میس شانزه لیزه روی لاکپشت نشست ، جنس تیز و فلس مانند لاک ِ او دیگر آزارش نمیداد . لاکپشت حرکت کرد . به کندی . . . و مقصدش ایستگاه شگفت انگیز ابدیت بود . جنس ِ تیز و فلس مانند لاک ِ سرسخت ِ پردوام میتوانست پوست را خراش دهد و خراش تاول شود و تاول آب بیاندازد و زخم شود و پوست پینه ببندد اما تنِ زن از این رد زخم ها پُر بود . میس شانزه لیزه همراه لاک پشت از کوشک خارج شد . خاصیت ِ لاکپشت پیر همین بود که هر کسی رویش مینشست دیگر دیده نمیشد . برای همین هیچ کدام از یاران و سربازان چنگیز خون ریز متوجه رفتن او نشدند . . . برای رفتن باید محو شد . پیش از محو شدن باید روی این انحلال جسمانی را کم کرد . لاکپشت دانای پیر میدانست که چرا ابدیت مقصد است . در ابدیت ، ابتدا و انتها ، روشنی و تاریکی بی معناست . میس شانزه لیزه چپق اش را روشن کرد و بلند بلند گریست . لاک پشت گفت :" تو اولین نفر نیستی ؟" حرکت کند بود و هنوز کوشک دیده میشد . میس شانزه لیزه دود چپقش را قورت داد و گفت :" چند سال تا ابدیت راه است ؟" لاکپشت از حرکت ایستاد . آفتاب میتابید و زمین مثل آتش گرم بود . میس شانزه لیزه ی نامرئی داد زد : " حرکت کن !" لاکپشت خسته شده بود . پیر بود . خوابش گرفته بود . میس شانزه لیزه فکر کرد ابدیت همین لحظه است . روی لاک فلس دار دراز کشید . رو به روی آسمانی سقفش بی ابر و بی انتها و دستانش را باز کرد و گفت :" بخارم کن ای خورشید . " از توی کوشک سر و صدا بلند شد . گفتند :" میس شانزه لیزه شبستان را ترک کرده و نیست شده است . چنگیز دیوارهای گرمابه و طاق های شبستان را به آتش کشید و همین طور که از چشمانش خون میچکید نعره زد که دنبال زن بگردید . از روی لاکپشت اسب و سرباز بود که محکم رد میشد . لاکپشت سر و دست و پایش را توی حفره اش کرده بود و میس شانزه لیزه را با خودش توی لاک برده بود . جنس این صدف کهنسال سخت بود و مثل توپ بسکتبال از این سوی صحرا بدان سو پرت میشد . وقتی آب ها از آسیاب افتاد و صداها توی صحرا گم و گور شد . لاکپشت میس را از میان تنش بیرون آورد . میس شانزه لیزه روی صدف ایستاد و به کوشک نگاه کرد که دارد میسوزد . فکر کرد اگر همان جا را به آتش میکشید اینک کارش تمام شد و احتیاجی نبود تا به ابدیت برود . همان لحظه رعد زد و برقی نورش را روی زمین انداخت . زمین دیگر شن و ماسه نبود . کویر نبود . پرت شده بودند توی فصل دیگر در جنگلی . . . با درخت های سر به فلک کشیده و هنوز از همین دور و از همین ماه ها فاصله تا کوشک بلندای زبانه ی آتش دیده میشد . میس شانزه لیزه از روی لاکپشت پایین آمد . مرئی شد . نشست کنار درختی و شروع کرد به خوردن صمغ آن . صمغ توی بدن میس شانزه لیزه مثل اکسیر عمل کرد ، روی تمام استخوان های شکسته نشست و عضلات کوفته شده اش را شفا داد . درخت شاخه اش را تکاند و چند گلابی برای میس شانزه لیزه انداخت . میس شانزه لیزه گفت :" ای درخت ، از خود میکنی ، از خود میگذری ، از خود میدهی ، میوه ات را، برگت را ، سایه میکنی ، شاخه ات را خانه ام ، شیره ی جانت را به کام میگیرم دَم نمیزنی ، تنت را تکیه گاه میکنی . . . تو را سزای این همه خوبی یک چیزست و آن تبر و اره است . " درخت شاخه هایش را تکان داد و هزار چلچله از میان شاخ و برگش بیرون ریختند و شروع کردند دور میس شانزه لیزه آواز خواندن . میس شانزه لیزه مشت به درخت کوبید و گفت :" ای درخت که در خود صد سال سن داری و هزار چلچله ی خوش صدا ، ای ایستاده ی به عرش رسیده سزای تو مرگ است باید که ببرند تن شریفت را . " شروع کرد به مشت کوبیدن . باد میوزید و میس که لباس مندرسی به تن داشت سردش شد . بلند بلند گفت :" ای سرما بر من بتاز تا تمام شوم و به مقصد رسم . " درخت دهانش را باز کرد و سوراخ بزرگی که درونش بود شد سرپناه میس . طوفان که آمد میس شانزه لیزه توی دل درخت چمباتمه زده بود . ناخن هایش را میجوید و خدا خدا میکرد این گرد بادی که دور درخت را گرفته است تمام شود . از خیر این درخت بگذرد و گورش را گم کند . از دل درخت ندا آمد : ای زن ، تن به گردباد ندادی تو که خواهان مرگی .چرا؟ پناه گرفتن برای کسانی که مرگ را میجویند خنده دار و مضحک است ." میس شانزه لیزه برافروخت و بیرون زد . توی چرخ گرد باد غرق شد و دور درخت گیج خورد . گردباد که به خود میپیچید با صدایی زنانه گفت :" چرا درخت را سزای تبر دانستی ای میس شانزه لیزه ؟" میس که موهایش را باد میچرخاند و دست و پایش داشت از هم جدا میشد فریاد زد :" سزای نیکی هیچ است . هیچ همان نیکی است . خوبی وقتی معنی میدهد که بدی باشد . این همه خیر ، شر میشود . ما قدر این خیر را نمیدانیم ما آدم ها . . . " گرد باد پیچید تا بالاتر . . . از زمین کنده شد و رفت بالا و بالاتر . . . گفت :" قدر ندانستی ، ان درخت به تو نیکی کرد و تو او را نفرین " میس شانزه لیزه داد زد :" من مهر ورزیدم ، جانم زخم شد ، من تنه شدم ، استخوانم شکست . من کلمه شدم ، پاکم کردند ، من صدا شدم ، خفه ام کردند ، من نور شدم خاموشم کردند . چرا درخت روزی با ناز سر تیز تبری شوکه شود ! بگذار بداند که خوب بودن ، پاسخی ندارد . . . زیادی خوب بودن ، سزایش نابودی است . . . هیچ زیبایی ابدی نیست . . . خوبی را میبرند و میخورند . فراموش میکنند . . . آنچه میماند شعار است و شعر . . همه جا سوت و کور است ای گرد باد . " گرد باد که به خورشید میرسید گفت : پندی مرا ده ." میس شانزه لیزه که دستانش در حال کنده شدن از مفصل ها بود و خاک توی موهایش رخنه کرده بود و گردنش پیچ میخورد و قلبش محکم میزد فریاد زد :" عاشق شو ، از تنفر سرگیجه گرفته ای " گردباد مکث کرد . باد سکته زد و درجا در هوا معلق ماند . میس شانزه لیزه سقوط کرد و میان چاه وسط این گرد باد پرت شد روی زمین . گرد باد متحیر بگفت :" چه کسی با باد میخوابد ؟" میس شانزه لیزه که توی دریا افتاده بود ، دست و پا زنان گفت :" آنکسی که تبر به دست درخت را میبرد . " رمقی برای شنا کردن نداشت . خیس شده بود و فریاد زد :" ای آب در شُش هایم بروید و من را به ابدیت بسپارید . دریا موجی بلند کرد و توی گوش میس شانزه لیزه زد گفت :" تو را به باتلاقی میرسانم تا صدایت را نشنوم که همه ی ملوان های دریاها از عشق تو گویند و همه ی سربازان خون ریز کویر از تو . . . چرا میخواهی بمیری ای زن دیوانه ؟" میس شانزه لیزه گفت :" آنگاه که عمرِ قول ، قدرِ پروانه بود و ذکر من ، خیال باطل باید به ابدیت پیوست ای دریای جاهل !" دریا موج دیگرش را به تن میس کوباند :" از تو میگویند . . . میشنوم که از تو حرف میزنند . . . چقدر نادانی . . . " میس شانزه لیزه گفت :" آنها که گفتند ، بیشتراز همه ترک کردندم . . . آنها که گفتند کمتر از همه نگاهم کرند . . . آنها حرف من را زدند که با دیگران حرفی داشته باشند . . . آنها از من نگفتند . . . " پاهای میس شانزه لیزه به گل باتلاق نزدیک شد و سنگین شد و احساس کرد که دارد به چاهی کشیده میشود . دریا آرام شد و گفت :" مرا نصیحت کن ." میس شانزه لیزه گفت :" خشک شو . کویر شو تا ببینند چقدر بزرگ بوده ای . . . " بعد لب آب را بوسید . باتلاق پاهای میس شانزه لیزه را میکشید به پایین تر . . . همه جا کویر شده بود . . . صدایی مردانه از دل باتلاق بیرون زد :" ای گستاخ ! عمر تو را میگیرم و تا ابدیت تو را بدرقه میکنم تا لال شوی . من تو را به آرزویت میرسانم . " میس شانزه لیزه میان گل فرو رفت . . . در گل و خاک شل له شد . با گل حل شد و به نیستی و سیاهی رفت .
به قول واسلاو هاول ، نویسنده در سنی حدود سی و پنج سالگی دچار سردرگمی میشود و دو راهی را میبیند . . . او سردرگم میشود . دوست دارم گم شوم . همیشه فکر میکردم یک روزی در میدان سرخ مسکو ، زیر برف و نور چراغی که در مه سکته میزند ، کسی دست مرا رها میکند . . . میرود و من میان ازدحام جماعتی که لباس های پشمی پوشیده اند و روی برف راه میروند گم میشوم . . . گم شدم . . . یک بار در همین حوالی . . . نه مسکو در تهرانی خیالی با میدانی که سرخ نبود و نامش آزادی بود . . . نزدیک دانشگاه سوره . . . باز گم شدم . . . در همین حوالی در فرودگاه بین المللی . . . میان مسافرانی که می رود و می آیند . . . باز گم تر شدم . . . میان کسانی که نقاب زده بودند و ماسک به چهره داشتند تا روی صحنه بروند و به من تنه میزدند . . . . گم شدم . . یک بار در بطیر پر از الکل . . . با کسی که حرفش از پاکی و کثیفی نجاست بود . . . و خودش را همه جوره وا داد . . . گم شدم پشت چراغ های سبزی که وقتی از روی خط عابرامن خیابانش عبور کردم ، ماشین های بزرگ بی اعتمادی لهم کردند . مدت هاست روی جاده افتاده ام و از رویم عبور میکنند . . . مثل جنازه ی پلنگ صورتی . . . به همین خنده داری . . . همه خنده هایم را ، کلمه هایم را بخشیدم به کسانی که نمیدانستند تقسیم کردن خنده ، گریه ، کلمه و حضور معنی اش چیست . . . از وقتی بالغ شدم دوست داشتم تا سی سالگی ماتحت آسمان را پاره کرده و چانه بی اندازم . . .دیگر بس است . . . و حالا در این سی و چهار سالگی در بدو بدوی بیکاری . . . بی احترامی ها . . . تنها به نوشته و نوشته هایم مینازم . . . به چیزی که نه قدر و قیمتی دارد . . . نه مخاطبی . . . و نه حتی ویترینی برایش زده اند . . . در شغلی زندگی میکنم که کسی نمیداند چیست . . . حرفه ای ها و الگوهایم . . یا سنگ توی جیب کردند و مردند . . . مثل خانم وولف . .. یا گاز را باز کردند و مردند مقل هدایت . . . یا خودشان را در جنگل دار زدند مثل غزاله . . . یا توی مخشان شلیک کردند مثل همینگوی . . . هر کدام دلیلی داشتند . . . اهمیتی هم ندارد که پایان چگونه است . . . بعد از پایان حتما که جهنمی است فراتز ار این زندگی داغ و سوزان . . . باشد که در آن بی امنیتی به انتهای همین برسیم و ذره ذره زجر کش نشویم . . . با خودمم . . .با آیینه ای که پر از سنگ و ترک و لکه است . کسی دوست ندارد پاکش کند آن کسی که نگاهش میکند هم دلش میسوزد یا آیینه دلش ریخت او را نمیخواهد . . . بد جوری در این منگنه ی زندگی باخته ایم . بدجور .