ساعت چند است ؟ دو صفر. دو نقطه . دو صفر . جایی که نه شب است و نه صبح . تنها شروع ِ یک نظام ِ ساخته شده از اول است . از اول همه چیز از صفر شروع نشد که امروز بشود . از اول همه چیز از صفر شروع نشد که از امشب بشود . شدن به معنای بودن نیست ، در شدن یک تحول و شکافی است که از هیچ می آید . ساعت چند است ؟ هیچ ، هیچ . مثل ِ تساوی یک بازی که نه برد برد است ، نه باخت باخت . در این راس ِ بی ساعتی ، روی دیوار ِ بلند ِ زندگی نشسته ام . دیواری از جنس ِ استخوان های داستان . دیوار محکمی که خورشید و نه ماه از آن گذر نمیکنند ، دو طرف ِ دیوار را دو آینه گذاشته ام تا هر کدامشان با دیدن ِ خود ، عقب گرد کنند . تو این کار را نمیکنی ؟ کدام کار ؟ رو به رو شدن را میگویم . با خودت در یک بازی تخته نرد چند چند ی ؟ نمیدانی . مچت را عقب نکش ، مچت را گرفته ام . نبض ات در دستان من میتپد . بگذار در کف ِ دستان ِ من بزند . رو به رو شو ، با من ، با دو چشمم ، هر دو آیینه ای است که تو خود را در آن میبینی ، با من ، میس شانزه لیزه ، زنی روی دیوار ِ زندگی در ساعت ِ هیچ ، نشسته . وقتی به خودت نگاه میکنی ، چه میشنوی ؟ داوری ِ دیگران نسبت به توازن ِ بدن ِ خودت را ، چه میبینی ؟ جسمی سخت لاغر ، نحیف ، چاق ، پیر ، چروکیده ، زخمی ، خالکوبی شده ، پر مو ، بی مو یا جزام گرفته ؟ چه اهمیتی دارد که در آیینه دیگران چه میگویند ؟ تو چه میگویی ، آیا میتوانی هیچ نگویی و تنها و تنها نگاه کنی . به دو چشمی که بصیرتِ درونش را از یاد برده است . من روی دیوار زندگی نشسته ام و موهایم را به دست ِ باد داده ام . باد برای خودش میچرخد ، با برگ های سست عنصر لاس میزند و دور کوه قربان صدقه میرود و من را از یاد میبرد و موهایم در خلا ، برای خودش می ایستد ، در جهت ِ نوازش ِ باد . جهت ِ نوازش ِ باد همان جهت ِ خاطره است . من در این ساعت ِ هیچ ، در این بی زمانی در یک بی مکانی نشسته ام ، روی استخوانی از داستان هایم . به دور دست که نگاه میکنم ، چیزی نمیبینم ، دائم با خودم حرف میزنم ، شهوتی در حرافی دارم . از طرف ِ باد و آتش و باران و ابر و خاک ، برای خودم از آینده ی روشن و تاریکی های ترسناک میگویم . از دستی که مثل ِ باد از دستم رفت . مثل باد از موهایم گذشت و من را توی ساعت ِ هیچ مثل ِ بذری کاشت . من یک دانه ام . درست است . این من یک بذر است . کاشته شده توسط ِ سلطه ی نیرویی که من ساختمش . در دور دست ها به خودم نگاه میکنم . خودم را میکاوم ، با دست به روی صیقل آیینه لمس میروم . لمس کردن ، حرکتی که از سر انگشتان ِ دست و چشم و گوش و دهان بر می آید . من تنه ای هستم در بیابانی که دریاچه ی پر عمق ِ پر ماهی اش خشک شده است . گودال ها و خندق هایی میان ترک ها میبینم . میان ِ ترک ها و توی گودال ها بال ِ مرغ ِ فاسد است و بوی بدی میدهد . مثل اضافاتی که قصابی ها دور می اندازند و خوراک گربه میشود . چه اهمیتی دارد که داوری در باره ی من چه باشد . داوری هر چه باشد من روی داستانم که از استخوانی است محکم و سخنگو نشسته ام و پاهایم را تاب میدهم حتی اگر موهایم را باد ول کرده باشد و نبضت در دستانم از کار افتاده باشد . چه اهمیتی دارد که تو تشنه ی دیدن و شنیدن و خواندن ِ چه هستی یا تو چه تفکری داری ؟ تو کیستی جز طمعی برای ثبت کردن ِ نام ِ خود . تو یک پوچ ِ هیچی ، مخزنی هستی که میخواهی حفظ شوی ، تو روحی نداری تا علاجش در دست ِ جادوگر ِ پیر باشد . محتاج نیستی . آیا کسی که محتاج نباشد و از ( نیازمندی) به دور باشد میتواند روح داشته باشد ؟ تو چقدر سرزنده ای ؟ روح ِ تو طی معاملات ِ سرانگشتی ساده با اسلوب ِ دم دستی خط خطی معامله کرده است . معامله شده ای . تو خود را به چهار کلمه و شعری فروخته ای . تو دستانت عقیم است . تو را میگویم که اعصابت را در اختیار نداری . تو را که برای نداشتن قدرت و کنترل ، دست به هر جنایتی میزنی . تو که در چشمان ِ من زل میزنی . با تو ام ای خاک ! که انسانی ، ای باد که انسانی در هوا و هوس و ای آتش که در ظرف ِ زندگی درون ، روشنایی و گرما بخشی ای خاک ِ سفید و صبور و مرده با تو ام که به من این گونه مینگری ای انسانی خالی از روح . صدایی که باید بشنوم از پوست تنت بیرون میتراود . آیا آنقدر ضعیف شده ای که قلب ات را منکر میشوی . و تمام عصب هایش را و عروق ات را و همه ی ساعت های هیچ ات را منکر میشوی ای بازنده ی زایش ! من روی دیوار ِ استخوانی داستانم نشسته ام و موهایم را با دستانم دور گردنم میپیچم و به تو نگاه میکنم که توی غاری و نمیبینم ات . به تو نگاه میکنم که روی کوه ها ایستاده ای و فاتحانه رضایت ِ خود را از بالا رفتن ِ این همه برف میبینی . به تو نگاه میکنم که میان ِ کلام ِ طناز و دستهای جعلی ات هزاران عروسک تملق ات را میگویند آیا در تو نور و وحدتی است . تو در بی وحدتی چند پاره ای . . . ای پاره پاره میخواهی در آیینه ای که من ام چه ببینی تصویر زیبا ؟ من به تو دروغ نمیگویم . تنها قدرت تو از قلب و روح نداشته ات که نباشد از جسم ِ عضله مند ات بر میاید . مثل خورشید که به ابرها فخر میفروشد و ستاره هایی که بخاطرش پودر میشوند . آسمانی که بخاطر همین سر منشا زندگی خالی از قصه خواهد شد . تو با دستان تنومندت داس بر دست بگیر و آیینه را بشکن اما نمیتوانی دیوار را خراب کنی . قصه های من استخوانی دارند . نگاه تو را خواهند زد . چشمان ات کور خواهند شد . تو نظارت میکنی و هیچ نمیبینی . تو در مقابل این همه شعر روی دیوار و نوشته ، هیچ نمیدانی . تو چقدر میترسی . با این حال در دیوار ِ من سوراخ موش هایی هست که تو میتوانی به آنها پناه ببری و بگذاری من گاهی از نردبان ِ شبدر پایین بیایم و بچرخم . از میان ِ دیوار رد شوم . گاهی به غروب برسم و گاهی به طلوع . تو کیستی که من را داوری میکنی ای هیچ ِ پوچ . ای مخزنی رو به روی من ، نیازت ات مرمر ، مجسمه ای مثل ِ تبلیغات ِ تلویزیون ، ای تو که زندگی و عشق و تنفر را با عدد ها جمع و تفریق میکنی ؟ ! سرت را برگردان و به من نگاه کن ، به کویری که پر از مارماهی های مرده و سفره ماهی های خای از غذا و جلبک های مسموم است . . . میان این همه ، من بذرم . هر چقدر ساقه هایم را بزنی و ریشه هایم را قطع کنی با نیروی خیالم در خاکی امن پا به تاریکی خواهم گذاشت . و با اشک هایی که از دیوار ِ غارهای تنها میچکد تغذیه خواهم کرد و سر بیرون خواهم آورد . این منم . در این ساعت ِ بی دلیل . در این زمان های خواب و بیداری برای مثل ِ هم شدن . شبیه هم بودن . قدرت تطبیق با تغییر . ای مانند ِ تو همه . ای همه ، یکی . برای من پلاستیک های بی مصرفی هستید که نفس ام را تنگ میکنید . قدرت ِ شما در پوچی غلیظ تان است . در قانون های پوچ ِ سنگین . پوچ هم سنگین میشود مثل پنبه ای که با آهن در وزن ِ یکسان برابری میکند . آهن باش و آهنگ بزن . من با آهنگ تو میرقصم . در قصه ام با مرگ که رقاصه ی زندگی است . تو نه مرگی نه زندگی . نه شب و نه صبحی . در جهانی که ساعت ها بی معنی است رد ِپای تو است که مرا مجنون میکند . شَم ، از همان هاست که در راس بودن باید کشیدش مثل طنابی . اگر ته چاه باشی . اگر ته چاه باشی و طناب را بی اندازند و بخواهی . بو بکش . . . و دیده ات را ببیند و بگذار نبض ِ ضعیف ِ بی روح ترک های لب و کف دست ات را مرطوب کنند . شکافی میان دنده هایت لازم است . چاقو بزن و بگذار قلبت نفسی بکشد . در این ساعت ِ هیچ . من بیرون ِ این جهان گنجشک ِ قرمز رنگی شده ام در زندگی چند هزار سال ِ بعد که در قندلی که بسته ام هنوز زنده ام . زنده و سرد اما تپنده و هوشیار . تا آن بذر ِ زندگی بخش رو به رویم روی زمین با دستانی پر از زندگی ریخته شود . بارانی با بوی نان و تنور . میس شانزه لیزه نفس پشت نفس تازه میکند تا صدای جیک جیک اش به گوش جهانیان برسد . ریتم ِ کوتاهی که از نقطه خط هایش بیرون میزند . یک جیک ِ کوچک ، شاهدی از زندگی است . نفس پشت ِ نفس تازه میکند تا به مردی که روی قله ی کوه ، فاتحانه ایستاده است و ورزش میکند برساند که هیچ ِ پوچ ، جیک جیک ، هیچ ِ پوچ تو بی روح و بصیرت فاتح نیستی . هی تو عروسک بازی ات گرفته در این طنازی ! مردی که عروسک بازی میکند و باربی ها را شماره میکند و فهرستش را تکمبل میکند ، هی تو هیچ ِ پوچ ، جذاب و دوست داشتنی نیستی ، دستان ِ فلج ِ تو برای عروسک بازی ساخته شده است نه برای نوازندگی ، ای نه روح نواز ، روح دزد ِ حنجر به دندان . . . تو مرده ای !جیک جیک ، عروسک باز ِ مستون ! تو هیچ ِ پوچی . هی تو ، سیگاری بر لبت افروخته ! از صبح تا شب از نوشتن و خواندن دیکته میکنی تنها برای بقای نا اَت . هاه . . . تو هیچ ِ پوچی . . . جیک جیک . اما تو ، به صفر رسیده ، نفس ات کف ِ روح ، ضعف کرده ، ای تو احساس ِ نیازمندی و ناز ، وجودت را در بر گرفته ، با استخوان های شکسته در چشمان ِ پر خاطره ، تنها تو زنده ای با دست هایی زنده . من ، این میس شانزه لیزه با موهای نامرتب اما زیبا روی خشکی زمینی راه میروم . خشک ِ خشک مثل ترس . مثل جنازه خشک . راه میروم و میدانم استخوان های داستانم جان بخش اند و مرا نخواهند کُشت . آنها بی اینکه من کتکشان بزنم ، از وجودم دفاع خواهند کرد . . . حالا میروم توی یخ ، میخواهم در راس بی زمانی و بی مکانی ، نبودن را ببینم و منتظر ِ بارانی با بوی تنور و نان شوم .
↧