مکان : تماشاخانه ی ایرانشهر - سالن استاد سمندریان
زمان : 21 آذر - ساعت : 20
موقعیت : نفس به نفس با ( در شوره زار ) ، نمایشی به نویسندگی و کارگردانی حسین کیانی
وقتی وارد سالن میشوی ، میان ِ تو و سایر ِ تماشاچی های رو به رویی ، شوره زاریست با آدمهایی اُفتاده ، رویشان پتو کشیده شده . . . فکر میکنم شاید ، شاید مرده اند . صدای سوتی ممتد که با موسیقی نمایش تلفیق میشود نگاهم را به سوی دیگر ِ دکور میبرد . مردی ، سربازی ، با عینک و صورتی سوخته بالای پله ها ، بالا سر ِ همه ی ما دارد نگهبانی میدهد . به پرچمی که نیست سلام ِ نظامی میدهد . همه چیز بی روح و بی رنگ است . صدای سرفه می آید . یکی از پتو ها تکان میخورد . دختری لاغر خودش را به سختی از زیر آن بیرون میکشد . به اطرافش با حیرت نگاه میکند . اطرافش را نمیشناسد . سئوال میکند :" مردیم یعنی ؟ نه من نمردم . این ها چی . . . این ها مردن؟اصلا این ها کی ان ، شاید من رو به جای مرده ها آوردن این جا ! . . . این جا کجاست ؟ هی سرباز این جا کجاست ؟ جواب نمیدی ؟ زبون نداری؟ " سرباز بعد از دقایقی به حرف در میآید . سیگار میخواهد . سرباز هیچ نمیداند . سیگار میخواهد . نمیداند از چه چیزی نگهبانی میدهد . صدای ناله های آدم ها یواش یواش بلند میشود . آدم های نمایش نمرده اند . هر کدام دنیای خودشان را دارند . هر کدام بعد از بیرون آمدن از زیر پتو ها از دیدن ِ دنیای اطرافشان تعجب میکنند . همان اندازه که تماشاچی نمیداند این جا کجاست . این شوره زار . . . دخترلاغر و رنگ پریده حرف از بیمارستان میزند . لباس صورتی و روسری صورتی رنگ دارد . از همان ها که به بخش ِ بیماران روانی بیمارستان ها میدهند . . . خوب میدانم این لباس ها نشانه ی چیست . . . اشتباه نمیکنم . در آن هوای سرد ِ شوره زار ، آدم ها دارند منجمد میشوند . . . زنی جیغ میزند . از زیر پتو بیرون می آید . او مدام میگوید : سوختم . سوختم . سوختم . . . سوختم . . . . آدم ها همدیگر را پیدا میکنند . خدابس ِ سوخته . افسون مریض و . . . با داستان های خودشان وارد نمایش میشدند . . . " حرفش بود که میخوان مریض های بی کس و کار رو که چند وقتیه پول دوا درمون ندارن ، یه جورهایی ترخیصشون کنن" . . . آخه این ترخیصه ؟ . . . آدم هایی که در فضایی منجمد و یخ زده . پر از نمک و سرما ، در خلا رها شده اند . یا رها کردنشان . . . چرا ؟ افسون در مورد مریضی خودش میگوید که " خیلیها هم از این مریضیا دارن . " . . . زنی که صورتش سوخته ، خودش را دلداری میدهد که در خودسوزی زنده مانده است و خدا دلش سوخت و نخواست او بمیرد و چه خوش شانس است که جلوی خود خدا رو سفید است . داستان ِ آدم ها با ریتم و ضرباهنگی درست و منظم پیش میرود . . . شخصیت آدم ها از زیر پتو بیرون می آید انگار که از زیر نقاب بیرون می آیند . . . نمیتوانیم این شخصیت های ساده را راحت به حال خودشان بگذاریم . مردهای داستان ، آقا معلم ، آقای نویسنده ، آقای نوازنده ، زن ِ پیر همه میتوانند شخصیت هایی تمثیلی باشند از آدمهایی که در اطرافمان و در جامعه مان میبینیم . . . در این فضای سرد و برهوت نمک همه ی این آدم های مشکل دارِ منتظر مرگ برای فرار از این خلا در حال کشمکش هستند . دنبال این هستند که از زیر زبان سرباز حرف بیرون بیاورند . ببینند ماشینی چیزی نمیآید برایش غذا بیاورد . . . که با آن بروند . به کجا ؟ چه کسی منتظر این آدم ها هست ؟
سرباز به انها کلک میزند که اگر سیگار بدهند راه خروج از این خلا را نشانشان میدهد . او نه بیسیم دارد . نه کسی برایش غذا می آورد . او هم مثل بقیه است . در جایی که سر و ته ندارد .
بعد از مدتی متوجه میشویم که به آدم های نمایش داروی بیهوشی زده بودند . یکی از آنها میگوید که داروی بیهوشی بهش اثر نکرده او فکر نمیکرده که قرار است آنها را به همچین فضایی بیاورند . همه شاکی هستند ...چرا تا حالا دم نزده .چرا ؟ " . . . بین ِ آدم ها ی روی صحنه دعوا رخ میدهد . . . همه در زنده بودن خودشان شک دارند . از نماز و روزه ی قضا . . از ادامه ی زندگی . . .از عذابی که میکشند میگویند . . . از امیدی که در ته چشم های همه شان هست و به زور و ناخودآگاه میخواهند برای همان امید از این شوره زار بیرون بزنند . . . حتی برای مردن . اما نه در این ویرانه . . . آدم هایی که لباس دیوانه ها را به تن دارند عاشق میشوند . . . همین نگهشان میدارد . باعثِ ادامه ی زندگی شان میشود . . . موجب ِ حرکتشان میشود . .. اما از این برزخ به کجا به کدام گزینه ی بهتر؟ همه ی این موقعیت من را یاد ِ سرزمین خودم می اندازد . یاد فساد و بدبختیی که زیر پوست ِ شهر رفته . . . زندگیی که در آن جریان ندارد . . .. ظاهرش شبیه زندگی است . . . مثل ماتیک و مانتو و شب یلدا و روز عید و بهانه هایی برای زندگی و ادامه اش در این سرزمین . . . آدم هایی که در مشاغل مختلف با دغدغه هایی مشترک در خاکی مشترک در حال تجزیه شدن هستند . شاید زنده زنده میمیرند . . . شاید ما هم داریم همین طور زنده زنده میمیریم . . . حتما همین طور است .
میان ِ امید هایی که هر لحظه با متلک اندازی سرباز پیدا میکنند خوشحال میشوند . مثل ِ درباغ سبزی که بعضی آدم های این وطن به همه نشان میدهند . کورسو امیدی . . . . . بازی بازیگران در این سرما جا می افتد . سرباز ِ بیچاره تر از همه . دختر ایدزی رنگ پریده ی خبرنگار . نوازنده ی سالها خون دل خورده ، پیرزن از همه جا وامانده ، مردبنای عاشق با متلک اندازی هایی که گاهی خنده را به لبمان می آورد . . .گاهی یاد رزمنده ها می افتم . . . مثل شوخی های آنها شوخی میکند . . . سرباز از چه کار ها که میکند میگوید . پرنده شکار میکند . اما در آنجا که پرنده ای نمی آید . اگر بیاید شکار میکند . (اگر) . در اگر ماندن ، ماندن ِ این آدم ها در موقعیتی نمایشی است .
سرباز با همه با تحکم حرف میزند . اسلحه دارد هرچند هیچی ندارد اما همه را میترساند . همه را دست می اندازد . رابطه ی بین پیرزن و مردعاشق . . . دعواهایشان از جنس خودشان است . رابطه ی آقای معلم و شاگرد سرطانی اش از جنس دیگری ست . دیالوگ ها مزه دارد . متفاوت است . همین فضای سرد را قابل تحمل میکند و دکور یخ زده را تاب می آوریم . یک جورهایی در انتظار گودویی میشود . توی ذهنم ولادیمیر و استراگون می آیند و مروند . . . شاید این نمایش یک جور در انتظار گودوی مردمان مسموم از هوا و فضای خودمان است .
در این نمایش حرف از معلم تاریخ میشود . . . نه تاریخی که توی کتاب کرده اند . بلکه تاریخی که واقعیت داشته است . . . حرف هایی که میشنویم دردناک است . سرنوشت ِ آدم ها در طول تاریخ ! . . . خدایا بیشتر از این ما رو عذاب نده . . . " نه نه ام پنج سالگی کارد قیچی قالیبافی رو داد دستم فرستادم بیخ دار . اصلا نفهمیدم بچگیم چه جوری گذشت ! کی تکلیف شدم!؟ کی شوهر کردم ؟ کی پیر شدم ؟ تنها چیزی که یادمه اینه که هی میبااااااااااافتم . . . . . . . . . . . . دلم به اجر و ثواب آخرت بود . مرده شور دل صاحب مرده رو ببرن . . درد کمر و پا که گرفتن شوهرمم ولم کرد و رفت . . . " این ها حرف های قمر رخ است " با بچه یا بی بچه من فقط به درد زیر خاک رفتن میخورم . " این حرف ها حرف های خیلی از مادر بزرگ های ماست . . . خیلی از زن هایی ست که اجازه ی درس خواندن و .. را نداشتند . . . فرهنگ ما ایرانی ها که باعث شد دور از شادی و زندگی بمانیم . . . در گیر و دار سنت بپوسیم . . . ماها مثل مادربزرگ سلین ساز بلد باشیم ؟ فرهنگ رقص و شادی داشته باشیم . خدا را در ( آن ) ببینیم . . . نه . برای همین کیفور شدن در لحظه میشود سفره ای که در خیال یا در خیال ما روی صحنه پهن میشود و دختر ایدزی و پسر سرطانی (نمایشنامه نویس ) با هم کنارش مست میکنند . ( از سرطان خون از بیکاری به این روز افتاده . . . روزی که همه ی هنرمندان به آن رسیده اند در این دوره ی بی سامان . ) . . . سرباز دیالوگ های جالبی دارد . او مدام به همه زور میگوید میخواهد اجازه ی همه ی مردم دستش باشد . ( یاد کوری ساراماگو می افتم . ) او میگوید :" من باید اجازه بدم که دارو رو بخوره یا نه ، تازه من خودمم نمیتونم اجازه بدم . از بالا باید به من اجازه بدن که من به شما اجازه بدم یا اجازه ندم . سرباز خودش نمیتونه اجازه بده . اجازه نداره که اجازه بده . از بالا باید بهش اجازه بدن که به کسی اجازه بده یا نه . "
چرا دختر ایدز گرفته است ؟ چرا زنی خودش را سوخته ؟ چرا همه سر از تیمارستان در آورده اند؟ چرا سرباز در آن بالا آن طوری شده ؟ این قضاوتش به عهده ی مخاطب است .
اندوه جهان به می فرو خواهم شست . . . سرسفره ی خیالی یا در خیال تماشاگر اما واقعی . . . می میریزند و مینوشند . دختر لب گور و پسر نمایشنامه نویس . . . بدین مشقت ما زندگی نمی ارزد . . . .واقعا شنیدن این شعرها در حین نمایش به شدت اشکم را در آورد . . . در ان واحد موقعیت ِ خودم را و تماشاچی رو به رو را میبینم . . . بازیچه شدن و افسانه ی عمر و . . . .تمام شدن زندگی . . . باید زود همه ی زندگی تمام شود . تمام میشود . اما به چه قیمتی . . . در این وطن . . . ! افسوس . . . دعایی بخون که تخت مرده شورخونه بشکنه اما زنده بمونیم . . . همه در اوج مردن میخواهند از این شوره زار فرار کنند . شاید این شوره زار همان دریاچه ی ارومیه ایست که به لطف آقایان خشکید و پرنده رویش نمیپرد . . . دریاچه ی ارومیه خود ایرانمان است . . . ادامه و فرجام ِ این آدم ها و رهایی این آدم ها یا رها نشدنشان ؟ خواب بودنشان یا نبودنشان؟ همه به عهده ی مخاطب عزیز است .
شما را به دیدن ِ در شورهزار دعوت میکنم .
عوامل نمایش عبارتند از :
مجید صالحی، رویا میرعلمی، علی سلیمانی، سینا رازانی، فهیمه امن زاده، احمد ساعتچیان، وحید رهبانی و فریده سپاه منصور گروه بازیگران این نمایش 90 دقیقه ای را تشکیل میدهند.
برخی دیگر از عوامل و دست اندرکاران این اثر نیز عبارتند از: طراح صحنه و لباس: حسین کیانی، ساخت موسیقی: بهنام کلاه بخش، طراح چهره پردازی: ماریا حاجیها، دستیار کارگردان و برنامه ریز: محمد گودرزیانی، منشی صحنه: نرگس کیانی، مدیر هماهنگی: یوسف رستمی، اجرای صحنه: هادی بادپا، مدیر تبلیغات و روابط عمومی: آوا فیاض، عکاس: موسی هاشم زاده.