یادداشتی بر داستان ِ ( هارتلی ها ) اثر جان چیور
داستان هارتلی ها به ظاهر ، مضمونی ساده دارد بدین صورت که خانم و آقای هارتلی همراه دختر هفت ساله شان به مهمانخانه ای در کوهستان میروند تا اسکی کنند و قصدشان هم این است که چند شب در آنجا بمانند . در این بین اتفاقات ساده ای به ما اطلاعات مختصری از شخصیت های داستانی میدهد ، بعد از گذشت چند روز با فاجعه ی غم انگیز مرگ دختر داستان تمام می شود . این تم اصلی داستان است . با این وجود نمیتوان به راحتی از این قصه گذشت . شروع داستان ، بدین صورت است که " یک عصر زمستانی ، وقتی که بساط بازی های کارتی شبانه راه افتاده بود ، آقا و خانم هارتلی همراه دخترشان ، آن ، به مهمانخانه ی پماکودی رسیدند . " . توصیف موقیعیت ِ مهمانخانه ، بازی ، تفریح و فضای سرد کوهستان . به قول جان چیور در مصاحبه اش با آنت گرانت :" ... اگر بخواهید داستان نویسی باشید که رابطه ای دوستانه با خوانندگان برقرار کنید ، داستانتان را این طور شروع نمیکنید که سردرد و سو هاضمه دارید ، بلکه به آرامی از سواحل جونز داستان را شروع میکنید . یکی از دلایل این است که امروزه تبلیغات در مجله ها بسیار شایع تر از بیست ، سی سال پیش است . برای انتشار مجله باید برای قالب کیک ، مسافرت ، تصاویر جذاب و ... حتی شعر تبلیغ کنید . " * و دقیقا همین اصول و اعتقاد جان چیور در این داستان کوتاه پیداست . او چنان از مهمان خانه و صاحب آنجا صحبت میکند که گمان میکنی زمستان های دلپذیری در این محل رخ داده است و این زوج همراه دخترشان مثل همیشه آمده اند تا تفریح کنند . اما به محض اتمام این مدخل ، با این جمله که جمله ای کلیدی است رو به رو می شویم . آقای هارتلی که حدود سی و چند ساله است به صاحب مهمانخانه میگوید :" هشت سال پیش ، ماه فوریه ، من و خانم هارتلی اومدیم اینجا . بیست و سوم اومدیم و ده روز هم موندیم . تاریخش رو دقیق یادمه چون بهمون خیلی خوش گذشت . " نمیتوان از این جمله سرسری گذشت . او همسرش را خانم هارتلی خطاب میکند و مشخص می شود که مردی است که جزئیات را به خاطر دارد و احتمالا ده روز شگفت انگیز را در این مکان تجربه کرده است . همین جا مکث میکنم . از خودم سئوال میکنم چرا این زوج بعد از هشت سال ، به این مهمانخانه آمده اند ؟ آیا این بازگشت معنی خاصی دارد ؟ شاید سالگرد ازدواجشان است . نمیدانم . پس داستان را ادامه میدهم . میتوان در همین مدخل و شروع با یک – کاشت – مینیاتوری مواجه شد .نویسنده در توصیف شخصیت زن داستان – خانم هارتلی – این طور می گوید " خانم هارتلی زنی حواس پرت بود .- متوجه می شویم که خانم هارتلی پیر تر از سنش به نظر میرسد و حواسش خیلی جمع نیست ، با اینکه به سر و وضع دخترش می رسد اما وسایل خودش را جا میگذارد و به خودش کمتر می رسد . او با مردم زیاد صحبت میکند و به نظر می رسد اجتماعی است . طی یک گفتگوی مختصر سر میز شام ، میز را ترک میکند و تنهایی به اتاق خودش در مهمانخانه می رود . بعدا ، در اواخر داستان متوجه صحبت های او با شوهرش می شویم که از طریق استراق سمع به مخاطب داده می شود . شاید در همین اواخر داستان قضاوتمان را عوض کنیم . برگردیم به مهمان خانه و ورود هارتلی ها . با توصیفات جان چیور از رابطه ی این سه نفر ، متوجه رابطه ی دختر و پدر می شویم . رابطه ای که بسیار دقیق نشان میدهد دختری در سن بلوغ و در مرحله ی گذر از عقده ی الکترا است ( رفتاری است که از پنج سالگی به بعد در دختران شکل میگیرد و تمایل آنان را نسبت به پدر بیشتر میکند ، دختر ها در این سن ، با مادر همانند سازی میکنند و متوجه می شوند که به لحاظ جنسیت با مردها متفاوتند و بحران بلوغ را طی میکنند . در این مسیرآنها بیشتر گرایششان به پدر است و به مادرشان اعتماد کمتری دارند . دوست دارند برای پدر – قهرمان زندگی شان – زن اول باشند و از مادر دوری میکنند و توجه پدر را می خواهند . ) او با پدرش شام می خورد . از اینکه پدرش با مادرش به اسکی رفته اند ناراحت می شود . به کنجی پناه می برد و گریه میکند . آزردگی دختر از کنار هم بودن ِ پدر با مادرش به وضوح در داستان شرح دده می شود بی اینکه تاکید و توصیف شدیدی در آن باشد . تنها در یک جا نویسنده قضاوت می کند و این طور میگوید :" آقای هارتلی و دخترش به تمثال های صبر و اصرار می ماندند ...دوباره و دوباره زمین یخی را دور میزدند . انگار که آقای هارتلی در حال توضیح دادن چیزی مرموز تر از یک ورزش عادی به دخترش باشد . " در داستان با این شیفتگی دختر به پدرش که مرحله ی گذر و بلوغ است رو به رو می شویم . یکی از بخش های مبهم و شروع نقطه ی اوج در قصه . بعد از عبور از رابطه ی سرد زناشویی خانم و آقای هارتلی در اینجاست که دخترشان ، آن ، در اتاق مهمانخانه خوابیده ، خواب بدی دیده و جیغ میزند . مادرش بالا سرش می رود . دختر بچه جیغ میکشد :" بابامو میخوام " اما خانم هارتلی وقتی پایین میاید تا با مردم و شوهرش کارت بازی کنند به دروغ میگوید :" کابوس دیده بود ." این بخش از داستان میتواند شروع سیر عمودی نقطه ی اوج باشد ، هنگامی که مادر به دلیلی نامشخص ، به دخترش حسادت میکند و شاید نمیخواهد شوهرش در خلوت شبانه او را ترک کند و به سراغ بچه شان برود . کسی جز مخاطب این را نمیفهمد . هنگامی که مستخدم هتل پنهانی صدای گریه و داد و بیداد خانم هارتلی را می شنود اطلاعات بیشتری از رابطه ی آشفته ی خانواده ی هارتلی به دست می آوریم . " چرا باید برگردیم این جا ؟ چرا باید برگردیم جاهایی که فکر می کردیم توشون خوشحال بودیم ؟ چه فایده ای داره ؟. . . رفت و آمد با آدم هایی که باهاشون خوشحال بودیم ؟...چه فایده ای داره ؟ چرا هیچ وقت تموم نمیشه ؟چرا نمیتونیم دوباره جدا از هم زندگی کنیم ؟...." متلاشی شدن یک خانواده ، در بحرانی ترین شرایط به وضوح توضیح داده می شود . شاید بتوان این واکنش را بحران بزرگسالی و به پایان رسیدن جوانی نامید . واکنشی که در آن ، آشفتگی ، یاس ، رنجش موج می زند . او شبیه زنی خوشیفته است . به خصوص وقتی در مورد دخترش دروغ میگوید . او دارد تبدیل به مادرِ متزلزل می شود . در این تعریف – مادر ، بین فرزند و فرهنگ مانده است و میل به کنار گذاشتن فرزند را در ناخودآگاه خود دارد – ظاهرا این ازدواج و این بحران سنی تماس با زندگی مورد علاقه اش را از دست داده است و او خودش را و غرایزش را فراموش کرده و افسرده است . ما در داستان آقای هارتلی را نیز نسبت به خانم هارتلی خیلی گرم و عاشقانه نمیبینیم صرفا بازگشت به جایی که خاطره ی خوب داشته از نظر مرد سی و چند ساله ی داستان میتواند چسب زخمی برای این فاجعه ی خانوادگی باشد که اشتباه است و میتوان به راحتی دریافت که با مرد قدرتمندی نیز مواجه نیستیم . بعد از آشکار شدن این عقده های روان شناسی در ذهن مخاطب ، داستان با فضای سرد کوهستان و تله اسکی کوهستانی که توسط پسر مهمانخانه دار درست شده است ادامه می یابند . به نظر تله اسکی شل و ول و درست ودرمانی نیست با اینکه سالهاست کار میکند اما توصیفات نویسنده این را منعکس میکند که تله اسکی مذکور خیلی هم مطمئن نیست و شاید ما به عنوان مخاطب باید منتظر حادثه ای باشیم که در این تله اسکی رخ میدهد . داستان اینگونه پایان میاید . عده ای برای اسکی به این محیط آمده اند . طناب تله اسکی سست است . بازوی دختر به آن گیر میکند و جیغ های هولناک میکشد و نمیتواند خودش را رها کند . مردم در حال نگاه کرد ن به حادثه هستند . هیچ کسی نیست که ماشین و موتور تله اسکی را از کار بیاندازد . همه شاهد مرگ دختر بچه هستند . با اینکه داستان در حال تمام شدن است اما یک پاراگراف مهم دارد . زوج مصیبت زده پشت ماشین نعش کشی با هم همراهند . مرد به همسرش کمک میکند تا سوار ماشین بشود ، روی زانوی او پتو می اندازد . سفر طولانی شان شروع شد . " در اینجا شاهد اولین تماس خانم و آقای هارتلی هستیم . شاید قربانی دادن و قربانی شدن همیشه یک حس همدردی ، شراکت در دردی مشترک موجب ترمیم شود . حتی اگر این قربانی از خون و خویش باشد . ما انسان ها در ناخوداگاه خود علاقه به دیدن ویرانی ها و انهدام داریم . میتوانیم کنار هم در یک وحدت به حادثه ای مرگبار نگاه کنیم . در مراسم مرگ به یکدیگر نزدیک تریم تا در مراسم عروسی . زیرا هیچ نقابی نداریم . بی خود نمیخندیم . خود ِ حقیقی هستیم . با هم در اشک ریختن و شکوه و ناله مات و متحد هستیم . در کتاب پی نکته هایی بر جامعه شناسی خودمانی در فصل (( ما و شوق ویرانگری )) میبینیم که انسان ها گاهی به تخریب ، ویرانی ها ، بدبختی ها حس شوق دارند . این در ناخوداگاه جمعی هر جامعه ای بررسی جداگانه ای دارد . اما در این داستان انگار مادر منتظر همچین واقعه ی تلخی بود تا دوباره ، جوان شود ، بتواند مادر شود ، یک شروع مجدد و هیجان جدید را تجربه کند و حس پرستاری شوهرش را به خودش با اشتیاق بپذیرد . توجه ها را جلب کند . اما مرد داستان که پدری است که دخترش این همه او را دوست دارد با اینکه با احترام حاضر است خودش پشت ماشین نعش کش رانندگی کند ، یک پدر حیرت زده است که هنوز در رابطه ی زناشویی مشکل دارد . جملاتی در داستان وجود دارد که زندگی ابزورد و تکراری و بیهوده را نشان میدهد . تکرار جملات . مثل تکرار ساعت ها و بیهودگی گذشت زمان . این یکنواختی با قربانی شدن دختر در زندگی این زوج موقتا از بین می رود . آنها با هم به سفر دوباره ای میروند و خدا میداند بار دیگر کی به این مهمانخانه سر بزنند .
*مصاحبه در پاییز 1976 در پاریس ریویو چاپ شده است .
سانازسیداصفهانی
برای خواندن برشی از داستان میتوانید در ادامه ی مطلب آن را بخوانید و یا برای خواندن کامل داستان شماره ی 74 همشهری - داستان - را تهیه فرمایید که شدیدا توصیه می شود .
برشی از «هارتلیها» داستانی از جان چیور. متن کامل این داستان را میتوانید در شماره بهمن ماه داستان همشهری بخوانید. همهی ساکنان مهمانخانه هارتلیها را دوست داشتند، هرچند این احساس را در دیگر مهمانان ایجاد میکردند که انگار تازگیها چیزی از دست داده باشند؛ پول مثلا، یا شاید آقای هارتلی شغلش را از دست داده بود. خانم هارتلی همچنان حواسپرت بود اما مهمانانِ دیگر حس میکردند این بیحواسی نتیجهی اتفاقی ناگوار است که باعث شده او تسلط بر خودش را از دست بدهد. بهنظر میرسید بخواهد روابط دوستانهای برقرار کند و مثل زنان تنها، خودش را وارد هر گفتوگویی میکرد. میگفت پدرش دکتر بوده. طوری دربارهاش حرف میزد انگار قدرتی عجیب داشته؛ با لذتی عمیق ازکودکیاش صحبت میکرد. میگفت: «توی گرافتون اتاق نشیمن مادرم پونزده متر طول داشت. هر طرفش یه شومینه بود. یکی از اون خونههای ویکتوریایی بینظیر و قدیمی بود.» در قفسهی ظروف مهمانخانه، ظروفی چینی وجود داشت دقیقا شبیه چینیهای مادر خانم هارتلی. در لابی یک وزنهی کاغذ بود درست شبیه وزنهی کاغذی که خانم هارتلی زمان بچگی گرفته بود. آقای هارتلی هم گاهوبیگاه از اصل و نسبش حرف میزد. یک بار خانم باتریک از او خواست یک ران بره را قطعهقطعه کند و آقای هارتلی همانطور که داشت چاقوی گوشتبری را تیز میکرد گفت: «همیشه موقع این کار یاد پدرم میافتم.» در میان مجموعه عصاهایی که در راهروی ورودی مهمانخانه قرار داشت، عصایی از چوب آلوی جنگلی با تزئین نقره بود. آقای هارتلی میگفت: «این دقیقا مثل همون عصای آلوی جنگلیه که آقای ونتوورث از ایرلند برای پدرم آورده بود.