوعی یکسان و برخورد کارگردان ها با این یک موضوع از دو نگاه و دو منظر مختلف را بیان کنم . فیلم Przesłuchanie یابازجویی ، اثر Ryszard Bugajski کارگردان و فیلمنامه نویس لهستانی در سال در سال 1982 ساخته شد . 

زمان ، جنگ جهانی دوم است . تانیا خواننده و بازیگر یک کاباره ست . وقتی فیلم شروع می شود می بینیم او هم مثل همه ی هم سن و سالهای خودش در حزبی برای وطنش سرود می خواند و زنی است آزاد و شاد و سرزنده . همسرش مردی ست نویسنده و آرام تر از او . یک شب بعد از اجرای برنامه ، تانیا از دیدن همسرش در کنار دوست خودش جا میخورد و گریه کنان پشت صحنه می رود و از رفتن به خانه امتناع می کند . او آن شب با دوستان و همکاران نمایش مشغول صحبت و گله است که برای عوض شدن آب و هوا ، بیرون می رود . دو نفر او را مهمان میکنند و به کافه ای میبرند و به او نوشیدنی می دهند . در تمام این لحظات تانیا از همسر خوبش حرف میزند و تعریفش را می کند . او از خود بی خود می شود و در همین موقع ان دو مورد ِ کاملا عادی ، او را به بازداشتگاه می برند . در واقع تانیا بی اینکه بداند خیلی راحت بازداشت می شود . وارد زندانی می شود که حتی نمیتواند یک تلفن کند - یاد داستان مارکز می افتم ، زنی که اسیر تیمارستان است و نمیداند چطور سر از انجا در آورده است - عاملان و بازجوها از او سئوالات بی ربط و با ربطی می پرسند و درخواست میکنند او کاغذ را امضا کند . صحبت هایی که در باره ی روابط خصوصی او و همکارانش هست . . . او با وجود اینکه مدام می پرسد به چه دلیل دستگیر شده است و باید این را بداند و کلافه است اما هرگز کاغذ را امضا نمیکند . 

تاوان این امضا نکردن ، حمام است . شکنجه ای که برای اعتراف گرفتن انجام می دهند . او را در حمام زندان ، در اتاق کوچکی که با میله به حمام عمومی مربوط می شود حبس میکنند . دو دیوار بسیار نزدیک هم . موش ها ، نم بودن فضا ، سرد بودن فضا ، همه و همه نفس مخاطب را حبس میکند . آنها آب را باز میکنند تا او خفه شود . سهیم کردن مخاطب در این لحظات بسیار درست است . یک همذات پنداری عجیبی با شخصیت ساده اما باهوش ِ فیلم داریم . زنی که با وجود سر به هوایی ، شادی و امید ؛ حاضر نیست به چیزی اعتراف کند که نمیداند و دلیلی برایش نیست و وقتی شکنجه می شود با او شکنجه می شویم . بازجو ها در نهایت از او این را می شنوند که یک زمانی با کسی در ارتباط بوده که ضد سازمان آنها کار میکرده . این در حالی است که تانیا اصلا از این موضوع خبر هم نداشته و طرف را این همه مهم هم نمیدانسته و مدام تاکید میکند که نمیخواهد شوهرش از این داستان چیزی بداند . پاشنه ی  آشیل زن ، شوهرش است .

در نهایت یک بار شوهرش برای ملاقات او به زندان میاید و به او می گوید که ازش متنفر است و دیگر حاضر به دیدن او نیست . این درحالی است که تانیا حتی یک جمله حرف نمیزند . او شیفته و واله ی حضور شوهرش پشت میله هاست . از شنیدن این صحبت ها جا میخورد و حتی نمیتواند کلامی به زبان بیاورد . نکته ای که در این حال حاضر می شود همان حس ِ صداقت و باوری است که ما با شخصیت اصلی فیلم داریم و پا به پای او در بی عدالتی جهان حاکم پیش میرویم . زن بعد از ملاقات شوهرش در زندان خودکشی میکند . دیدن این سکانس ها ، پر از دلشوره و اضطراب است . جسارتی که کمتر شاهدش هستیم . اتفاقی که نمیدانم اگر برای شوهر تانیا می افتاد همچین بازتابی داشت ؟ مدام پر از سئوال می شویم . او دستش را با پارچه ای که به زحمت پاره کرده می بندد و بعد از پیدا کردن رگ دست ، با دندان شاهرگش را شب هنگام گاز میگیرد و وقتی هم سلولی هایش این را میفهمند که تشک او از خون سنگین و لبریز شده است . او را به درمانگاه منتقل می کنند . 

وقتی به هوش می آید ، متوجه می شود که یکی از هم سلولی های قدیمی اش نیز در همین جا ست . بازجوهایی که اعترافات دروغین تحویل زندانیان میدهند تا جوابی که می خواهند را بگیرند . مردمک چشمان تانیا ، بازیگر آشنا - کریستینا پاندا - که در ده فرمان کیشلوفکی نیز حضور داشته به شدت مرعوب کننده . واقعی . . . سرشار از ترس ، عشق ، نادانی ، سادگی ، زنانگی و تنهایی است . خنده هایش و حتی شجاعتش با همه ی وجود از دل فیلم بر دل مخاطب می نشیند . در این جا . بعد از ناامیدی تانیا از شوهرش ، او را میبینیم که با یک افسر بازجو ، که شکنجه گرش بوده ، وارد یک رابطه ی عاطفی می شود . رابطه ی سطحی . . . ساده . . . بی هیجان . . . شاید تنها دلیلی که تانیا را بتواند سرپا نگه دارد . مگر بی عشق هم میگذرد ؟ برای همین ، به ناگاه زن شجاع فیلم که مثل گالیله درگیر اعتراف است تبدیل به زنی می شود که تن به سطحی ترین شکل ممکن رابطه می دهد . چطور می شود با کسی که این همه عمدا او را آزار داده است رابطه داشت و عاشقش شد و ازش بچه دار شد . البته این حیله ای است که همه ی بازجو ها به کار برده اند . تن دادن به این رابطه همه ی شخصیت او را فرو میپاشد . 

این ویرانی را خیلی خوب درمیابیم زیرا شجاعت زن را دیده ایم و وقتی انگیزه ی او را برای امتداد این رنج خالی و تهی میبینیم میفهمیم که این کوچکترین رابطه برای او سازنده است . انتظار نداریم اما اتفاق می افتد . همیشه همین طور است . تانیا که در مکانیزم دفاعی خود دست به هر کاری زده است منجمله  تعریف داستان برای همسلولی هایش ، دلقک بازی هایش ، لغزش کوچکش در سلوس با همسلولی اش ، جک هایی که تعریف میکند و در نهایت به لغزش بزرگ تری دست میزند که ماحصلش بچه ای می شود که در زندان به دنیا می آورد . این تنها سرنوشت تانیا نیست . . . میبینیم که زن های زیادی بچه دار شده اند . بچه شان را از آنها می گیرند و زن ها را این بار در یک پروسه ی دیگر زجر میدهند . 

تانیا همچنان اعتراف نمیکند . او وحشی و ثابت قدم است . با نگاهی  پشت شیشه های سرد ، به دور دستی که برف بازی میکنند و زندگی جاری است . او می خواهد زندگی کند . در نهایت بازجوی او که پدر بچه باشد نمیتواند تانیا را بکشد و مجبورش کند . او خودش را میکشد و تانیا است که زنده می ماند و از زندان آزاد می شود . بعد زا آزاد شدن به شیرخوارگاه می رود و پسرش را پیدا میکند و با هم راهی خانه می شوند . اینجاست که باز هم اتفاق باورنکردنی و شاید قابل پیش بینی رخ میدهد . بچه دست مادر را ول میکند و پله ها را بالا می رود و پشت در پدر را صدا میزند . این سئوال برای ما باقی میماند . آیا صحبت های شوهر تانیا ساختگی بود ؟ مثل همه ی اتفاقاتی که در لحظات شکنجه شاهدش بودیم . مرگ ساختگی دیگری برای اعتراف گرفتن از تانیا ؟ فیلم در همین جا تمام می شود . در نگاه مبهم و کنجکاو و خسته ی زن . 

این برخورد با بازجو و این شیوه ی فیلم سازی را ، به زعم زن محور بودنش با فیلم قدیمی ترش The Night Porter مقایسه می کنم . این فیلم که در سال 1974  توسط لیلیانا کاوانی ساخته شد خیلی جسورانه تر و روان تر به مقوله ی عشق ممنوع می پردازد . در این فیلم هم قربانی عاشق شکنجه گرش می شود . 

فیلمساز در فیلم   ، ظاهرا روایت ماجرای هولوکاست و نازیسم را بیان میکند و همین طور داستان شیوه ی شکنجه ی بازجوها را . در این فیلم هم لحظات نمایشی و سرگرم کننده . تجلی مکانیزم دفاعی آدم ها را میبینیم . . . اما قربانی این ماجرا ، عامدانه به شکنجه گرش دل میبندد . حتی بعد از اتمام جنگ و ازدواج او ، باز هم این رابطه ی عجیب و بیمارگونه ادامه پیدا میکند تا جان هر دو شخصیت اصلی فیلم را می گیرد . خشونت ، از منظر این افراد ، - قربانی ها - ، دوست داشتنی می شود . در این جا باید نگاه کرد به گذشته ی این آدم ها . . . تفاوت عشق در (بازجویی )با  (نگهبان شب )، خیلی زیاد است . اما چرایی مسئله دل بستن این ناخودآگاه به سوژه ای است که او را منهدم کرده است . هر دو فیلم دیدنی و قابل تامل است . 


دلمه های متحیر!

$
0
0

  • سرهَنگ ( پ . م ) موظف به سلاخى بود ، توى دالانِ سوت و کور و نمور ، سرهنگِ ماهر در بُرشِ گوشت و پوست و عضوِ( مگو ) چنان سماجتى داشت در هئیت بشرى ، مثلِ مگسى سمج و چموش ... دستِ آلوده اش به خون و رگ و پى ِ آدمِ ها ...حال مى کرد با  شتک ِ خون ، با لخته هاى  مُرده ی بی جان و خون ، با دلمه های متحیر  ... سرهنگِ سلاخ ، استراحتش وقتى بود که روى صندلى همیشگیش ، خیس عرق ، مى نشست و به گوشتِ زنده ى پر حرارتِ توى دستش نگاه مى کرد که آن گوشت ، عضوِ(مگو ) بود به نعوظ استوار شده ... سرهنگ عقیم هر زمستان همه ى عضو هاى مگو را به بهانه ى  چیدنِ درجه و مدال توى گلدان مى کاشت . قورباغه ى بى قرارِ بهارى که فرار کرده بود  از بهار  ، تمامِ گلدان ها را لیس مى زد و عضو هاى (مگو )  ى مرتفع ، هر سال ، موجبِ ترفیع درجه ى سرهنگ مى شدند ... و مردمانى که شکنجه شدند ، امروز از این لیچ افتادگى جسمى ، به بیرون ِ زندان نرفتند ، به آفتاب رو ندادند و  تى کِش و مجیز گوى عالى جنابِ ( پ.م) شدند.
  • سانازسیداصفهانی/ تصویر: از طراحی های مهرداد ختایی

یادداشتی برای (هارتلی ها ) اثر جان چیور

$
0
0

یادداشتی بر داستان ِ ( هارتلی ها ) اثر جان چیور

داستان هارتلی ها به ظاهر ، مضمونی ساده دارد بدین صورت که خانم و آقای هارتلی همراه دختر هفت ساله شان به مهمانخانه ای در کوهستان میروند تا اسکی کنند و قصدشان هم این است که چند شب در آنجا بمانند . در این بین اتفاقات ساده ای به ما اطلاعات مختصری از شخصیت های داستانی میدهد ، بعد از گذشت چند روز با فاجعه ی غم انگیز مرگ دختر داستان تمام می شود . این تم اصلی داستان است . با این وجود نمیتوان به راحتی از این قصه گذشت . شروع داستان ، بدین صورت است که  " یک عصر زمستانی ، وقتی که بساط بازی های کارتی شبانه راه افتاده بود ، آقا و خانم هارتلی همراه دخترشان ، آن ، به مهمانخانه ی پماکودی رسیدند . " . توصیف موقیعیت ِ مهمانخانه ، بازی ، تفریح و فضای سرد کوهستان . به قول جان چیور در مصاحبه اش با آنت گرانت :" ... اگر بخواهید داستان نویسی باشید که رابطه ای دوستانه با خوانندگان برقرار کنید ، داستانتان را این طور شروع نمیکنید که سردرد و سو هاضمه دارید ، بلکه به آرامی از سواحل جونز داستان را شروع میکنید . یکی از دلایل این است که امروزه تبلیغات در مجله ها  بسیار شایع تر از بیست ، سی سال پیش است . برای انتشار مجله باید برای قالب کیک ، مسافرت ، تصاویر جذاب و ... حتی شعر تبلیغ کنید . " * و دقیقا همین اصول و اعتقاد جان چیور در این داستان کوتاه پیداست . او چنان از مهمان خانه و صاحب آنجا صحبت میکند که گمان میکنی زمستان های دلپذیری در این محل رخ داده است و این زوج همراه دخترشان مثل همیشه آمده اند تا تفریح کنند . اما به محض اتمام این مدخل ، با این جمله که جمله ای کلیدی است رو به رو می شویم . آقای هارتلی که حدود سی و چند ساله است  به صاحب مهمانخانه میگوید :" هشت سال پیش ، ماه فوریه ، من و خانم هارتلی اومدیم اینجا . بیست و سوم اومدیم و ده روز هم موندیم . تاریخش رو دقیق یادمه چون بهمون خیلی خوش گذشت . " نمیتوان از این جمله سرسری گذشت . او همسرش را خانم هارتلی خطاب میکند و مشخص می شود که مردی است که جزئیات را به خاطر دارد و احتمالا ده روز شگفت انگیز را در این مکان تجربه کرده است . همین جا مکث میکنم . از خودم سئوال میکنم چرا این زوج بعد از هشت سال ، به این مهمانخانه آمده اند ؟ آیا این بازگشت معنی خاصی دارد ؟ شاید سالگرد ازدواجشان است . نمیدانم . پس داستان را ادامه میدهم . میتوان در همین مدخل و شروع با یک – کاشت – مینیاتوری مواجه شد .نویسنده در توصیف شخصیت زن داستان – خانم هارتلی – این طور می گوید "  خانم هارتلی زنی حواس پرت بود .- متوجه می شویم که  خانم هارتلی پیر تر از سنش به نظر میرسد و حواسش خیلی جمع نیست ، با اینکه به سر و وضع دخترش می رسد اما وسایل خودش را جا میگذارد و به خودش کمتر می رسد . او با مردم زیاد صحبت میکند و به نظر می رسد اجتماعی است . طی یک گفتگوی مختصر سر میز شام ، میز را ترک میکند و تنهایی به اتاق خودش در مهمانخانه می رود . بعدا ، در اواخر داستان متوجه صحبت های او با شوهرش می شویم که از طریق استراق سمع به مخاطب داده می شود . شاید در همین اواخر داستان قضاوتمان را عوض کنیم . برگردیم به مهمان خانه و ورود هارتلی ها . با توصیفات جان چیور از رابطه ی این سه نفر ، متوجه رابطه ی دختر و پدر می شویم . رابطه ای که بسیار دقیق نشان میدهد دختری در سن بلوغ و در مرحله ی گذر از عقده ی الکترا است ( رفتاری است که از پنج سالگی به بعد در دختران شکل میگیرد و تمایل آنان را نسبت به پدر بیشتر میکند ، دختر ها در این سن ، با مادر همانند سازی میکنند و متوجه می شوند که به لحاظ جنسیت با مردها متفاوتند و بحران بلوغ را طی میکنند  . در این مسیرآنها بیشتر گرایششان به پدر است و به مادرشان اعتماد کمتری دارند . دوست دارند برای پدر – قهرمان زندگی شان – زن اول باشند و از مادر دوری میکنند و توجه پدر را می خواهند . ) او با پدرش شام می خورد . از اینکه پدرش با مادرش به اسکی رفته اند ناراحت می شود . به کنجی پناه می برد و گریه میکند . آزردگی دختر از کنار هم بودن ِ پدر با مادرش به وضوح در داستان شرح دده می شود بی اینکه تاکید و توصیف شدیدی در آن باشد . تنها در یک جا نویسنده قضاوت می کند و این طور میگوید :" آقای هارتلی و دخترش  به تمثال های صبر و اصرار می ماندند ...دوباره و دوباره زمین یخی را دور میزدند . انگار که آقای هارتلی در حال توضیح دادن چیزی مرموز تر از یک ورزش عادی به دخترش باشد . " در داستان با این شیفتگی دختر به پدرش که مرحله ی گذر و بلوغ است رو به رو می شویم . یکی از بخش های مبهم و شروع نقطه ی اوج در قصه . بعد از عبور از رابطه ی سرد زناشویی خانم و آقای هارتلی در اینجاست که دخترشان ، آن ، در اتاق مهمانخانه خوابیده ، خواب بدی دیده و جیغ میزند . مادرش بالا سرش می رود . دختر بچه جیغ میکشد :" بابامو میخوام " اما خانم هارتلی وقتی پایین میاید تا با مردم و شوهرش کارت بازی کنند به دروغ میگوید :" کابوس دیده بود ." این بخش از داستان میتواند شروع سیر عمودی نقطه ی اوج باشد ، هنگامی که مادر به دلیلی نامشخص ، به دخترش حسادت میکند و شاید نمیخواهد شوهرش در خلوت شبانه او را ترک کند و به سراغ بچه شان برود . کسی جز مخاطب این را نمیفهمد . هنگامی که مستخدم هتل پنهانی صدای گریه و داد و بیداد خانم هارتلی را می شنود اطلاعات بیشتری از رابطه ی آشفته ی خانواده ی هارتلی به دست می آوریم . " چرا باید برگردیم این جا ؟ چرا باید برگردیم جاهایی که فکر می کردیم توشون خوشحال بودیم ؟ چه فایده ای داره ؟. . . رفت و آمد با آدم هایی که باهاشون خوشحال بودیم ؟...چه فایده ای داره ؟ چرا هیچ وقت تموم نمیشه ؟چرا نمیتونیم دوباره جدا از هم زندگی کنیم ؟...." متلاشی شدن یک خانواده ، در بحرانی ترین شرایط به وضوح توضیح داده می شود . شاید بتوان این واکنش را بحران بزرگسالی و به پایان رسیدن جوانی نامید . واکنشی که در آن ، آشفتگی ، یاس ، رنجش موج می زند . او شبیه زنی خوشیفته است . به خصوص وقتی در مورد دخترش دروغ میگوید . او دارد تبدیل به مادرِ متزلزل می شود . در این تعریف – مادر ، بین فرزند و فرهنگ مانده است و میل به کنار گذاشتن فرزند را در ناخودآگاه خود دارد – ظاهرا این ازدواج و این بحران سنی تماس با زندگی مورد علاقه اش را از دست داده است و او خودش را و غرایزش را فراموش کرده و افسرده است . ما در داستان آقای هارتلی را نیز نسبت به خانم هارتلی خیلی گرم و عاشقانه نمیبینیم صرفا بازگشت به جایی که خاطره ی خوب داشته از نظر مرد سی و چند ساله ی داستان میتواند چسب زخمی برای این فاجعه ی خانوادگی باشد که اشتباه است و میتوان به راحتی دریافت که با مرد قدرتمندی نیز مواجه نیستیم . بعد از آشکار شدن این عقده های روان شناسی در ذهن مخاطب ، داستان با فضای سرد کوهستان و تله اسکی کوهستانی که توسط پسر مهمانخانه دار درست شده است ادامه می یابند . به نظر تله اسکی شل و ول و درست ودرمانی نیست با اینکه سالهاست کار میکند اما توصیفات نویسنده این را منعکس میکند که تله اسکی مذکور خیلی هم مطمئن نیست و شاید ما به عنوان مخاطب باید منتظر حادثه ای باشیم که در این تله اسکی رخ میدهد . داستان اینگونه پایان میاید . عده ای برای اسکی به این محیط آمده اند . طناب تله اسکی سست است . بازوی دختر به آن گیر میکند و جیغ های هولناک میکشد و نمیتواند خودش را رها کند . مردم در حال نگاه کرد ن به حادثه هستند . هیچ کسی نیست که ماشین و موتور تله اسکی را از کار بیاندازد . همه شاهد مرگ دختر بچه هستند . با اینکه داستان در حال تمام شدن است اما یک پاراگراف مهم دارد . زوج مصیبت زده پشت ماشین نعش کشی با هم همراهند . مرد به همسرش کمک میکند تا سوار ماشین بشود ، روی زانوی او پتو می اندازد . سفر طولانی شان شروع شد . " در اینجا  شاهد اولین تماس خانم و آقای هارتلی هستیم . شاید قربانی دادن و قربانی شدن همیشه یک حس همدردی ، شراکت در دردی مشترک موجب ترمیم شود . حتی اگر این قربانی از خون و خویش باشد . ما انسان ها در ناخوداگاه خود علاقه به دیدن ویرانی ها و انهدام داریم . میتوانیم کنار هم در یک وحدت به حادثه ای مرگبار نگاه کنیم . در مراسم مرگ به یکدیگر نزدیک تریم تا در مراسم عروسی . زیرا هیچ نقابی نداریم . بی خود نمیخندیم . خود ِ حقیقی هستیم . با هم در اشک ریختن و شکوه و ناله مات و متحد هستیم . در کتاب پی نکته هایی بر جامعه شناسی خودمانی در فصل (( ما و شوق ویرانگری )) میبینیم که انسان ها گاهی به تخریب ، ویرانی ها ، بدبختی ها حس شوق دارند . این در ناخوداگاه جمعی هر جامعه ای بررسی جداگانه ای دارد . اما در این داستان انگار مادر منتظر همچین واقعه ی تلخی بود تا دوباره ، جوان شود ، بتواند مادر شود ، یک شروع مجدد و هیجان جدید را تجربه کند و حس پرستاری شوهرش را به خودش با اشتیاق بپذیرد . توجه ها را جلب کند . اما مرد داستان که پدری است که دخترش این همه او را دوست دارد با اینکه با احترام حاضر است خودش پشت ماشین نعش کش رانندگی کند ، یک پدر حیرت زده است که هنوز در رابطه ی زناشویی مشکل دارد . جملاتی در داستان وجود دارد که زندگی ابزورد و تکراری و بیهوده را نشان میدهد . تکرار جملات . مثل تکرار ساعت ها و بیهودگی گذشت زمان . این یکنواختی با قربانی شدن دختر در زندگی این زوج موقتا از بین می رود . آنها با هم به سفر دوباره ای میروند و خدا میداند بار دیگر کی به این مهمانخانه سر بزنند .

 

*مصاحبه در پاییز 1976 در پاریس ریویو چاپ شده است .

 

سانازسیداصفهانی

برای خواندن برشی از داستان میتوانید در ادامه ی مطلب آن را بخوانید و یا برای خواندن کامل داستان شماره ی 74 همشهری - داستان - را تهیه فرمایید که شدیدا توصیه می شود . 

برشی  از «هارتلی‌ها» داستانی از جان چیور. متن کامل این داستان را می‌توانید در شماره بهمن ماه داستان همشهری بخوانید. همه‌ی ساکنان مهمانخانه هارتلی‌ها را دوست داشتند، هرچند این احساس را در دیگر مهمانان ایجاد می‌کردند که انگار تازگی‌ها چیزی از دست داده باشند؛ پول مثلا، یا شاید آقای هارتلی شغلش را از دست داده بود. خانم هارتلی همچنان حواس‌پرت بود اما مهمانانِ دیگر حس می‌کردند این بی‌حواسی نتیجه‌ی اتفاقی ناگوار است که باعث شده او تسلط بر خودش را از دست بدهد. به‌نظر می‌رسید بخواهد روابط دوستانه‌ای برقرار کند و مثل زنان تنها، خودش را وارد هر گفت‌وگویی می‌کرد. می‌گفت پدرش دکتر بوده. طوری درباره‌اش حرف می‌زد انگار قدرتی عجیب داشته؛ با لذتی عمیق ازکودکی‌اش صحبت می‌کرد. می‌گفت: «توی گرافتون اتاق نشیمن مادرم پونزده متر طول داشت. هر طرفش یه شومینه بود. یکی از اون خونه‌های ویکتوریایی بی‌نظیر و قدیمی بود.» در قفسه‌ی ظروف مهمانخانه، ظروفی چینی وجود داشت دقیقا شبیه چینی‌های مادر خانم هارتلی. در لابی یک وزنه‌ی کاغذ بود درست شبیه وزنه‌ی کاغذی که خانم هارتلی زمان بچگی گرفته بود. آقای هارتلی هم گاه‌وبیگاه از اصل و نسبش حرف می‌زد. یک بار خانم باتریک از او خواست یک ران بره را قطعه‌قطعه کند و آقای هارتلی همانطور که داشت چاقوی گوشت‌بری را تیز می‌کرد گفت: «همیشه موقع این کار یاد پدرم می‌افتم.» در میان مجموعه عصاهایی که در راهروی ورودی مهمانخانه قرار داشت، عصایی از چوب آلوی جنگلی با تزئین نقره بود. آقای هارتلی می‌گفت: «این دقیقا مثل همون عصای آلوی جنگلیه که آقای ونتوورث از ایرلند برای پدرم آورده بود.

من ترسناک نیستم ، من فقط ترسیده ام .

$
0
0

میس شانزه لیزه ، همه چیز را زیرِ بارانِ بهاری تمام کرد . تمام یعنی دو لاخطِ پایانی . وقتی مرد رفت ، متوجه شد که او مدت هاست در یک جاده ی سراشیبی دارد بدو بدو سرپایینی را می رود . باید بدود و برود تا راه تمام شود . ته راهش بن بستی است . میس شانزه لیزه مثل همه ی زن ها نبود . او به سختی همه چیز را تمام کرد ، دقیقا همه ی عکس های خودش ، مرد غریبه ، دست خط های گذشته را توی شومینه ریخته بود و از پشت به هیکل مرد که چون سنگی سخت در سرازیری سُر غلت میخورد نگاه کرد . او دودِ سیگارش را بیرون داد و با خودکار آبی روی دستش نوشت :" هرگز عاشق مشو ، انتهای عشق ، سراشیبی هولناکی است که یا تو درمینوردیش یا او ." زانوهای میس شانزه لیزه به هم خود ، مثل تو ، وقتی که سردت می شود و دندان هایت به هم میخورد . باران روی شانه های زن می ریخت . ابر تنها بالا سر او چکه چکه می بارید . مرد مثل کلوخی در سرازیری تکه تکه می شد . به کج و معوج می رفت و میخواست تکه هایش را به خودش بچسباند . اما آهی پشت سر او بود که نمیگذاشت . میس - آه - کشید . آه ها ، تپانچه ی عجیبی هستند . جدی بایدش گرفت . کلوخ از دید محو شد و میس برای همیشه او را ترک کرد . بی آنکه کسی بداند . بی آنکه دلیلش مشخص باشد . ابر پا به پای پا برهنه اش حرکت کرد . میس شانزه لیزه کفش نداشت ، مثل همیشه . . . زمین را دوست داشت . . . راه رفتن روی سنگفرش خیسش را . . . صورتش تَر بود ، نه از باران که از بورانِ اعتماد . باید به اتاق زیر شیروانی اش می رفت و به کسی زنگ میزد و اعتراف می کرد که خودش را چند ساعت پیش کشته است . بلکه بیایند و نجاتش دهند . فاصله ها نامشخص بودند . هیچ چیز واضح نبود . توی پادری پیرزنی نشسته بود ، کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و دستش چونان شاخه ی درختی به گدایی رو به جلو خشک شده بود . میس شانزه لیزه سیگارش را در کف دست او خاموش کرد . پله ها مثل همیشه نم دار و خشک و پوسیده بودند . اتاق زیر شیروانی انتظارش را می کشید . وقتی به پله ها نگاه کرد ، چشمش سیاهی رفت . صدای دوش آب که روی سر و صورتش می ریخت به خودش آورد . خانه را دود برداشته بود . عکس های یادگاری توی شومینه می سوختند . یک عکس توی وان ، روی آب قیقاج می رفت . مرد گفته بود :" تو وقتی رنج می کشی زیبا می شی . مبادا بخندی . خوشی تو رو تپل میکنه . تو وقتی زیبا می شی که عین  جنازه ها باشی . " میس شانزه لیزه استخوان هایش را از وان بیرون کشید و رفت رو به روی شومینه . سطل آب را توی آتش ریخت و بوی سوختگی مشامش را پر کرد . از روی میز ، نوشیدنی همیشگی اش را توی جام ریخت و جرعه جرعه بالا رفت . به دیوارها که نگاه کرد همه چیز عوض شده بود . همه جا قاب های بی عکس خودشان را به رخ میکشیدند . مثل تابوت هایی که عمودی شده باشند . گمان کرد که احاطه شده است . روب دو شامبر سیاهش را پوشید . تلفن را برداشت . به کسی زنگ زد که هیچ وقت گوشی را جواب نمیدهد . باید از فشار دیوارها رها می شد . باید از تله ی عاشقی عبور میکرد . کافی نبود که کلوخ انداز کجا رفته بود و سربه نیست شده بود مهم این بود که او هنوز زنده بود . زنده ، قوی ، محکم ، با استخوان های سبکی که شریان های انتقام سرپایش نگه داشته بود . حالا دیگر همه چیز تمام شده بود . مهره هایش درد می کرد . بله بله . . . مهره هایش . باید به دکتر می رفت و همه چیز را می گفت . 

میس شانزه لیزه :" صدای من رو می شنوید ؟"

دکتر :" مثل همیشه . مثل همیشه دیر وقت . مثل همیشه دیر که باشه یعنی توئی .  تو که باشی یعنی دردسرِ من . دردسر برای من یعنی نخوابم و تا صبح بیدار باشم ، به تو برسم ، از خودم غافل باشم . چرا نمیخوابی زن ؟ باز چته ؟"

میس شانزه لیزه :" تف تو روت ! به تو ام می گن دکتر ! چرا گفتی هر وقت میخوام زنگ بزنم ؟ الان ، همون ، هر وقته میفهمی ؟ چرا پای حرفت نیستی ؟"

دکتر :" همیشه برای تو هر وقته . همیشه . تو وقت و بی وقت ، وقت منو می گیری بی اینکه پول ویزیتت رو بدی ."

میس شانزه لیزه :" من به تو یه نارنجک دادم . من اون نارنجکو با دستای خودم درست کردم . من برای اون نارنجک صد و سی سال وقت گذاشتم . وقت ِ من خودش چقدر می ارزه ؟"

دکتر :" نارنجکت عمل نکرد . زنم زنده اس ، سر و مر و گنده . نارنجک تو مشقی بود . مثل وسایل سر صحنه ی تئاتر . حالا بگو چی شده وقتمو نگیر . "

میس شانزه لیزه :" دارم میام اون جا . "

گوشی را گذاشت و رفت دم پنجره و سوت مخصوص کالسکه چی را زد . صدای چرخ های وفا دار و اسب های هوشیار که شیهه زنان ظاهر می شدند ، آمد . میس شانزه لیزه از پنجره پرید پایین و مستقیم روی سقف اتاقک کالسکه فرود آمد . داد زد . :" برو " کالسکه چی که همه چیز را همیشه می دانست راه افتاد سمت خانه ی دکتر . این در حالی بود که مرد اول داستان هنوز داشت سرازیری را فرو می رفت . . . معلوم نبود تا کجا . . . او گداخته ای بود از خشم ، حسادت ، بی انصافی و طمع . . . مرد ِ بی سر که کالسکه چی جزیره در کهکشان بود ، به محض اینکه در خانه ی دکتر رسیدند ، میس شانزه لیزه را که بالای اتاقک خوابش برده بود بغل کرد و پایین آورد . با لگد در خانه ی دکتر را باز کرد و تن نحیف میس را روی تخت خواب بیمار گذاشت . رب دوشامبرش را انداخت یه ور و به دکتر که با لباس معاینه ایستاده بود و متحیر مانده بود نگاه کرد . دکتر مردی را می دید که سر ندارد ، به جاش تنی دارد مثل درخت ، استوار و پهن و ستبر و حضوری دارد پر از غرور و حرف . . . مرد کالسکه چی با دست شروع کرد به کندن خنجر هایی که از پشت توی مهره های میس شانزه لیزه فرو رفته بود  . آنها را کف زمین انداخت و با صدایی که از حلقش بیرون می زد به مانند غرش طوفان . . . بیرون رفت . . . دکتر دستکشش را دست کرد و شروع کرد به بخیه زدن زخم های تن میس . میس شانزه لیزه بلند بلند می خندید . میس شانزه لیزه :" تو یه روز شوهرم بودی !" دکتر گفت :" خیلی توی هپروتی من هیچ وقت شوهر تو نبودم . من فقط شبیه شوهر تو بودم . "

میس شانزه لیزه :" من هیچ وقت شبیه شوهرمو ندیدم توخودت شوهرم بودی . تو منو و با یه زن عوضی عوض کردی ! با یه زنی که حاضر بودی با نارنجک بترکونیش."

دکتر سوزن را توی گوشت تن میس کرد . میس ، خندید :" من زن ندارم . من هیچ وقت ازدواج نکردم . "

میس شانزه لیزه :" می دونی چیه ؟ هیچ وقت عاشق هیچ کس نشو چون بعد ازش متنفر می شی . ارزششو نداره . "

دکتر:" خانم دانشمند ! داری توی خلسه فلسفه می بافی ؟ اگه این طوره جریان این خنجرها چیه ؟ کی خنجر از پشت بهت زده ؟"

میس شانزه لیزه از حالت سجده بلند شد . پا کف کاشی های سرد اتاق دکتر گذاشت ، خم شد و یک خنجر برداشت و گفت :" تو ! " دکتر بلند بلند خندید . میس شانزه لیزه خنجر را توی گلوی مرد کرد . دکتر زمین افتاد و برای همیشه مرد . میس شانزه لیزه رب دشامبرش را پوشید و مقداری بتادین خورد و از خانه ی دکتر بیرون دوید . همه جا سر بالایی بود . با این حال . . . با همه ی ابرهای سیاه باید این سربالایی را تا انتها میرفت تا می رسید به جایی که خورشید بیرون می آید . عنان در اختیار انتقام نداد و با عشقی به صبح دوید . او می خواست به خورشید برسد . به قرص کامل آتشینی که خیابان شانزه لیزه راه روشن می کرد . بالا رفت . بالا رفت . نفس نفس زد . خورشید طلوع کرد و قرص کاملش را نشان همه داد . میس شانزه لیزه درست رو به روی او ایستاد . به قرص طلایی شعله ور نگاه کرد . خندید . موهای قرمزش خشک شد . خنجر را به صورت افقی توی دایره ی طلایی کشید و به خورشید گفت :" بخند ! "حالا که لب خورشید را جر داده بود ، زلزله ای به شهر آمد که همه ی سرازیری ها را توی سیاهچاله های ابدی برد و نورها را خاموش کرد . 

نور چراغ ، تیز توی مردمک میس شانزه لیزه رفت . او همچنان دسته ی خنجر در دستش بود . دکتر گفت :" چشماتو باز کن ، منو می بینی ؟ می دونی چقدر تب داری ؟ فهمیدی که چی شد که این طور شدی ؟ صدامو میشنوی ؟ بیا این شیر گرم رو بخور ؟"

میس شانزه لیزه سرش را توی بالش سفید فرو کرد . حرف نزد . دکتر بلند شد . لیوان شیر را روی میز گذاشت . به میس شانزه لیزه نگاه کرد ... سرش را تکان داد .پرسید :" چند وقته که عکسها رو  از توی قاب برداشتی ؟"

میس شانزه لیزه گفت :" چند ساعته . . . خیلی کمتر از یه روز . "

دکتر گفت :" می دونی چیه ؟ همه از تو می ترسن ."

میس شانزه لیزه از روی تخت بلند شد . ملحفه را کنار زد و گفت :" من ترسناک نیستم . من فقط ترسیدم . "

خنجر را به سمت گلوی دکتر نشانه رفت . 

لازم به ذکر است که بدانیم در روزنامه های فردا تیتر درشت روزنامه این بود :" دکتر - واو - به جرم ریختن ماده ی تحریک زا در شیر میس شانزه لیزه به زندان رفت . "

آیا نمایش ( بی پدر ) ارزش دیدن دارد ؟

$
0
0

 بی پدر

آیا نمایشِ ( بی پدر ) ارزش دیدن هم دارد ؟

باید فکر کرد چه چیزی در این دوره زمانه ی پر سرعت و پر منفعت ِ اینترنت ، ارزشمند است ؟ آیا ما مسافر هایی گذرا از تئاتر شهر هستیم و دوست داریم وقتمان را با نمایشی حاوی  مضمون ِ گیج کننده و دکور صحنه ای شگرفت و شگفت پر کنیم و سالها به خاطر نور و اکساسوراش  آن  را تمجیدش کنیم یا اینکه  ما  اصلا مسافر نیستیم . آیا ما  بخشی از نمایش هستیم و نمایش بدون ما اجرا نمی شود ؟ آیا  ما کودکانی هستیم که هنوز مرز بین ِ خود آگاه و ناخودآگاه خود را نمی شناسیم و با ( قصه های پریان ) و اساطیر و کارتون های زمان بچگی ، روزنه ای از دلتنگی ، حسرت و گمگشتگی خود را پیدا میکنیم ؟ فکر میکنم هر سه ی این پاسخ ها درست و نادرست است . هم درست و هم نادرست چرا که هیچ چیز قطعی نیست . خصوصا در این زمانه ی تکنولوژی محور .

بی پدر ، نویسنده و کارگردانش محمد مساوات است . محمد مساوات کیست و چیست ؟ محمد مساوات ، عجیب ، دور ، غریب ، تیزهوش ، پنهان ، گم و کَم اما پُر و سرشار است . او درسال 1391 ، نمایشی در تالار مولوی روی صحنه برد که انگشت حیرت به دهان مانده بودم . . . شاید بهتر است بگویم اهلِ فن انگشت به حیرت می ماندند . . . در سکوتی در خیابانِ 16 آذر – تالار مولوی – نمایش  بازی خانه ی قیاس الدین مع الفارق ! . . . ادبیاتی در نمایش حاکم بود که نه پیچیده بلکه بسیار تخصصی و شاید خیلی عجیب . . . شبیه اینکه مساوات یک طومار دیالوگ را از دل خاک بیرون کشیده . . . . نوشته هایی که بوی کهنگی ، فرهنگ عامه ، تاریخ ، فرهنگ امروز در هم تنیده و بسیار پیچیده خودش را به رخ می کشید . با این همه بازیگران درجه یکش در آن نمایش – بی هیچ آکساسواری – فضای اوهام را برایت یکپارچه درست میکردند . درنهایت مساوات نویسنده ای است که در سال 91 شناختمش و برای اولین بار احساس حسادت کردم . کسی که میتواند بهتر از استاد تو بنویسد . کسی که این همه جوان است کیست ؟ حالا بعد از 5 سال انتظار داشتم نمایشِ – بی پدر – که در سالن قشقایی تئاتر شهر روی صحنه می رود باز هم با همان ادبیات غریب و قریب طنازی کند . پیش تر یک عکس در دنیای مجازی از این نمایش تکثیر شده بود که هیچ ربطی نه به بی پدری داشت و نه به مساوات مع الفارق ! چند مرد با گریم ِ سنگین و موهای فرفری و  یک مرد بی موی آب نبات به دست میان ِپلکانی در خانه ای قدیمی با هم حرف میزنند . دیوار با کاغذ دیواری سبز رنگ پوشیده شده و چراغ های دیوار کوب هم نمایان است شبیه نمایش های فرانسوی ! مشتاقم که ببینم این پرفسورهای موفرفری توی عکس می خواهند با چه زبانی و با چه حرکاتی مرا جادو کنند . عجیب که عکسی در صفحات مجازی نیست . عجیب که این کار مثل همه ی کارهای در حال اجرا تبلیغ و تیزری ندارد . به هر حال وارد صفحات مجازی که می شویم برایمان علامت سئوال دیگری هم هویدا می شود . بازیگران خودشان شبیه یک آیکون بازی کامپیوتری – نسل ِ آتاری – هستند . دست خوش قضاوت نمی شوم . با اینکه این اشکالِ شطرنجی را دوست ندارم اما مطمئنم در آیکون های معرف ِ حضور ما چیز کوچکی قلقلکم می دهد . پیچی که توی جمجمه ی این صورتک هاست میپیچد و خون از دهان آنها بیرون می زند . با این همه فکر میکنم این تضاد معرفی با آن عکسی که تکثیر شده خودش جذاب است اما باید کار را دید . به تماشایش نشست . دفترچه ی – بی پدر – همان طور با رنگ های بی روح ِ نقش های – آتاری – خودش را معرفی میکند . خیلی ساده و کودکانه . فکر میکنم به شعورم دارد توهین می شود .  اسامی این طور معرفی می شوند . . . . مثلا : من ابراهیم نائیج، در نقش ِ مامان بزی ! . . . من حسین منفرد، در نقش ِ گرگه . . . من علی حسین زاده ، در نقشِ گرگک . . . من میلاد ِ آریافر، در نقشِ حبه ی انگور . . . من کوروش شاهونه ،در نقش شنگول . . . من علیرضا گلدهی ، در نقش منگول . . . . صادقانه از اینکه اسامی را با این اشکال و آیکون های آتاری طور می بینم و البته رنگ های مات ، خوشحال نمی شوم . به خصوص احساس می کنم برای نمایش بززنگوله پا آمده ام نه نمایشِ – بی پدر - . البته نمی شود کنجکاوی را نادیده گرفت . با این همه خیال میکنم این شنگول و منگول و حبه ی انگور و مامان بزی و گرگه و گرگک در آن دکور قدیمی و با آن گریم های سنگین می خواهند چه بلایی سر وقت و زمان من بیاورند .

توی سالن قشقایی هستیم . چراغ ها خاموش می شود . . . بعد از سکوتی که برای همه ی اهالی نمایش آشناست چراغ بالای درِ پلکان روشن می شود که البته در، بسته است و شی و آکساسوار دیگری هم نیست . نگاه می کنی . . . نه کسی در را باز می کند . نه کسی در را می بندد . . . همه خیره شده ایم . فکر میکنیم کارگردان عزیز مچل مان کرده است . هیچ اتفاقی تا چند دقیقه نمی افتد . به ناگاه صدای مخوف در زدن ، زهره مان را می ترکاند . انگار محکم از بالای سرمان ، از سقف ، توی کله مان کوبیده باشند . خب خیلی راحت می شد پیش بینی کرد که بازی " پشت در گرگی است و سه فرزند بز زنگوله پا در خانه هستند و ... " قرار است ما را مشغول کند . در همان ابتدا با همین بازی و دیالوگ های ساده رو به رو میشویم . همه را می شنویم . هنوز بازیگران – کاراکترها- دیده نمی شوند و شنیده می شوند و کمی دلخورم . . . دلخور از اینکه چه دستمایه ی ساده ای برای شوخی با مخاطب . با این همه همینک که دارم این نوشته را تایپ می کنم . به دلایلی که برای خود کارگردانش هم مسجل است از شرح ِ واقعه خود داری می کنم و این طور ادامه می دهم که خیلی قشنگ و تمیز گول خوردم . اصلا چیزی که فکر میکردم در مواجهه با آن هستم رخ نداد . مساوات ، خیلی هوشمندانه بر میدارد و با  پیشینه ی قصه ی بز زنگوله پا ، نمایشی پیش رویم میگذارد که شبیهش را هم تا امروز ندیده ام . بهتر است بدجنس نباشم و این توضیح را بدهم که برداشت از داستان بززنگوله پا و البته شنگول و منگول و حبه ی انگور . . . دستمایه ی خوبی برای مساوات شد ، تا به ما یاد بدهد در دنیای معاصر چونه می توانیم ، به سادگی و البته با هوش بسیار ، نمایشی روی صحنه بیاوریم که گروتسک باشد و البته حرفش ، حرف حساب باشد و همین طور نقبی بزند به ( قصه های پریان ) . شاید بززنگوله پا خیلی نزدیک به دسته بندی قصه  های پریان باشد . داستان مادربزی که می رود . بچه هایش تنها هستند . باید بدانند که در را باز نکنند . در مواجهه با گرگ از او نشانه می خواهند . ساده دل هستند . گول می خورند . خورده می شوند و مادر بز عزیزشان در نهایت آنها را از دل گرگ بیرون می کشد . این داستان که خوش بینانه اما جدی است ، داستانی هشدار دهنده است . شخصیت هایش حیوانات هستند . نه اساطیر و دیو و دد . . . سه بز داستان در دو راهی باز کردن – در – می مانند . در نهایت پایان شادی دارند که با اساطیر و قصه های افسانه ای تضاد دارد . بچه ها نجات پیدا می کنند . حالا همین قصه در – بی پدر – محمد مساوات تبدیل می شود به یک چالش . با پیش زمینه ای که در بروشور از درون مایه ی داستانِ نمایش گرفته ایم ، با این حال این داده ها ، این کاشت ها باعث می شود با مقایسه ی لحظه به لحظه ی بز زنگوله پا رو به روی نمایشی بنشینیم که ربطی به شنگول و منگول و حبه اش ندارد . نمایش می خواهد از چیزی سخن بگوید . شاید این برداشت خیلی دور از ذهن نویسنده ی بی پدر باشد اما مهم ترین عامل پیش برنده ی نمایشش، پرداخت به مضحک ترین وقایعی است که امروزه در دنیای معاصر با آن دست و پنجه نرم میکنیم . مثال ساده اش : ازدواج دو آدم به شدت دور از هم . . . دور از جهان بینی هم . . . مهاجرت و بر خوردن با جوامع دیگر . . . برخورد با سوژه هایی که از جنس ما نیستند و می خواهیم با آن ها در ارتباط باشیم . . . در عین تنفر ، عاشق هم باشیم . مثل بازی شکنجه گر و قربانی . . . اتفاقی که به لحاظ روان شناسی و در جنگ های بزرگ بشری و در طول تاریخ دیده ایم . آیا می شود این موضوع مهم را با تخیلی عجیب به شنگول و منگول ربطش داد ؟ البته . . . در نمایش سخت ِ – بی پدر – این اتفاق افتاده است . دوست دارم در مورد تبدیل شدن آدم ها به آنچه که نیستند بنویسم . چیزی که در این نمایش رخ میدهد و در خود ما ، در لحظه به لحظه ی ما و در جامعه ی ما . . . گمان میکنیم این تبدیل شدن ها منِ حقیقی ما را پوشش می دهند و ما می توانیم همچون آفتاب پرست همرنگ دیگران بشویم و با – بسوز و بساز – چرخ اهدافمان را بچرخانیم . ماحصل این طرز تفکر و تبدیل شدن به دیگری ، اتفاقی است که بزِ نمایش را به گرگ تبدیل می کند . ازدواج بز و گرگ که می تواند به لحاظ نشانه شناسی ، بسیار مورد بررسی قرار گرفته شود خیلی کودکانه نیست . شاید برای ذهنیت یک بچه ، بازی و تخیلی باشد اما برای یک آدم بالغ شبیه ازدواج و معاشقه ی شکنجه گر و قربانی است . این نمایش ، نمایش کاملا دو سویه است . از طرفی تئاتر شعر است و از طرفی نه . دیالوگ ها بر خلاف آنچه فکرش را می کردم خیلی ساده و به زبان امروز بیان می شوند – نه مثل نمایش . . . مع الفارق – اما همین دیالوگ ها به دلیل تبدیل و تناسخ  بز ( ضعیف ) و گرگ ( قوی ) در لحظات زیادی در چهارچوب ِ جملات و کلمات – تئاتر شعر – قرار می گیرند . یعنی آیه مانند و وهم گونه اند و در همین سادگی ، نحوه ی بیانشان خارج از تصویر زندگی عادی می شود که همه ی این ها در تئاتر شعر می گنجد . نمایش بی پدر همین طور که در حال ادامه است و پله به پله با نمایش بز زنگوله پا مطابقت و مغایرت می کند ، از تناسخ و رخدادی بین انسان ها حرف میزند که امروز دچارش هستیم . ازدوا ج گرگ و بز و همین طور گرگک – محصول مشترک بز و گرگ – میان سه بز در یک خانه . مثل زندگی های از هم گسیخته و ازدواج های مجدد . . . برای ادامه ی این زندگی آدم ها باید نیم – من شوند و این از خودگذشتگی می تواند چه تاوانی داشته باشد . غرامت این از – خود – گذشتن بخاطر دیگری همه ی چالش و اتفاقات نمایش را در بر گرفته است . از دیدن خون – تکه تکه شدن اندام ناراحت نمی شوم . . . اما چطور است که در دیدن این نمایش که خودش را با فاصله ای محسوس از تماشاچی در کنجی میان پله به رخم می کشد دیوانه می شود . بوی خون و درد لحظه به لحظه تا لحظه ی رورانس درون همه ی ما تماشاچی ها جاری بود . . . این از صدای توی قشقایی پیداست . امتحانش ارزان است . به دیدن نمایش بروید تا ببینید برای دیدن عجایب ، لازم نیست فیلم های ترسناک نگاه کنیم . میتوانیم لحظه به لحظه از یک آرامش عاشقانه به خشونتی برسیم که هرگز در تئاتر ندیده بودم . به این سادگی بدون آکساسوار های عجیب و به رخ کشیدن خون . . . تبدیل گرگ به بز/ و برعکس ، این جمع عزیز کاراکترهای محصور میان دیوار را به عذابی الیم میم اندازد . تمام لحظات معاشقه به شدت دیده و شنیده می شود . این لحظات از هوشمندی و این بار کارگردانی مساوات بیرون خزیده است . در این تناسخ و تبدیل قوی به ضعیف یا برتر به کِه تر یا ظالم به مظلوم یاد مسخ کافکا و شخصیت گرگورزامزا یا – گره گوا – می افتم . دوست دارم از خود کافکا درباره ی مسخ بگویم . کافکا میگوید " این یک رویا نبود . " این تناسخ نمایش – بی پدر – عجیب و وحشتناک بودنش بیشتر از خنده دار بودنش است . در یک کلام گروتسک را توی صورتمان می کوباند . این موقعیت عجیب و غیر واقعی  و اندکی مضحک دقیقا دارد با واقع گرایی تناسخش به لایه ی شاعرانه و گریه دار انهدام انسان ها و عقاید می پردازد . بعد از مدتی بز ها از خود گرگ هم درنده تر می شوند و گرگ ها از خود بز ها ترسو تر . . . بازی بازیگرانی که در این عصر – سلبریتی محور- سلبریتی نیستند در این نمایش بسیار بسیار قابل تامل است . لحظه به لحظه ی حضور حیوانی آنها به اضافه ی ترکیب تکنولوژی و سادگی المان های صوتی در شلیک های لحظات خاص ، نشان میدهد دنیای معاصر و عصر – آتاری – به چه ابتذال و خشونتی دچار شده است .

خشونت این نمایش که درست بنا شده است . در لحظه ی کاملا درست ما را شگفت زده می کند . می ترساند و می زنجاند . از این لحظات هیچ تصویری در دنیای مجازی نیست و مساوات خودش نخواسته این بکارت نمایشش در این روزها پخش شود و چیزی را لو دهد . برای همین در سکون  و  سکوت رسانه ای انزجار ارتباط آدم های معاصر در عضر برق و باد را در قشقایی برپا کرده و نشان میدهد و برایش هم مهم نیست از این کشاکش چه میگویند ؟ زیرا همه ی ما یک دیگری می شویم . از مساوات قصه پرداز مع الفارق انتظار همچین نمایشی را داشتم . با این همه رو دست خوردم . در لحظات اولیه پیش داوری کردم . زخم های واقعی ، نور را احساس می کنند و این یک هنرمند متفکر است که با برداشت داستان – بززنگوله پا – و ترکیب آن با اندیشه اش مخاطب را به فکر وا میدارد . و البته توی صورتش می زند و خروجی اش می شود همان که در صحنه می بینیم . قلبی که چلانده می شود و در لحظه ی اوج نمایش توی دل دیوار می خورد . بی رحمی را می بینیم . . . انتظارش را ندارم . فریاد جنون در درون انسان معاصر در این – بی پدر – عزیز بلند است .

تصمیم آدم های معاصر ، آدم هایی که میخواهند به زور – بودن – را با – ترکیبات لایتچسبک – حفظ کنند انهدامی است که بوی خون و زخم و شکنجه میدهد و شاید عریان کردن این ها با نمایش – بی پدر- به بهترین شکل ممکن خودش را کف ذهن مخاطب می نشاند .  

 

برادرم خسرو

$
0
0

 

برادرم خسرو ! دست می گذارد روی نقطه ضعفی به اسم ( حرمت و اصول خانوادگی ) . . . انگشتش را محکم فشار نمی دهد اما دست روی زخم ِ عمیق ِ پیوند ِ خواهر برادری  یا برادری برادری میگذارد . پیوند هایی که صرفا  به واسطه ی ژنتیک بسته شده است . (برادرم خسرو ) یک کار مهم انجام میدهد و آن این است که مستقیم به هیچ نکته ای اشاره نمی کند . شاید بتوان این فیلم را یک ( هنری  متعهد ) دانست . هنری که می تواند دغدغه ی فیلمسازش باشد و البته جامعه آن را نپذیرد . مثل خیلی از چیزها که جامعه با پرسش (چرا و چگونه و اما و اگر )جلوی رشدش را می گیرد . پیش از اینکه فیلم ( برادرم  خسرو )را ببینیم ، با انبوهی از تیزها رو به رو هستیم که احسان بیگلریرا به عنوان کارگردان جسور فیلم اولی ستوده اند . در این تیزرها  لگدهای شهاب حسینی به بدنه ی ماشینی ، خشم و ادا اصول او نشان داده می شود . همچنین در تیزرهای دیگر ( پرسش از مردم این است :" دیوونه کیه ؟") البته نقطه ضعف این فیلم همان تیزرش است . مواجه شدن با یک دیوانه . دیوانه کیست ؟ به چه کسی دیوانه می گویند ؟ ما را به این سمت می برد که با دیوانه ای به نام خسرو رو به رو هستیم و اصلا فیلم در باره ی مریضی روان پریشی است حال آنکه فیلم پر از پتانسیل های پررنگی است که مراحل جنون را نشان می دهد و این پیش فرض کمی اشتباه است . کمی قضاوت را روی دوش مخاطب می گذارد . داستانمند نیست .

   داستان فیلمنامه به صورت یک خطی بدین شرح است : خسرو و خواهرش از شمال به تهران می آیند . خواهرش ( بیتا فرهی ) بناست مدتی به مسافرت برود و می خواهد خسرو ( شهاب حسینی ) در منزل برادر دیگر ( ناصر هاشمی ) موقتا بماند . ناصر هاشمی که مردی با دیسیپلین هست ، همسری باردار دارد ، مطب دارد و یک پسر نوجوان . او ( ناصر)  که سعی دارد ظاهرا  در یک رابطه ی مرز بندی شده  با خشرو مدارا کند ، قبول می کند که خسرو در خانه اش بماند . ( عجیب است که این قبولی بعد از سالهاست و نمیدانیم سالها چرا ناصر از خسرو بی خبر بوده است و از احوال او ؟ البته چیز عجیبی نیست این روزگار با خیلی برادر خواهر ها و البته پدر مادرهای ناسالم و روان نژند این کار را کرده است . )   خسرو که بسیار عادی است و اثری از جنونی که در تیزرها با آن رو به رو هستیم درش نیست با خوشآمد گویی خانواده ی برادرش خوش است و سریع با آنها اخت و صمیمیت بیشتری پیدا می کند . انگار نه انگار سالهاست از هم بی خبر اند .  رفته رفته طی مجادلات خیلی پیش پا افتاده ، برخوردی از برادر فهمیم ( ناصر) صورت می گیرد که متوجه می شویم همین برخورد و جملات و تکه پراکنی های ساده چگونه می تواند هر انسانی را ( که الزاما دوقطبی نباشد ) جری و اذیت کند . طوری که هر انسان سالم واکنش نشان دهد و خشم بر حق خود را نمایش دهد !  همین برخورد های سرسختانه و پر از تنش و تحقیر( ناصر) موجب می شود   خسرو که میدانیم دوا و قرص می خورد عصبی تر  شده و تنش ایجاد شود . ناصر که از حضور او به ستوه آمده . در تنهایی از او منزجر است و به او دوا می دهد تا بخوابد و نقد نشنود زیرا خسرو پر از حرف است . پر از بی خوابی و درد است . .  . اما این دوا دادن یواشکی و چیز خور کردن او ، هرگز در فیلم خِر او را نمی گیرد . او برادرش را ناخواسته به کما می برد - شاید هم کاملا آگاهانه -  البته برادرش خسرو به هوش می آید ( و ما با تراژدی و نمایش های باب روز رو به رو نمی شویم . ) و آنها با نفس راحتی که می کشند همراه خواهرشان به شمال می روند . در این میان همسر ناصر ، متوجه دروغ ها و نقشه های تمیز شوهرش می شود . اینکه چرا پنج  ماه است که باردار شده هرچند با تدبیر و نقشه ی قبلی و ...بوده اما سر این حرف به دلیل دیگری باز شده است . ناصر می خواسته او را از میدان به در برد .  اینکه ناصر همسرش  را هم بیمار می داند . همسرش که طی یک اشتباه پزشکی مدتی است از کار کناره گرفته از ناصر خواسته بوده تا در مورد اشتباهش با کسی صحبت نکند اما می بینیم که ناصرخان چقدر رازنگه دار نبوده و همین قصور را کف دست برادرزنش می گذارد . او  راز نگه دار نیست . دروغ می گوید . پنهان کار است . خودش هم قرص  می خورد . ظاهرا متشخص است  و فردی ست که در مهمانی ها می شود به او و ظاهرش نمره ی بیست داد . . . هنگامه قاضیانی که نقش همسر ناصر را بازی می کند در انتهای فیلم بعد از اینکه متوجه دروغ های طولانی مدت و زیر پوستی شوهرش می شود او را ترک می کند . همه ی این قصه یک طرف چرایی این دعوا ست که مهم است . 

کارن هورنای در کتاب عصبیت و رشد آدمی ، به ( دیگران) ی اشاره می کند که با رفتارهای خود ، می توانند یک نفر را عزلت نشین ، مهر طلب ، برتری طلب کند .این - دیگران - بسیار مهم هستند . نقش خانواده و تبعیض و نحوه ی برخورد با علایق آنها و شیوه ی زندگی شان یکی از معضلاتی است که از کودکی خمیر مایه ی ما را ساخته اند  و این (بیگناهان ِ  همیشه حق به جانب ) این پدر مادرهای همیشه راستگو ! و البته خیرخواه  در نهایت نمونه ی یک ناصر هستند که می توانند دروغ خود را  به بهترین شکل ممکن توجیه کنند ، عاری از عاطفه باشند ، بین بچه هایشان تفاوت قائل شوند و عصبیت را در روان یک فرد حساس پرورش داده او را دیوانه کنند .  این اشخاص که به دلیل برچسب  پدر و مادرروی نقش خانوادگی شان ،  در همه چیز بی گناه شناخته می شوند یکی از بزرگترین جلادان هستند . نه کسی هرگز دادگاهی شان می کند و نه کسی کاری به کارشان دارد . جامعه هم همواره با این جمله ی ( مگه یک پدر میتونه فلان کنه یا مادر که فلان نمیکنه ) آنها را توجیه کرده است . حال آنکه خسرو خود قربانی چنین داستانی است . او شبیه برادرش نیست . برعکس برادرش که به بهانه ی درس پزشکی  و کتاب خواندن در خانه ی پدری میماند ، او به موسیقی علاقه دارد و از خانواده خودش را جدا می کند . خانواده استعداد او را دم دستی و چیپ می پندارند . مطربی ! خسرو نه تنها در دانشگاه قبول می شود بلکه از فرانسه هم برایش پذیرش می آید . البته در فیلم می بینیم که ناصر عزیز این را هم منکر می شود . حسادتی پر رنگ که در وجود ناصر ریشه دوانده . حفظ پرستیژ خودش . . . واسطه قرار دادن افراد کنار دستش برای این پرستیژ . . . . دکتری که همسرش حق ندارد رانندگی کند و اعتماد به نفس پیدا کند . . . دکتری که فرزندش باید  پیانو بزند و در مهمانی او را سرفراز کند . ناصر از خندیدن ابا دارد . او حتی نمیداند شادی یعنی چی . چگونه شاد بودن ! چگ.نه خود بودن و به غرایز خویش وفادار بودن . چگونه گریه کردن را نمیداند .  با قهوه و صفحات موسیقی کلاسیک که قطعا آرامشی به او نمیدهند سر می کند .او  تنها و در اتاق کارش می خوابد . نه کنار همسرش . . . او اینگونه مردی است .

 

می توان لحظه شماری ناصر را در فیلم به وضوح دید . او هیچ انعطاف برادرانه ای نسبت به خسرو ندارد ، حال آنکه خسرو با خانواده ی او بسیار صمیمانه برخورد می کند . خالصانه . . . او کراوات نمیزند . خودش را سانسور نمیکند . او دوست دارد شاد باشد . نمیخواهد بار اضافه باشد . میخواهد سیگارش را بکشد و در تمام طول فیلم این تلاش صمیمانه ی او  بی اینکه در دیالوگ گفته شود در عکس العمل ها و در نگاه ها خودش را نشان می دهد . او که یک فرد طرد شده از خانواده است - یک جورهایی علی سنتوریطور - است با این سردی برادرش مواجه می شود . . . به روی خودش نمی آورد تا اینکه سر میز شام طی یک شوخی پیش پا افتاده و البته اشتباه با برخورد بسیار زشت و عکس العمل حیرت انگیز ناصر رو به رو می شود . ناصر او را پیش روی همسرو پسرش به باد کتک میگیرد . برادرش را می زند . مدام او را روانی می نامد . برادرش را با - برو گمشو - از میز غذا دور می کند و پرتش می کند بیرون . این برخورد ناصر می تواند هر فرد عادی را دچار حس تحقیر شدگی کند وای به حال کسی که از نوجوانی از خانواده طرد شده است و جوجه اردک زشت بوده زیرا که علاقه هایش شبیه دیگری نبوده است .  ناصر برای خلاصی از دست او قرص هایش را پودر می کند و توی شیر می ریزد و توسط فرزندش او را با دوز بالای قرص می خواباند و گیج می کند .  در نهایت می بینیم که نه علاقه ی برادرانه ای در او هست نه توجهی به جهانِ  خسرو . این وسط تنها همسر ناصر است که به دلیل همین برخورد ، می تواند واسطه ی خوبی باشد و با خسرو ارتباط بهتری برقرار کند . کلمه ی - جان - تنها از دهان این زن  است که بیرون می آید . خسرو جان ! . . . کلمه ای معجزه گر . . . ناصر هرگز برادرش را تحسین نمیکند . او را با مهر نگاه نمیکند . او را با جان خطاب نمیکند . او مدام خسرو  را دیوانه ای شبیه عمو می داند و اینکه کارهای جلفی مثل گیتار زدن و چیپ بودن او بسیار دور از منزلت  خانواده است میخواهد او را به زور به تیمارستان ببرد تا از شرش راحت شود . بله این از شر راحت شدن همان مسئله ای است که جامعه ی ایرانی زیر بارش نمیرود . ((مگر می شود برادری بخواهد از شر برادرش راحت شود؟)) بله . می خواهد .

ناصر تمام صفحه های موسیقی پدر را صاحب شده است در صورتی که علاقه به موسیقی از آن خسرو بوده نه ناصر  . ناصر از پول و مطبی که دارد مغرور است و این ها را توی سر برادرش می زند . او خودش بیمار است . در خود احساس تحقیر شدگی می کند . مردی که حتی زنش دوستش ندارد . مردی که نمیتواند بخندد . از درون منقبض است . . . و در نهایت همه چیز را از دست می دهد و تا کشتن برادرش هم پیش می رود . 

 

 

انتخاب بازیگران این فیلم بسیار قابل تحسین است . شهاب حسینیمثل همیشه متفاوت است . او با چشمانی که مردمک باز شده ای دارند و دهانی که به دلیل نقش،  تکان های خاص خود را دارد ، باز  هم میدرخشد . قابلیت او برای یک جور عصبانی نشدن . . . یک جور داد نزدن ستودنی است . نگاه سکانس آخر فیلم یکی از درخشان ترین بازی های اوست . نگاه مهمی که حتی فیلمساز رویش مکث نمی کند . فیلمساز یک سری نشانه ها را نمایش می دهد اما مکث نمیکند . انگشت اشاره ی ناصر هنگامی که در قابی رو به صورت خسرو هست و دست بسته ی خسرو . . . قاب بسیار هنرمندانه  و هوشمندانه ای است . بدون اینکه رویش فوکوس کند و زیادی بایستد . این ها همان چیزی است که باعث می شود کارگردانی  فیلم را ستایش کنی . انتخاب ناصر هاشمیبسیار به جا است . مدت ها بود او را ندیده بودیم . ناصر هاشمی که در چهره اش مهدی هاشمی را یدک می کشد کاملا متفاوت با برادر خود بازی می کند . او با نگاه های تیز ، میمیک سرد  این نقش منفی را به بهترین شکل ممکن ایفا می کند . سرمایی در برابر گرما . برادری رو در روی برادر . . هابیل و قابیل وار . . . این نقش یک طوری جسورانه است هرچند منفی  است اما  در فیلم اشاره ای به منفی بودنش نمی شود . ما در طول زمان خشم سرخورده ی این کاراکتر را در میابیم . بازی تحسین کننده ی ناصر هاشمی را نمی شود دست کم گرفت . همین طور هنگامه قاضیانی که مثل همیشه متین است و بارداری اش در طول فیلم تبدیل به یک نقطه ی هیجان می شود . هر لحظه فکر می کنیم او باید در طول دعوا بیفتد  و بچه اش را از دست بدهد . اما این کلیشه اتفاق نمی افتد . صحبت های صادقانه ای که فرزند آنها در طول فیلم میزند . . . راست ترین و شفاف ترین دیالوگ هاست . او نباید به سرانجام عمو و پدر خود دچار شود و مادرش او را از این دارالمجانین دروغ گو خارج می کند . 

 

یکی از پلیس بازی های فیلم که در واقع کمی در پردازشش مشکل دارم . دوربینی است که خسرو روی میز می گذارد و رو به آن با خواهرش حرف میزند او  شروع می کند به جمع کردن وسایلش تا از خانه ی برادرش برود و بار اضافه نباشد . . . اما در این نرفتن . . دعوا یی رخ میدهد و او را چیز خور میکنند . به تخت می بندند . او سه روز به بیمارستان می رود . توی کماست !!!!!!!!!   تداخل دارویی که ناصر موجبش شده برادرش را تا مرگ نزدیک می کند . اما خسرو  به هوش می آید و  در نهایت با خواهرش و ناصر توی جاده ی شمال اند و دارند برمیگردند . خسرو نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده بوده است . در جاده می بینیم که تبلتش را باز کرده و در کمال ناباوری فیلم ضبط شده را نگاه می کند و متوجه می شود این برادرش بوده که با چیز خور کردن او و تداخل دارویی او را به کما برده . ناخواسته او را کشته یا خواسته مهم نیست اما هرگز حرفش را نمیزند . حافظه ی گوشی در ضبط کردن و البته پیدا نکردن این موبایل یک کم مشکل دارد . اتاق او را می گردند . . . اما عجیب این جاست که موبایلِ رو به روی تخت را کسی نمیبیند . فیلم انقدر خوب است که می شود از این مورد گذشت . 


تو از او دور شو به صد فرسنگ !

$
0
0
میس شانزه لیزه ، روی ابروهای تراشیده شده اش دو چسب ِ زخم زد . به قیافه ی خودش خندید . ...

آژاکس

$
0
0
  آژاکس دیدن ِ نمایشی از ( سوفوکل ) ِ عزیز ِ همه ی اهالی نمایش ِ دنیا ، نه تنها خالی از لطف نیست ، ...

هیپوفیز

$
0
0
هیپوفیز بازنویس و کارگردان : کورش نریمانی / از نمایشنامه ی (( دختر یانکی )) نوشته ی نیل سایمون ، ترجمه ی ...

ببخشید آقای ساراماگو !

$
0
0
کلمه ی (نوبل ) به خودی خود کلمه ای ست ، محرک و کاسب پسند ، یعنی بی رودربایستی ، ...

شب ِ عید و بیدادی ارزانی

$
0
0
  ماده گَردند از طَمَع ، شیران ِ نَر  یکی از اعترافات ِ دروغ و کِذب ِ این من ، این میس شانزه لیزه ، ...

ملکه زیبایی لی نین

$
0
0
The Beauty Queen of Leenane ملکه ی زیبایی لی نین ، نمایشی که در سالن ِ اصلی تئاتر شهر اجرا میشود ، ...

1393

$
0
0
  ای نوروز م . . . روزگارت را به روشنی ، با خورشید ِ سعادت به سلامت ، ساعت به ساعت ...

فیس بوک زن است .

$
0
0
فیس بوک چیست ؟ فیس بوک ، یکی از اختراعات ِ بشر ِ دوپا است ، که در یورش ِابتذال و اطلاعات ، ...

ویریدیانا اثر بونوئل

$
0
0
ویریدیانا ویریدیانا ، اثر لوئیس بونوئل در سال 1961 ، وقتی آقای بونوئل با اسم و رسم ِ راهبه ای به همین ...

به بهانه ی زور یا روز زن

$
0
0
وزیر بهداشت عزیزقصه خوب است .  میس شانزه لیزه ، کسی را نکشته بود . هیچ کس را . فقط به ...

اخبار را مثل طعم بد ِ قهوه فرانسه مینوشیم !

$
0
0
" من یه گنجشکم ، نشستم روی لپ تاپ و دارم صفحه ها رو بالا پایین میرم ، با نوکم ...

مُرداب روی بام

$
0
0
  مرداب روی بام    مرداب روی بام ، نمایشی است که   اقتباس آزادی از نمایشنامه ی دوشیزه رزیتا ی لورکا ست ...
Viewing all 198 articles
Browse latest View live